تابعین
اصطلاحی قرآنی؛ مسلمانان درک‌کننده صحابه پیامبر (ص) و نقل‌کننده حدیث از آنان تابعین جمع تابع یا تابعی و برگرفته از ریشه «ت ـ ب ـ ع» به معنای پیروان است.[1] هنگامی که قرآن کافران را به پیروی از پیامبران و پیروی نکردن از شیطان دعوت ک
اصطلاحي قرآني؛ مسلمانان درككننده صحابه پيامبر (ص) و نقلكننده حديث از آنان
تابعين جمع تابع يا تابعي و برگرفته از ريشه «ت ـ ب ـ ع» به معناي پيروان است.[1] هنگامي كه قرآن كافران را به پيروي از پيامبران و پيروي نكردن از شيطان دعوت كرده، بارها مشتقات اين ريشه را به كار برده؛ اما هنگامي واژه تابعين رواج يافت كه در آيه 100 توبه/9 به كار رفت.
روند پذيرش اسلام در ميان مردم شبه جزيره، تدريجي و آرام بود. در پي فتح مكه به سال 8ق. (21 بعثت)، قبايل شبه جزيره به نشانه پذيرفتن اسلام و اعلام پيروي از پيامبر (ص)، هيئتهاي خود را به سال 9ق. نزد پيامبر (ص) فرستادند. بدين سبب، آن سال «عام الوفود»[2] نام گرفت. در همان سال، فرمان اعزام به تبوك براي نبرد با روم صادر شد. بيشتر مسلمانان پيشين اعم از مهاجران و انصار و بخشي از قبايل تازه مسلمان، در اين نبرد شركت كردند.[3] خداوند تازه مسلمانان حاضر در اين نبرد را با عنوان پيروان مهاجران و انصار ياد كرده و آنان را به تعهدات خود پايبند دانسته است. خداوند در اين آيه، در صدد تشويق مسلمانان فرمانبر پيامبر و داراي آمادگي براي اعزام به تبوك برآمده و رضايت خود را از آنان اعلام كرده و بدانها وعده بهشت و سعادت بزرگ داده است. چنين بشارتي شامل مسلمانان با اين ويژگيها در دورههاي بعد تا قيامت نيز ميشود.
شواهدي گوناگون از كاربرد واژه تابعين در سده اول ق. در دست است. آوردهاند كه پيامبر (ص) اويس قرني را برترين فرد در ميان تابعين دانسته است.[4] در دوره ابوبكر (حك: 11 -13ق.) وي در نامهاي به برخي مرتدان به سال يازدهم ق. لشكر اعزامي به سوي آنان را تركيب يافته از مهاجران، انصار و تابعين به احسان دانست.[5] در همين دوره، در هنگام گزارش آمار سپاهيان يا شمار تلفات آنها از اين تقسيمبندي استفاده شده است.[6] در دوره خليفه دوم (حك: 13-23ق.) غنيمتهاي جنگي به صورت عطا در ميان مسلمانان تقسيم ميشد. تعيين ميزان دريافتي از ديوان تا حد فراوان به تاريخ پذيرش اسلام ارتباط داشت و بخش مربوط به تابعين يكي از بخشهاي عمده اين ديوان بود.[7] برخي از مهاجران نخستين در مكاتبه مسلمانان مصر براي تحريك آنان بر ضد عثمان (حك: 23-35ق.) خود را از مهاجران نخستين و از اعضاي شوراي انتخاب خليفه سوم و مخاطبان را ياران پيامبر (ص) و تابعين مصر خواندند.[8]
در سال 35ق. و در پي بيعت مردم مدينه با امام علي (ع)، جرير بن عبدالله بجلي هنگامي كه در صدد اعلام اين گزارش به مردم كوفه بود، بيعتكنندگان را به صورت مهاجران و انصار و تابعين به احسان دستهبندي كرد.[9] قيس بن عباده در باره رفتار معاويه با مسلمانان ميگويد: معاويه ياران محمد اعم از مهاجران، انصار و تابعين را خوار و ذليل كرده است و اگر بر يكي از آنان خشم بگيرد، وي را ميزند يا ميبندد يا تبعيد ميكند و يا از حقوقش محروم مينمايد.[10] امام علي (ع) در نامه به معاويه گوشزد كرد كه با سپاهي از مهاجران، انصار و تابعين به احسان به نبرد او ميآيد.[11] وي در برخي خطبههاي خود بر ضد معاويه و سپاه وي، آنان را غير تابعي دانست.[12] اين سخن ميتواند معاني گوناگون داشته باشد؛ از اين قبيل: آنان بسيار دير مسلمان شدند و پيامبر (ص) را درك نكردند يا به اسلام و فرمان پيامبر (ص) پايبند نيستند. مالك اشتر هنگامي كه دانست برخي مسلمانان نخستين اعم از مهاجران يا انصار نميخواهند با امام علي (ع) در نبرد او بر ضد مخالفانش شركت كنند، خود را از تابعيني خواند كه بر مسلمانان نخستين ترجيح دارند. سپس از امام خواست بر ضد آنان اقدام كند.[13]
در گزارش رويداد حرّه* و حمله سپاهيان يزيد به مدينه به سال 62ق. اشاره شده كه بسياري از مهاجران، انصار و تابعين در آن كشته شدند.[14] در برخي دعاهاي صحيفه سجاديه، امام زين العابدين (ع) (م.94ق.) بر تابعين و همسران و فرزندانشان درود فرستادهاند؛ درودي كه مانع معصيت آنان شود و بهشت را بر ايشان بگستراند.[15]
