ابوبکر بن ابی‌قحافه ابوبکر بن ابی‌قحافه ابوبکر بن ابی‌قحافه بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
ابوبکر بن ابی‌قحافه ابوبکر بن ابی‌قحافه ابوبکر بن ابی‌قحافه ابوبکر بن ابی‌قحافه ابوبکر بن ابی‌قحافه

ابوبکر بن ابی‌قحافه

 صحابی پیامبر(صلی الله و علیه و آله) و نخستین خلیفه ابوبکر عبدالله بن ابی‌قحافة (عثمان) بن عامر بن عمرو بن کعب ازتیره بنوتَیْم بن مُرّه قریش[1] و مادرش اُمّ الخیر سَلْمی بنت صخر بن عمرو بن کعب، دختر عموی ابوقحافه، بود.[2] بر پایه گزارشی، وی س

 صحابي پيامبر(صلي الله و عليه و آله) و نخستين خليفه

ابوبكر عبدالله بن ابي‌قحافة (عثمان) بن عامر بن عمرو بن كعب ازتيره بنوتَيْم بن مُرّه قريش[1] و مادرش اُمّ الخير سَلْمي بنت صخر بن عمرو بن كعب، دختر عموي ابوقحافه، بود.[2] بر پايه گزارشي، وي سه سال پيش از عام الفيل زاده شد.[3] اما با توجه به اين كه هنگام درگذشتش در سال سيزدهم ق. 63 سال داشته، نمي‌توان آن را پذيرفت. نام جاهلي وي عبدالكعبه بود كه پيامبر گرامي(صلي الله و عليه و آله) آن را به عبدالله تغيير داد.[4] وي به ابوبكر مشهور بود و با القابي چون صدّيق[5] و عتيق (آزاد شده)[6] خوانده شده است. در وجه نام‌گذاري او، سخنان مختلف است.[7] دانشوران شيعه با استناد به سخن برخي از اهل‌ سنت مانند ابن قتيبه[8] و ابن عساكر[9] لقب صدّيق را ويژه امام علي(عليه السلام) مي‌دانند. ايشان، خود، با نفي اين لقب براي ابوبكر، آن را ويژه خويشتن دانست.[10]

 

ابوبكر بلند بالا[11]، سفيد رو[12] و بر پايه گزارشي، گندمگون[13]، اندكي گوژپشت با گونه‌هايي استخواني و چشماني فرورفته بود. ريش خود را با حنا و رنگ سياه خضاب مي‌كرد.[14] نقش انگشتري وي «نِعم القادر الله» يا «عبدٌ ذليلٌ لربٍ جليل» بود.[15] وي را بردبار، باوقار و صاحب رأي دانسته‌اند.[16] البته روايت‌هايي از ابن عباس و ابوبرده، بيانگر تندخويي او هستند.[17]

 

ابوبكر در مكه

 ابوبكر در روزگار جاهليت به بازرگاني اشتغال داشت. وي را از داناترين نسب‌شناسان عرب[18] و عهده‌دار ديات قريش[19] دانسته‌اند. پس از ظهور اسلام، برخي وي را نخستين مسلمان و نمازگزار با رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) شمرده‌اند[20]؛ اما اخباري فراوان اين ادعا را نفي و اسلام وي را پس از علي(عليه السلام) ياد كرده‌اند.[21] به گفته سعد بن ابي‌وقاص، وي هنگامي مسلمان شد كه بيش از 50 تن اسلام آورده بودند.[22] اسماء دختر ابوبكر كه هفدهمين مسلمان است[23]، اسلام آوردن خود را در همان روزي دانسته كه پدرش مسلمان شد و او را نيز به اسلام فراخواند.[24] روايت‌هاي غلوآميز و داستان‌گونه، سبب اسلام آوردن وي را پيشگويي پيري از دانشوران اَزْدِ يمن[25] يا تعبير خواب او از جانب بحيراي راهب[26] و يا پيشينه دوستي وي با رسول خدا(صلي الله و عليه و آله)[27] بيان كرده‌اند.

 

اخباري در هواداري از ابوبكر جعل شده كه حتي برخي از دانشمندان اهل‌ سنت نيز به ساختگي بودنش معترفند. بعضي از اين اخبار رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) و اثبات نبوّت وي را وامدار ابوبكر خوانده‏اند. برخي از اين اخبار چنين هستند: ابوبكر سال‏ها پيش از تولد اميرمؤمنان(عليه السلام) و در زمان بَحيراي راهب ايمان آورد. او خديجه را به ازدواج رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) درآورد[28] و به دستور خديجه، رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) را نزد ورقة بن نَوْفِل برد تا ايشان به پيامبري خود مطمئن شود.[29] وي تنها كسي است كه بي درنگ دعوت رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) را پذيرفت[30] و به پيشنهاد و اصرار او، دعوت رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) آشكار گشت و مسلمانان به خانه ارقم وارد شدند، در حالي كه پيامبر از كمي يارانش نگران بود.[31] بر پايه روايتي، هنگامي كه ابوبكر و طَلْحة بن عبيدالله مسلمان شدند، نَوْفِل بن خُوَيْلد بن اَسَد آن دو را به بند كشيد و از اين رو «قرينين» خوانده شدند.[32] به روايتي او پيش از اسلام آوردن حمزه، در دفاع از پيامبر در برابر مهاجمان به ايشان مضروب شد.[33]

 

برخي از دانشمندان اهل‌ سنت باور دارند كه در اخبار فضايل ابوبكر، ‌غلوّ و مبالغه بسيار رخ داده و روايات جعلي فراوان بدان راه يافته است.[34] سيوطي 30 حديث را از اين جمله دانسته و مردود شمرده[35] و فيروزآبادي و عَجْلوني برخي از اين‌ها را از مشهورترين جعليات دانسته‌اند.[36] محمد طاهر هندي فَتَني معتقد است كه اگر اين اخبار صحت داشت، در تعيين خلفاي نخستين، اختلافي پديد نمي‌آمد.[37] معاويه به كارگزاران خود نوشت: در برابر هر فضيلتي كه براي ابوتراب نقل شده،‌ همانند آن را براي صحابه بياوريد.[38] بررسي اين اخبار نشان مي‌دهد كه راويان آن‌ها يا مشهور به جعل حديث‌اند يا متهم به آن. عمده اين راويان از خانواده ابوبكر يا از همفكران وي بوده‌اند. لامنس خاورشناس نيز به اين حقيقت اشاره كرده است.[39]

 

بر پايه گزارشي، وي تصميم داشت تا به حبشه هجرت كند؛ اما پيش از دور شدن از مكه، در جوار ابن دُغُنّه به مكه بازگشت و پس از مدتي آن‌گاه كه جوار ابن دغنه از او برداشته شد، از قريش آزار ديد.[40] او در اين روزگار با ثروتش به آزادي بردگان و تقويت مسلمانان پرداخت.[41] در روايتي از كلبي، آمده كه آيه {لا يَستَوِي مِنكُم مَن أَنفَقَ مِن بعد الفَتحِ...} (حديد/57،10) درباره وي نازل شده است؛ زيرا دارايي‏اش را در راه رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) انفاق كرد.[42]

 

عايشه اين روايت‌ها را نقل كرده است. شيخ طوسي در اين باره مي‌نويسد: خداوند در اين آيه در صدد بيان برتري انفاق پيش از فتح به شرط همراهي با جهاد در راه اوست. افزون بر اين، لحن آيه عام است و اختصاص به فرد خاصي را برنمي‌تابد.[43] با توجه به بهره‌مندي رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) از ثروت خديجه و اموال پدرانش كه از بزرگان قريش بودند، و نيز شغل ابوبكر و پدرش و فقر آن دو در دوران جاهليت، و همچنين ضعف جدّي برخي احاديث عايشه، ترديد در جعلي بودن اين روايت‌ها تقويت مي‏شود. انفاق خديجه3 از امور ترديد ناپذير است و روايت اموال نيز درباره ثروت وي در دست است.[44]

 

روايتي به چشم مي‌خورد كه جعلي بودن روايت‌هاي اموال ابوبكر را تأييد مي‏كند: در آغاز هجرت كه رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) معيشتي سخت داشت، انصار عهده‏دار پذيرايي وي شدند. در اين روايت، هيچ گزارشي از مهماني دادن ابوبكر در آن ايام نيست. از ديگر نمونه‌هاي انفاق وي در مدينه نيز گزارشي يافت نمي‌شود.[45] به عكس، گزارش شده كه ابوبكر و عُمَر به سبب گرسنگي در هنگامي جز وقت نماز به مسجد آمدند و با پيامبر خدا(صلي الله و عليه و آله) نزد ابوالهَيْثم بن تَيّهان رفتند و او با نان جو و گوشت گوسفندي كه سر بريد، از آنان پذيرايي كرد.[46]

 

در جريان دعوت پيامبر از قبايل در ايام حج و سال‌هاي پاياني حضور در مكه، ابوبكر به سبب آشنايي با انساب عرب، پيامبر(صلي الله و عليه و آله) را همراهي مي‌كرد. شكست او در مناظره با دَغْفَل بن حَنْظَلَه، نسب‏شناس معروف عرب، به نكوهش او و قبيله‌اش از سوي دغفل انجاميد.[47]

 

ابوبكر در مدينه

 با هجرت پيامبر(صلي الله و عليه و آله) به مدينه، ابوبكر ايشان را همراهي كرد. روايت‌ها در چگونگي اين همراهي متفاوتند. به روايتي، ابوبكر كه از تصميم پيامبر براي هجرت آگاهي نداشت، به صورت اتفاقي در مسير غار ثور، وي را ملاقات كرد و به او پيوست.[48] اما روايتي ديگر همراهي او را با اطلاع و هماهنگي پيشين با ايشان دانسته است. از پي آن، وي فرزندش عبدالله را مأمور رساندن اخبار مكه به او و دخترش اسماء را عهده‌دار تأمين غذاي خود در غار ثور كرد. آن‌گاه كه قريش در تعقيب پيامبر به دهانه غار نزديك شدند، ابوبكر ترسيد؛ اما پيامبر(صلي الله و عليه و آله) او را از اضطراب و ناشكيبايي و ترس بر حذر داشت.

