حدیث یوم الدار حدیث یوم الدار حدیث یوم الدار بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
حدیث یوم الدار حدیث یوم الدار حدیث یوم الدار حدیث یوم الدار حدیث یوم الدار

حدیث یوم الدار

v      عبدالمؤمن حکیمی حدیث برگرفته از «حدث» یا «حدوث»، به معنای وقوع و ظهور است.[1] بر این اساس، کلمه حدیث مصادیق متعددی دارد که از آن جمله، سخن و کلام است. به سخن و کلام ازآن‌رو حدیث می‌گویند

v      عبدالمؤمن حكيمي

حديث برگرفته از «حدث» يا «حدوث»، به معناي وقوع و ظهور است.[1] بر اين اساس، كلمه حديث مصاديق متعددي دارد كه از آن جمله، سخن و كلام است. به سخن و كلام ازآن‌رو حديث مي‌گويند كه به تدريج به وجود مي‌آيد.

در قرآن نيز حديث به معناي «كلام و سخن» به كار رفته است؛[2] همان‌گونه كه در آيات: (اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ) (زمر: 23)؛ (وَمَنْ يكَذِّبُ بِهَذَا الْحَدِيثِ) (قلم: 44) و (فَلْيأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ) (طور: 34) به اين
معناست.

اين واژه در علم حديث، به نوع خاصي از كلام اطلاق مي‌شود؛ يعني كلامي است كه از قول يا فعل يا تقرير معصوم(عليه السلام) حكايت مي‌كند.[3]

يوم: اصل واژه يوم، به معناي زمان محدود مطلق است؛ چه كم يا زياد، مادي يا ماوراي مادي، روز يا اعم از روز و شب.[4] در اصطلاح نيز از طلوع فجر تا غروب آفتاب و نيز مدّتي از زمان و وقت را يوم گويند.[5] اين واژه در قرآن، در چند معنا استعمال شده است:

ـ از طلوع خورشيد تا غروب آن؛ مثل (فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِ[6] «و هركس كه [قرباني حج‏] نيافت [بايد] هنگام حج، سه روز
روزه [بدارد]».[7]

ـ مقداري (دوره‏اي) از زمان؛ مثل‏ (وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ[8] «و روزهاي خدا را به آنان يادآوري كن» يا (تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ)؛ «ما اين روزها [ي شكست و پيروزي‏] را ميان مردم به نوبت مي‏گردانيم».[9]

ـ زمان خارج از مفهوم مادي؛ مثل «اليوم الآخر»، «يوم القيامة».[10]

دار: اصل ماده دار (جمع آن: دور، دارات)، به معناي احاطه است.[11]
همچنين به معناي خانه،[12] محل سكونت و سراي[13] آمده است. تركيبات اين واژه، مانند دارالكتب، دارالايتام و دارالضرب، در عربي و برخي نيز در فارسي متداول‌اند.[14] در قرآن، كلمه دار در تركيب با كلمات مختلف و در اشاره به عالم آخرت آمده است.[15]

حديث يوم الدار: مقصود حديثي است كه ذيل آيه مباركه «انذار» و در منابع اصلي و معتبر اسلامي از شيعه و اهل سنت آمده است و حكايت از آن دارد كه رسول گرامي اسلام(صلي الله عليه و آله)، در ابتداي بعثت، با نزول آيه (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ)[16]، خويشان و نزديكان خود از فرزندان عبدالمطلب را كه در آن روز حدود چهل نفر بودند، در خانه خود جمع نمود و موضوع رسالت و نيز خلافت امير مؤمنان(عليه السلام) را به آنها اعلام كرد. از يوم الدار به «بيعت عشيره»[17]، «يوم الانذار»[18]، «حديث العشيره»[19] و «انذار العشيره»[20] نيز ياد شده است.

ضرورت و اهميت موضوع

دشمنان اهل بيت: از ديرزمان تلاش كرده‌اند تا با ايراد خدشه
به دلايل امامت اهل بيت: وسوء استفاده از ضعف فكري و تحليلي مردم، انديشه‌هاي نادرست خويش را به هر شكل گسترش دهند.
در اين ميان، فرقه وهابيت كه عليه مسلمانان، به ويژه شيعيان جهان، به مبارزه برخاسته است، با ايجاد انحرافاتي در دين و تفرقه‌افكني
ميان مسلمانان، شبهه‌پراكني و مشكل‌آفريني مي‌كند؛ بر همين اساس، وهابيت به حديث مشهور و معروف «يوم الدار» نيز خدشه وارد
كرده است. بنابراين از آنجايي كه يكي از دلايل امامت و خلافت
امام علي(عليه السلام) اين حديث شريف است، در اينجا به بحث و بررسي
آن مي‌پردازيم.

تبيين موضوع در انديشه اسلامي

يكي از مدارك خلافت بلافصل علي(عليه السلام)، حديث يوم الدار است. اين رويداد را كه پس از نزول آيه مباركه (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ)[21] اتفاق افتاده است، به اجمال و تفصيل ذكر كرده‏اند. يكي از كساني كه اين روايت را به تفصيل بيان كرده محمد بن جرير طبري در «تاريخ الأمم و الملوك» (تاريخ طبري) است. او حديث يوم الدار را چنين نقل كرده است:

هنگامي كه آيه (وَاَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الاَقْرَبينَ) نازل شد، پيامبر(صلي الله عليه و آله) بني‌عبدالمطلب را كه چهل نفر بودند، جمع كرد و غذايي براي آنها فراهم ساخت و فرمود: «به نام خدا نزديك شويد و بخوريد». سپس ظرفي از شير آورد و فرمود: «به نام خدا بنوشيد». سپس قبل از آنكه رسول خدا سخني بگويد ابولهب با سخن خود باعث پراكندگي آنها شد. فردا نيز آنها را دعوت كرد و غذا و نوشيدني فراهم ساخت. سپس آنها را انذار و بشارت داد و فرمود: «من دنيا و آخرت را براي شما آورده‏ام. اسلام بياوريد و اطاعت كنيد تا هدايت شويد». سپس فرمود «اَيُّكُمْ يُوازِرُني عَلى هذا الاَمْرِ عَلى اَنْ يَكُونَ اَخي وَ وَصِيّي وَ خَليفَتي فيكُمْ»؛ «كدام يك از شما مرا در اين كار ياري مي‏كند تا برادرم و وصيّ و جانشينم ميان شما باشد»؟ و بعد از آنكه همه جواب منفي دادند يا ساكت شدند، علي(عليه السلام) عرض كرد: «اَنَا يا نَبيَّ الله اَكُونُ وَزيركَ عَلَيْهِ». پيامبر(صلي الله عليه و آله) نيز فرمود: «اِنَّ هذا اَخي وَوَصِيّي وَ خَليفَتي فيكُمْ فَاَسْمِعُوا لَهُ وَ اَطيعُوا». همه خاموش ماندند. پيامبر(صلي الله عليه و آله) اين سخن را سه بار تكرار فرمود و همچنان همه خاموش بودند. ولي هر بار علي(عليه السلام) فرمود: «من اين كار را مي‏كنم». پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود تو برادر، وصي و خليفه من خواهي بود. جمعيت برخاستند و به ابوطالب به خنده گفتند: «برو اطاعت فرزندت (علي) را كن كه محمد(صلي الله عليه و آله) او را امير تو ساخت».[22]

بررسي دلالت و سند حديث

سند حديث

سند حديث يوم الدار، بسيار محكم و در حد تواتر است. تعداد زيادي از بزرگان و حافظان حديث، از شيعه و سني، اين حديث را در كتاب‌هاي صحاح و مسانيد نقل كرده‌اند. سند حديث يوم الدار از زواياي زير بررسي مي‌شود:

بررسي سندي

بررسي سندي حديث يوم الدار نشان مي‌دهد كه تمام راوياني كه در سلسله سند قرار گرفته‌اند، قابل اعتماد و ثقه‌اند كه در اينجا به آنها اشاره مي‌كنيم:

1. ابن حُميْد، فهو محمد بن حميد بن حيان (م 248ه‍ .ق)

از يحيي بن معين درباره ابن حميد سؤال كردند، وي گفت: «ثقه است». از طيالسي هم نقل شده است كه گفته: «ابن حميد ثقه است».[23]

2. سلمة بن الفضل الابرش الانصاري، (م بعد از 190ه‍ .ق)

ابن معين مي‌گويد: «آدم موثقي است و ما از او مطالبي نوشته‌ايم».
ابن سعد [كه صاحب الطبقات است] مي‌گويد: «راستگو و ثقه بوده است». ابن داوود نيز درباره او گفته است: «ثقه است».[24]

3. محمد بن اسحاق، صاحب «السيرة المعروفه»، (م 150ه‍ .ق)

ذهبي مي‌گويد: «در علم درياي خروشاني بوده است». ابن ادريس نيز گفته است: «چگونه مي‌توان گفت كه ابن اسحاق ثقه نيست، درحالي‌كه از اعرج حديث نقل كرده است».[25] سفيان درباره او گفته است: «كسي را نديدم كه او را متهم كرده باشد».[26]

4. عبدالغفار بن قاسم بن قيس الأنصاري فهو أبو مريم الكوفي

شعبه مي‌گويد: «من حافظ‌‌تر از عبدالغفار بن قاسم نديده‌‌ام و ايشان عنايت ويژه‌اي هم به علم داشت و هم به رجال».[27] ابن ابيه هم مي‌گويد: «احاديث صالحي دارد».[28]

5. منهال بن عمرو

ابن معين و نسائي درباره منهال بن عمرو مي‌گويند: «ثقه است». عجلي نيز گفته است: «كوفي ثقه است».[29]

6. عبدالله بن الحارث بن نوفل

ابن معين، ابوزرعه، نسائي، ابن مديني و عجلي درباره حارث بن نوفل گفته‌اند: «ثقه است».[30] ابن عبدالبر مي‌گويد: «اجماع دارند بر اينكه حارث بن نوفل ثقه است».[31]

راويان حديث

اين حديث را بسياري از محدثان و مورخان مسلمان با اندكي تفاوت ذكر كرده‌اند:

1. از احمد حنبل در مسند[32]، طبري در تاريخ طبري[33]، حافظ نسائي در خصائص[34] و گنجي شافعي در كفاية الطالب[35] نقل كرده‌اند كه
پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) بعد از دعوت از خويشاوندان، فرمود:

فَأَيكُمْ يبَايعُنِي عَلَى أَنْ يكُونَ أَخِي وَ صَاحِبِي وَ وَارِثِي فَلَمْ يقُمْ إِلَيهِ أَحَدٌ قَالَ فَقُمْتُ وَ كُنْتُ أَصْغَرَ الْقَوْمِ سِنّاً فَقَالَ اجْلِسْ قَالَ ثُمَّ قَالَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ كُلَّ ذَلِكَ أَقُومُ إِلَيهِ فَيقُولُ لِي اجْلِسْ حَتَّى كَانَتِ الثَّالِثَةُ ضَرَبَ يدَهُ عَلَى يدِي.[36]

پس كدام‌يك از شما با من بيعت مي‌كند كه برادر، يار و وارث من باشد. هيچ‌كس بلند نشد. من (علي) پا شدم، درحالي‌كه كوچك‌ترينِ آن جمع بودم. حضرت فرمود: «بنشين». اين جمله را سه بار تكرار كرد. هر بار [فقط] من پا شدم و حضرت مي‌فرمود: «بنشين» تا به مرحله سوم كه دست خود را [به عنوان بيعت] بر دست من زد. [؛ يعني تو برادر و رفيق و وارث مني].

