چمدان را که جمع می کردیم، هرکسی یک نفس دعا میخواست

چمدان را که جمع می کردیم، هرکسی یک نفس دعا میخواست پسرت عاقبت به خیریّ و ، دخترت اذن کربلا می خواست . اسم ها را نوشته بودی تا، هییچ قولی ز خاطرت نرود  مرد همسایه شیمیایی بود، همسرش وعده ی شفا می خواست . من که این سالها قدمبه قدم، پا به پای تو ز

چمدان را كه جمع مي كرديم، هركسي يك نفس دعا ميخواست
پسرت عاقبت به خيريّ و ، دخترت اذن كربلا مي خواست
.
اسم ها را نوشته بودي تا، هييچ قولي ز خاطرت نرود 
مرد همسايه شيميايي بود، همسرش وعده ي شفا مي خواست
.
من كه اين سالها قدمبه قدم، پا به پاي تو زندگي كردم
در خيالم دمي نمي گنجيد، دل بي طاقتت چه ها مي خواست
.
تو شهادت مقدرت بوده، گرچه از جنگ زنده برگشتي 
ملك الموت از همان اول، قبض روح تو را مِنا مي خواست
.
عصر روز گذشته در عرفات، در مناجات عاشقانه ي خود 
تو چه گفتي كه من عقب ماندم؟؟كه خدا هم فقط تو را مي خواست؟!
.
ما دوتن هر دو همقدم بوديم، لحظه لحظه كنار هم بوديم
كاش با هم عروج ميكرديم، كاش ميشد....
اگر
خدا
مي خواست....

                                                               


| شناسه مطلب: 13357







نظرات کاربران