 

به اعتقاد مفسران، آيه40 توبه/9 درباره اين حادثه نازل شده و مراد از {ثانِيَ اثنَينِ} ابوبكر است[49]: {إِلاَّ تَنصُرُوهُ فَقَد نَصَرَهُ اللهُ إِذ أَخرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثنَينِ إِذ هُما فِي الغارِ إِذ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحزَن إِنَّ اللهَ مَعَنا فَأَنزَلَ اللهُ سَكينَتَهُ عَلَيهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَم تَرَوها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذينَ كَفَرُوا السُّفلي‏ وَ كَلِمَةُ اللهِ هِيَ العُليا وَ اللهُ عَزيزٌ حَكيمٌ}. اين همراهي بعدها مهم‌ترين فضيلت ابوبكر شمرده شد و بارها وي و اطرافيانش از آن ياد كردند؛ چنان‌كه در سقيفه نيز به آن استناد كردند.[50]

 

فخر رازي تعبير {لا تَحزَن} را به مفهوم «لاتحزن مطلقاً» شمرده، مي‌گويد:‌ مقتضاي نهي، ‌دوام و تكرار است؛ يعني وي هنگام مرگ و پيش از آن، محزون نخواهد شد.[51] اين برداشت با برخي گزارش‌هاي تاريخي كه او هنگام مرگ، افسوس و اندوهش را آشكار كرد، ناسازگار است.[52]

 

مفسران شيعه و برخي از اهل‌ سنت خطاب {لاتَحزَن} را صريحاً «لاتخف» (بيمناك مباش!) معنا كرده‌اند.[53] طبري در اين‌جا به خوف و جزع او تصريح مي‌كند.[54] اينان درباره مرجع ضمير {عَلَيِه} در {فَأنزَلَ اللهُ سَكَينَتهُ عَلَيهِ} نيز عقيده دارند كه ضماير پيش و پس اين بخش از آيه در {تَنصُـرُوهُ}، {نَصَـرَهُ}، {أخرَجَهُ}، {يَقُولُ}، {لِصاحِبِه} و {أيَّدَهُ} همه راجع به پيامبرند؛ پس چگونه ممكن است بي هيچ دليل و جهت و قرينه صريح، ضمير {عَلَيهِ} به كسي ديگر، يعني ابوبكر، بازگردد؟ آنان در تأييد نظر خويش به آياتي از قرآن (توبه/9، 26؛ فتح/48، 26) استشهاد كرده[55] و آيه {فَأَنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيه} را دليلي بر منقصت ابوبكر شمرده‌اند؛ با اين استدلال كه در دو آيه پيشين، در كنار نام پيامبر از مؤمنان نيز ياد شده، اما در اين آيه «سكينه» فقط بر پيامبر فرود آمده است.[56] شيخ مفيد مي‌گويد: تنها همراهي با پيامبران، فضيلتي به شمار نمي‌رود و مايه مصونيت آنان از خطا نيست.[57]

 

سرانجام پس از تحمّل سه روز رنج در غار و نا اُميدي قريش از يافتن پيامبر(صلي الله و عليه و آله)، ايشان و ابوبكر به سوي مدينه حركت كردند. در ميانه راه، سراقة بن مالك مُدلجي مزاحم رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) شد و سپس نوشته‏اي خواست. بسياري از سيره‏نگاران عامر بن فُهَيره را نگارنده اين نامه به فرمان رسول خدا ياد كرده‌اند[58]؛ اما برخي گزارش‌ها حاكي است كه ابوبكر اين نامه را نوشت.[59]

 

پس از ورود به قبا، ابوبكر از رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) كه به انتظار علي(عليه السلام) در اين ناحيه توقف كرده بود، جدا شد و به سُنح، يكي از محلات اطراف مدينه در يك ميلي آن است[60]، رفت و در منزل خُبَيب بن اِساف/ يساف حارثي يا خارجة بن زيد حارثي ساكن شد.[61] او بعدها با دختر خارجه ازدواج كرد و تا هنگام رحلتِ رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) در سُنح زيست.[62] سپس در نامه‏اي به فرزندش عبدالله، از او خواست كه ام رومان، عايشه و اسماء را به مدينه بياورد.[63]

 

رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) ميان ابوبكر و سالم مولي حذيفه[64] يا خارجة بن زيد[65] پيمان برادري بست. پيشتر در مكه ميان او و عمر پيمان برادري بسته شده بود.[66] وي در مدينه با بلال و عامر بن فُهَيْره در يك منزل زندگي مي‏كرد و هر سه بر اثر وبا در آستانه مرگ قرار گرفتند.[67] بعدها خانه‏اي مقابل خانه عثمان در كوچه بقيع، خانه‌اي در سمت شرقي و غربي مسجد مدينه، خانه‌اي در سنح در حومه مدينه، و خانه‌اي در سمت جنوبي مسجدالحرام داشت.[68] پنجره‌اي در ديوار غربي مسجد به نشانه محل خوخة ابوبكر وجود داشته است و مورخان مدني مانند ابن زباله، ابن شبّه، مطري و سمهودي به آن اشاره كرده‌اند.[69]

 

 در بازسازي مسجد پيامبر به دست سلطان عبدالمجيد عثماني، آن محل را با نصب كتيبه «خوخة ابي‌بكر الصدّيق» مشخص كرده بودند. در سال 1306ق. درِِ كوچكي نزديك باب السلام* وجود داشت كه مسدود بود و بر سر آن نوشته بودند: «هذه خوخة سيدنا أبى بكر الصدّيق رضى الله عنه». سعودي‌ها در ساختمان كنوني مسجد، مدخلي داراي سه در به نام باب الصديق، حد فاصل باب الرحمه و باب السلام، احداث كرده‌اند.[70]

 

ابوبكر در جنگ‌هاي روزگار پيامبر

 او در تمام غزوه‌ها و برخي سراياي روزگار رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) شركت داشت[71]؛ اما نقش بارز نظامي از او گزارش نشده است.[72] وي در غزوه بدر به سال دوم ق. همراه عُمَر و عبدالرحمان بن عوف به نوبت بر يك شتر سوار مي‏شدند. در مسير راه براي رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) جايگاه نماز درست كرد و ايشان در آن نماز گزارد.[73] نيز او همراه ايشان به كسب اطلاعاتي از قريش پرداخت و پس از آراستن لشكر، با وي در عريش مستقر شد.[74] برخي علت اين رخداد را ناتواني نظامي وي دانسته‌اند.[75]

 

ابوبكر در اين جنگ با ديدن پسرش عبدالرحمان در ميان سپاه قريش، از او درباره اموال خود پرسيد و با پاسخ تند وي روبه‌رو شد.[76] پس از جنگ، اسيران قريش براي نجات خود از ابوبكر خواستند رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) را براي آزادي آنان ترغيب كند. درخواست ابوبكر مايه اختلاف صحابه شد و عُمَر با آزادي آنان مخالفت كرد؛ اما پيامبر(صلي الله و عليه و آله) به سبب تهيدستي مسلمانان، آزادي اسيران را به پرداخت فديه منوط كرد.[77]

 

هنگام عبور از كنار اجساد مشركان، ابوبكر همراه پيامبر بود و نام آن‏ها را براي ايشان بازمي‌گفت.[78] بر پايه روايتي، سروده او در سوگ كشته‌هاي قريش در بدر پس از نوشيدن شراب و در حال مستي، مايه خشم رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) شد.[79] عايشه با تصريح به دوري جستن مردم از ابوبكر[80] در واكنش به سروده او، در دفاع از پدرش، انتساب هرگونه سروده‌اي را در جاهليت و اسلام به وي تكذيب مي‏كرد[81] و سبب اين شايعه را تشابه اسمي پدرش با يكي از مشركان به نام ابوبكر بن شعوب، شوهر ام ‌بكر، مي‏دانست. او در معرفي ام ‌بكر، وي را همسر سابق ابوبكر خوانده است.[82] ابن‌ حجر اين توجيه را مردود شمرده است. نام اُمّ ‌بكر نيز جز در اين خبر، در شمار همسران ابوبكر نيست و واژه‏ها و محتواي آن سروده، نشان مي‌دهد كه يك مسلمان سراينده آن ابيات است، نه يك مشرك.