در اين نقل، حديث با كلمات اخي، صاحبي و وارثي آمده است: «فَأَيكُمْ يبَايعُنِي عَلَى أَنْ يكُونَ أَخِي وَ صَاحِبِي وَ وَارِثِي».

2. حافظ بن مردويه نقل كرده است كه پس از دو بار دعوت خويشاوندان، بار سوم، درحالي‌كه دستش را دراز كرده بود، فرمود:

مَن يبَايعُني عَلى اَنْ يكُونَ اَخي وَ صاحِبي وَ وليكُمْ مِنْ بَعْدي؟ فَمَدَدْتُ َيدِي وَ قُلْتُ: اَنَا أبايعُكَ، وَ اَنَا يوْمَئِذٍ اَصْغَرُ الْقَوْمِ... .[37]

كيست كه با من بيعت كند تا برادر و يار من و سرپرست شما بعد از من باشد؟! پس من (علي) دستم را جلو بردم و گفتم من با تو بيعت مي‌كنم؛ درحالي‌كه كوچك‌ترين فرد جمعيت بودم.

اين صورت از نقل، در مقايسه با صورت دوم، كلمه «وليكمْ» را اضافه دارد: «مَن يبَايعُني عَلى اَنْ يكُونَ اَخي وَ صاحِبي وَ وليكُمْ مِنْ بَعْدي؟»

3. ابومحمد بغوي، نقل كرده‌ است كه حضرت بعد از صرف طعام فرمود:

يا بني عبدالمطلب اني قد جئتكم بخير الدنيا و الآخرة. وقد امرني الله تعالى أن ادعوكم اليه فأيكم يوزرني على امرى هذا ويكون أخى ووصِىّ وخليفتى فيكم فاسمعُوا له وأطيعوا.[38]

اي فرزندان عبدالمطلب من براي شما خير دنيا و آخرت را آورده‌ام خداوند به من امر فرموده تا شما را به سوي او دعوت نمايم چه كسي از شما مرا در اين امر كمك مي‌كند تا برادر، وصي و جانشين
من در ميان شما بوده باشد. پس حرفش را گوش دهيد و از او اطاعت كنيد.

امام علي(عليه السلام) برخاست و گفت: «من اي رسول خدا!». حضرت فرمود: «بنشين». سه بار اين قضيه تكرار شد. بار سوم فرمود: «اجْلِسْ فَأَنْتَ أَخِي وَ وَصِيي وَ وَزِيرِي وَ وَارِثِي وَ خَلِيفَتِي مِنْ بَعْدِي»؛ «بنشين. پس تو برادر، وصي، وزير، وارث و خليفه من بعد از مني». اينجا نيز بر اين عبارت صراحت دارد كه خليفه بعد از من هستي.[39]

اين صورت از نقل، در مقايسه با صورت‌هاي ديگر، كلمه وزير، وصي و خليفه را اضافه دارد: «يكُنْ أَخِي وَ وَصِيي وَ وَزِيرِي وَ وَارِثِي وَ خَلِيفَتِي مِنْ بَعْدِي».

4. از قيس، معاويه و برخي تابعان نقل شده است كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرزندان عبدالمطلب را جمع كرد و پس از پذيرايي فرمود:

أَيكُمْ ينْتَدِبُ أَنْ يكُونَ أَخِي وَ وَزِيرِي وَ وَصِيي وَ خَلِيفَتِي فِي أُمَّتِي وَ وَلِي كُلِّ مُؤْمِنٍ مِنْ بَعْدِي.[40]

كداميك از شما اجابت مي‌كند كه برادر، وزير، وصي، جانشين و خليفه من در امتم و سرپرست هر مؤمني بعد از من باشد؟

جمعيت حاضر، ساكت شدند. پيامبر(صلي الله عليه و آله) سه بار جمله را تكرار كرد و در هر بار، حضرت علي(عليه السلام) جواب داد: «من اي رسول خدا!...». آن‌گاه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود:

اللَّهُمَّ امْلَأْ جَوْفَهُ عِلْماً وَ فَهْماً وَ حُكْماً ثُمَّ قَالَ لِأَبِي طَالِبٍ يا أَبَا طَالِبٍ اسْمَعِ الْآنَ لِابْنِكَ وَ أَطِعْ فَقَدْ جَعَلَهُ اللَّهُ مِنْ نَبِيهِ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى.

خدايا! درون او را از علم و فهم و حكمت پر كن. سپس به ابو‌طالب فرمود: «اينك به سخن پسرت گوش بده و [از او] اطاعت كن؛ زيرا خداوند او را براي پيغمبرش همچون هارون براي موسي [خليفه و جانشين] قرار داده است».[41]

اضافه‌اي كه اين صورت بر صورت‌هاي ديگر دارد اين است كه ذيل آن، به حديث منزلت نيز اشاره شده است: «وَ أَطِعْ فَقَدْ جَعَلَهُ اللهُ مِنْ نَبِيهِ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى».

5. ابواسحاق ثعلبي و... نيز چنين نقل كرده‌اند:

پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) بعد از آيه انذار، خويشان خود را جمع كرد و پس از صرف غذا فرمود: «من از طرف خدا بشير و نذير فرستاده شده‌ام. اگر تسليم دستورهاي من باشيد و از من اطاعت كنيد هدايت مي‌شويد».[42] آن‌گاه فرمود: «مَنْ يؤَاخِينِي وَ يوَازِرُنِي وَ يكُونُ وَلِيي وَ وَصِيي بَعْدِي وَ خَلِيفَتِي فِي أَهْلِي وَ يقْضِي دَينِي»؛ «كيست كه برادر و وزير من شود تا بعد از من، وليّ و وصيّ و خليفه من در اهلم باشد كه دينم را ادا كند».

آن بزرگوار سه مرتبه، اين جمله را تكرار كرد. قوم ساكت شدند و تنها علي(عليه السلام) گفت: «من». در مرتبه سوم، پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) فرمود: تو [خليفه و جانشين مني]».[43]

در اين نقل، در مقايسه با ساير نقل‌ها، جمله «يقْضـِي دَينِي» را اضافه دارد: «مَنْ يؤَاخِينِي وَ يوَازِرُنِي وَ يكُونُ وَلِيي وَ وَصِيي... وَ يقْضِي دَينِي».

گرچه حديث با اسناد و متن متفاوت است، اما همگي بيانگر يك واقعه و رخداد مهمي به نام ولايت، وصايت و خلافت امام علي(عليه السلام) است و براي يك انسان مُنصف كافي است تا با ملاحظه آن، به راحتي دلالت آن را بر امامت و خلافت بلافصل امام علي(عليه السلام) بپذيرد. ولي همواره افرادي با بهانه‌هايي، يا اصل اين حديث را نمي‌پذيرند يا به گونه‌اي در آن شبهه ايجاد مي‌كنند و اگر هم اين دو راه را بسته ديدند، دست به تحريف مي‌زنند.

تصريحات بر صحت حديث

بسياري از محدثان مسلمان بر صحت حديث تصريح كرده‌اند:

1. متّقي هندي در كنزالعمال؛[44]

2. حافظ علي بن ابي‌بكر هيثمي در مجمع الزوائد؛[45]

3. حاكم نيشابوري در مستدرك علي الصحيحن؛[46]

4. بيهقي در كتاب السنن الكبري؛[47]

5. احمد بن علي نسائي، در كتاب خصائص اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب(عليه السلام)؛[48]

6. عبيدالله بن احمد حسكاني در كتاب شواهد التنزيل لقواعد التفضيل؛[49]

7. اسماعيل بن كثير دمشقي در كتاب تفسيرش؛[50]

8. محمد بن جرير طبري در كتاب تاريخ الأمم و الملوك؛[51]

9. ابن ابي‌الحديد از اسكافي معتزلي نقل مي‌كند كه ضمن ردّ خود بر جاحظ گفته است: «در خبر صحيح روايت شده است كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) در آغاز دعوت، از علي(عليه السلام) خواست كه غذايي فراهم آورد...».[52]

10. ابوالصلاح حلبي تصريح مي‌كند كه ناقلان از فريقين، بر اين نقل اتفاق نظر دارند؛ همان‌گونه كه بر نقل معجزات ديگر اتّفاق‌نظر دارند.[53] شيخ حر عاملي، از همين كتاب نقل مي‌كند: «عالمانِ اهل قبله، بر حديث يوم الدار اجماع كرده‌اند».[54]

11. ابوحنيفه قاضي نعمان مغربي مي‌گويد: «نص پيامبر(صلي الله عليه و آله) بر علي(عليه السلام) به وصيت و خلافت و امارت مؤمنان...، خبري مشهور است». قاضي نعمان به اين نكته اشاره مي‌كند كه بيشتر اصحاب حديث، آن را روايت كرده‌اند.[55]

12. شيخ محمدحسن مظفر مي‌گويد: «متقي هندي حديث را در كنزالعمال، از مسند احمد و نيز از طبري آورده و روايت طبري را صحيح دانسته است».[56]

13. شيخ مفيد حديث را همانند طبري نقل كرده و نوشته‌ است: «اين مطلب در حديث الدار است كه ناقدان آثار، بر صحت آن اجماع كرده‌اند».[57]

دلالت حديث

همان‌گونه كه در بحث سندي اشاره شد، بسياري از منابع تفسيري[58]، روايي[59] و‌‌ تاريخي[60] اهل سنت براي بيعت علي(عليه السلام) با پيامبر(صلي الله عليه و آله) در اين مجلس به عنوان وزير، وصي، وليّ و خليفه حضرت تصريح كرده‌‌اند. متكلمان شيعه اين حديث را از ادلّه امامت و خلافت بلافصل علي(عليه السلام) دانسته‌اند.[61] ازاين‌رو از نظر دلالت هم محتواي حديث يوم الدار كاملاً مشخص است؛ زيرا حديث شريف، دربردارنده واژه‌هاي وزير، وليّ، وصي و خليفه است.

خليفه پيامبر(صلي الله عليه و آله)

موضوع خلافت، از موضوعات مهم بين مسلمانان است. شيعيان، حضرت علي(عليه السلام) را جانشين بلافصل پيامبر(صلي الله عليه و آله) از سوي خدا مي‌دانند و براي اثبات اين مطلب، به ادله فراواني از قرآن و روايات معتبر فريقين استناد مي‌كنند و خلافت را يك منصب الهي و تابع تشريع مي‌دانند.

خلافت از نظر لغت، نيابت كردن شخصي است از شخص ديگري كه اين نيابت يا براي غايب بودن منوب عنه است يا براي مردن او يا براي عاجز بودن يا براي تعظيم و تشريف خليفه است.[62] در اصطلاح، خلافت و امامت، نيابت از صاحب شريعت در حفظ دين و سياست دين و دنيا است و به كسي كه چنين مقامي دارد، خليفه و امام مي‌گويند؛[63] براي مثال تفتازاني مي‌گويد:« امامت، رياست عمومي در امر دين و دنيا به نيابت و جانشيني از پيامبر(صلي الله عليه و آله) است».[64]

پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) كه اشرف پيامبران است، در انجام دادن مأموريت، كوچك‌ترين كوتاهي نكرد؛[65] به طوري كه عصمت در اين مرحله را همه متكلمان شيعه و سني قبول دارند[66] ازاين‌رو علماي شيعه معتقدند كه پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله) در زمان حيات خود، حضرت علي(عليه السلام) را از طرف خدا نصب و تعيين كرده است.[67] بر اين اساس، سيره و زندگي پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) اين بود كه نه تنها قبل از رحلت خود، بلكه در سراسر حيات خويش و در فرصت‌هاي مختلف، از خليفه و جانشين پس از خود، سخن به ميان آورده است. در اين‌باره روايات و شواهدي از شيعه و سني در كتاب‌هاي معتبر آنها به چشم مي‌خورد؛ احاديثي مانند حديث انذار[68]، حديث غدير[69] و حديث منزلت.[70] بنابراين موضوع خلافت و جانشيني حضرت علي(عليه السلام) بعد از پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله)، يك مسئله مسلّم و قطعي است كه هيچ گونه شك و ترديدي در آن وجود ندارد.

