گزارش سفر - قطعه یی از بهشت گزارش سفر - قطعه یی از بهشت گزارش سفر - قطعه یی از بهشت بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
گزارش سفر - قطعه یی از بهشت گزارش سفر - قطعه یی از بهشت گزارش سفر - قطعه یی از بهشت گزارش سفر - قطعه یی از بهشت گزارش سفر - قطعه یی از بهشت

گزارش سفر - قطعه یی از بهشت

زودتر از آنچه فکرش را می کردم با هم گرم و صمیمی می شویم. بعد از چند دقیقه خداحافظی می کنم که بروم. حسین راست گفتار می پرسد کجا؟ می گویم مسجد.

 

پس از خوشامدگويي مرد عرب، يک ايراني مي آيد و اسمم را مي پرسد و توي ليست پيدا مي کند. «حاج آقا، اتاق 807.» کليد مي خواهم که مي گويد در باز است. به طبقه هشتم مي روم، روي در اتاق 807 برگه يي چسبانده اند که اسم چهار نفر روي آن نوشته شده است؛ «حسين راست گفتار، کاظم عابدي، سعيد لنگرودي و رضا اسماعيلي». در مي زنم و وارد مي شوم. هر سه نفر ديگر توي اتاق هستند. سلام مي کنم. بي رمق جواب مي دهند. خودم را معرفي مي کنم و مي گويم از روزنامه اعتماد هستم. اسم اعتماد که مي آيد خبر آقاي کروبي را مي گيرند. توضيح مي دهم «اعتماد ملي» نه، «اعتماد» خالي. آنها هم خودشان را معرفي مي کنند. هر سه از ايرنا هستند. حسين عکاس، کاظم خبرنگار شهرستان و سعيد خبرنگار اجتماعي است. اتاق کوچک است که چهار تخت دارد. معلوم است که در اصل دوتخته بوده، اينها دو تخت ديگر به آن اضافه کرده اند. سه تخت که در جاي خوب اتاق است، از قبل اشغال شده است؛ مي ماند يک تخت ديگر کنار در ورودي که اصلاً جايش خوب نيست. مي گويم با اجازه و روي تخت مي نشينم.

زودتر از آنچه فکرش را مي کردم با هم گرم و صميمي مي شويم. بعد از چند دقيقه خداحافظي مي کنم که بروم. حسين راست گفتار مي پرسد کجا؟ مي گويم مسجد. مي گويد عجله يي نيست، فعلاً خستگي درکن، اذان که شد با هم مي رويم. هتل ما نزديک «مسجد النبي» است و از پنجره «بقيع» و «مسجد النبي» ديده مي شود. از راست گفتار اجازه مي گيرم روي تختش بنشينم و بيرون را نگاه کنم.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

بقيع راحت ديده مي شود، اما ديوار هتل مانع ديدن بخش زيادي از مسجد النبي مي شود. به بقيع نگاه مي کنم که خلوت خلوت است. نمي دانم چرا تا آن موقع فکر مي کردم بقيع در فاصله زيادي از شهر قرار دارد، شايد دليلش آن بود که زياد درباره غربت بقيع صحبت مي کردند، شايد هم فاصله زياد «بهشت زهرا» از تهران و ديگر قبرستان هاي ايران از مرکز شهرها باعث اين توهم شده بود. اما واقعيت اين است که مسجد النبي درست در مرکز مدينه است و بقيع هم چسبيده به مسجد النبي. توي راه هم که توي ماشين بودم، مناره هاي مسجد النبي را ديدم و قبرستان که ديوار بلندي دارد با نرده هاي مشبک.