يحدّثُنا الرسولُ بأنَّ سحتاً

و كيف حياة أصلٍ أو هشامِ[83]

 

ابوبكر در نبرد احد به سال سوم ق. تصميم به رويارويي با پسرش داشت كه همراه قريش بود؛ اما پيامبر او را از اين كار بازداشت.[84] در پي شكست مسلمانان و فرار بسياري از آنان، ابوبكر هم ميدان جنگ را رها كرد.[85] بر پايه برخي گزارش‌ها، وي در غزوه بني‌نضير به سال چهارم ق. فرماندهي مسلمانان را بر عهده داشت. اما منابع تاريخي، فرماندهي را از آن‌ِ علي(عليه السلام) دانسته‌اند.[86] رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) از غنايم آن، چاه حِجر[87] را به ابوبكر اختصاص داد. افتادن شاخه‏هاي نخل ربيعة بن كعب اسلمي به زمين ابوبكر، مايه ستيز آنان شد كه با حُكم رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) پايان يافت.[88]

 

ابوبكر در بدر الموعد به سال چهارم ق. از تشويق‌گران رويارويي با مشركان قريش بود.[89] بر پايه گزارشي، در غزوه بني‌مُصطَلِق به سال پنجم ق. پرچمدار مهاجران بود[90] و در بازگشت از همين غزوه و در پي ماجراي افك* براي عايشه آرزوي مرگ كرد.[91]

 

ابوبكر در حفر خندق به سال پنجم ق. نگراني خود را از توطئه يهود بني‌قريظه در شهر ابراز داشت.[92] او پس از حضور در غزوه بني‌قريظه به سال پنجم ق.[93] پيامبر(صلي الله و عليه و آله) را در غزوه بني‌لِحيان كه براي خون‌خواهي از اصحاب رجيع بود، همراهي كرد و به دستور ايشان با هدف گمراه‌كردن قريش با 10 سوار به منطقه كُراع الغَميم رفت و بدون درگيري با دشمن بازگشت.[94]

 

ابوبكر در سال ششم ق. شتراني براي قرباني به ذوالحُلَيفه فرستاد[95] و در پاسخ به نظرخواهي رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) خواهان جنگ با مشركان شد.[96] اما پس از صلح پيامبر در حديبيه، با آن مخالفت نكرد و آن را فرمان خدا شمرد. او كه خود از گواهان اين پيمان بود[97]، بعدها آن را فتحي بزرگ خواند.[98] در غزوه خيبر و در ماجراي فتح قلعه ناعم پرچمدار بود؛ اما توفيقي نيافت و عمر او را ترسو شمرد. وي در اين نبرد به استناد وعده پيروزي خداوند، با بريدن درختان خرما مخالفت كرد.[99] سهم وي را از غنايم خيبر 100 خروار غله دانسته‌اند.[100]

 

پس از نقض صلح حديبيه از سوي قريشيان، ابوسفيان براي تمديد آن پيمان، خواهان ميانجيگري ابوبكر شد؛ اما او نيز همانند علي(عليه السلام) و فاطمه3 اين درخواست را نپذيرفت.[101] وي در فتح مكه به سال هشتم ق. پس از مجروح شدن پدر مشركش كه به كوه‌هاي اطراف مكه فرار كرده بود، او را نزد رسول خدا آورد.[102] در گزارشي آمده كه در پي طعنه‌زدن مسلمانان به ابوسفيان در فتح مكه، او از مسلمانان خشمگين گشت و به پيامبر شكايت آورد و ايشان او را از خشم مسلمانان بر حذر داشت.[103]

 

ابوبكر از كساني بود كه فراواني سپاه مسلمانان در غزوه حنين اعجاب و غرورشان را برانگيخت. آيه 25 توبه/9 در اين‌ باره نازل شده است[104]: {لَقَد نَصَـرَكُمُ اللهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَومَ حُنَينٍ إِذ أَعجَبَتكُم كَثرَتُكُم}. در پي شكست ابتدايي و فرار مسلمانان در اين نبرد، برخي ابوبكر را از پايداران نبرد[105] و گروهي او را از فراريان[106] دانسته‌اند. وي در اين نبرد هنگام محاصره طائف، با تعبير خواب پيامبر، فتح اين شهر را ناممكن خواند.[107]

 

اختلاف نظر ابوبكر و عمر در سال نهم ق. درباره رياست قَعْقاع بن مَعْبد و اَقْرَع بن حابِس بر بني‌تميم، مايه ستيز آن دو در حضور
رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) شد. به اعتقاد برخي، آيات {...لاتُقَدِّموا بين يَدَي اللهِ و رَسولِه ... * ... لا تَرفَعوا اَصوتَكُم فَوقَ صَوتِ النَّبي و لا تَجهَروا لَهُ بِالقَول...} (حجرات، 1-2) درباره آن دو نازل شده و آنان را از پيشي گرفتن بر خدا و رسول او و بالا بردن صدا در محضر ايشان بر حذر داشته است.[108]

 

ابوبكر هنگام آمدن نمايندگان ثقيف به مدينه به سال نهم ق. مغيرة بن شعبه ثقفي را كه براي بشارت نزد رسول خدا مي‌رفت، با اصرار راضي كرد تا خبر ورود هيئت ثقيف را خود به پيامبر بدهد.[109] وي در غزوه تبوك به سال نهم ق. در تجهيز سپاه مسلمانان 4000 درهم كمك كرد.[110] بر پايه گزارشي، او در اين نبرد در غياب پيامبر بر مردم نماز مي‏گزارد و پرچم سياه ايشان را حمل مي‏كرد.[111]

 

امارت حج

 ابوبكر در سال نهم به عنوان امير الحاج نخستين حج تمتع اسلام[112] و بر پايه گزارشي، براي ابلاغ سوره برائت از سوي رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) همراه 300 تن از مدينه به قصد مكه حركت كرد.[113] او در اين سفر پنج شترِ قرباني همراه داشت و مأمور شد تا بر خلاف مشركان، روز عرفه را در عرفات، نه در مَشْعَر، وقوف كند و پس از غروب آفتاب از عرفات و پس از طلوع آفتاب از مَشْعَر بيرون رود. پس از آن كه در ذوالحُلَيْفَه مُحرم شد، سحرگاهان علي(عليه السلام) را در منطقه عَرج ملاقات كرد. نخست گمان كرد كه از اميري حج بركنار شده است[114]؛ ولي با سخنان علي(عليه السلام) دانست كه با نزول آيات ابتدايي سوره توبه (برائت) علي(عليه السلام) تنها مأمور ابلاغ آن آيات شده است.[115] بر اين اساس، ابوبكر در كنار علي(عليه السلام) به مكه رفت و در جريان حج، پس از ظهر روز هفتم، روز عرفه و پس از ظهر روز عيد قربان در منا، خطبه‌هايي خواند.[116] برخي علي(عليه السلام) را سرپرست حاجيان و ابلاغ‌كننده آيات برائت مي‌دانند و به استناد روايتي از ابن عباس، بر اين باورند كه ابوبكر عزل شد و به مدينه بازگشت[117] و نزد پيامبر رفت و از ايشان پرسيد: آيا خداوند درباره من آيه‌اي نازل كرده است؟‌ پيامبر فرمود: نه؛ خداوند فرمانم داد تا جز من يا مردي از من، اين وظيفه را ادا نكند.[118]

 

سرپرستي حاجيان

 ابوبكر در سال يازدهم ق. عُمَر را سرپرست حاجيان كرد و خود در رجب سال دوازدهم ق. عمره گزارد و در موسم همان سال سرپرستي حاجيان را عهده‏دار شد.[119] اما برخي بر اين باورند كه ابوبكر در ايّام خلافتش حج به‌ جا نياورد و عُمَر يا عَتّاب بن اُسيد، كارگزار پيامبر در مكه[120] يا عبدالرحمان بن عَوْف را به امارت حج تعيين كرد.[121]

 

حجة الوداع و رحلت پيامبر(صلي الله و عليه و آله)

 ابوبكر در سفر حجة الوداع شتري همراه داشت كه با آن زاد و توشه خود و رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) را حمل مي‌كرد. با سهل انگاري غلام وي، شتر در مسير راه گم شد و او غلام خود را تنبيه كرد. پيامبر(صلي الله و عليه و آله) او را از اين كار نهي نمود.[122] وي در بازگشت از اين سفر، از شاهدان غدير و از نخستين كساني بود كه ولايت علي(عليه السلام) را به ايشان تبريك گفتند.[123]

