خاطرات مبلغه اعزامی؛
ماجرای عروس و مادرشوهر در لباس اِحرام
دوباره برگشت تا یک بار دیگر هم به عروسش تندی کند. به او گفتم که «مادر شما محرمی، ببین لباس سفید پوشیدهای، عروست هم لباس سفید پوشیده است. وقتی بله گفتی، یعنی مهمان خدا شدی، عروس خودت هم مهمان خداست…، صدایت را روی مهمان خدا بلند نکن…»
به گزارش خبرنگار اعزامي پايگاه اطلاع رساني حج به مدينه منوره، نسرين كاظميمقدم مدير حوزه كريمه اهلبيت عليهمالسلام تهران كه در ايام ماه رجب در نقش بانوي مبلغه، به زائران حرمين شريفين خدمت ميكند، هر روز بعد از ظهر همراه با همكارانش به مسجد شجره ميروند تا براي پاسخگويي به سوالات شرعي بانوان و محرم نمودن آنها اقدام كنند.
كاظميمقدم در گفتگو با خبرنگار پايگاه اطلاعرساني حج به بيان خاطراتي پرداخت كه در ضمن محرم شدن بانوان در مسجد شجره با آنها برخورد كرده است. يكي درباره «ماجراي عروس و مادر شوهر در لباس احرام» و ديگري درباره «زن مسن مبتلا به آلزايمر» است كه محرم شدن خود را فراموش ميكرده است. جزئيات اين خاطرهها در ادامه و به نقل از زبان كاظميمقدم بانوي مبلغه اعزامي به مدينه منوره آمده است.
«يك خانمي سيد و مادر شهيد بود. همراه نداشت اما يكي از هم كاروانيهايش متوجه موضوع شده بود. وقتي شروع به صحبت با او كردم، گفت:» من مادر شهيدم، ۳۰ ساله كه پسرم شهيد شده اما همه جا با من است. وقت رفتن به مسجد شيعيان، در هنگام پياده شدن از اتوبوس، ديدم كه گفت مامان؛ صبر كن، صبر كن تا ماشين رد شود… تا اينكه دو آقا آمدند و با هم رد شديم. الآن هم آمده بود اينجا نشسته بود و گفت مامان الآن اين خانم ميآيد؛ تا اينكه شما آمديد، دستت درد نكنه…"
اين مادر شهيد ميلرزيد؛ بعد از كمي صحبت، براي محرم شدن و لبيك گفتن به او پيشنهاد كردم كه قبول كرد و بنا شد پس از لبيك گفتن من، او هم تكرار كند. كلمه كلمه ميگفت اما يكدفعه گفت كه «مادر يادم رفت.» به اين ترتيب به او پيشنهاد كردم كه علاوه بر اين من هم يك بار به جاي او لبيك بگويم و البته قبول هم كرد. حالم خيلي دگرگون شده بود، با گريه با ايشان لبيك ميگفتم؛ او هم دعاي خير كرد.
دقيقهاي ديگر ديدم كه خانمي دنبالم آمده و درخواست ميكند كه همان خانم را محرم كنم. اينكه با هم لبيك گفتيم را به ايشان يادآوري كردم اما او يادش نبود و گفت: «پسرم گفت كه يك خانم ميخواهد بيايد اما هيچ كس نيامد؛ خوب الآن شما را براي من فرستاد.» در همين حال آرام از هم كاروانياش پرسيدم كه آيا اين خانم آلزايمر دارد و او هم ضمني تأييد كرد و گفت كه همه چيز از يادش ميرود. به هم كاروانياش گفتم كه محرمش كردم، خيالتان راحت…
نسرين كاظميمقدم مبلغه اعزامي به مدينه منوره خاطره ديگري نيز بيان كرد كه در ادامه آمده است:
خانمي، عمهاش مادر شوهرش هم بود… مادر شوهرش كنار ديوار تكيه زده بود… گفت كه ظاهراً چند كلمه را اشتباه ميگويد و خواست كه مادر شوهرش را محرم كنم. مادر شوهر با اوقات تلخي گفت كه «من اشتباه ميگم، من اشتباه ميگم…» مادرشوهر با عروسش دعوا ميكرد بر سر اينكه «اگر اشتباه ميگفتم پس چرا همان زماني كه گفتم، نرفتي اين خانم را بياري؟»
رو به مادر شوهر گفتم كه «مادر جان، عروست دنبال من آمد ولي چون داشتم گروه را محرم ميكردم، وقت نكردم خدمت شما برسم.» مادر شوهر در حالي كه به عصبانيت و ترشرويي با عروس خود ادامه ميداد، شروع به لبيك گفتن كرد. ديدم كه واقعاً چند كلمه را غلط ميگويد. مرتب سعي كردم كه كلمات درست را برايش تكرار كنم ولي ديدم كه واقعاً نميتواند درست ادا كند.
از او خواستم كه به من نيابت دهد اما خيلي ناراحت شد و گفت: «غلط گفتم…»؛ خلاصه اينكه دوباره برگشت تا يك تندي ديگر به عروسش كند. با بياني لطيف گفتم كه «مادر شما محرمي، ببين لباس سفيد پوشيدهاي، عروست هم لباس سفيد پوشيده است. وقتي بله گفتي، يعني مهمان خدا شدي، عروست هم مهمان خداست…، صدايت را روي مهمان خدا بلند نكن…»؛ او ساكت شد. گفتم حالا ميگذاري به نيابتت بگويم؟ همين طور كه لبيك ميگفتم يك دست بر روي سرم كشيد و گفت: «دستت درد نكند، دستت درد نكند…» من هم گفتم از عروست تشكر كن كه حواسش به تو بود…