پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه

پاسخ آیت‌الله سبحانی به چند شبهه فاطمیه

در ذیل به برخی از این گونه شبهات، به همراه پاسخ‌های آیت‌الله جعفر سبحانی منتشر می‌شود.

به گزارش پايگاه اطلاع رساني حج به نقل از ابنا، ايام فاطميه و روزهاي عزاداري شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) از جمله روزهايي است كه در كنار ايام ماه محرم، تبديل به نمادي براي بازگويي حقايق تشيع و ارائه آرمان‌هاي ذاتي آن شده است. تمام اقدامات، سخنان و عكس‌العمل‌هاي اهل‌بيت (ع) و معارضان ومخالفان آنها در چند روز پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) نشان از وجود دو تئوري و ديدگاه متمايز و تماما جداي از هم در ميان اين دو گروه است.
اگر چه مظلوميت خاندان عصمت و طهارت در اين ماجراها جزء مسلمات تاريخ اسلام است، اما با اين وجود برخي افراد همواره براي بهانه‌تراشي براي اقدامات افراد و گروه‌هايي معين در صدر اسلام اقدام به تشكيك‌هاي ناروا در اين موضوع كرده اند كه همواره از سوي علما و مرزبانان عقيدتي تشيع پاسخ داده شده است.
در ذيل به برخي از اين گونه شبهات، به همراه پاسخ‌هاي آيت‌الله جعفر سبحاني منتشر مي‌شود.
شبهه: مى‌گويند در فقه شيعه زن از زمين و عقار ارث نمى‌برد، پس چگونه حضرت زهرا فدك را از پدر به ارث برد؟
پاسخ: اين شبهه مصداق مثل معروف است كه مى گويند خَسن و خسين هر دو دختران معاويه اند، كه اولاً خسن و خسين نبودند، بلكه حسن و حسين بودند، از آن معاويه نبودند، بلكه از آن على بن ابى طالب بودند و سرانجام پسر بودند نه دختر. درست، اين مثل بر اين مورد تطبيق مى كند.
1. اگر در فقه شيعه آمده كه زن از عقار و زمين ارث نمى برد، مراد زوجه و همسر است، و زهرا دختر پيامبر بود، دختران و پسران، همگى يكسان از همه چيز ارث مى برند: (يوصيكم الله فى أولادكم للذكر مثل حظ الأُنثيين )258]
2. فدك ميراث نبود، بلكه نحله و هديه پيامبر اكرم به دخترش زهرا بود، آن گاه كه آيه مباركه ( وآت ذا القربى حقه والمسكين وابن السبيل ولا تبذر تبذيراً ) . [259] «به خويشاوند نزديك حقشان را بده و به مستمند زمين گير و در راه مانده نيز و هرگز اسراف كار مباش.» نازل شد پيامبر گرامى فدك را كه جزء انفال بود، به دخترش زهرا بخشيد و سال‌ها در اختيار زهرا بود و كارگران او در آنجا كار مى كردند، بعداً به خاطر يك حديث مجعول، «نحن معاشر الأنبياء لا نورث» از دست زهرا گرفتند و در زمان عثمان از آن مروان و بعدها هم از آن آل مروان شد.
*** شبهه: مى‌گويند تاريخ اسلام، گواهى مى‌دهد كه على(عليه السلام) يك قهرمان شجاع و خيبرگير و دلير و دشمن‌شكن بود. آيا شايسته است به همسرش جسارت شود و او سكوت كند؟
پاسخ: قهرمانى واقعى، تنها در شجاعت بدنى، خلاصه نمى شود. علاوه بر اين، انسان بايد از نظر روحى هم، قهرمان شجاع باشد و در جايى كه اظهار شجاعت به مصلحت اسلام نباشد، بتواند خويشتن دارى كند.
پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) از جايى عبور مى كرد، جمعى را ديد كه مشغول وزنه‌بردارى هستند تا نيرومندترين فرد را مشخص كنند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «أشجعكم من غلب هواه» شكى نيست كه اميرمؤمنان، شجاع و قهرمان بود و در تاريخ اسلام، فردى به پايه او در مقاومت و دليرى نمى‌رسد، او تنها كسى است كه پيامبر در جنگ خندق، درباره‌اش فرمود: «ضربة علىّ يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين» (1) ولى مصالح آن روز امت اسلامى، ايجاب مى كرد كه صبر و بردبارى را بر اعمال قدرت، ترجيح دهد، زيرا ستون پنجم در داخل مدينه مشغول فعاليت بود كه نظم را به هم بزند. اعراب بيرون مدينه از اسلام دورى جسته و رسماً مرتد شده بودند. در چنين شرايطى اعمال قدرت، و كشتن مهاجم و دستياران او، نتيجه اى جز يك جنگ داخلى تمام عيار ميان بنى هاشم و قبيله هاى تيم و عدى در برنداشت، از اين جهت، امام بردبارى را پيشه كرد و كراراً اين سخن را تكرار مى كرد:
«فوالله ما كانَ يُلقى فى روعى، ولا يخطرُ ببالى، أنّ العرب تُزعِجُ هذا الأمرَ من بعده (صلى الله عليه وآله) عن أهل بيته، ولا أنّهم مُنَحُّوه عنّى من بعده! فما راعنى إلاّ انثيالُ الناس على فلان يبايعونه، فأمسكتُ يدى حتّى رأيتُ راجعة النّاس قد رجعتْ عن الإسلام، يدعون إلى مَحق دين محمّد (صلى الله عليه وآله) فخشيتُ إن لم أنصر الإسلام وأهله أن أرى فيه ثَلماً أو هدماً، تكون المصيبة به علىّ أعظمَ من فوت ولايتكم التى إنّما هى متاع أيّام قلائل، يزول منها ما كان، كما يزول السَّرابُ، أو كما يتقشَّعُ السَّحابُ; فنهَضتُ فى تلك الأحداثِ حتّى زاح الباطلُ وَزهقَ، واطمأنَّ الدِّينُ وتَنَهْنَهَ». (2)
«به خدا سوگند هرگز فكر نمى كردم; و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر; امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند(و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى كردم) آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف فلان... بود كه با او بيعت كنند، دست بر روى دست گذاردم تا اين كه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند دين محمد(صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. (در اينجا بود) كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگتر بود، چراكه اين بهره دوران كوتاه زندگى دنيا است كه زايل و تمام مى شود. همان‌طور كه «سراب» تمام مى شود و يا همچون ابرهايى كه از هم مى‌پاشند. پس براى دفع اين حوادث به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پابرجا و محكم شد».
*** شبهه: صديقه لقب عايشه است، نه لقب فاطمه زهرا(عليها السلام)!
پاسخ: ما فعلاً درباره لقب دختر گرامى پيامبر سخن نمى گوييم زيرا قطعاً او صديقه طاهره است و پيشواى ششم حضرت امام صادق(عليه السلام) او را صديقه مى خواند. (3) اما اين كه صديقه لقب عايشه باشد، دليلى بر آن نيست. چگونه مى توان او را صديقه خواند با اين كه قرآن درباره او و حفصه مى فرمايد: ( إن تتوبا إلى الله فقد صغت قلوبكما وإن تظاهرا عليه فانّ الله مولاه وجبرئيل وصالح المؤمنين والملائكة بعد ذلك ظهيراً ). (4)
«اگر از كار خود توبه كنيد به نفع شماست، زيرا دلهايتان از حق منحرف شده و اگر بر ضد او دست به دست هم دهيد، كارى از پيش نخواهيد برد، زيرا خداوند، ياور اوست و جبرئيل و مؤمنان نيكوكار و فرشتگان نيز در پى آنان از او پشتيبانى مى كنند». آيا كسى كه اين نوع، مورد خطاب باشد، مى توان گفت: او صديقه است؟ اين آيه به اتفاق مفسران اهل سنت در مورد عايشه و حفصه وارد شده است.