وصي پيامبر(صلي الله عليه و آله)

از القاب مشهور امام علي(عليه السلام) «وصي» است. وصي به معناي كسي است كه به او وصيت شود.[71] رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به امير مؤمنان علي(عليه السلام) به عنوان جانشين و خليفه بعد از خود، وصيت فرمود. ازاين‌رو از القاب آن حضرت، «سيد الوصيين» و «خيرالوصيين» است.

در روايتي از «امّ سلمه» از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) نقل شده است كه فرمود:

… خداي تعالي از هر امتي، پيامبري را برگزيده و براي هر پيامبري، وصيي انتخاب كرده است. من پيامبر اين امتم و علي نيز وصي من ميان عترت من و اهل بيت من و امت من است.[72]

امام علي(عليه السلام) در طول حيات مبارك، در دو مرحله، وصي پيامبر گرامي(صلي الله عليه و آله) بوده است:

1. مرحله تجهيز: پيامبر(صلي الله عليه و آله) در روزهاي پاياني زندگاني خود كه در بستر بيماري بود، به علي(عليه السلام) سفارش كرد كه مراسم تغسيل، تكفين و تدفين او را برعهده بگيرد و بدهي‌هاي او را بپردازد. ازاين‌رو اميرمؤمنان(عليه السلام)، پيش از انجام دادن اين اعمال، دست به هيچ كاري نزد. وصايت به اين معنا را كسي انكار نكرده است و همگان بر آن اتفاق نظر دارند.[73]

2. جانشيني از جانب پيامبر(صلي الله عليه و آله): پيامبر(صلي الله عليه و آله) در مسائل مربوط به زعامت و سرپرستي مسلمانان، علي(عليه السلام) را وصي خود قرار داد و اگر با ديده انصاف و بي‌طرفي و بدون تعصب بر مسئله بنگريم، خواهيم ديد كه وصي بودن امام علي(عليه السلام) از جانب پيامبر(صلي الله عليه و آله)، در همان دوره نيز بسيار آشكار بود؛ تا آنجا كه واژه وصي، يكي از القاب امام به شمار مي‌رفت و اين لقب در نظم و نثر آن زمان، فراوان به چشم مي‌خورد. از‌اين‌رو مفسران در تفسير آيه (وَأَنْذِرْ عَشيرَتكَ الأَقْرَبين)[74] و محدثان در بيان شأن نزول آن، چنين نقل مي‌كنند: وقتي آيه ياد شده كه به پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمان مي‌دهد تا نزديكان خود را به آيين اسلام دعوت كند، نازل گرديد، پيامبر(صلي الله عليه و آله) پس از دعوت بزرگان بني‌هاشم، به آنها فرمود: «كدام‌يك از شما مرا در اين امر ياري مي‌كند تا او وصيّ و جانشين من ميان شما باشد». كسي دعوت پيامبر(صلي الله عليه و آله) را پاسخ نگفت؛ جز علي(عليه السلام) كه كوچك‌ترين آنها بود. در اين هنگام پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: «او برادر و وصيّ و جانشين من ميان شماست؛ سخن او را بشنويد و اطاعتش كنيد».[75]

وارث پيامبر(صلي الله عليه و آله)

راغب مي‌گويد: «ارث، مالي است كه بدون پيمان يا عقد، از ديگري به كسي مي‌رسد و عنواني است كه بيشتر به اموال ميت كه باقي مي‌گذارد، اطلاق مي‌شود».[76] همچنين گفته‌اند: «مالي است كه به وسيله سبب يا نسب، براي ديگري مي‌شود».[77] با روشن شدن مفهوم ارث، معناي وارث نيز معلوم خواهد شد. در واقع وارث كسي است كه مالي يا مقامي بدون اسباب ظاهري، مثل خريد و فروش و هديه، به وسيله سبب يا نسب، از ميت به او مي‌رسد. ازاين‌رو خداوند در قرآن از زبان حضرت زكريا(عليه السلام) مي‌فرمايد: «تو از نزد خود جانشيني به من ببخش... كه وارث من و دودمان يعقوب باشد و او را مورد رضايتت قرار ده».[78] در جاي ديگر نيز مي‌فرمايد: «و سليمان، وارث داوود شد».[79] در اين آيات، يحيي(عليه السلام) وارث زكريا و سليمان(عليه السلام) وارث داوود، به حساب آمده است.

در اينجا به برخي از رواياتي كه بيانگر مقام وارث بودن علي(عليه السلام) از پيامبر(صلي الله عليه و آله) است اشاره مي‌كنيم:

1. از خالد بن قثم، نوه عباس عموي پيامبر(صلي الله عليه و آله)، پرسيدند: «چرا علي(عليه السلام) وارث رسول خدا(صلي الله عليه و آله) است و پدربزرگت، عباس، با آنكه عموي پيامبر [و در ظاهر نزديك‏تر به ايشان‏] است، وارث نيست؟!» گفت: «چون علي(عليه السلام) نخستين كسي است كه به حضرت [ايمان آورد و] پيوسته و بيش از همه ما با ايشان همراه بود».[80]

2. مردي خطاب به حضرت علي(عليه السلام) گفت: «يا اميرالمؤمنين! چگونه شد كه شما وارث رسول خدا(صلي الله عليه و آله) شدي و عموهاي تو از اين موهبت محروم ماندند؟» حضرت علي(عليه السلام) در پاسخ فرمود:

در يكي از روزها، رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرزندان «عبدالمطلب» را گرد آورد و مقداري غذا براي آنان تهيه ديد. فرزندان عبدالمطلب از آن غذا به قدري تناول كردند كه سير شدند و آن غذا هنوز به حال خود باقي بود؛ مثل اينكه دستي به آن نرسيده است. سپس دستور داد ظرف آبي آوردند و همه از آن آب نوشيدند و از آن آب چيزي كم نشد؛ مثل اينكه آبي از آن ظرف نوشيده نشده است.

آن‌گاه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) خطاب به فرزندان عبدالمطلب فرمود: «اي فرزندان عبدالمطلب! من به سوي شما خصوصاً و به سوي مردم عموماً برگزيده شده‏ام و شما از اين معجزه آنچه را بايد مشاهده كنيد، مشاهده كرديد. اينك كداميك از شما حاضر است به نبوت من اقرار كند و به جبران پذيرش آيين من، برادر و صاحب و وارث من باشد؟»

سخن پيغمبر(صلي الله عليه و آله) را حاضران نشنيده گرفتند و كسي سؤال آن حضرت را پاسخ نداد و من كه از همه حاضران كم‌سن و سال‏تر بودم، از جاي برخاستم و خواسته آن حضرت را پاسخ دادم. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به من دستور داد تا بنشينم و سه بار رسول خدا(صلي الله عليه و آله) خواسته خود را بيان كرد و در هر سه بار، تنها من پاسخ دادم و در مرتبه آخر، رسول خدا(صلي الله عليه و آله) دست مباركش را روي دست من گذاشت. اين بود كه من از آن حضرت ارث بردم و عمويم از ارث آن حضرت محروم گرديد.[81]

3. پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: «هر پيامبري، وصي و وارثي داشته است و وصي و وارث من علي بن ابي‌طالب(عليه السلام) است».[82]

بنابراين، با توجه به اين مطالب، به ويژه رواياتي كه از فريقين بيان شد، يكي از مدلولات حديث دار آن است كه حضرت علي(عليه السلام)، وارث پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) در ولايت و جانشيني است.

وزير و جانشين پيامبر(صلي الله عليه و آله)

حديث شريف منزلت، بارها و به مناسبت‌هاي مختلفي از پيامبر(صلي الله عليه و آله) شنيده شد كه مهم‌ترين آنها در جنگ تبوك بود. از مشهورترين
نقل‌هاي اين حديث آن است كه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله)، خطاب به علي(عليه السلام)، فرمود: «أنتَ مِنّي بِمَنزلةِ هارونَ مِنْ مُوسى اِلّاأنـّه لانَبي بَعدي»؛ «جايگاه تو
نسبت به من، همچون جايگاه هارون نسبت به موسي است؛ مگر اينكه پيامبري پس از من نيست».[83]

نقل‌هاي مختلف حديث منزلت، همگي اين مضمون مشترك را دارند كه جايگاه و منزلت امام علي(عليه السلام) نسبت به پيامبر(صلي الله عليه و آله)، همانند جايگاه هارون نسبت به موسي است. اين حديث، افزون بر فضيلت امام علي(عليه السلام)، بر خلافت و عصمت ايشان نيز دلالت دارد؛ زيرا پيامبر(صلي الله عليه و آله)، به جز نبوت، همه فضايل و ويژگي‌ها و مناصب هارون را براي حضرت علي(عليه السلام) ثابت كرده است.

بنابر آيات قرآن، حضرت موسي(عليه السلام) از خدا خواست تا برادرش هارون را وزير او سازد و در رسالت شريكش گرداند تا ياري‌اش دهد.[84] خدا با درخواست او موافقت كرد[85] و هارون، در غياب موسي، جانشين او شد.[86] بنابراين تمام مناصب حضرت موسي(عليه السلام) براي برادرش نيز بوده است و اگر او بعد از موسي(عليه السلام) زنده مي‌ماند، جانشين وي مي‌شد.

هارون نزد موسي، مقام و جايگاه ويژه‌اي داشته و از اينجا مي‌توان به عظمت مقام امام علي(عليه السلام) و سزاواري او بر خلافت بعد از رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) پي‌برد. با تكيه بر ماجراي هارون و موسي(عليهما السلام) در قرآن كه هارون، وزير و شريك موسي(عليه السلام) در كارش بود، مي‌توان گفت حضرت علي(عليه السلام) نيز در مسئله خلافت و ولايت، جز نبوت، شريك پيامبر(صلي الله عليه و آله) بود.[87]

هارون، دومين شخصيت بعد از موسي ميان بني‌اسرائيل بود. حضرت علي(عليه السلام) هم ميان امت پيامبر(صلي الله عليه و آله) چنين بود. هارون برادر موسي بود و حضرت علي(عليه السلام) نيز به دليل حديث متواتر مؤاخات كه در كتب شيعه و سني نقل شده است، برادر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) بود. هارون برترين فرد قوم موسي نزد خدا و پيامبرش بود و حضرت علي(عليه السلام) نيز چنين بود.[88] هارون خليفه موسي(عليه السلام) در غيبتش به طور مطلق بود و حضرت علي(عليه السلام) نيز چنين بود؛ به ويژه كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) آشكارا فرمود: «لاينبغي أن أذهب اِلّا و أنت خَليفَتي»؛ «شايسته نيست من به جنگ تبوك روم؛ مگر اينكه تو جانشين من باشي».[89]

بنابراين، با توجه به مقايسه حضرت علي(عليه السلام) با هارون و دلالتِ ظواهر آيات قرآن،[90] اطاعت از حضرت علي(عليه السلام) واجب است و او خليفه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) و شريك در امر او، به جز نبوت است. ازاين‌رو كسي كه حديث منزلت را بشنود و آيات مذكور را نيز كنار آن بگذارد، تمام اين منزلت‌ها به ذهن او متبادر مي‌شود و شكي در اراده آن منزلت‌ها، در اين كلام پيامبر(صلي الله عليه و آله)، باقي نمي‌ماند.

