جد بن قیس
از انصار متهم به نفاق ابوعبدالله[1] (ابووهب)[2] جَد بن قیس بن صَخر انصاری از تیره بنی‌سلمه قبیله خزرج بود.[3] او را به تیره‌های دیگر از بنی‌سلمه خزرج چون بنی‌عُبید و بنی‌عدی[4] و بنی‌سارده نیز منسوب کرده‌اند
از انصار متهم به نفاق
ابوعبدالله[1] (ابووهب)[2] جَد بن قيس بن صَخر انصاري از تيره بنيسلمه قبيله خزرج بود.[3] او را به تيرههاي ديگر از بنيسلمه خزرج چون بنيعُبيد و بنيعدي[4] و بنيسارده نيز منسوب كردهاند.[5] وي دايي جابر بن عبدالله انصاري از همان تيره خزرج است.[6]
جد بن قيس از ثروتمندان به شمار ميرفته[7] و با اين حال، از سوي خاندانش خسيس خوانده شده است.[8] جايگاه اقتصادي وي، مايه قدرت و نفوذ او در ميان قبيلهاش گشت. وي را از بزرگان[9] و اشراف[10] بنيسلمه و در دوران جاهليت رئيس اين تيره دانستهاند.[11] گزارشهايي نيز از مهتري وي بر بنيساعده/ سارده[12] و بنيعبيد[13] در دست است. به رغم اين گزارشها، از نقش جد بن قيس در رويدادهاي آن روزگار، به ويژه درگيريهاي دوره جاهليت اوس و خزرج، گزارشي در دست نيست و اين باعث ترديد در گزارشهاي مربوط به جايگاه برتر او در دوران جاهليت شده است.
جد بن قيس پيش از هجرت پيامبر (ص) به يثرب، گويا در فاصله بيعت عقبه اول و دوم مسلمان شد و همراه 70 تن از تازه مسلمانان اوس و خزرج به سال سيزدهم بعثت براي انجام حج به مكه رفت و در پيمان عقبه دوم با رسول خدا (ص) بيعت كرد.[14]
وي پس از درگذشت براء بن معرور، پسرعموي جد و رئيس بنيسلمه، جانشين او شد.[15] با هجرت پيامبر (ص) به مدينه، ايشان گويا به دليل وجود صفات ناپسند در جد، چون خست و ترس، از تيرهاش خواست تا بِشر بن بَراء يا عمرو بن جَموح را به رياست انتخاب كنند.[16] هنگام اين جابهجايي روشن نيست؛ اما گمان ميرود با توجه به شهادت عمرو بن جموح در احد به سال سوم ق.[17]، پيش از اين نبرد انجام شده باشد.
در باره موضعگيري جد بن قيس در رويدادهاي روزگار پيامبر (ص)، به ويژه مشاركت مستقيم وي در جنگهاي اين دوره، گزارشهاي متفاوت در دست است. تاريخنگاران و محدثان ميكوشند تا جد را به عنوان يكي از اصليترين چهرههاي نفاق قلمداد كنند. جد بن قيس به سال ششم ق. در سفر عمره پيامبر (ص) و مسلمانان به مكه كه به صلح حديبيه انجاميد، حضور داشت؛ اما آن گاه كه مسلمانان به دليل گرمي هوا و كمبود آب به سختي افتادند، با سخناني نااميد كننده، آمدنش را به اين سفر بيفايده دانست و تنها هدف خود از همسفري با پيامبر (ص) را همراهي با قومش شمرد.[18] خودداري وي از اعلام وفاداري دوباره و غيبت در بيعت رضوان (شجره) از ديگر گزارشهاي مربوط به او است. اين پيمان هنگامي انجام شد كه مسلمانان حاضر در واكنش به تهديداتي كه در اين سفر از سوي قريش احساس شد، با پيامبر (ص) پيمان دوباره بستند كه او را تنها نگذارند.[19] بر اساس اين گزارشها، جد بن قيس مشمول دعاي خير پيامبر (ص) براي بيعتكنندگان نشد.[20] به روايتي ديگر، منظور از پيمانشكنان در آيه: (فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ)؛ «پس هر كه پيمان شكند، تنها به زيان خود ميشكند». (فتح/48، 10) جد بن قيس دانسته شده است.[21] اما به فرض نفاقش، وي بايد در ظاهر بيعت ميكرد، نه اينكه با پنهان شدن، توجه ديگران را به خود جلب نمايد و از دعاي پيامبر (ص) محروم گردد. تعبير پيمانشكني نيز با كسي كه از نخست پيماني نبسته، ناسازگار است. پس بايد گفت مقصود آيه كساني هستند كه در آن هنگام بيعت كردند، اما بعدها از راه پيامبر (ص) منحرف شدند و با رفتار خود، بيعت رضوان را شكستند.
