وضع حکومت در زمان عمر

وضع حکومت در زمان عمر حکومت عمر، سیاست حکومت عربی بود و در مدینه، که پایتخت اسلام بود، منع کرده بود که غیر عرب ساکن شود. تنها به دو نفر غیر عرب اجازه ماندن در مدینه را داده بود: یکی هُرمُزان پادشاهِ سابق شوش و شوشتر [تُستَر] که مسلمان شده بود و برای عمر

وضع حكومت در زمان عمر <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

حكومت عمر، سياست حكومت عربي بود و در مدينه، كه پايتخت اسلام بود، منع كرده بود كه غير عرب ساكن شود. تنها به دو نفر غير عرب اجازه ماندن در مدينه را داده بود: يكي هُرمُزان پادشاهِ سابق شوش و شوشتر [تُستَر] كه مسلمان شده بود و براي عمر نقشه هاي جنگي در فتح شهرهاي ايران مي كشيد، [1]  و ديگري اَبُولُؤلُؤَه كه غلامِ مُغِيره بن شُعبَه بود. او كارگري ماهر بود و نقّاشي و آهنگري و نجّاري رابه خوبي انجام مي داد. مغيره از عمر خواست كه اجازه بدهد ابولؤلؤه در مدينه ساكن شود و عمر هم اجازه داد. [2]  باري، تعصّب عربي تا اين حد بوده است. در پايتختِ اسلام كسي از غير عرب اجازه ماندن نداشت. [3]  همچنين، عمر منع كرده بود كه غير عرب از عرب دختر بگيرد، يا عربِ غيرِ فريش از قريش دختر بگيرد. بدين گونه، عمر جامعه اسلامي را جامعه اي طبقاتي كرد. [4] .

در مُؤَطَّأ مالك آمده است كه عمر حكم كرده بود - و حكم عمر، از نظر مردم، حكمِ شرع بود - اگر مرد عرب از عجم [= غير عرب] زن گرفت و بچه اي از اين ازدواج به دنيا آمد، چنانچه آن بچه در بلاد عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث مي برد و اگر در سرزمين غير عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث نمي برد![5] .

حكومتِ عمر، با اهداف و فرهنگ حكومتِ عربيِ قريشي بود؛ هيچ والي و امير لشكري از غير قريش تعيين نمي كرد. البته يك استثنا داشت و آن اين بود كه در ميان فاميل هاي قريش، به بني هاشم ولايت نمي داد. در اين باره سه ماجرا از تاريخ طبري نقل مي كنيم كه بين عمر و ابن عبّاس گذشته است. [6] .

 

>گفتگوي ابن عباس با عمر

>معاويه در زمانِ عمر

>اعترافات عمر، شورا و بيعت عثمان

>نحوه انتخاب عثمان به خلافت

>علت شركت حضرت امير در شوراي شش نفره عمر

[1] براي آشنايي با نمونه اي از اين مشورت ها، بنگريد به: تاريخ الخلفاء سيوطي، ص 143 - 144.

[2] مروج الذّهب مسعودي، 2: 322.

[3] تاريخ الخلفاء، ص 133. البته سلمان و بلال هم بودند كه از زمان پيامبر(ص) در مدينه ساكن بودند و جزو اصحاب پيامبر به شمار مي رفتند.

[4] معالم المدرستين، مؤلف،2: 364، به نقل از وافي، چاپ اوّل، 1412 هـ.

[5] موطا، 2: 60، چاپ مصر، 1343 هـ.:اَبي عُمَرُ بْنُ الخطّاب اَنْ يورِثَ اَحداً مِنَ الاَعاجِم اِلاَّ اَحَداً وُلِدَ في اَرضِ العَرَب.

[6] عرب به دو دسته از قبايل تقسيم مي شدند: عدناني و قحطاني. قحطاني ها در اصل اهل يمن بودند و انصار از آنها بودند؛ عدناني ها، كه قريش از ايشان بودند، اهل مكه و نَجد بودند.

سياست عمر اين بود كه ابن عبّاس را به خود نزديك مي كرد و دنبال خودش مي برد تا او را در مقابل حضرت علي (ع) بزرگ كند. ابن عبّاس در ميان قريش و بني هاشم، بعد از حضرت امير (ع)، در سخنوري و مُحاجَّه قوي بود. (براي آشنايي بيشتر با اين مطلب، بنگريد به: طبقات ابن سعد، 2: ق2: 120و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد.).

گفتگوي ابن عباس با عمر

1) روزي عمر به ابن عبّاس گفت: چه شد كه قريش نگذاشتند شما - بني هاشم - به حكومت برسيد؟ ابن عبّاس گفت: نمي دانم. عمر گفت: من مي دانم؛ قريش از حكومت شما بر خود كراهت داشتند. ابن عبّاس گفت: چرا؟ ما براي آنها خير بوديم - اين سخن را از آن رو گفت كه پيامبر(ص) از بني هاشم بود. عمر گفت: كراهت داشتند كه پيامبري و خلافت در شما جمع شود و بر قريش گردن فرازي كنيد. شايد بگوييد كار ابوبكر بود؛ نه، به خدا قسم، ابوبكر خردمندانه ترين كاري كه به نظرش رسيد كرد[1] .

