آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد

آنچه یک مسافر حج در دوره قاجار باید رعایت می کرد

جعفریان، رسول - متن زیر بخشی از کتاب معشوق السفاره است، کتابی که در باره موضوع سفر نوشته شده و اخیرا، متن کامل آن را تصحیح و منتشر (نشر مورخ) کردم. اما این بخش مربوط به حج است، سفری که عشق عجیبی در عمق وجود ایرانیان داشته است. روزگار بسرعت تغییر کرده اما این گزارش به ما توضیح می دهد که یک مسافر حج در حوالی سال 1260ق چه نکاتی را از همراه داشتن سوزن و نخ تا امر مهم قلیان و مسائل دیگر می بایست رعایت می کرده است.

مقدمه
مباحث نوشته حاضر بخشي از كتاب معشوق السفاره از دوره قاجار است. آن كتاب در باره موضوع سفر در دوره قاجار است، و اين بخش آن در باره سفر حج است كه بگفتة نگارنده در دو خصلت بيان شده است؛ خصلت نخست، در بيان نيازهاي زائر حج در اين سفر است؛ مانند لباس و غذا و مركب و بقيه مسائل؛ خصلت دوم، در بارة نوع سلوك زائر است با مسائل مختلف. در خصلت اول چهار عنوان يا قطعه آورده است كه: قطعه اوّل در ذكر بيان ملبوس حاجيان است؛ قطعه دوم در ذكر بيان مأكولي آنان؛ قطعه سوم در ذكر مجملي از اجزاي متفرقة سفر و قطعه چهارم در ذكر بيان مركب سواري خود. و در خصلت دوم نيز از چهار قطعه سخن گفته شده: قطعه اول در سلوك و رفتار مكاري با سرنشين، و ترجيح مال كرايه است از مال داشتنِ خود؛ قطعه دوم در بيان سلوك بار كردن و بين راه رفتن؛ قطعه سوم در بيان سلوك و رفتار ورود به منزل است الي زمان كوچ مسافر و بالاخره قطعه چهارم در بيان ذكر سلوك و رفتار مسافر است و در خصوص مذمّت امانت گرفتن و قرض دادن در بين راه. همچنين نويسنده در هر بخش، مسائل كلي مورد نياز را بيان نموده و در ضمن حكايتي را نيز نقل مي كند. كليد واژه¬ها: زائر حج، خصلت، قطعه، ملبوس، مأكول، مركب، مكاري. مقدمه
نوشته زير بخشي از كتابي است كه در دورة قاجار بارة آداب و اخلاق و مشكلات سفر و به¬طور كلي ادبيات سفر نوشته شده است. اين بخش كه در اينجا ملاحظه مي فرماييد، اختصاص به سفر حج دارد. نويسندة متن حاضر فردي تاجر زاده و در عين حال اهل درس و بحث بوده است. اطلاعاتي كه بر اساس متن حاضر از وي داريم اين است كه از مردمان شهر كاشان بوده و دست كم در سالهاي جواني همراه پدرش به كارهاي تجاري و از جمله رفت و آمد به همدان مشغول بوده است. وي مي گويد: روزگار جواني را در عهد خاقان مغفور؛ يعني فتحعلي شاه بوده و علي القاعده زماني كه اين مطالب را مي نويسد، بايد سالها پس از آن باشد. در جايي از ملااحمد نراقي (م 1244) به عنوان مرحوم مغفور ياد كرده است. خاطره اي هم از ايام آمدن نايب السلطنه به تهران نقل مي كند كه باز مربوط به عصر فتحعلي شاه است. به هر روي بايد احتمال داد كه اين متن از دوره محمد شاه يا اوايل ناصرالدين شاه نوشته شده باشد. متن حاضر، گرچه عاميانه نوشته شده، اما به دليل آن كه به بسياري از اصول و قواعد سفر در آن روزگار اشاره كرده، از نظر اجتماعي متني ارزشمند و قابل استفاده است. سبك وي چنان است كه در بارة مقدمات سفر، لباس و وسايل مورد نياز ، و نيز خوراك و مركب و غيره مطالبي را طرح كرده و در بارة هر يك از آنها حكايتي نقل مي كند. جالب است كه قدري شاعري هم مي داند و در پايان حكايت، همان را در چند بيت شعر و البته نصيحت¬گرانه گزارش مي كند. متن حاضر، جدا از آن كه ارزش اجتماعي دارد، داراي لغات و اصطلاحات خاصي است كه در زندگي روزمرة آن زمان به كار مي رفته و از اين جهت ارزش ادبي خاص خود را هم دارد. اميدارم بتوانم به زودي متن كامل آن نوشته را تقديم عزيزان كنم.
متـن:
در ذكر بيان مقدمه احوالات حاجيان است
و بدان اي برادر عزيز كه در فصل اوّل كتاب «مسافرت حاجيان و زوّاران» را مقدّم بر ساير اسفار داشتيم، به واسطه منزلت و شرافت اين سفر كه در نزد خداوند عالم، سفري و اهل مسافري از اين سفر و اهل آن، دوست¬تر ندارد كه اوّل نظر رحمت به سوي حاجيان بيت الله و بعد به جانب زوّاران سيد الشهدا مي نمايد. و بعضي علما برعكس، فرموده¬اند كه در روز عرفات، خداوند كريم، از لطف عميم، اوّل نظر مرحمت به جانب زائران سيد الشهدا و بعد به حاجيان بيت الله مي¬اندازد. به هر حال، فصل ايشان را مقدّم داشتيم كه ان شاء الله، به¬توفيق ربّ العزّة، همه ساله از روي ميل و رغبت از سال قبل زياده، عازم اين سفر خير اثر گردند، و ذمّة خود را از حقوقات الهي بريء نمايند و قلب و صورت خود را متوجه به جانب خداي خود كنند. و چون اين سفر مشترك است ميانه حيات و ممات و دنيا و آخرت، و در چند مقام نماينده است از محشر: يكي در مقام احرام، و يكي در اجتماع كلّ فرق، و يكي مقام مخصوص كه احدي در فكر و ذكر ديگري نيست مگر آن كه گرفتار اعمال خود است، و اين جماعت [حجاج] بسيار قلب هاي ايشان نازك است، به واسطة بريدن قلب و ديده از مال و عيال و زن و رفيق و آشنا و شهر و اقربا، و زيادتي اخراجات كه صعوبتش در نزد اهل دنيا بيشتر از همه مي-باشد. رباعي: مال دنيا نزد اهلش بس عزيز است¬وكرام
درمقابل مي¬نهد باجان خود درهرمقام
گربپرسند مال¬يا¬جانت كدامين بهتراست؟
از خجالت جان را بهتر بگويد والسلام
و اهل اين سفر را لازم است، فروض حقة خود را ادا نمايند و حقوقات اهل و عيال را به قانون شريعت مطهّره، ذمّة خود را بريء نمايند و حلّيت قلبي حاصل سازند و اگر از بلاد دوري سهو محاسبه يا كدورت قلبي داشته باشد، به رافع يا به مكاتبات، براءت ذمّه خود حاصل نمايد، و از وجوهات خمس و زكات و ردّ مظالم و سهم امام، آنچه بر ذمّة او باشد، بدون حيل شرعي، او را به صاحبانش برساند؛ چنانچه صحيح و سالم مراجعت نمود، خداوند كريم او را محتاج و فقير نخواهد گردانيد و هرگاه در بين راه وفات نمود، لا محاله به دست خود حقوقات ذمّه خود را ادا كرده خواهد بود كه بعد از آن، احدي آن¬ها را ادا نمي¬كند و تمام مظلمة او به گردن او باقي مي¬ماند تا زمان قيام قيامت. و هرگاه صلة ارحامي داشته باشند يا پدر و مادر فقيري يا همسايه يا آشناي مؤمن فقيري داشته باشند، آن‌ها را مرعاي خاطر بدارند و چنانچه دختر و پسر معقوده داشته باشند، آن‌ها را به‌دست هم بسپارند، و اخراجات هر يك از خانه و عيال را نقداً و جنساً به آن‌ها تسليم نمايند، يا به حواله غير محول دارند. و سه شب قبل از خروج از خانه، بناي ضيافت بگذارد، و در هر شبي دسته‌اي را به ضيافت به خانة خود دعوت نمايد. در شب اوّل رفقا و آشنايان، در شب دوم اقربا و منسوبان، و در شب سيّم صلة ارحام و محارم خود را، و از تمامي، حلّيت لساني و قلبي حاصل نمايد. و يك شخص امين با صلاحي را وكيل شرعي حيات و وصيّ شرعي ممات خود بگرداند يا از اولاد ارشد يا در فقدان او از منسوبان، و در صورت فقدان از آشنايان و رفقا، و در صورت فقدان آن، مجتهد يا ملاي محله يا شهر خود را، و جميع امورات بده و بستان خود را با دستور العمل وصايت خود را به قاعدة شريعت مطهّره، به آن وصيّ تفويض نمايد. بعد از آن در ساعت نيك، چادر و خيمه خود را در خارج از شهر خود از باغ يا كاروانسرا يا زيارت [گاه] كه مناسب احوال باشد، برپاي مي‌داري، و از قليان و قهوه و فروش و ظروف]در اصل: ضروف[ لازمه از جهت آمد و شد، حمل و نقل مي‌فرمايند، و سه روز در خارج شهر متوقف مي‌باشند كه تا قدري علاقه و محبت مال و عيال و غيره از تو كنده شود و مردم آشنا و بيگانه دوست و دشمن به ديدن تو بيايند و اگر چيزي در جا گذارده باشي يا از خاطر تو محو شده باشد، به تو واصل شود. و در شب آخر كل اقربا و صلة ارحام را در نزد خود طلبيده يا خود را به آن‌ها رسانيده ثانياً از آن‌ها وداع و رضامندي حاصل نمايند، و به دست خود هر يك را به قدر احوال وجه نقدي به قصد سر سلامتي به آن‌ها تعارف نمايند و اشياي زيادتي را كه از شهر، حمل به خارج نموده‌اند، معاودت به خانه نمايند، و آنچه تنخواه رواج نقدي را كه دارد، در كيسه چرمي دوخته بگذارد، و در كمر خود او را محكم استوار نمايد، و لباسهاي سفري خود را بپوشد، و در آخر شب كوچ، آنچه لازمة عمل و رفتار راه و حركت است معمول دارد. و دو نفر از اهل آشنايان در پيش خود نگاه دارد كه در هنگام كوچ، اگر چيزي بماند كه بايد به شهر حمل نمود، آن‌ها در صبحِ آن روز به خانه برسانند، يا اگر بايد مددي در كار او در بار كردن و جمع-آوري نمودن اسباب او كرد بكنند. الّلهم ارزقني في هذه السفرة المباركة به حقّ الحقّ و النّبيّ المطلق. تمام شد مقدمه. خصلت اول در سلوك و رفتار مسافرت حاجيان و زوّاران است
