حاطب بن ابی‌بَلْتَعه حاطب بن ابی‌بَلْتَعه حاطب بن ابی‌بَلْتَعه بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
حاطب بن ابی‌بَلْتَعه حاطب بن ابی‌بَلْتَعه حاطب بن ابی‌بَلْتَعه حاطب بن ابی‌بَلْتَعه حاطب بن ابی‌بَلْتَعه

حاطب بن ابی‌بَلْتَعه

حاطب بن ابی بَلْتَعه الخالفی اللخمی، متوفّای سال  ٣٠  هجرت و مدفون در بقیع است. مشهور آن است که چون حَطَب (هیزم) جمع می‌کرده، حاطب بر نام اصلی‌اش غالب شد و به تدریج آن را به فراموشی سپرد. حاطب اهل یمن بود و به مکه آمد و در مکه، چون عشیره و قبیله

حاطب بن ابي بَلْتَعه الخالفي اللخمي، متوفّاي سال  ٣٠  هجرت و مدفون در بقيع است. مشهور آن است كه چون حَطَب (هيزم) جمع مي‌كرده، حاطب بر نام اصلي‌اش غالب شد و به تدريج آن را به فراموشي سپرد. حاطب اهل يمن بود و به مكه آمد و در مكه، چون عشيره و قبيله‌اي نداشت، هم‌پيمان زبير بن عوام، برادرزاده حضرت خديجه(عليها السلام) گرديد و پس از آنكه پيامبر(صلي الله عليه و آله) به رسالت مبعوث شد، دركنار كوه ابوقبيس، آن حضرت را ملاقات كرد و به وي ايمان آورد و شهادتين بر زبان جاري ساخت.

او يكي از ياران پاك نهاد و با كفايت و دانشمند حضرت رسول(صلي الله عليه و آله) بود كه رواياتي هم در فضيلت و مقام والاي او از پيامبر(صلي الله عليه و آله) نقل شده است:

يكي از غلامانش به حضور پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) آمد و از حاطب شكايت كرد و گفت: اي فرستاده خدا، حاطب به جهنّم مي‌رود؟ پيامبر در پاسخ وي فرمودند: نه؛ زيرا او در جنگ بدر و حديبيه شركت داشت و خداي متعال از كساني كه در بدر بوده‌اند، راضي است.[1]

مهاجري بدري

حاطب بن ابي‌بلتعه، در نزد پيامبر(صلي الله عليه و آله) جايگاهي برجسته داشت و شخصيتي بود بلند آوازه. او با پيامبر(صلي الله عليه و آله) از مكه به مدينه هجرت كرد و افتخار شركت در جنگ بدر نصيبش شد.

و حاطب مهاجريّ بدريّ، له كرامة عند الرسول.[2]

حاطب، شخصيتي بدري و مهاجري بود كه در نزد پيامبر جايگاهي والا و موقعيتي ارجمند داشت.

او همچنين در حديبيه همراه پيامبر(صلي الله عليه و آله) حضور داشت و شاهد پيمان حديبيه نيز بود.

روايتگر حضرت رسول(صلي الله عليه و آله)

حاطب، راوي احاديث پيامبرخدا(صلي الله عليه و آله) بود و از آن حضرت روايات فراواني را نقل كرده است كه به دو نمونه از آنها اشاره مي‌كنيم:

 ١ . عن حاطب بن أبي بلتعة مرفوعاً عن رسول الله(صلي الله عليه و آله): «مَنْ زارني بعدَ موتي فكأَنّما زارني في حياتي, ومَنْ مات في أحد الحرمين بُعث يوم القيامة من الآمنين».[3]

از حاطب بن ابي بلتعه، از پيامبرخدا(صلي الله عليه و آله) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: هركس مرا بعد از مرگم زيارت كند، گويا در دوران حياتم مرا زيارت كرده و هر كس در يكي از دو حرم (مكه و مدينه) از دنيا برود، روز قيامت از عذاب الهي در امان است.

 ٢ . عن حاطب بن أبي بلتعه قال: قال رسول الله(صلي الله عليه و آله): «يزوج المؤمن في الجنّة اثنتين وسبعين زوجة من نساء الآخرة واثنتين من نساء الدنيا».[4]

هر مؤمني در بهشت، با هفتاد و دو زن بهشتي ازدواج مي‌كند و دو نفر آنها از زنان دنيا مي‌باشند.