 

ابوبكر در روزهاي پاياني زندگي پيامبر(صلي الله و عليه و آله) در دو حادثه مايه رنجش پيامبر(صلي الله و عليه و آله) را فراهم كرد. نخست آن كه برخلاف فرمان ايشان، به بهانه نگراني از بيماري پيامبر، از حضور در اردوگاه سپاه اُسامه سر پيچيد.[124] ديگر آن كه بدون اجازه پيامبر و با تلاش دخترش عايشه، امامت جماعت مسجد پيامبر(صلي الله و عليه و آله) را عهده‌دار شد.[125] در برخي منابع اهل‌ سنت آمده كه وي به فرمان رسول خدا، جانشين امامت جماعت در روزهاي بيماري ايشان بود.[126]

 

در پي رحلت رسول خدا(صلي الله و عليه و آله)، ابوبكر كه در سنح حضور داشت، به مدينه آمد و چون به رخسار پيامبر نگريست، بر خلاف برخي صحابه همچون عمر، به ‌استناد برخي آيات، رحلت ايشان را تصديق كرد.[127] در پي اختلاف صحابه در تعيين مكان دفن پيامبر، با نقل روايتي از ايشان كه پيامبران در مكان درگذشت خود دفن مي‏شوند، به حل مشكل پرداخت.[128] برخي مشابه اين گزارش را درباره علي(عليه السلام) آورده‌اند.[129] نقل كرده‌اند كه در ماتم پيامبر گريست. نيز قصايدي از وي در سوگ رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) نقل شده است.[130]

 

خلافت ابوبكر

 پس از رحلت پيامبر(صلي الله و عليه و آله) و پيش از دفن ايشان، گروهي از انصار كه نگران آينده خود بودند، در سقيفه بني‌ساعده گرد آمدند و سعد بن عباده خزرجي را براي خلافت نامزد كردند. با اطلاع ابوبكر و عمر از اين ماجرا، آن دو همراه ابوعبيده وارد سقيفه شدند. در چگونگي، زمان ورود و گفت‌وگوي ابوبكر با انصار اختلاف است. بر پايه سخن مشهور، وي براي منصرف ساختن انصار از تصميمشان، ضمن استناد به حديث نبوي «الائمة من قريش» خلافت را شايسته مهاجران قلمداد كرد؛ با اين استدلال كه آنان خويشاوند پيامبرند و با توجه به برتري ايشان بر قبايل ديگر، پيروي مردم را به دنبال خواهند داشت.

 

آن‌گاه دو همراهش را براي بيعت معرفي كرد. اما آن دو ابوبكر را به خلافت سزاوار دانستند. انصار شورايي شدن خلافت و انتخاب دو امير از مهاجران و انصار را پيش كشيدند. ابوبكر براي قانع ساختن آنان، وعده داد از انصار وزير برگزيند. در اين فضاي آشوبناك، عمر كه نگران گسترش اختلاف بود، با ابوبكر بيعت كرد. به دنبال او بشير بن سعد خزرجي كه رقيب سعد بن عباده بود، دست بيعت به سوي ابوبكر گشود. قبيله اوس نيز كه از خزرجيان كينه ديرينه داشتند، از نامزدي وي استقبال كردند.[131] قبيله بني‌اسلم، از قبايل باديه‌نشين كه در مدينه ساكن شده بودند[132]، به حمايت از گردانندگان بيعت با ابوبكر، مسلحانه دركوچه‌هاي مدينه مخالفان را تهديد كردند.[133] بدين ترتيب، زمينه بيعت عمومي با ابوبكر فراهم شد. روز بعد، با سخنراني و زمينه‌سازي در مسجدالنبي، بيشتر مردم با او بيعت كردند. ابوبكر به سخنراني بر منبر رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) پرداخت و به ناتواني خود و چيرگي شيطان بر وي و برتر نبودن خود از ديگران و روش خويش در حكومت اشاره كرد.

 

شيعيان برآنند كه اين سخنان نشانه عدم صلاحيت وي براي خلافت است. سخن امام علي(عليه السلام) نيز بر همين برداشت دلالت دارد.[134] به هر روي، او به خلافت رسيد و عمر كه در روي كارآوردن او نقشي اساسي داشت، بعدها انتخاب وي را عجولانه و اشتباهي شتاب‌زده (فَلْته) وصف كرد.[135] اما برخي محققان[136] بر پايه شواهد و قرايني، خلافت ابوبكر و عمر را با طرح و برنامه پيشين از جانب ابوبكر و عمر و ابوعبيده مي‌دانند. بعضي از اين شواهد عبارتند از: ترك سپاه اسامه و بازگشت به مدينه[137]، جلوگيري از آوردن كاغذ و دوات براي نگارش وصيت پيامبر(صلي الله و عليه و آله)[138]، تلاش براي اقامه نماز به جاي ايشان[139]، واگذاري خلافت از طرف ابوبكر به عمر و سخن عمر كه اگر ابوعبيده زنده بود، او را جانشين خود مي‌كرد[140]، و اين عقيده ابوبكر كه نبايست خلافت و نبوت در يك خاندان جمع شود.[141]

 

خلافت ابوبكر از آغاز با چالش‌هايي روبه‌رو بود. بني‌هاشم و برخي صحابه برجسته، خواه انصار و خواه مهاجران، از اين رو كه امام علي(عليه السلام) را براي خلافت سزاوار مي‌ديدند، از بيعت با ابوبكر سر باززدند. برخي از اينان به رغم تهديدهاي جدي، همچون تهديد به آتش زدن خانه حضرت فاطمه3 كه براي همراهي با علي(عليه السلام) در آن گرد آمده بودند، تا مدت‌ها از بيعت خودداري كردند.[142]

 

بر پايه گزارشي، برخي از هواداران امام قصد پايين كشيدن خليفه از منبر را داشتند كه پس از رايزني با ايشان، از تصميم خود منصرف شدند.[143] اينان در محله بني‌بياضه گرد آمدند و به خلافت ابوبكر اعتراض نمودند.[144] در ميان مخالفان خلافت ابوبكر، ابوسفيان نيز جاي داشت كه امام علي(عليه السلام) چون از نيت او آگاه بود، تشويق او به قيام بر ضد ابوبكر را ناديده گرفت. البته او پس از آن كه فرزندانش، يزيد و معاويه، صاحب منصب شدند، از مخالفت دست برداشت.[145]

 

اهل‌ سنت براي مشروع نشان دادن خلافت ابوبكر به روايت‌هايي از پيامبر(عليه السلام) استناد كرده‌اند كه برخي از محدثان خودشان آن‌ها را ساختگي دانسته‌اند.[146] امامت جماعت هنگام بيماري رسول خدا از علل مشروعيت خلافت او شمرده شده است.[147] اما اين‌گونه روايت‌ها هم داراي معارض هستند[148] و هم با اخبار رسيده از طرق شيعه[149] و نيز با عملكرد وي در انتخاب خليفه پس از خود ناسازگارند.

 

كارهاي ابوبكر

 او به استناد حديثي از رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) كه پيامبران ارث بر جاي نمي‌گذارند، فدك* را از فاطمه3 گرفت و اين به رغم شهادت گواهاني چون امام علي(عليه السلام) و ام ايمن بود.[150] وي در واپسين لحظات عمرش از اين كار خود تأسف ‌خورد.[151]

 

اعزام سپاه اسامه براي نبرد با روم كه با پيروزي بازگشت، از كارهاي اوست.[152] نبرد با مخالفان و اهل ردّه و سركوب سخت آنان به فرماندهي خالد بن وليد نيز به فرمان وي رخ داد. در اين ميان، وليد برخي كارهاي خلاف شرع انجام داد و با نظر به مصلحت‌انديشي خليفه و به‌ رغم تأكيد برخي صحابه براي اجراي حكم الهي، مجازات نشد. دستگاه خلافت بر پايه ادله‌اي همه مخالفان خود را در شمار مرتدان قرار داد[153]، در حالي كه اينان چند دسته بودند: پيامبران دروغين[154]، مخالفان خلافت ابوبكر، خودداري‌كنندگان از پرداخت زكات به دولت مدينه[155] و اهل ردّه.[156]

 

با پايان يافتن جنگ‌هاي ردّه، ابوبكر نيروهاي خود را با انگيزه‌هاي سياسي، اقتصادي و مذهبي براي فتح عراق و شام بسيج كرد. او ابتدا به پيشنهاد مثني بن حارثه شيباني از ساكنان عراق كه از ضعف سپاهيان ساساني در عراق باخبر بود و به فرماندهي خالد بن وليد، شهرهاي حيره، انبار و عين التمر را كه در قلمرو ساساني قرار داشتند، فتح كرد.[157] همزمان با اين فتوحات، چهار لشكر را براي فتح شام فرستاد و ابوعبيده را به فرماندهي كل آن سپاه برگزيد.[158] وي براي تقويت سربازان در برابر سپاه بزرگ هراكليوس امپراتور روم، خالد بن وليد را از عراق به سوي شام گسيل داشت و فرماندهي تمام نيروها را به او سپرد.[159] مسلمانان در اين نبرد توانستند با شكست روميان، در واپسين روزهاي حكومت او، دمشق را محاصره كنند.[160]