قطعه اوّل در ذكر بيان ملبوس حاجيان است بدان اي برادر سعادتمند كه سفر بيت الله، يك ساله مدّت مسافرت او مي باشد، و چهار فصل را در بلاد متعدده مخالفين و موالفين بايد بود، و آنچه ايشان را لازم است از اشياء سفر، از پوشاكي و مأكولي و ساير تداركات ديگر، هر يك رقم آن را در ضمن يك قطعه معروض مي داريم، با حكايات آن ها كه بر صاحبان بصيرت پوشيده و مستور نماناد. و در قطعه اوّل رقم پوشاكي را مقدّم مي داريم كه بايد همراه خود برداشته شود، قبا و ارخالق سه دست، پيرهن و زيرجامه پنج دست، كلاه و شب كلاه و عمامه يك دست، بقچه و قطيفه و لنگ يك دست، كفن و كافور يك دست، و مچ پيچ و كلجه [نوعي لباده و پالتو] و عبا يا جبه هر يك عدد، و لحاف كوچك و ناز بالش كوچك با چادر شب يك دست، و بند زير جامه، و شلوار پنج عدد، و جوراب و دست كش دو زوج، و اما رخوت ملبوسي سه دست لازم است كه مدت يك ساله تو در استراحت باشي، و در هر مقام زيارات يا حمام ولايات، لباس خود را عوض و بدل بنمايي، و در نظر مردم يا رفيق حقير و كنفت محسوب نگردي. و چون جماعت حاج، مردمان مشهوري مي باشند، در هر بلد به ديدن آن ها مي آيند، بايد به حسب لباس پاكيزه باشند، و پيرهن و زيرجامه، بايد پنج دست باشد كه در راه پيرهن از چرك و شپش هفته يك دفعه بايد عوض شود كه تو در استراحت باشي، و زير جامه احتمال دارد كه در عرض يك هفته بايد چهار مرتبه عوض و بدل گردد به جهت احتلام يا به واسطه نجاسات، يا به جهت شپش كه از جمله ملزومات مسافر است. و كفن و كافور به واسطه تبرّك نمودن اماكن مشرفه است، و علامت سعادت و نيكي بنده مؤمن است. و بقچه و قطيفه و لنگ از همه اجزا در مقامش لازم تر است، و عمامه و كلاه بايد در اماكنه مَبركه، آن ها را مس نمود كه هنگام عود به ولايت، معمّم باشند كه زينت اهل حاج به عمامه مبركه است، نه مثل آن مرد حاجي لئيم خسيس [در اصل: خثيث] حكايت مرد لئيم همداني كه به مكه رفته بود
شنيدم از روات متعدّدة متكثّره، از ثقات تجار كه مردي از ناحية همدان مدتي بود استطاعت به هم رسانيده بود، و دل از مال و عيال خود برنداشته، حقوق الهي را بر ذمّة خود مي¬داشت تا زماني ديد كه جماعت بسياري از اهل بلد روانة بيت الله مي¬باشند. او هم با خود فكري كرد كه ديگر بهتر از اين سفر و رفيق، يحتمل ممكن نباشد، و عمر هم كفايت ننمايد. به احدي اظهار رفتن خود را ننموده تا آن¬كه تمام اهل حاج آن بلد روانة مكّه شدند. چندي گذشته، روزي آمد به خانة خود و اهل عيال خود را طلبيده، اظهار نمود كه من ارادة سفر مكه دارم و بايد امروز روانه شوم. اهل و عيال آن مرد در جواب گفتندكه، از اجزاي ملبوسي و مأكولي و ساير تداركات ديگر تو را حاضر نيست؛ چگونه مي¬تواني اليوم روانه سفر بيت الله گردي! قدري توقف نما تا آن¬كه آنچه لازمة اين سفر است سرانجام نموده، آنگاه روانه گردي. در جواب آن¬ها گفت كه، ديگر مجال ماندن ندارم و در بين راه در بلادهاي متعدده آنچه لازم باشد سرانجام خواهم نمود و بايد خود را زود به رفقا برسانم. با همان لباسهاي پوشيده و به آن حيله جواب، خرجين خود را برداشته، بر پشت مال انداخته روانة راه شد و هركس او را ملاحظه مي¬كرد به خاطرش مي¬رسيد كه روانة باغ يا صحرا مي¬باشد. به آن هيئت از شهر خود خارج شده، احدي از همسايه و رفيق و آشنايان و منسوبان از آن واقعه اطلاع نيافته، آن مرد همه جا آمد تا به رفقاي بلد خود ملحق گرديد. ايشان تعجب نمودند كه او چگونه دل از مال و عيال برداشته، روانة مكه شده؟! بعد ديدند خرجين خالي در پشت مال افتاده، يك سفره نان در جوف او مي¬باشد. پرسيدند كه تو ارادة اين سفر داشتي چگونه است كه تداركات خود را نديده¬اي و حال آن¬كه چندي از قافله و رفيق عقب مانده بودي؟ در جواب آن¬ها گفت: اين سنه را اراده نداشتم كه مشرّف شوم، لهذا چون مانند شما رفقايي روانه بودند، خود را رسانيدم و تداركات سفر مهيّا نگرديد. در بين راه ديده خواهد شد. در جواب آن¬ها، به اين حيله خود را جهانيده، حضرات رفقاي او قسم ياد نمودند كه به همان لباس كهنه پوشيده، همه جا آمد تا به عرفات، در آنجا آن لباسها را از خود كنده، و برهنه در آفتاب عربستان آن¬ها را به آب خالص شسته، بعد از خشكيدن آن¬ها را پوشيده و در دفعة ثاني در مراجعت در خانة خود، پوسيده¬هاي آستر او را به عيال خود تحويل داده و جامه¬هايي كه عيال او به واسطة او دوخته بودند، به او پوشانيدند. بلي حكما گفته¬اند: رباعي: مرد دنيا دار بس لخت و لئيم
عاقبت واصل شود بر آتش نار جحيم
خلق بيزار از وجودش در دو كون
در قيامت هم نشين باشد به شيطان الرجيم
بلي مرد جيفه دوستِ دنيا دارِ لئيم، پيوسته تنش در زحمت و عيالش در مشقت است و حرفش بيهوده و مقدارش كم است وخداوند قهّار او را دوست ندارد، به واسطه آن¬كه او را فقير و محتاج خلق نكرده و او را وسعت داده و آن لئيم بر خود و عيال خود تنگ و عسرت داده و مال و دولت را كه خداوند از جهت استراحت و عزّت داده كه بخورند و بپوشند و شكر نعمت¬هاي خالق خود را نمايند و عبادت او را بكنند، بر سر هم جمع مي¬كنند، و از براي وارث يا شوهر زن خود مي¬گذارند كه دولت چندين ساله جمع كردة نخورده را، به اندك زماني به عيش و عشرت مصرف رسانند و وزر و وبال او را به گردن او بگذارند تا زماني كه از حساب او فارغ گردد. بيت: آن كس كه به دنيا و دِرم روي نتابد
سر عاقبت اندر سر دنيا و درم كرد
بلي، اي برادر سعادتمند! مال دنيا از جهت استراحت تن و آبرو و صرف عيال است؛ چنانچه متعدي از آن¬ها باشد، به مصارف خير و خيرات بايد نمود كه در حلالش حساب است و در حرامش عقاب، براي نهادن، چه سنگ چه زر! قطعه دويم در ذكر بيان مأكولي حاجيان است
بدان اي برادرِ سعادتمند كه اجزاي لازمة سفر بايد تامّاً كاملاً در هنگام خروج در نزد تو حاضر باشد كه دفع الوقت در آن¬ها خير نيست، چون اجزاي ملبوسي در قطعة اوّل مجملي مذكور شد، لهذا در قطعة ثاني، اجزاي مأكولي عرض مي¬شود كه بايد همراه تو باشد. اوّل نان كه بايد به قدر كفاف سه روز يا زياده در خرجين تو باشد و در سفره به قدر كفاف يك وقته، در سر دست داشته باشي، و برنج و روغن به قدر يك هفته تا به بلدي و شهري وارد گرديد، و پنير و پياز و ماست و گوشت بقدر يك وقته يا زياده بايد همراه باشد، و آلو بخارا و سماق شكي [سماق شكي، منتسب به شماخي و شكي] يا قوره كوبيده بي¬دانه، و نمك و ادويه كوبيده، و كشمش طعام، و سفرة نان و حلويات آنچه مقدور شود، و قند و نبات و ترياك، و از آجيل¬ها آنچه مقدور باشد در همراه تو باشد. و امّا در خصوص نان، آنچه بيشتر در همراه تو باشد بهتر است. در سفر و راه آفات بسيار واقع مي¬شود؛ از قبيل راه گم شدن، و دزد بر سر قافله آمدن، و در بيابان مال بردن و دير به منزل رسيدن، يا آذوقه به دست نيامدن يا پياده در راه به واسطة عدم توشه به¬جا ماندن؛ در كلّ اين صور مسطور، نان لازم بل واجب است و چنانچه نان هم نباشد ساير مأكولات نيز مرغوب است، و مرد مسافر بايد از مأكولي مدت زمان مسافرت خود كوتاهي و سهل انگاري ننمايد كه ندامت او را حاصل شود. حكايت نان خواستن سوقات پدر از پسر خود: در زمان قديم مشهور است كه سوداگرزاده¬اي ارادة سفر نمود. در شب آخر وداع از خانة خود به هر يك از متعلّقان خود خواهش نمود كه شما را هر يك از اين سفر سوقاتي لازم است از من بخواهيد كه به جهت شما آورده شود. هر يك از آن¬ها خواهش چيزي نمودند تا آن¬كه به خدمت پدر خود عرضه داشت كه شما را در اين سفرچه تحفه لازم است كه آورده شود؟ پدر در جواب پسر فرمود كه، اي فرزند! مرا از تحفه و سوقات اين سفر هيچ لازم نيست مگر آن¬كه در هنگام منازل راه، در هر منزل، يك گرده ناني از جهت من برداري، و او را به من برساني. سوداگرزاده از خواهش پدر متعجب گرديد كه اين خواهش پدر بهايي ندارد، و مرا به چشم حقارت انگاشته، آنچه مبالغه نمود، همان جواب از پدر شنيد تا آن كه روانة سفر گرديده، نظر به خواهش پدر در هر منزلي قرص ناني از جهت پدر در خرجين خود ذخيره مي¬نمود كه او را به جهت پدر خود بياورد. در يكي از منازل عرض راه در وسط صحرا و بيابان، قافله را باد و بوران، آن¬ها را غلبه كرده، به حدّي كه جاده و طرُق مسدود شده، و هيچ همديگر را نمي¬ديدند. همگي مشرف به هلاكت شدند تا آن كه پيرمرد كاملي در ميان آن قافله بوده، امر نمود كه تمام بارهاي مالها را بر زمين ريخته، و اهل قافله را همگي در يك مكان جمع نموده، و كل بالاپوش آن¬ها را نصف در زير پا و نصف ديگر در بالاي سر آن¬ها انداخته، چون قدري گذشت ايشان گرسنه شده، آنچه در سفره داشتند در دفعة اول صرف نمودند، و چون در دفعة ثاني رسيد، آنچه مأكولي ذخيره داشتند آن¬ها نيز به مصرف رسيد، و نتوانستند كه خود را به منزل و آبادي برسانند. لهذا از گرسنگي نزديك به هلاكت رسيدند. سوداگرزاده قدري نان كه به جهت پدرش ذخيره نموده بود، لابد و لاعلاج آن¬ها را به اهل قافله، روزي نصف قرص، نان¬هاي سوقات پدري را قسمت آن¬ها كرده، و جان آن جماعت را از گرسنگي خريده تا آن¬كه خود را به منزل و آبادي رسانيدند، لكن از خجالت پدر بسيار شرمنده بود كه نان¬هاي او را مصرف رسانيده بود، و در فكر آن بود كه جواب او را چگونه بگويد تا آن¬كه وارد بر خدمت پدر گرديد و معذرت بسيار خواست و كيفيت احوال راه و بوران و در صحرا ماندن را از براي پدر خود تعريف نمود. پدر او در جواب گفت: اي فرزند! مقصود من از خواستن نان، نه آن بود كه در حقيقت گرسنة نان خشكِ راهِ تو باشم و اما مقصود من آن بود كه بداني كه مرد مسافر بايد هميشه آذوقة مدت زمان مسافرت خود را به قدر كفاف در همراه خود داشته باشد كه در همچنين مقامات كه دستگير شد، جان خود و رفقا را به واسطة چند گرده نان بخرد و آن¬ها را از ورطة هلاكت برهاند. بلي حكما گفته¬اند: رباعي: در بيابان خشك، آب روان
