ثَقیف
مهم‌ترین قبیله ساکن در طائف، تأثیرگذار بر تحولات مکه و تاریخ آغاز اسلام ثقیف به معنای زیرک و ماهر، لقب قَسی بن مُنبِّه، جدّ این قبیله، است.[1] منابع در خاستگاه این قبیله اختلاف دارند. نسب‌شناسان پیشین، ثقیف (قسی و فرزندانش) را از بن
مهمترين قبيله ساكن در طائف، تأثيرگذار بر تحولات مكه و تاريخ آغاز اسلام
ثقيف به معناي زيرك و ماهر، لقب قَسي بن مُنبِّه، جدّ اين قبيله، است.[1] منابع در خاستگاه اين قبيله اختلاف دارند. نسبشناسان پيشين، ثقيف (قسي و فرزندانش) را از بندگان يا فرزندان شخصي به نام ابورِغال دانستهاند كه از نجاتيافتگان قوم ثمود بود.[2] رواياتي منسوب به پيامبر (ص) و علي (ع) نيز اين ديدگاه را تقويت ميكنند.[3] هجو ثقفيان به سبب انتساب به ثمود، آنان را بر آن داشت تا با تأكيد بر نسب عدناني، خود را از ثمود مبرّا بدانند.[4] در نظر مشهور، ثقيف از زيرمجموعههاي قبيله بزرگ هوازن دانسته شدهاند. آنان را «مُضَري» و به تعبير دقيقتر «قيسي» شمردهاند. بر پايه اين ديدگاه كه خودِ ثقفيان تأييد ميكنند، آنان فرزندان قسي بن منبة بن بَكر بن هَوازن بن منصور بن عِكرمة بن خَصفة بن قيس عَيلان بن مُضر بن نَزار بن عدنان هستند.[5] برخي ثقيف را از فرزندان إياد بن نزار دانستهاند كه بعدها بر اثر رويدادهاي دوران خود ناچار شدند كه به فرزندان قيس (هوازن) پناه آورند و به عضويت مجموعه آنان درآيند.[6] نسب ثقفيان بر پايه اين روايات چنين است: قسي بن منبة بن نَبيت بن منصور بن يقدم بن اَفصي بن دُعمي بن اياد بن نزار بن عدنان.[7] در روايتي، پيامبر (ص) بدون اشاره به خاستگاه ثقيف، آنان را يكي از چهار قبيله غير عدناني شمرده است.[8]
اختلاف و ستيز در باره نسب قبيله بزرگي چون ثقيف را نبايد بيتأثير از درگيريهاي سياسي و نقش برخي از چهرههاي آنان در رويدادهاي عصر اموي دانست. برخي از محققان انتساب ثقيف به ثمود را نادرست و گزارشهاي مربوط به آن را جعلي و نتيجه بغض و كينه مردم از ظلمهاي حجاج بن يوسف ثقفي (حك: 75-85ق.) ميدانند.[9] برخي بر اين باورند كه قرينههاي گوناگون، جدايي نسب ثقيف از هوازن را در قياس با نسب هوازني آن مرجح ميسازد.[10]
در باره قسي كه دوران حياتش را به تخمين در ميانه سده چهارم م. دانستهاند[11]، آوردهاند كه وي به سبب همراهي در كشتن يكي از كارگزاران حاكم يمن، به سوي طائف گريخت و در ديدار با عامر بن ظَرْب عَدواني، حاكم طائف و بزرگ قبيله عَدوان از تيرههاي قيس عيلان، با زيركيهايي كه نشان داد و نيز مهارتش در پرورش انگور، «ثقيف» لقب يافت[12] و پس از ازدواج با دختران عامر در اين شهر ساكن شد.[13]
قسي از زينب دختر عامر بن ظرب، سه پسر به نامهاي جُشم، عوف و دارس داشت. بلاذري[14] از سلامه به عنوان ديگر فرزند قسي از زينب ياد كرده است. از جشم تنها يك پسر به نام حُطيط؛ و از عوف دو پسر به نام غِيره و سعد باقي ماندند. فرزندان دارس از عموزادگان خود جدا شدند و همگي به شَنوءه از زيرمجموعههاي اَزد، از بزرگترين قبايل عرب جنوبي، پيوستند.[15] نيز قسي از اميمه، ديگر دختر عامر بن ظرب، يك پسر به نام ناضره داشت.[16] از ميان فرزندان قسي، نسل او در فرزندان جشم و عوف ماندگارتر شد و دو شاخه بنيمالك از زير مجموعههاي بنوحطيط بن جشم و بنيعوف با دو زير شاخه بنوسعد و بنوغيره[17] در رويدادهاي اين عصر اثر نهادند.
اينان كه نخست از لحاظ جمعيت و نيز پشتوانه قبيلگي دچار ضعف بودند، كوشيدند تا با برقراري پيوندهاي سببي با ديگر تيرهها و قبايل ساكن در مكه و پيرامون آن همچون قريش و هوازن، به استوارسازي جايگاه خود در ميان قبايل منطقه بپردازند. بر اين اساس، عوف همسراني از قبيله بنيهُذيل و تيره هوازني بنينصر بن معاويه برگزيد. فرزندش سعد با زني از خزاعه[18] و عمرو بن سعد با زني از ثماله ازد[19] ازدواج كردند. اين شيوه در نسلهاي پسين ثقيف ادامه يافت. ازدواج مرداني از بنيعوف همچون ابوالصلت بن ربيعه با رقيّه دختر عبدشمس بن عبدمناف[20]، مسعود بن عامر بن معتب با سُبيعه ديگر دختر عبدشمس[21] و ابومُرّه ثقفي با ميمونه دختر ابوسفيان بن حرب[22] از آن جمله است.
آوردهاند كه بعدها در پي غلبه فرزندان عامر بن صعصعه ـ كه از سوي مادر عدواني بودند ـ بر قبيله عدوان، طائف پايگاه تابستاني بنيعامر شد. پس از آن، ثقفيان كه از جمعيت و جايگاه اجتماعي برخوردار شدند، توانستند نخست با توافق بنيعامر اداره طائف را به دست گيرند و سپس با حصاركشي گرداگرد آن، مانع ورود بنيعامر به شهر شوند. نبرد بنيعامر براي بازپسگيري شهر نتيجهاي نداشت.[23] با اين حصاركشي، اين شهر كه تا آن هنگام «وَجّ» خوانده ميشد، به طائف مشهور گشت.[24] برخي حصاركشي گرداگرد شهر را به دوران رياست مسعود بن معتب ثقفي[25] در ميانه سده ششم ق. م. نسبت ميدهند. از گزارشي مربوط به حمله اصحاب فيل در 570م. در معرفي ساكنان طائف كه نامي از عدوانيها و بنيعامر در آن نيست[26]، ميتوان تسلط ثقيف در طائف را پيش از آن سال دانست.[27] بدين ترتيب، شهر طائف در 12 فرسخي مكه[28] (حدود 70 كيلومتر) به عنوان مسكن ثقيف شناخته شد. استواري حصار طائف، اين شهر را به جايگاهي امن براي فراريان تبديل كرد.[29]
از بنينصر و بنيعقيل هوازن[30]، بنيسُليم[31] و قريش[32] به عنوان متحدان تيرههاي ثقيف ياد شده است. در اين ميان، همپيماني و همراهي بنيعوف ثقيف با بنيعبدشمس و زيرمجموعه آن يعني تيره بنياميه و نيز همپيماني شاخه بنيمالك با بنيهاشم از اهميت بيشتر برخوردار است. اين همپيماني در دوره اسلامي به ويژه دوران حكومت بنياميه بر سرزمينهاي اسلامي، نمود بيشتر يافت. گفتار پيامبر (ص) در باره همپيماني انصار و بنيهاشم و نيز ثقيف و بنياميه[33] بيانگر وسعت ارتباط ثقفيان و امويان است. البته گاه ثقفيان در برابر متحدان قريشي خود قرار ميگرفتند. حضور همه ثقيف در حدود سال 584ق. و در زمانه رياست مسعود بن معتب همراه هوازن و طوايف قيس عيلان در جنگهاي فِجار در برابر قريش و متحدان ديرين خود چون بنيهاشم و بنيعبدشمس[34] از مصداقهاي كمياب شكسته شدن اتحاد ثقيف و قريش است.