در صحيح بخارى از ابن عباس نقل شده است كه مى گويد: از عمر پرسيدم: آيا دو نفر از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه بر ضد او دست به دست هم داده بودند، چه كسانى بودند؟ عمر گفت: حفصه و عايشه بودند، سپس افزود: به خدا سوگند ما در عصر جاهليت براى زنان چيزى قائل نبوديم تا اين كه خداوند آياتى را درباره آنان نازل كرد و حقوقى براى آنان قرار داد(و آنها جسور شدند). (5)
***
شبهه:يكي از مأموران اراشادي وهابي به زائري ايراني مي‌گفت ابوبكر نزديك‌ترين فرد به پيامبر بوده است و على چندان جايگاهي در نزد پيامبر نداشته است؛ چون در سفر پيامبر از مكه به مدينه و در جنگ تبوك همراه پيامبر نبوده است و اين سخن‌ها كه علي نزديك‌ترين فرد به پيامبر بوده است ساخته آخوندهاي ايراني است!
پاسخ: در اين شبهه دو مطلب است:
1. وصايت و جانشينى على(عليه السلام) براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)
2. نبودن على(عليه السلام) همراه پيامبر در دو واقعه
درباره شبهه نخست، يادآور مى شويم كه:
1. يكى از القاب اميرمؤمنان على(عليه السلام) «وصى» است. و از همان روز نخست صحابه و تابعان، على(عليه السلام) را به عنوان وصى معرفى كرده اند. [6] كه به نقل دو نفر در ميان متجاوز از ده نفر از سرايندگان صحابى و تابعى بسنده مى كنيم: 1. ابوالهيثم بن التيهان صحابى بدرى مى گويد:
إنّ الوصي إمامنا ووليّنا *** برح الخفاء وباحت الأسرار
2. عبد الله بن ابى سفيان بن الحارث بن عبد المطلب مى گويد:
وصيّ النبي المصطفى وابن عمه *** فمن ذا يدانيه ومن ذا يقاربه
از روزى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبوّت خود را اعلام كرده، وصايت على را نيز بيان كرده است. مفسران در تفسير( وَأنذر عشيرتك الأقربين ) مى نويسند: پس از نزول اين آيه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بنى هاشم را دعوت كرد تا دعوت او را بپذيرند و فرمود: نخستين كس از شما كه به من ايمان بياورد وصى من است و در آن مجلس، على(عليه السلام) برنده اين جايزه شد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بدانيد على(عليه السلام) برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست.
اين سرگذشت را طبرى در تاريخ جلد دوم، ص 216 و در تفسير، ج19، ص 74 و ابن اثير در كامل، ج2، ص 24 و حلبى در سيره، ج1، ص 321، آورده اند و در شرح شفاى قاضى عياض، ج3، ص 37، نيز آمده است. [7]
3. پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جنگ تبوك، پيش از رفتن، درباره على(عليه السلام) گفت: «أما ترضى أن تكون منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبىّ بعدى». (8) «آيا خشنود نيستى كه جايگاه تو در نزد من به‌سان جايگاه هارون نزد موسى باشد، جز اين كه تو پيامبر نيستى». يعنى تمام مقاماتى كه هارون داشت، تو نيز دارى.
مقامات هارون در قرآن وارد شده است: ( واجعل لى وزيراً من أهلى* هارون أخى* أُشدد به أزرى* وأشركه فى أمرى ). [9]
«براى من ياورى از خانواده ام قرار بده، برادرم هارون، مرا با او تقويت كن و او را نيز در پيامبرى من شريك ساز».
در جاى ديگر مى فرمايد: ( ولقد آتينا موسى الكتاب وجعلنا معه أخاه هارون وزيراً ). [10] «ما به موسى كتاب داديم و برادرش هارون را ياور او ساختيم».
