امروز در تاریخ: رحلت عبدالمطّلب، جدّ پیامبر اسلام(ص)

روایت است، هنگامی که مرگ وی فرا رسید، فرزندش ابوطالب را طلبید و او را درباره حضرت محمد)ص( سفارش نمود و به وی تأکید کرد، که محمد)ص( را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خویش، وی را یاری کند. زیرا به زودی او سیّد و سرور قوم عرب خواهد شد. آن گاه دست ابوطالب را گرفت و با او در این باب، پیمان گرفت.

هاشم بن عبد مناف، كه بني هاشم به وي منسوب مي‏باشند، روزي به قصد تجارت و بازرگاني از مكه معظّمه، عازم سرزمين شام شد و در ميان راه، وارد يثرب گرديد و در خانه عمرو بن زيد، از طايفه "بني نجّار" و از بزرگان يثرب، فرود آمد و دخترش "سَلمي" را براي خويش خواستگاري كرد. عمرو بن زيد، به خاطر سيادت و بزرگي هاشم، درخواست وي را پذيرفت وليكن با او شرط نمود كه هرگاه خداوند متعال، فرزندي به هاشم و سلمي عنايت نمايد، وي را به يثرب آورده و در آن جا بزرگ نمايد.

هاشم، شرط عمرو بن زيد را پذيرفت و با دخترش سلمي ازدواج كرد. وي در بازگشت از شام، سلمي را به همراه خود به مكه برد و چندي نگذشت كه سلمي حامله شد و در رحم خود وجود جنيني را احساس كرد.

هاشم، پيش از وضع حمل سلمي، بار ديگر قصد سفر بازرگاني به شام نمود و در اين سفر، سلمي را به همراه خويش به يثرب برد، تا بر اساس پيمانش، كودك او در آنجا متولد شود و خود به سوي شام حركت كرد ولي هاشم، از اين سفر برنگشت و بدون اين كه توفيق ديدار نوزاد خويش را داشته باشد، در "غزه" ( كه هم اكنون يكي از شهرهاي بزرگ فلسطين است ) وفات نمود.

سلمي دختر عمرو بن زيد، در خانه پدرش وضع حمل كرد و فرزندي پسر به دنيا آورد و نامش را "عامر" نهاد، وليكن چون در سر نوزادش موي سفيدي داشت، وي را " شيبه " گفتند.

سلمي، در تربيت وي تلاش فراواني به عمل آورد و در تيزهوشي و زيركي وي نقش ارزنده‏اي بر عهده گرفت. از آن سو، مطّلب بن عبد مناف كه سيادت و رياست قريشيان مكه را بر عهده داشت و از وجود چنين فرزندي از برادرش هاشم باخبر شد، به سوي يثرب رفت و عامر را با خود به مكه برد و چون در تربيت فرزند برادرش عامر بسيار كوشيد و هميشه اين دو، با هم بودند، مكيان برادرزاده‏اش عامر را، عبدالمطلّب لقب دادند.

پس از وفات مطّلب، برادرزاده‏اش عبدالمطلّب به سيادت و سروري قريش نايل آمد و منصب آبرساني و پذيرايي از حاجيان را بر عهده گرفت.

وي، در آبادي مكه و پذيرايي از زايران خانه خدا و بالا بردن مقام و منزلت قريش، تلاش فراوان نمود. يكي از فعاليت‏هاي فراموش نشدني وي، حفر چاه زمزم بود.

پيش از عبدالمطلّب، "طايفه خزاعه" به مكه هجوم آورده و "طايفه جرهم" را شكست دادند و آنان را به كوچ اجباري به سرزمين يمن، وادار كردند. در اين واقعه، چاه زمزم، اين چشمه جوشان، به دست "عمرو بن حارث جرهمي" به هنگام فرار از مكه به سوي يمن، با خاك انباشته شد و چيزي از آن به جاي نماند. تا اين كه سال‏هاي بعد، عبدالمطلّب به رشد و كمال رسيد و به ياري فرزندش حارث، اقدام به كندن چاه زمزم نمود و بار ديگر از آن، آب زلالي جاري ساخت و اشياي قيمتي و جواهرات به دست آمده از داخل آن را، صرف تجهيز و تزيين خانه خدا كرد و يا به خانه خدا هديه نمود.

به هر روي، حفر مجدّد چاه زمزم، اعتبار و احترام عبدالمطلّب را در نزد قريش و تمامي عرب‏ها دو چندان كرد.

وي، داراي ده فرزند پسر به نام‏هاي: حارث، زبير، ابوطالب، حمزه، غيداق، ضرار، مقوّم، ابولهب، عباس و عبدالله و شش دختر بود. (2)

به هر روي، زماني حضرت محمد)ص( از آمنه بنت وهب)س( متولد شد، عبدالمطلّب زنده بود و به خاطر وفات عبداللّه پدر حضرت محمد)ص( پيش از تولد آن حضرت، وي قيموميت حضرت محمد)ص( را بر عهده گرفت.

و تا زماني كه زنده بود، از او به نيكي مراقبت كرده و او را به زيبايي پرورش داد. روايت شده است كه عبدالمطلّب، نخستين كسي است كه به " بداء" قائل شد و در قيامت با حسن پادشاهان و سيماي پيامبران مبعوث خواهد گرديد.

عبدالمطلب هرگز قمار نكرد و بت‏ها را پرستش ننمود و بر دين حنيف ابراهيم)ع( پاي بند و ملتزم بود و براي درك دين مبين اسلام و پيامبري حضرت محمد)ص(، چشم انتظاري مي‏كشيد.

ولي از عمر با بركت فرزند زاده‏اش حضرت محمد)ص( بيش از هشت بهار نگذشته بود، كه اجل عبدالمطلّب فرارسيد و در دهم ربيع الاوّل سال هشتم عام الفيل ( 45 سال پيش از هجرت پيامبر ) در مكه معظمه بدرود حيات گفت و در همين شهر به خاك سپرده شد.

روايت است، هنگامي كه مرگ وي فرا رسيد، فرزندش ابوطالب را طلبيد و او را درباره حضرت محمد)ص( سفارش نمود و به وي تأكيد كرد، كه محمد)ص( را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خويش، وي را ياري كند. زيرا به زودي او سيّد و سرور قوم عرب خواهد شد. آن گاه دست ابوطالب را گرفت و با او در اين باب، پيمان گرفت.

پس از اين فرمود: مرگ بر من آسان شده است.

پس حضرت محمد)ص( را بر روي سينه خود گذاشت و گريست و به دختران خود دستور داد كه براي او بگريند و مرثيه بخوانند، زيرا مي‏خواست مرثيه آنان را پيش از مرگ خود بشنود. دختران وي، هريك در مرثيه او، قصيده‏اي گفتند و گريه و ناله كردند و عبدالمطلب پس از شنيدن آنها، به آرامي خاموش شد و روح پاكش به اعلا عليين پرواز كرد.(3)

بدين گونه، مهتر و سرور قريش در صد و بيست سالگي و در ميان غم و اندوه بازماندگان، به ويژه در اندوه و گريه فرزندزاده خردسالش حضرت محمد)ص( جان به جان آفرينان تسليم كرد.

1- وقايع الأيّام، ص 211

2- منتهي الآمال، ج 1، ص 9

3- منتهي الآمال، ج 1، ص 44؛ فرازهايي از تاريخ پيامبر اسلام، ص 69


| شناسه مطلب: 17771