روایت چشمانتظاری حاجی ایرانی برای دیدار فرزند رضاعیاش در مکه
سی و دو سال پیش، وقتی مادری به ناچار فرزند دهماههاش را در ایران گذاشت و عازم حج شد، هرگز تصور نمیکرد که با معجزه الهی در سرزمین وحی نوزادی سیهچهره را در آغوش بگیرد و بتواند فرزندی رضاعی در این دیار داشته باشد.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی حج، جعفرقلی نوروزی، دندانپزشک و همسرش معصومه حسنی، درمانگر طب سنتی امسال بعد از سی و یک سال به سرزمین وحی مشرف شدند. در حج تمتع سال ۱۳۷۳، اتفاقی عجیب و جالب برای این زوجی رخ داد. خانم حسنی وقتی که ناچار شد فرزند دهماههاش را در ایران تنها بگذارد و عازم حج شود، به تقدیر الهی، ۱۵ روز تیماردار کودکی سیهچهره شد و یکی از بهترین لحظات زندگیاش را در جوار خانه خدا با این کودک تجربه کرد. در ادامه، روایت شیرین این داستان را از زبان او نقل میکنیم؛
«در سال ۱۳۷۳ عازم حج واجب شدم. البته ده سال از زمان ثبتنامم گذشته بود و در آن زمان فرزندی ۱۰ ماهه داشتم. با اینکه این کودک نه غذای کمکی میخورد، نه پستانک، و فقط به شیر مادر وابسته بود، برایم بسیار سخت بود که بدون او به حج بروم. اما پس از ده سال انتظار، با نگرانی عازم حج شدم. نمیدانستم بعد از رفتنم چه بر سر فرزندم خواهد آمد. آن زمان سفر حج ۲۴ روز طول میکشید و ما مدینه بعد بودیم؛ یعنی باید ۱۸ روز در مکه میماندیم. نگرانیهایم تمامی نداشت. البته خانوادهام برای آرام کردنم میگفتند که او شیر میخورد، اما در واقع فرزندم دو روز بود چیزی نمیخورد.
روز سوم، با دلتنگی و اشک، بیرون هتل آمدم. در حالی که در فکر فرزندم بودم، دو خانم از مقابلم گذشتند؛ یکی ۱۵ یا ۱۶ ساله و دیگری تقریباً ۲۰ ساله. کودکی حدوداً ۱۰ ماهه نیز در پارچهای پشت زن جوان بسته شده بود. آن نوزاد آنقدر انگشت شست خود را مکیده بود که انگشتش صاف شده بود.
سینههایم پر از شیر بود و از درد رنج میبردم. از مادر کودک خواستم که فرزندش را به من بدهد تا شیرش بدهم. او از خاله کودک اجازه گرفت. آن خانم از من پرسید که آیا در ایران فرزند کوچک دارم؟ اشکهایی که روی گونهام جاری بود، پاسخ را برایش آشکار کرد. بالاخره کودک را به من سپردند. با اجازه همسرم، او را به طبقه دوم، محل اسکان خانمها، بردم.
دستوصورت کودک را شستم و وارد اتاق شدم تا شیرش بدهم. در این میان، خانمهای کاروان جلوی درب اتاق جمع شدند و با تعجب میپرسیدند: "چطور دلت میآید به این کودک سیاه که نمیشناسی شیر بدهی؟" اما من اطمینان داشتم که او سینهام را خواهد گرفت. نوزاد که از گرسنگی بیتاب بود، با کمی تلاش شروع به مکیدن کرد. در آن لحظه، حس کردم فرزند خودم را در آغوش دارم.
حدود ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر بود. بعدها از مادرم شنیدم که همان روز، درست بعدازظهر، وقتی که خانوادهام دیگر از پسرم ناامید شده بودند، اتفاقی میافتد. فرزندم که از گرسنگی بسیار ضعیف شده و نه شیشه شیر، نه شیر خشک و نه غذایی دیگری نمی خورد، همان لحظه که من در مکه آن کودک سیاه را شیر میدادم، پسرم در ایران ناگهان شروع به خوردن شیشه شیر کرده بود.
آن روز، بعد از شیر دادن کودک را تا ساعت ۹ شب پیش خودم نگه داشتم. برایش پوشک خریدم، او را عوض کردم و چندین بار دیگر شیرش دادم. از آن روز به بعد، این داستان تکرار شد. هر روز از ساعت ۴ عصر در هتل منتظر کودک، مادر و خالهاش میشدم. آنها میآمدند و تا ساعت ۹ شب کودک را نزد خودم نگه میداشتم. در طول ۱۶ روز، هر روز ۵ ساعت با این کودک گذراندم و بهترین لحظات عمرم را تجربه کردم. حس میکردم فرزند شیرخوارم حسین، در این سفر، همراه من است.
ساعت ۹ شب، هنگام مشرف شدن به حرم، کودک را به مادرش میسپردم. اما او یقه لباس مرا رها نمیکرد و از آغوشم جدا نمیشد. مادر و خالهاش نیز با خیالی آسوده، در این مدت جلوی هتل بساط میکردند و جنس میفروختند. خانمهای کاروان به من میگفتند: «خدا این کودک را برایت فرستاده تا هم درد سینه نکشی و هم سرگرم باشی». بله! خدا بهتر از بندگانش میداند که چه چیزی برایشان خوب است و چگونه سرنوشتشان را رقم بزند.
در آنجا، با تمام وجودم خدا را کنار خود حس میکردم. وقتی به فرودگاه تهران رسیدم، بیتاب دیدن فرزندم بودم. دلم میخواست او را بغل کنم و به او شیر بدهم، چون هنوز سینهام خشک نشده بود. وجود آن کودک در مکه، باعث شده بود که پسرم در ایران از مرگ نجات پیدا کند و پس از بازگشتم نیز بتواند از شیر مادر بهره ببرد.
پس از آن سفر، امروز دوباره به سرزمین وحی دعوت شدم. در ایران هر بار که به یاد آن کودک میافتادم، این حس را داشتم که برای خودش مردی شده باشد. این حس را بارها در ایران تجربه کردهام. بهویژه پس از اینکه پسرم را در ایران، با تمام تلاشم و اشکهایم، از دست دادم. شاید خدا خواست تا پسری در این سرزمین داشته باشم. پسری که اکنون باید ۳۲ یا ۳۳ ساله شده باشد.
امروز که به این سرزمین آمدهام هنوز امیدم دارم تا او را ببینم. امیدوارم با تلاش و پیگیری مسئولان ایرانی، بتوانم پسر رضاعیام را پیدا کنم و برای یک بار هم که شده او را ببینم. لطفاً برایم دعا کنید که به این آرزوی دیرینهام برسم».