قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم

قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم

بسم الله الرحمن الرحیم وضو گرفتـه ام از بهت ماجـرا بنویسم                       قلم به خون زده ام تا که از مِنا بنویسم به استخـاره نشستم که ابتد

بسم الله الرحمن الرحيم

وضو گرفتـه ام از بهت ماجـرا بنويسم                       قلم به خون زده ام تا كه از مِنا بنويسم

به استخـاره نشستم كه ابتداي غـزل را                        زمـانده ها بسُـرايم يا ز رفته ها بنويسم

 

در آستانه ي  سالگرد فاجعه ي تلخ منا كه بر اثر بي تدبيري حكومت آل سعود پيش آمد و منجر به شهادت جمعي از حجاج هموطن ما شد (براساس آمار سازمان حج و زيارت بيش از 460 زائر شهيد شدند) بر آن شدم خاطرات و آنچه را براي من در حج سال94 پيش آمد، بنويسم. مقام معظم رهبري هم فرمودند : «فاجعه ي  منا بايد زنده بماند» و گفتن و نوشتن از جمله راه هاي ماندگاري پايدار اين فاجعه است.

البته ابتدا ذكر دو نكته را لازم مي دانم :

1- هر چند يادآوري گذشته ي تلخ از نظر دين مبين اسلام و روانشناسي كار صحيحي نيست و باعث ناراحتي روحي و فكري مي شود ولي بيان برخي مسائل و موضوعات تلخ گذشته باعث روشنگري و چراغ راه هدايت خواهد شد مانند ذكر واقعه ي مصيبت بار كربلا و سخن امام سجاد   ( ع) در خطبه ي معروفش در شام وقتي كه مي خواهد خود را معرفي كند، فرمود: « اَنا ابنُ الحُسَينِ القُتيلِ  بِكَربلا » و يا حضرت زينب ( س) فرمود:« هذا حُسينٌ مَجزوز الرّاس مِنَ القَفا » و يا امام زمان ( عج )  كه در زيارت ناحيه ي مقدسه فرمود : « وَ الشّمرُ جالسٌ علي صَدرِكَ وَ مولغٌ سَيَفهُ علي نحَرِكَ و ... » اينها فقط براي اشك و گريه نيست هدف از بيان حالت محزون اين مطالب معرفي ظلم يزيد و يارانش و مظلوميت ابا عبدالله ( ع) و اصحابش است و گفتن و نوشتن از فاجعه ي منا هم بيانگر بي تدبيري حكومت  آل سعود و مظلوميت شهداي منا است .

2- آنچه براي من پيش آمد و ذكر مي كنم براي حاجيان ديگر و از جمله شهداي منا هم پيش آمد يعني گير افتادن در جمعيت و ماندن در زير دست و پا و تشنگي و ناتواني جسمي و ... ولي سرنوشت من در منا به شكل ديگري رقم خورده بود .

پس از ده سال انتظار از شهرستان رامسر و در معيت كـــاروان  وفاق رودسر  به  حكم آيه ي
« وَ أتمّوا الحَجَّ وَ العُمرَةً لله » ( بقره -195 )  براي زيارت حرمين شريفين عازم مدينه ي منوره و مكه ي معظمه شديم.  سوار شدن در هواپيما  و پرواز به سوي سرزمين حجاز بسان بال در آوردن و حركت به سوي معراج بود كه تا ساعاتي ديگر ما را به مقصود نايل مي كرد. در مدينه زيارت مضجع خضراي پيامبر اعظم (ص) و قبور بي شمع و چراغ ائمه­ي بقيع (ع) و توجه به مزار و موقعيت بي نام و نشان بِضَعةُ الرّسول ( ص) حضرت زهراي بتول (س) نصيب ما شد .  نزديكي هتل با حرم امتيازي مضاعف و سعادت بزرگي بود كه حجاج هر وقت مي خواستند مي توانستند به زيارت بروند .

زيارت دوره در مدينه شامل حضور در مساجد بنا شده ي صدر اسلام ( قبا، ذوقبلتين ، سبعه ، مباهله ، امام علي (ع) و ابوذر ) و مقتل عم بزرگواررسول خدا حمزه سيدالشهدا در كوه احد و مسجد و محله­ي شيعيان توسط حجاح انجام شد. پس از يك هفته اقامت در مدينه و استشمام رايحه ي مفرح نبوي زيارت وداع را خوانده و با چشماني اشكبار شهر پيامبر را ترك كرديم و پس ازپوشيدن لباس احرام و محرم شدن در مسجد شجره با تلبيه « لبَيكَ اللهُم لبَيكَ ، لبيكَ لا شَريكَ لكَ لبَيك انَّ الحَمدَ وَ النعّمة َلَك َوَ المُلكَ لاشريكَ لكَ لبيكَ » عازم مكه معظمه شديم. در شهر مكه ، خانه كعبه همانند نگيني متبلور در ميان برج هاي بلند نه تنها در اَمّ القُري بلكه در كره­ي زمين مي درخشد و آن خانه ي ساده افضل البيوت و البروج است و به مصداق كلام الله نازل « اِنَّ اوّلَ بَيتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ لَّلذي ِببَكّةَ مُبارِكاٌ» ( آل عمران – 95 ) مي باشد . طواف و زيارت بيت الله الحرام كه بزرگ ترين آرزوي هر مسلماني است و شايد نتيجه ي دعاي حضرت ابراهيم ( ع) باشد . « فَاجعَل اَفئِدَةً مِنَ النّاسِ تهَوي ِاليَهم » ( ابراهيم – 37 ) را از سويداي دل درك كرديم .

كعبه اي كه سالها به طرفش نماز مي گزارديم اينك توفيق تشرف به آن را يافته و استلام حجرالاسود و ركنهاي عراقي ، شامي و يماني و درب كعبه را بر جبين عبوديت سائيديم و در شاذروان و مستجار و ملتزم و حطيم راز و نياز و نماز و  مناجاتي داشتيم  زيارت مقام  ابراهيم ( ع) كه « آيات ٌ َبينّاتٌ »  ( آل عمران -96 ) الهي است و سعي بين صفا و مروه را كه « اِنّ الصّفا و المروة من شَعائرالله»
( بقره -157 ) است، انجام داده و در حجر اسماعيل نماز اقامه كرده و آب زلال زمزم را با گواراي وجود نوشيديم . و چه لمحات عرفاني و مسرت بخشي داشتيم و آن هم بسي كوتاه و شايد « طرفة العيني » بود .