مفهوم قرآني تابعين كه در آغاز بر مسلمانان پايبند در اواخر دوره زندگاني پيامبر (ص) اطلاق ميشد، رو به گسترش نهاد تا مسلمانان دورههاي بعد را نيز شامل شود. به لحاظ زماني، آغاز دورهاي كه مسلمانانش تابعين خوانده ميشدند، معلوم بود؛ ولي پاياني براي آن تعريف نشده بود. افزون بر اين، پايبندي عملي مسلمانان نيز ميتواند آنان را در زمره تابعين قرار دهد. از هر روي، خواه كساني كه دنبالهرو مهاجران و انصار بودند و خواه كساني كه اسلامشان به دورههاي بعد بازميگشت، ميتوانستند خود را از تابعين بخوانند. بر پايه روايتي منسوب به ابن عباس و نيز بر پايه نظر سفيان ثوري، فقيه و محدث سده دوم ق. همه كساني كه تا قيامت مسلمان شوند، از تابعين خواهند بود.[16] بسياري از مفسران در تفسير آيه 10 حشر/59 منظور از (وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ) را همه مسلمانان پس از عصر نخستين تا قيامت دانستهاند.[17]
پيدايش اصطلاح رجالي تابعين، از سده دوم ق. به بعد: علوم اسلامي برگرفته از پيامبر گرامي (ص) با تكيه بر نقل قول و در قالب حديث، در اختيار طالبان آن قرار ميگرفت. دانستن احكام عملي و باورهاي ديني، بيش از ديگر علوم اسلامي، مورد نياز جامعه بود. جعل حديث، عالمان را بر آن داشت تا شيوهاي براي اعتبارسنجي حديث برگزينند. اين علم به دانش رجال الحديث شهرت يافت. يكي از شاخصهاي اعتبارسنجي، معاصر بودن راوي و دريافتكننده روايت تعيين شد. بدين منظور، راويان دستهبندي شدند. همه معاصران پيامبر (ص) كه ايشان را ديدار كرده و سخناني از وي شنيده بودند، «صحابي» نام گرفتند تا بيانگر گروهي باشند كه بايد روايتها و سنن نبوي را از آنها دريافت كرد. آنان نيز براي نامگذاري گروه بعد كه پيامبر (ص) را نديده و از وي سخني نشنيده بودند و روايتها و سنن نبوي را از صحابه* دريافت ميكردند، از واژه «تابعين» استفاده نمودند. از آن جا كه در اين گروهبندي، نقل حديث اهميت داشت، صحابهاي كه در دوره خردسالي پيامبر (ص) را ديده بودند، نيز در شمار تابعين قرار گرفتند؛ زيرا در آن سنين توانايي دريافت حديث نداشتند.[18]
حاكم نيشابوري (م.405ق.) تابعين را افرادي دانسته كه دين و سنن نبوي را از صحابه دريافت كرده، حفظ ميكنند.[19] از اين رو، تابعين در شمار مجموعه بزرگ محدثان قرار گرفتند و مرجعي براي دريافت دين اسلام به شمار آمدند. به طور طبيعي، عمده روايتها به مسائل فقهي و شرعي مرتبط ميشد؛ ولي در عمل حوزه حديث فراتر از فقه بود و عقايد اسلامي، تفسير آيات قرآن و نيز زندگي شخصي پيامبر (ص) را در بر ميگرفت؛ زيرا در سدههاي نخستين نگارش تاريخ، طرح مباحث تفسير و كلام در قالب نقل روايت انجام ميشد.
بر اين اساس، در سلسله سند هر روايت معتبر، بايد دستكم نامي از يك صحابي و يك تابعي وجود داشته باشد. در غير اين صورت، روايت مرسل و فاقد اعتبار لازم خواهد بود. حاكم نيشابوري در بحث مراسيل اشاره كرده كه همه اهل حديث بر اين باورند كه حديث مرسل تنها حديثي است كه يكي از تابعين بدون واسطه از صحابي و او هم از پيامبر گزارش كرده باشد.[20] ذهبي نيز اصطلاح مرسل را ويژه رواياتي دانسته كه تابعي بهگونه مستقيم از پيامبر گزارش كرده است.[21] از اين رو، فايده شناخت تابعين، امكان تمايز روايت مرسل از روايت مسند يا متصل است.[22] از ديدگاه حاكم نيشابوري، بسياري در شناخت تابعين و صحابه به خطا رفتهاند و از اين رو، شناخت صحابه و تابعين امري دشوار است كه فرد را به رتبه حافظ كامل ميرساند.[23]
شرايط تابعي بودن: ابن سعد به عنوان يكي از نخستين كساني كه فهرستي از صحابه و تابعين عرضه نموده، مبناي روايت حديث را از ملاكهاي بنيادين دستهبندي خود قرار داده است. وي در موارد فراوان، در عناوين فهرستهايي كه از هر شهر يا منطقه عرضه ميكند، از عبارت محدثان استفاده كرده كه نشان ميدهد هدف وي از نگارش كتاب، معرفي راويان است. طائف، يمامه، بصره، بغداد، خراسان، ري، و انبار از جمله اين مواردند. نيز در بسياري از طبقهبنديها، روايت حديث را ملاك خود قرار داده است. براي نمونه، در كوفه تابعين روايتكننده از عبدالله بن مسعود، اميرالمؤمنين علي (ع) و عمر بن خطاب را در سه طبقه جداگانه تفكيك كرده است. هنگام معرفي تابعين مدينه، نخست از طبقه كساني كه از عثمان، علي، عبدالرحمن بن عوف، طلحه و زبير، سعد، ابيبن كعب، سهل بن حنيف، حذيفة بن يمان، زيد بن ثابت و ديگران روايت كردهاند[24]؛ و سپس از كساني كه از اسامة بن زيد، عبدالله بن عمر، جابر بن عبدالله، رافع بن خديج، ابوسعيد خدري، ابوهريره، سلمة بن اكوع، عبدالله بن عباس، عايشه، ام سلمه، ميمونه و ديگران روايت نمودهاند، به عنوان طبقه دوم تابعين مدينه ياد ميكند.