نامه حاطب به مشركان

پس ازآنكه پيامبر(صلي الله عليه و آله) در حديبيه، با قريش و اهل مكه پيمان بست، از شرايط آن پيمان اين بود كه هر طايفه ديگري اگر خواست با پيامبر(صلي الله عليه و آله) و قريش پيمان ببندند، آزاد است و كسي نبايد به ايشان حمله و تجاوز كند. قبيله خزاعه داخل پيمان پيامبرخدا(صلي الله عليه و آله) شدند و طايفه بنوبكر با قريش پيمان بستند، ولي با تحريك قريش وكمك آنها، بنوبكر به خزاعه شبيخون زدند، پس از آن ترسيدند كه مبادا پيامبر(صلي الله عليه و آله) تصميم به جنگ با آنها بگيرد، از اين رو، درصدد كشف و فهم اين مطلب برآمدند كه آيا پيامبر(صلي الله عليه و آله) با آنها وارد جنگ خواهد شد يا خير. پيامبر(صلي الله عليه و آله) هم تصميم گرفت به قصد فتح مكه حركت كند و از خدا خواست كه اهل مكه از تصميم او آگاه نشوند. در اين ميان، حاطب كه مسلمان شده و به مدينه هجرت كرده بود و خانواده‌اش در مكه به سر مي‌بردند و چون يمني بودند كسي را درمكه نداشتند، قريش نزد خانواده او آمده، پيشنهاد كردند كه نامه‌اي به حاطب بنويسند و به او بگويند كه قريش را در جريان تصميم پيامبر(صلي الله عليه و آله) بگذارد كه آيا به قريش حمله خواهد كرد يا خير؟ خانواده حاطب پذيرفتند و نامه‌اي نوشته، به زني به نام ساره دادند كه به مدينه ببرد و به حاطب بدهد. هنگامي كه ساره به مدينه رفت، پيامبرخدا(صلي الله عليه و آله) پرسيد: آيا مسلماني انتخاب كرده و به اينجا آمده‌اي؟ گفت: نه. فرمود: آيا به مدينه كوچ كرده‌اي؟ گفت: نه. پيغمبر(صلي الله عليه و آله) پرسيد: پس چه چيزي باعث شد كه به اين سفر بيايي؟ گفت: اي پيامبرخدا(صلي الله عليه و آله)، شما در مكه پناهگاه و آقاي من بوديد، همه رفتند و من محتاج شما شدم، اكنون آمده‌ام تا به من كمك كنيد.

پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمودند: جوانان مكه چه شدند مگر به تو كمكي نمي‌كنند؟

ساره (از آنجا كه ساره آوازه خوان مكه بود، طبيعي بود كه جوانان مكه ياري‌اش كنند) گفت: بعد از پيشامد بدر و كشته شدن بزرگان قريش آنها ديگر دل و دماغي ندارند.

پيامبر(صلي الله عليه و آله) به بني‌هاشم فرمود: به او كمك كنيد. بني‌هاشم هم كمك شاياني به وي رساندند و مركب و توشه و لباس به او دادند. حاطب نيز نامه‌اي براي اهل مكه نوشت و به همراه ده دينار و يك برده به وي داد و در نامه به اهل مكه نوشته بود كه محمد درصدد جنگ با شما است، احتياط نگهداريد!

وقتي ساره به سوي مكه راه افتاد، جبرئيل نازل شد و پيامبر(صلي الله عليه و آله) را از اقدام حاطب آگاه كرد. پيامبر(صلي الله عليه و آله) زبير را فرستاد و فرمود: تا فلان محل برويد، در آنجا زني را در هودجي خواهيد يافت كه نامه‌اي با فلان مشخصات در دست دارد، آن را از وي بازستانيد و برگرديد. آنان به محل معهود آمدند و ساره را در هودج يافتند. هرچه تفتيش كردند چيزي نيافتند. او سوگند ياد كرد كه چيزي همراه من نيست.

زبير پيشنهاد كرد كه برگرديم. علي بن ابي‌طالب(عليه السلام) فرمود: پيامبر(صلي الله عليه و آله) و همچنين جبرئيل به ما دروغ نگفته‌اند، شمشير را كشيد و فرمود: نامه را بده و گرنه گردنت را مي‌زنم. ساره وقتي وضع را چنين ديد، از لاي موي سرش نامه را بيرون آورد و به ايشان داد. آنان نامه را نزد پيامبر آوردند.