راستي خاتم فيروزه­ي بو اسحاقي                       خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود

همه ي اين اعمال و مناسك مصداق « يدرك و لايوصف » يعني درك شدني و وصف ناشدني بود. و مدينه و مكه براي ما متضمن « اشك حزن و اشك شوق»  بود. [ در سفر عمره­  سال 87 خاطراتم را به نام اشك حزن ( مدينه ) و اشك شوق ( مكه ) نوشتم ] در مكه هم زيارت برخي اماكن متبركه مانند زادگاه حضرت رسول ( ص) و قبرستان ابوطالب يا جحون  جزء برنامه هاي زيارت دوره ي حجاج بود . ( حضور در پاي كوه نور و غار حراء پس از فاجعه منا انجام شد ) هر چند من با توجه به شرايط خودم (پيگيري كارهاي بيمارستاني دامادم آقاي ديناد ) در هيچ زيارت دوره اي در مدينه و مكه شركت نكردم فقط به دفعات محدود توفيق شركت در نماز جماعت حرمين شريفين را داشته و البته توفيقي هم شد تا در اين دو شهر مقدس در رثاي اهل بيت (ع) مداحي و ضمن شروع جلسات قرائت قرآن ، مناجاتي داشته باشم .

حادثه ي سقوط جرثقيل در عصر روز جمعه مورخ 20/6/94 بر اثر طوفان و وزش باد و بارش باران و صاعقه در مسجد الحرام كه منجر به جان باختن تعدادي از حجاج و از جمله شهادت يازده زائر ايراني و مجروح شدن تعداد زيادي شد به طور طبيعي باعث نگراني حاجيان شده و همزماني آن با يازده سپتامبر موجب اضطراب زائران گرديد و تصور عمدي بودن آن را هم تشديد كرد.

پس از چند ايامي حضور در مكه و داشتن برنامه هاي مختلف در شامگاه روز هشتم ذي الحجه ( يوم التّرويه ) عازم عرفات شديم و در روز عرفه ( نهم ذي الحجه) حضور در عرفات را درك كرديم برخي در عرفات ( روز عرفه ) روزه بودند و تعدادي از جمله حاج ابراهيم پوررستمي هم به بالاي جبل الرحمه رفتند .

        «فَاِذا اَفَضُتم مِن عَرَفاتٍ فَاذكرُوا الله عِندَالمَشعَرِ الحَرامِ » (198 - بقره)

      ( پس وقتي كه ازعرفات كوچ كرديد خدا را در مشعر الحرام ياد كنيد )

در عرفات و پس از شركت در مراسم برائت از مشركين و بويژه در دعاي پرفضيلت عرفه امام حسين (ع) لحظات معنوي و خوشي داشتيم .

سرزمين عرفات و شب مشعر چه خوش است         درك روز عرفه ياد حسين هم چه خوش است

و حجاج چقدر خوشحال بودند از اينكه مرحله به مرحله مناسك حج را انجام مي دهند، در عرفات اكثر حاجيان و بويژه شهدا در كنار هم بوديم، همشهري هاي من آقايان پوررستمي (شوهر خواهرم)، برزگر، رضي كاظمي، كاكويي، اوشياني ، بهرام پرور، علم جو و بقيه، همچنين آقايان ديگر انزاهي، مصطفي زاده، غلامي، يحيي پور، فخري، موسوي، ثامني، كريم پور، رمضاني، صالحي و شهداي ديگر از شهرهاي استان گيلان كه البته اسامي برخي از آنها را بعداً متوجه شدم.

در آن روز همه از فردا يعني عيد قربان ( دهم ذي الحجه ) و حضور در منا،  قرباني كردنف رمي جمرات و حلق صحبت مي كردند. « فَمَن تَمّتع بالعُمرةِ الي الحجّ فما استيسرمن الهُدي »
 ( بقره -195 ) – پس هر كس به حج پرداخت آن چه ميسر است قرباني كند - 

حاجيان جمعند اندر عرفات                                   حال خوش دارند بهر ميقات

در آن شب حجاج تماسهايي با خانواده ها داشتند و شهداء نمي دانستند كه اين آخرين تماس با خويشاوندان و شب آخر عمرشان است و نمي دانستند كه فردا چه پيش خواهد آمد « وَ ما تَدري نَفسٌ ماذا تَكسِبُ غداً » ( لقمان -34 )  و شرح حال آنها در شب عيد قربان مانند شهداي كربلا در شب عاشورا بود كه :

خدا كند نرود امشب و سحر نشود                           كه روز ما ز شب تار تيره تر نشود

در شب عيد قربان در مشعر الحرام (مزدلفه) وقوف كرديم و هدف آن بود تا به شعور معنوي برسيم. نميدانم آيا اين مقام را درك كرديم يا نه؟ در شب عده اي مشغول مناجات و عبادت بودند . پس از نماز جماعت صبح و طلوع آفتاب بطرف منا آمديم. شايد اگر از كُنه ماجرا باخبر بوديم زبان حال ما همانند امام حسين ( ع)  قبل از طلوع آفتاب روزعاشورا مي شد كه « اي صبح تيره و تار، طلوع مكن » و پس از صرف صبحانه اي مختصر با چه شوق و ذوقي براي رمي جمرات و قرباني كردن به سمت منا حركت كرديم ولي نمي دانستيم اين حركت ما مصداق اين شعر است:

آنگاه كه ما سوي منا مي رفتيم                                  مانند حسين به قتلگاه مي رفتيم

     مــا گــودي قتلگــاه را ديديـم                                مــا واقعــه كرببــلا را ديـديـم

من چون مداح بودم شعاير مذهبي را مي گفتم مانند تكبير و تهليل روز عيد قربان « الله اكبر و لله الحمد الحمدالله الذي علي ما هدينا، و ... » و دعاي وحدت را  مي خواندم و حجاج همراه، اين ادعيه را تكرار مي كردند و شهيد رضي كاظمي چسبيده به من اذكار را بلند تكرارمي كرد تا بقيه بهتر بشنوند و بگويند. مسافتي كه رفتيم راه را بر ما بستند.