ابن بابويه[91]، ذيل اين حديث، بيان مي‌دارد كه ما و مخالفان، بر حديث منزلت اجماع داريم و اين حديث دلالت مي‌كند بر اينكه در هر حال، منزلت علي(عليه السلام) نسبت به پيامبر(صلي الله عليه و آله) همانند منزلت هارون به موسي(عليه السلام) در تمام حالاتش است.[92] همچنين ابن ابي‌الحديد نيز در شرح خطبه معروف به قاصعه،[93] ذيل اين جمله امير مؤمنان(عليه السلام) به نقل از پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) كه فرمود: «انّك لَسْتَ بنَبي و لكنّكَ لَوَزيرٌ»، حديث منزلت را به عنوان حديث مُجْمَعٌ عليه آورده است.[94]

بنابراين، حديث يوم الدار از خبرهاي مشهور، روشن و استوار امامت حضرت علي(عليه السلام) است كه از طريق اهل تسنن و تشيع روايت شده است. اقرار علماي اهل سنت به اين نكته كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، امام علي(عليه السلام) را برادر، وارث، وصي، ولي و جانشين پس از خود قرار داده و مردم را به شنيدن كلامش و اطاعت از او امر فرموده، روشن و واضح است و دقت در طرق گوناگون نقل حديث يوم الدار و درونمايه آنها، شئون مختلف حضرت علي بن ابي‌طالب(عليه السلام) را نشان مي‌دهد. با اين حال، برخي متعصبان، درباره اين حديث نوراني، شبهات و اشكالاتي مطرح كرده‌اند كه در اينجا به آنها پاسخ مي‌دهيم.

شبهات حديث يوم الدار

 ابن تيميه، شبهات و ادعاهايي درباره سند و متن حديث يوم الدار، مطرح كرده است كه به ترتيب، به همه آنها در ادامه بحث پاسخ
خواهم داد:

1. سند حديث، ضعيف و حديث، دروغ و جعلي است[95]؛

2. تعداد فرزندان عبدالمطلب به چهل تن نمي‌رسيد[96]؛

3. ميزان خوردن و نوشيدن غير واقعي است[97]؛

4. قبول دعوت پيامبر(صلي الله عليه و آله) به تنهايي، به معناي جانشيني حضرتش نيست[98]؛

5. كسان ديگري همچون حمزه و... در اسلام آوردن، سبقت گرفته بودند[99]؛

6. آنچه در صحاح، درباره شأن نزول (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ) آمده است، غير از اين قصه است.[100]

شبهه اول: ضعف سند و كذب حديث

به عقيده ابن تيميه، سند روايت، ضعيف است؛ به ويژه بخاري و مسلم و صحاح ديگر، آن را نقل نكرده‌‏اند. همچنين به دليل وجود «ابي‌مريم كوفي رافضي» در سند حديث كه ضعف او، مورد اجماع است؛ زيرا احمد گفته است كه او ثقه نيست و ابن مديني او را به وضع (جعل) حديث متهم كرده است. پس اين حديث نزد حديث‌شناسان، دروغي بيش نيست و هيچ عالم حديث‌شناسي نيست، مگر اينكه مي‌داند كه آن، دروغ و جعلي است.[101]

پاسخ

اولاً: اشاره شد كه جمعي از محدثان، مفسران و مورخان، نه تنها اشكالي در سند حديث نيافته‌اند، بلكه صريحاً صحت آن را ابراز داشته‌اند. افزون بر آن، همان‌طور كه ملاحظه شد، سند حديث، متعدد و صحيح است و رجال‌شناسان برجسته اهل‏ سنت، رجال اين دو سند را تصديق كرده‌اند.

در تصحيح روايت، سندي كه در مسند احمد بن حنبل آمده است، كفايت مي‌كند؛ زيرا در سلسله سند، كساني‌اند كه در صحاح اهل سنت از آنان روايت كرده‌‏اند؛ نظير اسود بن عامر، عن شريك، عن الاعمش، عن‏ المنهال، عن عباد بن عبدالله الاسدي، عن علي(عليه السلام)؛ اين افراد، از رجال صحيح بخاري و مسلم مي‏باشند.

ـ اسود بن عامر: بخاري و مسلم از او حديث نقل كرده‌اند.

ـ شريك: مسلم از او حديث نقل كرده است.

ـ اعمش: بخاري و مسلم از او حديث نقل كرده‌اند.

ـ منهال: بخاري از او حديث نقل كرده است.

ـ عباد بن عبدالله اسدي: بخاري و مسلم از او حديث نقل كرده‌اند.

بي‌ترديد اين افراد از رجال معتمد صحاح بخاري و مسلم‌اند. پس اگر اهل سنت روايت افراد يادشده را قبول نكنند، بايد روايات صحيح بخاري و مسلم را نيز قبول نكنند. اما اينكه بخاري، مسلم و برخي ديگر، حديث را نقل نكرده‌اند، بدان سبب است كه آنان اين حديث را با عقيده خود در بحث خلافت سازگار ندانسته و از ذكر آن اعراض كرده‌‏اند تا بهانه‌‏اي به دست شيعيان ندهند. افزون بر اين، صحيح مسلم و بخاري، چنان‌كه نويسندگان آن اعتراف كرده‌‏اند، دربردارنده همه احاديث صحيح نيست. بلكه آنان، بخشي از احاديث صحيح را با شرايط ويژه‌اي در آثار خود ذكر كرده‌اند؛ چنان كه خود بخاري تصريح مي‌كند كه بسياري از روايات صحيح را رها كردم.[102]

افرادي نيز كه حديث را در آثاري از خود ذكر كرده‌‏اند، در آثار ديگر يا در چاپ‏هاي بعد، فرازهاي مهم حديث را حذف كردند و به جاي آنها كلمات مبهم قرار دادند؛ مانند ابن كثير كه در تاريخ خود، به جاي جملات حديث، مي‌نويسد: «... يكون اخي و كذا و كذا... فاخذ برقبتي فقال ان هذا اخي و كذا و كذا»؛[103] «علي(صلي الله عليه و آله) برادر من است و كذا و كذا...». آيا اين روش برخورد با يك روايت پيامبر(صلي الله عليه و آله) است؟! آيا اين است پيروي از سنت پيامبر(صلي الله عليه و آله)؟!

ثانياً: جاي تعجب است كه ابن تيميه ادعا مي‌كند كه اهل علم، اين حديث را نقل نكرده‌اند، درحالي‌كه تعداد زيادي از محدثان، مفسران و مورخان برجسته اهل سنت، اين روايت را نقل كرده‌اند؛ براي نمونه در اينجا از برخي بزرگان نام مي‌بريم:

ـ ظهيرالدين محي‌السنه ابومحمد حسين بن مسعود بغَوي فَرّاء، صاحب تفسير البغوي[104]؛

ـ حاكم حسكاني در كتاب شواهد التنزيل[105]؛

ـ ابوالقاسم علي بن حسن بن هبة‌الله شافعي(ابن عساكر) در كتاب تاريخ مدينة دمشق[106]؛

ـ ابوبكر احمد بن موسي ابن مردويه اصفهاني در كتاب مناقب علي ابن ابي‌طالب(عليه السلام) وما نزل من القرآن في علي(عليه السلام)[107]؛

ـ محمد بن جرير بن يزيد بن كثير ابوجعفر طبري آملي در كتاب تاريخ طبري[108]؛

ـ عزالدين ابوالحسن علي بن ابي‌الكرم محمد بن اثير جزري در كتاب الكامل في التاريخ[109]؛

ـ صدر الائمه موفق بن احمد خوارزمي در كتاب المناقب[110]؛

ـ امام ابوعبدالرحمان احمد بن شعيب بن علي نسائي در كتاب سنن كبري[111]؛

ـ امام احمد بن حنبل در كتاب مسند احمد حنبل[112]؛

ـ امام ابوعبدالرحمان نسائي در كتاب خصائص العلويه[113]؛

ـ حاكم ابوعبدالله در كتاب المستدرك علي الصحيحين.[114]

حال سؤال اين است كه آيا اين افراد، متقدم اهل علم نبودند؟! يا عالم سني نبودند؟! و آيا تمام علماي اهل سنت مي‌دانسته‌اند اين حديث دروغ و جعلي است و با اين حال، آن را در كتاب‌هاي خود نقل كرده‌اند و لذا فاسق‌اند يا تمامي آنان عالم و حديث‌شناس نبوده‌اند!

ثالثاً: ابن عقده (محدث قرن چهارم)، ابومريم را ستوده است؛ چنان‌كه ابن عدي مي‌گويد: «از ابن عقده شنيدم كه ابومريم را ثنا و مدح فراوان مي‌گفت...».[115] شعبه نيز بر او ثنا گفته است.[116] همچنين ذهبي گفته است: «او به رجال توجه داشت».[117] البته آنها كه ابومريم را ضعيف مي‌خوانند، علت اين تضعيف را «شيعي و رافضي بودن» او مي‌دانسته و گفته‌اند كه او از سران شيعه است و حديث بريده «عليّ مولى من كنت مولاه» و نيز حديث رجعت را روايت كرده و بعضي از مسائل مربوط به عثمان را باز گفته است.[118]

رابعاً: كساني كه حكم به صحت حديث را از آنان نقل كرديم، وثاقت ابومريم را بازگفته‌اند. پس فساد ادعاي ابن تيميه كه گفته است: «ضعف ابومريم مورد اجماع است»، روشن مي‌شود. بلكه اين سخن، بهتان و افتراست.

خامساً: شگفتا! چگونه ابن تيميه وجود مضمون خلافتِ اميرمؤمنان(عليه السلام) پس از پيامبر(صلي الله عليه و آله) را در كتاب‌هاي صحيح و مسند، انكار كرده است با اينكه حديث يوم الدار در مسندي روايت شده كه رجال او رجال صحاح است.[119]

سادساً: ابن تيميه روايت ابن ابي‌حاتم را ضعيف مي‌داند؛ به دليل اينكه عبدالله بن عبدالقدّوس در طريق آن قرار دارد. ابن تيميه مي‌گويد: «دار قطني او را ضعيف مي‌خواند. نسايي او را ثقه نمي‌داند. ابن معين او را رافضي خبيث و بي‌اهميت مي‌داند».

اما كلام ابن تيميه براساس سخن ديگر دانشمندان رجالي تسنن، پاسخ داده مي‌شود؛ زيرا ابن حجر او را صدوق دانسته[120] و ثقه بودن او را از محمد بن عيسي نقل كرده است. بخاري نيز گفته كه او در اصل، صدوق است؛[121] مگر اينكه از برخي از افراد ضعيف نقل كرده باشد. البته با اين حال، از رجال ترمذي نيز است. در ضمن، سبب تضعيف او، چيزي جز روايت فضايل اهل بيت: نيست.