از ديگر مواردي كه سبب شده تا بيشتر منابع جد بن قيس را منافقي برجسته بدانند[22]، گزارشهاي متعدد در باره خودداري وي از شركت در غزوه تبوك (9ق.) به بهانههاي واهي و پيشگيري از حضور اعضاي طايفهاش در اين نبرد است.[23] بر پايه اين گزارشها، اين رفتار جد بن قيس و همدستانش باعث شد تا درآيههايي از قرآن، او و كساني كه از فرمان پيامبر (ص) پيروي نكردند، نكوهش گردند و منافق خوانده شوند.[24] آيات 43، 45-47، 49،53 ،81 و 82 سوره توبه/9[25] از آن جمله هستند. بر پايه سخن مفسران در باره حالات و ويژگيهاي منافقان و ماجراي نبرد تبوك، برخي از اين آيات در شأن جد بن قيس نازل گشته و بعضي از آنها بر حالات و ويژگيهاي وي منطبق است. البته مخالفت با خواست پيامبر (ص) و حضور نيافتنش در غزوه تبوك، به جد اختصاص نداشت. (← تبوك) اين گزارشها نشان ميدهد كه جد بن قيس علت تخلف از تبوك را بيم از دچار شدن به حرام و گرفتار شدن در فتنه زنان رومي ميدانست. او همراه ديگر سران نفاق، نزد پيامبر (ص) سوگند ياد كرد كه ايشان را همراهي كند؛ ولي بعد سوگند خود را شكست و در نبرد شركت نكرد. كلبي نيز جد بن قيس را از منافقان مدينه دانسته است.[26] آياتي ديگر مانند آيات 1، 8 بقره[27]/2؛ 1 احزاب/33[28]؛ 180 آلعمران/3[29]؛ و 4 منافقون/63[30] كه در سالهاي پيشتر نازل شده بود، نيز بر وي تطبيق گشته است. گزارشهايي از توبه او نيز در دست است.[31] بر پايه اين گزارشها، در پي بازگشت سپاهيان اسلام از تبوك، به فرمان پيامبر (ص)، هرگونه ارتباط مسلمانان با جد و برخي افراد ديگر قطع شد. آنان كه از اين بابت زير فشار رواني فراوان بودند، خود را به ستوني در مسجدالنبي (ص) بستند و توبه كردند.[32] برخي نيز از نزول آيه 102-103 توبه/9 در باره پشيماني و توبه جد گزارش دادهاند[33] كه آن را ميتوان راهي براي دفاع از انديشه عدالت صحابه در كنار منافق دانستن جد خواند.
در برابر اين باور، ابن سعد از حضور او در غزوهها بدون بردن نام آنها خبر داده است.[34] برخي نيز او را از جمله بدريان ميدانند.[35] بعضي نفاق جد را ظنّي و حتي دروغ پنداشتهاند.[36] بيعت جد با رسول خدا (ص) پيش از هجرت ايشان به مدينه و نيز حضور در بيعت عقبه هنگامي كه اسلام از اقتدار سياسي و اجتماعي بهره نداشت و حكومت مسلمانان شكل نگرفته بود، ترديد در نفاق اورا تقويت ميكند. هر چند نميتوان وي را از اين اتهامها كاملا مبرّا دانست، به يقين همه اين اتهامها صحيح نيست و جريانهاي سياسي ـ فرهنگي در زمانه تدوين منابع تاريخ اسلام با هدف تطهير افرادي كه بعدها جايگاههاي سياسي و اجتماعي مهمي يافته بودند، همه اين اتهامها را به اشخاص بينفوذ و بيپشتيبان چون جد بن قيس وارد كردند.