       ره حجاج ر ا آنها كه بستند                                    همان ها حرمت كعبه شكستند

ما را به خياباني هدايت كردند ( خيابان 204 ) كه دو طرف آن محل استقرار چادرهاي حجاج آفريقايي بود، در زماني كوتاه جمعيت بسيار زيادي به خيابان آمدند. با فشار جمعيت و كمبود آب آشاميدني مواجه شديم. آبي كه برده بوديم كافي نبود. من توانستم دو ظرف آب از يك كاروان الجزايري بگيرم. يكي را خوردم و دومي را خواستم به حاج ابراهيم (شوهر خواهرم) يا يكي از همراهان برسانم ولي كسي را نديدم ... و مدتي پس از آن همه از همديگر جدا شده و در اثر كثرت و فشار جمعيت ، كاروان بهم ريخت... و هر كسي بي اختيار توسط جمعيت به مسيري برده مي شد. تقابل حاجياني كه زودتر براي سنگ زدن رفته بودند و بر مي گشتند با حاجيان روبرو و عازم رمي جمره هم مانع حركت و توقف جمعيت شد من ناگهان خود را در جمع آفريقايي ها ديدم. جمعيت آنقدر بهم فشرده شده بود كه حقيقتاً جاي سوزن انداختن نبود. ديدم افرادي از نرده هاي دو طرف خيابان بالا ميروند. سعي كردم بالاي نرده ها بروم ، پاي چپم را روي نرده گذاشتم ولي پاي راستم در جمعيت گير كرد ، نتوانستم حركتي كنم و منصرف شدم. حوله و دمپايي ام افتادند. در آن اوضاع افرادي را ديدم، ايستاده بودند و حركتي نداشتند. شايد در همان حالت ايستاده در جمعيت جان باخته بودند. يك ساعت تمام طول كشيد تا توانستم به اندازه­ي 20 متر خودم را بيرون بكشم ، در اين يك ساعت دچار كوفتگي شديد بدن شدم.

آنجا ديگر سخن از محرم و نامحرم نبود. مرد و زن به هم چسبيده يا روي هم افتاده بودند...
الله اكبــر... وقتيكه از آن جمعيت بيرون آمدم و در اثر ضعف مفرط و ناتواني و تشنگي توانستم در جايي بنشينم، يك خانم آفريقايي مُسن به من گفت بخواب، همانجا دراز كشيده و بيهوش شدم، نيم ساعت بعد وقتي به هوش آمدم ديدم همان خانم فوت كرده، يك خانم آفريقايي ميانسال ديگر كه چتر بدست بالاي سرم بود، آب، شكلات و بيسكويت به من داد. تنها چيزي كه از گلويم پايين مي رفت آب بود، شكلات و بيسكويت را چون نمي توانستم بخورم طوري كنار گذاشتم تا او متوجه و ناراحت نشود. تنها نياز همه فقط و فقط آب بود. گويا اينكه آب زمزمي كه از زمان حضرت اسماعيل و بيش از 4300 سال پيش جاري بود اينك در منا همانند آب فرات در كربلا بسته شد .

آن وقت آن زمزم جاري خسته بوده است                     مانند فرات كربلا بسته بوده است

يك ساعت بعد سعودي ها بر سر ما آب پاشيدند. دهانم را مانند جوجه پرنده بطرف بالا باز كرده تا آب بخورم حتي چتر آن خانم آفريقايي را بطرف دهانم گرفته و قطرات آبي را كه از آن
مي چكيد، مي خوردم. پس از آن همان خانم هنگاهي كه آّب مي پاشيدند چترش را بطرف دهانم مي گرفت تا از آبي كه از چتر مي ريخت استفاده كنم ، قسمتي از چترش را روي سرم نگه داشت دست بر پيشاني من گذاشت و گفت : (Hot) يعني تب دارم و نبضم را گرفت.

هر كسي در فكر خود و در پي قطره اي آّب بود. روي من افتادند و دستم را لگد كردند (با پيگيري درماني و انجام MRI مشخص شد تاندون هاي اصلي بازويم پاره و ملتهب شده) يك ساعت و نيم بعد پنكه روي ماشين آتش نشاني را روشن كردند (كمك رساني آنها با تاخير بود) امكانات موجود بود اما استفاده نكردند كه اگر يك ساعت زودتر بر روي حجاج آب مي پاشيدند خيلي ها نجات مي يافتند.

حال و وضع من بدتر شد، احساس كردم نبضم نمي زند و آخرين نفس هايم را بصورت حيات نباتي مي كشم و فعاليت بيولوژيك بدنم متوقف شده است ، فقط كمي مشاعر من بجا بود. آيه ي  استرجاع ( انالله و انا اليه راجعون » را خوانده شهادتين را گفتم، حتي آيه آخر سوره لقمان « و ما تدري نفس باي ارض تموت » ( كسي نمي داند  در كدام زمين  ميميرد ) را در وصف خود خواندم كه از ايران شهر رامسر آمدم و در منا بايد بميرم. سخن امام حسين(ع) در روز عاشورا «الهي رضاً برضائك » را زمزمه كردم و آماده­ي مرگ شدم، چيزي را احساس نمي كردم... مدتي گذشت، در حالت هوش و بيهوشي بودم ، لحظه اي بهتر شدم ، يك «يا الله» و يك «يا حسين» گفتم و در دلم گفتم : يا حسين سي و پنج سال است كه ميكروفون در دست من است و يا حسين مي گويم... و ديگر چيزي نگفتم و نتوانستم و نخواستم بگويم زيرا من هميشه شرم داشتم از امام حسين ( ع)  كه سخت ترين مشقات را ديد چيزي تقاضا كنم. «مُصيبَهً ما اعظَمَها- زيارت عاشورا » ( نميدانم شايد مكاشفه اي بود...) لطف خدا ، عنايت امام حسين (ع) و كمك هاي آن خانم آفريقايي كه حق خواهري را نسبت به من ادا كرد، باعث نجات من شد.