با آغاز دوره اقتدارِ ثقيف، گزارشها از تمايل تيرهها و قبايل بزرگ براي ازدواج با زنان ثقفي حكايت دارند؛ از جمله: ازدواج هاشم بن عبدمناف، نياي پيامبر (ص) و بزرگ قريش با جَحد دختر حبيب از بنيمالك[35] و برادرش ابوعمرو بن عبدمناف با حبيبه دختر عبد ياليل[36]، و ازدواج حارث بن عبدالمطلب با سخيله دختر خزاعي بن حويرث از بنيمالك.[37] اينگونه ازدواجها در دوره اسلامي نيز ادامه يافتند.[38]
با تثبيت جايگاه ثقيف، ستيزهاي داخلي ميان دو شاخه اصلي اين قبيله آشكار شد. برتريطلبي بنيعوف كه از قدرت و جمعيت بيشتر برخوردار بودند، آنان را به تصاحب زمينهاي بنيمالك كشاند. بنيعوف به زمينهاي متحد خود، بنينصر بن معاويه از تيرههاي هوازن، نيز دستدرازي كردند. اين امر به درگيري ميان آنان و بنيمالك انجاميد. در اين نبرد، بنينصر كنار بنيمالك و بنيغاضرة بن حطيط، از خويشاندان نزديك و تيرههاي هم عرض بنيمالك، كنار بنيعوف قرار گرفتند. شكست بنيمالك در اين ستيز، به اخراجشان از طائف انجاميد و اين شهر در اختيار بنيعوف درآمد.[39]
اقتصاد ثقيف: خوشي آب و هوا و وجود زمينهاي مرغوب كشاورزي، زمينهاي مناسب فراهم كرد تا ثقفيان اقتصاد خود را بيشتر بر كشاورزي كه در آن تبحر داشتند، بنا نهند. انگور، كشمش، موز، خرما و عسل از مهمترين محصولات كشاورزي طائف به شمار ميآمد كه افزون آن را در مكه ميفروختند. بدين سان، طائف تأمين كننده ميوه مكه گشت.[40] نيز به دليل انگور مرغوب، اين شهر به يكي از مراكز مهم تهيه شراب مبدل شد. تأكيد نمايندگان ثقيف در نخستين حضور خود در مدينه نزد پيامبر (ص) بر نيازمندي به شراب[41] بيانگر نقش شراب در معادلات اقتصادي طائف است. پس از آن نيز در منابع تاريخي به شراب ثقيف بارها اشاره شده است.[42] برپايي بازار موسمي عكاظ در حومه طائف[43] كه جايي براي تبادل كالا ميان قبايل بود، حكايتگر رونق اقتصادي و تجاري ثقيف است.
ثقيف در تجارت با همسايگان قدرتمند خود نيز ميكوشيد. گزارشهايي از حضور بازرگانان ثقيف در ايران ساساني[44] و نيز روابط آنان با حيره[45]، مصر[46] و بيزانس[47] در دست است. نجاري، آهنگري كه نزد عرب خوار شمرده ميشد، و نيز دباغي[48] از مهمترين صنايع و حرفههاي اين قبيله بود.
رشد اقتصادي و انباشت ثروت ثقيف، مردم آن ديار را بر آن داشت تا ثروت خود را در معامله اقتصادي شايع در آن روزگار، يعني ربا، به كار گيرند. رباخواران ثقيف بعدها همانند ديگر رباخواران در توجيه رفتار خود ادّعا ميكردند كه ربا همانند بيع است و از اين رو، آن را مباح ميدانستند.[49] برخي از مفسّران آيه 275 بقره/2 را در باره بطلان همين باور ميدانند.[50] در اين آيه، خداوند رباخواران را همانند كساني ميشمرد كه بر اثر ارتباط با شيطان عقل آنان نابود گشته است و داد و ستد را كاري حلال و ربا را حرام ميشمرند: (الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاَّ كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا).
جايگاه اجتماعي ثقيف در دوران جاهلي: جايگاه برجسته طائف در زمينه كشاورزي و تجارت و نيز وجود امنيت براي ساكنان شهر در سايه حصارهاي استوار طائف، اهميت اجتماعي و اقتصادي ثقيف را افزون ساخت و شأن ساكنان اين شهر را نزد عرب، به ويژه همسايگان قريشي آنان، والايي بخشيد. همين سبب شد كه قريشيان براي خود جاي پايي در طائف باز كنند و صاحب آب و باغ و زمين شوند. اين امر با تهديد ثقيف از سوي قريش محقق شد.[51]
منابع از خريد چاه ذوالهرم به دست عبدالمطلب در طائف گزارش دادهاند. اين چاه زماني به دست برخي از ثقفيان تصرف گشت؛ اما با حكميت كاهني از قضاعه، به عبدالمطلب بازگردانده شد.[52]
در اين ميان، اهل طائف خود را همپاي قريش دانسته، هرگونه برتري قريش را بر خود انكار ميكردند.[53] موقعيت ممتاز ثقفيان نزد مكيان تا بدان جا بود كه در پي بعثت پيامبر (ص) برخي از مشركان با انگيزه بهانهجويي در برابر ايشان، نبوت را در شأن يكي از مردان ثقيف ميدانستند.[54] خداوند با نزول آيه 31 زخرف/43 به اين امر اشاره مينمايد: (وَقَالُوا لَوْلا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ) بسياري از مفسران مقصود از قريتين را طائف و مكه دانستهاند و در معرفي مردي ثقفي كه از ديدگاه مشركان جايگاه پيامبري داشت، اختلاف دارند.[55] برخي از اينان همچون مغيرة بن شعبه به دُهاة العرب (چارهانديشان) و نيز «عاقلترين مردم عرب» شناخته ميشدند.[56]
رقابت ثقيف با قريش به امور اعتقادي و ساخت بتخانهاي همانند كعبه انجاميد.[57] شايد بر اثر همين رقابتها، آن گاه كه سپاه ابرهه در 570م. براي ويراني كعبه به طائف رسيد، مسعود بن معتب رئيس ثقيف همراه بزرگان شهر با تقديم هداياي بسيار و اظهار بندگي در برابر ابرهه، فردي به نام ابورِغال را بهعنوان راهنماي سپاه به سوي مكه فرستادند. او در مُغَمّس، يك منزلي مكه، درگذشت و بعدها مردم قبر او را به عنوان خائن به كعبه سنگسار كردند.[58]
باورها، آداب و رسمهاي ثقيف در دوران جاهلي: ثقفيها همانند بسياري از مردم شبه جزيره بتپرست بودند و «لات»[59] كه برخي از آن با نام «ربّه»[60] ياد ميكردند، بت ويژه آنان به شمار ميرفت. اينان پيرامون بت را حرم و منطقهاي امن ميدانستند و اين را مايه مباهات خود ميشمردند.[61] نيز همانند قريش كه براي عزّي زيارت و قرباني ميكردند، براي لات نيز چنين اعمالي به جاي ميآوردند و حج انجام ميدادند.[62] مسؤوليت پردهداري اين بتخانه و نگهداري از لات بر عهده خاندان ابيالعاص[63] از شاخه بنيمالك يا خاندان عتاب بن مالك از شاخه احلاف بود.[64] همه عربها لات را در كنار منات و عزّي ميپرستيدند[65] و آنان را دختران خدا ميشمردند. خداوند در آيات 19-22 نجم/53 اين باور را باطل و ستمكارانه ميداند[66]: (أَ فَرَأَيْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّى * وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الأُخْرى * أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الأُنْثى * تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى) آنان نيز با باور به لات، فرزندان خود را به نام آن ميخواندند.[67] به گزارشي، در طائف بتخانهاي نيز براي عزّي بوده است.[68]
ثقفيها نيز در كنار قريش، بنيكِنانه، خُزاعه، بنيمُدلِج و... از حُمسيها بودند و خود را برتر از ديگران و در انجام مناسك حج، متعصبتر از ديگران ميپنداشتند. از اين رو، احكامي ويژه و عاداتي متفاوت داشتند كه ترك وقوف در عرفات[69] و خودداري از خوردن قسمتي از محصولات زراعي خود و گوشت برخي از حيوانات[70] از آن جمله است. ثقيف در حج جاهلي تلبيهاي ويژه داشت كه متن آن با اختلاف در منابع ياد شده است.[71]
در كنار اين بتپرستان ثقفي، از برخي ساكنان مسيحي طائف نيز ياد شده است.[72] بلاذري به يهودياني كه از يمن و يثرب رانده شده، در طائف اشتغال داشتند، اشاره كرده است.[73]
تعدد همسران ميان ثقيف بسيار رواج داشت. از غيلان بن سلمه، مسعود بن معتّب، عروة بن مسعود، مسعود بن عمرو بن عمير، سفيان بن عبدالله، و مسعود بن عامر به عنوان مرداني كه 10 همسر داشتند، نام بردهاند.[74] برخي از محققان اين را برآمده از تلاش آنان براي افزايش جمعيت دانستهاند.[75] نيز آنان گاه با دوخواهر همزمان ازدواج ميكردند. برخي گزارشها ازدواج قسي با دو دختر عامر را همزمان شمردهاند.[76]
شاعران ثقفي پس از شاعران يثرب و عبدالقيس در رتبه سوم قرار داشتند.[77] برخي از مفسران نيز مقصود از شعراء در آيه 224 شعراء/26 را شاعران ثقيف، از جمله امية بن ابيالصلت، ميدانند.[78] فصاحت زبان[79] و وجود كاتبان حاذق همپاي كاتبان قريش[80] از ديگر ويژگيهاي ثقيف بود.
ثقيف در دوران نبوي: از واكنش ثقفيان در برابر ظهور اسلام و نبوت پيامبر تا سال دهم بعثت آگاهي چندان در دست نيست. با توجه به گستردگي ارتباطات ثقيف و قريش و منافع اقتصادي مشترك آنان و نيز اعتبار و منزلت ثقيف نزد عرب كه واكنش آنان در برابر پيامبر (ص) را داراي اهميت ميكرد، ميتوان دريافت كه آنان نيز همسو با قريش در برابر پيامبر (ص) قرار گرفتند. اين امر به سال دهم بعثت و پس از آن كه پيامبر (ص) با رحلت ابوطالب، بزرگترين حامي اجتماعي خود را از دست داد و با فشارهاي سخت قريش روبهرو شد، آشكارا رخ نمود. در اين سال، هنگامي كه پيامبر (ص) با هدف دعوت ثقفيان 10 روز در اين شهر اقامت گزيد، با سه تن از بزرگان شاخه بنيمغيرة بن عوف ثقيف به نام عبد ياليل، مسعود و حبيب از فرزندان عمرو بن عمير ديدار كرد؛ اما با برخورد تند و توهينآميز آنان روبهرو شد.[81] برخي از مفسران نزول آيه 48 قلم /68 را در زمان بازگشت پيامبر (ص) از طائف ميدانند. در اين حال، پيامبر (ص) ميخواست به دليل رفتار تند و زشت ثقيف، آنان را نفرين كند؛ ولي خداوند او را به صبر فراخواند[82]: (فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نَادَى وَهُوَ مَكْظُومٌ).