[25] او در ميان تابعين مكه نيز به همين روش عمل كرده است.[26] ابن سعد در حدود چهارپنجم موارد، با عباراتي چون «از فلاني روايت كرده»، «فلاني از وي استماع حديث نموده»، ثقه، كثير الحديث، و قليل الحديث براي اشاره به نقش روايتگري فرد استفاده كرده است. توجه به عامل سنّ و امكان دريافت حديث از سوي ابن حبان[27] نيز نشان ميدهد كه اصل در تعريف تابعين، نقش آنان در انتقال حديث به دورههاي بعد است. با اين حال، ابن سعد در باره حدود يكپنجم باقيمانده سكوت ورزيده است. گمان ميرود ابن سعد نتوانسته آن دسته از فرزندان صحابه را كه خود صحابي نبودند و روايتي از پيامبر (ص) گزارش نكرده بودند، از جرگه تابعين بيرون سازد. براي نمونه عبدالله، عبيدالله، سعيد و مغيره فرزندان نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را بدون اشاره به نقششان در نقل روايات نبوي، از تابعين شمرده است.[28] چه بسا از همين روي باشد كه برخي در تعيين ملاك تابعي، تنها ديدار را شرط تابعي بودن دانستهاند تا اينگونه موارد نيز در دايره تابعين قرار گيرد. با اين معيار، بسياري از مسلمانان سده اول و دوم ق. ميتوانستند در شمار تابعين درآيند؛ زيرا بسياري از آنان با صحابه ديدار داشتند يا از آنان روايتي شنيده بودند. به ويژه آن عده از صحابه كه مناصب سياسي در اختيار داشتند، ارتباطي فراوان با مردم مناطق فتح شده داشتند و مرجع مردم آن مناطق به شمار ميآمدند. بسياري از مردم شام معاويه را در مسجد و هنگام خطبه خواندن ديده بودند. همين وضعيت در مصر براي عمرو عاص و در عراق براي ابوموسي اشعري وجود داشت.
محدثان اهل سنت در ميان امامان اهل بيت:، امام زين العابدين (ع) را به جهت روايتش از امام حسين (ع) كه از صحابه پيامبر (ص) به شمار ميآيد، در شمار تابعين دستهبندي كردهاند.[29] نيز محدثاني چون نسائي و عجلي، امام باقر (ع) را به جهت روايت از جابر بن عبدالله انصاري، از تابعين دانستهاند[30]؛ ولي ديگران از كاربرد لقب تابعي براي او پرهيز كردهاند و بيشتر وي را به عنوان فقيه ميشناسند.[31] برخي ام كلثوم و زينب، دختران امام علي (ع)، و بعضي سكينه و فاطمه، دختران امام حسين (ع)، را نيز در ميان زنان تابعين معرفي كردهاند.[32]
كاركرد نام تابعين در گفتمان ديني سدههاي نخست: مكتب فقهي حديثي كه نخست پايگاه آن در مدينه بود، در پاسخ به مسائل نوپديد فقهي و كلامي مسلمانان در مناطق فتح شده، به حديث مراجعه كرد و پاسخ خود را سنت ناميد. اما همه راويان حديث در فقه يا كلام تابع آنان نبودند. از همين روي، اهل حديث در برابر اين گروه واكنش نشان دادند و آنان را اهل بدعت شمردند[33] تا روايات آنان را از اعتبار ساقط سازند.[34] ابن سيرين (م.110ق.) با تقسيم راويان حديث به اهل سنّت و اهل بدعت، محدثان را از نقل كردن حديث از اهل بدعت نهي كرده است.[35] خطيب بغدادي (م.463ق.) پس از برشمردن اهل بدعت از جمله خوارج، قدريه، رافضه و اهل تأويل، به آراي محدثان در باره روايت از آنان اشاره كرده است.[36] از ديدگاه ابن عبدالبر (م.463ق.) هر متكلم اعم از اشعري و غير اشعري، در شمار اهل بدعت است. او رواياتي در باره نشنيدن روايت از آنان نقل كرده است.[37] ابن ابييعلي حنبلي (م.526ق.) اهل رأي به رهبري ابوحنيفه و نيز شعوبيه را كه عرب را برتر از عجم نميدانستند، به فهرست اهل بدعت افزوده است.[38] عسقلاني (م.852ق.) در شمار علل ضعف راويان، به پيروي از مذاهبي چون مرجئه، شيعه، قدريه، جهميه، ناصبيها، و خوارج اشاره كرده است.[39]
سيوطي (م.911ق.) با عرضه فهرستي از راويان متهم به مرجئه، قدريه، شيعه و خوارج، كساني را كه به منطق و فلسفه ميپردازند، اهل بدعت دانسته و برخي از دانشوران ايشان را در زمره كافران شمرده است.[40] بدين روي، صحابي و تابعي فردي است كه عملكرد فقهي و باورهاي ديني وي با اهل حديث سازگار باشد.[41]
به نظر ميرسد نامگذاري گروهي از راويان حديث با نام تابعين و معرفي آنان به عنوان مسلمان و پايبند واقعي به دين اسلام و مصادره بشارتهاي الهي به بهشت در قرآن به نفع آنان، بر ضدّ ديگر جريانهاي فكري و عقلگراي آن عصر از جمله متكلمان روي داده تا صبغه الهي به نگرش خويش بخشند و خود را برترين مردم زمانه بدانند. افزودن عبارت «رضي الله عنه» در پي نام صحابه و تابعين نيز با همين استناد صورت گرفت.