ساعتي گذشت به تدريج حالم بهتر شد. آن خانم آفريقايي عرب نبود ، به زبان انگليسي از او تشكر كردم. تازه متوجه شدم افرادي كه به شكل هاي مختلف و روي همديگر، در اطرافم خوابيدند همه مرده اند. شايد بالغ بر 200 جنازه در اطرافم افتاده بودند و علت اين كه  آن خانم آفريقايي به من كمك مي كرد چون من جزء انگشت شمار افرادي بودم كه آنجا زنده  ماندم . با اشاره آن خانم دو سرباز سعودي آمدند و به من آب دادند و از بين اجساد بيرون بردند. خيلي دقت كردم روي  فرد افتاده اي ( مرده يا زنده ) پا نگذارم در هر مسيري جنازه هاي بيشماري  به شكل هاي مختلف افتاده بودند.

در منا كه قرار بود به اذن خدا حضرت ابراهيم (ع) اسماعيلش را قرباني كند قرباني نشد.
« فَلمّا َبلغ َمعه السّعي قال يا بنّي انّي اري في المنام انّي اذبحك فانظرماذا تري قال يا ابت افعل ما تؤمر »{ و وقتي (ابراهيم با پسرش اسماعيل) به جايگاه سعي رسيد گفت: اي پسرم من در خواب (چنين) ميبينم كه تو را ذبح مي كنم پس ببين به نظرت چه مي آيد(اسماعيل) گفت: اي پدرم آنچه امر شدي انجام بده} ( صافات – 102 ) و بجاي اسماعيل فديه ي بزرگي از طرف خدا نازل شد « و فديناه بذبحٍ عظيمٍ » ( صافات – 107 ) ولي هزاران اسماعيل در آنجا قرباني شدند. به نظرم تمام فاجعه­ي منا در اين يك بيت شعر معنا و بيان مي گردد:

همانجايي كه اسماعيل قرباني نشد ديدم                  كه اسماعيل ها قرباني جهل سعودي شد

سربازاني هم كه براي امداد و كمك رساني آمده بودند بعلت نداشتن تجربه و آشنايي با كمكهاي اوليه از انجام وظيفه ناتوان بودند. حتي خودم ديدم كه حال تعدادي از آنها با ديدن اين همه جنازه بهم خورد و افتادند.

هنوز نمي دانستم بر سر همراهانم چه آمده است. دنبال شوهر خواهرم حاج ابراهيم پوررستمي و هم محلي ام حاج محمد برزگر و بقيه همشهري ها گشتم. حاج محمد كاكويي، پسر دلاور شهيد منا حاج يوسف كاكويي را ديدم كه پريشان و رنگ پريده از شهادت برخي خبر داد و گفت از اين افراد و حتي پدرم، بي خبرم ولي حاج عباس اوشياني را از جمعيت بيرون آوردم و حال خوبي ندارد. چون كمي زبان عربي بلد بودم از سربازان كمك گرفته ، آقاي اوشياني را كه فقط چشمش باز بود و چيزي متوجه نمي شد پس از نيم ساعت بالا و پايين زدن و با توجه به ناتواني كه داشتم ، با ويلچر شكسته اي به آمبولانس رساندم . كسي مصدومي را تحويل نمي گرقت و گاهي چند نفري با هم صحبت مي كردند و كمتر نظارتي بر كار ماموران بود. آقاي كاكويي در پي پدرش رفت و من برگشتم تا بدنبال همراهان خود بروم.  مأموران سعودي همه ي راههاي ديگر را بستند و اجازه ي ورود نمي دادند و با تندي و تحكم برخورد مي كردند بديهي بود اگر به امدادگران كشورهاي ديگر اجازه ي كمك رساني مي دادند مسلماً آمار تلفات انساني خيلي كمتر مي شد. بزعم خود خواستند مديريت بهتري داشته باشند ولي عملاً  بي تدبيري كردند. حاج محمد كاكويي بعداً به من گفت وقتي سربازان تو را مي آوردند قيافه ات مانند يك ميّت و كاملاً سفيد بود ، مثل مرده اي متحرك بنظر مي رسيدي و حوله هايت هم گل آلود وكاملاً خيس بود. البته زحمات و پيگيري هاي حاج محمد كاكويي شايسته ي تقدير است عليرغم اينكه پدرش شهيد شده بود و مسئوليت رسمي در كاروان نداشت بخش عمده اي از وقت هر روزش را در سردخانه ، كانتينر و بيمارستان سپري مي كرد تا شهدا را شناسايي كند و براي همسرانشان خبري بياورد و لازمه­ي اين كار هم برخورداري از صلابت و روحيه ي بالا بود كه به خوبي از عهده ي انجام آن برآمد .

من بي هدف در هر مسيري مي رفتم تا خود را در خياباني ديدم كه محل استقرار حجاج كشور هند بود. نه زبان همديگر را مي دانستيم و نه آدرس چادرهاي ايراني را بلد بودند.

وقتي از سربازان سعودي آدرس خيمه گاه ايرانيان را مي پرسيدم گاهي به همديگر و به من نگاه
مي كردند، نمي دانم يا بلد نبودند يا نمي خواستند راهنمايي كنند. بعداً فكر كردم در آن خيابان كه فقط من ايراني بودم اگر مرا مي ربودند، هيچكس خبردار نمي شد. يك ساعت و نيم در شرايط بسيار بد جسمي و روحي در آفتاب داغ حركت كردم ، ناگهان چشمم به پرچم مقدس ايران خورد مثل اينكه دنيا را به من داده باشند ، در مسير پرچم و پس از طي نيم ساعت ديگر به چادر خودمان رسيدم. همه ي خانم ها مضطرب ، نگران ، دست به دعا و گريان بودند و سراغ عزيز گمشده خود را از من مي گرفتند، بويژه خواهـرم (همسر شهيد پوررستمي) و همسران شهيدان برزگر و رضي كاظمي كه از منسوبين من بودند و بقية همسران شهدا هم همينطور.