ارتباط و اتحاد ديرين بنيعوف با بنيعبدشمس، به ويژه با بنياميه كه در پي ازدواج عروة بن مسعود با دختر ابوسفيان، استوارتر شده بود، در برخورد ثقيف با پيامبر اثر نهاد.
با هجرت پيامبر (ص) به مدينه و پيروزيهاي مسلمانان بر مشركان قريش و متحدانشان، برخي از ثقفيان كه همگي از شاخه احلاف بودند، به اسلام گرويدند. نخستين بار از اسلام مغيرة بن شعبه از بنيمعتب بن مالك به سال پنجم ق.[83] و حضور ابوحذيفه[84]، يَعلي بن مُره[85]، جابر بن شيبان[86] و عمرو بن شبيل[87] از بنيعتاب بن مالك به سال ششم ق. در جمع مسلمانان و بيعتكنندگان رضوان ياد شده است. در برابر مسلمانان انگشتشمار ثقيف، ديگر مردم اين قبيله به رهبري بزرگان خود حضور در كنار قريش براي رويارويي با مسلمانان را به صورت جدّيتر دنبال كردند. همدلي و همكاري ثقيف و قريش در برابر مسلمانان چندان جدي بود كه برخي از مفسران در تفسير آيه 73 انفال/8 كه كافران را ياوران و مدافعان يكديگر ميداند، مقصود از آنان را كافران قريش و ثقيف ميدانند.[88] اسير ساختن دو تن از اصحاب پيامبر (ص) در همان سالهاي آغازين هجرت[89]، مرثيهسرايي شاعر ثقيف امية بن ابيالصلت در رثاي كشتگان مشركان در بدر[90]، حضور بيش از 100 تن از آنان به سال سوم ق. در نبرد احد[91]، نقش بسزا در سپاه احزاب به سال پنجم ق.،[92] و همراهي با نيروهاي اعزامي قريش براي رويارويي با پيامبر (ص) در حديبيه به سال ششم ق. از جمله دشمنيهاي ثقيف با ايشان است. ديدار عروة بن مسعود به نمايندگي از قريش با پيامبر در حديبيه و سخنان تند و توهينآميز وي با ايشان[93] گوياي شدت رفتار ثقيف در برابر پيامبر (ص) است. برخي از اعزام نيروهايي به فرماندهي عمر بن خطاب در سال هفتم ق. به سوي منطقه تُربَه و گريختن ثقيف و هوازن گزارش دادهاند.[94]
مهمترين و بزرگترين رويارويي ثقيف با مسلمانان را بايد در نبرد حُنين به سال هشتم ق. و سپس مقاومت آنان در غزوه طائف در برابر محاصره كنندگان مسلمان آن شهر جستوجو كرد. از آن جا كه در آغاز حركت سپاه مسلمانان از مدينه، كسي از مقصد پيامبر (ص) براي فتح مكه آگاهي نداشت، هم در سپاه مسلمانان و هم در ميان اهل طائف، اين گمان پديد آمده بود كه پيامبر (ص) به قصد سركوب ثقيف، تدارك نبرد ديده است.[95] بر همين اساس، ثقيف همراه متحد ديرين خود، هوازن، با جمعآوري نيروهاي خويش آماده رويارويي با سپاه مدينه شد. پس از فتح مكه، پيامبر (ص) براي رويارويي با هوازنيان كه در چند سالِ حكومت پيامبر در مدينه، گاه در برابر مسلمانان صفآرايي كرده بودند، به سوي مناطق آنان حركت كرد.
هوازن و ثقيف با آگاهي از تصميم پيامبر (ص) نيروهاي از پيش آماده خود را رهسپار نبرد با مسلمانان كردند. احلافِ ثقيف به فرماندهي قارب بن اسود بن مسعود و بنيمالك كه پيشتر از طائف اخراج شده بودند، نيز به فرماندهي سُبيع بن حارث در آغاز نبرد حنين با حربه غافلگيري و به كار بستن همه توان خود، انسجام سپاه دوازده هزار نفري مسلمانان را از هم گسست.[96]
هراس مسلمانان و گريز آنان از صحنه نبرد حنين، پيامبر و اصحاب وفادار او را دچار خطر كرد. اما با ياري خداوند و استواري پيامبر و شماري اندك از مسلمانان و سپس بازگشت مسلمانان فراري به صحنه نبرد، ثقيف شكستي سنگين خورد.[97] خداوند از غزوه حنين در آيه 25 توبه/9 ياد ميكند و بر اين امر تأكيد دارد كه در اين غزوه نيز خداوند مانند بسياري از معركههاي ديگر به ياري آنان آمد و غرور مسلمانان به سبب جمعيت بسيار، عامل شكست ابتدايي بوده است: (لَقَدْ نَصَـرَكُمُ اللهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ).
فرار نيروهاي احلاف با بر جاي نهادن تنها دو كشته و نيز هوازنيها از معركه حنين، بار سنگين نبرد را بر دوش گروه بنيمالك ثقيف افكند و آمار كشتههاي آنان به 70[98] يا100 تن[99] رسيد كه سبيع بن حارث از جمله آنان بود.
برخي از محققان حضور نيافتن عروة بن مسعود، رئيس ثقيف، و غيلان بن سلمه، مرد شماره دو بنيعوف (احلاف) و نيز بزرگان بنيحبيب به عنوان سران شاخه بنيمالك ثقيف، در اين نبرد را به معناي همدل نبودن برخي از بزرگان ثقيف با بدنه قبيله ميدانند.[100]
ثقفيان پس از شكست در حنين همراه با شاخه اخراجي بنيمالك و نيز برخي هوازنيان به طائف بازگشتند و در پناه حصار شهر به تجهيز نظامي خود پرداختند و با گردآوري خواربار و آذوقه، شهر را براي رويارويي با محاصره يكساله آماده كردند.[101] پيامبر (ص) ابوسفيان را به سوي طائف فرستاد؛ اما گريز ابوسفيان از برابر ثقفيان[102] ايشان را بر آن داشت كه با اعزام خالد بن وليد مخزومي همراه شماري از نيروها به عنوان مقدمه سپاه و سپس حركت خود و ديگر سپاهيان، كار را بر ثقيف تمام كند.[103] محاصره شهر و كوبيدن حصار آن با منجنيق و ارابه، راه به جايي نبرد و تنها بر شمار كشتگان مسلمان افزود.[104] از اين رو، به دستور پيامبر، مسلمانان پس از يك محاصره طولاني كه مدت آن ميان 15 تا 40 روز گزارش شده، به مكه بازگشتند.[105]
در بررسي علل ناكامي اين محاصره طولاني، بيرون آمدن مسلمانان از مدينه، نبرد سنگين حنين، و كمرنگ شدن انگيزه ديني را ميتوان مؤثر دانست. حضور برخي از افراد در سپاه مسلمانان به طمع دستيابي به زنان زيباروي ثقيف[106] و نيز درخواست شماري از زنان مسلمان از پيامبر براي سهم بردن از گوهرهاي زنان ثقيف[107] گزارش شده است. دعاي پيامبر براي هدايت ثقيف آنگاه كه از او خواستند تا در بازگشت از طائف اهل آن را نفرين كند،[108] ميتواند عاملي براي ترك محاصره و بيانگر تمايل پيامبر به برقراري صلح با ثقيف شمرده شود.
اسلام ثقيف: پس از غزوه طائف، عروة بن مسعود، از بزرگان احلاف ثقيف، در مدينه اسلام آورد و سپس با هدف تبليغ اسلام به طائف بازگشت. وي پس از چند روز به دست مردي از شاخه بنيمالك كشته شد. اين رويداد موجب تزلزل روحيه ثقفيان و نيز اتحاد آنان شد. سپس ابومليح، فرزند عروه، و قارب بن اسود، برادرزاده وي، كه خود از بزرگان احلاف بود، در اعتراض به كشته شدن عروه به دست بنيمالك، به مدينه رفتند و مسلمان شدند. نيز مالك بن عوف نصري، فرمانده هوازني مشركان در نبرد حنين، كه پس از شكست به طائف گريخته بود، نزد پيامبر (ص) رفت و مسلمان شد. ايشان نيز به مالك مأموريت داد تا با مشركان باقيمانده در طائف و پيرامون آن بجنگد. از آن پس، درگيريهاي مالك با ثقفيها ادامه زندگي را بر آنان دشوار كرد[109] و به تدريج زمينه تسليم شدن طائف را در برابر پيامبر فراهم كرد.