شما قضاوت كنيد، كدام يك از دو نفر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزديكتر بود. آيا آن كس كه فقط در غار حراء همراه بود يا آن كه تمام مقامات هارون را جز نبوت دار است؟!
4. احمد بن حنبل و ترمذى و ديگران نقل مى كنند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: «انّ علياً منّى وأنا منه وهو ولىّ كلّ مؤمن من بعدى». (11) از اين گذشته حديث غدير، روشنترين گواه بر وصايت اوست كه در اين مورد در گذشته سخن گفتيم.
غيبت على (عليه السلام) در دو سفر
پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) 27غزوه و 55 سريّه داشت. و اميرمؤمنان در 26غزوه همراه پيامبر بوده و امّا در جنگ تبوك، شركت نكرد به خاطر يك امر مهم بود و آن اين كه على را جانشين خويش در مدينه كرد، زيرا زمينه براى شورش منافقان فراهم بود و مقصد پيامبر بسيار دور و در حدود 600كيلومترى مدينه قرار داشت. پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى حفظ جان زنان و مردان مسلمان مدينه كه توانايى شركت در جهاد را نداشتند، به على(عليه السلام) دستور داد كه در مدينه بماند و با هشيارى كامل، مراقب حركات منافقان باشد. براى همين، رسول خدا را در جنگ تبوك، همراهى نكرد. اتفاقاً اميرمؤمنان شايعه شايعه سازان را به سمع پيامبر رساند كه مى گويند به عنوان بى مهرى مرا همراه نساخته ايد. پيامبر در پاسخ فرمود: «أما ترضى أن تكون منّى بمنزلة هارون من موسى؟!».
و امّا در سفر حجة الوداع، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيش از آن، على را براى هدايت و ارشاد و قضاوت مردم يمن، اعزام كرده بود و امتثال امر پيامبر، بالاتر از حضور در نزد رسول خداست ولى آغاز ماه ذى حجه، در مكه به پيامبر پيوست و در بازگشت در جحفه، مدال فضيلت به نام حديث غدير نصيب او گشت.
در پايان، يادآور مى شويم كه اين مأموران ارشادى تهى از دانش و بينش هستند و برگى از تاريخ نخوانده اند و همه حقايق مسلم را منكر مى شوند و به آخوندهاى شيعه نسبت مى دهند. گويى احمد بن حنبل يك آخوند شيعه است كه مى گويد پيامبر فرمود: «أنت ولىّ كلّ مؤمن بعدى» يا بخارى، آخوند شيعى است كه حديث تشبيه على به هارون برادر موسى را نقل مى كند؟
گويا نويسندگان ديگر سنن و كتاب هاى حديث، همگى آخوندهاى شيعه هستند كه حديث غدير را نقل كردند.
( ما لكم كيف تحكمون ). *** شبهه: مأموري مي‌گفت: در سقيفه بنى ساعده، در ابتدا انصار مدعى بودند كه بايد جانشين پيامبر از ميان آنان باشد و مشاجره بالا گرفت و به ابوبكر مراجعه كردند كه نزديك‌ترين فرد به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بوده است. همه مى دانيم هيچ كس از ابوبكر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزديك تر نبوده و هيچ كس به اندازه ابوبكر با پيامبر همراه نبوده است. ابوبكر به عنوان فصل الخطاب و فصل الختام گفت: جانشين پيامبر بايد از هاشميون باشد و به اين ترتيب فتنه خاموش شد.
پاسخ: در ميان همه سخنان اين مأمور ارشادى، يك سخن حق هست و آن اين كه گفت: «فتنه خاموش شد». معلوم مى شود كه سه نفر از مهاجران و دو گروه از انصار كه در سقيفه گرد آمده بودند، فتنه گرى داشتند و سرانجام فتنه خاموش شد و اين با عدالت صحابه و لباس قداستى كه بر همه آنها پوشانده شده، در تضاد است زيرا هنوز بدن پاك پيامبر بر روى زمين بود كه سران صحابه به فكر تقسيم ارثيه سياسى رسول خدا افتادند. اكنون ما سرگذشت سقيفه را به صورت فشرده نقل مى كنيم تا روشن شود همه آنچه اين مأمور ارشادى گفته دروغ و بى پايه است.