شبهه دوم: تعداد فرزندان ‌عبدالمطلب

ابن تيميه ادعا و اشكال كرده كه اين روايت، جعلي و موضوع است؛‌ زيرا فرزندان عبدالمطلب در آن روز به چهل نفر نمي‌رسيد. بلكه از هفده نفر تجاوز نمي‌كرد.[122]

پاسخ

اولاً: اگر چه رواياتي صحيح و معتبر از متون اهل سنت به چهل نفر بودن آنها اشاره كرده است، اما بايد در نظر داشت تعداد افراد، در اصل موضوع هيچ نقشي ندارد و اهميت مطلب در تعداد افراد حاضر در مجلس نيست. بلكه نكته اساسي، اصل وقوع اين ماجرا با حضور جمعي از فرزندان عبدالمطلب بوده است؛ حال تعداد حاضران چهل نفر يا سي نفر يا كمتر يا بيشتر بوده است.

در واقع ابن تيميه تلاش كرده است تا نوري را كه خداوند سبحان برافروخته، خاموش كند؛ در حالي كه خدا مي‌فرمايد: (يُريدُونَ لِيطفِئوُا نُورَ اللهِ بِاَفواهِهِم وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكاَفِروُنَ). (صف: 8)

ثانياً: گويا اصل روايت «بنوالمطلب» بوده است و بعضي از راويان، آن را به «بنو عبدالمطلب» تغيير داده‌اند. كلمه «بنوالمطّلب» مترادف با «بنوهاشم» است كه در برخي از گزارش‌ها، دقيقاً همين كلمه (بني‌هاشم) آمده است؛ از جمله سيره نبويه ابن كثير؛[123] البداية و النهاية؛[124] كنزالعمال،[125] مسند احمد بن حنبل،[126] تفسير ابن كثير،[127] تاريخ دمشق،[128] اثبات الوصية[129] و تاريخ يعقوبي.[130]

در برخي روايات ديگر نيز آمده است كه پيامبر(صلي الله عليه و آله)، بني‌عبدالمطلب و جمعي از بني‌المطّلب را گرد آورد.[131] بر اين اساس، به نظر مي‌رسد كه راوي به اشتباه، كلمه «عبد» را افزوده است. اين‌گونه اشتباهات، در گزارش‌هاي راويان، فراوان پيش مي‌آيد. ازاين‌رو نمي‌تواند دليل بر دروغ بودن اصل اين رويداد باشد كه بر كليت آن، صرف‌نظر از جزئيات، اتفاق‌نظر است.

ثالثاً: در متن روايت آمده است: «چهل نفر يا كمتر يا بيشتر». اين عبارت مي‌رساند كه عدد تقريبي منظور است؛ نه عدد دقيق.[132]

رابعاً: شايد تعبير از عبدالمطلب به سبب تغليب باشد كه شامل غير بني‌عبدالمطلب نيز بشود يا بالعكس.

شبهه سوم: ميزان خوردن و نوشيدن

ابن تيميه ادعا مي‌كند: براساس اين روايت، «هر فردي يك جذعه[133] خورد و يك فرق[134] شير نوشيد» اين كلام دروغ است؛ زيرا ميان بني‌هاشم هيچ‌كس به اين ميزان از خوردن و نوشيدن، شهرت نداشت.[135]

پاسخ

اولاً: شهرت نداشتن آنها به اين ميزان از خوردن، نمي‌رساند كه در واقع چنين نبودند. بر فرض پذيرش چنين سخن، مبالغه راوي در بيان معجزه پيامبر(صلي الله عليه و آله) فهميده مي‌شود.[136]

شبهه چهارم: رابطه قبول دعوت با جانشيني

ابن تيميه ادعا مي‌كند: قبول دعوت پيامبر(صلي الله عليه و آله) به تنهايي، به معناي جانشيني حضرتش نيست؛ چراكه تمام مؤمنان، دعوت حضرتش
را پذيرفتند، مسلمان شدند، به ياري پيامبر(صلي الله عليه و آله) شتافتند و در اين راه،
مال و جان خود را دادند. به راستي! اگر تمام آن چهل نفر، اين
دعوت را مي‌پذيرفتند، آيا ممكن بود كه تمام آنها جانشين پيامبر(صلي الله عليه و آله) شوند؟![137]

پاسخ

اولاً: قبول دعوت، علت تامه براي جانشيني پيامبر(صلي الله عليه و آله) نبود. ادعاي پيامبر(صلي الله عليه و آله) اين نبود كه هركس قبول دعوت كرد، جانشين حضرتش باشد؛ حتي اگر از خاندان پيامبر(صلي الله عليه و آله) نباشد. بلكه خداي تعالي به او امر فرمود كه خاندان خود را هشدار دهد و آگاه سازد كه براي دفاع و ياري حضرتش، سزاوارتر بودند. ازاين‌رو، اين جايگاه مخصوص آنها بود.

بايد دانست كه جانشيني، از همان روز اول، مخصوص علي(عليه السلام) بود؛ زيرا خدا و رسولش(صلي الله عليه و آله) مي‌دانستند كه كسي جز آن حضرت، دعوت پيامبر(صلي الله عليه و آله) را پاسخ نمي‌گويد و پيامبر(صلي الله عليه و آله) را ياري نمي‌كند. بدين‌رو، اين اقدام براي تثبيت امامت حضرت علي(عليه السلام) بود تا حجت را بر آنها تمام كند و اگر به فرض، تعداد كساني كه به دعوت پيامبر(صلي الله عليه و آله) پاسخ مثبت گفتند، زياد مي‌بود، در آن صورت، پيامبر(صلي الله عليه و آله) شايسته‌ترين آنها را به امامت معرفي مي‌كرد.[138]

ثانياً: اين كلام، خطاب به تمام آنها بود. ولي پيامبر(صلي الله عليه و آله) براساس
علم خود مي‌دانست كه هيچ‌يك از آنها به جز علي(عليه السلام) نداي او را
پاسخ نمي‌گويند. مؤيّد اين نكته، سخن گهربار پيامبر(صلي الله عليه و آله) است كه
فرمود: «خداوند نام جانشين مرا به من خبر داده است. ولي به من
امر فرموده است كه شما را فرا خوانم تا پس از اين بر ديگران حجت باشد».[139]

ثالثاً: احتمال دارد كه كلام، خطاب به يكي از آنها به عنوان بدل باشد. ازاين‌رو فرمود: «كدام‌يك از شما وزير من مي‌شود؟» پس نخستين فرد پاسخگو، شايسته وعده پيامبر(صلي الله عليه و آله) است. پاسخگويي افراد متعدد، بعيد است و به چنين احتمالي در عرف توجه نمي‌شود؛ به ويژه اينكه آنچه ضرر مي‌زند، تقارن در پاسخگويي است و اين بعيدتر است؛ به ويژه با علم پيامبر(صلي الله عليه و آله) به اين مطلب كه فقط يك تن از آن جمع، پاسخ مثبت خواهد گفت.[140]

رابعاً: برخي از دانشمندان گفته‌اند: بعيد است كه مراد از
وزارت، همكاري كلّي با پيامبر(صلي الله عليه و آله) باشد؛ زيرا تمام مسلمانان با
اختلاف مراتب خود، با پيامبر(صلي الله عليه و آله) همياري كردند. پس مراد از
وزارت، همياري در تمام امور و احوال است. اين همياري كامل در
دين، به بالاترين درجات ايمان و علم و برتري روحي نياز دارد؛
يعني همان درجه عصمت كه مي‌رساند تنها اين شخص براي امامت شايستگي دارد؛ نه ديگران كه به ظلم (گناه). آلوده‌اند؛ چنانكه خداوند مي‌فرمايد: (لا ينالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ) (بقره: 124). بي‌ترديد چنين شخصي، كسي جز علي(عليه السلام) نيست.

گويا اين مطلب، اشاره است به كلام الهي كه حضرت موسي(عليه السلام) در دعايش مي‌كند: (وَاجْعَل لِّي وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِي هَارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيرًا وَنَذْكُرَكَ كَثِيرًا) (طه: 33 ـ 29) و همچنين به اين آيه اشاره دارد: (وَأَخِي هَارُونُ... فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءًا يُصَدِّقُنِي قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ...). (قصص: 34 و 35)

پس مراد از وزير، كسي است كه تمام شئون پيامبر خاتم(صلي الله عليه و آله) را داشته باشد؛ به جز نبوت؛ يعني بازوي پيامبر(صلي الله عليه و آله) باشد، در حمل بارهاي سنگين نبوت، مانند تدبير و تبليغ رسالت و به او كمك رساند و از او و دينش دفاع كند. همچنين حامل اسرار علوم الهي باشد و سختي‌ها و آزارها را در اين راه تحمل كند.

روشن است كه چنين ويژگي‌هايي را تنها در كسي مي‌توان يافت
كه خداي سبحان انتخابش كند؛ نه اينكه انسان‌ها او را برگزينند.
بي‌ترديد اين ويژگي‌ها به عنايت الهي در اين فرد، تحقق مي‌يابد؛ نه اينكه فقط به سبب سبقت در بيعت با پيامبر(صلي الله عليه و آله)، محقق شود. پس كلام پيامبر(صلي الله عليه و آله) كه فرمود: «كدام‌يك از شما وزارت مرا مي‌پذيرد؟»، براي اتمام حجت بر آنها بود.[141]

خامساً: ظاهر حديث با تمام طرق و الفاظ آن، مي‌رساند كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) از آنها فقط ايمان به خود را نخواست تا فردي كه وزارت را مي‌پذيرد، وصي و خليفه و وزير و ولي او باشد. بلكه از آنها خواست كه پس از ايمان، وزارت او را بپذيرد.[142] ازاين‌رو فرمود: «كدام‌يك از شما وزارت مرا مي‌پذيرد؟» اگر وزارت، اخوّت، وراثت، وصايت، ولايت و خلافت، از نتايج همان ايمان بود، علي(عليه السلام)، جعفر، ابوطالب و حتي حمزه نيز خارج از اين نتيجه بودند؛ زيرا به عقيده برخي از دانشمندان اهل تسنن، قبل از آن ايمان آورده بودند.[143]

سادساً: به صورت كلي مي‌توان گفت هدف اصلي پيامبر(صلي الله عليه و آله) از
اعلام اين مطلب در چنين جلسه‌اي، علاوه بر دعوت به اسلام، پايه‌ريزي خلافت و جانشيني امام علي(عليه السلام) براي بعد از خودشان بود. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) مي‌خواست از ابتدا، مسير خلافت و امامت را براي آيندگان ترسيم
كند و حجت را تمام نمايد تا امت دچار گمراهي و انحراف نشود.
در حقيقت پيامبر(صلي الله عليه و آله) خواست به نوعي به آيندگان بفهماند كه تنها جانشين پس از من علي(عليه السلام) است و تنها او صلاحيت و لياقت اين منصب الهي را دارد.

بي‌شك دين اسلام، در بقا و جريان خود، به نگهبانان و گردانندگاني شايسته نياز دارد كه بتوانند معارف و قوانين اسلام را به مردم برسانند و مقررات دقيق آن را در جامعه اسلامي اجرا كنند و كمترين غفلت و كوتاهي در رعايت و نگه‌داري آن روا ندارند.