ادامه اين روند پس از چند ماه مقاومت و تحمل فشار، ثقيف را بر آن داشت كه از دشمني دست بردارند و راهي براي برونرفت از اين وضع بحراني بيابد. از اين رو، نخست از عبد ياليل بن عمرو بن عمير خواستند كه به نمايندگي از آنان نزد پيامبر رود؛ ولي او از هراس گرفتار شدن به سرنوشت عروه، اين كار را به همراهي مرداني ديگر از ثقيف مشروط كرد. از اينرو، دو تن از احلاف به نام حكم بن عمرو و شرحبيل بن غيلان و سه تن از بنيمالك به نام عثمان بن ابيالعاص، اوس بن عوف و نمير بن خرشه به نمايندگي از ثقيف با عبد ياليل همراه شدند.[110] ابن سعد دو تن از فرزندان عبد ياليل به نام كنانه و ربيعه را نيز به اين گروه شش نفره ميافزايد و به همراهي 70 تن ديگر از قبيله ثقيف اشاره ميكند.[111] برخي نيز تعداد نمايندگان ثقيف را كمي بيش از 10 تن ميدانند.[112]
گروه نمايندگي ثقيف ضمن ديدار با مغيرة بن شعبه ثقفي در نزديكي مدينه و آگاهي از وضع آن شهر، در پي دريافت اجازه از پيامبر در رمضان سال نهم ق. وارد مدينه شدند. به پيشنهاد مغيره و با اجازه پيامبر (ص) نمايندگان ثقيف در منزل مغيره ساكن شدند. نيز به دستور پيامبر (ص) سايباني در مسجد براي آنان ساختند تا شاهد نماز و قرائت قرآن مسلمانان مدينه باشند.[113] برخي بر اين باورند كه مغيره كه خود از احلاف بود، تنها احلاف را به خانه خود دعوت كرد و نمايندگان بنيمالك زير سايبان مسجد اقامت داشتهاند.[114] اين گزينشِ مغيره را بايد برگرفته از كينه ديرينه احلاف و بنيمالك و نيز قتل 10 تن از بنيمالك به دست مغيره و نگراني او از كينه و انتقام نمايندگان بنيمالك دانست.
اين هيئت در نخستين ديدار با ايشان، به رغم سفارش مغيره به شيوه مشركان، به پيامبر سلام داد[115] و با ايشان به گفتوگو نشست. آنان در اين ديدار خود را سرسختترين دشمنان رسول خدا در نبرد و بهترين آنان در صلح دانستند.[116] اين سخنان در كنار تقديم هديه اين گروه به پيامبر و تأكيد بر اينكه اين هديه پيشكش بوده و نه صدقه، از سوي شماري از محققان به معناي تلاش اين هيئت براي برقراري صلح و نه قبول اسلام، تعبير شده است.[117]
با گذشت چندين روز از اقامت هيئت طائف در مدينه، گفتوگوها شكلي جديتر يافت و اين افراد كوشيدند تا براي خود امتيازاتي به دست آورند. عبد ياليل نظر پيامبر (ص) را در باره مهمترين امور ثقيف كه خود را محتاج و وابسته به آن ميدانستند، يعني شراب و زنا و ربا، جويا شد و سپس از ديدگاه ايشان در باره مخالفت با پرستش يكساله بت لات آگاهي يافت.[118] آنان ركوع و سجود نماز را بر خلاف شأن و شخصيت خود ميدانستند و از اين رو، نماز را نميپذيرفتند؛ اما پيامبر سرسختانه با آنان مخالفت كرد.[119] شايد بر اثر همين توقّعات و انتظارات ثقيف در باره جواز زنا، ربا و شراب و پرستش بت لات، پيامبر (ص) نمايندگان طائف را تهديد كرد كه اگر اسلام را بهگونه كامل نپذيرند، بايد خود و قبيله خويش را آماده مرگ به دست مردي از ياران ايشان نمايند. هر يك از اصحاب با شنيدن اين سخن، آرزو كرد كه پيامبر از او نام ببرد. آنگاه ايشان علي (ع) را همان مردي دانست كه گردن ثقيف را خواهد زد.[120] همين ترديدها و توقّعهاي هيئت ثقيف، بعدها مفسّران را بر آن داشت تا آياتي را بر آنان تطبيق دهند.[121]
همه نمايندگان در پي آگاهي از ديدگاه پيامبر (ص) پس از مشورت با يكديگر، همگي جز كنانه فرزند عبد ياليل[122] اسلام آوردند.[123] سپس به دستور پيامبر (ص) به خط خالد بن سعيد اموي، پيماننامهاي براي آنان نگاشته شد. در اين پيماننامه، به پيشنهاد ثقفيان و قبول پيامبر (ص) آنان از جهاد و پرداخت زكات معاف شدند[124] و مالكيت زمينها و اموال ثقيف به رسميت شناخته شد و مسلمانان از تعدّي به درختان و حيوانات وادي وجّ كه در بيرون حصارهاي طائف قرار داشت، منع گشتند.[125] ابن سعد، امام حسن و امام حسين را از شاهدان اين پيماننامه ميشمرد و مدعي است كه پيامبر (ص) پيماننامه را به نُمير بن خَرشه تحويل داد.[126]
نمايندگان ثقيف حتي پس از قبول اسلام و نگاشته شدن پيماننامه، واپسين تلاشهاي خود را براي تعويق ويراني بتخانه لات به كار گرفتند؛ ولي پيامبر (ص) به تقاضاي آنان بها نداد. آنها خواستند كه از شكستن بتها ماف گردند. از اين رو، پيامبر (ص) ابوسفيان بن حرب اموي و مغيرة بن شعبه ثقفي را براي اين كار برگزيد.[127]
هنگام بازگشت نمايندگان ثقيف، پيامبر (ص) عثمان بن ابيالعاص را از ميان آنان به عنوان امام جماعت و نيز حكمران و كارگزار خود در طائف منصوب كرد.[128] عثمان كه از همه كوچكتر بود، هنگام حضور هيئت در مدينه گاه پنهان و دور از چشم ديگر نمايندگان ثقيف، با پيامبر ديدار ميكرد و با احكام و عقايد اسلامي آشنا ميشد. او حتي زودتر از ديگر همراهان خود اسلام آورد.[129] اين انتخاب از سوي پيامبر (ص) و پذيرش آن از سوي اَحلاف، با توجه به آن كه عثمان از شاخه بنيمالك بود، درخور توجه است.
مدائني از شخصي به نام سالف بن عثمان از تيره بنيكعب بن عوف در جمع نمايندگان ثقيف ياد ميكند كه پيامبر او را مأمور گردآوري زكات ثقيف كرد.[130] برخي مالك بن عوف هوازني را مأمور گردآوري زكات ثقيف ميدانند.[131]
هيئت نمايندگي ثقيف پيش از ورود به طائف، به پيشنهاد عبد ياليل بر آن شدند تا براي آگاهي از واكنش اهل طائف و نيز ايجاد آمادگي در آنها براي قبول شرايط پيامبر (ص) نخست از اظهار اسلام خود و توافقهايشان با پيامبر (ص) خودداري نمايند. از اين رو، با حالتي مغموم و شكست خورده وارد شهر شدند و با بدگويي از پيامبر و ترساندن مردم از قدرت ايشان و نيز بيان اين كه ايشان زنا و شراب و ربا را منع كرده و خواهان شكستن لات است، با واكنش تند اهل طائف روبهرو شدند. سپس از مردم خواستند كه آماده نبرد شوند و آذوقه دو سال را گردآوري كنند. اما با گذشت اندك زماني، ثقفيان تسليم خواستههاي پيامبر شدند و از نمايندگان درخواست كردند كه با رسول خدا پيمان ببندند. در اين هنگام، نمايندگان ثقيف، مردم را از پيماننامه خود آگاه كردند.[132]
چند روز پس از بازگشت اين هيئت به طائف، ابوسفيان و مغيره نيز به طائف رفتند. برخي نيز از همراهي خالد بن وليد با آنان ياد كردهاند.[133] در نزديكي طائف، ابوسفيان از واكنش ثقيف بيمناك شد و از مغيره خواست كه اين مأموريت را به تنهايي انجام دهد. با ورود مغيره به طائف و آگاهي مردم از مأموريت او، مرداني از خاندان او كه از اسلام آوردنشان ياد نشده، براي حفظ جانش او را تا بتخانه همراهي كردند. مردان و زنان طائف با ظاهري پريشان و آشفته براي ديدن ويراني بتخانه از منازل خود بيرون آمدند. آنان آرزو داشتند كه بت آنها مغيره را نابود سازد. مغيره براي سنجش عقل اين جماعت، پس از نخستين ضربه به بت، خود را به زمين انداخت و دست و پا زدن را آغاز كرد. مردم ثقيف با ديدن اين صحنه فرياد شادي برآوردند و به ستايش بت خود پرداختند. مغيره پس از چند لحظه در جاي خود نشست و آنان را نكوهش كرد و سپس بت و بتخانه را با همراهي همان مردم نابود نمود. بعدها در همين مكان، مسجدي براي ثقيف بنا نهادند.[134]
ثقفيان از آن پس اسلام آوردند؛ ولي همچنان دوري جستن از عادتهايشان سخت بود. برخي از آنان در پي گرفتن سودهاي ربوي بودند. اختلاف تيره بنيعمرو بن عمير ثقيف با تيره بنيمغيره از بنيمخزوم و دادخواهي آنان از عتاب بن اسيد، حاكم مكه، بر همين اساس رخ داد و عتّاب در نامهاي به پيامبر، موضوع را با ايشان در ميان نهاد.[135]