در اين ميان، فرقههاي ديگر در برابر اهل حديث و تعريف آنان از اهل سنّت واكنش نشان دادند. شيخ طوسي (م.460ق.) افزون بر60 تن از اصحاب امام باقر و امام صادق8 را تابعي شمرده[42] و خطيب (م.741ق.)[43] هم به همين ميزان از اين اصطلاح استفاده كرده است. حنفيان ابوحنيفه (م.150ق.) را سرآمد تابعين دانستهاند.[44] جعد بن درهم نيز از تابعين به شمار ميآيد[45]؛ ولي از آن جهت كه به زندقه يا قدريه و خلق قرآن يا اهل رأي منتسب شده، كمتر كسي به تابعي بودن او توجه كرده و روايات او[46] و پيروانش[47] را فاقد اعتبار دانستهاند. عبدالله بن اباض (م.86ق.) يكي از خوارج و بنيانگذار فرقه اباضيه نيز در السير «شماخي» به عنوان تابعين شناخته شده است.[48]
طبقهبندي تابعين: همه راويان نخست روايات نبوي از يك نسل نبودند. برخي در جواني و بعضي در كهنسالي پيامبر (ص) را ديده و از وي سخني شنيده بودند. راويان پسين كه روايات را از صحابه دريافت ميكردند، نيز به يك نسل تعلق نداشتند. يكي چون معمر بن زيد به سال 30ق. در خراسان يا آذربايجان كشته شد و ديگري چون خلف بن خليفه به سال 180ق. درگذشت.[49]
علماي حديث تابعين را در طبقههاي گوناگون دستهبندي كردهاند. ابن سعد تابعين مدينه را در هفت طبقه، تابعين مكه را در پنج طبقه، كوفيان را در نُه طبقه، و شاميان را در هشت طبقه تقسيم كرده است.[50] حاكم نيشابوري تابعين را به 15 طبقه تقسيم نموده است.[51] تقسيمبندي ديگر تابعين، تفكيك آنان به لحاظ گونه دانايي آنها است. بر اين اساس، تابعين را بر اساس دانش فقه، تفسير، قرائت، كلام، حديث و... تفكيك كرده و از تابعين برجسته در هريك از شاخههاي دانش ديني نام بردهاند.
پراكندگي تابعين در سرزمينهاي اسلامي: ابن حبان بستي در كتاب مشاهير علماء الامصار 564 تن از تابعين را برشمرده است. از اين ميان 169 تن از تابعين به مدينه (معادل 30%)، 50 تن به مكه (9%)، 117 تن به كوفه (20.75%)، 91 تن به بصره (16%)، 71 تن به شام (12.6%)، 32 تن به مصر (5.7%)، 27 تن به يمن (4.8%)، و نُه تن به خراسان (1.6%) تعلق دارند. بر اين اساس، تابعين حجاز شامل مدينه و مكه در مجموع 39% و تابعين عراق شامل كوفه و بصره 37% جمعيت تابعين مشهوري را كه بستي برشمرده، در بر ميگيرند. از 24% باقيمانده 12.6% به تابعين شام و بقيه به تابعين مصر و يمن و خراسان اختصاص دارد.