از سوي ديگر، از آنجا كه يكي از مقاصد آفرينش، هدايت مردم به
راه راست است، خداي مهربان پس از رحلت پيغمبر(صلي الله عليه و آله)، براي نگهباني دين و هدايت مردم، بايد امام و پيشوايي تعيين كند و مردم را به خودشان كه بيشتر اوقات مغلوب هوا و هوس مي‌شوند، وانگذارد و همانطور كه پيغمبر(صلي الله عليه و آله) را به همه نيازمندي‌ها و درمان تمام دردهاي فردي و اجتماعي بشر، آگاه كرده و او را از هرگونه اشتباه و خطا، مصون و محفوظ داشته است، بايد به امام و پيشواي ديني نيز علم و عصمت مرحمت فرمايد.

با اين دليل عقلي، روشن مي‌شود كه براي هدايت مردم و حفظ و حراست دين و اجراي مقررات آن پس از رحلت پيغمبر(صلي الله عليه و آله)، بايد خداوند امامي را تعيين كند. اين دليل عقلي با دليل نقلي نيز همراه گشته است؛ چراكه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) از همان ابتداي رسالت، به مسئله خلافت و جانشيني خود حساس بود و در همان سال‌هاي آغازين رسالت، حضرت علي(عليه السلام) را به عنوان وزير و وصي خود برگزيد و در طول عمر مبارك خود، بارها به اين مسئله تصريح فرمود.

بي‌ترديد ذكر اين مسئله در نخستين دعوت و در شرايطي كه هيچ‌كس پيش‌بيني چنان آينده درخشاني براي اسلام نمي‌كرد، نشانگر اهميت بسيار بالاي موضوع جانشيني و نيز فضيلتي براي اميرمومنان(عليه السلام) است.

شبهه پنجم: سبقت برخي افراد از علي(عليه السلام) در اسلام آوردن

ابن تيميه ادعا مي‌كند: حمزه، جعفر و عبيدة بن حارث، زودتر از علي(عليه السلام) به دعوت پيامبر(صلي الله عليه و آله) پاسخ مثبت گفتند. بلكه حمزه زماني اسلام آورد كه هنوز شمار مؤمنان به چهل نفر نرسيده بود.[144]

پاسخ

اولاً: نمي‌توان نام حمزه را در اين رويداد آورد؛ چون اسلام آوردن ايشان قبل از نزول آيه انذار، حتي قابل احتمال هم نيست؛ چه رسد به اينكه در آن مورد به جزم سخن گوييم. از روايت اسلام آوردن حمزه برمي‌آيد كه وي بعد از اعلان دعوت و رويارويي پيامبر(صلي الله عليه و آله) با قريش و مذاكرات آنها با ابوطالب، اسلام آورده است.[145]

ثانياً: اگر سبقت حمزه را در اسلام بپذيريم، ممكن است انذار خاندان، در دوره دعوت پنهاني و قبل از اسلام آوردن حمزه باشد؛ حتي اگر او در سال دوم بعثت، اسلام آورده باشد و برخورد ميان حمزه و ابوجهل، همانند اعلان جزئي دعوت باشد و قريش تعرض به شخص پيامبر(صلي الله عليه و آله) را حتي در دعوت پنهاني آغاز كرده باشد.

اما درباره ديگر كساني كه اسلام آوردند، محدوديت‌هايي در تعامل با آنها بوده و پنهانكاري‌هايي با كساني كه مسلمان نشده بودند، وجود داشته است. دليل بر اين كلام، آن است كه مي‌گويند آيه: (فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ)[146] زمينه علني كردن دعوت بود و بي‌ترديد، انذار خاندان قبل از آن بوده است.[147]

ثالثاً: وجود حمزه ـ اگر در آن زمان اسلام آورده باشد ـ همانند وجود ابوطالب ميان آنها بود. پس شايد به عقيده آنها، آن دو تن در اين فراخوان مورد نظر نبوده‌اند؛ به ويژه زماني كه فهميده‌اند ادامه عمرشان بعد از وفات پيامبر(صلي الله عليه و آله)، دورترين احتمال است. سن حمزه به عقيده آنها به اندازه سن پيامبر(صلي الله عليه و آله) است. ولي به عقيده ما، حمزه بيش از بيست سال بزرگ‌تر از پيامبر(صلي الله عليه و آله) بوده است؛ چراكه او از عبدالله پدر پيامبر(صلي الله عليه و آله) كه كوچك‌ترين فرزند عبدالمطّلب بود نيز بزرگ‌تر بود.

درباره عباس نيز چنين گفته مي‌شود. ابوطالب نيز پيرمردي سالخورده بود كه احتمال باقي‌ماندن او پس از پيامبر(صلي الله عليه و آله)، منتفي بود. پس معنا ندارد كه يكي از آنها خود را براي جانشيني پيامبر(صلي الله عليه و آله)، مقدم دارد يا دست‌كم در آن زمان به اين مطلب بينديشد.[148]

شبهه ششم: شأن نزول ديگر

ابن تيميه ادعا مي‌كند آنچه در صحاح، درباره شأن نزول (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ) آمده، متفاوت با اين قصه است. گفته شده است هنگامي كه اين آيه نازل شد، رسول خدا(صلي الله عليه و آله) قريش را دعوت نمود و آنان را در جايي جمع كرد و به طور خصوص و عموم نصيحت و انذار كرد و فرمود: «اي بني‌كعب بن لؤي! خودتان را از آتش نجات دهيد.... اي فاطمه دختر محمد! خودت را از آتش نجات بده».[149]

پاسخ

اولاً: روايت مورد ادعاي ابن تيميه از ابن عمر و ابوهريره نقل شده است و عبدالله بن عمر در وقت نزول آيه كه سال سوم بعثت است، سنش نزديك به يك سال بوده است و ابوهريره نيز هفده سال بعد از نزول آيه، اسلام آورده است. حال چگونه اين روايت را نقل مي‌كنند؟! پس حديث از اين جهت، ارسال دارد.

ثانياً: در اين روايت كه از صحيحين نقل شده، پيامبر(صلي الله عليه و آله)، دخترش سيدة نساءالعالمين فاطمه(عليها السلام) را خطاب قرار داد و فرمود: «خودت را از آتش جهنم نجات بده»؛ در حالي كه بر اساس روايات اهل بيت:، حضرت زهرا(عليها السلام) در سال نزول اين آيه، متولد نشده است؛ زيرا
ايشان در سال پنجم بعثت يعني دو سال بعد از نزول آيه، به دنيا آمده است. حال چگونه ممكن است كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) او را مخاطب قرار
داده باشد؟!

اگر هم مطابق روايات اهل سنت كه بنابر قول برخي از آنان، ولادت حضرت زهرا(صلي الله عليه و آله) در سال دوم بعثت بوده است، چگونه ممكن است پيامبر(صلي الله عليه و آله) به كودكي كه هنوز به حد بلوغ نرسيده است، عتاب كرده است؟ كه اهل سنت معتقدند دختر از پانزده سالگي مورد خطاب تكاليف شرعي قرار مي‌گيرد. ازاين‌رو روايت، تضعيف مي‌شود.

ثالثاً: خداوند متعال در آيه انذار، دستور به انذار عشيره نزديك پيامبر(صلي الله عليه و آله) را داده است؛ درحالي‌كه مطابق روايت صحيحين، پيامبر(صلي الله عليه و آله) اقوام دور خود از قبيل بني‌كعب بن لؤي، قريش، بني‌قصي و بني‌عبدمناف را نيز انذار كرده است.

رابعاً: خطابي كه مناسب با شروع دعوت است، دعوت مردم به توحيد و رسالت و اعتقاد به معاد است تا اينكه مردم ايمان بياورند؛ نه اينكه آنها را در ابتدا از عذاب بترساند.

نتيجه‌گيري

از آنچه ذكر شد، روشن مي‌شود رويداد مهم «يوم الدار» يك حكايت قطعي و مسلم تاريخي است و همان‌طور كه اشاره شد، در منابع متعدد اهل سنت اعم از كتب تفسيري، تاريخي و حديثي ثبت شده است.

در سند حديث، جاي هيچ شك و شبهه‌اي نيست و سند آن از نظر اهل سنت بسيار قوي است و هيچ‌كس از اهل سنت غير از ابن تيميه كه حديث را جعلي مي‌شمارد، آن را ضعيف نمي‌داند. البته ابن تيميه را همه مي‌شناسند كه مردي متعصب و دشمن اهل بيت: است و هميشه احاديث مسلّم دربردارنده فضايل اهل بيت: را انكار مي‌كند. بنابراين كلام او اعتباري ندارد؛ زيرا اهل فن مي‌دانند كه ميزان رد روايت براي او وجود فضايل اهل بيت: در روايت است.

افزون بر منابع نخستين تاريخي، مثل طبقات ابن سعد، الكامل، تاريخ يعقوبي، تاريخ طبري، دلايل النبوه ابونعيم و تاريخ دمشق، منابع متأخر مثل الاصابه عسقلاني و البداية و النهايه ابن كثير نيز اين رويداد را گزارش كرده‌اند.

همان‌طور كه در بعضي از نقل‌ها گزارش شد، اين رويداد بين صحابه به حدّي معروف بوده است كه گاهي براي بيان مقاصد خود با اشاره‌اي به آن اكتفاء مي‌كردند و لازم نبوده است كه تمام ماجرا را ذكر كنند.

بنابراين، اولاً: تلاش بعضي از متعصبان و ايرادات سندي آنها راه به جايي نمي‌برد و نمي‌تواند از ارزش اين نقل‌ها بكاهد. نتيجه قطعي مراجعه به منابع تاريخي نيز تصديق به صدور اين روايت و معرفي علي بن ابي‌طالب(عليه السلام) از نخستين ساعات دعوت عمومي به جانشيني پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) است.

ثانياً: بر اساس فهم حاضران در مجلس و نيز آيندگاني كه اين رويداد را شنيدند، بي‌ترديد منظور پيامبر(صلي الله عليه و آله) در معرفي حضرت علي(عليه السلام)، خلافت الهي و رهبري ديني و سياسي بر جامعه مسلمانان بوده است. بنابراين بعضي توجيهات متأخران از وهابيت، اجتهاد باطل در مقابل نص است.

 
 
 

 

 

فهرست منابع

قرآن كريم.

1. إثبات الوصية للإمام علي بن أبي‌طالب(عليه السلام)، علي بن حسين مسعودي، قم، انتشارات انصاريان، ۱۳۸۴ ه‍ .ش.

2. إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، محمد بن حسن، حرعاملي، بيروت، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، ۱۴۲۵ه‍ .ق.

3. الارشاد، مفيد، بيروت، دارالمفيد، 1414ه‍ .ق.

4. اصول الحديث، عبدالهادي فضلي، چاپ دوم، مؤسسة امّ القري و التحقيق و النشر، ١٤١٦ه‍ .ق.

5. البداية و النهايه، اسماعيل بن كثير، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1412ه‍ .ق.

6. تاج العروس من جواهر القاموس، محب الدين، سيد محمد مرتضي حسيني زبيدي، چاپ اول، بيروت، دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع، 1414ه‍ .ق.

7. تاريخ الطبري؛ تاريخ الأمم و الملوك، محمد بن جرير طبري، بي‌تا، بيروت.

8. تاريخ اليعقوبي، احمد بن جعفر بن وهب، بيروت، دارصادر.

9. تاريخ دمشق، حمزة بن اسد بن قلانسي، دمشق، داراحسان، بي‌تا.

10. تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر شافعي، چاپ دوم، بيروت، مؤسسه محمودي، بي‌تا.

11. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، حسن مصطفوي، چاپ اول، تهران، مركز الكتاب للترجمة و النشر، 1402ه‍ .ق.

12. تفسير ابن كثير، اسماعيل بن كثير دمشقي، دارالمعرفه، بيروت، 1412ه‍ .ق.

13. تفسير القرآن العظيم، ابن ابي‌حاتم رازي، المكتبة العصريه، بيروت، 1419ه‍ .ق.

14. تفسير الكشف و البيان، ابواسحاق احمد ثعلبي، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1427ه‍ .ق.

15. تقريب التهذيب، شهاب‌الدين بن حجر عسقلاني، تحقيق: مصطفي عبدالقادر عطاء، بيروت، دارالكتب العلميه، 1415ه‍ .ق.

16. تقريب المعارف، ابوالصلاح حلبي، قم، 1363ه‍ .ش.

17. تهذيب التهذيب، ابن حجر العسقلاني، بيروت، دارصادر، 1325ه‍ .ق.

18. تهذيب التهذيب، ابوالفضل بن حجر عسقلاني، مطبعة دائرة المعارف النظاميه، اول، 1326ه‍ .ق.

19. تهذيب الكمال في اسماء الرجال، يوسف المزي، چاپ چهارم، بيروت، مؤسسة الرساله، 1406ه‍ .ق.

20. الجرح و التعديل، رازي، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1371ه‍ .ق.

21. حديث يوم الدار، علي احمدي ميانجي، ترجمه: عبدالحسين، طالعي، پژوهش و بررسي، مجله سفينه، تابستان1386، شماره 15.

22. حلية الاولياء و طبقات الاصفياء، ابونعيم اصفهاني، بيروت، ۱۴۰۷ه‍ .ق.

23. حياة النبي و سيرته، محمّد قوام وشنوي، قم، خيام، 1412ه‍ .ق.

24. خصائص اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب(عليه السلام)، احمد بن علي نسائي، بيروت، مكتبة التربيه، 1366ه‍ .ش.

25. دايرة المعارف تشيع، احمد سيد جوادي، كامران فاني و بهاءالدين خرمشاهي، بنياد خيريه و فرهنگي شط، تهران، 1371ه‍ .ش.

26. دلائل الصدق، محمدحسن مظفر، قم، بصيرتي، 1359ه‍ .ق.

27. الرعاية لحال البداية في علم الدرايه، شهيد ثاني، تحقيق: مركز الإبحاث و الدراسات الاسلامية، قم، بوستان كتاب، ١٤٢٣ه‍ .ق.

28. السنن الكبري، حسين بن علي بيهقي، بيروت، دارالفكر، 1377ه‍ .ق.

29. سنن كبري، امام ابوعبدالرحمان احمد بن شعيب بن علي نسائي، بيروت، دارالكتب العلميه، 1411ه‍ .ق.

30. سير اعلام النبلاء، ذهبي، مصحح: شعيب الأرنؤوط، چاپ نهم، بيروت، مؤسسة الرساله، ۱۴۱۳ه‍ .ق.

31. سيرة النبويه، اسماعيل بن كثير، تحقيق: مصطفي عبدالواحد، بيروت، دارالمعرفه، 1393ه‍ .ق.

32. شرح الأخبار في فضايل الائمة الأطهار:، نعمان بن محمد مغربي، قم، جامعه مدرسين، ۱۴۱۴ه‍ .ق.

33. شرح المقاصد، سعدالدين تفتازاني، چاپ اول، منشورات شريف رضي، 1409ه‍ .ق.

34. شرح نهج البلاغه، ابن ابي‌الحديد، تهران، اسماعيليان، 1378ه‍ .ق.

35. شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، عبيدالله بن عبدالله حسكاني، بي‌جا، مؤسسه چاپ و نشر، ۱۴۱۱ه‍ .ق.

36. صحيح مسلم، مسلم بن حجاج نيشابوري، چاپ اول، بيروت، 1987م.

37. الصحيح من السيرة النبي الاعظم، سيد جعفر مرتضي، بيروت، دارالهادي و دارالسيره، 1415ه‍ .ق.

38. الصراط المستقيم، علي بن يونس بياضي، تحقيق: محمدباقر بهبودي، تهران، مرتضوي، 1384ه‍ .ق.

39. عبقات الانوار في امامة الائمه الاطهار:، ميرحامد حسين، مشهد، ۱۳۸۳ه‍ .ش.

40. الغدير في الكتاب والسنة و الادب، عبدالحسين اميني، چاپ دوم، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1366ه‍ .ق.

41. الغدير، عبدالحسين احمد الاميني النجفي، چاپ چهارم، تهران، مكتبة الامام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، 1396ه‍ .ق.

42. فتح الباري شرح صحيح البخاري، احمد بن علي بن حجر ابوالفضل العسقلاني الشافعي، بيروت، دارالمعرفه،1301ه‍ .ق.

43. فروغ ابديت، جعفر سبحاني، چاپ نوزدهم، دفتر تبليغات، 1383ه‍.ش.

44. قاموس قرآن، سيد علي‌اكبر قرشي، ششم، تهران، دارالكتب الإسلامية، 1412ه‍ .ق.

45. الكامل في التاريخ، ابن اثير، بيروت، دارصادر، 1399ه‍ .ق.

46. الكامل في التاريخ، عزّالدين ابوالحسن علي بن ابي‌بكر معروف به ابن اثير، بيروت، دارصادر، 1385ه‍ .ق.

47. الكامل في ضعفاء الرجال، ابواحمد عبدالله بن عدي جرجاني بن عدي، بيروت، دارالفكر، 1409ه‍ .ق.

48. كتاب التاريخ الكبير، محمد بن اسماعيل بخاري، بيروت، ۱۹۸۶م.

49. كتاب سليم، سليم بن قيس هلالي، قم، هادي، ۱۴۰۵ه‍ .ق.

50. كفاية الطالب في مناقب علي بن ابي‌طالب(عليه السلام)، محمّد بن يوسف گنجي شافعي، نجف اشرف، مطبعة حيدريه، 1390ه‍ .ش.

51. كنزالعمال، علي بن حسام‌الدين متقي هندي، دائرة المعارف عثمانيه، 1364ه‍ .ق.

52. كتاب العين، خليل بن احمد فراهيدي، چاپ دوم، قم، نشر هجرت، 1410ه‍ .ق.

53. لسان العرب، محمد بن مكرم ابن منظور، دار صادر، بيروت، سوم، 1414ه‍ .ق.

54. لسان الميزان، شهاب‌الدين ابن حجر عسقلاني، چاپ دوم، بيروت، مؤسسه اعلمي، 1390ه‍ .ق.

55. مجمع البحرين، فخرالدين طريحي، چاپ سوم، تهران، كتابفروشي مرتضوي، 1416ه‍ .ق.

56. مجمع الزوائد و منبع الفوائد، علي بن ابي‌بكر الهيثمي، چاپ دوم، بيروت، دارالكتاب، 1967م.

57. محاضرات في الالهيات،‌ جعفر سبحاني، تلخيص: علي رباني گلپايگاني، مؤسسه امام صادق(عليه السلام)، 1426ه‍ .ق.

58. المستدرك علي الصحيحين، ابوعبدالله حاكم نيشابوري، بيروت، دارالفكر، 1398ه‍ .ق.

59. مسند احمد بن حنبل، احمد بن حنبل شيباني، چاپ سوم، بيروت، داراحياء التراث العربي، لبنان، سال1415ه‍ .ق.

60. مسند احمد بن حنبل، احمد حنبل، مؤسسه الرسالة، اول، 1421ه‍ .ق.

61. معالم التنزيل، حسين بن مسعود بغوي، دار احياء التراث العربي، بيروت، اول، 1420ق.

62. معاني‌الأخبار، ابن بابويه، چاپ علي‌اكبر غفاري، قم، ۱۳۶۱ه‍ .ش.

63. المعجم الوسيط، ابراهيم مصطفي و حامد عبدالقادر، دار الدعوة، بي‌تا.

64. مفردات الفاظ القرآن، حسين بن محمد راغب اصفهاني، چاپ اول، بيروت، دارالعلم، 1412ه‍ .ق.

65. المقدمه، عبدالرحمان بن خلدون، بيروت، مؤسسه اعلمي، 1398ه‍ .ق.

66. من لايحضره الفقيه، محمد بن علي بن حسين بن بابويه قمي (صدوق)، قم، مؤسسة النشر الاسلامي، 1413ه‍ .ق.

67. مناقب آل أبي‌طالب(عليه السلام)، ابن شهرآشوب مازندراني، چاپ اول، قم، انتشارات علامه، 1379ه‍ .ق.

68. مناقب علي بن ابي طالب(عليه السلام)، ابن مردويه، قم، دارالحديث، 1424ه‍ .ق.

69. منتهي المطلب، حسن بن يوسف الحلي، بي‌جا، طبعة حجرية، بي‌تا.

70. منهاج السنة النبويه، احمد بن عبدالحليم بن تيمية الحراني ابوالعباس، چاپ اول، مؤسسة قرطبه، ۱۴۰۶ه‍ .ق.

71. ميزان الاعتدال في نقد الرجال، ذهبي، تحقيق: علي محمد البجاوي، بيروت، دارالمعرفة للطباعة والنشر.

72. نهج الحق و كشف الصدق، حسن بن يوسف، حلي، مؤسسة دار الهجره، قم، 1407ه‍ .ق.

 

 
[1]. لسان العرب، ج٢، ص١31؛ المعجم الوسيط، ج1، ص59.

[2]. مجمع البحرين، ج٢، ص٢٤٦؛ كتاب العين، فراهيدي، ج٣، ص١٧٧.

[3]. اصول الحديث، عبدالهادي فضلي، ص33؛ الرعاية لحال البداية في علم الدرايه، شهيد ثاني، ص54.

[4]. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، حسن مصطفوي، ج‌14، ص281.‌

[5]. كتاب العين، ج‌8، ص433؛ قاموس قرآن، سيد علي اكبر قرشي، ج7، ص280.

[6]. بقره: 196.

[7]. تاج العروس من جواهر القاموس، ج‌17، ص778؛ مفردات الفاظ القرآن، ص894.

[8]. ابراهيم: 5.

[9]. تاج العروس من جواهر القاموس، ج‌17، ص780؛ مجمع البحرين، ج6، ص192.

[10]. مفردات الفاظ القرآن، ص894.

[11]. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج‌3، ص279.

[12]. مفردات الفاظ القرآن، ص321.

[13]. كتاب العين، ج‌8، ص58.

[14]. فرهنگ معاصر عربي- فارسي، آذرتاش آذرنوش، ذيل واژه «دار».

[15]. قاموس قرآن، ج2، ص377؛ تاج العروس من جواهر القاموس، ج6، ص413.

[16]. شعرا: 214.

[17]. مناقب آل ابي‌طالب7، ج2، ص31.

[18]. من لايحضره الفقيه، محمد بن علي بن حسين بن بابويه قمي (شيخ صدوق)، ج1، ص275؛ النص و‌‌الاجتهاد، سيد شرف الدين، ص9.

[19]. الغدير، علامه اميني، ج2، ص276.

[20]. منتهي‌‌المطلب، حسن بن يوسف حلي، ج2، ص897؛ فتح الباري، ج6، ص401.

[21]. شعراء: 214.

[22]. تاريخ الامم و الملوك (تاريخ طبري)، ج2، ص321؛ الكامل في التاريخ، ج2، ص63.