در دهان، تشنه را چه درّ چه صدف
مرد بي توشه كاو فتاد از پا
در كمربند او چه زر چه خزف
بدان اي برادر عزيز كه مرد مسافر بايد در همة اوقات احتياط خود را از دست ندهد، و از هرچه از اجزاي مأكولي مقدور او شود، همراه خود داشته باشد كه در وقتي مي¬رسد كه مثقالي از آن به خون¬بهاي آدمي مي¬رسد و هرگاه بخواهد بفروشد، به قيمت اعلا مصرف مي¬رساند و هرگاه بخواهد كه جان مردم را باز خرد كه آن هم جاي خود دارد. سخن در اين مقام كوتاه است، و احدي منكر اين¬گونه حكايات و نظاير [در اصل: نذاير] نيست. رباعي: سخن تا سخن دان نيابي، مگو
بلندي ز كوتاه بينان مجو
سخن پيش دانا نمايد بزرگ
چه درپيش نادان، چه يوسف چه¬گرگ
قطعه سيّم در ذكر مجملي از اجزاي متفرقه سفر است: بدان اي برادر سعادتمند كه اجزاي مأكولي مسافرت در صدر قطعة ثاني، مجملي با حكايتش عرض گرديد. لهذا در اين قطعة سيم، مجملي از اجزاي متفرّقة او را بيان مي نماييم: بدان اي برادر سعادتمند كه بايد مرد مسافر بيت الله، چادر خيمه، به انضمام كل اجزاي او همراه بردارد و چنانچه چند نفر هم شريك باشند مختار است. و مطاره [= مطهره يا همان آفتابه] و مشك آب و آفتابه زنجير قلاب دار، و ديگ برگ با كل اجزاء، و نمد يا گليمچة نازك سبك وزن، و احرامي، و قليان با كل اجزاء متصله به آن، و تنباكو؛ و هرگاه از اهل قليان باشد والاّ فلا، و باشلق [كلاه متصل به شِنِل] و يا پونچي يا برمه و قمجيل بندار [كذا]، و قمقمه، و آلات محاربه، از قبيل كارد و قمه و خنجر و شمشير و نيزه و تفنگ و طپانچه، آنچه تو را ميسر و مقدور گردد. و از سوزن و خياطه همه رنگ، و گيوه و اُرسي هر يك باشد، بايد باشد. و جوالدوز و قاطمه و درفش، و قبل چراغ و قهوه جوش، كل اينها بايد همراه مرد مسافر باشد. بلكه رنگ و حنا و تحفه¬هاي ديگر آنچه مقدور بشود در همراه تو بايد باشد. و هرگاه مرد حرفه¬گيري باشد يا در حقيقت كم قوه و كم مايه باشد كه به خصوص خود انفراده نتواند كل اشياء مرقومه را تحصيل نمايد، در اين صورت در بعضي اجزاء و اشياء شراكت و رفاقت از براي او عيب و ضرر ندارد، و از قبيل چادر خيمه و قليان و ديگ برگ و سفرة نان و طبّاخي و هم¬خرجي و قبل چراغ كه در اين اجزاء چنانچه قدرت بر امكان ندارد، مختار است كه رفاقت و شراكت با مرد رفيقِ شفيقِ منصف امين نمايد، نه مثل و مانند آن رفيق ثلاثة كاشاني و اصفهاني و شيرازي كه با هم رفيق و شريك و هم خرج بودند: حكايت سه نفر رفيق نا شفيق است كه با هم شراكت و رفاقت نمودند: شنيدم از روات متعدده، بلكه به ضرب المثل مشهور است كه در سفري در دستة قافله، سه نفر؛ يكي از اهل كاشان و يكي از اهل اصفهان، و يكي از اهل شيراز با هم مجتمع شدند و مكاري ايشان از قضاياي اتفاقيه، يكي بود. چون در منزل اوّل و دويم هر يك در گوشه از جهت خود به انفراده مشغول صحبت و خوراك بودند تا آن¬كه قدري آشنايي آن¬ها با يكديگر گرم¬تر شده، روزانه سيم در وقت غذا خوردن، سفره و كوزه و قليان را آن سه نفر يكي نمودند. چندي گذشت مرد بيچاره كاشاني ديد كه كل خدمات آن¬ها به او رجوع مي شود، و از قرار نوبه و خرج از جهت او تخفيفي ندارد، و به علاوه بر او هم تحكّم زياد مي¬كنند. در انديشه بود كه خود را كناره گيرد تا آن¬كه آن¬ها در چند منزل به حسب گوشت و روغن و خورش، بر آن-ها تنگ مي¬گذشت. طرف صبح وارد منزلي شدند كه قصاب آن قريه و منزل، گوسفند بسيار فربهي ذبح نموده بود. آن سه نفر رفيق به قدر يك ثلث آن گوشت را از مرد قصاب ابتياع نموده. به خانه¬اي كه منزل داشتند، از قضا زن صاحب خانه، تنوري افروخته بود كه نان طبخ نمايد. آن گوشت را به آن ضعيفه دادند كه از جهت آن¬ها در تنور طبخ نمايد كه قدري در آن منزل صرف نمايند و قدري از جهت منازل ديگر بگذارند. چون شب به سردست درآمد، بعد از نماز مغرب و عشا آن سه نفر رفيق به آب آن گوشت اكتفا نموده و گوشت¬هاي او را در ثاني در تنور نهادند كه خوب پخته شود كه در صبح قدري مصرف برسانند و مابقي آن را در منزل ديگر صرف نمايند. چون آن سه نفر رفيق بعد از صرف غذا و صحبت ايشان را خواب در ربوده، هر يك در گوشه افتادند، مرد اصفهاني در هنگام خوابيدن با رفيق شيرازي گفت كه فردا صبح هر يك از ما سه نفر امشب خواب خوشي ديديم، بايد در صبح اوّل آنچه گوشت-هاي خالص لذيذ در اين ظرف است از تنور درآورده بخورد و بعد آن¬كه خواب ديدنش وسط باشد، تتمّه را او صرف نمايد و هرگاه از آن¬ها چيزي زياد بماند آن ديگري بخورد كه خواب نديده يا اگر ديده است خوب نباشد. مرد بيچاره كاشي، اندكي از آن دو نفر به حسب ظاهر فقيرتر بود، اما به حسب خوراك از آن¬ها چرب¬تر بود. دانست كه اين قرعه به نام آن بيچاره است كه صبح او را به اين بهانه مغبون [در اصل: مغمون] نمايند و دور نبود كه به جهت زيادتي خوراك او خواستند او را عقب انداخته باشند. آن مرد بيچاره كاشاني هيچ در جواب آن¬ها نگفته خوابيد، ولكن آن دو نفر اصفهاني و شيرازي با هم اين قرار و قاعده را گذاردند و به خواب رفتند. در نصف شب آن مرد بيچاره كاشاني از خواب برخاسته آمد بر سر تنور، و ظرف گوشت را بيرون آورده، در همان مكان تمام گوشت¬هاي خالص لذيذ صحيح او را خورده، و استخوانهاي او را به¬جاي او گذارده، آمد به منزل خود خوابيد. چون صبح رسيد رفقا از خواب بيدار شدند، مشغول به نماز و كار درستيِ خود بودند تا آن¬كه سفره حاضر كردند كه غذا صرف نموده، روانة راه شوند. گفتند، بايد اوّل خواب¬هاي خود را تعريف نماييم، هركدام خواب او بهتر باشد، بايد اوّل او ظرف گوشت را درآورده، صرف نمايد. مرد اصفهاني گفت كه اوّل تعريف خواب را من مي گويم. آن مرد شيرازي در جواب گفت: بلي، چون به حسب سال از ما بزرگ¬تر مي¬باشيد، بايد اوّل تو شروع در ذكر خواب خود نمايي. مرد اصفهاني گفت ديشب در خواب ديدم كه مرا در بهشت برده¬اند، و من در تماشا بودم كه ديدم مَلَكي آمد به نزد من كه تو را جناب رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ خواسته است؛ چون با آن ملك روانه شديم، مرا در قصري برد كه از تمام آن قصور ارتفاعش زياده بود، ديدم حضرت رسول ـ صلي الله عليه و آله ـ در آن قصر نشسته و ملائكه بسياري در خدمت او ايستاده¬اند و خواني از بهشت در نزد آن حضرت نهاده است كه آنچه اطعمة]هاي[ بهشتي كه تصور نمايي در او موجود است، همان¬كه چشم مبارك آن حضرت بر من افتاد، فرمودند كه اي فلان ابن فلان، زود بيا كه تو امشب ميهمان ما مي¬باشي و مرا در سر آن خوان نشانيده، به آن حضرت از طعام¬هاي بهشتي غذا مي¬خوردم كه از خواب بيدار شدم. آن مرد شيرازي بسيار تعريف نمود كه بلي خواب از اين بهتر نمي¬شود كه كسي در بهشت در خدمت پيغمبر خدا باشد و با او غذا صرف نمايد. آن مرد اصفهاني به رفيق شيرازي گفت كه ديشب شما چه در خواب ديده¬ايد؟ آن مرد شيرازي گفت: بلي من هم در بهشت در آن قصر ديگر در خدمت جناب امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ ميهمان بوديم به آن طعام هاي بهشتي. آن مرد اصفهاني نيز در جواب او تصديق كرده، آن وقت آن دو نفر گفتند: اي مرد كاشي! تو ديشب در خواب چه ديده¬اي؟ آن مرد بيچاره كاشاني در جواب آن¬ها گفت كه، ديشب در نصف آخر در خواب بودم كه ديدم هاتفي فرياد زد كه اي مرد كاشي بيچاره! رفقاي تو در بهشت ميهمان مي¬باشند و تو را همراه خود نبردند، تو هم برخيز و گوشت¬ها را بخور. من هم از خواب برخاسته گوشت¬ها را خوردم آن¬ها را به¬خاطر اين سخن از راه ظرفت، راست آمدند بر سر تنور. آن ظرف گوشت را درآوردند ديدند بجز استخوان¬هاي او ديگر چيزي در او باقي نيست. افسوس بسياري خوردند. ديگر چاره در كار نبود، لهذا سكوت نموده او را در منزل ديگر جواب نگفتند. بلي، حكما گفته اند رباعي: رفاقت بكن با كسي از كسان جفت خود
كه همحال باشد ز اوصاف و رفتار مثل خود
نه آن كس كه بيني به چشم حقارت بر او
نه آن كس كه بيند تو را از صغارت ز خود
بلي چون خواستند كه آن مرد فقير بيچاره را مغبون نمايند، آن مرد كاشاني هم ايشان را چنين مغبون [در اصل: مغمون] نموده. و در حقيقت به حسب شرع و ظاهر، اين¬گونه هم¬خرجي و هم¬آشي حرام است كه يك نفر آن‌ها بيشتر بخورند و ديگر رفقاي او باطناً رضا نباشند، يا آن¬كه يك نفر مشغول خدمات آن‌ها باشد و آن‌ها منظور نداشته باشند. اين طريقه‌ها در ميان رفاقت جايز نيست بلكه هر چند نفر كه با هم رفيق و شريك مي‌شوند اوّل بايد هم¬كفو و هم شأن و هم كار و هم ولايتي و بلكه هم سال يكديگر باشند و چنانچه بعضي از آن‌ها مطابق نباشد، لا محاله هم شأن از تطابق صفتي و مزاجي و ذاتي باشند كه افق ايشان با هم مقارن گردد و الاّ محال است رفاقت آن‌ها در دو منزله اول، بناي كج پالي و ناهنجاري در ميانة آن‌ها ظاهر مي‌گردد و بايد هر يك از براي خود در گوشه و كناري ساكن باشند. بلي، مرد خردمند آن است كه از هر رفيقي به‌جز ذات اقدس خداوندي روي بگرداند، و سفرة خود را به نزد خودش بگشايد و آنچه از مأكولي كه از وجودش گوارا مي‌باشد، مهيّا كند و اوّل خود بخورد و هرگاه بخواهد كسي را دعوت كند، مصلحت از رفيق يا شريك خود ننمايد و مردم به منزل او بيايند و نان او را بخورند و قليان او را بكشند، نه آن¬كه بايد اگر قليان شراكت يا سفره شراكت يا چادر شراكت يا چراغ شراكت باشد، از هر يك رضامندي حاصل نمايد، و بعد از آن كسي را به منزل خود راه بدهد. بيت: من آنچه شرط بلاغ است با تو مي گويم
تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال
قطعه چهارم در ذكر بيان مركب سواري خود است
بدان اي برادر سعادتمند كه در قطعة سيم ذكر بعضي از اجزاي مسافرت و رفيق و حكايت او را نموديم، لهذا در اين قطعة چهارم مي پردازيم به بيانات مركب سواري، از خود، يا از كرايه از مكاريان. بدان اي برادر عزيز كه هنگام سفر و حركت تو، يا آن است كه مركب سواري از خود داري، يا آن است كه از مكاريان به كرايه گرفته‌اي. و چنانچه مال سواري تو از خود باشد، بايد در اول منزل شال و قشاول و افسار و دهنه و خرجين و بقل و تنگ و عياسه و توب¬بره [توبره] و نمد سركش و نجو و نعل و ميخ به قدر يك سوار و ميخ طويله و جوالدوز و قاطمه و درفش و سوزن و جوال كاه كشي، بايد كلّ اين اجزاء در همراه تو باشد كه اينها مخصوص همان مال است كه اگر يكي از اجزاي مرقومه نباشد، لامحاله در همان روز، معطّلي او ظاهر شود و بايد شبها او را نَجو نمايند كه دزد او را نبرد. و در وقت سواري بايد پيش از قافله و پس از رفيق نباشد كه افت بسيار دارد و در هنگام نزول او را بگرداند كه اگر عرق داشته باشد، سينه او نگيرد، والاّ در بين راه بايد او را بگذاري يا به كسي ببخشي يا او را در صحرا رها نمايي كه ديگر به كار تو نمي¬آيد. و هرگاه بخواهي تو را به منزل برساند، بايد خدمات او را بر خود مقدم بداري. در شب او را دو دفعه جو بدهي به دستور مكاريان و او را روزي دو دفعه تيمار كامل بكني و روزي دو دفعه او را آب بدهي و اگر پشت او به جهت پالان زخم يا ورمي كرده، در همان منزل مداوا، و معالجه پالان و پشت او را بكني. و هرگاه كوتاهي بشود، در منزل ديگر مال از تو نخواهد بود. بايد او را به صحرا روانه نمايي. و شبها در گرده او خواب نروي كه مبادا به عقب بماند يا پيش برود يا زخم شود، و بايد جو و كاه دو شبه او را احتياطاً همراه تو باشد، و اگر نعل دست و پاي او هر يك افتاده باشد، در همان منزل او را تازه نمايند كه مال تو مبادا لنگ شود. و هرگز به آدم ناشناس او را مده كه بگرداند يا او را ببرد آب دهد، يا آن¬كه در شب او را بدهي سوار شود كه افت بسيار در آن مراحل دارد؛ مانند آن مرد تاجر زاده كه اسب خود را به دست آدم ناشناسي داد كه بگرداند، ديگر او را نديد تا زمان قيامت كه در كنار پل صراط او را ملاقات خواهد نمود. حكايت مركب دادن تاجر زاده به آدم ناشناس
شنيدم تاجرزاده به قصد زيارت يكي از ائمه ـ عليهم السلام ـ با تنخواه خطري روانه شد، و آنچه اجزا و اشياء مسافرت داشت به حمل مكاريان داده بود و خود به مركب گرانبهايي نشسته و آنچه خرجين و وجه نقد خود را نيز در ترك خود بسته، و قدّاره دو سر نقره در زير ركاب نهاده و خود را مكمل و مسلح نموده، سوار مي‌شده، به اين حالت چند منزل راه طي نموده تا آن¬كه در بين راه يك فرسخ به منزل مانده، خود را از قافله و رفيق جلو انداخته كه در منزل، از جهت رفقا و خود منزل و مكاني بگيرد. وارد به آن كاروان سرا مي‌شود. از قضاياي اتفاقيه چند نفر از آشنايان تاجرزاده از آن سمت زيارت نيز وارد به آن كاروان¬سرا گرديده بودند. چنانكه ايشان يكديگر را ديدند به مصافحه و معانقه مشغول شدند. تاجرزاده آمد در گوشة ايوان منزل آشنايان نشست و ايشان در تدارك قليان و ناهار بودند كه به واسطة تاجر¬زاده مهيا نمايند كه پياده نادرستي از اهل قلمرو عراق عجم در همراه قافله پياده، خود را به آن رباط رسانيده بود، ولكن در آن مكان از قدرت پياده روي افتاده، در آن كاروانسرا به گدايي و خدمت كاري دو روزه خود را بسر برده، و حال آمده بود در پيش آن زوّاران مراجعت نموده كه شايد ناني يا پولي اخذ نمايد. تاجر زاده را به گمان آن كه اين از جمله رفقاي دوستان است، اسب خود را به او سپرده كه او را بگرداند. آن پيادة نادرست، عنان مركب تاجرزاده را گرفت، قدري در مقابل نظر او مركب را گردانيد و قدري به دور كاروانسرا گردش داده كه تاجرزاده را مشغول ناهار خوردن ديد، مركب را از رباط بيرون كشيده، سوار شد. تاجرزاده بعد از صرف اكل و قليان، رفقاي او وارد شدند. از جاي برخاست و ايشان را دلالت بر منزل نمود و از رفقاي مراجعت نموده سؤال نمود كه اين آدم شما اسب مرا به كجا برده كه از نظر پنهان است. ايشان گفتند كه او رفيق و آدم ما نبوده، در هنگام ورود ما آن جوان آمده بود و از ما قدري نان و پول مي‌خواست كه در آن هنگام تو وارد گرديدي، و عنان مركب را به دست او داديد كه بگرداند. تاجرزاده مضطرب گرديد، چهار اصطبل رباط را گردش كرده، اثري ظاهر نديد، اما از رباط خارج شده اثري نديد. حالت تمامي دو دسته قافله پريشان گرديد، از هر طرف سواره و پياده از عقب او به هر طرف روانه نمودند، اثري از مركب و راكب ظاهر نشد. دو روز در آن رباط توقف نمودند و بعد از آنجا روانه شدند رباعي: مرد تاجر منش خام چه غافل گرديد
بهر صحبت ز رفيقان خودش مايل گرديد
مركبش را چه عنان داد بدست مجهول
مركبش رفت¬وخودش ماند چه¬عاقل گرديد
بلي، چنانچه تاجرزاده سفر كشيده و سرد و گرم چشيده بود، هر آينه مركب گرانبهاي خود را كه تمامي تنخواه نقد او در ترك بسته بود، به دست آدم نا شناسي كه به گمان آن كه نوكر يا رفيق رفقاي من است نمي‌داد، و خود را به ملامت و مردم را به زحمت نمي‌انداخت كه تا زمان قيامت داغ او بماند و ملامتش كشاند. بايد عنان مركب به دست راكب باشد تا زمان كفاف گردش آن، و هرگاه آدم معروف شناسايي حاضر باشد و بخواهد كه خدمتي كرده باشد، عنان را به دست او بدهد كه در مقابل او مركب را گردش دهد كه اگر چنانچه بخواهد از نظر راكب مخفي شود يا مي‌خواهد سواري كند يا مي‌خواهد در جاي خلوتي بدارد كه ديگر راه نرود. آنچه بر خاطر داعي استوار است و به تجربه رسيده است، اين نحو بوده، والسلام.
خصلت دويم در سلوك و رفتار مسافرت حاجيان و زواران است در چهار قطعه: قطعه اول در سلوك ورفتار مكاري با سرنشين وترجيح مال كرايه است از مال داشتن خود: بدان اي برادر سعادتمند كه تعريفات مركب داري خود را در قطعة چهارم از خصلت اوّل مجملي مذكور شد، لهذا آمديم به ذكر و بيان مال كرايه از مكاري. بدان اي برادر عزيز كه مال كرايه به جهاتِ چند، اصلح از مال خود است، ولكن به جهت بعضي از طوايف، مال داشتن از خود، بهتر است. و امّا از براي بعضي طوايف، مال كرايه احوط است. اما مال كرايه، هنگام سواري، پاي تو را گرفته سوار مي‌كنند، و در هنگام ورود به منزل پياده شده آن مال را رها مي‌كند، ديگر هيچ خبر از كاه و جو و تيمار و آب و بستن و گشودن ندارد؛ چنانچه آن مال سقط شود، يك مال ديگر در زير پاي تو مي‌كند. به واسطة اين جهت، مال كرايه از مال خود بهتر است، اما به چند شرط: اوّل مكاري خوش خُلق و خوش رفتار باشد. دويم آن¬كه مال رهوار محكم بدهد. سيم آن كه امين از نظر و از يَد باشد، و غم¬خوار سرنشين به حسب نزول منازل و باج گاهاً. در اين صور مرقومه چنانچه جمع باشد، البته بدون حرف و گفتگو مال كرايه از مكاري موصوف ترجيح بر مال خود دارد. و اما طريقة سلوك مكاريان بدين نحو باشد مرغوب است. اما طريقة سلوك سرنشين با مكاري را عرض مي نماييم كه لازم است اوّلا آن¬كه هر كس دستش گشوده و مالش خوار است، البته جانش عزيز است، و هر كس مالش عزيز است، تنش خوار است، در هر مقام خاصه در سفر كه علامتش زياده از جاهاي ديگر ظاهر مي‌شود. و اما بايد مرد خردمند، در هر منزل كه بناي سفره گشودن نهاد، بايد اگر به لقمه هم باشد، او را به مكاري خود بچشاند، و اگر در شبها طبخ نمايد، يا او را در سفر خود دعوت نمايد، يا يك طرف از جهت او روانه نمايد تا مال خوب، او را سوار كنند، و پاي او را بگيرند، و او را پياده نمايند، و او را قليان بدهند، و مال او را گرفته تا نماز يا قضاي حاجت نمايند، و امّا هرگاه در طبخ و خوراك او را ياد ننمايي نمي‌گذارد كه تو دقيقه‌اي پس يا پيش از قافله بماني يا آن كه در گُرده مال او چشم به هم بگذاري، و اگر بخواهي پياده شوي نماز بگذاري مال تو روانه مي‌كند و تو بايد پياده بعد از نماز به سرعت خود را به قافله برساني، و بعد از آن آنچه بگويي كه مال مرا بگير كه سوار شوم هيچ متحمّل جواب تو نمي‌شود تا آن كه تو را مدّتي پياده بدواند تا آن كه مال او را گرفته، به دست او بدهد و چند مرتبه كنايه هم بگويند، و آن وقت با هزار مرارت صعوبت خود را سوار كني.