هنوز جسد پيامبر بر روى زمين بود و مردم خود را براى مراسم نماز و غسل و تدفين پيامبر آماده مى كردند. دو نفر وارد شدند و آهسته به ابى‌بكر و عمر گفتند كه انصار در سقيفه بنى ساعده در فكر تصاحب خلافت هستند. ابوبكر به عمر گفت: بايد به آنجا برويم و هر دو بى آن كه ديگر مهاجران را خبر كنند به همراه ابوعبيده روانه سقيفه بنى ساعده شدند. در حالى كه همه مهاجران و انصار و بنى هاشم گرد خانه پيامبر جمع شده بودند تا در مراسم تدفين پيامبر شركت كنند، و گروه بيشترى در حال آمدن بودند.
اين سه نفر وارد سقيفه شدند در حالى كه سعد بن عباده نماينده انصار در حال سخنرانى بود و حاصل سخنان او اين بود كه ما به پيامبر پناه داديم و او را يارى كرديم و براى گسترش اسلام جهاد كرديم و سنگينى كار بر دوش ما بود، بنابراين بايد زمام كار را ما به دست بگيريم و جز انصار كسى براى اين كار لياقت ندارد. (12)
با اين كه بين دو طايفه انصار، يعنى اوس و خزرج خصومت هاى باطنى در كار بود، ولى سخنرانى سعد، توانست به ظاهر يك نوع وحدت، در ميان آنان، ايجاد كند تا اختلافات گذشته را فراموش كنند و نزديك بود به تصميم واحدى برسند.
سخنرانى ابوبكر
وقتى سخنان سعد به پايان رسيد، ابوبكر براى بر هم زدن وحدت انصار، شروع به سخنرانى كرد. نخست انصار را ستود كه از پيشگامان در اسلام هستند ولى با ديپلماسى خاصى توانست، آتش اختلاف ديرينه را ميان آنان بار ديگر روشن كند.
وى گفت: هرگاه خلافت و زمامدارى را قبيله خزرج به دست گيرند، اوسيان از آنها كمتر نيستند و اگر اوسيان، گردن به سوى آن دراز كنند، خزرجيان از آنها دست كمى ندارند. از اين گذشته، ميان دو قبيله خون هايى ريخته شده و افرادى كشته شده و زخم هايى غير قابل جبران پديد آمده كه هرگز فراموش شدنى نيست . هرگاه يك نفر از شما خود را براى خلافت آماده سازد، خود را در ميان دهان شير افكنده و سرانجام، ميان دو فكّ مهاجر و انصار، خرد مى شود. [13]
سخنرانى حَبّاب بن منذر
حباب بن منذر، كه از انصار بود، احساس كرد كه سخنان ابوبكر، وحدت كلمه انصار را به هم مى زند، برخاست و انصار را براى قبضه كردن امر خلافت تحريك نمود و گفت: مردم! برخيزيد و زمام خلافت را به دست گيريد. رقيبان شما (مهاجران) در سرزمين شما و در زير سايه شما زندگى مى كنند، رأى، رأى شماست و اگر مهاجران اصرار دارند كه امير از آنان باشد، چه بهتر كه اميرى از مهاجر و اميرى از انصار برگزيده شود.
