بخش 9
معصوم سیزدهم : امام حسن عسکری محبوب دل#160;ها هوشمندی امام ( علیه السلام )
205 |
معصوم سيزدهم
امام حسن عسكري ( عليه السلام )
امام حسن عسكري ، يازدهمين پيشواي شيعيان در سال 232 هـ . ق . چشم به جهان گشود . پدرش امام دهم حضرت هادي ( عليه السلام ) و مادرش بانوي پارسا و شايسته « حُدَيثه » است كه برخي از او به نام « سوسن » ياد كرده اند .
از آن جا كه پيشواي يازدهم به دستور خليفه عباسي در سامرا ، در محله « عسكر » سكونت اجباري داشت ، از همين رو عسكري ناميده مي شد .
از مشهورترين القاب ديگر حضرت ، « نقي » و « زكي » و كنيه اش ابومحمد است . او 22 ساله بود كه پدر ارجمندش به شهادت رسيد .
مدت امامتش 6 سال و عمر شريفش 28 سال بود . در سال 260 هـ . ق . به شهادت رسيد و در سامرا ، كنار مرقد پدرش به خاك سپرده شد .
امام عسكري پس از شهادت امام هادي ( عليه السلام ) به امامت رسيد و به مدت 6 سال پيشوايي امت را بر عهده گرفت . حضرت در مدت كوتاه امامت خود با سه نفر از خلفاي عباسي كه هر يك از ديگري ستمگرتر بودند ، معاصر بود اين سه تن المعتزبالله ، المهتدي بالله و المعتمد بالله بودند .
206 |
خلفاي عباسي كه روز نخست به نام طرفداري از علويان و به عنوان گرفتن انتقام از بني اميه قيام كرده بودند ، تمام وعده هاي خود را ناديده گرفته و بيشتر از آنان به اهل بيت ستم مي كردند . ناگفته نماند كه اين سه خليفه در حقيقت آلت دست تركاني بودند كه پس از قتل متوكل بر دربار مسلط شده و حاكم واقعي بودند و خليفه تنها يك مقام تشريفاتي بيش نبود .
براي مثال روزي گروهي از تركان وارد قصر معتز شدند ، او را كشان كشان به اتاقي بردند ، آنگاه با چوب و چماق به جانش افتادند و پيراهنش را سوزاندند و او را در حياط قصر زير آفتاب نگه داشتند . آفتاب آن روز به قدري گرم بود كه زمين مانند تنور داغ بود و هيچ كس نمي توانست دو پاي خود را بر روي زمين بگذارد و ناچار بود به اصطلاح پابه پا شود . در اين موقع تركان او را از مقام خلافت خلع كردند و گروهي را بر اين خلع گواه گرفتند . سپس به منظور قتل خليفه معزول تصميم گرفتند او را به يك نفر بسپارند تا در اثر گرسنگي و تشنگي و شكنجه هاي فراوان به زندگي او خاتمه دهد . بدين گونه خليفه را در حالي كه نيمه جاني در بدن داشت در سردابي جا دادند و درب سرداب را با خشت و گچ مسدود كردند و معتز به همان حالت زنده به گور شد . ( 1 )
پس از او مهتدي بر تخت نشست . البته مهتدي معتدل تر بود و تا حدودي به شكايات مردم رسيدگي و در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الكامل في التاريخ ، ج 7 ، صص 195 ـ 196
207 |
غذا و لباس و امور اقتصادي مشي معتدلانه اي داشت . با اين حال با امام ( عليه السلام ) به خشونت رفتار مي كرد ، تا روزي كه مانند برادر خود كشته شد . وي امام عسكري را به زندان فرستاد و تا شب كشته شدن وي ، امام ( عليه السلام ) در زندان بود .