و در پاي هرگداري كه برسند، اوّل تو را پياده كنند، و در هر منزل كه مالهاي خود را تيمار كنند، چون به مال سواري تو رسند، اگر زخمي از قديم داشته او را به تو بنمايند كه تو ديشب در پشت او خوابيده، و او را زخم كرده‌اي. به هر حال، ماية همة آن‌ها، به واسطة عدم لقمه و تعارف است، مانند آن مرد تاجر خسيس و مكاري خبيث است. حكايت تاجر ناجنس و مكاري خبيث است
روزي در اوايل شباب و سفر داعي در همراه والد مرحوم، از همدان به دار المؤمنين كاشان، در حمل مكاري از اهل قراء همدان بوديم. مردي از تجار كاشاني كه چند وفر روغن و مازوج و قرازه در همراه داشت، و خود و بارهاي او به حمل به مكاري مرقوم بسته بود، و در يوم خروج از بلده مذكوره]در اصل: مركوزه[، مالي به جهت سواري آن مرد تاجر آورده و خرجين آن مرد تاجر را بار كرده، و او را سوار نموده روانة راه شدند. در منزل اوّل آن مرد تاجر در وقت غذا صرف نمودن، فرصت به دست آورده، وقتي كه همه مكاريان و رفقا به خواب رفته بودند، مشغول به غذا خوردن شده و در شام آن روز نيز به حيلة ديگر خود را سير كرده تا در منزل دويم باز مرد تاجر فرصتي غنيمت شمرده كه غذا صرف نمايد كه در آن هنگام، مكاري جلودار از ده، وارد بارخانه مي‌شود كه در ساعت آن مرد تاجر عباي خود را بر روي سفرة خود مي‌كشد. آن مرد جلودار از اين حركت بسيار دلگير و سرگران مي‌گردد تا آن¬كه در منزل سيم، آن مرد جلودار را به نزد مرحوم والد كه فرد تاجر را بگوييد كه من كرايه بارهاي تو را از قرار فلان قدر كه گفته‌ام كمتر نخواهم گرفت و زيرپايي تو هم از حد تعارف زياده است، او را هم بايد به سنگ الوزن فلان قدر باشد. زيادتي او را بر نمي‌دارم. چون سخن بدين¬جا رسيد، مرحوم والد فرمودند كه در شهر آنچه كرايه قرار شده است، تو را همان مي‌رسد و در خصوص زيرپاي او ابتداي حركت بايد اين سخن را بگوييد كه در شهر فكر كار خود بكند. مكاري در جواب گفت كه، شما او را مخبر سازيد تا زماني كه بر شما ظاهر شود كه حق با بنده مي‌باشد يا با مرد تاجر. مرحوم والد گزارش احوال را به آن مرد تاجر بيان نمودند كه مكاري شما در كار كرايه و مال سواري چنين حرفي دارد. آن مرد تاجر در جواب گفت كه، من به او كرايه طي نموده‌ام، و ديناري علاوه نخواهم داد و شرط كرده‌ام كه در منزل آخر بارهاي مرا نصف از گمرك بگذراند. اين سخن از جانب مرد تاجر اظهار گرديد، لهذا مايه او را كسي ندانست كه از كجا ظاهر شده تا آن كه در منزل چهارم مرد جلودار، در هنگام تيمار، مال سواري او را برهنه كرده كه تيمار نمايند. كمر آن حيوان از جديد يا از قديم، قدري زخم شده بود. آن مرد جلودار شروع نمود به رسوايي و هرزگي. آن مرد تاجر اندكي سكوت كرده، چاره دركار نشد. مرد جلودار فرياد مي¬كشيد كه زير پاي تو، مال مرا كشته است و من او را ديگر نخواهم برد. بالأخره قرار شد كه آنچه از قاعده و قانون زياده است، كراية او را بدهد. چون او را قپان زدند، به قدر هشت من به وزن تبريزي علاوه شده، او را بر زمين نهاد كه من او را نمي¬توانم حمل نمايم، بايد آن¬ها در اين منزل به¬جا بگذاري. بعد از مرارت بسيار قرار نهادند كه باز همان بار دست نخورده در زير پاي او باشد و پنج هزار علاوه بدهد. مكاري حرفش اين بود كه مال مرا مي¬كشد، بايد زيادتي او را به¬جاي ديگر حمل نمايم و آن مرد تاجر قبول نمي¬كرد. آخر الأمر مرد تاجر گفت كه هرگاه مال تو سقط شود، از عهدة قيمت آن بر مي¬آيم. چند شاهد در بين گرفته شد و از جانبين سكوت اختيار نمودند تا آن¬كه دو منزل از آن حكايت گذشت. روزي در منزل، آن مال سواري تاجر بعد از ورود به منزل، يك شبانه روز از خوراك افتاده، آنچه او را كاه و جو دادند نخورد تا آن¬كه مال ديگر به جهت سواري او آوردند و آن منزل را هم طي نمودند و آن مال را چند توبره خالي بر پشت او انداخته، به ضرب شلاق او را به منزل رسانيدند. بعد از يك ساعت آن مال، مرد تاجر را وداع گفته، سقط گرديد. مرد جلودار آمد گريبان تاجر را گرفته كه بيست تومان قيمت مال من است و در اين منزل مي¬خواهم و بار نخواهم كرد تا تمام كرايه و قيمت مال خود را نگيرم. آنچه واسطه در ميان افتاده كه به ورود رسيدن به كاشان تمام تنخواه را به تو كارسازي مي¬نماييم، قبول نكرد، و آن مرد تاجر بيچاره از غصه آب به دامن او خشكيده بود. بالاخره دوازده تومان قيمت مال و تمام كرايه را از مرد تاجر گرفته، روزانه ديگر روانه راه شديم. مرد تاجر با مرد جلودار در مقام گله شدند، مكاري در جواب گفت كه تو مرد تاجر با چند وفر بارهاي گران در حمل من مي¬باشي و بايد در هر شب اين قدر طبخ نمايي كه تمام قافله را طعام بدهي كه تمامي خدمت تو را به دست و پا و سر بكنيم، نه آن¬كه در هنگام غذا خوردن كه مرا ديدي، عباي خود را بر روي سفره خود بيندازي كه مبادا چشم من به آن سفره بيفتد. من هم در مقام تلافي چنين كردم كه بداني گهر كم از كبود نيست. آن وقت تمام رفقا و اهل قافله تصديق بر قول مكاري نمودند و او را ملامت كردند، نظم: مرد كم سفره باريك رو لقمه مده
چند مضاعف ضررش بيش بود بهر نده
هر كسي را بجهان سفره او باز بود بهر حسان
تو يقين دان كه عزيز است وجودش ز بده
مرد تاجر اگرش سفره خود باز نمودي به سفر
اين ضررهاش نبودي كه بُدي لقمه بِده
پند داعي ز صياحت[؟] اگرت نيست قبول
تو مده تا كه ببيني ضرر و نفع بِده
بلي اگر مرد تاجر لقمه نان خود را از مكاري خود دريغ نمي‌داشت، هرآينه به اين¬گونه ضررها آلوده نمي‌شد و جلودار او در زيادتي بار او حرف كرايه و وقت نداشت و مال او اگر تلف مي‌شد، بايد مال ديگر زير پاي او بكند و بارهاي او را هم در مقام گمرك نمودن نصف مي‌نمود. چون سرنشين خود را لئيم و خسيس ملاحظه نمود، آنچه توانست به او ضرر كلّي از حسابي و غير حسابي رسانيد؛ و مرد تاجر اگر در هر شب او را يك دست خوراك جزيي مي‌داد، و او را به سفره خود دعوت مي‌نمود، به اين گونه مرارت‌ها مبتلا نمي‌گرديد. رباعي: مرد خردمند هنر پيشه را
عمر دو بايست در اين روزگار
از دگري تجربه آموختن
بر دگري تجربه بردن به¬كار
قطعه دويم در بيان سلوك بار كردن و بين راه رفتن است: بدان اي برادر سعادتمند كه ذكر مجملي از مفصّل سلوك در مكاري و سرنشين را در قطعه اوّل در خصلت دويم ذكر و بيان نموديم؛ لهذا در قطعة دوم مجملي از ذكر بيان باركردن و در بين راه رفتن است. بدان اي برادر عزيز كه مرد مسافر بايد هنگام بار كردن، با وضو باشد و كوزه و آفتابة او به قدر ثلث هر يك آب داشته باشد و سفرة تو به قدر يك خوراك نان داشته باشد و قدري از نان و آجيل، تو را در جيب باشد و آفتابة مس تو در پيش مال بايد زده باشد و سفرة نان تو، آن هم در پيش مال بايد باشد و كوزه و توبره در عقب سر انداختن عيب ندارد، و اگر قبل چراغ همراه باشد، آن هم در پيش مال بايد زده باشد و سفره در عقب؛ در اين صورت خوب است و بايد اگر قضاي حاجتي داشته باشند بكنند كه در بين راه آسوده باشند. و اوّل كه خرجين يا جوال كه بر مال حمل مي¬كنند، در فوق آن فروش ]فرش‌ها [را مقدّم دارند و بعد از آن، لحاف را بر فوق فروش مقدّم دارد، از بالاپوش؛ و اگر متعدّد باشد كفه و عياسه [كذا] را بر فوق آن‌ها بكشد و يك بالاپوش مناسب فصل يا شب بر سر دست بگذارد؛ يعني در زير پاي او باشد در فوق كفه كشيده كه اجزاي اسفليه را صدمه نزند. اگر در بين راه لازم شد، در حال از زير پاي خود درآورده، بر دوش مي‌كشد، و هرگاه ضرورت نداشته باشد، در زير پاي او خواهد بود تا در منزل، و اگر چوب يا تفنگ يا غيره داشته باشد، بايد طرف نازك او را به طرف عقب اندازد، و طرف قوي او را به طرف مقابل كه نتوانند او را به سهولت از عقب بكشند. بعد از آن مال خود را به طرف قبله كشيده سوار شوند و قدري تأمّل نمايند آن¬كه محكم بر پشت مال قرار بگيرند. و چراغ بايد تا هنگام خروج از منزل روشن باشد و بعد از بار كردن، تمام منزل را گردش نمايند، اگر چيزي به¬جا مانده باشد او را بردارند، و بعد از آن در زمين، زير مال را گردش نمايند كه در هنگام بار كردن چيزي بر زمين در شب تاريك نمانده باشد و بعد آية الكرسي و چهار قل، و اگر نتواند هفت «قل هو الله احد» بخواند و هر كدام را به ]جانب[ سمتي بدمد؛ يكي در فوق و يكي در يمين و يكي در طرف شمال و يكي در طرف عقب سر و يكي در طرف زمين و يكي در طرف پيش و يكي در طرف كل اطراف بدمد. و با وضو بودن آن هم به منزله حرز است از جهت مرد سوار شونده، و بايد مرد سرنشين در هنگام روانه شدن در عقب سر مال‌هاي بار دارو ... جلودار باشد، و از پيش و عقب رفتن خود را منع نمايد، و قمحيل و زنجير]كذا[ اگر دارد بند او را به گردن يا به دست خود محكم ببندد كه او پاره يا گم نشود. و در جلو قافله رفتن، و در وسط بودن داخل مال‌هاي باردار نبايد بودن، به جهت آن كه از صحبت رفقاي عقب و قليان و صحبت محروم خواهند بود. و علاوه، دائم بايد از مال‌هاي ديگر به او اذيت بكشد. و اگر مال سواري تو را بخواهند پيش آهنگ بدهند قبول ننمايند كه از صداي زنگ او دائم از حرف گفتن و شنيدن ممنوع خواهند بود. و بايد در تمام راه در جلو باشي، و در هر سر جوب آب و گِل، اوّل تو بگذري، هرگاه غرق شدي يا به گل آلوده گرديدي، مؤاخذه مكاري را هم خواهي داشت كه چرا به اين راه رفته‌اي، اما در عقب بودن، آفتش كمتر است. و در بين راه اگر قليان كش باشد، بايد در هر فرسخ يك قليان به نوبه يا آن¬كه به¬هر كس آن عمل محول است يا منزل بكشند، اما به شرط عدم باد شديد كه مبادا خداي نخواسته اذيتي از آتش به كيسة كمر و باروت يا اجاقه چخماق تفنگ يا طپانچه يا به خودت، يا به لحاف و فروش اذيت رساند، نه مانند آن مرد اعمي كه به واسطة يك قليان كشيدن خود را و تمام لباس خود را سوزانيد و كسي نتوانست چارة او را بكند. حكايت آتش گرفتن اعمي در هنگام قليان كشيدن در بين راه
