سفرنامه: سفر به قبله + فیلم

سفر به قبله
... چند کيلومتر مانده به مدينه، تابلوي بزرگي با پيکان خود محل خروج نامسلمانها را نشان داد. لحظاتي پيش يکي از روحانيهاي همراه، با اصرار بقيه آشناهايش بلند شد ايستاد. چيزي به مدينه نمانده بود.
شروع کرد به خواندن روضه. اول در غم فراق امام خميني(ره) و بعد در مصيبت امام سوم(ع). با اشک وارد مدينه شديم.
عقربههاي ساعت به سر بالايي ظهر رسيدهاند.
محل استراحت ما ساختمان شش طبقه پراتاقي است در نزديکي خيابان علي بن ابيطالب(ع) و حرم حضرت رسول (ص).
سر سفره غذا از ديدن سيدرحيم تعجب کردم. ميگفت جزء نيروهاي خدمه است. ترم پيش فارغالتحصيل شد، از رشته تاريخ، در دانشگاه تهران . چند روز بعد وقتي عبدالعلي، سفير کشورمان را در حال تلاش براي پيدا کردن کپسول گاز براي آشپزخانه و علي، فرمانده گروهان را در حال نگهباني ديدم، حس کردم انسانها چقدر ميتوانند بزرگ باشند و اين که اِهِنُّ و تلوپ بعضيها چقدر احمقانه است.
بعد از ظهر به راهنمايي مرتضي قدمهايمان را انداختيم توي کوچههاي منتهي به حرم. کمي جلوتر چهار – پنج مناره نوکتيز با نور مهتابي نشانههاي مرقد حضرت رسول شدند. رفتيم جلوتر.
- اينجا قبرستان بقيع است.
مرتضي گفت. محوطه بزرگي را ديدم مستطيل شکل که محيطش با نردهها و ديوارها بسته شده. زاويه جنوبي را رد کرديم.
- بيا... اون قبر امام حسنه... اونجاست... ديدي... اونم امام سجاد... ميبيني يا نه... امام باقر... امام صادق... ديدي؟
براي چيزي که نميبينم گريهام ميگيرد...
به ياد قبرهاي مرده و درب و داغون واديالسلام قم ميافتم و چقدر آبادتر از اينجاست. ايرانيها دسته دسته، ايستاده و نشسته روضه ميخوانند، گوش ميکنند و گريه. پيچيديم به طرف حرم و گنبد سبز مرقد نبوي. در اينجا آمد و شد قيافهها، کلکسيون ملتها را چه خوب نشان ميدهد! دو طرف اين مسير 200-300 متري با ديوارهاي موقتي بالا رفته که آن طرفشان ماشين آلات و کارگرها مشغول کارند. ميرسيم. اينجا سه در ورودي است. از در سوم تو ميرويم. اولين چيزي که ميبينم، جنگلي از ستونهاي زرشکي است که سقف گنبد حرم را روي سر خود گرفتهاند. به خيال ديدن مرقدي شيعهساز، به اين طرف و آن طرف چشم ميدوانم. گيجم.
- اينجاست، پشت اين ديوار بلند...
مرتضي ميگويد. قبر را در جايي که معلوم نيست کجاست، نشانم ميدهد. دور محوطهاي را تا زير سقف بالا بردهاند. دنبال خودم گشتم. کمي طول کشيد تا خودم را پيدا کنم. دنبال حال گشتم. خبري نبود. يک چيزي اينجا موج نميزند. نميدانم چيست! شايد شور زيارت باشد. شايد هم عشق، که مثل پارههاي ابر در آسمان حرم پراکندهاند. تمام حسي را که به داخل حرم کشيده بودم به زمين ريخت. اما غربت جگرسوز اينجا بغض باز شده گلويم را دوباره گره زد. آمديم بيرون. کنار بقيع زمزمههاي دعاي کميل بلند شده بود. نشستيم. دو مداح به طرز خستهکنندهاي دعا را کشيدند، چيزي حدود دو ساعت.