پس از او معتمد به خلافت رسيد و امام ( عليه السلام ) چهار سال در زمان او زيست . معتمد شيفته خوشگذراني و عياشي بود و به مردم توجهي نداشت ، او چنان غرق در شهوات بود كه وظيفه خلافت در حقيقت به عهده برادرش موفق بود . خلفاي عباسي از هرگونه اعمال فشار و محدوديت نسبت به امامان دريغ نمي كردند . شدت فشارها به حدي بود كه سه پيشواي بزرگ شيعه كه در مركز حكومت آنها يعني سامرا مي زيستند با عمر كوتاهي ـ امام جواد ( عليه السلام ) در سن 25 سالگي ، امام هادي در سن 41 سالگي و امام عسكري ( عليه السلام ) در سن 28 سالگي ـ جام شهادت نوشيدند .
در زمان امام عسكري ( عليه السلام ) شيعه به صورت يك قدرت عظيم درآمده بود . امام نيز مقبوليت عمومي داشت .
شكوه و عظمت امام را وزير دربار معتمد يعني احمد بن عبيدالله بن خاقان چنين توصيف كرده است : « در سُرّ من راي هيچ كس از علويه را همچون حسن بن علي بن محمد بن الرضا نه ديدم و نه شناختم و در وقار و سكوت و عفاف و بزرگواري و كرمش ، در ميان خاندانش و نيز در نزد سلطان و تمام بني هاشم همتايي چون او نديدم . بني هاشم او را بر سالخوردگان و توانگران خويش مقدم مي دارند و بر فرماندهان و وزيران و دبيران و عوام الناس او را مقدم مي كنند و درباره او از كسي از بني هاشم و
208 |
فرماندهان و دبيران و داوران و فقيهان و ديگر مردمان تحقيق نكردم جز آنكه او را در نزد آنان در غايت شكوه و ابهت و جايگاهي والا و گفتار نكو يافتم و ديدم كه وي را بر خاندان و مشايخش و ديگران مقدم مي شمارند و دشمن و دوست از او تمجيد مي كنند . » ( 1 )
هنگامي كه طاغوت وي را دربند انداخت يكي از عباسيان به كسي كه مأمور زنداني امام بود و صالح بن وصيف نام داشت گفت : بر او سخت بگير و او را آسوده مگذار ، صالح گفت : با او چه كنم ؟ من دو تن از بدترين كساني را كه توانستم پيدا كنم ، يافتم و آنها را مأمور وي ساختم و اينك آن دو در عبادت و نماز به جايگاهي بزرگ رسيده اند .
سپس دستور داد آن دو تن را احضار كنند ، از آن دو پرسيد : واي بر شما ، شما با اين مرد ( امام حسن ) چه كرديد ؟
آن دو گفتند : چه توانيم گفت درباره مردي كه روزها روزه مي دارد و تمام شب را به نماز مي ايستد و با كسي همسخن نمي شود و به كاري جز عبادت نمي پردازد . چون به ما مي نگرد به لرزه مي افتيم و چنان مي شويم كه اختيارمان از كف بيرون مي شود . ( 2 )
همه از ارزش و نهايت كرامت آن حضرت در پيشگاه پروردگارش آگاهي داشتند تا آنجا كه معتمد وقتي در شرايط بحراني و ناآرام ، خليفه شد و چون مي دانست هر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سيرة الائمه الاثني عشر ، ص 482
2 . همان ، ص 309
209 |
خليفه تنها يك يا چند سال بر تخت مي نشيند ، نزد امام عسكري رفته از وي خواست برايش دعا كند تا خلافت او بيست سال به طول انجامد . با تمام اين دانستي ها ، خاندان عباسي و پيروان آنان ، طبق روايات و اخبار متواتر مي دانستند كه مهدي موعود كه تار و مار كننده همه حكومت هاي خودكامه است ، از نسل حضرت عسكري ( عليه السلام ) خواهد بود به همين جهت پيوسته مراقب وضع زندگي او بودند تا بلكه بتوانند فرزند او را به چنگ آورده و نابود كنند . فشار و اختناق در مورد پيشواي يازدهم فوق العاده شديد بود و از هر طرف او را تحت كنترل و نظارت داشتند . حكومت عباسي به قدري از نفوذ و موقعيت مهم اجتماعي امام نگران بود كه امام را ناگزير كرده بود هر هفته روزهاي دوشنبه و پنجشنبه در دربار حاضر شود . ( 1 )
