دلم در بقیع جا مانده

هرچه میخواهم تو را فریاد کنم نمیشود. چرا؟
هرچه میخواهم تو را فریاد کنم نمیشود. چرا؟
بغضی مزمن در گلویم بیداد میکند و توان سربرآوردن ندارد.
دل سنگین است و دست سنگین.
نه دست میگردد برای نوشتن،
نه دل میشکند،
و نه اشک جاری میشود.
این چه سری ست مکتوم در این ویرانه بهشت مدینه؟
پیش از این اینگونه نبود اینجا.
بهشتی بود برای خود.
سپید و عطرآگین.
پیش از این اینجا گنبدی بود و بارگاهی،
صحنی و سرایی...
برای زائران دستگیره ای و ضریحی،
برای از پای افتادگان سایه بانی و سایهای...
لیک اینک...
تا چشم می نگرد دشتستانی میبیند بی آب و آبادی.
بی سایه و سایه بان
و تو متحیر که جز چندگامی با این چهارگوهر ناب و پاک خداوندگاری فاصله نداری و از نزدیکترین فاصله می توانی قدومشان را بوسه باران کنی.
ناگاه بی اختیار خم میشوی تا به پایشان افتی.
بر خاک میافتی و اشک میباری.
اما سوزش دردی و فریاد وحشتی تو را ناگاه فرسنگها عقب میراند.
...
آسمان دیگر برای مدینه تاریک شده است.
زمین در سکوتی وهمناک فرو رفته و خفته... گویا هوای بیداری در سر ندارد.
چه اندازه خاموش است و چقدر مسکوت.
امان از این بهشت ویرانه،
بهشت مدفون،
بهشت اسیر.
آسمان اینجا ابری و گرفته است.
هوا مهآلود.
آدمیان غبار آلود.
زنجیر بر قلب و قفل بر لب گمان میکنند زندگی همین است.
اینان بهشت پیش رویشان را گم کرده اند.
بادی میوزد بر مزار اهل بیت مظلوم مدینه.
گرد و خاکی برپا میشود و به سوی آسمان میرود.
بغض آسمان می شکند.
آسمان میگرید.
گوییا اشک رسول است که بر سر بقیع میریزد.
گنبد خضرا میگرید.
اشک رسول به رسالت آسمان بر بقیع میریزد.
کبوتری خسته از سنگی به روی سنگ دیگر میپرد و خاکها را با پای خود برای یافتن دانهای ارزن میپراکند.
کبوتر مسافر مسافت زیادی را آمده است.
خسته است.
بیقرار است.
گنبدی نیست که بر آن بنشیند و خستگی بدر کند.
آبی نیست.
آسایشی نیست.
سایه ای نیست.
کبوتر چقدر خسته است.
آستین بر دندان گرفتهای و میگریی.
بر سر ویران سرای اینجا اشک ریختن و مویه کردن سندی بر شرک مسلم توست.
محبت در این سرا جرمیست نا بخشودنی.
دل تو پر شده از فریاد و فغان.
پناهگاهی نیست برای اشکهایت.
مجسمهی مظلومیت اهل بیت در بقیع با تیشهی سیاه پیروان عبدالوهاب اینجا شکل گرفته و تو از پشت این حصار بسته بر این تجسم اشک میباری اما در حفاظ مستور دل.
بقیع، اسیر شده در چنگال کرکسان و حتی اجازهی ملاقاتی نیز نیست.
تنها از دور به آرامی می توان نگاهی کرد.
سری تکان داد
دستی بلند کرد...
بغض را باید فرو داد.
اشک را باید فرو خورد.
هیچ نباید گفت که حتی برگهای سبز شده از اشک تو را نیز زیر پا له میکنند به همان شیوه که گنبد و بارگاه را زیر چکمههاشان خرد و نابود کردند.
هشتاد سال میگذرد از آن زمان.
همان زمان که در مقابل دیدگان گنبد سبز، لرزه بر اندام سپید رنگ بقیع زدند و آن را ظالمانه درهم شکستند.
اولین تیشه که بر پیکرهی بقیع مینشیند، صدایی محزون از عرش، زمین و آسمان را میلرزاند.
این صدا... چقدر آشناست.
چقدر محزون است...
چقدر غریب است...
این صدا...
انگار صدای زهراست.
انگار تکرار خاطرهی تازیانه و مسمار و درب سوخته است.
این صدا،
صدای شکستن پهلوی فاطمه است.
بقیع با نام اسلام به مخروبه ای تبدیل میشود.
بهشتی که زیر خروارها خاک دفن است.
هشتاد سال از دفن بهشت گذشته است.
دیگر عادت کرده ایم به زیارت این بهشت خیالی...
عادت کردهایم که دیگر مشتی خاک را به جای گنبدی بر کشیده بر افلاک نظاره کنیم و بگرییم.
عادت کردهایم دم نزنیم و حتی برای خون دلی که از دیده جاری میشود نیز تاوان پس دهیم.
گورستان بودن این سرزمین برای همگان شده یک عادت.
هیچ حرف و حدیثی نیست.
هیچ گله و شکایتی نه.
هیچ حرفی از سقیفه نمیرود.
بقیع مظلوم و تنهاست.
هنگامهی غروب غیر از چند کبوتر آواره بر بستر آن خاک پاک هیچ نمیبینی.
تازیانههای استعمار همچنان با نام وهابیت بر دوش شیعه ضربه میزند.
از بقیع چیزی به جای نمانده جز یک یاد.
یادی غریب از پس پنجرههای دیوار آجری مدینه.
دل من...
در بقیع جا مانده است و منتظر.
منتظر آنکه باید بیاید و به شمشیرش زنجیر از پای او بردارد و آزادش سازد.
منتظر آنکه بیاید و او را از زیر خروارها خاک بیرون آورد و بر فراز آسمانها افراشته سازد و پرچمش بلند دارد.
منتظر آنکه بیاید و آسمان مه آلود و ابری مدینه را به گرمای آفتاب سان خود روشن و نورانی سازد.
به بغض های دفن شده در گلو اجازهی رهایی دهد و کرکسان را به دام قهر خویش گرد آورد.
ای کاش زودتر بیاید.
بارالها
جلوه ی نورانیش را نشانمان بده
و با دستان قدرتمندش انتقام هزارسالهی پر و بال شکسته و خونآلود عرشیان فرش نشین را باز ستان.
بارالها
ظهورش را نزدیک.... سرش را سلامت و شمشیرش را پرقدرت ساز.