سخنرانى عمر
عمر بن خطاب، نظريه دو فرمانروا را رد كرد و گفت: هرگز دو شتر را نمى توان با يك ريسمان بست و هرگز عرب ها زير بار شما نمى روند، در حالى كه پيامبر از غير شماست. كسانى بايد زمام خلافت را به دست بگيرند كه نبوّت در خاندان آنها بوده است. منطق هر دو گروه منطقى كاملاً بى ارزش بود و جز منطق قبيله گرايى چيز ديگرى نبود. منطق انصار اين بود كه چون ما پيامبر را يارى كرديم، پس خلافت از آن ماست، منطق مهاجران اين بود كه چون پيامبر از قريش بوده، پس خليفه بايد از ميان ما تعيين شود. هيچ كدام از اين دو گروه در اين انديشه بنشينند و داناترين و شايسته ترين فرد را برگزينند، خواه از انصار باشد يا از مهاجران و از همه بالاتر اين كه در اين كار از خدا و پيامبر او رهنمود بگيرند.
از اين گذشته، منطق عمر اين است كه بايد از خاندان پيامبر كسى را برگزيد، خاندان پيامبر بنى هاشم بودند، پس چرا خليفه از غير از آنان برگزيده شد؟ ابوبكر از قبيله تيم و عمر از قبيله عدى بود.
سخنان ناشايست و پرخاشگرى هاى طرفين به يكديگر، زياد شد. آنچه كه توانست، گوى را از انصار به طرف مهاجر سوق دهد، اين است كه «بشير بن سعد» خزرجى كه پسر عموى سعد بن عباده بود. از توجه فراوان خزرجيان، و ظاهرى اوسيان، به پسر عموى خود، سخت رنج مى برد، براى به هم زدن، اين وحدت، بر خلاف توقع همه انصار، گفت: پيامبر از قريش است. خويشاوندان پيامبر، براى موضوع زمامداراى از ما شايسته ترند. چه بهتر خلافت را به آنان واگذار كنيم.
همين سخن سبب شد كه ابوبكر فوراً از اين آب گل آلود بهره گرفت و گفت: اى مردم به نظر من عمر و ابوعبيده براى خلافت شايستگى دارند، با هر كدام مايليد بيعت كنيد. مسلماً اين پيشنهاد، رنگ جدى نداشت، بلكه مقدمه آن بود كه اين دو نفر برخيزند و بگويند با وجود شما نوبت به ما نمى رسد همين گونه هم شد، هر دو برخاستند و گفتند: تو از ما شايسته تر هستى، چه كسى مى تواند در اين امر بر تو سبقت بگيرد، سپس اين دو برخاستند و دست ابوبكر را به عنوان خليفه مسلمين فشردند. ابوبكر نيز بدون اين كه تعارف كند دست خود را دراز كرد. [14]
بشير بن سعد كه از شادى در پوست خود نمى گنجيد كه توانست پسر عموى خود را عقب بزند، متهورانه برخاست و دست ابوبكر را به عنوان خلافت فشرد و اين كار، خشم خزرجيان را برانگيخت و لذا حباب بن منذر از سران انصار، او را فرزند عاق خزرج و نمك نشناس و حسود خواند. اين كه مى گويند«كرم درخت از خود درخت است»، در همين جا صدق مى كند.
كنار زدن سعد بن عباده، كه به معناى عقب رفتن خزرجيان بود، سبب شد كه آن وحدت ظاهرى ميان خزرجيان و اوسيان به هم بخورد، و لذا رئيس اوسيان، اسيد بن حضير برخاست و به عنوان رئيس قبيله اوس با ابوبكر بيعت كرد. در اين هنگام، مشاجره و درگيرى فيزيكى بالا گرفت، سعد بن عباده كه در گوشه سقيفه بود، زير دست و پا ماند و مشاجره سختى ميان او و به يك معنى فرزند او با عمر درگرفت، ولى عمر به سفارش ابوبكر ساكت شد. زيرا بردبارى در اينجا مايه پيروزى بود.