در ايام ورود مرحوم نايب السلطنه ]عباس ميرزا[ به دار الخلافة طهران، داعي از جانب يكي از مجتهدين دار المؤمنين كاشان تحفه به واسطة يكي از امراي آذربايجان به دار الخلافه مي‌بردم. در يكي از منازل، قافله چند از هر ولايت و هر طايفه متفق شدند؛ لهذا در هنگام كوچ، يك مرد اعمي از طايفة صفويه كه آثار بزرگي در او ظاهر بود، با ريش بلند اما به حسب اوضاع دنيايي بهره نداشت، يك لحاف در چادر شب كهنه بسته، در زير پاي خود انداخته، سوار مال كم حال بد رأيي شده بود. و چون قاعدة مكاريان است كه هر سرنشين كه دارند، اگر در زيرپاي آن‌ها اندك است، مال كم راه لاغري به او مي‌دهند، و اگر زير پاي آن‌ها ثقيل است، مال محكم فربه¬اي مي‌دهند؛ لهذا آن مرد اعماي بيچاره چيزي نداشت، آن مال ضعيف لاغر را به او داده بودند كه در هر فرسخ ده مرتبه به¬ سر دست مي‌افتاد. از قضا در آن شب اندكي هوا خنك و سرد بود، و شمالي هم مي‌وزيد و آن مرد بيچاره بالاپوش نداشت، در بالاي مال از شدّت سرما خود را به هم كشيده بود و گاهي به اهل قافله اظهار بالاپوش مي‌كرد و كسي از رفقاي او متحمّل جواب او نمي‌شدند تا آن¬كه يك مرد پياده از اهل دهات ديد كه آن مرد اعمي از سرما بسيار عاجز شده، چادر شبي در سينه او بسته بود، او را گشوده كه، مسلماني تمام شده است كه اين مرد اعمي اين قدر التماس مي‌كند و احدي به فرياد او نمي‌رسد. آن چادر شب را بر سر و سينة آن مرد اعمي پيچيده و خود پياده از عقب مي‌آمد. بعد از آن در ميانة قافله، قلياني مهيا شده آن مرد اعمي فرياد كشيد كه‌ اي جماعت مسافرين و مسلمانان! اين قليان را به من هم بدهيد كه يك نفس او را بكشم. احدي گوش به حرف او نداده، لهذا آن مرد بيچاره بسيار طالب قليان بود و تمام قافله از هر ولايت به هم آميخته شده بودند، داعي را بسيار اثر كرده، چون قلياني از خود موجود نداشتم افسوس بسياري خوردم تا آن كه يكي از رفقاي راه، قلياني به دست داشت و خواست كه آتش او را بريزد، من التماس كردم كه او را بده به آن مرد اعمي كه يك نفس او را بكشد و بعد او را بريز. آن مرد قبول كرد فرياد كشيدم كه اي مرد! خود را برسان كه قلياني به هم رسيده او را بكش. آن بيچاره خود را رسانيد و قليان را گرفته، شروع نمود كشيدن به حدي كه سر قليان آن روشن گرديد، لكن يك دست قليان را داشت با افسار مال. گفتيم كه افسار مال خود را به زير پاي خود بگذار كه مبادا از حركت آن قليان از دست تو به حركت آمده، آتش آن بريزد. جواب مرا نگفته، از دست ديگر خواست سر قليان را بردارد كه قاطر به سر دست آمده، سر قليان پر از آتش افتاده تمام آن ها بر گردن مال و لحاف و بر دامن او ريخته كه در حال آنچه آتش ظاهر بود، آن ها را خاموش كرده و قليان را به دست صاحبش داده، بعد از ربع ساعت گذشته ديدم در ميان صحرا مردي آتش گرفته و مي¬سوزد و مردم دور او را گرفته. چون اندكي مكث نمودم ديدم آن مرد بيچاره اعمي مي¬باشد و آتشي در ميانه شلوار او افتاده بود، كم كم از نسيم باد روشن شده و تمام قبا و ارخالق و شلوار و زير جامة او مي سوزد، و آن مرد بيچاره فرياد مي¬كند و هركس مي¬رسد او را به خاك و دست خاموش مي¬سازد و باز نسيم كه باد مي¬وزد باز روشن مي¬شود. بعد از آن¬كه آتش¬هاي ظاهر او مفقود گشته، تمام بدن او هم سوخته او را به آن حالت خواستند سوار كنند، مال او از پيش رفته بود رفتند و آن مال را بگيرند، ديدند كه لحاف او هم در گُرده مال آتش و شعله مي¬زند. مكاري در فرياد كه قاطرم سوخت، و آن مال ضعيف از شدّت آتش و دود در آن صحرا به لگد اندازي و مردم در تماشا و مرد بيچاره اعمي در آه و ناله، و تمام رخت پوشاكي و لحاف او و چادر شب مَرد سوخته كه خواست يك نفس قليان مردم را بكشد. نظم: صفوي زاده ز كم طالعي¬اش رخت بسوخت
آسمان نرد عمايش چه زدي بخت بسوخت
بايدش پاي قناعت بكشد بر دامن
آنكه دانست¬كه از منصب شاهانه او دست بسوخت
در سر خان جلال پدرانش صد الف
خود به¬آخر بفر؟ زآتش قليان مردم سوخت
بلي، هرگاه مرد اعماي بيچاره افسار مال خود را در زير پاي خود نهاده بود و يك دست قليان را گرفته و به دست ديگر سر او بر مي¬داشت، آن سر قليان آتش او نمي¬ريخت و خود را نمي¬سوزانيد، اگر چه نابينا بود لكن بي احتياطي كرده، به آن گونه مصيبت¬ها گرفتار شد. اگر چه جماعت كوران بسيار محتاط¬اند، لكن چون بخت آن بيچاره وارون شده بود، او را بدين مرارت انداخته كه حكما گفته¬اند: بيت: اگر به هر سر مويت دو صد هنر باشد
هنر به¬كار نيايد چُه بخت بد باشد
چه كند زورمند وارون بخت
بازوي بخت به كه بازوي سخت
قطعه سيم در بيان سلوك و رفتار ورود به منزل است الي زمان كوچ مسافر
بدان اي برادر سعادتمند كه مجملي از تعريفات بار كردن و در بين راه مذكور نموديم در قطعه دويم از خصلت دويم. لهذا [اكنون] مجملي در سلوك و رفتار ورود به منزل الي هنگام خروج مسافر را عرض مي¬نماييم. بدان اي برادر عزيز كه هنگام ورود به منزل بايد كه تو سبقت در تعيين منزل ننمايي كه اگر عايقي روي دهد به چشم تو ديده نشود، و آن قدر مال خود را به دست بداري تا آن¬كه جلودار مال پيش آهنگ خود را، بار بر زمين گذارد، تو آن وقت در وسط رفقا و بار خانه منزل بگيري و تمام اجزاء و اسباب خود را به دور خود جمع نمايي و مال سواري مكاري را با آنچه از توبره و افسار و جل و زنگ در او هست، به دست مكاري بسپاري كه ديگر بعدش مرارت نداشته باشي؛ و بعد، ظروف ]در اصل: ضروف[ خود را يا خود يا غير، به آب پركرده كه منزل خالي از آدم آشنا نباشد به منزل خود حاضر ساخته، بعد قليان يا غذا هر يك را بخواهند مقدم مي‌دارند. و اگر چادر خيمه همراه داري در پشت به مشرق برپا مي‌داري تا نصف النهار و بعد [از ظهر] را پشت به مغرب الي غروب آفتاب والاّ فلا. و اوّل، افطار خود را به لقمه نان و پنير و پياز مي‌نمايي و بعد از آن، قليان كشيده، به همان وضع ورود، تمام اسباب‌هاي خود را آنچه از مس و بالاپوش هست بر سر هم مي‌گذاري و خود را در فوق آن‌ها، و اگر رفيق خواب نرفته باشد به حراست او در كنار آن‌ها مي‌خوابي تا آن¬كه از كسالت بي¬خوابي و حركت راه اندكي بيرون مي‌آيي و بعد از بيدار شدن قهوه جوش چاي، اگر موجود است در كنار آتش مي‌گذاري، از يك پياله تا سه عدد، آنچه مقدور شود مي‌خوري و بعد قليان خود را كشيده، مشغول نماز مي‌شوي، آن گاه مشغول به تدارك شام مي‌شوي كه بايد در غروب آفتاب از طبخ و غذا خوردن و ظرف شستن و خيمه برچيدن فارغ باشي كه در سفر، بعد از مغرب شام خوردن جايز نيست. و چون شام شود، بايد چراغ تو روشن باشد و آب تو حاضر، و غذاي تو خورده، و قضاي حاجت كرده باشد. آن¬گاه بعد از نماز مغرب و عشا، شلوار خود را پوشيده، و اسباب حرب خود را بسته، مانند آدم سوار شونده مهيّاي راه باشي و تمام اسباب خود را بازديد كرده و آنچه در خرجين و جوال برداشتني و گذاردني باشند، بردارند و بگذارند، و در او را محكم بسته، يا دوخته، آن وقت مشغول به صحبت و قليان باشي تا هنگام جو دادن دويم مكاري. و چراغ تو بايد تا هنگام كوچ روشن باشد، و اگر حساب و كتابي از خريد يا فروش با كسي داشته باشي، در وقت غروب او را مفروق كرده باشي، و چادر خيمه را اگر داري در شام به دست مكاري بسپاري. و اما در خصوص تعيين وقت بار كردن و كوچ نمودن
بدان¬كه آنچه از كاروان سالار سفر هدايت و آن مرحله پيماي طرق، شرايط مشهور است، آن است كه: بايد مرد مسافر و مكاريان و غيره، يا در غروب آفتاب در بار كردن باشند كه در بين راه نماز مغرب و عشا بگزارند يا در ثلث از شب گذشته كه ابتداي حركت و كوچ نمودن است تا دم صبح كه هر اوقات، بسته به قُرب و بُعد منزل است. چون اوّل شب بسيار ساعت سنگين است، به جهت آن¬كه موكّلان اوّل شب، ديوان [شياطين] و آمد و شد ايشان است، البته هركه در آن ساعت حركت نمايد، خالي از ضرر راه گم شدن يا مال گم شدن يا دزد به قافله ريختند، نيست، و در آن ساعت بسيار تاريك ]در اصل: تارك[ و هولناك است. و اما ثلث گذشته منتقل با موكلان مشترك از ديو و فرشته است و اما در ثلث آخر، هواي شب روشن‌تر و اهل عبادت در سجاده‌هاي عبادت نشسته‌اند و موكّلان آن وقت، فرشته است، و وقت نزول ملائكه است، طرق‌ها نمايان و دلها روشن است. و در ثلث اوّل شب در ميان كاروانيان مشهور است كه شكار شب نشكسته است يا آن¬كه نحس شب نگذشته است كه در هر دو حالت، تفسير و تأويل اين دو لفظ از قرار مرقوم معروض است. و چون در جو دادن مكاري در دفعة ثاني، بايد سرنشين مهيّاي حركت خود باشد كه ديگر هيچ شغلي به‌جز بار كردن نداشته باشد تا هنگام اعلام كوچ از جانب مكاري؛ و اگر تنخواه نقدي در همراه دارند، بايد به سردست بگذارند كه در خرجين و جوال صورت ندارد بودن آن كه هركس از حرامي و دشمن اول خود را به خرجين و جوال مي‌رساند. حكايت