خواهرانم مرا بغل كرده و بوسيدند و گفتند: كه خدارا شكر برگشتي... (دو خواهرم در حج بودند). همسرم با حالتي غمناك و چشماني اشكبار از من استقبال كرد ، از آمدنم خوشحال شد ولي از نيامدن شوهر خواهرم (شهيد پوررستمي) كه دايي او هم ميشد بسيار نگران و محزون بود ، مادر همسرم كه خواهر شهيد پوررستمي بود با توجه به وضعيت جسماني نامناسب خيلي متاثر بود. وقتي به چادر برگشتم و مطمئن شدم همراهانم جان باختند و نيامدند ، پيش خواهرم ، همسرم و بقيه خانم هاي آشنا احساس شرمندگي كردم كه چرا موقعيتي پيش نيامد تا به شهدا كمك كنم و يا آيا اصلاً مي توانستم با توجه به ناتواني ، بيهوش شدن و عدم اجازه سعودي ها آنها را نجات دهم؟ به علت ضعف شديد و خستگي زياد ، ساعتي را در جايي استراحت كردم و چفيه را روي سرم انداختم تا كسي مرا نبيند چون از خانم هاي همراه خجالت مي كشيدم زيرا انتظاراتي از من داشتند و من هم نمي توانستم كاري انجام دهم. همسرم و خواهرم (حاجيه مريم) و همسران شهيدان ديگر در عصر همان روز سراسيمه و بي نتيجه به هر طرف ميرفتند. وقتي پرسيدند كجا بودي؟ فقط گفتم جايي بودم . خانم هاي ديگر به من ميگفتند ما هم مثل خواهرانت، از شوهران ما خبري بياور. به هلال احمر ايران مستقر در منا رفتيم. اسامي برخي را زده بودند؛ اما رامسري نبودند.

(چون قرباني من انجام شده  بود و به نيابت از من سنگ هم زده شده بود، با چشماني اشكبار حلق– تراشيدن موي سر- كردم )

لحظات طاقت فرسايي بود، هرچند وقت يكبار خبري مي آوردند كه يكي ديگر از حجاج شهيد شد. دقيقاً مانند واقعه كربلا و شرح حال سرادقات عصمت و طهارت (ع) كه در خيام بودند. بعد از فاجعه­ي منا چون مصدوم  هم شده بودم، مكرر به ياد امام سجاد (ع) مي افتادم و مي گفتم آقا! پس از عاشورا بر تو چه گذشت و چگونه زنان اهل بيت را آرام كردي...تو كمكم كن... همانطوري كه وقتي از امام سجاد ( ع) سؤال كردند در كجا به شما بيشتر سخت گذشت فرمود : در شام، شرايط من پس از فاجعه­ي منا و در چادرها سخت ترين حالات بود .

آنگاه كه با حُزن بسي ناله زنها ديديم                               و بدنبال بسي گم شده ها مي گشتيم

مــا زينب كبــراي علي را ديـديـم                             مـــا واقعـــه كرببــــلا را ديـديـم

در اولين شب وقوع فاجعه­ي منا (شب يازده ذي الحجه و پس از عيد قربان) در يك اقدام نسنجيده برخي از مسئولان و روحانيان كاروان پس از گذاشتن صداي سوره­ي حمد عبدالباسط (كه حالت محزون دارد) اعلام كردند كليه مفقودين جزء جان باختگان هستند و حتي يك روحاني كم تجربه شروع كرد به خواندن مصيبت عصر عاشورا و بيان شرح حال حضرت زينب (س) و قرائت شعر « گلي گم كرده ام مي جويم او را  - به هر گل مي رسم مي بويم او را....» كه صداي شيون و فرياد زنان بلند شد ، خواهرم حاجيه عزت به خاطر خبر شهادت دامادمان حاج ابراهيم (همسر حاجيه مريم) ناله ميزد و ميگفت به خواهرزاده هايمان چه بگوييم اما نميدانست كه بچه هاي او هم بي پدر شدند و شوهرش پانزده روز پيش در مدينه فوت كرده است. با تحكم به آن روحاني و بقيه اعتراض كردم كه آقا نخوان ، الان جايش نيست كه آن روحاني با اخم نگاهم كرد ، گفتم من خودم به عنوان مداح هميشه در مسجد محل همين مصيبت را در شام غريبان حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) مي خوانم اكنون به اين شكل خبر دادن و مداحي كردن كار صد در صد اشتباهي است ، حداقل تا فردا صبر مي كرديد شايد خانم ها كمي آرام مي شدند... من ماندم و آرام كردن دو خواهرم ، مادرخانم و همسرم و ديگر خانم هاي همراه.

روز بعد (يازده ذي حجه) گفتند برخي حجاج مجروح شده و آنها را به بيمارستان هاي جده و مدينه بردند.  من باور نكردم به خود گفتم يعني عربستان اينقدر محبت ميكند تا مجروحي را براي درمان به آن شهرها ببرد كه به ترتيب صد و چهارصد كيلومتر از مكه فاصله دارند؟ مسلما چنين كاري را
نمي كنند.

به دليل آسيب ديدن و كبودي دست، كوفتگي شديد بدن، تألمات روحي و مخالفت منسوبين حاضر در منا توانايي حضور در جمرات را نداشتم بنابراين براي هر سه مرحله رمي جمره نايب گرفتم.

من بيش از سي و پنج سال است كه مداحي مي كنم اما آنچه را در مراثي مي خواندم كه در روز عاشورا، قطره اي آب غنيمت بود، در منا روز عاشورا را درك كردم، كربلا را ديدم و بطور عملي فهميدم قطـره اي آب، غنيمت و عامل نجات جان بود، هر چند امام حسين (ع) شهيد آب نبود ولي اگر آب داشتند بهتر و تواناتر مي توانستند بجنگند .