 

گزارش‌هايي از حقوق روزانه او پس از خلافت حكايت دارند كه در تعييين مقدار آن اختلاف است.[161] او در جمع‌آوري و تقسيم بيت‌‌المال و رفتار با اهل كتاب، برخلاف خلفاي پس از خود، به سيره پيامبر رفتار كرد. از مسيحيان نجران و زرتشتيان جزيه گرفت[162] و غنايم را مساوي قسمت كرد و پيشنهاد تقسيم نابرابر غنايم را نپذيرفت.[163] بر پايه برخي از گزارش‌ها، جمع‌آوري ابتدايي قرآن به فرمان او و پس از كشته‌شدن بسياري از قاريان در نبرد يمامه به سال 12ق. انجام شد.[164]

 

او كه در شش ماهه نخست خلافت در سنح ساكن بود، محل بيت المال را همان جا قرار داد و پس از سكونت در مدينه، آن را به خانه خود منتقل كرد.[165] اقطاعات ابوبكر به برخي صحابه مانند طلحه و زبير، مخالفت عمر را در پي داشت.[166]

 

پس از رحلت رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) ميان اصحاب درباره سهم رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) و ذوي‌ القربي از غنايم اختلاف پيش آمد.[167] ابوبكر سهم ذوي‌ القربي را قطع كرد[168] و به يتيمان و مساكين داد. به روايتي او اين سهم را در تهيه ساز و برگ نظامي و رزمندگان به‌كار گرفت.[169] وي با اصرار بر اين كه رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) فدك را پس از رحلتش براي همه مسلمانان قرار داده است، فاطمه3 را از آن محروم كرد[170] و در برابر احتجاج وي گريست.[171] او از پذيرش گواهي ام اَيْمَن به بهانه زن بودنش و گواهي علي(عليه السلام) به دليل منفعت‏خواهي شخصي وي خودداري كرد.[172] از اين رو، فاطمه3 تا پايان عُمْر از وي دوري نمود.[173]

 

ابوبكر حد شرب خمر را برخلاف رسول خدا 40 ضربه تعيين كرد.[174] وي به‌ رغم برخورد شديد با دزدان غنايم، از اجراي حد سرقت بر آنان خودداري مي‌كرد.[175] به نقل ذهبي، او با گرد هم آوردن مردم، آنان را از نقل حديث از اين رو كه موجب اختلاف مي‌شود، بر حذر داشت و 500 حديث را كه خود گرد آورده بود، از عايشه خواست و همه را سوزاند.[176]

 

بنا بر روايتي از ابن شهاب زُهري، رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) و ابوبكر به كسي منصب قضاوت ندادند. اما برخي گزارش‌ها عمر را قاضي ابوبكر دانسته‌اند.[177] در روزگار او سه طلاق در يك مجلس، يك طلاق به‌ شمار مي‏آمد.[178]

 

صيت و مرگ ابوبكر

 ابوبكر بر اثر بيماري در هفتم جمادي الاخره سال 13ق. پس از دو سال و سه ماه و 26 روز خلافت در 63 سالگي درگذشت.[179] با آن كه در تقسيم بيت‌ المال سختكوش بود و پس از مرگش مالي را در بيت‌ المال باقي نگذاشت[180]، هنگام مرگ ثروتي درخور شامل نخلستاني از غنايم بني‌نضير و زمين‌هايي در بحرين، غابه و خيبر از خود بر جاي نهاد. گزارش‌ها از بخشش قسمتي از اين ثروت هنگفت به عايشه در روزهاي پاياني حيات وي خبر مي‌دهند.[181]

 

او هنگام مرگ به‌ رغم مخالفت برخي صحابه از جمله عبدالرحمن بن عوف كه از تندخويي عمر بيم داشتند، عمر را به جانشيني خود برگزيد و در پاسخ به اعتراض مخالفان، او را شايسته‌ترين فرد براي خلافت دانست.[182] اميرمؤمنان اين انتخاب را جبران تلاش‌هاي عمر در قدرت‌بخشي به ابوبكر و كاري قابل پيش‌بيني ‌دانست و از اين كار وي كه به‌ رغم شايسته ندانستن خود براي خلافت و تقاضاي عزل خويش، جانشين انتخاب كرد، اظهار شگفتي نمود.[183] برخي گزارش‌ها انتخاب عمر را طي مشورت ابوبكر با شماري از صحابه دانسته‌اند.[184]

 

ابوبكر هنگام مرگ آرزو مي‌كرد كه علف چرندگان بود و از ارتكاب چند كار همانند بر عهده گرفتن خلافت، حمله به خانه حضرت فاطمه3 و شكستن حرمت ايشان و زنده سوزاندن ابن فجائه سلمي در بقيع تأسف ‌خورد.[185] بر پايه وصيت او، همسرش اسماء دختر عميس او را غسل داد و در پارچه‌هايي كهنه كفن كرد. عمر شبانه در فاصله ميان منبر و قبر رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) بر وي نماز گزارد و او را بر پايه وصيتش كنار قبر رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) دفن كرد.[186]

 

ابوبكر را از مفتيان روزگار پيامبر دانسته‌اند. عبدالله بن عمر تنها او و عمر را مفتيان روزگار خود مي‌شمرد.[187] از او بيش از 100 روايت نقل شده[188] كه در برخي از آن‌ها ترديد جدي راه دارد.[189] برخي از گزارش‌ها از ناتواني وي در پاسخگويي به شبهات دانشمندان يهود حكايت دارند. آنان كه بر پايه آموزه‌هاي تورات توقع داشتند خليفه پيامبر گرامي، عالم‌ترين فرد امت باشد، پس از پرسش درباره صفات الهي و ناتواني او در پاسخ به آن، با واكنش تند وي مواجه شدند. اميرمؤمنان ديد كه آنان اسلام را به تمسخر گرفتند و بر اثر رفتار ابوبكر، آن را دروغ پنداشتند. پس پاسخ آنان را داد و ايشان را قانع ساخت.[190]

 

نام ابوبكر در شمار صحابه بشارت داده شده به بهشت[191] و از حواريان رسول خدا(صلي الله و عليه و آله)آمده است. اما ابن كلبي، تنها زُبَيْر را حواري ايشان دانسته است.[192]

 

قُتَيْله دختر عبدالعُزي، اُم رُومان دختر عامر بن عُوَيْمر[193]، اسماء دختر عُمَيْس خَثْعَمي و حبيبه دختر خارجة بن زيد خزرجي[194] همسران ابوبكر بودند. عبدالله، عبدالرحمن و محمد، پسران او و عايشه همسر پيامبر(صلي الله و عليه و آله) كه در رويدادهاي گوناگون به ويژه جنگ جمل نقشي مهم داشت، اسماء مادر عبدالله بن زبير بن عوام و ام كلثوم دختران او بودند. محمد فرزند ابوبكر، پس از مرگ وي و ازدواج همسرش اسماء با اميرمؤمنان(عليه السلام) در دامن ايشان پرورش يافت و در شورش مسلمانان بر ضدّ عثمان از جمله معترضان بود و در خلافت اميرمؤمنان(عليه السلام) از ياران و فرماندهان نظامي و كارگزار ايشان در مصر گشت.[195] او سرانجام به دست لشكر معاويه و به فرمان عمرو بن عاص كشته شد و جنازه‌اش را در پوست الاغي نهاده، سوزاندند.[196] نسل محمد از طريق فرزندش قاسم ادامه يافت.[197] قاسم از فقيهان هفت‌گانه مدينه و پدر ام فَروه، همسر امام باقر(عليه السلام)، بود. عبدالرحمان در نبرد بدر مشركان را ياري داد. برخي از مفسران نزول آيات {وَالَّذِي ... مَا هَذَا إِلا أَسَاطِيرُ الأوَّلِينَ * أُولَئِكَ الَّذِينَ...} (احقاف/46، 17-18) را درباره وي دانسته‌اند. او هنگام صلح حديبيه مسلمان شد.[198] بيشترين نسل ابوبكر از طَلْحَه، نواده عبدالرحمان بن ابي‌بكر، با نام طَلحيّون ادامه يافت.[199] رسول خدا(صلي الله و عليه و آله)، زُبَيْر، طَلْحَه و عبدالرحمان احول از دامادهاي ابوبكر بودند.[200]

 

روابط خاندان ابوبكر چنان تيره بود كه هر يك خود را به يكي از القاب و صفات او منتسب مي‏كرد و بدين ترتيب، تيره‏هاي آل ابي‌عتيق، آل صدّيق، آل ثاني اثنين، و آل صاحب غار پديد آمدند.[201] به گفته مستوفي (م.797ق.) از نسل وي در قزوين سلسله حكومتگر افتخاريان پديد آمدند و تحت حاكميت مغولان از دوره منگوقاآن (م.655ق.) تا الجايتو (م.716ق.) در بيشتر اوقات حكومت كردند.[202]

