ماجرای مرد مخالفی که به کاروان امام حسین پیوست
یکی از ویژه برنامه های کاروان های دانشگاهی حضور در حرم حر بن یزید ریاحی و برنامه روایتگری عاشورا از منظر حضور ایشان است که مورد توجه ویژه دانشگاهیان قرار گرفته است. در ادامه قدری با حر و نحوه پیوستن ایشان به سپاه امام حسین علیه السلام آشنا می شویم.
خاندان
به گزارش پايگاه اطلاع رساني حج، حرّ بن يزيدبن ناجيه بن سعدبن بني رياح، از بزرگان قبيله بني تميم و شاخه بني رياح بود. او همواره از بزرگان و شجاعان قوم خود به شمار مي رفت.
فرمانده هزار سرباز
[fact()]هنگامي كه خبر آمدن امام حسين(عليه السلام) در كوفه منتشر شد، حرّبن يزيد به سمت فرماندهي 1000 نفر از سربازان برگزيده شد و عبيدالله به او دستور داد، از ورود امام به كوفه جلوگيري و او را وادارد كه با يزيد بيعت كند. هنگامي كه امام حسين(عليه السلام) به منزل «ذي حِسم» رسيدند. امام دستور داد در آنجا اتراق كرده و خيمه ها را برافراشتند. لشكر هزار نفري حرّ در شدت گرماي ظهر، در برابر امام حسين(عليه السلام) با شمشيرهاي آويزان، صف كشيدند. امام احساس كرد كه آنها تشنه اند، به اصحاب و يارانش امر كرد: «اين قوم را سيراب و لب اسبهايشان را تر كنيد.»[factend()]
علي بن طعان محاربي نقل مي كند: در آن روز من در سپاه حر آخرين نفر بودم كه نزد امام حسين(عليه السلام) و يارانش رسيدم. چون امام تشنگي مرا ديد، فرمود: فرزند برادر! آن شتر را كه مشك آب بر آن قرار دارد بخوابان، خواباندم. فرمود: لبه مشك را برگردان و آب بياشام. از شدت تشنگي نتوانستم لبه مشك را برگردانم و آب بخورم در اين لحظه امام بلند شد و اين كار را انجام داد. پس از اينكه لشكر حرّ سيراب شدند، امام به آنها گفت: اي مردم شما كيستيد؟ جواب دادند: ياران عبيدالله هستيم. امام فرمود: فرمانده شما كيست؟ گفتند: حرّبن يزيد رياحي. امام به حرّ گفت: اي فرزند يزيد، واي بر تو، با مايي يا بر ما؟ حرّ در جواب گفت: بر تو اي ابا عبدالله. در اين لحظه امام فرمود: «وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ».
اقتدا به امام
هنگام ظهر شد، امام به حجاج بن مسروق گفت: خداوند تو را رحمت كند، اذان و اقامه بگو تا نماز بخوانيم. پس از اذان، امام به حر گفت: مي خواهي با ياران خود نماز بخواني؟ حرّ با اينكه پيشواي قوم و فرمانده سپاه بود، متواضعانه در پاسخ امام گفت: همگي پشت سر شما نماز مي خوانيم. امام حسين(عليه السلام) پس از نماز، بر شمشير خود تكيه زد و پس از حمد خدا رو به لشكر حرّ گفت: «اي گروه مردم، من نزد شما نيامدم، تا آنگاه كه نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند كه نزد ما بيا; زيرا امام و پيشوايي نداريم و اميد است خدا به وسيله تو ما را هدايت كند. پس اگر به دعوتي كه خود كرده ايد، پايبنديد، بار ديگر پيمان ببنديد تا مطمئن شوم و اگر اين كار را نمي كنيد و از آمدنم ناخوشايند هستيد، از همانجا كه آمدم به همان جا برمي گردم.»
پس از نماز عصر هم امام با آنها سخن گفت. پس از سخنان امام، حر رياحي گفت: «ابا عبدالله ما از اين نامه ها و فرستادگان خبر نداريم» امام حسين(عليه السلام) براي اثبات گفته هاي خود به عقبه بن سمعان فرمود: «عقبه! آن خورجين نامه ها را بياور».
[fact()]به دستور امام، عقبه نامه هاي كوفيان را آورد و پيش لشكريان حرّ ريخت، همه مي آمدند، نگاه مي كردند و بر مي گشتند. حر رياحي گفت: «ابا عبدالله ما از كساني كه برايت نامه نوشته اند نيستيم، مأموريت ما اين است كه از تو جدا نشويم، تا تو را نزد عبيدالله ببريم.»[factend()]
امام تبسمي كرد و در جواب گفت: «مرگ به تو از اين كار نزديك تراست.»
احترام به امام
امام به ياران و اهل بيت خود گفت: «بانوان را سوار كنيد تا ببينم حر و يارانش چه مي كند.» هنگامي كه سوار شدند، سواران حر جلوي آنها را گرفتند. امام حسين(عليه السلام)ناراحت شد و در حالي كه دست به شمشير برده بود، گفت: ««ثَكَلَتْكَ أُمُّكَ مَا الَّذي تُرِيدُ أَن تَصنَعَ».
