انشاء الله دعا موکونوم بری همو طبقه اول بهشت

پیر مردی که فقط ارزوشو از امام رضا خواست

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />


سلام. از ايران زنگ زدن و گفتن چند روزي خبرنداشتي برو چند جا دنبال سوژه، تقريبا ساعت 13

بعداز تهيه ي گزارش از ستاد حج برگشتم، رفتم حرم پيامبر نماز خوندم راه افتادم برگردم به محل كارم هوا به شدت گرم بود ادمو ياد روزهاي گرم مرداد و زمين كشاورزي مي ندازه چند قدمي بيشتر نيومده بودم كه ديدم دوتا عرب دارن به دوتا پير مرد ادرس ميدن نه عربا چيزي از زبون پيرمردا مي فهميدن نه پير مردا چيزي متوجه مي شن، رفتم جلوتر تانگام به پيرمردا افتاد فهميدم ايرانيين گفتم چي پدر گفت: اين ادرسومي خواهم  كاغذو ازش گرفتم ديدم نوشته فندق الدخيل گفتم بياين بريم حاجي، قبل از اينكه بپرسم كجايي هستيد گفتم حاج اقا مشهدي هستي گفت من گنابادي هستم اين حاج اقا   مشهدي، هردو پيرمرد كه بالاي هفتادو پنج سال داشتن تون هواي گرم داشتن به نفس، نفس

مي افتادن قيافه هاي خيلي زجز كشيده اما معنوي و پراز رمزو راز داشتن . ناخداگاه ياد پدر بزرگم

افتاد م، خودم معرفي كردم تا كمي راحتر باشن، گفتم با هم همشهري هستيم نگران نباشيد  خيلي راه نمونده. از يكي شون پرسيدم حاجي بار اولت گفت نه بار سومم ، به پير مرد ديگه كه توي اون هواي گرم مثل ما همه ايروني كت سياه پوشيده بود و خيلي كم حرف بود گفتم حاجي شمابار چندمت با نگاهي حسرت الود گفت بار اولم .در حالي كه تو اون گرما داشتم عرق مي ريختم

مجبوربودم با اهنگ اون دوتا پير مرد حركت كنم  به حاجي مشهدي گفتم اسمت چيه گفت محمد رستمي از اسلام قلعه اطراف مشهد.گفتم حاجي بار اولي كه چشمت به حرم پيامبر افتاد  چيكار كردي ، در حال كه بغض گلوشو گرفته بود با صداي ضعيفي گفت: ازته دل خشنود شدم، خشنود شدم گفتم حاجي چند سال منتظر بودي گفت:بيست ساله ارزو دارم بيام كنار قبر پيامبر، راستش از خودم يكم خجالت كشيدم كه من چهل وپنج سال ازش زود تر اومدم زيارت پيامبر.

گفتم حاجي رستمي كي ارزوتو براوراده كرد، يه مكسي ميكنه باز بغض گلوشو ميگيره ميگه از امام رضا خواستم اونم برام درست كرد، باز تو دلم به خلوص پير مرد غبطه مي خورم

.ميگم چه چوري برات درست كرد ميگه تو روستا خيلي ها اسم نوشته بودن ولي اسم من تو قرعه كشي در اومد .پير مرد هي تكرار  مي كنه از امام رضا خواستم ، ازامام رضا خواستم يه هو پيرمرد بغضش متركه تو اون سن و سال تو هواي گرم و خيابون شلوغ اشكش ميريزه رو اسفالت داغ خيابون.

 ميگم حاجي رفتي قبرستان بقيع ،ميگه بله ، ميگم حاجي چي خواستي ،ميگه خواستم هر چه زودتر بچه هام بيان زيارت بقيع ، باز حسرت اين پير مردو ميخورم كه هيچي براي خودش نميخواد اينجام به فكر بچه هاشش ، سوال ميكنم حاجي هزينه سفرو كي داد بچه هات دادن ، ميگه امام رضا داده.

اين دفعه قبل از اين كه سوال كنم ميگه هروقت تو روستا كسي از مدينه تعريف مي كرددلم اتيش

مي گرفت خيلي غصه مي خوردم كه به اين سن رسيدم هنوز نتونستم قبر پيامبرو زيارت كنم

 ميگم حاجي شب ارزوها گذشت از خدا چي خواستي گفت ارزومه نميرم يدفعه ديگه بيام زيارت پيامبر  

 ميگه حاجي الان چي دوست داري ميگه دلم مي خواد زودتر خونه خدام برم .

 كم كم داريم به هتل نزديك مي شيم پيرمردا كه خيلي احساسي شدن  دوسه بار به همون رسم قديمشون كه خيلييم خوبه منو مورد لطف قرار مي دنو ميبوسن  ولي من دلم نمياد تا مطمئن نشدم به مقصد رسيدن رهاشون كنم  .

ميگم حاجي وايستين يه عكس يادگاري ازتون بگيرم ، يه گوشه وايميستن تامن ازشون عكس بگيرم

 كم كم داريم به فندق الدخيل مي رسيم  حاجي گنابادي ميگه نكنه اشتباه اومده باشيم اين با هتل ما فرق ميكنه  ، يدفه با خودم گفتم واي مشغول حرف زدن شديم و اين دو پير مردو دنبال خودم كشوندم تا اينجا ،ادرسو ازش گرفتم دوباره با دقت خوندم نفس راحتي كشيدم خيالم راحت شد درست اومده بوديم پيرمرد هنوز هم اسرار داشت اينجا نيست

حق داشت چون بنده خدا سواد نداشت فقط از روي ظاهر هتل تشخيص مي داد، اينجام كه همه هتلا مثل همن.

گفتم حاجي نگران نباش اين هتل چنتا ورودي داره ،رفتيم لابي هتل نفس چاق كرديم  گفتم حاجي شماره اتاق چنده گفت نمي دونم گفت فقط مي دونم طبقه اول هستيم ، رفتيم طبقه اول تا رسيدم گفت: اونجاست‌من تا دم در باهاشون رفتم .وبعد ازشون خدا حافظي كردم حاجي رستمي با اون لهجه مشديش همش مي گفت( اشا الله دعا موكونوم بري همو طبقه اول بهشت)

 

 خبرنگار پايگاه اطلاع رساني حج در مدينه منوره 


 

image_2009628829229061.jpg



image_2009628829229372.jpg




| شناسه مطلب: 22385