سهم تابعين در اداره حرمين: تابعين به عنوان بخشي از نخبگان ديني و علمي عصر خود، توانستند زماني كوتاه و در قلمروي محدود وارد عرصه سياست شوند. نخستين تابعي در اين عرصه، ابان فرزند عثمان بن عفان بود كه از سال 76 تا 83ق. حدود هفت سال اداره شهر مدينه را در اختيار داشت.[52] برخي گزارشها از شكوفايي علمي مدينه در زمانه وي حكايت دارد.[53] عمر بن عبدالعزيز از سال 87 تا 93ق. اين منصب را در اختيار داشت. وي با مشورت خواستن از چهرههاي محبوب و معتمد و نيز ملاطفت با مخالفان، چهرهاي مسالمتآميز را به نمايش نهاد و حرمين را مأمن افراد تحت تعقيب حجاج ساخت.[54] وي پس از ورود به مدينه، ده تن از فقيهان مدينه را گرد آورد و از آنان خواست تا در همه امور به او مشورت دهند و اگر ستم يا شكايتي ديدند، او را آگاه سازند.[55] عمر بن عبدالعزيز به سال 99ق. در حالي كه 38 سال داشت، رهبري دولت اموي را در دست گرفت؛ ولي اين امر چندان دوام نيافت و او دو سال بعد درگذشت. عمر بن عبدالعزيز از محدثان، فقيهان و زاهدان شمرده ميشود. در دوره وي، فدك به اهل بيت: بازگردانده شد. از وي رسالهاي با نام الرد علي القدريه بر جاي مانده كه در 1331ق. در قاهره به چاپ رسيده است.[56]
ابوبكر بن محمد بن عمرو بن حزم انصاري (96-1۰1ق.) سومين امير تابعي مدينه، خود، از محدثان و فقيهان بود[57] و پس از لغو قانون منع كتابت حديث در زمانه عمر بن عبدالعزيز، شكوفايي ويژهاي در اين زمينه پديد آمد.[58] ديگر اميران تابعي مدينه عبارتند از: عبدالواحد بن عبدالله نضري (1۰4-1۰6ق.) و عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز (126-129ق.).[59] مداراي سياسي در دوره عبدالواحد بن عبدالله نصري/ نضري / قسري نيز ديده ميشد؛ چنانكه او را از محبوبترين اميران مدينه در اين هنگام خواندهاند.[60]
تابعين مدينه: در ميان تابعيني كه در ثبت سيره نبوي كوشش فراوان داشتند، ميتوان از ابان بن عثمان بن عَفّان، محمد بن شهاب زُهري، و عروَة بن زبَير نام برد. ابن سعد (م.230ق.) و بخاري (م.256ق.) تابعي بودن ابان را به سبب نقل رواياتي محدود از پدرش دانستهاند.[61] ابن حنبل (م.241ق.) از رجاليان برجسته، چنين باوري ندارد.[62] با اين حال، مزي (م.742ق.) رواياتي فراوان در مدح او گرد آورده و او را در فقه و حديث برتر زمانه يا يكي از ده فقيه برتر مدينه به شمار آورده است.[63] ذهبي (م.748ق.) ابن اسحق را نخستين تدوينگر دانش و صاحب سيره نبوي دانسته است. اما برخي ابان را نخستين فردي دانستهاند كه به دستور سليمان بن عبدالملك، به سال 82ق. هر چه را در باره سيره و مغازي شنيده بود، به نگارش درآورد.[64]
در ميان تابعين، گزارشهاي تاريخي عروة بن زبير (23-94ق.) پيرامون جنگها و زندگي پيامبر (ص) بيش از ديگران است. آوردهاند كه وي همه اين گزارشها را از خالهاش عايشه، دختر ابوبكر، فراگرفته است.[65] ذهبي كتابي به نام مغازي را به وي نسبت داده است.[66] ابن حجر هم اين كتاب را از وي يا شاگردش ابوالاسود دانسته است.[67] اشاره نكردن مورخان نخستين به اين كتاب، نشان ميدهد كه چنين كتابي را ابن زبير ننوشته است.
محمد بن مسلم بن شهاب زهري (58-124ق.) در مكه و از خاندان بنيزهره قريش زاده شد. وي پس از حفظ قرآن و انساب، به آموختن فقه روي آورد و به ديگر علوم پرداخت. پس از مدتي او برترين محدث و دانشور مدينه شد. عمر بن عبدالعزيز[68]، سفيان ثوري از بزرگان حديث عراق[69]، و مالك بن انس از فقيهان برتر مدينه و امام مذهب مالكي[70] او را عالمترين فرد به سنت پيامبر (ص) دانستهاند. افزون بر روايات فراوانش در زمينه سيره نبوي و جنگهاي پيامبر (ص) كه امروزه منتشر شده است[71]، وي يكي از فقيهان هفتگانه مدينه بود. سعيد بن مسيب مخزومي (م.94ق.)، قاسم بن محمد بن ابيبكر (م.106ق.)، ابوسلمة بن عبدالرحمن مخزومي (م.94ق.)، عبيدالله بن عبدالله بن عتبه (م.98ق.)، سليمان بن يسار (م.107ق.)، سالم بن عبدالله بن عمر (م.106ق.)، نافع مولي عبدالله بن عمر (م.117ق.)، ابوالزناد عبدالله بن ذكوان قرشي (م.131ق.)، يحيي بن سعيد انصاري (م.146ق.)، ربيعة بن ابيعبدالرحمن فروخ معروف به ربيعة الراي استاد مالك بنيانگذار مذهب مالكي (م.136ق.)، و زيد بن اسلم عدوي (م.136ق.) از ديگر فقيهان تابعين مدينه به شمار ميآيند. در مدينه توجهي كمتر به تفسير از سوي تابعين وجود داشت. ابوالعاليه رفيع بن مهران رياحي (م.93ق.)، سعيد بن مسيب (م.94ق.)، و محمد بن كعب قرظي (م.108ق.) مشهورترين مفسران تابعي مدينه هستند.[72] در قرائت قرآن هم برخي تابعين از جمله ابوجعفر قاري امام اهل المدينه شهرت يافتند.[73]
تابعين مكه: مجاهد بن جبر (م.103ق.) از موالي طايفه مخزوم، عكرمة بن عبدالله بربري (م.107ق.) از موالي ابن عباس، و عطاء بن ابيرَباح (م.114ق.) از موالي قريش از تابعين فقيه در مكه به شمار ميروند.[74] سعيد بن جبير، مجاهد بن جبر، و عكرمه در شمار پيشاهنگان عرصه تفسير قرآن جاي دارند كه همه شاگرد ابن عباس در تفسير قرآن و از تابعين مكه هستند.[75] از اين ميان، تفسير مجاهد تصحيح شده و به چاپ رسيده است.[76] ديگر تفاسير تابعين مكه در چند مجلد از مجموعهاي هشت جلدي بازسازي شدهاند.[77]
مقبره تابعين در بقيع: امروزه آثاري متعدد در باره بقيع نگاشته شده است[78]؛ اما در هيچ يك نميتوان در زمينه محل دفن تابعين اطلاعاتي به دست آورد. ميتوان گفت بسياري از تابعين مدينه در بقيع دفن شدهاند؛ ولي نشانهاي از محل دفن آنان در دست نيست. تنها مدفن امام زين العابدين و امام باقر8[79] و نافع، يكي از قاريان هفتگانه مدينه (م.120ق.)[80] مشخص است.