حر رياحي با اينكه فرمانده سپاه بود و از حرف امام به شدت ناراحت شده بود، در جواب امام گفت:«به خدا سوگند هر كس نام مادرم را مي برد، جوابش را مي دادم، امّا به خدا قسم نمي توانم درباره مادرت جزنيكي چيزي بگويم وناگزيرم تورا نزدعبيدالله ببرم.»
امام در جواب حر گفت: «إِذاً وَ اللهِ لا اَتَّبِعُكَ» حر هم در جواب امام گفت: در اين صورت به خدا قسم از تو جدا نمي شوم مگر خودم و يارانم بميريم.
پيشنهاد امام
در اين هنگام امام به حرّ فرمود: «يارانم با يارانت و من با تو مي جنگيم، اگر مرا كشتي سرم را نزد عبيد الله ببر و اگر من تو را كشتم قوم را از دست تو آسوده كرده ام.»
حر رياحي در جواب گفت: «من مأمور جنگ با تو نيستم، بلكه مأمورم تو را به كوفه، نزد عبيدالله ببرم، حالا كه با من به كوفه نمي آييد، راهي را انتخاب كن كه نه به كوفه منتهي شود نه مدينه، من هم نامه اي به امير مي نويسم و از او كسب تكليف مي كنم، شايد تصميمي بگيرد و مرا از جنگ با تو معاف دارد.»
امام حسين(عليه السلام) از منزل «عُذيب» راه را به طرف چپ كج كرد، حر هم همراه امام حركت نمود و يك لحظه از امام و يارانش غافل نمي شد. حركت امام ادامه يافت تا به سرزمين نينوا رسيدند. در اين هنگام سواري از طرف كوفه، نمايان شد و نزد حر رفت و نامه اي به او داد، حر نامه را باز كرد، ديد از طرف عبيدالله است و در آن نوشته است: كار را بر حسين(عليه السلام) سخت و دشوار گير و او را در بياباني بي آب فرود آر و بدان فرستاده من جاسوس من است و هميشه با تو خواهد بود و اخبار تو را به من خواهد رساند. امام به حر گفت: «اجازه بده در آبادي «نينوا» يا «غاضريه» يا «شفيه»، فرود آييم.» حر به سخن امام گوش نكرد و گفت: «به خدا قسم نمي توانم با امر عبيدالله مخالفت كنم; زيرا مأمورش مواظب اعمال و رفتار من است.»
[fact()]زهير بن قين به امام حسين(عليه السلام) گفت: اجازه دهيد با آنها جنگ كنيم; زيرا جنگ با اين لشكر اندك، آسان تر از جنگ با لشكر بزرگي است كه بعد از اين خواهد آمد. امام در جواب فرمود: «دوست ندارم آغاز گر جنگ باشم.»[factend()]
توبه حُرّ
روز عاشورا، امام حسين(عليه السلام) با صداي بلند از مردم ياري خواست و گفت:«أَما مِنْ مُغِيث يُغِيثُنا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَما مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ؟»
حر رياحي با شنيدن سخنان جانسوز امام، مضطرب و پريشان شد، با ناراحتي نزد عمربن سعد آمد و به او گفت: آيا مي خواهي با حسين(عليه السلام) بجنگي؟ عمربن سعد با كمال بي شرمي گفت: آري، چنان نبردي كنم كه كمترين آن بريده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد. حرّ كه دوست نداشت با امام روبه رو شود، به او گفت: بهتر نيست او را به حال خود واگذاري تا اهل بيت خود را از اينجا دور كند؟ عمر سعد كه جيره خوار عبيدالله بود، در جواب گفت: اگر كار دست من بود، پيشنهاد تو را عملي مي كردم، ولي امير اجازه نمي دهد.
حرّ نگران و آشفته در گوشه اي ايستاد و به فكر فرو رفت. به دنبال بهانه اي مي گشت كه از لشكر عمر سعد جدا شود، لذا نزد «قرّه بن قيس» آمد و گفت: اسبت را آب داده اي؟ گفت: نه، حر گفت: نمي خواهي آبش دهي؟ من مي روم و او را سيراب مي كنم و با اين بهانه از لشكر عمر سعد فاصله گرفت و راهش را به طرف خيمه گاه امام، كج كرد. مهاجربن اوس كه همراهش بود، به حُر گفت: از كارهايت متحيّر شده ام، به خدا قسم هرگز تو را اين گونه نديده ام، اگر از دليران كوفه سؤال مي كردند، نام تو را مي بردم. حرّ رياحي در جواب گفت:
[fact()]«به خدا قسم، خود را در ميان بهشت و جهنم مي بينم، ولي چيزي را بر بهشت ترجيح نخواهم داد. اگر چه مرا بكشند و پاره پاره كرده و بسوزانند.»[factend()]
حرّ در برابر امام
حُرّ به خيام اهل بيت نزديك مي شد، در حالي كه دست بر سر نهاده بود و زمزمه مي كرد: «أَللّهُمَّ إِلَيْكَ أَنَبْتُ، فَتُبْ عَلَيَّ، فَقَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِيائِكَ وَ أَوْلادِ بِنْتِ نَبِيِّكَ».