ثقيف پس از پيامبر (ص): با رحلت پيامبر در صفر سال 11ق. و آغاز ماجراي ارتدادِ قبايل تازه مسلمان، ثقيف نيز خواهان بازگشت به باورهاي گذشته و دست كشيدن از اسلام شد. اما با تدبير عثمان بن ابيالعاص، حاكم و كارگزار پيامبر در طائف، از اين كار دست كشيدند. عثمان از اهل طائف خواست كه وقتي از واپسين ايمان آورندگان بودهاند، اينك از نخستين مرتدان نباشند.[136] آنان اين پيشنهاد را پذيرفتند و خليفه را در سركوب رِدّه، به ويژه در يمامه، ياري دادند.[137]
ثقفيان كه برخي از آنان در ستيز بنيهاشم و قريش بر سر جانشيني رسول خدا (ص) با قريشيان همراه شدند[138]، در دوره سه خليفه اول، از نيروهاي مؤثر حكومت در اداره شهرها و نيز جنگها و فتوحات بودند. نقش مهم آنان در فتوحات ايران، به ويژه در منطقه عراق و نيز فتوحات ارمنستان، چشمگير بود. از حضور ثقفيان در فتوحات شام و مصر كمتر سخن گفتهاند. حضور ابومحجن مالك بن حبيب ثقفي[139] و ابوعُبيدة بن مسعود[140] در جنگ با ساسانيان و نيز عثمان بن ابيالعاص، حاكم عمان و بحرين (15-29ق.)[141] در فتح ارمنستان در دوره عمر (19ق.) [142] و سائب بن اقرع از شاخه بنيمالك در فتح نهاوند، نمونههايي از حضور مؤثر ثقفيان در اين دوره است. سائب در دوره عمر حاكم مدائن و سپس اصفهان شد[143] و در دوره عثمان نيز تا سال 35ق. امارتش ادامه يافت.[144]
در ميان واليان و فرماندهان ثقفي، نقش مغيرة بن شعبه (م.50ق.) در دوره خلفا از اهميتي ويژه برخوردار است. مغيره در تثبيت حكومت ابوبكر بسيار تلاش كرد.[145] وي در فتوحات ايران ساساني[146] و نيز آذربايجان[147] شركت جست و در حكومت عمر، حاكم بصره[148] و كوفه[149] و بحرين[150] شد. در دوره عثمان، وي از حكومت كوفه
بركنار گشت[151] و چندي بعد حكمران ارمنستان و آذربايجان شد.[152] در دوره علي (ع) از همراهي با ايشان دوري جست.[153] سپس به بهانه ستاندن انتقام خون عثمان، به تحريك مردم پرداخت.[154]
بركنار گشت[151] و چندي بعد حكمران ارمنستان و آذربايجان شد.[152] در دوره علي (ع) از همراهي با ايشان دوري جست.[153] سپس به بهانه ستاندن انتقام خون عثمان، به تحريك مردم پرداخت.[154]
ثقفيان با توجه به روابط و همپيماني ديرينه با بنيعبدشمس، از اركان مهم حكومت بنياميه به شمار ميآمدند. اينان با تصدي مسؤوليتهاي مهم، به ويژه حكومت ولاياتي چون عراق كه ميتوانست همواره براي امويان خطرآفرين باشد، توانايي خود را در حفظ و تحكيم پايههاي حكومت امويان و مبارزه با اهل بيت و بنيهاشم و دوستاران آنان به كار بستند. مغيره تا پايان عمر خويش در حكومت معاويه نقشي فعال داشت[155] و از هيچ كاري براي مبارزه با امام علي (ع) فروگذار نبود.[156] حضور زياد بن اَبيه در جمع واليان معاويه و كشتار شيعيان و سختگيري بر آنان[157] و نيز حكومت فرزندش عُبيدالله در كوفه و به شهادت رساندن مسلم بن عقيل و سپس اعزام سپاه كوفه كه در ميان آنان مرداني از ثقيف نيز حضور داشتند، با هدف سركوب قيام امام حسين (ع) به سال 61ق. گواه همراهي اين قبيله با سفيانيان اموي است. ثقفيان در انتقال سرهاي شهيدان كربلا، مسؤوليت انتقال 12 سر را بر عهده گرفتند.[158]
با آغاز دوران حكومت شاخه مرواني امويان، دو شخصيت ثقفي يعني مختار بن ابيعبيده ثقفي (م.68ق.) و حجاج بن يوسف (م.95ق.) بيش از ديگر مردان اين قبيله اثرگذار بودند. از نقش مختار در دوران حكومت علي (ع) و فرزندش حسن (ع) گزارشي دقيق در دست نيست؛ اما ميزباني او از مسلم بن عقيل، نماينده امام حسين (ع) در كوفه[159] شايان توجه است. وي به سال 66ق. با تسلط بر كوفه، با هدف انتقام از قاتلان شهيدان كربلا قيام كرد.[160] در باره گرايش اعتقادي مختار و ماهيت قيام او، گزارشها[161] و ديدگاههاي متفاوت به چشم ميخورد.[162] با آغاز حكومت عبدالملك بن مروان (حك: 65-86ق.) كه دومين حاكم از شاخه مرواني بنياميه بود، وي حجاج بن يوسف را به سال 72ق. در سن 30 سالگي مأمور سركوب قيام عبدالله بن زبير در حجاز كرد. حجاج در ذيحجه اين سال، ابن زبير را در مسجدالحرام محاصره نمود و پس از شش ماه و 17روز در پي به منجنيق بستن كعبه و ويراني آن، قيام وي را به سال 73ق. سركوب كرد و با كشتن وي به حكومتش پايان داد و سپس حاكم مكه و مدينه شد.[163] حجاج به دستور عبدالملك كعبه را به شكل پيش از بازسازي ابن زبير بازگرداند[164] و آن را با ابريشم پوشاند.[165] او نردبان داخلي كعبه را كه نابود شده بود، بازسازي كرد و براي اتاقكي كه اين نردبان در آن قرار دارد (باب التوبه)، دري ساخت.[166] از ديگر كارهاي حجاج در حجاز ميتوان به كندن چاهي در مكه به نام ياقوته و سدهايي در پيرامون مكه براي حفظ و ذخيره آب اشاره كرد.[167] حجاج در مدينه نيز مسجدي در محله بنيسلمه از تيرههاي خزرج كه بعدها به مسجد حجاج معروف شد، بنا كرد.[168] به سال 75ق. حكومت عراق[169] و در سال 78ق. حكومت مناطقي گسترده چون خراسان و سيستان نيز به او سپرده شد.[170] فتوحات نخستين ماوراء النهر به دست قُتيبة بن مسلم باهِلي[171] و نيز سند و هند به دست محمد بن قاسم ثقفي نيز با هدايت حجاج صورت گرفت.[172] او به سال 95ق. در سن 53 سالگي[173] در حالي مُرد كه به نظر بسياري از تاريخنگاران هزاران تن در زندانهاي او محبوس بودند. بيش از اين تعداد نيز بر اثر اقدامات او كشته شدند.[174]
يوسف بن عمر ثقفي از ديگر فعالان سياسي حكومت امويان بود. وي در حكومت هشام بن عبدالملك (حك: 105-125ق.) به سال 106ق. نخست حكمران يمن و سپس در سال 120ق. حاكم عراق شد[175] و قيام زيد بن علي را سركوب نمود و وي را به شهادت رساند.[176] يوسف در حكومت يزيد بن وليد (حك: 126-127ق.) نيز ولايت عراق را مدتي كوتاه در دست داشت.[177] گزارشها از سختگيريهاي وي بر دوستاران اهل بيت حكايت دارند.[178]
ثقفيان در جريان فتوحات در عراق، به ويژه شهرهاي تازه تأسيس بصره[179] و كوفه[180] ساكن شدند و مساجد و محلاتي را به خود اختصاص دادند.[181] ياقوت از وجود نهري در بصره براي ثقيف ياد ميكند.[182] گستردگي سكونت ثقفيان در عراق را ميتوان در گزينش مرداني از اين قبيله براي تصدي حكمراني عراق در دوران اموي اثرگذار دانست. مهاجرت ثقفيان ساكن در عراق به ايران[183] و حضور خاندان سائب بن اقرع، حاكم اصفهان، در اين شهر در سدههاي پيشين گزارش شده است.[184]
در سخناني منسوب به پيامبر (ص) و علي (ع) و امام حسن (ع) ثقيف نكوهش شده است. بر پايه همين روايات، ثقيف مورد لعن و بغض پيامبر بودند.[185] اينان كه در جمل[186] و صفين[187] رودرروي امام قرار گرفتند، از زبان ايشان قومي فريبكار و پيمانشكن معرفي شدهاند[188] كه اگر عروة بن مسعود در ميان آنان نبود، شايسته لعن و نفرين نيز بودند.[189] امام حسن (ع) نيز آنان را فاقد هر گونه جايگاهي در روزگار جاهليت و اسلام ميداند.[190] اين سخنان فارغ از ضعفهاي سندي و محتوايي، بيانگر شخصيت ثقفيان و نقش خصمانه آنان در حكومت امامان نخستين شيعيان است. البته عدم همراهي ثقيف در قيام عبدالله بن زبير و نيز نقش حجاج در سركوب اين قيام ميتواند انگيزهاي براي جعل برخي از اين روايات از سوي راويان زبيري باشد. اين احتمال در ميان است كه برخي از سخنان منقول از پيامبر (ص) مربوط به دوره پيش از ايمان آوردن ثقيف باشد.