منابع
الاخبار الطوال: ابن داود الدينوري (م.282ق.)، به كوشش عبدالمنعم، قم، الرضي، 1412ق؛ اختلاف الحديث: الشافعي (م.204ق.)، به كوشش عامر احمد، بيروت، الكتب الثقافيه، 1405ق؛ ادب الاملاء و الاستملاء: عبدالكريم السمعاني (م.562ق.)، به كوشش فايسفايلر، بيروت، دار الكتب العلميه، 1401ق؛ اسد الغابه: ابن اثير (م.630ق.)، بيروت، دار الفكر، 1409ق؛ اسماء الكتب: عبداللطيف رياضزاده (م.1087ق.)، به كوشش التونجي، دمشق، دار الفكر، 1403ق؛ الاعلام: الزركلي (م.1396ق.)، بيروت، دار العلم للملايين، 1997م؛ اعيان الشيعه: سيد محسن الامين (م.1371ق.)، به كوشش حسن الامين، بيروت، دار التعارف؛ الاكمال في اسماء الرجال: الخطيب التبريزي (م.741ق.)، تعليق: ابياسدالله بن الحافظ، قم، مؤسسه اهل بيت:؛ الاكمال: علي بن هبة الله ابن ماكولا (م.475ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1411ق؛ الامامة و السياسه: ابن قتيبه (م.276ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، الرضي، 1413ق؛ انساب الاشراف: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش زكار و زركلي، بيروت، دار الفكر، 1417ق؛ البداية و النهايه: ابن كثير (م.774ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1408ق؛ تاريخ ابن خلدون: ابن خلدون (م.808ق.)، به كوشش خليل شحاده، بيروت، دار الفكر، 1408ق؛ تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش عمر عبدالسلام، بيروت، دار الكتاب العربي، 1410ق؛ تاريخ التراث العربي: فؤاد سزگين، ترجمه: فهمي، قم، مكتبة النجفي، 1412ق؛ التاريخ الشامل للمدينة المنوره: عبدالباسط بدر، مدينه، 1414ق؛ التاريخ الكبير: البخاري (م.256ق.)، بيروت، دار الفكر، 1407ق؛ تاريخ طبري (تاريخ الامم و الملوك): الطبري (م.310ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ تاريخ فقه و فقها: ابوالقاسم گرجي، تهران، سمت، 1421ق؛ تاريخ مدينة دمشق: ابن عساكر (م.571ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ التبيان: الطوسي (م.460ق.)، به كوشش العاملي، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ التحفة اللطيفه: شمس الدين السخاوي (م.902ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1414ق؛ تدريب الراوي: السيوطي (م.911ق.)، به كوشش عبدالوهاب، رياض، مكتبة الرياض الحديثه؛ التفسير الكبير: الفخر الرازي (م.606ق.)، قم، دفتر تبليغات، 1413ق؛ تفسير مجاهد: مجاهد (م.102ق.)، به كوشش عبدالرحمن بن محمد، اسلامآباد، مجمع البحوث الاسلاميه؛ التفسير و المفسرون: الذهبي، قاهره، مكتبة وهبه، 1409ق؛ التفسير و المفسرون: معرفت، مشهد، الجامعة الرضويه، 1418ق؛ التمهيد في علوم القرآن: معرفت، قم، نشر اسلامي، 1411ق؛ تهذيب الاسماء: النووي (م.676ق.)، به كوشش عبدالقادر؛ تهذيب التهذيب: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، بيروت، دار الفكر، 1404ق؛ تهذيب الكمال: المزي (م.742ق.)، به كوشش بشار عواد، بيروت، الرساله، 1415ق؛ جامع بيان العلم و فضله: ابن عبدالبر (م.463ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1398ق؛ الجرح و التعديل: ابن ابيحاتم الرازي (م.327ق.)، بيروت، دار الفكر، 1372ق؛ الدرة الثمينة في اخبار المدينه: محمد ابن النجار (م.643ق.)، به كوشش شكري، دار الارقم؛ رجال الطوسي: الطوسي (م.460ق.)، به كوشش قيومي، قم، نشر اسلامي، 1415ق؛ رحلة ابن بطوطه: ابن بطوطه (م.779ق.)، به كوشش التازي، الرباط، المملكة المغربيه، 1417ق؛ الرحلة في طلب الحديث: الخطيب البغدادي (م.463ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1395ق؛ سير اعلام النبلاء: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش گروهي از محققان، بيروت، الرساله، 1413ق؛ السيرة النبويه: ابن هشام (م.213ق./218ق.)، به كوشش محمد محيي الدين، مصر، مكتبة محمد علي صبيح، 1383ق؛ شرح معاني الآثار: احمد بن سلامه الطحاوي (م.321ق.)