هنگامي كه نزد امام رسيد با ناراحتي و پشيماني گفت:«جانم فدايت، اي فرزند رسول خدا، منم كسي كه راه را بر تو بستم و سايه به سايه با تو آمده و از تو جدا نشدم و تو را در اين سرزمين پر آشوب نگه داشتم. به خدايي كه هيچ معبودي جز او نيست، هرگز گمان نمي كردم اين قوم چنين رفتاري با تو داشته باشند و به حرفهايت گوش نكنند… به خدا قسم اگر مي دانستم نمي پذيرند، درباره ات خطايي مرتكب نمي شدم، حال پشيمان و توبه كنان آمده ام تا جانم را فدا كنم، آيا توبه ام پذيرفته مي شود؟»
امام در پاسخ فرمود: «نَعَمْ، يَتُوبُ اللهُ عَلَيْكَ، وَ يَغْفِرُ لَكَ، ما اِسْمُكَ؟».
جواب داد: حر بن يزيد.
امام فرمود: «أَنْتَ الحُرُّ كَما سَمَّتْكَ أُمُّكَ حُرَّاً فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَهِ، اَنْزِلْ.»
[fact()]حرّ گفت: «سوار بر اسب باشم بهتر است كه پياده شوم. اي حسين، چون اولين كسي بودم كه راه را بر تو بستم، اجازه بده اولين شهيد2 راهت باشم، شايد به اين وسيله در زمره كساني باشم كه فرداي قيامت با جدّت محمد مصطفي(صلي الله عليه وآله) مصافحه مي كنند.»[factend()]
هشدار حرّ
حرّ پيشاپيش امام حسين(عليه السلام) ايستاد و خطاب به لشكر دشمن گفت:«اي اهل كوفه، اين بنده صالح خدا را فرا خوانديد، وقتي آمد او را رها كرديد. گفتيد در راه تو جان تقديم مي كنيم آنگاه بر او شمشير كشيديد. او را نگه داشته و از همه طرف محاصره كرديد و نمي گذاريد در سرزمين پهناور خدا به سويي رود. مانند اسير در دست شما مانده است و بر سود و زيان خود قدرت ندارد، آب فرات را از او، زنان، دختران و خويشانش مانع شده ايد، در حالي كه يهود و نصارا از آب فرات مي نوشند و خوكان و سگان در آن مي غلتند. اينها از تشنگي به جان آمده اند. پاس حرمت ذريّه محمد(صلي الله عليه و آله) را نداشتيد. خدا روز تشنگي، شما را سيراب نكند.»
شهادت حرّ
هنگامي كه سخنان صريح و بي پرده حرّ به اينجا رسيد، گروهي به او حمله كردند. حرّ توانست با نبردي شجاعانه 40 نفر از دشمن را به درك واصل كند. ولي سرانجام بر اثر ضربه اي كه بر اسبش خورد، بر زمين افتاد و مجروح شد. اصحاب امام حسين(عليه السلام) پيكرش را به خيمه گاه منتقل كرده، مقابل ابا عبدالله گذاشتند، در حالي كه حرّ آخرين نفسهاي زندگي را مي كشيد، حضرت خم شد و چهره اش را از گَرد و غبار پاك كرد و فرمود:
«أَنْتَ الحُرُّ كَما سَمَّتْكَ أُمُّكَ حُرَّاً في الدُّنْيا وَالاْخِرَهِ…».
بارگاه حرّ رياحي
پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) و يارانش، طايفه بني رياح با توافق عمربن سعد، پيكر حرّبن يزيد را از ميدان جنگ بيرون برده و در محل فعلي، دفن كردند. اوّلين بناي آستانه وي، حدود سال 370هـ.ق. به فرمان عضد الدوله ديلمي ساخته شد. ولي به علت دوري آستانه از كربلا و ناامني راهها، آستانه حرّ به تدريج رو به ويراني نهاد. هنگامي كه شاه اسماعيل صفوي، عراق را فتح كرد، نسبت به بزرگي حرّ و جايگاه مرقد او، احساس شك و ترديد كرد. براي روشن شدن حقيقت، دستور داد تا قبر را بشكافند. هنگامي كه كارگران قبرش را شكافتند، جسد حر با لباس هاي خون آلود ديده شد و آثار جراحت تازه بود و بر سرش اثر ضربه شمشيري كه با دستمالي بسته شده بود، ديده مي شد. شاه دستور داد، دستمال را باز كردند. ناگهان خون جاري شد، دستمال ديگري بستند ولي خون قطع نشد.
مجبور شدند همان دستمال را دوباره ببندند. شاه اسماعيل قطعه كوچكي از آن پارچه را بريد و براي تبرّك برداشت. سپس دستور داد قبر حرّ را بازسازي كنند، لذا در سال 914هـ.ق. آستانه مجلّلي براي حرّ رياحي ساخته شد.