جد بن قيس در دوره خلافت عثمان (23-35ق.) به سبب بيماري درگذشت. برخي از بنيسلمه همانند ابوقتاده، به دليل رفتار جد در حديبيه و تبوك، در مراسم تدفين او شركت نكردند.[37] برخي گزارشها او را از راويان[38] و انصار پيامبر (ص)[39] به شمار آوردهاند. وي از همسرش هند دختر سهل از قبيله جُهينه، دو پسر به نام عبدالله و محمد داشت.[40] شماري از منابع، عبدالله را از بدريان[41] دانستهاند كه از او فرزندي باقي نماند. فرزندان محمد نسل جد را ادامه دادند و از ميان ايشان محدثاني برخاستند.[42]
منابع
اسباب النزول: الواحدي (م.468ق.)، به كوشش كمال بسيوني، بيروت، دار الكتب العلميه، 1411ق؛ الاستبصار في نسب الصحابه: عبدالله ابن قدامه (م.620ق.)، به كوشش نويهض، بيروت، دار الفكر؛ الاستيعاب: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار الجيل، 1412ق؛ اسد الغابه: ابن اثير (م.630ق.)، بيروت، دار الفكر، 1409ق؛ الاصابه: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، به كوشش علي معوض و عادل عبدالموجود، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ انساب الاشراف: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش زكار و زركلي، بيروت، دار الفكر، 1417ق؛ البحر المحيط: ابوحيان الاندلسي (م.754ق.)، بيروت، دار الفكر، 1412ق؛ تاريخ اليعقوبي: احمد بن يعقوب (م.292ق.)، بيروت، دار صادر، 1415ق؛ تفسير ابن ابيحاتم (تفسير القرآن العظيم): ابن ابيحاتم (م.327ق.)، به كوشش اسعد محمد، بيروت، المكتبة العصريه، 1419ق؛ تفسير قرطبي (الجامع لاحكام القرآن): القرطبي (م.671ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1405ق؛ الثقات: ابن حبان (م.354ق.)، الكتب الثقافيه، 1393ق؛ جامع البيان: الطبري (م.310ق.)، بيروت، دار المعرفه، 1412ق؛ جمهرة انساب العرب: ابن حزم (م.456ق.)، به كوشش گروهي از علما، بيروت، دار الكتب العلميه، 1418ق؛ الدر المنثور: السيوطي (م.911ق.)، بيروت، دار المعرفه، 1365ق؛ روض الجنان: ابوالفتوح رازي (م.554ق.)، به كوشش ياحقي و ناصح، مشهد، آستان قدس رضوي، 1375ش؛ السيرة النبويه: ابن هشام (م.213ق./218ق.)، به كوشش السقاء و ديگران، بيروت، دار المعرفه؛ صحيح البخاري: البخاري (م.256ق.)، به كوشش مصطفي ديب البغا، بيروت، دار ابن كثير، اليمامه، 1407ق؛ الطبقات الكبري: ابن سعد (م.230ق.)، به كوشش محمد عبدالقادر، بيروت، دار الكتب العلميه، 1418ق؛ غرر التبيان: بدرالدين الحموي (م.733ق.)، به كوشش عبدالجواد، دمشق، دار قتيبه، 1410ق؛ الكامل في التاريخ: علي ابن اثير (م.630ق.)، بيروت، دار صادر، 1385ق؛ الكشاف: الزمخشري (م.538ق.)، مصطفي البابي، 1385ق؛ كشف الاسرار: ميبدي (م.520ق.)، به كوشش حكمت، تهران، امير كبير، 1361ش؛ مجمع البيان: الطبرسي (م.548ق.)، به كوشش گروهي از علما، بيروت، اعلمي، 1415ق؛ المعجم الكبير: الطبراني (م.360ق.)، به كوشش حمدي عبدالمجيد، دار احياء التراث العربي، 1405ق؛ المغازي: الواقدي (م.207ق.)، به كوشش مارسدن جونس، بيروت، اعلمي، 1409ق؛ النسب: ابن سلاّم الهروي (م.224ق.)، به كوشش مريم محمد، بيروت، دار الفكر، 1410ق.
علي محمدي يدك
[1]. الاستيعاب، ج1، ص266؛ اسد الغابه، ج1، ص327؛ الاصابه، ج1، ص575.