با تمام اين سخت گيري ها ، امام عسكري فعاليت خود را در هفت محور ساماندهي نمود . از كوشش هاي علمي در دفاع از آيين اسلام و ردّ شبهات مخالفان و نيز تبيين انديشه صحيح اسلامي فروگذار ننمود با ايجاد شبكه ارتباطي در جهت كنترل اوضاع كوشيد . برغم تمامي كنترل ها و مراقبت هاي حكومت عباسي ، به فعاليت هاي سرّي سياسي پرداخت و از شيعيان و به ويژه ياران خاص خود ، حمايت و پشتيباني مالي نمود . به توجيه سياسي رجال و عناصر مهم شيعه همت گماشت . از اخبار غيبي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اعلام الوري ، ص 376
210 |
براي جلب منكران امامت و دلگرمي شيعيان بهره گرفت و بالاخره شيعيان را براي دوران غيبت فرزند خود ، آماده ساخت . امام در شرايط سخت سياسي ، به تقيه و پنهان كاري روي آورده بود . عثمان بن سعيد عَمروي كه از نزديكترين و صميمي ترين ياران امام ( عليه السلام ) بود ، در پوشش روغن فروشي فعاليت مي كرد ، شيعيان و پيروان حضرت عسكري ( عليه السلام ) اموال و وجوهي را كه مي خواستند به امام تحويل دهند ، به او مي رساندند و او آنها را در ظرف ها و مشك هاي روغن قرار داده و به حضور امام ( عليه السلام ) مي رساند .
حضرت صاحب كرامت ها و فضيلت هاي بي شمار و پيشتاز بود ، در عبادت ، ذكر ، قنوت هاي طولاني و دعاهاي پرمحتوا و عارفانه مثال زدني است ، علم او افزون ، حلم و بردباري اش چشمگير ، مقاومتش دشمن شكن ، و اراده اش در مقابل فشارهاي دستگاه خلافت ، شكست ناپذير و استوار بود و هرگز با خلفاي زمان خويش نه سازش كرد و نه به خواست آنان تن داد . رضاي الهي را پيوسته بر رضا و پسند حكّام ترجيح مي داد . سخاوت و بخشندگي او فراوان بود و نيازمندان ، خانه او را نقطه اميد خود مي دانستند و از عطاهاي او برخوردار مي شدند .
اخلاق نيكو و برخورد جذّاب و سلوك والاي او همه را تحت تأثير قرار مي داد . سخنان حضرت مي تواند همواره چراغ راه شيعيان در رسيدن به كمال و سعادت باشد . ايشان مي فرمود : شما را به ترس از خدا و پارسايي در دين خود و كوشش در را خدا و راستگويي و امانت پردازي به هر كه به شما چيزي سپرده ، خوب باشد يا بد ، به طول دادن
211 |
سجده ها و خوش همسايگي سفارش مي كنم .
حضرت مي فرمود : دو خصلت است كه برتر از آنها چيزي نيست ، ايمان به خداوند و سود رساندن به برادران .
حضرت گستاخي فرزند بر پدر ، در خُردي اش را منجر به ناسپاسي او در بزرگي اش مي دانستند .
آن بزرگوار مي فرمود : پارساترين مردم كسي است كه به هنگام برخورد با امور شبهه ناك باز ايستد ، عابدترين مردم كسي است كه فرايض را بر پاي دارد و زاهدترين مردم كسي است كه از حرام دست شويد و سخت كوش ترين مردم كسي است كه گناهان را ترك گويد .
و البته خفاشان ، تاب تحمل نور و فضيلت را ندارند ، آن خفاش صفتان ، حضرت امام عسكري ( عليه السلام ) را در سال 260 هجري مسموم و به شهادت رساندند در حالي كه حضرت ، 28 سال داشت .
از آن همه بزرگي و كرامت ، به ذكر دو نمونه از فضيلت هاي وي پرداخته ايم ، تا درسي براي زندگي ما باشد .