رسول الله(صلي الله عليه و آله) حاطب را به حضور خواست و از وي پرسيد: اين نامه از آنِ تو است؟ حاطب گفت: آري، اي فرستاده خدا. فرمود: چه چيزي تو را واداشت كه چنين نامه‌اي بنويسي؟

حاطب در پاسخ حضرت گفت: از زماني كه مسلمان شده‌ام به كفر برنگشته و پيوسته به راه شما ايمان داشته و دارم. همان‌طور كه مي‌دانيد هر يك از مهاجران به مدينه بستگاني در مكه دارند كه از خانواده خود حمايت كند، اما من چون اهل مكه نيستم، كسي را در اين شهر ندارم. خواستم راهي بيابم كه به وسيله آن، خانواده‌ام مورد آزار قرار نگيرند.

پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: حاطب راست مي‌گويد. به او جز سخن نيك نگوييد. عمر گفت: اي پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله)، اجازه دهيد گردن اين منافق را بزنم!

حضرت فرمود: عمر! تو چه مي‌داني؟! خداوند به اهل بدر توجهي ويژه دارد و گناهانشان را بخشيده و بهشت را بر آنان واجب كرده است.[5]

در اين هنگام بود كه آيه مباركه سوره ممتحنه نازل شد كه:

(يا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهاداً في سَبيلي وَ ابْتِغاءَ مَرْضاتي تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِما أَخْفَيْتُمْ وَ ما أَعْلَنْتُمْ...) (ممتحنه: 1)

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، دشمن من و دشمن خودتان را به دوستي برمگيريد [به طوري] كه با آنها اظهار دوستي كنيد و حال آنكه قطعاً به آن حقيقت كه براي شما آمده، كافرند [و] پيامبر [خدا] و شما را [از مكه] بيرون مي‌كنند كه [چرا] به خدا، پروردگارتان ايمان آورده‌ايد، اگر براي جهاد در راه من و طلب خشنودي من بيرون آمده‌ايد. [شما] پنهاني با آنان رابطه دوستي برقرار مي‌كنيد، در حالي كه من به آنچه پنهان داشتيد و آنچه آشكار نموديد، داناترم.

حاطب و سفارتش به مصر

از كار‌هاي مهم و پر ارزش حاطب، كه معرف شخصيت وي نيز مي‌باشد، بردن نامه پيامبر(صلي الله عليه و آله) به مقوقس، پادشاه مصر است. هنگامي كه آن حضرت تصميم گرفت به سلاطين و زمامداران نامه بنويسد و آنان را به آيين اسلام دعوت كند، نامه‌اي هم به مقوقس، حاكم مصر نوشت. پس از مهر كردن نامه فرمود: چه كسي حاضر است اين نامه را به مقوقس برساند و از خدا اجر و مزدش را بگيرد؟

حاطب گفت: من اين دستور را انجام مي‌دهم. پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: «بارك الله فيك يا حاطب».

حاطب نامه را گرفته، با پيامبر(صلي الله عليه و آله) و اهل خويش خداحافظي كرد و راهي مصر شد. راه طولاني ميان مدينه و مصر را پيمود ولي آن‌گاه كه وارد مصر شد، به او گفتند پادشاه در اسكندريه، در ويلاي مخصوص كنار دريا است. حاطب خود را به اسكندريه رساند ولي نگهبانان مانع از ورودش به ويلا شدند و نگذاشتند نامه را به مقوقس برساند.

در اين هنگام نقشه‌اي به ذهنش خطور كرد و سوار كشتي شده، در ساحل دريا، مقابل كاخ شاهنشاهي، نامه را سر چوبي بلند كرد تا سلطان مصر متوجه گرديد و او را احضار كرد.

حاطب با وقار و شهامت، به حضور سلطان مصر رفت و نامه پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله) را به سلطان داد. پس از آنكه سلطان نامه را گشود و آن را خواند، به حالت اعتراض رو به حاطب كرده، گفت: اگر كسي كه اين نامه را از جانبش آورد‌ه‌اي پيغمبر و فرستاده خدا است، چرا به كساني كه آزارش مي‌دهند و از وطن بيرونش كرده‌اند نفرين نمي­كند تا هلاك شوند؟!

حاطب كه از قرآن و دستورات آن مطالبي مهم را فرا گرفته بود، بي­درنگ در پاسخ سلطان گفت: مگر عيسي پيامبر نبود، پس چرا به يهوداني كه در مقام كشتنش بودند نفرين نكرد؟ مقوقس از پاسخ حكيمانه حاطب شادمان شد و گفت: «أحسنت، أنت حكيمٌ من عند حكيمٍ»[6]؛ «توحكيمي و از جانب حكيمي خردمند آمده‌اي».