از برخي ثقفيان در جمع راويان[191] و نيز صحابه امامان باقر[192] و صادق8[193] ياد شده است. طوسي از چند مؤلف شيعي ثقفي نام برده است.[194]
منابع
الاحتجاج: ابومنصور الطبرسي (م.520ق.)، به كوشش سيد محمد باقر، دار النعمان، 1386ق؛ اخبار مكه: الازرقي (م.248ق.)، به كوشش رشدي الصالح، مكه، مكتبة الثقافه، 1415ق؛ الارشاد: المفيد (م.413ق.)، بيروت، دار المفيد، 1414ق؛ الاستيعاب: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار الجيل، 1412ق؛ اسد الغابه: ابن اثير (م.630ق.)، بيروت، دار الفكر، 1409ق؛ الاصابه: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، به كوشش علي معوض و عادل عبدالموجود، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ الاصنام (تنكيس الاصنام): هشام بن محمد كلبي (م.204ق.)، به كوشش احمد زكي، تهران، تابان، 1348ش؛ الاعلام: الزركلي (م.1396ق.)، بيروت، دار العلم للملايين، 1997م؛ الاغاني: ابوالفرج الاصفهاني (م.356ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1415ق؛ اكمال الكمال: علي بن هبة الله ابن ماكولا (م.475ق.)، دار احياء التراث العربي؛ الامامة و السياسه: ابن قتيبه (م.276ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، الرضي، 1413ق؛ الانباه علي قبائل الرواة: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش الابياري، بيروت، دار الكتاب العربي، 1405ق؛ انساب الاشراف: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش زكار و زركلي، بيروت، دار الفكر، 1417ق؛ الانساب: عبدالكريم السمعاني (م.562ق.)، به كوشش عبدالرحمن، حيدرآباد، دائرة المعارف العثمانيه، 1382ق؛ الآحاد و المثاني: ابن ابيعاصم (م.287ق.)، به كوشش باسم فيصل، رياض، دار الدرايه، 1411ق؛ البدء و التاريخ: المطهر المقدسي (م.355ق.)، بيروت، دار صادر، 1903م؛ البداية و النهايه: ابن كثير (م.774ق.)، بيروت، مكتبة المعارف؛ البلدان: احمد بن يعقوب (م.292ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1422ق؛ تاج العروس: الزبيدي (م.1205ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الفكر، 1414ق؛ تاريخ ابن خلدون: ابن خلدون (م.808ق.)، به كوشش خليل شحاده، بيروت، دار الفكر، 1408ق؛ تاريخ بغداد: الخطيب البغدادي (م.463ق.)، به كوشش عبدالقادر، بيروت، دار الكتب العلميه، 1417ق؛ تاريخ خليفه: خليفة بن خياط (م.240ق.)، به كوشش فواز، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ تاريخ طبري (تاريخ الامم و الملوك): الطبري (م.310ق.)، به كوشش گروهي از علما، بيروت، اعلمي، 1403ق؛ تاريخ مدينة دمشق: ابن عساكر (م.571ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ تاريخ المدينة المنوره: ابن شبّه (م.262ق.)، به كوشش شلتوت، قم، دار الفكر، 1410ق؛ تاريخ اليعقوبي: احمد بن يعقوب (م.292ق.)، بيروت، دار صادر، 1415ق؛ التبيان: الطوسي (م.460ق.)، به كوشش العاملي، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ تدوين القرآن: علي الكوراني، دار القرآن الكريم، 1418ق؛ تفسير ابن ابيحاتم (تفسير القرآن العظيم): ابن ابيحاتم (م.327ق.)، به كوشش اسعد محمد، بيروت، المكتبة العصريه، 1419ق؛ تفسير ابوالسعود (ارشاد العقل السليم): ابوالسعود (م.982ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1411ق؛ التفسير الكبير: الفخر الرازي (م.606ق.)، قم، دفتر تبليغات، 1413ق؛ تفسير سمرقندي (بحر العلوم): السمرقندي (م.375ق.)، به كوشش محمود مطرجي، بيروت، دار الفكر؛ تفسير قرطبي (الجامع لاحكام القرآن): القرطبي (م.671ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1405ق؛ تفسير ماوردي (النكت و العيون): الماوردي (م.450ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1412ق؛ تهذيب الكمال: المزي (م.742ق.)، به كوشش بشار عواد، بيروت، الرساله، 1415ق؛ الثقات: ابن حبان (م.354ق.)، الكتب الثقافيه، 1393ق؛ جامع البيان: الطبري (م.310ق.)، به كوشش صدقي جميل، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ جمهرة النسب: ابن الكلبي (م.204ق.)، به كوشش العظم، دمشق، دار اليقظه؛ جمهرة انساب العرب: ابن حزم (م.456ق.)، به كوشش گروهي از علما، بيروت، دار الكتب العلميه، 1418ق؛ حياة الحيوان الكبري: الدميري (م.808ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1424ق؛ الخرائج و الجرائح: الراوندي (م.573ق.)، قم، مؤسسة الامام المهدي؛ الخصال: الصدوق (م.381ق.)، به كوشش غفاري، قم، نشر اسلامي، 1416ق؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامي: زير نظر بجنوردي، تهران، مركز دائرة المعارف بزرگ، 1372ش؛ ذكر اخبار اصبهان: ابونعيم الاصفهاني (م.430ق.)، ليدن، بريل، 1934م؛ رجال الطوسي: الطوسي (م.460ق.)، به كوشش قيومي، قم، نشر اسلامي، 1415ق؛ رجال النجاشي: النجاشي (م.450ق.)، به كوشش شبيري زنجاني، قم، نشر اسلامي، 1418ق؛ رجال كشّي (اختيار معرفة الرجال): الطوسي (م.460ق.)، به كوشش ميرداماد و رجايي، قم، آل البيت:، 1404ق؛ الروض المعطار: محمد بن عبدالمنعم الحميري (م.900ق.)، به كوشش احسان عباس، بيروت، مكتبة لبنان، 1984م؛ زاد المسير: ابن الجوزي (م.597ق.)، به كوشش محمد عبدالرحمن، بيروت، دار الفكر، 1407ق؛ سنن ابيداود: السجستاني (م.275ق.)، به كوشش سعيد اللحام، بيروت، دار الفكر، 1410ق؛ السنن الكبري: البيهقي (م.458ق.)، بيروت، دار الفكر؛ سنن النسائي: النسائي (م.303ق.)، بيروت، دار الفكر، 1348ق؛ السيرة النبويه: ابن كثير (م.774ق.)، به كوشش مصطفي عبدالواحد، بيروت، دار المعرفه، 1396ق؛ شرح نهج البلاغه: ابن ابيالحديد (م.656ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، دار احياء الكتب العربيه، 1378ق؛ الصحاح: الجوهري (م.393ق.)، به كوشش العطار، بيروت، دار العلم للملايين، 1407ق؛ الطبقات الكبري: ابن سعد (م.230ق.)، بيروت، دار صادر؛ العجاب في بيان الاسباب: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، به كوشش عبدالحكيم، دار ابن الجوزيه، 1418ق؛ العقد الفريد: احمد بن عبدربه (م.328ق.)، به كوشش مفيد قميحه، بيروت، دار الكتب العلميه، 1404ق؛ عمدة القاري: العيني (م.855ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ عمدة عيون صحاح الاخبار: ابن البطريق (م.600ق.)، قم، نشر اسلامي، 1407ق؛ العين: خليل (م.175ق.)، به كوشش المخزومي و السامرائي، دار الهجره، 1409ق؛ الغارات: ابراهيم الثقفي الكوفي (م.283ق.)، به كوشش المحدث، بهمن، 1355ش؛ فتح الباري: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، بيروت، دار المعرفه؛ فتوح البلدان: البلاذري (م.279ق.)، بيروت، دار الهلال، 1988م؛ الفتوح: ابن اعثم الكوفي (م.314ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الاضواء، 1411ق؛ الفهرست: ابن النديم (م.438ق.)، به كوشش تجدد؛ الكامل في التاريخ: علي ابن اثير (م.630ق.)، بيروت، دار صادر، 1385ق؛ كتاب الحيوان: الجاحظ (م.255ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1424ق؛ الكشاف: الزمخشري (م.538ق.)، مصطفي البابي، 1385ق؛ لسان العرب: ابن منظور (م.711ق.)، قم، ادب الحوزه، 1405ق؛ مجمع البيان: الطبرسي (م.548ق.)، به كوشش گروهي از علما، بيروت، اعلمي، 1415ق؛ المحبّر: ابن حبيب (م.245ق.)، به كوشش ايلزه ليختن شتيتر، بيروت، دار الآفاق الجديده؛ مسند ابن راهويه: اسحق بن راهويه (م.238ق.)، به كوشش البلوشي، مدينه، مكتبة الايمان، 1412ق؛ مسند احمد: احمد بن حنبل (م.241ق.)، بيروت، دار صادر؛ المصنّف: ابن ابيشيبه (م.235ق.)، به كوشش سعيد محمد، دار الفكر، 1409ق؛ المعارف: ابن قتيبه (م.276ق.)، به كوشش ثروت عكاشه، قم، الرضي، 1373ش؛ معجم البلدان: ياقوت الحموي (م.626ق.)، بيروت، دار صادر، 1995م؛ المعجم الكبير: الطبراني (م.360ق.)، به كوشش حمدي عبدالمجيد، دار احياء التراث العربي، 1405ق؛ معجم رجال الحديث: الخوئي (م.1413ق.)، بيروت، 1409ق؛ معجم قبائل العرب: عمر كحّاله، بيروت، الرساله، 1405ق؛ معجم ما استعجم: عبدالله البكري (م.487ق.)، به كوشش السقاء، بيروت، عالم الكتب، 1403ق؛ المغازي: الواقدي (م.207ق.)، به كوشش مارسدن جونس، بيروت، اعلمي، 1409ق؛ المفصل: جواد علي، دار الساقي، 1424ق؛ مقاتل الطالبيين: ابوالفرج الاصفهاني (م.356ق.)، به كوشش سيد احمد صقر، بيروت، دار المعرفه؛ مقدمة في اصول التفسير: ابن تيميه (م.728ق.)، به كوشش عدنان زرزور، بيروت، دار القرآن الكريم، 1391ق؛ مناقب آل ابيطالب: ابن شهرآشوب (م.588ق.)، به كوشش گروهي از اساتيد نجف، نجف، المكتبة الحيدريه، 1376ق؛ المنمق: ابن حبيب (م.245ق.)، به كوشش احمد فاروق، بيروت، عالم الكتب، 1405ق؛ نسب معد واليمن الكبير: ابن الكلبي (م.204ق.)، به كوشش ناجي حسن، بيروت، عالم الكتب، 1425ق؛ النهايه: مبارك ابن اثير (م.606ق.)، به كوشش الزاوي و الطناحي، قم، اسماعيليان، 1367ش؛ نيل الاوطار: الشوكاني (م.1255ق.)، بيروت، دار الجيل، 1973م؛ وقعة صفين: ابن مزاحم المنقري (م.212ق.)، به كوشش عبدالسلام، قم، مكتبة النجفي، 1404ق.
