علقمه؛ پیوند دست و قلم
اینجا هر طرف که میروی، صحبت از یک چیز است: دست و قلم. اینجا مفاهیمی میشنوی که هیچ جای دیگر نشیدهای...
1- داستان دستان
اينجا هر طرف كه ميروي، صحبت از يك چيز است: دست و قلم. اينجا مفاهيمي ميشنوي كه هيچ جاي ديگر نشيدهاي. علمدار، قمر بنيهاشم، سقا، سردار، بابالحوائج، قطيعالكفين، كاشفالكرب عن وجه الحسين (عليهالسلام)، بطل الشريعه و... اينها همه القاب يك نفر است همان صاحب دو دست قلم. اينها همه داستان يك مرد است، اما داستان دست و قلم چيست كه همه جا صحبتش هست؟ تا ميآيي دور ضريحش كمي تمركز كني و با آقاي خودت نجوايي داشته باشي، منادي ندا ميدهد «به دستهاي قلمشده سقاي كربلا صلوات»؛ صلوات ميفرستي. با خودت ميگويي: معلوم است ديگر! اينجا دستهاي عباس را قلم كردند، اما احساست چيز ديگري است. احساس ميكني آن دستها قلم نميشود كه يعني قطع، بلكه قلم ميشود كه بنگارد، بنويسد. احساست ميگويد اينجا دست و قلم تازه به هم ميرسند. همه داستان اين نيست كه اينجا دو دست قلم شده است تا علمي بيفتد و مشكي پاره شود و آبي بريزد و اميدي نااميد شود. آري آن دستها قلم شد، ولي نه آن قلمي كه ما ميدانيم، بلكه قلمي شدند به رنگ سرخ. با جوهر خون. و نوشتند داستانهايي ماندگار براي هميشه. براي همه.
و امروز ميبينيم و تأييد ميكنيم كه چه دستهاي بابركتي هستند دستان عباس. دستاني كه بر صفحههاي تاريخ اين سرزمين كه نه بر صفحات تاريخ بشريت داستانهايي نوشتهاند با سرفصلهاي ادب، وفا، غيرت، شجاعت، مردانگي و وقار، ولايتمداري و طاعت و اطاعت، تسليم و رضا و بصيرت. و امضاي عباس هم پاي آن است. نه امضاي با قلم، كه امضاي با خون. اين داستان دستان، داستان عباس علي است، همان سقاي لب تشنه. علمدار نينوا. داستان دستان، هنوز هم جاري است و هر روز زيباتر نقل ميشود و تو ميتواني آن را در قريحه زيباي يك شاعر يا مقتل يك محقق بازخواني كني.
2- اينجا علقمه، حرم سقا
اينجا حرم اوست؛ 1400 سال بعد از داستان دست و قلم، اما ميبيني و ميشنوي و حس ميكني با تمام وجودت كه نام عباس است ميدرخشد و دهان به دهان و سينه به سينه ميچرخد. اينجا درست روبروي تو يك حرم باصفا هست. و تو هر وقت دلتنگ ميشوي بدان پناه ميبري. خودت را به كرانه كرامتش ميسپاري و تا عمق جانت و روحت را از تلاطم امواجش مصفا ميكني. اينجا ميبيني به جاي آن دو بازوي قلم شده، دو گلدسته روييده. به غايت زيبا. قد برافراشته تا آسمان. سر ساييده به افلاك. زردياش طعنه به سرخي شفق ميزند. دو گلدسته باوقار و نوراني.
و اگر خوب گوش بدهي و خوب دل بدهي، صداي بال فرشتگاني ميشنوي كه خود را وقف حرم عباس كردهاند، و حضورشان را با لامسه دل حس ميكني. ميبيني عدهاي در طواف گنبدش هستند و دستهاي در آسمان صحن بال ميزنند و به تو خوشآمد ميگويند. عدهاي در حال نوشتن اسامي وروديها هستند و عدهاي خروجيها. بخشيشان نيز پر گشودهاند زير پاي زائران حضرت سقا. و تو كه مشرف ميشوي! قدم آهسته بردار و آرام پيش برو. در جاي جاي حرم. هم به رسم ادب حضور كه غايت آن را از خود آقا آموختهاي و هم اينكه بر بال ملائك پاي ميگذاري. مواظب باش. آخر اينجا حرم علمدار حسين است.