حسين كربلايي آب بگذار                                     كه آب اينك تيغ آبدار است

منا صحنه اي از قيامت بود كه حق تعالي در قرآن كريم فرمود:  « يَومَ َيفرّ المرءُ مِن اَخيهِ و اُمّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحبَتهِ وَ بَنيهِ» ( آن روز مرد از برادر، مادر، پدر، زن و فرزندش مي گريزد ) (33-35 عبس) البته در منا از همديگر فرار نمي كردند بلكه هركسي فقط مي توانست در فكر نجات خود باشد و توان كمك به ديگري را نداشت و چاره اي ديگر هم نبود. حتي چندين نفر هم از من كمك خواستند و مي خواستم كمك كنم ولي تواني نداشتم و نمي توانستم .

كوتاهي ديگر حكومت آل سعود، عدم اقدام لازم و سريع براي شناسايي و بازگرداندن پيكرهاي شهداي منا بود كه اين مشكل پس از هشدار مقام معظم رهبري مبني بر اينكه دولت عربستان بايد پيكرهاي شهدا را برگرداند مرتفع شد. بازگرداندن اجساد شهدا بويژه 104 شهيد اوليه در تاريخ 11/7/1394 كه شوهر خواهرم شهيد پوررستمي جزء آنها بود در حالي انجام گرفت كه همسرانشان در مكه بودند ولي شوهرانشان را به ايران آورده بودند كه مشاهده تصوير و تصور آن ، باز هم حزني مضاعف براي خانواده ها بود.  اجساد اكثر شهداي منا يك يا دو هفته بعد از بازگشت خانواده ها آورده شد. از جمله پيكرهاي شهيدان برزگر، اوشياني، بهرام پرور و علم جو در تاريخ 21/07/1394 تشييع شدند و پيكرهاي شهيد رضي كاظمي و كاكوئي با پيگيري هاي بي وقفه­ي خانواده هايشان بعد از سه ماه و نيم انتظار در تاريخ 18/10/1394 تشييع گرديد و شهيد انزاهي از تنكابن پس از آن آورده و تشييع شد و حتي پيكر شهيد مصطفي زاده را در مقبرة الشهداي مكه دفن كردند.

جامه احرام بر اندام آنان شد كفن                      جنگجوياني كه بي پيكار قرباني شدند

ده روز باقيمانده درهتل كه اينك ماتمكده شده بود بر خانواده ها و زن هاي شوهر از دست داده و حتي مادر پيري كه پسرش شهيد شده بود (شهيد رمضاني) چه گذشت؛ خدا مي داند. من در اتاقي بودم كه سه تخت خالي را هميشه ميديدم و تنها بازمانده از چهارنفري بودم كه ضمن نسبت خانوادگي ، از يك محل (لمتر) به حج رفته بوديم (آقايان ديناد، پوررستمي و برزگر) و تنها همراز من در آن اوضاع نابسامان و دردناك ، همسرم (خانم ليلا بهراميان) بود كه گاهي در هتل و حرم انيس هم بوده و درددل مي كرديم هرچند هنوز حرمت زن و شوهري به خاطر عدم انجام طواف نساء مرتفع نشده بود . طواف و مسعاي دوم از آخرين مراحل مناسك حج توسط همسران شوهر از دست داده فقط با اندوه و ناله بود، برخلاف طواف اول كه همه خوشحال بودند و همه دوست داشتند مكه را كه مهبط وحي و هر مكانش جاي پاي پيامبر اسلام (ص ) بود  هر چه زودتر ترك كنند و دعايشان اين بود« رَبّنا اَخرَجنا مِن هذهِ القَرية الظّالم اَهلَها» ( پروردگارا ما را از اين شهري كه اهلش ستمكارند بيرون ببر) ( نساء -75 ) در فرودگاه جده حتي برخي همسران شهدا قرآن اهدايي پادشاه عربستان را نگرفتند . 

حجاج با قلبي مالامال از غم و اندوه سوار هواپيمايي شدند كه عزيزشان در كنارشان ننشسته بود. شهر مقدس مكه را كه بهترين مكان «بَلد اَلامين»( تين – 3 ) و « وَمَن دَخَلَهُ كانَ أمِنا » (96 آل عمران) بود با تلخ ترين خاطرات ترك كرديم. برگشت به ايران در فرودگاه رشت ماتمسرايي شد. كاروان زيارتي كه يك ماه پيش با خوشحالي از اين فرودگاه رفته بودند اينك برگشته ولي چه برگشتني كه 26 نفر از مردان كاروان نيامدند (25 نفر شهيد در منا و يك نفر متوفي در مدينه)

از كعيه و خانه ي خدا مي آيند                                    با قلب شكسته از منا مي آيند

آه آن همه كاروان كه با هم رفتند                                امروز خدا ، جدا جدا مي آيند

 غوغا بود و فرياد و فغان بدرقه كنندگان مسرور و شادمان هنگام رفت به استقبال كنندگان محزون و گريان در موقع برگشت تبديل شد و خانواده هاي منتظر بازگشت سرافراز حجاج به جاي نوشتن پارچه سبز خير مقدم بر در خانه هايشان پارچه هاي سياه عزا نصب كردند .

چگونه آمدنت را بجاي سر در خانه                     به خط اشك به سردي سنگ ها بنويسم

اما اصلي ترين و مهمترين دليل بوجود آمدن اين فاجعه انساني همانا بستن خيابان بود و متعاقب آن موارد زير مي تواند مطرح باشد ؛ كمبود نيروي انساني، عدم آشنايي ماموران با امدادرساني، سوءمديريت در بحران پيش آمده، نبود امكانات كافي بويژه آب و وسايل درماني، تشنگي و خستگي حجاج، گرماي نزديك به 50 درجه، فشار جمعيت و مسدود كردن راه كمك كشورهاي ديگر، سياسي جلوه دادن فاجعه توسط سعودي هاو ... ، ضمن اينكه مسئولان كاروانهاي ما هم مي توانستند، مديريت بهتري داشته باشند و بديهي است تشكر از زحمات آنها باعث بري شدن از قصور نيست . پرواز بي وقفه­ي بالگردهاي متعدد عربستاني بر فراز آسمان عرفات، مشعر و منا ظاهراً صرفاً براي مسائل امنيتي و تشريفات بوده و با اينكه ماموران بالگردها به دوربين و وسائل ارتباطي پيشرفته مجهز بودند با ديدن جمعيت حجاج افتاده و در هم تنيده اطلاع رساني مناسب و به موقع نداشته و به جاي تسريع در كمك رساني تاخير در امداد به وجود آمد. البته كشورهاي غربي، مجامع بين المللي ، سازمان هاي مدعي حقوق بشر و شبكه هاي تلويزيوني  فارسي زبان وابسته به غرب خيلي ساده از كنار اين فاجعه­ي عظيم انساني گذشته و سكوت كردند و كشورهايي هم كه زائران جانباخته داشتند با تهديد و تطميع حكومت عربستان ساكت مانده و پيگير مطالبات قانوني خود نشدند و براي تشكيل كميته حقيقت ياب نيز درخواست و اقدامي نكردند.