212 |
محبوب دل ها
احمد بن عبيدالله بن خاقان ، متصدّي اراضي و خراج قم بود . روزي در مجلسش ، سخن از علويان و عقايد آنان به ميان آمد . احمد كه خود از ناصبيان متعصّب و سرسخت بود ، مي گفت : من در سامرّا كسي از علويان را همانند حسن ابن علي بن محمّد بن علي الرضا ( عليهم السلام ) نديدم و نشناختم . خاندانش او را بر بزرگسالان و محترمان خود مقدّم مي داشتند و نزد سران سپاه و وزيران و عموم مردان نيز همين وضع را داشت .
به ياد دارم روزي نزد پدرم بودم ؛ دربانان خبر آوردند كه ، ابومحمّد ابن الرضا امام حسن عسكري ( عليه السلام ) آمده است . پدرم با صداي بلند گفت : بگذاريد وارد شود !
من از اين كه دربانان نزد پدرم از امام ( عليه السلام ) به كنيه و احترام ياد كردند ، شگفت زده شدم ؛ زيرا نزد پدرم ، جز از خليفه يا وليعهد يا كسي كه خليفه دستور داده باشد ، از كسي به كنيه ياد نمي كردند . آن گاه مردي جوان ، گندمگون ، خوش قامت ، خوش رو ، نيكو اندام و با هيبت و جلالت وارد شد . چون چشم پدرم بر او افتاد ، برخاست و چند گام به استقبال او رفت . به ياد نداشتم پدرم نسبت به كسي از بني هاشم يا فرماندهان نظامي چنين كرده باشد . دست در گردن او انداخت و صورت و سينه او را بوسيد و دست او را گرفت و بر جاي نماز خود نشانيد و خود در كنار
213 |
او نشست و با او به صحبت پرداخت . ضمن گفت و گو با او مي گفت : فدايت شوم !
من از آن چه مي ديدم ، درشگفت بودم . ناگاه درباني آمد و گفت : موفق عباسي آمده است . معمول اين بود كه چون موفق مي آمد ، پيش تر از او دربانان و نيز فرماندهان ويژه سپاه او مي آمدند و در فاصله درب خانه تا مجلس پدرم در دو صف مي ايستادند و به همين حال مي ماندند تا موفّق بيايد و برود . پدرم پيوسته متوجّه ابومحمد ( عليه السلام ) بود و با او گفت و گو مي كرد ؛ تا آن كه چشمش به سربازان و غلامان مخصوص موفّق افتاد ؛ در اين هنگام به آن حضرت گفت : فدايت شوم ، اگر مايليد ، تشريف ببريد !
آن گاه به دربانان خود گفت : تا ايشان را از پشت ، در دو صف ببرند تا موفّق او را نبيند . امام ( عليه السلام ) برخاست و پدرم به گرمي او را بدرقه كرد .
به دربانان و غلامان پدرم گفتم : اين چه كسي بود كه او را در حضور پدرم به كنيه ياد كرديد و پدرم با او چنين رفتاري داشت ؟
گفتند : او يكي از علويان است كه به او حسن بن علي مي گويند و به ابن الرّضا معروف است .
شگفتيِ من بيش تر شد و پيوسته در انديشه و نگراني بودم تا اين كه شب شد ؛ عادت پدرم اين بود كه پس از نماز عشا مي نشست و گزارش ها و اموري را كه لازم بود ، آماده مي كرد تا به گوش خليفه برساند . وقتي نماز خواند ، نشست . من هم آمدم و نشستم . كسي پيش او نبود .
214 |
پرسيد : احمد ! كاري داري ؟
گفتم : آري پدر ، اگر اجازه مي دهي بگويم ؟
پدر ! اين مرد كه صبح او را ديدم ، چه كسي بود كه نسبت به او اين قدر احترام مي گذاشتي و همواره به او مي گفتي : « فدايت شوم » و خودت و پدر و مادرت را فداي او مي كردي ؟
گفت : پسرم ! او امام رافضيان ، حسن بن علي ( عليهما السلام ) معروف بن ابن الرضاست . آن گاه ، اندكي سكوت كرد . من نيز ساكت ماندم . سپس گفت : پسرم ! اگر خلافت از دست خلفاي بني عباس بيرون رود ، كسي از بني هاشم جز او سزاوار آن نيست و اين ، به جهت فضيلت و عفّت و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و شايستگي اوست . اگر پدر او را مي ديدي ، مردي بزرگوار و با فضيلت را ديده بودي .