سيد علي خيرخواهعلوي
[1]. انساب الاشراف، ج1، ص30؛ الاغاني، ج4، ص342؛ نك: العين، ج5، ص138، «ثقف».
[2]. انساب الاشراف، ج1، ص30؛ الاغاني، ج4، ص463-465.
[3]. الاغاني، ج4، ص465-466؛ تفسير ابن ابي حاتم، ج6، ص2050؛ الخرائج و الجرائح، ج1، ص230.
[4]. السيرة النبويه، ج1، ص30؛ انساب الاشراف، ج1، ص33-34؛ الاغاني، ج4، ص463.
[5]. نسب معد، ج1، ص125؛ جمهرة انساب العرب، ص266؛ الانساب، ج3، ص139.
[6]. نسب معد، ج1، ص125؛ انساب الاشراف، ج1، ص30-31؛ الانباه، ص80؛ معجم ما استعجم، ج1، ص79.
[7]. نسب معد، ج1، ص125؛ السيرة النبويه، ج1، ص30؛ تاريخ يعقوبي، ج1، ص225.
[8]. انساب الاشراف، ج1، ص8.
[9]. المفصل، ج1، ص326.
[10]. نك: دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج17، ص83.
[11]. دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج17، ص82.
[12]. معجم ما استعجم، ج1، ص66.
[13]. الاغاني، ج4، ص464؛ معجم البلدان، ج4، ص10.
[14]. انساب الاشراف، ج13، ص341.
[15]. جمهرة النسب، ص386؛ جمهرة انساب العرب، ص266.
[16]. انساب الاشراف، ج13، ص341.
[17]. جمهرة انساب العرب، ص468.
[18]. انساب الاشراف، ج13، ص341-342.
[19]. الطبقات، ج1، ص61.
[20]. جمهرة انساب العرب، ص269.
[21]. المنمق، ص175؛ جمهرة انساب العرب، ص267.
[22]. تاريخ خليفه، ص179؛ جمهرة انساب العرب، ص267؛ مقاتل الطالبيين، ص86.
[23]. معجم البلدان، ج4، ص11؛ تاريخ ابن خلدون، ج2، ص404.
[24]. فتوح البلدان، ص63؛ معجم البلدان، ج4، ص10-11.
[25]. معجم البلدان، ج4، ص9.
[26]. تفسير ابن ابي حاتم، ج10، ص3464.
[27]. نك: دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج17، ص85.
[28]. معجم البلدان، ج4، ص9.
[29]. البلدان، ص79.
[30]. تاريخ المدينه، ج2، ص441؛ مسند احمد، ج4، ص433؛ نيل الاوطار، ج8، ص146.
[31]. المنمق، ص172.
[32]. المنمق، ص233؛ الطبقات، ج5، ص254؛ تاريخ خليفه، ص141.
[33]. المنمق، ص233؛ فتح الباري، ج4، ص387.
[34]. معجم ما استعجم، ج3، ص961؛ الكامل، ج1، ص593.
[35]. انساب الاشراف، ج1، ص87؛ اكمال الكمال، ج2، ص299.
[36]. المحبر، ص17؛ مقاتل الطالبين، ص4.
[37]. الطبقات، ج3، ص50.
[38]. الارشاد، ج1، ص354؛ المعارف، ص212.
[39]. المعارف، ص919؛ معجم ما استعجم، ج4، ص302؛ الكامل، ج1، ص685-686.
[40]. المفصل، ج7، ص153؛ ج13، ص315.
[41]. المغازي، ج3، ص967؛ تاريخ المدينه، ج2، ص503-505.
[42]. المصنف، ج5، ص490؛ سنن النسائي، ج8، ص236.
[43]. اخبار مكه، ج1، ص190؛ تاريخ ابن خلدون، ج2، ص370.
[44]. الاصابه، ج5، ص254.
[45]. الاعلام، ج7، ص289-290؛ المفصل، ج9، ص765.
[46]. الطبقات، ج4، ص285؛ تاريخ دمشق، ج60، ص22.
[47]. الاصابه، ج5، ص496؛ الاعلام، ج5، ص234.
[48]. المفصل، ج4، ص152؛ ج14، ص234.
[49]. تفسير ماوردي، ج1، ص348.
[50]. تفسير ماوردي، ج1، ص348.
[51]. المنمق، ص332-233؛ فتح الباري، ج4، ص387.
[52]. انساب الاشراف، ج1، ص83؛ تاريخ يعقوبي، ج1، ص248؛ الطبقات، ج1، ص71.
[53]. انساب الاشراف، ج4، ص254.
[54]. السيرة النبويه، ج1، ص242؛ انساب الاشراف، ج1، ص134؛ الاصابه، ج4، ص406.
[55]. جامع البيان، ج25، ص84؛ مجمع البيان، ج7، ص453؛ تفسير ابن ابي حاتم، ج10، ص3282.
[56]. كتاب الحيوان، ج2، ص320؛ العقد الفريد، ج2، ص105.
[57]. الاصنام، ص69؛ السيرة النبويه، ج1، ص47؛ معجم البلدان، ج4، ص118.
[58]. السيرة النبويه، ج1، ص31؛ اخبار مكه، ج1، ص142؛ تاريخ طبري، ج1، ص552.
[59]. الاصنام، ص69.
[60]. النهايه، ج2، ص180؛ لسان العرب، ج1، ص400، «ربب»؛ معجم قبائل العرب، ج1، ص151.
[61]. المحبر، ص315؛ معجم البلدان، ج5، ص4.
[62]. الاصنام، ص27.
[63]. المحبر، ص315؛ معجم البلدان، ج5، ص4.
[64]. المغازي، ج3، ص972؛ معجم البلدان، ج5، ص4.
[65]. معجم البلدان، ج4، ص116.
[66]. مجمع البيان، ج9، ص293؛ جامع البيان، ج27، ص77.
[67]. الاصنام، ص16؛ معجم البلدان، ج2، ص272.
[68]. جامع البيان، ج27، ص78؛ عمدة القاري، ج23، ص178.
[69]. السيرة النبويه، ج1، ص128؛ المنمق، ص127-128؛ العجاب، ج1، ص509.
[70]. التبيان، ج2، ص72؛ زاد المسير، ج1، ص154؛ التفسير الكبير، ج5، ص2.
[71]. تاريخ يعقوبي، ج1، ص255؛ تاريخ دمشق، ج53، ص102.
[72]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص36؛ الاصابه، ج4، ص385-386؛ فتح الباري، ج8، ص553.
[73]. فتوح البلدان، ص63.
[74]. المحبر، ص357.
[75]. دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج17، ص94.
[76]. المحبر، ص327.
[77]. الاستيعاب، ج1، ص345؛ اسد الغابه، ج1، ص483.
[78]. الكشاف، ج3، ص133؛ تفسير ابوالسعود، ج6، ص270.
[79]. تاريخ ابن خلدون، ج1، ص765.
[80]. تاريخ بغداد، ج7، ص460-461؛ تدوين القرآن، ص269.
[81]. السيرة النبويه، ج2، ص285؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص36.
[82]. التفسير الكبير، ج30، ص99؛ الكشاف، ج4، ص148.
[83]. الطبقات، ج4، ص285؛ تاريخ دمشق، ج60، ص22.
[84]. اسد الغابه، ج5، ص72؛ الاصابه، ج7، ص74.
[85]. الطبقات، ج6، ص40؛ اسد الغابه، ج5، ص129؛ تهذيب الكمال، ج32، ص398.
[86]. اسد الغابه، ج1، ص304؛ الاصابه، ج1، ص543.