.[2] المغازي، ج3، ص992؛ الطبقات، ج3، ص430.
[3]. اسد الغابه، ج1، ص327؛ الاصابه، ج1، ص575.
[4]. النسب، ص286؛ جمهرة انساب العرب، ص359؛ المعجم الكبير، ج2، ص35.
[5]. الاستيعاب، ج1، ص169؛ المحبر، ص275.
[6]. الاصابه، ج1، ص575.
[7]. المغازي، ج3، ص1023، 1063، 1070.
.[8] السيرة النبويه، ج2، ص316؛ الطبقات، ج3، ص430؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص97.
.[9] السيرة النبويه، ج2، ص316.
.[10] جامع البيان، ج10، ص186، 188.
[11]. الاستيعاب، ج1، ص266.
[12]. الاستيعاب، ج1، ص168؛ اسد الغابه، ج1، ص218.
[13]. المعجم الكبير، ج2، ص35.
[14]. النسب، ص286؛ صحيح البخاري، ج4، ص250؛ الاصابه، ج1، ص575.
[15]. السيرة النبويه، ج2، ص315-316.
[16]. السيرة النبويه، ج2، ص460-461؛ الطبقات، ج3، ص430؛ انساب الاشراف، ج1، ص274؛ الاصابه، ج4، ص316، 507.
[17]. الثقات، ج3، ص64؛ المعجم الكبير، ج11، ص314؛ الاستيعاب، ج1، ص266؛ ج3، ص1169.
[18]. المغازي، ج2، ص588، 590-591.
.[19] السيرة النبويه، ج3، ص781؛ الاستيعاب، ج1، ص266.
[20]. الاستبصار، ص145.
[21]. روض الجنان، ج17، ص331؛ غرر التبيان، ص481.
[22]. المغازي، ج2، ص588؛ الطبقات، ج3، ص430؛ الكامل، ج2، ص277.
.[23] جامع البيان، ج10، ص191-192؛ تفسير ابن ابي حاتم، ج6، ص1809.
[24]. المغازي، ج3، ص992-993؛ السيرة النبويه، ج4، ص944؛ انساب الاشراف، ج1، ص274.
[25]. المغازي، ج3، ص1023-1024، 1063؛ جامع البيان، ج10، ص191-192؛ مجمع البيان، ج5، ص55-56؛ المعجم الكبير، ج2، ص275؛ ج 12، ص95.
[26]. الاستيعاب، ج1، ص266؛ اسد الغابه، ج1، ص327؛ تفسير قرطبي، ج18، ص81؛ اسباب النزول، واحدي، ص242.
[27]. كشف الاسرار، ج1، ص66؛ مجمع البيان، ج1، ص132.
[28]. الكشاف، ج3، ص519؛ الدر المنثور، ج6، ص560.
[29]. تفسير قرطبي، ج4، ص292.
[30]. تفسير قرطبي، ج18، ص124-125.
[31]. جامع البيان، ج10، ص192-196؛ روض الجنان، ج10، ص26.
[32]. جامع البيان، ج10، ص20، 24؛ الاستيعاب، ج4، ص1741؛ اسد الغابه، ج5، ص266-267.
[33]. الكشاف، ج2، ص306؛ الدر المنثور، ج3، ص273؛ جامع البيان، ج10، ص192-196؛ روض الجنان، ج10، ص26.
[34]. الطبقات، ج3، ص430.
[35]. النسب، ص286.
[36]. الاستيعاب، ج1، ص266؛ اسد الغابه، ج1، ص327.
[37]. المغازي، ج2، ص591؛ جامع البيان، ج11، ص20؛ المعجم الكبير، ج11، ص314؛ مجمع البيان، ج5، ص52.
[38]. الثقات، ج3، ص64؛ الاستيعاب، ج1، ص331؛ قاموس الرجال، ج2، ص575.
[39]. جامع البيان، ج11، ص20؛ المعجم الكبير، ج11، ص314؛ مجمع البيان، ج5، ص52.
[40]. المغازي، ج3، ص992؛ السيرة النبويه، ج2، ص318؛ الطبقات، ج3، ص430.
[41]. الاصابه، ج4، ص33.
[42]. الطبقات، ج3، ص430.