از عکس هايي که ديده بودم فهميدم بقيع است، اما متعجب که چرا وسط شهر؟ از کاظم عابدي که کنارم نشسته است، مي پرسم چرا بقيع اينقدر خلوت است؟ توضيح مي دهد درهاي قبرستان بقيع هميشه بسته است، فقط مدت کوتاهي بعد از نماز صبح و نماز عصر درش را باز مي کنند. اما راست گفتار دل پرخوني دارد. «نگاه کن ببين با بقيع چه کار مي کنن. ببين بقيع بين اين همه حاجي چقدر غريبه. نامسلمون ها مي خوان هر چه اسلامه از ريشه بزنن. مي خوان هيچي از اسلام و پيغمبر و ائمه نمونه.»

تا ما سرگرم صحبتيم، لنگرودي مي رود از تدارکات هتل آب جوش مي آورد. او بساط چايي راه مي اندازد. بعد از چاي راست گفتار که بي تابي ام را براي رفتن به مسجد مي بيند، مي گويد بيا کارت دارم.

کجا؟

بيا کارت نباشه.

خم مي شود و از زير تخت دوربينش را درمي آورد با يک لنز «تله» اضافه.

لنز تله را مي دهد به من و مي گويد بيا. از اتاق مي رويم بيرون. راست گفتار دنبال دري است که به پشت بام راه داشته باشد. بعد از کلي گشتن متوجه مي شويم در پشت بام هماني است که روبه روي در اتاق خودمان است. به پشت بام مي رويم. حالا بقيع و مسجدالنبي کاملاً پيداست. مردم در مسجد در حال رفت و آمد هستند. راست گفتار پشت بام را که پر است از لوله و سيم و کانال هوا و دستگاه هاي تهويه بزرگ و آنتن، چند بار ورانداز مي کند تا بهترين جا را براي عکاسي انتخاب کند. جايش را که پيدا کرد پشت ديوار بام مي نشيند و شروع مي کند به عکاسي. هر بار که عکس مي گيرد دوربينش را مي برد عقب و از توي صفحه دوربين به عکسش نگاه مي کند، ببيند خوب است يا نه. مرتب از مناره ها و گنبد مسجد عکس مي گيرد.

 بعد از اينکه کلي عکس گرفت و من به خيالم کارش تمام شده، تازه لنز را عوض مي کند و از نو عکس مي گيرد. وسط کار به من مي گويد؛ «مواظب باش.» من هم که به خيالم منظورش لنز است، مي گويم؛ «مواظبم. نمي افته.» ولي مثل اينکه منظورش اين نبود ولي چيزي هم نمي گويد. متوجه مي شوم در کل مدت عکسبرداري از چيز موهومي مي ترسد و خودش را مخفي مي کند. اين رفتارش مدت ها ادامه داشت. بعدها فهميدم هميشه مي ترسيد ماموران بيايند و دوربينش را ضبط کنند؛ «آقا يه وقت ديدي دوربينت رو بردن. به کي مي خواي شکايت کني. تازه اگه بفهمن ايراني هستي که ديگه بدتر.

 رستم است و همين يک دست اسلحه.» هميشه وقتي که در مورد دوربينش صحبت مي کرد از لفظ اسلحه استفاده مي کرد. نمي دانم چرا. بعد مي رويم پايين تو اتاق بچه هاي ديگر مي آيند و با حسرت به عکس ها نگاه مي کنند. انگار نه انگار که همين الان کنار همين مسجدالنبي و بقيع هستند. صداي اذان که بلند مي شود بچه ها وضو مي گيرند براي رفتن به مسجد. کاظم به حسين مي گويد حاجي يادت باشه برگشتيم عکس ها رو بدي بريزيم توي کامپيوتر.

راه مي افتيم به سمت مسجد. از هتل تا مسجد راهي نيست. به مسجد که مي رسيم انگار وارد شهري از نور مي شويم. مسجد حالت عجيبي دارد. با آنکه شلوغ و پرازدحام است اما آرامش خاصي دارد که تا آن وقت نديده بودم. پايم را به درون مسجدالنبي مي گذارم. انگار وارد بهشت شده ام، بهشت واقعي.

از : رضا اسماعيلي - روزنامه "اعتماد"

 


| شناسه مطلب: 24909







نظرات کاربران