هرچند حجاج شهيد مصداق مهاجرين الي الله و سپيدجامگان ذبيح قربانگاه منا شدند ولي براي
خانواده ها، ماجراي حج 94 ماتمي ماندگارو روزعيد قربان، روز درد، داغ و تكرار كربلا شد.

قسمت آن بود كه زيبا به سعادت برسند                  عيد قربان همه با هم به شهادت برسند

زيـن سـبب ايـن روز، روز داغ مــاسـت                 عــيد قـربان صحنـه اي از كـربلاسـت

البته لازم ميدانم اين مطلب را بنويسم، بر خلاف آنچه كه برخي شاعران سروده اند و مداحان خوانده اند كه «حج تو گشته همچو حج حسين (ع) ناتمام» ولي به فتواي اكثر مراجع عظام تقليد حج اين حاجيان تمام است چون احرام در مسجد شجره، طواف كعبه و نماز و مسعي (سعي صفا و مروه) تقصير، احرام مجدد در هتل، وقوف در عرفات و مشعر الحرام و حضور در منا را انجام داده و پشت سر گذاشتند و حتي از طرف آنها قرباني ذبح شد و براي رمي جمره سنگ برداشتند و نزديك جمرات هم رفتند.

   حاجي ما رمي شيطان كرده است                       جاي قصر و حلق سر جان داده است

اما حج امام حسين (ع) را كه گفتند ناتمام بود، چون حضرت در روز هشتم ذي حجه (روز ترويه) به جاي رفتن به سمت عرفات و منا از مكه به سوي كربلا حركت كردند.

حاجيان جمعند جمله در منا                                    او چرا رفته به سوي كربـلا

او به جاي موي سر، سر ميدهد                                قاسم و عباس و اكبر ميدهد

سعي حج او صفا با خنجر است                               مروه اش قبر علي اصغر است

اما فاجعه تلخ منا شباهت هايي با واقعه ي جانسوز كربلا داشت كه در زير ذكر مي گردد.

1- شهداي كربلا با لبي تشنه ودرگرماي بالا شهيد شدند حجاج ما هم درمنا به همين صورت جان باختند .

2- بر پيكرهاي مطهر شهداي كربلا اسب تازاندند ( و لعن الله امة اسرجت و الجمت و تنقبت لقتالك – زيارت عاشورا ) شهداي منا هم زير دست و پا ماندند و جان دادند .

3- همانطوري كه در كربلا هر چند وقت يكبارخبري مي آوردند كه عزيزي ديگر شهيد شده است در منا هم  دقيقاً همين شرايط وجود داشت و به صورت متناوب خبر شهادت عزيزي آورده و تأييد مي شد .

4- اجساد شهداي كربلا بر اساس برخي روايات عصر روز يازدهم يا نقل قول معتبر در روز دوازدهم محرم دفن شدند و تا آن موقع در آفتاب سوزان ماندند پيكر شهداي منا هم تاپايان روز عيد قربان در زير آفتاب داغ بود .

5- كاروان اسراي كربلا را از ميان شهدا عبور دادند و زماني از كربلا حركت داده شدند ابدان عزيزشان در صحرا افتاده بود خانواده هاي شهداي منا ( همسران ) در حالي از مكه بيرون آمدند كه  هنوز اجساد بيشتر شهدا در سردخانه هاي مكه و منا مانده بود .

6- كاروان اسرا و اهل بيت امام حسين ( ع) در حالي به مدينه برگشتند كه عزيزانشان در كربلا شهيد شده بودند و با آنها نيامدند كاروان حجاج هم وقتي به شهر خود آمدند كه همراهانشان را در منا از دست داده بودند و وضع حالشان اين بود. « يا اَهلَ َيثربَ لامُقامَ لَكمُ » ( احزاب -13)

اينجانب در طول مدتي كه با شهداي منا بودم ضمن آن كه برخي فاميل هم بوده و با آنها ارادت و ارتباط داشتم و از قبل مي شناختم ولي اگر بخواهم در باره ي هر يك از هفت شهيد شهرستان رامسر دو ويژگي مهم را كه به عنوان ملكه ي فاضله ي اخلاقي آنها محسوب مي شد ذكركنم مي توانم به شرح زيربنويسم .

1- شهيد حاج ابراهيم پوررستمي ( تعاون و جوانمردي ) 2- شهيد حاج محمد برزگر ( ساكت و آرام) 3- شهيد حاج محمد جواد رضي كاظمي (متبسم و خوش برخورد )4- شهيد حاج يوسف كاكويي ( بزرگ منش و صريح اللهجه ) 5- شهيد حاج حجت اوشياني ( آرام و متين ) 6- شهيد حاج جمشيد علم جو     ( سنگين و باوقار ) 7- شهيد حاج محمد علي بهرام پرور ( مؤدب و محترم )

و همچنين مرحوم حاج عيسي ديناد همراه اين شهدا و متوفي در مدينه ( صبور و پرتحمل ) .