 

بلال، عامر بن فُهيره، زِنّيره، اُمّ عُبَيْس، كنيزي از بنو عَمْرو بن مُؤَمّل، نَهْدِيّه و دخترش بردگانِ شكنجه شده قريش بودند كه ابوبكر آنان را آزاد كرد.[203] خطبه رسول خدا(صلي الله و عليه و آله) در وصف قيامت و پرهيز از دنيا سبب شد 10 تن از صحابه يعني ابوبكر، عبدالله بن عُمَر، سالم مولي حُذَيْفَه، اميرمؤمنان علي(عليه السلام)، سلمان، مقداد، ابوذر، عبدالله بن مسعود و معقل بن مقرن كه در خانه عثمان بن مظعون گرد آمده بودند، تصميم به دنياگريزي و ترك لذت‏هاي دنيا بگيرند كه آيه {ياَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لا تُحَرِّموا طَيِّبتِ ما اَحَلَّ اللَّهُ لَكُم} (مائده/5، 87) نازل شد و آنان را از اين كار بازداشت.[204]

 

بنا بر نقلي ديگر از ابن عباس، اين آيه درباره امام علي(عليه السلام) و ياران او نازل شد.[205] ابومخنف و ديگران احتجاج امام حسن(عليه السلام) با معاويه و استدلال به نزول اين آيه درباره امام علي(عليه السلام) را نقل كرده‏اند.[206] از امام صادق(عليه السلام) نزول اين آيه درباره امام علي(عليه السلام)، بلال و عثمان بن مظعون روايت شده است.[207]

 

… منابع

الاحتجاج: ابومنصور الطبرسي (م.520ق.)، به كوشش سيد محمد باقر، دار النعمان، 1386ق؛ الاختصاص: المفيد (م.413ق.)، به كوشش غفاري و زرندي، بيروت، دار المفيد، 1414ق؛ الارشاد: المفيد (م.413ق.)، به كوشش آل‌ البيت عليهم السلام، بيروت، دار المفيد،1414ق؛ اسباب النزول: الواحدي (م.468ق.)، به كوشش كمال بسيوني، بيروت، دار الكتب العلميه،1411ق؛ الاستغاثه: ابوالقاسم الكوفي (م.352ق.)؛ الاستيعاب: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار الجيل،1412ق؛ اسد الغابه: ابن اثير علي بن محمد الجزري (م.630ق.)، به كوشش علي محمد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ الاصابه: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، به كوشش علي محمد و ديگران، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ الافصاح في الامامه: المفيد (م.413ق.)، قم، البعثه، 1414ق؛ الام: الشافعي (م.204ق.)، بيروت، دار الفكر، 1403ق؛ الامالي: المفيد (م.413ق.)، به كوشش غفاري و استاد ولي، بيروت، دار المفيد، 1414ق؛ الامامة و السياسه: ابن قتيبه (م.276ق.)، به كوشش طه محمد، الحلبي و شركاه؛ امتاع الاسماع: المقريزي (م.845ق.)، به كوشش محمد عبدالحميد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1420ق؛ انساب الاشراف: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش زكار، بيروت، دار الفكر، 1417ق؛ بحار الانوار: المجلسي (م.1110ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1403ق؛ بحر العلوم: السمرقندي (م.375ق.)، به كوشش عمر بن غرامه، بيروت، دار الفكر، 1416ق؛ البدء و التاريخ: المطهر المقدسي (م.355ق.)، بيروت، دار صادر، 1903م؛ البداية و النهايه: ابن كثير (م.774ق.)، بيروت، مكتبة المعارف؛ تاريخ ابن خلدون: ابن خلدون (م.808ق.)، به كوشش خليل شحاده، بيروت، دار الفكر، 1408ق؛ تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش عمر عبدالسلام، بيروت، دار الكتاب العربي، 1410ق؛ تاريخ طبري (تاريخ الامم و الملوك): الطبري (م.310ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ تاريخ المدينة المنوره: ابن شبّة النميري (م.262ق.)، به كوشش شلتوت، قم، دار الفكر، 1410ق؛ تاريخ اليعقوبي: احمد بن يعقوب (م.292ق.)، بيروت، دار صادر، 1415ق؛ تاريخ گزيده: حمدالله مستوفي (پس از730ق.)، به كوشش نوايي، تهران، اميركبير، 1364ش؛ تاريخ مدينة دمشق: ابن عساكر (م.571ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ التبيان: الطوسي (م.460ق.)، به كوشش العاملي، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ تذكرة الحفّاظ: الذهبي (م.748ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ تذكرة الموضوعات: محمد طاهر الفتني (م.986ق.)؛ التفسير الكبير: الفخر الرازي (م.606ق.)، قم، دفتر تبليغات، 1413ق؛ تفسير فرات الكوفي: الفرات الكوفي (م.307ق.)، به كوشش محمد كاظم، تهران، وزارت ارشاد، 1374ش؛ التنبيه و الاشراف: المسعودي (م.345ق.)، بيروت، دار صعب؛ جامع البيان: الطبري (م.310ق.)، به كوشش صدقي جميل، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ الجمل و النصرة لسيد العتره: المفيد (م.413ق.)، قم، مكتبة الداوري؛ الخراج: ابويوسف يعقوب بن ابراهيم (م.182ق.)، بيروت، دار المعرفه؛ الخصال: الصدوق (م.381ق.)، به كوشش غفاري، قم، نشر اسلامي، 1416ق؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامي: زير نظر بجنوردي، تهران، مركز دائرة المعارف بزرگ، 1372ش؛ دائرة المعارف قرآن كريم: مركز فرهنگ و معارف قرآن، قم، بوستان كتاب، 1386ش؛ دعائم الاسلام: النعمان المغربي (م.363ق.)، به كوشش فيضي، قاهره، دار المعارف، 1383ق؛ دلائل النبوه: البيهقي (م.458ق.)، به كوشش عبدالمعطي، بيروت، دار الكتب العلميه، 1405ق؛ رسائل المرتضي: السيد المرتضي (م.436ق.)، به كوشش حسيني و رجائي، قم، دار القرآن، 1405ق؛ سبل الهدي: محمد بن يوسف الصالحي (م.942ق.)، به كوشش عادل احمد و علي محمد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1414ق؛ السقيفه و فدك: احمد بن عبدالعزيز الجوهري (م.323ق.)، به كوشش هادي اميني، بيروت، شركة الكتبي، 1413ق؛ سنن الترمذي: الترمذي (م.279ق.)، به كوشش عبدالوهاب، بيروت، دار الفكر، 1402ق؛ السيرة النبويه: ابن هشام (م.218ق.)، به كوشش السقاء و ديگران، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ السيرة النبويه: احمد زيني دحلان (م.1304ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ الشافي في الامامه: السيد المرتضي (م.436ق.)، به كوشش حسيني، تهران، مؤسسة الصادق عليه السلام، 1410ق؛ شرح الاخبار في فضائل الائمة الاطهار عليهم السلام: النعمان المغربي (م.363ق.)، به كوشش جلالي، قم، نشر اسلامي، 1414ق؛ شرح نهج البلاغه: ابن ابي‌الحديد (م.656ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، دار احياء الكتب العربيه، 1378ق؛ صحيح البخاري: البخاري (م.256ق.)، بيروت، دار الفكر، 1401ق؛ صحيح مسلم: مسلم (م.261ق.)، بيروت، دار الفكر؛ الصحيح من سيرة النبي صلي الله عليه و آله: جعفر مرتضي العاملي، بيروت، دار السيره، 1414ق؛ الصراط المستقيم: زين الدين العاملي النباطي (م.877ق.)، به كوشش بهبودي، المكتبة المرتضويه، 1384ق؛ الطبقات الكبري: ابن سعد (م.230ق.)، به كوشش محمد عبدالقادر، بيروت، دار الكتب العلميه، 1418ق؛ الغدير: الاميني (م.1390ق.)، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1366ش؛ فتوح البلدان: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش صلاح‌ الدين، قاهره، النهضة المصريه، 1956م؛ فتوح الشام: الواقدي (م.207ق.)، دار الكتب العلميه، 1417ق؛ الفتوح: ابن اعثم الكوفي (م.314ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الاضواء، 1411ق؛ فدك در تاريخ: محمد باقر صدر، ترجمه: عابدي، تهران، روزبه، 1360ش؛ الفصول المختاره: المفيد (م.413ق.)، قم، دار المفيد،1413ق؛ الكني و الاسماء: ابن حماد الدولابي (م.310ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1420ق؛ الكافي: الكليني (م.329ق.)، به كوشش غفاري، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1375ش؛ كشف الاسرار: ميبدي (م.520ق.)، به كوشش حكمت، تهران، امير كبير، 1361ش؛ كشف الغمه: علي بن عيسي الاربلي (م.693ق.)، بيروت، دار الاضواء، 1405ق؛ كفاية الاثر: علي بن محمد خزاز قمي (م.400ق.)، به كوشش كوه كمري، قم، بيدار ، 1401ق؛ كنز العمال: المتقي الهندي (م.975ق.)، به كوشش صفوة السقاء، بيروت، الرساله، 1413ق؛ اللآلي المصنوعة في الاحاديث الموضوعه: سيوطي (م.911ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1417ق؛ مجمع البيان: الطبرسي (م.548ق.)، بيروت، دار المعرفه، 1406ق؛ مجمع الزوائد: الهيثمي (م.807ق.)، بيروت، دار الكتاب العربي، 1402ق؛ المحبّر: ابن حبيب (م.245ق.)، به كوشش ايلزه ليختن شتيتر، بيروت، دار الآفاق الجديده؛ مدينه‌شناسي: سيد محمد باقر نجفي، 1364ش؛ مروج الذهب: المسعودي (م.346ق.)، به كوشش اسعد داغر، قم، دار الهجره، 1409ق؛ المسائل الصاغانيه: المفيد (م.413ق.)، به كوشش سيد محمد قاضي، بيروت، دار المفيد، 1414ق؛ مسند احمد: احمد بن حنبل (م.241ق.)، بيروت، دار صادر؛ مسند الشافعي: الشافعي (م.204ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه؛ المصنّف: ابن ابي‌شيبه (م.235ق.)، به كوشش سعيد محمد، دار الفكر، 1409ق؛ المصنّف: عبدالرزاق الصنعاني (م.211ق.)، به كوشش حبيب الرحمن، المجلس العلمي؛ المعارف: ابن قتيبه (م.276ق.)، به كوشش ثروت عكاشه، قم، شريف رضي، 1373ش؛ معاني الاخبار: الصدوق (م.381ق.)، به كوشش غفاري، قم، انتشارات اسلامي، 1361ش؛ معجم البلدان: ياقوت الحموي (م.626ق.)، بيروت، دار صادر، 1995م؛ المعجم الكبير: الطبراني (م.360ق.)، به كوشش حمدي عبدالمجيد، دار احياء التراث العربي، 1405ق؛ معرفة الصحابه: ابونعيم الاصفهاني (م.430ق.)، به كوشش العزازي، رياض، دار الوطن، 1419ق؛ المعيار و الموازنه: الاسكافي (م.220ق.)، به كوشش محمودي، 1402ق؛ المغازي: الواقدي (م.207ق.)، به كوشش مارسدن جونس، بيروت، اعلمي، 1409ق؛ مكاتيب الرسول: احمدي ميانجي، تهران، دار الحديث، 1419ق؛ مناقب آل‌ ابي‌طالب: ابن شهر آشوب (م.588ق.)، به كوشش گروهي از اساتيد، نجف، المكتبة الحيدريه، 1376ق؛ موسوعة مكة المكرمة و المدينة المنوره: احمد زكي يماني، مؤسسة الفرقان، 1429ق؛ الموضوعات: ابن جوزي (م.597ق.)، به كوشش عبدالرحمن، مدينه، المكتبة السلفيه، 1969م؛ الموطّأ: مالك بن انس (م.179ق.)، به كوشش محمد فؤاد، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1406ق؛ الميزان: الطباطبايي (م.1402ق.)، بيروت، اعلمي، 1393ق؛ نهج البلاغه:
شرح عبده، قم، دار الذخائر، 1412ق؛ وفاء الوفاء: السمهودي (م.911ق.)، به كوشش محمد عبدالحميد، بيروت، دار الكتب العلميه، 2006م.