[87]. الاصابه، ج4، ص534.
[88]. تفسير سمرقندي، ج2، ص35.
[89]. السنن الكبري، بيهقي، ج6، ص320؛ مسند احمد، ج4، ص430؛ نيل الاوطار، ج8، ص146.
[90]. السيرة النبويه، ج2، ص550؛ تاريخ دمشق، ج61، ص330.
[91]. المغازي، ج1، ص203.
[92]. انساب الاشراف، ج1، ص427.
[93]. السيرة النبويه، ج3، ص778.
[94]. انساب الاشراف، ج1، ص486.
[95]. المغازي، ج2، ص802.
[96]. المحبر، ص115؛ المغازي، ج3، ص892-897.
[97]. تفسير ابن ابي حاتم، ج6، ص1772-1774؛ جامع البيان، ج5، ص4؛ الكشاف، ج2، ص181-182.
[98]. السيرة النبويه، ج4، ص899.
[99]. المغازي، ج3، ص907.
[100]. دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج17، ص81-95.
[101]. السيرة النبويه، ج4، ص917-918؛ المغازي، ج3، ص924؛ الطبقات، ج2، ص149-150.
[102]. الارشاد، ج1، ص152-151؛ المناقب، ج1، ص181-182.
[103]. المغازي، ج3، ص923؛ الطبقات، ج2، ص150.
[104]. المغازي، ج3، ص927؛ فتوح البلدان، ج1، ص63؛ السنن الكبري، ج9، ص84.
[105]. المغازي، ج3، ص936-937؛ الطبقات، ج2، ص152؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص64.
[106]. المغازي، ج3، ص933-937؛ السيرة النبويه، ج4، ص922؛ مسند ابن راهويه، ج4، ص63.
[107]. السيرة النبويه، ج4، ص922؛ الاستيعاب، ج4، ص1832.
[108]. الطبقات، ج2، ص159؛ تاريخ المدينه، ج2، ص499.
[109]. المغازي، ج3، ص955؛ الطبقات، ج1، ص312-313؛ الثقات، ج2، ص79.
[110]. المغازي، ج3، ص962-963؛ السيرة النبويه، ج4، ص965-966.
[111]. الطبقات، ج1، ص313.
[112]. تاريخ المدينه، ج2، ص501؛ فتح الباري، ج7، ص284.
[113]. المغازي، ج3، ص965؛ الآحاد و المثاني، ج3، ص187-188؛ تاريخ المدينه، ج2، ص502.
[114]. المصنف، ج2، ص385؛ سنن ابي داود، ج1، ص314؛ تاريخ المدينه، ج2، ص509.
[115]. المغازي، ج3، ص964؛ السيرة النبويه، ج4، ص966؛ الطبقات، ج1، ص313.
[116]. تاريخ المدينه، ج2، ص511.
[117]. دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج17، ص81-95.
[118]. المغازي، ج3، ص967؛ تاريخ المدينه، ج2، ص502-503.
[119]. المغازي، ج3، ص968؛ السيرة النبويه، ج4، ص967.
[120]. انساب الاشراف، ج2، ص123؛ الاستيعاب، ج3، ص1110؛ العمده، ص197.
[121]. الكشاف، ج2، ص460؛ مجمع البيان، ج3، ص188.
[122]. فتح الباري، ج6، ص224؛ الاعلام، ج5، ص234.
[123]. المغازي، ج3، ص967؛ تاريخ المدينه، ج2، ص504.
[124]. مسند احمد، ج3، ص341؛ سنن ابي داود، ج3، ص125.
[125]. المغازي، ج3، ص973؛ السيرة النبويه، ج4، ص969.
[126]. الطبقات، ج1، ص285.
[127]. المغازي، ج3، ص968.
[128]. المغازي، ج3، ص968؛ المحبر، ص127؛ تاريخ المدينه، ج2، ص504.
[129]. المغازي، ج3، ص966؛ تاريخ المدينه، ج2، ص502.
[130]. اسد الغابه، ج2، ص155.
[131]. انساب الاشراف، ج2، ص190؛ تاريخ خليفه، ص42.
[132]. المغازي، ج3، ص969-970؛ تاريخ المدينه، ج2، ص504-
505.
505.
[133]. تاريخ المدينه، ج2، ص505؛ اسد الغابه، ج1، ص586-588.
[134]. المغازي، ج3، ص971-972؛ تاريخ المدينه، ج2، ص506-507؛ السيرة النبويه، ج4، ص968.
[135]. التفسير الكبير، ج7، ص106؛ الكشاف، ج1، ص401؛ تفسير ابن ابي حاتم، ج2، ص548.
[136]. الاستيعاب، ج3، ص1036؛ الاصابه، ج4، ص373-374.
[137]. الاستيعاب، ج1، ص406؛ تاريخ دمشق، ج62، ص404؛ البداية و النهايه، ج8، ص48.
[138]. الامامة و السياسه، ج1، ص69.
[139]. الاخبار الطوال، ص113، 122؛ فتوح البلدان، ص248؛ الاستيعاب، ج4، ص1748.
[140]. الاستيعاب، ج4، ص1709-1710.
[141]. الطبقات، ج5، ص509-510؛ الاخبار الطوال، ص133.
[142]. الاستيعاب، ج4، ص1035-1036؛ الكامل، ج2، ص533.
[143]. ذكر اخبار اصبهان، ج1، ص75؛ تاريخ طبري، ج3، ص224.
[144]. تاريخ طبري، ج3، ص446.
[145]. الامامة و السياسه، ج1، ص69.
[146]. فتوح البلدان، ج2، ص298، 313؛ الثقات، ج2، ص206.
[147]. فتوح البلدان، ج2، ص317-318.
[148]. الاستيعاب، ج3، ص1027؛ تاريخ خليفه، ص74.
[149]. الاستيعاب، ج2، ص609.
[150]. الاصابه، ج6، ص157-158.
[151]. انساب الاشراف، ج5، ص138؛ الاستيعاب، ج4، ص1446.
[152]. الفتوح، ج2، ص346.
[153]. الاستيعاب، ج4، ص1446.
[154]. انساب الاشراف، ج3، ص23.
[155]. الكامل، ج3، ص413؛ الامامة و السياسه، ج1، ص187.
[156]. انساب الاشراف، ج5، ص252؛ شرح نهج البلاغه، ج4،
ص69.
ص69.
[157]. الاخبار الطوال، ص219؛ الاستيعاب، ج1، ص357.
[158]. الاخبار الطوال، ص259.
[159]. انساب الاشراف، ج2، ص334؛ الاخبار الطوال، ص231.
[160]. الاصابه، ج5، ص22؛ البداية و النهايه، ج8، ص289.
[161]. انساب الاشراف، ج6، ص380؛ الامامة و السياسه، ج2، ص30.
[162]. معجم رجال الحديث، ج19، ص102-110.
[163]. تاريخ خليفه، ص167-168؛ البلدان، ص261؛ انساب الاشراف، ج7، ص116-118.
[164]. اخبار مكه، ج1، ص210؛ الروض المعطار، ص499؛ البداية و النهايه، ج8، ص250.
[165]. البدء و التاريخ، ج4، ص84؛ اخبار مكه، ج1، ص253؛ معجم البلدان، ج5، ص124.
[166]. الروض المعطار، ص499.
[167]. اخبار مكه، ج2، ص214، 281-282.
[168]. تاريخ طبري، ج6، ص195.
[169]. الطبقات، ج7، ص151؛ تاريخ دمشق، ج10، ص265.
[170]. تاريخ ابن خلدون، ج3، ص59.
[171]. الاخبار الطوال، ص280؛ انساب الاشراف، ج13، ص233.
[172]. جمهرة انساب العرب، ص268؛ فتوح البلدان، ص168؛ تاريخ طبري، ج5، ص226.
[173]. البلدان، ص261-264؛ الثقات، ج2، ص317؛ تاريخ دمشق، ج12، ص198.
[174]. البلدان، ص263؛ البدء و التاريخ، ج6، ص40.
[175]. تاريخ خليفه، ص240.
[176]. الطبقات، ج5، ص211.
[177]. تاريخ دمشق، ج6، ص145.
[178]. الاخبار الطوال، ص337.
[179]. الطبقات، ج7، ص224؛ جمهرة انساب العرب، ص266؛ تاريخ بغداد، ج4، ص132.
[180]. معرفة الثقات، ج1، ص314؛ انساب الاشراف، ج13، ص351؛ الطبقات، ج6، ص360.
[181]. الغارات، ج2، ص485؛ البلدان، ص86، 149.
[182]. معجم البلدان، ج5، ص314.
[183]. البلدان، ص86.
[184]. ذكر اخبار اصبهان، ج1، ص75.
[185]. مسند احمد، ج4، ص420؛ الخصال، ص228.
[186]. الاخبار الطوال، ص147.
[187]. وقعة صفين، ص525.
[188]. شرح نهج البلاغه، ج4، ص80.
[189]. شرح نهج البلاغه، ج8، ص302.
[190]. الاحتجاج، ج1، ص418.
[191]. رجال النجاشي، ص287، 342؛ رجال كشي، ج2، ص612.
[192]. رجال كشي، ج1، ص383، رجال الطوسي، ص131، 140، 144.
[193]. رجال النجاشي، ص14؛ رجال الطوسي، ص153، 185-166، 191، 193، 207، 294.
[194]. الفهرست، ص37، 267.