[23]. تهذيب الكمال في اسماء الرجال، يوسف المزي، ج25، صص100 و 101.

[24]. تهذيب التهذيب، شهاب‌الدين، ابن حجر عسقلاني، ج5، ص303.

[25]. سير اعلام النبلاء، ذهبي، ج7، صص33ـ 37.

[26]. تهذيب التهذيب، ج7، صص33ـ 37.

[27]. لسان الميزان، ابن حجر عسقلاني، ج4، ص42.

[28]. الكامل في ضعفاء الرجال، ابواحمد عبدالله بن عدي جرجاني بن عدي، ج5، ص327.

[29]. تهذيب الكمال في اسماء الرجال، ج28، صص570 و 571.

[30]. تهذيب التهذيب، ج5، ص158.

[31]. همان، ج5، ص157.

[32]. مسند، احمد بن حنبل شيباني، ج1، ص159.

[33]. تاريخ الطبري: تاريخ الامم و الملوك، ج1، ص217.

[34]. خصائص اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب، احمد بن علي نسائي، ص18.

[35]. كفاية الطالب، گنجي شافعي، ص89.

[36]. الغدير، علامه اميني، ج2، ص280.

[37]. مناقب علي بن ابي‌طالب، ابن مردويه، ص290.

[38]. تفسير القرآن العظيم، ابن ابي‌حاتم رازي، معالم التنزيل، حسين بن مسعود بغوي، ج3، ص481.

[39]. الغدير، علامه اميني، ج2، ص282.

[40]. كتاب سليم بن قيس، ج2، ص779.

[41]. الغدير، ج2، ص282.

[42]. تفسير الكشف و البيان، ابو اسحاق احمد ثعلبي، ص163.

[43]. الغدير، ج2، ص283.

[44]. كنزالعمال، علي بن حسام‌الدين متقي هندي، ج12، 128.

[45]. مجمع الزوائد و منبع الفوائد، علي بن ابي‌بكر هيثمي، ج7، ص119.

[46]. مستدرك علي الصحيحين، ابوعبدالله حاكم نيشابوري، ج3، ص130.

[47]. السنن الكبري، حسين بن علي بيهقي، ج5، ص126.

[48]. خصائص اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب، احمد بن علي نسائي، ص86.

[49]. شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، عبيدالله بن احمد حسكاني، ج1، ص545.

[50]. تفسير ابن كثير، اسماعيل بن كثير دمشقي، ج3، ص363.

[51]. تاريخ طبري، ج2، ص64.

[52]. شرح نهج البلاغه، ابن ابي‌الحديد، ج13، ص244.

[53]. تقريب المعارف، ابوالصلاح حلبي، ص135.

[54]. اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، محمد بن حسن حر عاملي، ج2، ص288.

[55]. شرح الاخبار في فضائل الائمة الاطهار:، نعمان بن محمد مغربي، ج1، ص106.

[56]. دلائل الصدق، محمدحسن مظفر، ج2، ص233.

[57]. الارشاد، شيخ مفيد، صص 49 و 50.

[58]. تفسير الكشف و البيان، ابواسحاق احمد ثعلبي، ج7، ص182؛ شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، ج1، ص543.

[59]. مسند احمد بن حنبل، ج1، ص178؛ خصائص اميرالمؤمنين7، نسائي، ص97.

[60]. تاريخ طبري، ج1، ص543؛ انباء نجباء الابناء، محمد بن ابي محمد بن ظفر المكي الصقلي، ص71؛ تاريخ دمشق، حمزة بن اسد بن قلانسي، ج42، صص48 ـ50.

[61]. دائرة المعارف تشيع، بهاءالدين خرمشاهي و ديگران، ج3، ص584.

[62]. مفردات، ص293.

[63]. مقدمه، عبدالرحمان بن خلدون، ص191.

[64]. شرح المقاصد، سعد الدين، تفتازاني، ج5، ص222.

[65]. جن: 26ـ 28.

[66]. محاضرات في الالهيات، شيخ جعفر سبحاني، تلخيص علي رباني گلپايگاني، ص281.

[67]. فروغ ابديت، شيخ جعفر سبحاني، ج1، ص937.

[68]. شواهد التنزيل، ج1، ص542.

[69]. همان، ‌ص249.

[70]. صحيح مسلم، ج5، صص22 و 24، باب فضائل علي بن ابي‌طالب7.

[71]. لسان العرب، ج‌۱۵، ص۳۹۴.

[72]. مناقب علي بن ابي‌طالب7، ابن مردويه اصفهاني، صص۱۰۵ و ۱۰۶‏.

[73]. تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر شافعي، ج2، ص487؛ مستدرك علي الصحيحين، ج1، ص362؛ مسند احمد بن حنبل، ج1، ص260.

[74]. شعراء: 214.

[75]. تاريخ طبري، ج2، ص319.

[76]. المفردات في غريب القرآن، ص863.

[77]. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، حسن مصطفوي، ج13، ص77.

[78]. (وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائي وَ كانَتِ امْرَأَتي عاقِراً فَهَبْ لي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا * يَرِثُني وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا) (مريم: 5 و 6).

[79]. (وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُد) (نمل: 16).

[80]. المستدرك علي الصحيحين، حاكم نيشابوري، ج10، ص439؛ سنن الكبري، امام ابو عبدالرحمان احمد بن شعيب بن علي نسائي، ج5، ص139.

[81]. سنن الكبري، ج5، ص126.

[82]. نهج الحق و كشف الصدق، حسن بن يوسف حلي، ص214.

[83]. حلية الاولياء و طبقات الاصفياء، ابونعيم اصفهاني، ج۴، ص۳۷۵ و ج۷، صص۱۹۵-۱۹۷ و ج۸، ص۳۰۷؛ السنن الكبري، بيهقي، ج۱۳، صص۲۷۵ و ۲۷۶؛ مجمع الزوائد و منبع الفوائد، ج۹، ص۱۰۹؛ كنزالعمال، ج۱۱، ص۵۹۹ و ج۱۳، صص۱۵۱ و 192.

[84]. طه: ۲۹ ـ32.

[85]. طه: ۳۶.

[86]. اعراف: 142.

[87]. عبقات الانوار، ميرحامد حسين، ج۲، صص۸۶-۸۸.

[88]. همان، ج۲، صص۱۰۴ـ۱۱۰.

[89]. كنزالعمال، ج۱۱، ص614؛ مسند احمد بن حنبل، ج۱، ص۵۴۵.

[90]. طه: 32ـ36؛ اعراف: 142.

[91]. معاني‌الاخبار، ابن بابويه، ج۱، صص۷۴ و ۷۵.

[92]. همان، صص۷۵ و ۷۹.

[93]. نهج البلاغه، خطبه ۱۹۲.

[94]. شرح نهج البلاغه، ابن ابي‌الحديد، ج۱۳، صص۲۱۰ـ۲۱۲.

[95]. منهاج السنة النبويه، ابن تيميه، ج7، صص297ـ302.

[96]. همان، صص304ـ306.

[97]. همان، ص306.

[98]. همان، صص306 و 307.

[99]. همان، ص307.

[100]. همان، صص307ـ310.

[101]. منهاج السنة النبوية، ج7، صص301 و 303.

[102]. فتح الباري، ج1، ص7.

[103]. تاريخ طبري، ج2، ص63.

[104]. تفسير بغوي، معالم التنزيل، بغوي، ج3، ص480.

[105]. شواهد التنزيل، ج1، ص486.

[106]. تاريخ مدينة دمشق، ج42، ص49.

[107]. مناقب علي بن ابي‌طالب7، ص290.

[108]. تاريخ طبري، ج2، ص63.

[109]. الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج2، ص63.

[110]. المناقب، موفق خوارزمي، ص8.

[111]. سنن الكبري، نسائي، ج5، ص126.

[112]. مسند احمد بن حنبل، ج1، صص111، 159 و 333.

[113]. خصائص العلويه، نسائي، ص6، حديث65.

[114]. المستدرك علي الصحيحين، ج3، ص132.

[115]. الصحيح من السيرة النبي الاعظم، سيدجعفر مرتضي، ج3، ص64؛ الغدير ج2، ص28؛ لسان الميزان، ابن حجر عسقلاني، ج4، ص42.

[116]. الصحيح من السيرة النبي الاعظم، ج3، ص67؛ لسان الميزان، ج4، ص42؛ الجرح و التعديل، رازي، ج6، ص53.

[117]. ميزان الاعتدال في نقد الرجال، ذهبي، ج2، ص631 و ج3، ص64.

[118]. همان، ج2، ص631؛ الصحيح من سيرة النبي الاعظم، ج3، ص64؛ لسان الميزان، ج4، ص42؛ الجرح و التعديل، ج6، ص53.

[119]. مسند احمد بن حنبل، ج2، ص466.

[120]. تهذيب التهذيب، ج5، ص303.

[121]. همان.

[122]. منهاج السنة النبويه، ج7، صص304ـ306.

[123]. سيرة النبويه، ابن كثير، ج1، ص350.

[124]. البداية و النهايه، ج2، ص40.

[125]. كنزالعمال، ج15، ص113.

[126]. مسند احمد حنبل، ج1، ص111.

[127]. تفسير ابن كثير، ج1، ص459.

[128]. تاريخ دمشق، ج1، ص87.

[129]. اثبات الوصيه، ص115.

[130]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص27.

[131]. الصحيح من سيرة النبي الاعظم، ج3، ص66؛ الكامل في التاريخ، ج2، ص62.

[132]. حديث يوم الدار: پژوهش و بررسي، احمدي ميانجي، ترجمه: عبدالحسين طالعي، مجله سفينه، ش15، ص38.

[133]. جذعه، بره‌اي را گويند كه شش ماه از او گذشته باشد.

[134]. فرق با كسر فاء پيمانه بزرگي بود كه اهل مدينه شيرهاي خود را با آن پيمانه مي‌كردند.

[135]. منهاج السنة النبويه، ج7، ص306.

[136]. حديث يوم الدار: پژوهش و بررسي، مجله سفينه، ش15، ص39.

[137]. منهاج السنة النبويه، ج7، صص306 و 307.

[138]. الصحيح من سيرة النبي الاعظم، ج3، ص66؛ دلائل الصدق، ج2، ص236.

[139]. الصحيح من سيرة النبي الاعظم، ج3، ص67.

[140]. همان، ص68.

[141]. حديث يوم الدار: پژوهش و بررسي، مجله سفينه، شماره 15، ص41.

[142]. ر.ك: دلائل الصدق، ج2، ص232؛ الغدير، ج2، ص278؛ الصراط المستقيم، علي بن يونس، بياضي، ج1، ص352؛ الصحيح من سيرة النبي الاعظم، ج3، ص60؛ حياة النبي و سيرته، محمد قوام وشنوي، ج1، ص119.

[143]. حديث يوم الدار: پژوهش و بررسي، مجله سفينه، ش15، ص42.

[144]. منهاج السنة النبويه، ج7، ص307.

[145]. حديث يوم الدار: پژوهش و بررسي، مجله سفينه، شماره 15، ص42.

[146]. حجر: 94.

[147]. حديث يوم الدار: پژوهش و بررسي، مجله سفينه، ش15، ص43.

[148]. الصحيح من سيرة النبي الاعظم، ج3، ص70.

[149]. منهاج السنة النبويه، ج7، صص307ـ310.


| شناسه مطلب: 86257







نظرات کاربران