 

حسين حسينيان مقدم

 


[1]. الطبقات، ج5، ص142؛ انساب الاشراف، ج10، ص51.

[2]. انساب الاشراف، ج10، ص100.

[3]. الطبقات، ج3، ص151.

[4]. الاستيعاب، ج3، ص963.

[5]. الاستيعاب، ج3، ص963؛ شرح نهج البلاغه، ج3، ص207.

[6]. الاصابه، ج4، ص146-147.

[7]. الطبقات، ج3، ص126-128؛الاستيعاب، ج3، ص963.

[8]. المعارف، ص169.

[9]. تاريخ دمشق، ج42، ص33.

[10]. المصنف، ابن ابي شيبه، ج7، ص498.

[11]. التنبيه و الاشراف، ص249.

[12]. الطبقات، ج3، ص140؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص138.

[13]. التنبيه و الاشراف، ص249.

[14]. الطبقات، ج3، ص140-143.

[15]. الاستيعاب، ج3، ص977.

[16]. انساب الاشراف، ج10، ص80.

[17]. انساب الاشراف، ج10، ص70.

[18]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج1، ص164.

[19]. الاستيعاب، ج3، ص963.

[20]. الطبقات، ج3، ص128؛ انساب الاشراف، ج10، ص54.

[21]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج1، ص266؛ الطبقات، ج3، ص128؛ المصنف، ابن ابي شيبه، ج7، ص498.

[22]. تاريخ طبري، ج2، ص60.

[23]. الاستيعاب، ج4، ص1783.

[24]. انساب الاشراف، ج10، ص100.

[25]. تاريخ دمشق، ج30، ص31-33؛ اسد الغابه، ج3، ص207.

[26]. تاريخ دمشق، ج30، ص31-33.

[27]. انساب الاشراف، ج10، ص52-53؛ تاريخ دمشق، ج30، ص34.

[28]. تاريخ دمشق، ج30، ص42.

[29]. الكني و الاسماء، ج1، ص14؛ الصحيح من سيرة النبي، ج2، ص93، 288.

[30]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج1، ص267.

[31]. تاريخ دمشق، ج30، ص46-52؛ الغدير، ج7، ص322.

[32]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج1، ص301.

[33]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج1، ص310.

[34]. الموضوعات، ج1، ص302، 304؛ اللآلي المصنوعه، ج1، ص262-354.

[35]. اللآلي المصنوعه، ج1، ص271-273.

[36]. الغدير، ج7، ص87-88.

[37]. تذكرة الموضوعات، ص92.

[38]. شرح نهج البلاغه، ج11، ص44؛ الغدير، ج11، ص28.

[39]. دائرة المعارف قرآن كريم، ج1، ص621.

[40]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج2، ص12-13.

[41]. الطبقات، ج3، ص128.

[42]. اسباب النزول، ص425.

[43]. التبيان، ج9، ص523.

[44]. نك: الافصاح، ص209-218؛ الصحيح من سيرة النبي، ج4، ص62-63.

[45]. الصحيح من سيرة النبي، ج4، ص23-25.

[46]. الموطأ، ج2، ص932؛ دلائل النبوه، ج1، ص360؛ البداية و النهايه، ج6، ص53.

[47]. المعجم الكبير، ج6، ص62؛ شرح الاخبار، ج2، ص382-386.

[48]. تاريخ طبري، ج2، ص100.

[49]. جامع البيان، ج10، ص96؛ تفسير سمرقندي، ج2، ص58؛ مجمع البيان، ج5، ص48.

[50]. تاريخ طبري، ج3، ص210؛ البدء و التاريخ، ج5، ص66.

[51]. التفسير الكبير، ج16، ص65.

[52]. الامامة و السياسه، ج1، ص36؛ تاريخ طبري، ج2، ص353.

[53]. مجمع البيان، ج5، ص48؛ الميزان، ج9، ص279؛ قس: كشف الاسرار، ج4، ص137-138.

[54]. جامع البيان، ج10، ص95.

[55]. مجمع البيان، ج5، ص48-49؛ الميزان، ج9، ص279-282.

[56]. الميزان، ج2، ص281.

[57]. الافصاح، ص40-41.

[58]. مكاتيب الرسول، ج1، ص146.

[59]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج2، ص129-139.

[60]. معجم البلدان، ج3، ص265.

[61]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج2، ص129-139.

[62]. الطبقات، ج3، ص130.

[63]. انساب الاشراف، ج1، ص317.

[64]. المعارف، ص273.

[65]. المحبّر، ص73.

[66]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص206.

[67]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج2، ص238.

[68]. تاريخ المدينه، ج1، ص242؛ موسوعة مكة المكرمه، ج1، ص491-493.

[69]. تاريخ المدينه، ج1، ص242؛ وفاء الوفاء، ج2، ص61-63، 67؛ مدينه‌شناسي، ص119.

[70]. مدينه‌شناسي، ص119.

[71]. اسد الغابه، ج3، ص318.

[72]. المعيار و الموازنه، ص89-94.

[73]. المغازي، ج1، ص24-26.

[74]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج2، ص278-279.

[75]. الافصاح، ص193-200.

[76]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج2، ص291.

[77]. المغازي، ج1، ص107-110.

[78]. المغازي، ج1، ص112.

[79]. الاصابه، ج7، ص39؛ الغدير، ج7، ص95.

