خلق نیکوی محمدی(ص)؛ نخستین پند رسالت

یکی از نمودهای حسن خلق، آمیختن سخن با لبخند است. هم جاذبه میآفریند و هم سخن را دلنشینتر میسازد.
خوشرفتاری یکی از راههای جلب محبت دیگران است. خوشرفتاری، اکسیری است که دلها را به هم پیوند میزند و کارهای به ظاهر ناشدنی را ممکن میسازد. خداوند به پیامبرش اعلام میدارد که اگر تو فردی خشن و بداخلاق بودی، همگان از پیرامونت پراکنده میشدند. باری، راز موفقیت پیامبر گرامی اسلام(ص)، برخورداری از اخلاق نیکو بود و همین عامل سبب شد که مردم گروه گروه به ایشان بپیوندند و دین مبین اسلام در همه جا گسترش یابد. ایشان میفرماید: «احب عبادالله الی الله احسنهم خلقا؛ بهترین بندگان خداوند نزد خدا، خوشاخلاقترین آنهاست.»
نخستین پند رسالت
خداوند متعال در مورد اخلاق پیامبر(ص) فرموده است: «فبما رحمه من الله لنت لهم ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک؛ به سبب رحمت الهی، با مردم نرم شدی و اگر سنگدل بودی، مردم از اطراف تو پراکنده میشدند.»
پیامبر(ص) میفرمود: «در ترازوی عمل هر کس در روز قیامت، چیزی بهتر از خوشخلقی گذاشته نمیشود.» و نیز میفرمود: «ای فرزندان عبدالمطلب! شما با ثروت خود نمیتوانید همه مردم را راضی کنید. پس با آنان با چهرهای گشاده و با خوشخلقی روبهرو شوید.» و: «نزدیکترین همنشین من در رستاخیز، خوشاخلاقترین شماست.» نوشتهاند: مرد عربی از بیابانهای اطراف مدینه به شوق شنیدن پندی از زبان رسول خدا(ص) آمده بود. نزد پیامبر اعظم(ص) نشست و گفت: «عربی بیابانگرد هستم، مرا پندی کامل و جامع بیاموزید.» پیامبر فرمود: «به تو امر میکنم که اخلاق نیکو داشته باشی و غضب نکنی.» مرد عرب برای بار دوم، از پیامبر خواست تا پندی کامل و جامع به او بیاموزد. پیامبر(ص) همان پاسخ را تکرار نمود. مرد برای سومین مرتبه تقاضای خود را بیان کرد و پیامبر(ص) نیز برای سومین بار همان پاسخ را به او داد. مرد عرب گفت: «دیگر از شما پرسشی نمیکنم؛ چون به من دستوری جز اخلاق نیکو ندادید.» همچنین در این باره نوشتهاند: روزی عربی خدمت رسول خدا(ص) رسید و گفت: »ای فرستاده خدا! به من چیزی بیاموز که سبب سعادت و رستگاری من شود.» پیامبر اکرم(ص) به او فرمود: «اخلاق نیکو داشته باش و غضب مکن.» مرد با خوشحالی پاسخ داد: «همین یک نصیحت برای من کافی است.» بدرود گفت و از نزد پیامبر(ص) بیرون رفت. مدتی گذشت و بین قبیله او رخدادی ناگوار پیش آمد که سبب اختلاف با قبیلهای دیگر شد. اختلاف میان دو قبیله بالا گرفت تا به آنجا که هر دو قبیله، آماده جنگ شدند. افراد سلاح به دست گرفتند و مقابل یکدیگر صف آراستند. مرد نیز با شنیدن خبر جنگ، به خشم آمد و لباس رزم پوشید، شمشیر بر کف گرفت و دوشادوش بستگان خود، برای جنگ با قبیله مخالف آماده شد. در این هنگام، سفارش پیامبر(ص) و حرف خود را به خاطر آورد که گفته بود: همین یک نصیحت او را کافی است. شمشیر خود را سریع غلاف کرد و به سوی قبیله مخالف به راه افتاد تا آنان را به رأفت و مهربانی در مورد همدیگر دعوت کند. به سوی آنان شتافت و گفت: «ای مردم! من هرگونه زیانی را که نشانهای ندارد، برعهده میگیرم و آن زیان را هم که نشانهای دارد، از متهم آن باز پس گیرید تا دعوا پایان یابد و اختلاف بالا نگیرد.» افراد قبیله مخالف در برابر پیشنهاد عاقلانه او آرام شدند و خشمشان فروکش کرد و حتی از حق خود و زیانی که به آنها رسیده بود، گذشتند. بدین گونه آتش کینه و دشمنی میان دو گروه از مسلمانان فروکش کرد.