شنيدم از جماعت تجّار و غيره بلكه به حد تواتر و شياع، دو دسته از كاروانيان و تجّار در بين راه سفر، در يكي از منازل مخوفه در سر شب از نحوست نگذشته، و شكار شب نشكسته، از منزل با كلّ سر نشين روانه راه مي‌شوند. در ميان قافله، دو نفر تنخواه نقد وافري همراه داشته بودند؛ يكي از آن‌ها مرد زيرك دنيا ديده بود، آنچه تنخواه نقد همراه خود داشته، او را در هنگام سواري در جيب خود مي‌نهاده بوده است، و آن مرد كم تجربة ديگر، آنچه تنخواه نقدي كه داشته، در وسط اسباب‌هاي خود در خرجين گذارده و در او را محكم بسته بوده است. القصه چون كاروانيان قدري از منزل گذشته، در شب ظلماني اول دفعه راه بر آن‌ها گم مي‌شود و بعد از آن، جماعت دزدان بر سر آن‌ها ريخته، به قدر سه ساعت با يكديگر به محاربه و منازعه مشغول بودند تا آن¬كه سارقين بركاروانيان غالب آمده، آن‌ها را گرفته و بسته و زخم زده، آن مرد زيرك در آن هنگامه تنخواه نقد موجودي خود را كه در كيسه داشت، در هنگام دستگيري در شب بر زمين نشسته و آن تنخواه را از كيسة خود درآورده، در پاي بوتة خاري انداخته و آنجا را با سر چوب زمين او را خراشيده تا آن¬كه او را گرفته، چشم‌هاي او را بستند و ساير رفقاي او را گرفته چشم بستند، و تمام خرجين و زير پايي¬هاي آن‌ها را برداشته، بر ترك خود بسته و آن‌ها را در گوشه بر هم بستند و آنچه ايشان را خوش آمده، جلو انداخته، و آنچه به كار آن‌ها نيامده، در آن صحرا انداخته روانه راه شدند. چون آن شب به صبح رسيده، آن جماعت كاروانيان از شدّت سرما و گرسنگي و بي آبي در آن صحرا با چشم بسته نزديك به هلاكت مي‌رسند. در طرف عصر آن روز، مرد شباني گذارش به آن صحرا مي¬افتد. مي‌بيند جماعت چند در اين صحرا افتاده‌اند، و تمامي به يكديگر بسته، و اسبابي چند در آن مكان ريخته، كم كم خود را مي‌رساند، مي‌بيند بلي آن‌ها كاروانيان و جماعت تجّار و غيره مي‌باشند كه آن‌ها را دزدان و حرامي برهنه كرده و آنچه ايشان را از اجناس و غيره خوش آمده، به قدر مقدور برداشته، و تتمة بي¬مصرف آن‌ها را در آن صحرا انداخته و آن بيچارگان را به هم بسته و چشم آن‌ها را با دستمال و شال بسته و انداخته و رفته‌اند. آن مرد شبان مي‌آيد و آن‌ها را از يكديگر باز مي‌كند و اسباب آن‌ها را جمع مي‌كند و بعد آن‌ها را بر سر راه مي‌اندازد. آنچه آن مرد كم تجربه تنخواه موجود نقدي كه در خرجين او بوده، تماماً رفته و برده شد، ولكن آن مرد زيرك آن شبان را همراه خود برداشته، در آن مكان حربگاه گردش نموده تا آن بوته خار را كه نشان كرده بود پيدا نموده، تنخواه را برداشته آمد تا به منزل رسيد، و اما ساير اسباب‌هاي او را برده بودند، و تنخواه و خرجين آن مرد بيچارة كم تجربه را تماماً آن حين برده شد، و اگر چنانچه آن مرد بي تجربه تنخواه نقد خود را در پيش خود مي‌داشت در آن هنگامه تا ممكن بود در نزد خودش بود و هرگاه سالم فارغ مي‌شد كه باز در نزد خودش بود و چنانچه مغلوب مي‌شدند، و بناي گرفتن و دستگيري آن‌ها مي‌شد كه بايد آن‌ها را بكاوند و جيب و بغل آن‌ها بجويند، در آن حالت در همان مكان كيسه خود را در ميانة بوته خاري يا زير سنگي يا با چاقو يا كارد يا پا زمين را اندكي گود كرده، كيسه تنخواه خود را در آنجاها مخفي مي‌كردند، و نشانه از خط كشيدن يا چند سنگ بر روي هم گذاشتن يا ادرار كردن يا بوته چند كندن و بر سر هم گذاردن اينها در شب تاريك علامت مي‌شود كه بعد از فراغ از معركه اگر سالم بماند، بيايد آن مكان را پيدا كرده، تنخواه خود را بردارد كه اصليه آن است، و ساير اوضاع مقداري ندارد، مگر آن كه تنخواه قليل باشد و اجناس كثير. بلي حكما گفته‌اند نظم: مرد بيچاره كم تجربه را فكر در اين كار نبود
كه حرامي چُه رسد اوّل بارش در مجري بگشود
بعد از آنش كه چُه مأيوس از آنجا گرديد
آن زمان دست دگر جاي زند بهر اميد
در سفر فتنه و آشوب بود بهر جوال و خرجين
چون از آنها گذرد واي رسند؟ مرد امين
مرد زيرك اگرش وجه به¬خرجين بودش
مايه¬اش نقد و زنش بيوه، نان آخر بودش
بلي مرد خردمند، بايد ملاحظة كل اين نكات را نمايند و ايشان را تنبيه و تجربه حاصل شود كه هوشيار كار خود باشند كه مانند مرد بي¬تجربه گرفتار مصيبت نگردند كه تا دامنة قيامت دريغ و افسوس ايشان را باشد. بيت: نگويم از سر بازيچه حرفي
مگر پندي بگيرد صاحب هوش
اگر صد باب حكمت پيش نادان
بخوانند آيدش افسانه در گوش
قطعه چهارم، در بيان ذكر سلوك و رفتار مسافر است در خصوص مذمّت امانت گرفتن و قرض دادن در بين راه: بدان اي برادر سعادتمند كه مجملي از مفصل در بيان ورود به منزل مسافر الي زمان كوچ و تعريفات ساعات بار كردن و تنخواه در پيش خود داشتن را در ضمن قطعة سيم ذكر و بيان نموديم، لهذا [اكنون] مجملي از تعريفات قرض دادن و امانت گرفتن و در منزل آخر ورود به بلاد مقصوده است كه در ضمن قطعة چهارم عرض مي¬شود. بدان اي برادر عزيز كه هرگاه بخواهند در بين راه از تو تنخواهي به قرض بگيرند، چنانچه مكاري آن¬ها جداگانه باشد، لكن در همراه تو باشند، البته قرض به آن¬ها مده كه در بين راه هزار نوع مفارقت حاصل مي¬شود. مثل آن¬كه امشب تو مي¬خواهي در آن منزل، لنگ نماييد، آن¬ها مي¬خواهند بروند يا آن¬كه بر عكس، يا آن¬كه عايقي در بين راه از جهت دستة شما يا از آن¬ها روي نمود كه باعث مفارقت گرديد، در همه حالت، ديگر بايد ملاقات نشود تا زمان به بلاد مقصوده كه هرگاه تاجر مغرمي باشد معروف، آن¬گاه بعد از چند مرتبه مطالبه آن¬گاه، بدهد، و هرگاه ناشناس يا غير مشهور باشد، ديگر او را نمي¬توان به دست آورد و از كيسة تو رفته مي شود، يا اگر ببيني چيزي نداشته باشد بدهد. در هرحالت ماية سرگرداني و غصه است و تو خواسته بودي كه او را كارگشايي كرده باشد و خود را به مرارت انداخته خواهي بود كه بسيار كسان ديده¬ايم كه به اين ورطه افتاده¬اند و آخرالأمر از سر آن وجه گذشته¬اند، يا آن¬كه به كدورت¬هاي زياد او را گرفته¬اند. و اما در خصوص امانت قبول كردن، اُشهد بالله به قدر مقدور از كسي امانت قبول مكن كه به جايي برساني. اوّلا آن¬كه اگر به طمع كراية او كه زياده از متعارف به تو عايد شود قبول كني، خبر از مرارتش نداري كه در سفر اگر دقيقه‌اي منفك شوي كه آفتي به امانت مردم برسد، اوّلا صاحبانش قبول نمي‌كنند، و مي¬گويند كه خود طمع كرده است؛ و هرگاه اثبات نمودي كه او را دزد برده، تو را به شرع برده، و تفريط بر تو وارد مي‌آورند، و از تو مطالبه او را مي‌كنند؛ و هرگاه در بين راه حرامي يا دزدي به قافله برسد، آن وقت كه تنخواه نقد را از تو ديدند، قطعاً تو را مي‌كشند و نمي‌گذارند كه صداي تو بلند شود و آن كساني¬كه چيزي ندارند آسوده مي‌باشند و تو جان و مال خود را بر روي مال مردم گذارده خواهي بود، و اگر هيچ يك نباشد لا محاله از خواب و آرام و تشويش دقيقه فارغ نخواهي بود. و در سفر، هيچ چيز زياده از وجه نقد دشمن ندارد، به خصوص در وقتي كه او را كسي ببيند كه اگر فرزند تو باشد، در فكر اخذ كردن آن است! مثل آن كه در [حديث] شريف وارد است «اُستُر ذَهَبَك و ذَهابِك و مَذهَبك» كه بايد امانت دار يا از مال خود دائم او را از نظرها مخفي دارد بلكه رفتن خود را بلكه مَذهب خود بايد پوشيده دارد. و امر مسافرت و امانت مردم داشتن يا از خود بودن اشكال عظيم دارد، بايد بسيار در مرارت بود تا آن كه اگر حلال باشد به مقام خود برسد، والاّ فلا. حكايت امانت بردن داعي در سفر و در بين راه مرارت كشيدن آن از مرد سارق
