حالا حاجی شدی!
فکر کن، یک بار دیگر مرور کن آنچه را که بودی! و آنچه را که در این مدت انجام دادی، آیا توانستی دیگر شوی؟ چند لحظهای به روزهایی که با سرعت گذشتند، بیندیش!
حالا حاجي شدي! به چشم مردم، به چشم ديگران كه تو را در هيأتي ديگر ميبينند، با ظاهري متفاوت از آنچه پيش از اين بودي، اما آيا باطنت نيز متفاوت شده است؟ متفاوت از آنچه پيش از اين بودي؟ و خلاصه آن كه به چشم خودت هم حاجي شدهاي؟ اين را ديگر تو ميداني و خدايت كه تو را به اين سفر مهمان كرده است.
فكر كن، يك بار ديگر مرور كن آنچه را كه بودي! و آنچه را كه در اين مدت انجام دادي، آيا توانستي ديگر شوي؟ چند لحظهاي به روزهايي كه با سرعت گذشتند، بينديش!
از همان آغاز كه لباسهاي اين دنيا را از تن بركندي، آيا خواستي كه گناهانت را از جان خود بركني؟ آيا اراده كردي كه جامه نفاق و ريا را از تن درآوري؟
آنگاه كه غسل كردي آيا تنها به شستو شوي تن بسنده كردي؟ يا روح خود را نيز از بدها و بديها شستوشو دادي!
دمي كه لباس احرام پوشيدي آيا نيت كردي جامه طاعت بپوشي و «بنده» شوي! آنگاه كه لبهايت به عطر تلبيه معطر شد، آيا تصميم گرفتي كه از اين پس جز به خدا لبيك نگويي، جز صداي خدا را نشنوي و جز امر او را اطاعت نكني؟
هنگامي كه با لباس احرام به خانه خدا پناه آوردي و گرد شمع كعبه گشتي، آيا در اين فكر بودي كه پس از اين جز از خدا نترسي و جز به خداوند پناه نبري؟ وقتي آب زمزم را به سر و سينه و كام خود ريختي، آيا نيت كردي تنها از جام اطاعت بنوشي و جام معصيت را رها كني؟
در صفا و مروه چه كردي جز حيراني ميان دو كوه؟ در زواياي ذهنت به اين انديشيدي كه با يد ميان خوف و رجا در ترديد و سرگرداني باشي؟ يا آن كه از معصيت به اطاعت بگريزي؟
در عرفات به عرفان حق رسيدي؟ آن گونه كه شايسته شوي بار ديگر قدم به حرم بگذاري؟ يا تنها به خوبي آشفته در تاريكي چادرها بسنده كردي؟ در پاي جبل رحمت، رحمت حق را دريافتي؟ آن چنان كه با تمام وجود آن را لمس كرده باشي و حسي خوشايند تو را فرا گرفته باشد.
در مشعر چه؟ آيا از بركت عرفان عرفات آنقدر نيرو گرفتي كه به سلاح مبارزه با شيطان مسلح شوي؟ آيا در آن لحظههاي كوتاه بي دوام كه بي هيچ زاد و توشه روي زمين خالي خدا سر بر زمين گذاشتي، هيچ انديشيدي كه دنيا نيز اين گونه است و تنها محل عبور و جز كوتاه زماني، سراي اقامت نيست؟
در منا از منيتها رها شدي؟ آن گونه كه به آرزوهايت رسيده باشي، آرزوهايي كه براي آن، اين راه طولاني را طي كردي و اين همه سختيها را به جان خريدي، اگر به آنچه كه ميخواستي نرسيده باشي، چه؟ پيداست كه راه گذشته را درست نپيمودهاي!
در رمي جمره با شيطان چه كردهاي؟ نه با آن ستونهاي سنگي كه با شيطان وجودت، همان خناسي كه در دل جاي گرفته است، آيا رجمش كردهاي و از خود راندهاي؟
آيا در قربانگاه، نفس سركشت را قرباني كردهاي؟ آيا به اوج بندگي رسيدهاي؟ آنچنان كه بار ديگر لذت حضور را دريابي؟
آيا هنگام حلق، نيت كردي كه از غرور و نخوت بگريزي و پا بر دلبستگيهاي دنيا و زيباييهاي ظاهرياش بنهي؟
و بعد طواف، نماز، سعي و...
حالا ميتواني لباس زيباي بندگي را از تن درآوري، حالا به تو ميگويند حاجي! حالا تو را به گونهاي ديگر مينگرند، وقتي به وطن برميگردي، به استقبالت ميآيند تا از تو بوي كعبه را استشمام كنند، اما آيا حاجي شدهاي؟ آيا ميتواني براي هميشه آداب بندگي را رعايت كني؟ آيا سزاوار آن هستي كه حامل عطر دلنواز بيتالحرام و بلد حرام باشي؟
اين را خود ميداني و خدايت!