تکلم به همراه تبسم
یکی از نمودهای حسن خلق، آمیختن سخن با لبخند است. هم جاذبه میآفریند و هم سخن را دلنشینتر میسازد. همواره سخن گفتن پیامبر اعظم(ص) به تبسمی ملیح و دلنشین آمیخته بود: «کان رسولالله(ص) اذا حدث بحدیث تبسم فی حدیثه.» گاهی هم با دیگران، با گفتار خوش، مزاح و شوخی میکرد، با این هدف و قصد که آنان را مسرور و خرسند سازد.
این گشادهرویی سبب شده بود که اصحاب از برخورد تند رسولالله(ص) خود را ایمن بدانند. «ابن عبدالبر» در «استیعاب» مینویسد: «نعیمان بن عمرو انصاری از صحابه و از جمله انصار و اهل بدر و مردی خوشمجلس و شوخ بود. گفتهاند مرد عربی از بادیهنشینان خدمت پیامبر اکرم(ص) آمد و شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد. بعضی از اصحاب به نعیمان گفتند: اگر این شتر را بکشی، گوشت آن را تقسیم میکنیم. رسولالله(ص) نیز قیمتش را به اعرابی خواهد داد و این کار، او را خشنود خواهد کرد. نعیمان شتر را کشت. در این میانه، اعرابی بیرون آمد و شتر خود را کشته دید. پس فریاد کشید و پیامبر(ص) را به دادخواهی خواست. نعیمان فرار کرد. رسولالله(ص) آن فریاد را که شنید، از مسجد خارج شد. ناقه اعرابی را کشته دید. پرسید: این کار از چه کسی سر زده است؟ گفتند: از نعیمان. آن جناب یک نفر را فرستاد تا او را بیاورد. فرستاده رفت و پس از جستوجو فهمید در خانه «ضباعه بنت زبیر بن عبدالمطلب» همسر «مقداد بن اسود» پنهان شده است. خانه وی نزدیک مسجد بود. نعیمان خود را در حفرهای پنهان کرده و با مقداری علف سبز جلو حفره را پوشانیده بود. فرستاده رسول خدا(ص) او را نیافت. نزد پیامبر(ص) بازگشت و عرض کرد: یا رسولالله! من او را ندیدم. آن حضرت با دستهای از اصحاب به خانه ضباعه رفتند و آن مرد مخفیگاه نعیمان را نشان داد. پیامبر اکرم(ص) دستور داد علفها را برداشتند و نعیمان را بیرون آوردند و دیدند پیشانی و رخسارش از علفهای تازه رنگین شده است. حضرت رسول(ص) فرمود:نعیمان! این چه کاری بود که انجام دادی؟ گفت: یا رسولالله! همان کسانی که شما را به محل من راهنمایی کردهاند، مرا به این کار وادار کردند! پیامبر اکرم(ص) تبسم کنان رنگ علفها را با دست مبارک خویش از پیشانی و رخسار او زدود، بهای شتر را نیز به صاحبش داد و او را راضی کرد.»
همچنین آوردهاند که دستهای از بچهها دامن پیامبر(ص) را در راه گرفته بودند و میگفتند: «ما را بر شانه خود سوار کن. همان گونه که برای حسن(ع) و حسین(ع) خود را شتر میکنی.» آن جناب به «بلال» فرمود: «به خانه برو و هر چه پیدا کردی، بیاور تا خود را از این بچهها بخرم.» بلال هشت دانه گردو آورد. آن حضرت گردوها را تقسیم کرد و خود را از آنها خرید. سپس فرمود: «رحم الله اخی یوسف باعوه بثمن بخس دراهم معدوده و باعونی بثمان جوزات؛ خدا، برادرم یوسف صدیق(ع) را مورد رحمت خویش قرار دهد. او را به پول بیارزش فروختند و مرا نیز به هشت دانه گردو معامله کردند.»
آن حضرت گاهی برای پروردگارش غضب میکرد، ولی هیچ گاه برای خودش خشمگین نمیشد. همیشه خوشرو، نیکخو و فروتن بود. تندی و خشونت نداشت. صدایش را بلند نمیکرد، ناسزا نمیگفت و عیبجویی نمینمود.»
یادداشت/ ابوالفضل هادیمنش