، به كوشش النجار، بيروت، دار الكتب العلميه، 1416ق؛ شرح نهج البلاغه: ابن ابيالحديد (م.656ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، دار احياء الكتب العربيه، 1378ق؛ صحيح مسلم: مسلم (م.261ق.)، بيروت، دار الفكر؛ الصحيفة السجادية الكامله: علي بن الحسين (ع) (م.95ق.)، تهران، مشعر، 1419ق؛ الضعفاء الكبير: محمد العقيلي (م.322ق.)، به كوشش عبدالمعطي، بيروت، دار الكتب العلميه، 1418ق؛ طبقات الحنابله: ابن ابييعلي (م.536ق.)، به كوشش محمد الفقي، بيروت، دار المعرفه؛ الطبقات الكبري: ابن سعد (م.230ق.)، بيروت، دار صادر؛ العلل: احمد بن حنبل (م.241ق.)، به كوشش محمود عباس، بيروت، المكتب الاسلامي، 1408ق؛ الغارات: ابراهيم الثقفي الكوفي (م.283ق.)، به كوشش المحدث، بهمن، 1355ش؛ فتح الباري: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، بيروت، دار المعرفه؛ الفهرست: ابن النديم (م.438ق.)، به كوشش تجدد؛ الكامل في التاريخ: علي ابن اثير (م.630ق.)، بيروت، دار صادر، 1385ق؛ الكفاية في علم الروايه: الخطيب البغدادي (م.463ق.)، به كوشش احمد عمر، بيروت، دار الكتاب العربي، 1405ق؛ لسان العرب: ابن منظور (م.711ق.)، قم، ادب الحوزه، 1405ق؛ لسان الميزان: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، بيروت، اعلمي، 1390ق؛ مجمع البيان: الطبرسي (م.548ق.)، بيروت، دار المعرفه، 1406ق؛ المحرر الوجيز: ابن عطية الاندلسي (م.546ق.)، به كوشش عبدالسلام، لبنان، دار الكتب العلميه، 1413ق؛ المراسيل: ابن ابيحاتم الرازي (م.327ق.)، به كوشش قوچاني، بيروت، الرساله، 1397ق؛ مرويات الامام الزهري في المغازي: محمد بن محمد العواجي، مكتبة المدينه، 1425ق؛ مستدركات علم رجال الحديث: علي النمازي الشاهرودي، تهران، حيدري، 1415ق؛ المعجم الوسيط: ابراهيم انيس و ديگران، تهران، فرهنگ اسلامي، 1375ش؛ معرفة الثقات: احمد العجلي (م.261ق.)، مدينه، مكتبة الدار، 1405ق؛ معرفة علوم الحديث: الحاكم النيشابوري (م.405ق.)، به كوشش سيد معظم حسين و ديگران، بيروت، دار الآفاق الحديث، 1400ق؛ المعرفة و التاريخ: الفسوي (م.277ق.)، به كوشش العمري، بيروت، الرساله، 1401ق؛ مقدمة ابن الصلاح في علوم الحديث: الشهرزوري (م.643ق.)، به كوشش صلاح بن محمد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1995م؛ مقدمه فتح الباري: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)؛ المنتظم: ابن الجوزي (م.597ق.)، به كوشش محمد عبدالقادر و ديگران، بيروت، دار الكتب العلميه، 1412ق؛ موسوعة طبقات الفقهاء: جعفر سبحاني، قم، مؤسسه امام صادق (ع)، 1418ق؛ موسوعة مدرسة مكة في التفسير: احمد العمراني، مكه، دار السلام، 1432ق؛ الموقظة في علم مصطلح الحديث: محمد الذهبي (م.748ق.)، به كوشش عبدالفتاح، حلب، مكتبة المطبوعات الاسلاميه، 1412ق؛ ميزان الاعتدال في نقد الرجال: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار المعرفه، 1382ق؛ وفاء الوفاء: السمهودي (م.911ق.)، به كوشش خالد عبدالغني، بيروت، دار الكتب العلميه، 2006م؛ وقعة صفين: ابن مزاحم المنقري (م.212ق.)، به كوشش عبدالسلام، قم، مكتبة النجفي، 1404ق.
مهران اسماعيلي
[1]. لسان العرب، ج8، ص27؛ المعجم الوسيط، ص81، «تبع».
[2]. اسد الغابه، ج1، ص30.
[3] السيرة النبويه، ج4، ص943-945؛ الطبقات، ج2، ص128؛ مجمع البيان، ج5، ص3.
[4]. صحيح مسلم، ج7، ص189.
[5]. تاريخ طبري، ج3، ص251؛ تاريخ ابن خلدون، ج2، ص456.
[6]. نك: تاريخ طبري، ج3، ص277، 296؛ تاريخ ابن خلدون، ج2، ص503.
[7]. انساب الاشراف، ج8، ص135.
[8]. الامامة و السياسه، ج1، ص53-54.
[9]. وقعة صفين، ص16.
[10]. وقعة صفين، ص93.
[11]. الغارات، ج1، ص312؛ شرح نهج البلاغه، ج3، ص178.
[12]. الغارات، ج1، ص312؛ وقعة صفين، ص99؛ شرح نهج البلاغه، ج3، ص178؛ الامامة و السياسه، ج1، ص107.
[13]. الاخبار الطوال، ص143.
[14]. وفاء الوفاء، ج1، ص102؛ التحفة اللطيفه، ج1، ص50.