در اواخر زمان دولت مرحوم مغفور خاقان خلد آشيان، داعي اقل الطلبه در عراق عجم كه قلمرو مشهور است، به شغل پيله وري مشغول بودم. روزي به قصد خريد، عزيمتِ دار المؤمنين كاشان نمودم. در هنگام خروج، آنچه وجه نقدي كه از خود داشتم برات گرفته كه در بلدة مرقومه بگيرم؛ لهذا از حضرات تجّار به قدر سيصد و شصت تومان كه چند كيسه باشد، حضرات رفقا و آشنايان، خواه نَخواه تسليم نمودند كه به شركاي آن¬ها عايد شود. از آن جمله يك¬صد و شصت تومان او مال مرد مجوسي تاجري بود كه داده بود. چون داعي جريده بودم و در همراه قافله نبودم، به هر يك از صاحبان تنخواه اظهار نمودم كه در اين سفر تنها مي‌باشم و امانت‌هاي شما بايد به همراه قافله باشد، به من ندهيد. ايشان قبول نكردند كه بايد در پيش تو باشد و آنچه آفت وارد شود ما قبول داريم. بالأخره آن‌ها را برداشته با يك نفر شاگرد هم حجره، روانة دارالمؤمنين گرديديم. در منزل اوّل گذشته در بين منزل ثاني، در ميانة صحرا، سواري از دور ظاهر شد و باز مخفي گرديد تا آن كه به يكديگر رسيديم. او را شناختم، از جمله خان زاده¬هاي مشهور آن صفحه بود. با هم تعارفي كرده، او پرسيد كه عازم كجا مي‌باشي؟ گفتم: به كاشان. داعي پرسيدم كه تو در اين صحرا به چه كار آمده‌اي؟ در جواب گفت كه در اين صحرا به قصد شكار آمده‌ام، لكن او را بسيار بد هوا ديدم. زود خود را روانه كردم تا آن¬كه به قدر يك ميدان از هم دور شده، ديدم از عقب به شدّت تمام مي‌آيد، دانستم كه فكر بكري دربارة داعي دارد كه به اين سرعت مي‌شتابد. در آن حال طپانچه در كمر داشتم، او را درآورده، به دست گرفتم كه او وارد شد. پرسيدم كه تو را چه واقع شده كه به اين شتاب و سرعت مي‌رسي؟ در جواب گفت، آن¬كه بايد ده تومان وجه نقد كار سازي نمايي كه ضرور دارم. در جواب گفتم كه در بين راه تنخواه نقد از كجا ميسّر باشد كه به تو بدهم؟ گفت: چنانچه به رضايت مي‌دهي فبها والاّ آنچه تنخواه نقد و اسباب كه داريد تماماً را خواهم گرفت و شما را خواهم كشت. ديدم چاره‌اي بجز محاربه يا تسليم تنخواه را دادن نيست. و دانستم هرگاه چشم آن بد ذات بر آن امانت‌ها بيفتد دست بردار نخواهد بود و چنانچه تماماً را به آن تسليم نمايم، مرا زنده نخواهد گذاشت بمانم كه مبادا بعد از اين‌ها مطالبه شود. لهذا مصلحت در محاربه ديده او را جواب گفتم كه، در اين وسط بيابان پولي نيست. به اتفاق برويم در منزل، از رفقا گرفته به تو بدهم. قبول نكرد بناي درشتي در ميان آمد. به او گفتم: تو را به گمان آن¬كه در اين صحرا به اين صحبت‌ها از تو واهمه مي‌كنند، آنچه از دست تو مي‌آيد كوتاهي مكن، در حال تفنگ خود را كشيده، به سردست درآورد و بر سينه ماديان انداخت كه در حال بر زمين افتادم، و ماديان سقط شد، خواستم كه او را با طپانچه تير بزنم، باز از جواني او حيف آمدم، خود را بازداشتم و كم كم به جانب او روانه شدم كه تفنگ ثاني را پر كرده، بر سينه من نهاد كه ماشه او كل كرده، و تفنگ او خلاص نشد. دانستم كه قطعاً مرا نيز مي‌كشد، آن وقت طپانچه را كشيده به جانب او دويدم و نگذاردم كه ديگر باره در ماشه گاه تفنگ باروت بريزد. چون ملاحظه نمود كه داعي از جان گذشته‌ام و ديگر از او نخواهم گذشت، در ساعت به زير شكم اسب خود پنهان شده، آمدم كه او را بگيرم، بيرون آمده كه فرار نمايد، طپانچه را به جهت او انداختم، يك طرف گوش و صورت او را باروت گرفته زخم نمود و خود را به خانة زين سوار كرده به سرعت فرار نمود. چون قدري دور شد، شال خود را به دور سر و صورت خود بسته مراجعت نمود. آنچه او نزديك ماديان و آن شاگرد مي‌رسيد، داعي از آن طرف دور مي‌شدم تا آن كه به آن‌ها رسيد. اوّل به آن شاگرد گفت كه خرجين از پشت ماديان بگشا ببينم در او چه مي‌باشد، او را گشوده و داعي از دور تماشا مي‌كردم، ديدم كيسه‌هاي امانت مردم از خرجين درآمد، در آن حال تن به مرگ دادم، گفتم ديگر خلاصي نيست، به¬هر حال آنچه كيسه بود تماماً را برداشته، در خرجين بر ترك اسب خود بسته، و تفنگ خود را به دست گرفته و قنداق او را به سينه خود و دهنه او را به جانب داعي نموده، آنچه خواستم كه به حيله خود را برسانم قبول نكرد تا آن¬كه از آن مقدمه فارغ شد. آن شاگرد را فرستاد كه برو، و جبه او را گرفته بياور، آمد و جبه را گرفته به جهت او برد. شمشيري در كمر داعي بود، از امانت مردم، او در زير جبه پنهان بود. چون جبه گرفته شد، او ظاهر شد، در ثاني فرستاد كه شمشير را بده بياورند، لابد او را هم فرستادم. جبه را پوشيده و شمشير بر كمر بسته، سوار مركب شده به تاخت آمد از براي داعي شمشير كشيد كه بايد به يك سمت بيابان كه كوهي در نظر بود، آنجا بايد رفت، در اين وسط بيابان صلاح نيست بودن شماها به هزار مشقت ما را به دهنه تفنگ اندخته، پياده به آن مكان ما را برده، در آنجا در ميانه آن كوه عاقله (آغل) گوسفندي بود، داعي و شاگرد با قاطر آورد داخل آن حصار نمود و خود در بيون حصار امر نمود به آن طفل كه داعي را دست ببندد. آن شاگرد آمد به نزد من كه دست من ببندد، او را جواب دام. آن ملعون آن شاگرد را با چوب جريد زده، او را به گريه آورد، در دفعه ثاني او را فرستاد كه داعي را دست ببند. ديدم چاره در كار نيست و ساعت به ساعت كار بر داعي تنگ مي‌شود تا آن¬كه دست‌هاي داعي را آن شاگرد به هم در پشت بست، و بعد از آن به آن شاگرد گفت كه پاهاي خود را ببند. آن طفل پاهاي خود را بسته، آن وقت از مركب پياده شد و شمشير كشيده آمد به نزديك داعي كه بايد گردن تو را بزنم با دست بسته و پاي بسته، مصمم قتل شدم. خداي خود را به اخلاص خواندم و روي نياز به خاك ماليدم و اشك حسرت از ديده جاري كردم و در جواب او گفتم كه در كدامين مذهب رواست كه كسي اين قدر تنخواه بدهد و مال او را بكشند و بعد او را به قتل رسانند. در هيچ تاريخ و كتابي كسي نشنيده كه دشمن را كسي بگيرد و دست و پا ببندد، بعد شمشير كشيده او را بكشند به اين صحبت‌ها او را در كشتن خود باز داشتيم تا آن كه ما را انداخته در آن حصار، و خود رفته از نظر مخفي شد. چون كيسه‌هاي امانت را شكافته ديده بود كه تمامي آن‌ها اشرفي و ريال نقد است، مراجعت نمود كه باز داعي را بكشد كه آوازه نداشته باشد. در ثاني كه او رسيد ما خود را گشوده بوديم كه روانه شويم. ديديم كه باز با شمشير كشيده در حال مانند اجل در رسيد ديد كه داعي خود را گشوده و اراده رفتن داريم. در ثالث صد مراتب از اوّل شديدتر بناي بد رفتاري نهاده، در اين دفعه به آن طفل امر نمود كه پاهاي داعي را بسته به گردن اندازد، در آن حال كه آن شاگرد پيش آمد كه به دستور العمل او رفتار نمايد، ديدم كه اين نحو بستن كه او منظور دارد به قدر يك ساعت زياده زنده نمي‌توان بود، آن طفل را چند مرتبه به طفره و فريب دفع الوقت نموده تا آن كه كار تنگ شد، و چاره منحصر گرديد. تن به قضاي الهي دادم. در حين بستن پاها به آن طفل گفتم كه تو برخيز و فرار كن تا آن كه خودش بيايد و مرا ببندد، شايد خداوند كريم سببي و وسيله انگيزد كه استخلاصي حاصل شود. آن شاگرد فرار كرده، از ميان حصار گريخته و آن دشمن نابكار سواره از عقب او رفته آن طفل پا به كوه نهاد و او سواره نتوانست كه او را دستگير نمايد. از مركب پياده شد و از عقب او روانه شد. داعي فرصت غنيمت شمرده از جاي برخاستم كه خود را به اسب او برسانم. در حال از عقب آن طفل برگرديد و به جانب داعي روانه شد با شمشير كشيده، در وسط راه به يكديگر رسيده، شمشير برهنه را حواله به داعي نموده، فرق سر را شكافته و در ثاني خواست كه شمشير حواله نمايد كه او را با شمشير برهنه اش در بغل كشيده باز در آن حالت ضرب شمشير او به ابرو و دماغ و كتف داعي رسيده و اين هر دو را شكافت كه فرياد كشيدم و آن طفل را طلبيدم كه در حال خود را رسانيد و هنگامه را بدان طريق ديد سنگي عظيم برداشت كه بر او بزند كه در آن حال از سر و ابرو و دماغ داعي خون بسياري جاري بود، آن حالت را نديدم، لكن آن ملعون مشاهده مي نمود كه در حال آمدن آن سنگ خود را دزديده كه آن سنگ آمد بر فرق داعي خورده كه در حال از خود رفته، ولكن او را رها نكردم تا آن كه او را بر زمين انداخته، بر پشت او نشستم كه پاهاي خود را در طرفين او محكم چسبانيده كه يك دفعه پاي من سوخت كه ديدم كاردي كشيده بر ران داعي زد. خون بسياري آمد. خواستم كه او را به ريسمان ببندم امكان به دست نيامد كه از جاي برخاستم و آن طفل را بر گرده او نشانيدم، و خود به جانب مركب او روانه شدم، و در حال سوار شدم، ديدم كه او برخاسته و مي¬خواهد كه آن طفل را بر زمين بزند كه تفنگ را كشيده بر سينه او گرفتم و گفتم او را رها كن كه در حال او را رها كرده، آن طفل او را به چوب و سنگ اين قدر كوبيده كه او را به خاك ملحق ساخته. در آن حال با اسب و يراق و پول نقد امانت مردم با هم آميخته در خرجين و آن طفل را برداشته، غروب آفتاب بود كه روانه منزل و آبادي شديم، و آنچه مال و اسباب و آن ملعون را در آن صحرا انداخته تا روزانه ديگر كه از آبادي آدم فرستاديم كه اسباب¬ها و آن ملعون را آوردند. نظم: از امانت بَريِ خلق شدم تائب و نادم به جهان
زانكه ديگر نستانم نبرم اسم امانت به زبان
در نخستين چه بشد مركب من تير آماجش
سينه خويش نمودم هدف تير امانت ز كسان
زيرتيغم به سه دفعه چُه نشانيد كه گردن بزند
آخر الامر به صد حيله و اوراد جهيدم زميان
بعد ازآن دست وبغل گشته به¬هم با شمشير وخنجر
زخم هفت¬گانه رسيدم بسروصورت¬وكتف وهم¬ران
نصرت حق چه رسيدم ز پس يأس اميدوار شدم
بخت غالب شد و آمد به¬كفم مركب راكب چه عنان
بلي اگر تتمه او را عرض نمايم كه چگونه گذشت به طول مي انجامد، لهذا به قدر ضرورت مذكور گرديد. اگر چنانچه امانت مردم در همراه من نبود به اين ورطه¬ها گرفتار نمي¬شدم واين¬گونه مرارت¬ها حاصل نمي¬شد، و در دفعة اوّل كه به سر خرجين آمد، هرگاه تنخواه امانت در او نبود، كار به اينجاها نمي¬رسيد و حال آن¬كه با وجود اين مصيبت¬ها كه تنخواه امانت به صاحبانش رسيد، هيچ يك از آن¬ها اظهار خجالت هم نكردند. پس در اين صورت سفاهتي بالاتر از اين نيست كه كسي مال و جان خود را در راه مال مردم بگذارد و هيچ كس منظور نداشته باشد


| شناسه مطلب: 66384




تاريخ حج



نظرات کاربران