دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود بعثه مقام معظم رهبری در گپ بعثه مقام معظم رهبری در سروش بعثه مقام معظم رهبری در بله
دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود

دلتنگی عباد در واپسین دیدار معبود

طواف مستحبی را که به جا آوردم، گویی آخرین لحظه‌ای است که در کنار معبودم قرار گرفته‌ام. قلبم از جا کنده می‌شود. ندایی در درونم به صدا در می‌آید که آخرین لحظات است! آخرین لحظات.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج وابسته به بعثه مقام معظم رهبری، طواف مستحبی را كه به جا آوردم، گويی آخرين لحظه‌ای است كه در كنار معبودم قرار گرفته‌ام. قلبم از جا كنده می‌شود. ندايی در درونم به صدا در می‌آيد كه آخرين لحظات است!

معبودا؛ آيا مرا پذيرفته‌ای؟ آيا بند بندگی‌ات را بر گردنم محكم كرده‌ای؟ آيا اعمالم را پذيرفتی؟

تاكنون در التهاب پاسخ تو در جواب «لبيك، الهم لبيك...» بودم كه در هنگام احرام، با اضطراب بر زبان راندم... حال در لحظات پايانی دغدغه ديگری به دلواپسی‌های ديرينم افزوده شده است. مرا می‌پذيری آيا؟

سر به سجده می‌گذارم و چنان زار می‌گريم كه گويی عزيزی را از دست داده‌ام. توان بلند شدن ندارم. گويی سنگ محوطه اطراف كعبه نيز با من همنوا شده است. او كه سال‌هاست زير پای حاجيان جای دارد و نظاره‌گر طواف آنها بوده و در كنار خانه‌ای جای گرفته كه در شرافت و قداست همتايی ندارد، در برابر پروردگار يكتا بی‌تابی و بی‌قراری می‌كند... پس من چگونه نگريم؟

آنقدر در اين حالت می‌مانم كه به آرامش برسم. تمام وجودم سراسر نياز است آمده‌ام كه بگويم هر آنچه تو بخواهی همان خواهم كرد و همان خواهم شد.

لحظه‌ای را روی پله‌های كنار دالان خروجی مسجدالحرام به نظاره بيت عتيق می‌نشينم. نگاهم به كعبه است، آخرين نگاه‌هايم. هُرم گرما عرق بر پيشانی‌ام می‌نشاند، ولی نه عرق شرم بر پيشانی می‌نشانم و اشك بر چشمانم كه نتوانسته‌ام آن گونه كه شايسته بنده‌نوازی چون تو است بندگی كنم و از فرصت به دست آمده به خوبی بهره بگيرم.

زير لب زمزمه می‌كنم... الهی به بزرگی‌ات مرا ببخش... از من راضی باش. خدايا جود و كرمت مرا به درگاهت كشانده كه اگر نبود لطف و مهربانی و بزرگواريت، من به اينجا قدم نمی‌گذاشتم.

گام‌هايم سست است. چند قدم به جلو برمی‌دارم و نگاهی به پشت سر می‌اندازم ... آنقدر اين كار را تكرار می‌كنم كه ديگر خانه دوست را نمی‌بينم. اشك در چشمانم حلقه می‌زند. به اجبار راهی می‌شوم تا در امتحانی كه پس از اين در آن سنجيده خواهم شد، شركت كنم.

در دل زمزمه می‌كنم... «الهی رضا برضاك، راضيا بقضائك، تسليما لامرك، لا معبودا سواك.»

آزاده حاجی‌غلامی


| شناسه مطلب: 2741







نظرات کاربران