جبهه مهاجر كه فقط سه نفر بودند، به همين مقدار از بيعت اكتفا كرده و از سقيفه بيرون آمدند، در حالى كه دور ابوبكر را گرفته بودند و به نفع او شعار مى دادند و از مردم مى خواستند كه بااو بيعت كنند. در اين هنگام خزرجيان كه شكست سياسى خورده بودند، شعار خود را عوض كردند و گفتند: ما جز على با كسى بيعت نمى كنيم . [15]
نتيجه
( امرهم شورى بينهم) باشد؟
«والله ما كانت بيعة أبى بكر الاّ فلتة وقى الله شرها ومن بايع رجلاً من غير مشورة المسلمين لا بيعة له» . [16]
«به خدا سوگند، بيعت ابوبكر و انتخاب وى براى خلافت جز يك لغزش چيزى نبود كه خدا ما را از شرّ آن نگاه داشت، هر كس بدون مشورت با مسلمانان با كسى بيعت كند، بيعت او بى ارزش است.
«وقى الله المسلمين شرّها» بر خلاف واقعيت است، زيرا خلافت ابوبكر، نارضايتى عمومى همه عرب هاى بيرون مدينه را برانگيخت و لذا از پرداخت زكات خوددارى كردند و شورش هاى گسترده اى در سراسر جزيرة العرب به پا شد كه مدّتها به درازا كشيد و خون هاى بسيارى ريخته شد.
قرار بود كه خليفه اسلامى از طريق شورا برگزيده شود، در اين صورت بايد پس از تجهيز جسد مقدس پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، از همه گروه ها بزرگانى انتخاب شوند آنگاه پس از يك رشته رايزنى ها لايق ترين و شايسته ترين فرد از نظر دانش و بينش براى اين مقام برگزينند، نه اين كه در يك مجلسى كه از مهاجران فقط سه نفر و از انصار جمع قليل حاضر بوده اند سپس با يك منطق هاى بى اساس يكى را براى خلافت برگزيند و كسانى كه از بيعت سرباز زنند تهديد كنند. 1. نمك نشناسى اين جمعيت كه به مسأله تجهيز پيامبر اهميت نداده به فكر خلافت و كسب مقام افتادند.
2. بر فرض اين كه در سقيفه جمع مى شدند، بايد قبلاً در كتاب و سنت بررسى كنند كه شيوه حكومت در اسلام چگونه است و آيا فردى تعيين شده يا نه؟ و آنگاه دست به كار انتخاب يا انتصاب شوند. پي‌نوشت‌ها
==================================== [1] . تاريخ دمشق، ج1، ص 155(ترجمه على (عليه السلام) ); فرائد السمطين، ج1، ص 255; الدر المنثور، ج5، ص 192. [2] . نهج البلاغه، نامه 62. [3] . كافى، ج1، باب مولد الزهراء، حديث 4. [4] . تحريم، آيه 4. [5] . صحيح بخارى، ج6، ص 195، ذيل سوره تحريم. [6] . شرح نهج البلاغه، ج1، ص 143ـ 150. [7] . مشروح اين سرگذشت در كتاب « فروغ ولايت » ، ص 37ـ 44 آمده است. [8] . مسند احمد، ج1، ص 173 و 175; صحيح بخارى، ج4، ص 208; سنن ترمذى، ج5، ص 302; فضائل الصحابه، نسائى، ص 13; مستدرك حاكم، ج2، ص 337. [9] . طه/29ـ 32. [10] . فرقان/ 39. [11] . مسند احمد، ج4، ص 428; سنن ترمذى، ج5، ص 632; مسند ابى داود، ص 360; خصائص نسائى، ص 64. [12] . تاريخ طبرى، ج3، ص 218. [13] . البيان والتبيين، ج2، ص 181. [14] . سيره ابن هشام، ج2، ص 659ـ 660. [15] . تاريخ طبرى، ج2، ص 202; تاريخ كامل ابن اثير، ج2، ص 22. [16] . مسند احمد، ج1، ص 55، افست، دارالفكر; الصواعق المحرقة، ص 10ـ 14.




نظرات کاربران