حاطب كه زمينه را مناسب ديد گفت:

إنّه كان قبلك من يزعم أنّه الربّ الأعلي ـ يعني فرعون ـ فأخذه الله نكال الآخرة و الأولي فانتقم به، ثمّ انتقم منه، فاعتبر بغيرك، و لا يعتبر غيرك بك.[7]

همانا پيش از تو مردي (فرعون) در اين آب و خاك سلطنت داشت كه خيال مي‌كرد، او پروردگار بزرگ جهانيان است. خداوند مورد مؤاخذه و عذابش قرار داد و به ذلّت و خواري دنيا و آخرت گرفتارش كرد. پس تو كه وارث اين آب و خاكي، از سرگذشت او عبرت گير و زندگي خود را مايه عبرت ديگران قرار مده.

سپس او را موعظه كرد و موعظه‌هايش در مقوقس تأثيري عميق گذاشت. مقوقس، علائم و نشانه‌هاي وجودي پيامبر(صلي الله عليه و آله) را از حاطب پرسيد و حاطب به خوبي آنها را پاسخ داد. مقوقس به رسالت پيامبر اذعان و اعتراف كرد، ولي ايمان نياورد. هدايايي را براي پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) فرستاد؛ از جمله هدايا، دو خواهر بودند به نام سيرين و ماريه قبطيه كه حاطب آنها را سالم به حضور پيامبر(صلي الله عليه و آله) آورد. پيامبر(صلي الله عليه و آله) سيرين را به عقد حسّان بن ثابت و ماريه را به عقد خود در آورد. ابراهيم از ماريه قبطيه تولد يافت.

مرگ حاطب بن ابي‌بلتعه

پس از رحلت پيامبر گرامي(صلي الله عليه و آله) حاطب در مدينه ماند. دوران خلافت ابوبكر را سپري كرد. دوران عمر را ديد و در عصر خلافت عثمان، ديده از جهان فرو بست. عثمان بر جنازه وي نماز خواند و در حشّ كوكب، منطقه‌اي در وسط قبرستان بقيع مدفون گرديد.

 
[1]. پيغمبر و ياران، ج٢، ص٢٠٧.

[2]. اجوبه مسائل جارالله، السيد شرف الدين، مطبعه عرفان، صيدا، لبنان، 1373ه‍ .ق، ص 24.

[3]. الغدير، ج۵، ص309.

[4]. الاصابه، ج2، ص5.

[5]. بحار الانوار، ج٣٠، ص۵٧۶ . «يا حَاطِبُ مَا حَمَلَكَ عَلَي مَا صَنَعْتَ؟ قَالَ: يا رَسُولَ اللهِ مَا بِي أَنْ لاَ أَكُونَ مُؤْمِناً بِاللهِ وَ رَسُولِهِ، وَ لَكِنِّي أَرَدْتُ أَنْ تَكُونَ لِي عِنْدَ الْقَوْمِ يدٌ يدْفَعُ اللهُ بِهَا عَنْ أَهْلِي وَ مَالِي، وَ لَيسَ مِنْ أَصْحَابِكَ أَحَدٌ إِلاَّ وَ لَهُ هُنَاكَ مِنْ قَوْمِهِ مَنْ يدْفَعُ اللهُ بِهِ عَنْ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ، قَالَ: صَدَقَ، لا تَقُولُوا لَهُ إِلاَّ خَيراً، قَالَ: فَعَادَ عُمَرُ، فَقَالَ: يا رَسُولَ اللهِ قَدْ خَانَ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ المُؤْمِنِينَ، دَعْنِي فَلأَضْرِبْ عُنُقَهُ. قَالَ: أَ وَ لَيسَ مِنْ أَهْلِ بَدْرٍ، وَ مَا يدْرِيكَ لَعَلَّ اللهَ اطَّلَعَ عَلَيهِمْ، فَقَالَ اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ فَقَدْ أَوْجَبْتُ لَكُمُ الْجَنَّةَ».

[6]. الأمثل في تفسير كتاب الله المنزل، ج٢، ص ۵۴٠.

[7]. الأمثل في تفسير كتاب الله المنزل، ج٢، ص ۵۴٠.

 

 

 

 




نظرات کاربران