[15]. صحيفه سجاديه، دعاي 4.
[16]. زاد المسير، ج3، ص333-334؛ التفسير الكبير، ج16، ص172.
[17]. التبيان، ج9، ص566؛ المحرر الوجيز، ج5، ص288؛ تفسير قرطبي، ج18، ص31.
[18]. مقدمه ابن صلاح، ص180؛ تدريب الراوي، ج2، ص236.
[19]. معرفة علوم الحديث، ص42.
[20]. نك: معرفة علوم الحديث، ص167، 193.
[21]. الموقظة في علم مصطلح الحديث، ص38.
[22]. مقدمه ابن صلاح، ص179؛ تدريب الراوي، ج2، ص234.
[23]. معرفة علوم الحديث، ص25.
[24]. الطبقات، ج5، ص91؛ ج6، ص86، 66.
[25]. الطبقات، ج5، ص178.
[26]. الطبقات، ج5، ص463.
[27]. التحفة اللطيفه، ج1، ص66-70.
[28]. الطبقات، ج5، ص21.
[29]. الطبقات، ج5، ص215.
[30]. معرفة الثقات، ج2، ص249؛ تاريخ دمشق، ج54، ص368-370؛ تهذيب الاسماء، ج1، ص119.
[31]. اكمال في اسماء الرجال، ج1، ص173؛ تاريخ الاسلام، ج7، ص464.
[32]. مستدركات علم رجال الحديث، ج8، ص559؛ موسوعة طبقات الفقهاء، ج1، ص362.
[33]. الرحلة في طلب الحديث، ص221.
[34]. ادب الاملاء و الاستملاء، ص5، 56؛ مقدمه ابن صلاح،
ص91.
ص91.
[35]. صحيح مسلم، ج1، ص11.
[36]. الكفاية في علم الروايه، ص148-154.
[37]. جامع بيان العلم، ج2، ص96-98.
[38]. طبقات الحنابله، ج1، ص33-35.
[39]. مقدمه فتح الباري، ص460.
[40]. تدريب الراوي، ج1، ص326-328.
[41]. اختلاف الحديث، ص480.
[42]. نك: رجال الطوسي.
[43]. نك: الاكمال في اسماء الرجال.
[44]. شرح معاني الآثار، ص8؛ اسماء الكتب، ص201.
[45]. ميزان الاعتدال، ج1، ص399؛ لسان الميزان، ج2، ص105.
[46]. الفهرست، ص401؛ سير اعلام النبلاء، ج5، ص433؛
الضعفاء الكبير، ج1، ص206.
الضعفاء الكبير، ج1، ص206.
[47]. الضعفاء الكبير، ج4، ص52-54؛ الجرح و التعديل، ج1، ص411.
[48]. الاعلام، ج4، ص62.
[49]. تدريب الراوي، ج2، ص243.
[50]. نك: الطبقات، ج5، ص6.
[51]. معرفة علوم الحديث، ص42.
[52]. الطبقات، ج5، ص151-152.
[53]. البداية و النهايه، ج9، ص261؛ التاريخ الشامل، ج1، ص389؛ الاعلام، ج1، ص27.
[54]. انساب الاشراف، ج8، ص128-129؛ تاريخ طبري، ج6، ص482؛ تاريخ الاسلام، ج7، ص189.
[55]. تاريخ طبري، ج6، ص427؛ الكامل، ج4، ص526؛ التاريخ الشامل، ج1، ص395، 451.
[56]. تاريخ التراث العربي، مج1، ج4، ص14-15.
[57]. الطبقات، ج5، ص341؛ المنتظم، ج7، ص206؛ اعيان الشيعه، ج2، ص308.
[58]. انساب الاشراف، ج8، ص128.
[59]. التاريخ الشامل، ج1، ص451.
[60]. تاريخ طبري، ج7، ص14؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص106.
[61]. التاريخ الكبير، ج1، ص450؛ الطبقات، ج5، ص115.
[62]. المراسيل، ج1، ص16؛ تهذيب التهذيب، ج1، ص85.
[63]. تهذيب الكمال، ج2، ص16-17، 49.
[64]. نك: الاعلام، ج1، ص27.
[65]. تاريخ دمشق، ج3، ص147، 184، 215؛ ج4، ص10، 159-160.
[66]. سير اعلام النبلاء، ج6، ص150.
[67]. فتح الباري، ج5، ص249؛ ج7، ص392.
[68]. الطبقات، ج5، ص348، 356؛ البداية و النهايه، ج9، ص340-344.
[69]. المعرفة و التاريخ، ج1، ص713-715، 725.
[70]. البداية و النهايه، ج9، ص340، 345.
[71]. مرويات الامام الزهري، ج1، ص132.
[72]. التفسير و المفسرون، ذهبي، ج1، ص82-86؛ تاريخ فقه و فقها، ص70-71.
[73]. الاعلام، ج8، ص186.
[74]. تاريخ فقه و فقها، ص71؛ تاريخ التراث العربي، مج1، ج4، ص18-23.
[75]. التفسير و المفسرون، معرفت، ج1، ص323-326، 348-362.
[76]. تفسير مجاهد.
[77]. نك: موسوعة مدرسة مكة في التفسير.
[78]. بقيع الغرقد؛ البقيع.
[79]. الدرة الثمينه، ص166؛ رحلة ابن بطوطه، ج3، ص52-53.
[80]. الاعلام، ج8، ص5.