جاه و مقامش را اگر اينچنين ميبيني، تعجبي ندارد. اين همه شكوه و عظمت، به سبب ارادتي است از جانب انسانها. از جانب تو من و پيشينيان. و قطعا پسينيان آن را توسعه خواهند داد. فرزندان من و تو اگر لياقت نصيبشان شود. هان! بدان و آگاه باش اين گنبد و اين بارگاه كه پشت سر گنبد و بارگاه مولايش همچون مأمومي پشت امام قامت بسته، هديه عاشقانه زمينيان است. ريال ريال و دينار دينارش نذورات زنان و مرداني است كه عاشقانه نثار ضريحش كردهاند. عارفانه. آري تعجبي ندارد براي او كه همه چيزش را براي امام شهيدمان داد، همه چيزمان را بدهيم. با عشق. با شور. با خلوص.
3- دستاني براي شفاعت
تازه هنوز كجايش را ديدهاي. صبر كن. آرام باش. هنوز هديه خداي عباس را بايد ببيني. هديه خداي عباس از جنس ديگري است. آن هديه چقدر ديدني است؟ آنجايي كه به عباس در بهشتش داده، مورد غبطه والاترين شهداست. كيست عباس؟ خواهي ديد. داستان دستهاي عباس هنوز دنباله دارد. سريالي است كه انتهايش جذابتر ميشود. تازه قيامت كه برسد و حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها كه بيايد سر راه بهشت بايستد، دست خالي كه نميآيد. ميداني در دستان او چيست؟ ميداني وسيله شفاعتش كدام است؟ زهرا با خودش دو دست همراه دارد؛ دستهاي عباس. آنها را به پيشگاه خدا عرضه ميدارد به شفاعت امت. آنوقت تو ميتواني جاه و جلال عباس را دريابي. قطعا آنجا حاضر هستي و خواهي ديد دستهاي قلمشده عباس در دستان مادرش زهرا (سلام الله عليها) چهها ميكنند. زهرا با آن دستها شفاعتها ميكند. شفاعت هر كه را بخواهد.
آنجاست كه حكايت دست و قلم مفهوم پيدا ميكند. هان اينك بخوان اين شعر قديمي را. زمزمه كن با سوز. با اشك و التماس. شايد تو را هم بهرهاي از آن دستها باشد. بخوان شعر عباس و دستهاي عباس را:
رفتم كه آبي آورم / بهر سكينه در حرم / دستم جدا شد / فرقم دو تا شد
4- دستانم ارزاني شما
و تو اي زائر كربلا، حضورت را غنيمت بدان. اكنون كه در بهشت زمين قدم ميگذاري، به او بگو عباس! من آن روز به تو نياز مبرم دارم. به دستهايت. به عنايتت. بگو من امروز آمدهام بوسه بر دستان تو بزنم. آمدهام ببينم در اين سرزمين پرآب، چگونه تو را و امام تو را تشنه كشتند. و آمدهام بگويم آقا آنها كه تو را كشتند، مسلمان بودند. نماز شب بعضيشان ميخواندند و لباس جهادشان همواره بر تن بود. آنها يك لحظه غفلت كردند و حادثه دست و قلم را رقم زدند و من نگرانم از خود. از پاي لرزانم. از دست خطاكارم. از چشم گنهكارم. از دل بي دردم. از قلب پرزنگارم و از سينه تنگم. عباس بيا و دستهايم را در دستانت قفل كن، آنچنان كه نتوانم رهايش كنم. نتوانم جدا شوم. مرا دنبال خودت ببر. سرگردان خودت كن. دستهاي نالايق من ارزاني شما. آمدهام از تو بنويسم، نميدانم چرا هر وقت قلم برميدارم، ياد دستهاي تو ميافتم. بيا و قلمهاي مرا بردار. مبادا علم تو را بر زمين بگذارد. عباس!
آمدهام با تو و خون تو عهد و پيمان ببندم تا همچون تو تا آخرين لحظه دست از مولايم برندارم. ميخواهم كمكم كني هميشه رهروت باشم و قدمم در مقابل گناه و نفس امارهام و شيطان درونم نلرزد. بگير دستهايم را.
مظفر دارابي