با اين سخنان ، انديشه و نگراني ام بيش تر شد و خشمم نسبت به پدرم افزوده گرديد . در پي تحقيق بيش تر برآمدم . از هيچ كس نپرسيدم ، مگر او را نزد آن شخص ، در نهايت بزرگي و ارجمندي يافتم و هيچ دوست و دشمني را نديدم ، مگر آن كه در مورد او به نيكي سخن مي گفت و او را مي ستود . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . اسدالغابه ، ج 1 ، ص 206 .
215 |
هوشمندي امام
ابوهاشم ، داوود بن قاسم جعفري ، درباره مقام الهي حضرت مي گويد :
به همراه ابومحمد عسكري و شماري ديگر ، زنداني بوديم . مردم سامرا دچار خشكسالي بودند . چند روزي از زنداني شدن امام ( عليه السلام ) نگذشته بود كه مردم به دستور معتمد خليفه عباسي ، سه روز پي در پي براي نماز باران ، بيرون شهر رفتند ؛ ولي نتيجه اي نبخشيد . در اين هنگام ، فرستاده اي از راهبان بزرگ مسيحي نزد معتمد آمد و گفت : ما مي توانيم مشكل گشايي كنيم ؛ اگر به ما اجازه دهيد ، اطمينان داريم كه دعاي ما مستجاب خواهد شد .
معتمد كمي به فكر فرو رفت و آن گاه سر برداشت و به آنان اجازه داد .
در ميان راهبان ، مردي بود كه هر گاه دست به دعا برمي داشت ، باران رحمت سرازير مي شد . مسيحيان با تكيه بر او ، به بيرون شهر رفتند و مشغول نماز شدند ، مسلمانان نيز دورادور ، تماشاگر اين نيايش شدند ؛ ناگهان ديدند غريو ابرها در همه جا پيچيد و كم كم قطره هاي باران بر سر و روي همگان جاري و بر شدّت آن افزوده مي شد . پس از آن كه باران قطع شد ، مردم بار ديگر نزد معتمد رفتند و گفتند :
اي امير ! اين اندازه باران ، كفاف ما را نمي دهد ؛ حال كه آنان نزد خداوند از عالمان مسلمان مقرّب ترند ، بار ديگر به آنان دستور
216 |
دهيد تا فردا نيز به صحرا روند و تقاضاي باران كنند .
معتمد بار ديگر به آنان دستور داد تا به دعاي باران بايستند . و روز دوم نيز مسيحيان به همراه راهب مستجاب الدّعوه به صحرا رفتند و به فريادرسي از درگاه الهي پرداختند ؛ اين بار ، آن قدر باران آمد تا مردم از آن بي نياز شدند .
اين كرامت كافي بود تا گروهي از مسلمانان سست بنياد ، نسبت به حقّانيت دين خود ، دچار ترديد شوند و به دين مسيحيت بگروند و اين ، براي خليفه خيلي گران آمد . بنابراين نشستي با مشاوران ترتيب داد و از آنان راه چاره جُست . شخصي گفت : اي امير ! گمان مي كنم كه تنها يك نفر مي تواند ما را از اين تنگنا برهاند . معتمد گفت : او چه كسي است ؟ هر چه زودتر او را حاضر كنيد !
مرد گفت : اي خليفه ! آيا ايمن هستم تا او را به شما معرفي كنم ؟
معتمد به او امان داد ؛ مرد گفت : او كسي نيست جز ابومحمد عسكري كه اينك در زندان است !
معتمد ، نخست خشمگين شد ؛ ولي كم كم آرام شد و پيش خود انديشيد ، از ما و اطرافيان كه كاري ساخته نيست ؛ پس بهتر است ، از او استمداد بجوييم ؛ از اين رو دستور داد امام ( عليه السلام ) را نزدش بياورند . فرستاده خليفه به زندان آمد و به صالح بن يوسف زندان بان گفت : امير پيغام داده تا ابومحمد حسن را به نزدش ببرم .