ما يازده نفر از مردان رامسري براي رمي جمرات رفتيم،  هفت نفر شهيد شدند و فقط چهار نفر زنده برگشتيم من ( نگارنده ) و آقايان حاج عباس اوشياني ، حاج حسين احمد معظم و حاج محمد كاكويي

و خدا را شكر كه بر اساس فقه شيعه خانمها را در شب عيد قربان براي رمي جمره اعزام كرده بودند چون اگر آنها در روز مي آمدند و صحنه ي پيش آمده را در منا مي ديدند بي طاقت و پريشان شده و اكثراً جان مي باختند .  

حج 94 براي من بسيار تلخ بود ، از روز اول حضور در مدينه ، پيگير كارهاي درماني شوهر خواهرم، مرحوم حاج عيسي ديناد بودم ، هر روز كارم رفت و آمد بين هتل و بيمارستان هاي ايران و مدينه ، داروخانه ها و سازمان حج و زيارت بود ، حتي شبي را تا صبح در بيمارستان ملك فهد مدينه ماندم . جاي استراحت نداشتم و يك ساعتي را دركفش داري مسجد محوطه بيمارستان ، با اضطراب خوابيدم ، آن هم در كشوري غريب كه احتمال مي دادم شايد هرگونه خطري برايم وجود داشته باشد. در حالي با مدينه وداع كرديم كه شوهر خواهرم در تخت بيمارستان ، لحظات احتضار را مي گذراند، وقتي خواهرم (حاجيه عزت) موقع وداع با مدينه خطاب به قبر پيامبر (ص) گفت : يا رسول الله عزيزم را در كنار تو به اميد شفا گذاشتم و به مكه مي روم، دلم شكست و آنگاه كه در مسجد شجره محرم مي شديم ، بديهي است همه خوشحال بودند ولي ديدگان من و خواهرم اشكبار بود.

پس از فوتش، مرگ او را به خواهرم كه شرايط جسماني مناسبي نداشت نگفتم و به همه گفتم كه چيزي نگويند و هنگامي كه با ويلچر او را به طواف بردم پنهاني طوريكه خواهرم متوجه نشود، مي گريستم.

در منا شوهر خواهر ديگرم حاج ابراهيم پوررستمي شهيد شد و با اينكه در عصر روز اول از شهادت او مطلع شدم باز هم مي بايست موضوع را كتمان كنم تا اين خواهرم (حاجيه مريم) فعلاً متوجه نشود. مسئوليت دو خواهر شوهر از دست داده و داغديده ، در كنار همسرم و مادرش براي من با عنايت به مصدوميت خودم در منا، بسيار سخت و مضاعف شد.

... و زمانيكه به رامسر رسيديم با حزن و اندوه و با چشمان گريان منسوبين ، مورد استقبال قرار گرفتيم. وقتي خواهرزاده هايم را ديدم كه با پدرانشان با هم به حج رفتيم ولي آنها برنگشتند، براي من فقط احساس شرمندگي بود، حتي با ديدن فرزندان ديگر شهداي منا هم همين حالت را داشتم.

چه مي توانستم به آنها بگويم، تنها به خدا توكل نمودم و براي همگان طلب صبر و سلامتي كردم.

تشييع جنازه باشكوه مرحوم حاج ابراهيم پوررستمي (شهيد منا) در روز چهارشنبه 15/7/94 برگزار شد و عجيب آنكه شبي را كه قرار بود او و خانمش (خواهرم حاجيه مريم) براي خود وليمه بازگشت از حج بگيرند، شب شام غريبانش شد و تشييع جنازه مرحوم حاج عيسي ديناد (متوفي در مدينه) در روز پنجشنبه 16/7/94 با حضور مردم برگزار شد و باز هم عجيب آنكه روزي كه او و خانمش (خواهرم حاجيه عزت) قرار بود براي خود وليمه بازگشت از حج بگيرند شد ناهار روز تدفين جنازه اش.

و در دو روز پشت سر هم دو شوهر خواهرم تشييع و در آرامستان محل (لمتر) تدفين شدند.

«حافظ اسرار الهي كس نمي داند خموش»                «والله يعلم و انتم لا تعلمون» (بقره -216)

من سالهاي متمادي است كه خاطرات روزانه خود را مي نويسم ولي خاطرات روزانه خود را از تاريخ 11/6/1394 لغايت 19/7/1394 به مدت چهل روز يعني ايام حضور در حج و پيامد تلخ آن را پس از نوشتن مسدود كرده و حتي حوصله و توان مشاهده و مطالعه آن را ندارم.

پسآمد حج تلخ من، فوت خواهرم حاجيه عزت قلي پور(همسر مرحوم ديناد) در تاريخ 25/11/94  بود يعني در فاصله بيش از پنج ماه سه مصيبت بزرگ ديدم ، با توجه به مرگ پدرم در سه سالگي ، درگذشت يك برادر و خواهر در دوران جواني و خواهرزاده نوجوان ، با دوباره زنده شدن آن مصايب، دچار افسردگي و آشفتگي رواني شدم، كه اينك در آستانه سالگرد فاجعه منا و با گذشت يكسال ، هنوز نتوانستم خودم را از نظر روحي و فكري متعادل كنم ، حتي توان مداحي در رثاي اهل بيت (ع) از من سلب شده و شرايط و توانايي حضور در اجتماعات را ندارم. خيلي از مردم كه تصاوير فاجعه تلخ منا را مي بينند، نمي توانند آن صحنه ها را مشاهده و تحمل كنند حالا من پنج ساعت در آن جمع بودم و سپس وقايع ناگوار فاجعه تلخ منا را ديدم.

وقتي مرا حاجي صدا مي زنند، به ياد عمره سال 87 مي افتم كه به اتفاق مادرم و همسرم مشرف شده بوديم و به ما خوش گذشت نه حج تلخ تمتع سال 94 و بعلت شدت تألمات وارده مكرر به خود مي گويم... اي كاش ... و ناگفته هايي هم از حج و منا و پسامد آن دارم كه نمي توانم بگويم...

« و نمي دانم كه داغ دلم را كي و كجا بنويسم »

شاهد عيني ، مصدوم و داغدار فاجعه منا – يدالله قلي پور

                               ايميل Yadollahgholipour @ yahoo.com :

 

رامسر 6/6/1395


| شناسه مطلب: 14785







نظرات کاربران