[80]. الاصابه، ج7، ص39.

[81]. الاصابه، ج7، ص39.

[82]. انساب الاشراف، ج11، ص95؛ تاريخ طبري، ج2، ص522-524.

[83]. الغدير، ج7، ص97.

[84]. الغدير، ج7، ص210.

[85]. نك: الاستغاثه، ج2، ص28؛ الارشاد، ج1، ص84؛ كشف الغمه، ج1، ص193.

[86]. المغازي، ج1، ص371؛ امتاع الاسماع، ج1، ص189؛ سبل الهدي، ج4، ص322.

[87]. المغازي، ج1، ص379.

[88]. الطبقات، ج4، ص234.

[89]. المغازي، ج1، ص386.

[90]. المغازي، ج1، ص407.

[91]. المغازي، ج2، ص433.

[92]. المغازي، ج2، ص460.

[93]. المغازي، ج2، ص498.

[94]. المغازي، ج2، ص536.

[95]. المغازي، ج2، ص572.

[96]. المغازي، ج2، ص580-581.

[97]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج3، ص333.

[98]. المغازي، ج2، ص610.

[99]. المغازي، ج2، ص644.

[100]. المغازي، ج2، ص694.

[101]. المغازي، ج2، ص793.

[102]. انساب الاشراف، ج10، ص99.

[103]. تاريخ دمشق، ج10، ص463.

[104]. المغازي، ج3، ص890.

[105]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص85؛ المغازي، ج3، ص900.

[106]. الافصاح، ص68، 157.

[107]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص72-73.

[108]. صحيح البخاري، ج6، ص46-47؛ ج8، ص145؛ اسباب النزول، ص402.

[109]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص184.

[110]. السيرة النبويه، زيني دحلان، ص991.

[111]. السيرة النبويه، زيني دحلان، ص995-996.

[112]. المغازي، ج3، ص1077؛ الطبقات، ج3، ص132.

[113]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص188.

[114]. المغازي، ج3، ص1077.

[115]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص190.

[116]. المغازي، ج3، ص1078.

[117]. مسند احمد، ج1، ص3؛ الارشاد، ج1، ص65.

[118]. مجمع الزوائد، ج7، ص29.

[119]. الطبقات، ج3، ص139.

[120]. المحبّر، ص12.

[121]. تاريخ دمشق، ج30، ص217.

[122]. المغازي، ج3، ص1093-1095.

[123]. الغدير، ج1، ص11.

[124]. السقيفة و فدك، ص77؛ شرح نهج البلاغه، ج6، ص52.

[125]. انساب الاشراف، ج2، ص234؛ الارشاد، ج1، ص183-184؛ الفصول المختاره، ص127.

[126]. انساب الاشراف، ج2، ص227-229.

[127]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص306؛ انساب الاشراف، ج2، ص238، 241-242.

[128]. انساب الاشراف، ج2، ص251.

[129]. دعائم الاسلام، ج1، ص234؛ كفاية الاثر، ص126.

[130]. الطبقات، ج2، ص244؛ انساب الاشراف، ج2، ص275؛ قس: مناقب، ج1، ص209.

[131]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص309-312؛ الامامة و السياسه، ج1، ص12-16؛ انساب الاشراف ج2، ص262-263.

[132]. وفاء الوفاء، ج2، ص167.

[133]. تاريخ طبري، ج2، ص459؛ الجمل، ص119.

[134]. الطبقات، ج3، ص136؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص309-312.

[135]. الشافي، ج3، ص102-108؛ الغدير، ج7، ص92-93.

[136]. فدك در تاريخ، ص73؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج5، ص227.

[137]. تاريخ طبري، ج3، ص184، 186؛ شرح نهج البلاغه، ج1، ص159-160.

[138]. الطبقات، ج2، ص187؛ صحيح البخاري، ج1، ص37؛ صحيح مسلم، ج5، ص75.

[139]. مسند احمد، ج1، ص18؛ تاريخ طبري، ج3، ص190.

[140]. تاريخ دمشق، ج25، ص461.

[141]. الطبقات، ج3، ص342-343؛ مسند احمد، ج1، ص18؛ تاريخ طبري، ج4، ص227.

[142]. الامامة و السياسه، ج1، ص21؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص124؛ السقيفة و فدك، ص49.

[143]. الخصال، ص461؛ الاحتجاج، ج1، ص75؛ الصراط المستقيم، ج2، ص79.

[144]. الامامة و السياسه، ج1، ص21؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص124؛ السقيفة و فدك، ص49.

[145]. انساب الاشراف، ج2، ص267، 274؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص126.

[146]. سنن ترمذي، ج5، ص276؛ الموضوعات، ج1، ص318.

[147]. الطبقات، ج3، ص136؛ انساب الاشراف، ج10، ص66.

[148]. الشافي، ج4، ص156؛ شرح نهج البلاغه، ج17، ص198.

[149]. الارشاد، ج1، ص183.

[150]. التنبيه و الاشراف، ص250؛ مروج الذهب، ج3، ص237.

[151]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص137؛ تاريخ طبري، ج2، ص619.

[152]. المغازي، ج3، ص1120-1125.

[153]. الخراج، ص80.

[154]. تاريخ طبري، ج3، ص314؛ البداية و النهايه، ج6، ص312.

[155]. الجمل، ص58؛ الفتوح، ج1، ص20؛ الافصاح، ص120-121.

[156]. المعارف، ص333.

[157]. الفتوح، ج2، ص295-307.

[158]. الفتوح، ج1، ص128-129.

[159]. فتوح الشام، ج1، ص22.

[160]. الفتوح، ج1، ص135-136.

[161]. الطبقات، ج3، ص136-138؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص136.

[162]. الخراج، ص73، 129، 131.

[163]. الخراج، ص42.

[164]. صحيح البخاري، ج6، ص98-99.

[165]. الطبقات، ج3، ص159.

[166]. المصنف، ابن ابي شيبه، ج7، ص641؛ فتوح البلدان، ج1، ص14.

[167]. الخراج، ص21؛ انساب الاشراف، ج2، ص169.

[168]. مسند احمد، ج4، ص83.

[169]. المغازي، ج2، ص697.

[170]. الطبقات، ج2، ص240؛ انساب الاشراف، ج10، ص79.

[171]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص127.

[172]. قس: الكافي، ج1، ص543؛ الاختصاص، ص183-185؛ الشافي، ج4، ص113.

[173]. مسند احمد، ج1، ص6-7؛ صحيح البخاري، ج4، ص42.

[174]. الام، ج6، ص195؛ المصنف، عبدالرزاق، ج7، ص377-378.

[175]. الخراج، ص172.

[176]. تذكرة الحفاظ، ج1، ص3-5؛ كنز العمال، ج10، ص285.

[177]. التنبيه و الاشراف، ص249.

[178]. مسند الشافعي، ص192؛ صحيح مسلم، ج4، ص184؛ المسائل الصاغانيه، ص84.

[179]. الطبقات، ج3، ص150-151.

[180]. الطبقات، ج3، ص144، 160.

[181]. المصنف، عبدالرزاق، ج9، ص101-102.

[182]. الطبقات، ج3، ص149؛ انساب الاشراف، ج10، ص88؛ تاريخ الاسلام، ج3، ص116.

[183]. معاني الاخبار، ص361؛ نهج البلاغه، ج1، ص32-33؛ الفصول المختاره، ص247.

[184]. تاريخ ابن خلدون، ج2، ص517.

[185]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص137؛ تاريخ طبري، ج2، ص619؛ مروج الذهب، ج2، ص301.

[186]. الطبقات، ج3، ص150-157.

[187]. انساب الاشراف، ج10، ص57.

[188]. معرفة الصحابه، ج1، ص36.

[189]. الغدير، ج7، ص109.

[190]. الارشاد، ج1، ص201.

[191]. مسند احمد، ج1، ص187؛ الغدير، ج10، ص118.

[192]. المحبّر، ص474.

[193]. انساب الاشراف، ج10، ص101.

[194]. الطبقات، ج3، ص126.

[195]. انساب‏ الاشراف، ج3، ص167؛ الامالي، ص79.

[196]. انساب‏ الاشراف، ج3، ص171؛ الاستيعاب، ج3، ص1366.

[197]. التنبيه و الاشراف، ص249؛ انساب الاشراف، ج10، ص111.

[198]. انساب الاشراف، ج10، ص101-104.

[199]. التنبيه ‏و الاشراف، ص249.

[200]. المحبّر، ص86.

[201]. المعارف، ص174-175.

[202]. تاريخ‏گزيده، ص798.

[203]. المعارف، ص177.

[204]. اسباب النزول، ص137؛ مجمع البيان، ج3، ص404.

[205]. تفسير فرات الكوفي، ص132؛ بحار الانوار، ج36، ص118.

[206]. الاحتجاج، ج1، ص402.

[207]. مجمع البيان، ج3، ص405.

 




نظرات کاربران