صالح بن يوسف گفت : هنوز چند روز بيش تر نيست كه او دربند است ؛ چرا اين قدر زود دستور آزادي او را داده است ؟ و غرولند كنان به سمت كليدهاي زندان رفت و درب
217 |
زندان را گشود و امام ( عليه السلام ) را صدا زد و همراه فرستاده خليفه به دربار فرستاد .
چون چشم خليفه به حضرت افتاد ، گفت : امت محمد را درياب كه به پيش آمد ناگواري دچار شده است و آن گاه ماجرا را شرح داد .
امام ( عليه السلام ) فرمود : روز سوم يعني فردا نيز به آنان اجازه دهيد تا راهي بيابان شوند و مانند دو روز پيش ، طلب باران كنند .
بر شگفتي خليفه افزوده شد ؛ او با خود مي انديشيد كه اين چه پيشنهادي است ؟ اگر موفق شوند بر شك و ترديد مردم افزوده مي شود !
از اين رو گفت : اين كار چه سودي دارد ؟ مردم از باران بي نياز شده اند .
حضرت با صلابت و آرامش فرمود : اين كار براي آن است كه شك از دل مردم زدوده شود . معتمد وقتي اطمينان و آرامش حضرت را ديد ، دستور داد تا مسيحيان همانند دو روز پيش به صحرا روند و دعاي باران به جاي آورند . امام ( عليه السلام ) و گروهي از مسلمانان نيز با آنان همراه شدند . آنان به عادت دو روز پيش به دعا مي پرداختند . در همان حال ، آسمان ابري شد و باران تندي فرو باريد .
همگان نگاهي تحسين آميز حاكي از تشكر به راهب انداختند و لبخند رضايت بر گوشه لبان راهب و همراهانش نشست .
در اين حال امام ( عليه السلام ) فرمود : دست راهب را كه براي دعا به آسمان بلند بود را بگيرند و آنچه در آن است را بيرون بياورند . راهب كمي ايستادگي كرد ؛ ولي چاره اي جز تسليم در برابر جمع نداشت ؛ به آرامي دست راهب گشوده
218 |
شد و پاره اي استخوان آدمي از بين انگشتان او هويدا گشت . آن را برداشته و نزد امام ( عليه السلام ) آوردند .
امام ( عليه السلام ) استخوان را گرفت و داخل پارچه اي پيچيد . سپس به مسيحيان گفت : اكنون دعا كنيد ! اين بار ، دعاي آنان بي فايده بود ، چون ابرها از هم گسست و خورشيد نمايان شد . مردم از كار امام شگفت زده شدند و مسيحيان نيز از اين كه دعاي آنان بي اثر شده ، نگاه معنا داري به راهب انداختند ؛ در اين حال خليفه پرسيد :
اي ابومحمد ! اين چه ماجرايي بود ؟
امام ( عليه السلام ) فرمود : اين تكه استخوان ، استخوان يكي از پيامبران است كه اين مرد از قبور آنان به دست آورده است ؛ هر گاه استخوان پيامبري زير آسمان برهنه شود ، آسمان مي بارد .
خليفه گفت : پس بياييد ما هم آن را امتحان كنيم تا مردم بدانند كه نزول باران به خاطر اين استخوان بوده ؛ نه تأثير دعاي مخلصانه مسيحيان . آن گاه دستور داد تا مسلمانان آن را آزمودند و همان گونه يافتند كه حضرت فرموده بود . چون قطره هاي باران شروع به باريدن كرد ، مردم از هوشمندي امام ( عليه السلام ) شگفت زده شده و بر لطف و محبت آنان نسبت به امام افزوده شد . پس از آن ، امام ( عليه السلام ) به منزل خويش در سامرا بازگشت ؛ در حالي كه آن شبهه از دل مردم زدوده شده و مسلمانان و خليفه شادمان بودند . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نور الابصار في مناقب آل النبي المختار ، ص 339 ؛ فصول المهمه في معرفة احوال الائمة ، ص282 .