2) در روايت ديگر، عمر به ابن عبّاس مي گويد: آيا مي داني قوم شما (يعني قريش) چرا بعد از محمّد(ص)، حكومت را از شما دريغ و منع كردند؟ ابن عبّاس مي گويد: من خوش نداشتم به عمر جواب دهم؛ گفتم: اگر ندانم تو ما را آگاه مي كني؟ گفت: قريش كراهت داشت از اين كه نبوّت و خلافت در شما جمع بشود...

قبلاً بيان كرديم كه سياست آنها اين بود كه مي گفتند: حكومت را در قبايل قريش بگردانيد تا همه را فراگيرد. راست گفتند. آنگاه كه خلافت را از خاندان پيامبر(ص) بيرون كردند قبيله تَيم را، قبيله عَدّي را، بني اميه را فرا گرفت.

عمر گفت: قريش براي خود چنين كاري را پسنديد و كارش درست و موفّق بود. ابن عبّاس مي گويد گفتم: يا اميرالمؤمنين، اگر اجازه مي دهي و غضب نمي كني، سخن مي گويم وگرنه ساكت مي مانم. عمر گفت: سخن بگو. گفتم: يا اميرالمؤمنين، اين كه گفتي قريش خليفه را برگزيد و موفّق بود، اگر قريش آن كس را اختيار مي كرد كه خدا اختيار كرده بود [يعني علي(ع) را] موفّق بود. امّا اين كه گفتي قريش كراهت داشت كه خلافت و نبوّت در ما جمع بشود، همانا خداوند عزّوجلّ در قرآن قومي را كه كراهت داشتند وصف كرد، آنجا كه فرمود: ذَلِك بِاَنَّهُم كرِهُوا ما اَنْزَلَ اللّهُ فَاَحْبَطَ اَعمالَهُم [محمّد :  9]: آنها از آنچه خدا در قرآن نازل كرده است كراهت داشتند [كه تعيين وصّي بعد از پيامبر باشد]؛ خداوند هم اعمالشان را تباه كرد.

عمر گفت: سخناني از تو به من مي رسيد و نمي خواستم قبول كنم كه از تو سر زده است، مبادا كه منزلتِ تو نزد من زائل شود. ابن عبّاس گفت: اگر حرفِ حقّ زده باشم، قاعده اش اين نيست كه مقام من نزد تو از بين برود، و چنانچه آن سخن را نگفته باشم و دروغ به تو رسيده باشد، من كسي هستم كه مي تواند از آنچه كه به دروغ به او نسبت داده باشند دفاع كند. عمر گفت: به من خبر رسيده است كه گفته اي خلافت رااز ما، از راهِ ظلم و حسد، دور كردند. ابن عبّاس گفت: ظلم كردن بر ما را كه هر دانا و ناداني دريافته است[2]  امّا اين كه مي گويي كه من گفته ام حسادت كردند؛ ابليس هم بر آدم حسد برد و ما هم فرزندان آدم هستيم. عمر گفت: دور است دل هاي شما بني هاشم؛ چيزي در آن نيست مگر حسدي كه از قلب شما بيرون نمي رود و كينه و غشي كه زائل نمي شود و هميشه خواهد ماند. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، آرام باش. گفتي بني هاشم اين چنين اند. پيامبر از بني هاشم است و خدا فرموده است: [اِنَّما يريدُ اللّهُ لِيذْهِبَ عَنكمُ الرِّجْسَ اَهْلَ البَيتِ وَ يطَهِّرَكمْ تَطهيرا] [احزاب:  33].

عمر گفت: دور شو از من ابن عبّاس. ابن عبّاس گفت: باشد از تو دور مي شوم؛ و برخاست تا برود. عمر شرم كرد و گفت: ابن عبّاس سرِ جايت بنشين. [3]  به خدا قسم، من حق تو را مراعات مي كنم و آنچه تو را مسرور مي كند من هم آن را مي خواهم و دوست مي دارم. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، من بر تو و هر مسلماني حق دارم؛ هر كه حق مرا حفظ كند به خوش بختي خود رسيده است و هركه آن را گم كند بدبخت شده است. عمر ديگر نتوانست تحمل كند، بلند شد و رفت. [4] .

3) روايت ديگر چنين است كه عمر در پي ابن عبّاس فرستاد و چون آمد به او گفت: واليِ حِمْص شخص خوبي بود و از دنيا رفت. برآنم كه تو را به آنجا بفرستم، ولي بيم دارم. ابن عبّاس گفت: چرا؟ گفت: مي ترسم كه مرگم برسد و تو در آنجا باشي[5]  [كه مركز سپاه است] و مردم رابعد از من به سوي خودتان [= بني هاشم]بخوانيد. مردم نبايد به سوي شما بيايند؛ از اين [نگراني] مي خواهم راحت بشوم. ابن عبّاس گفت: بهتراست كسي را والي كني كه خيالت از او راحت باشد. [6] .

آري، سياست كلّي حكومت در زمان عمر اين بود كه حكومت، عربي و قرشي باشد و بني هاشم هم از حكومت دور باشند[7] .

[1] تاريخ طبري، 5: 2768، چاپ اروپا.

[2] با كارهايي كه حضرت زهرا (س) تا هنگام دفنش كرد، حقيقت بر هيچ يك از اهل آن عصر كه اخبار به آنان مي رسيد مخفي نماند.

[3] براي عمر بد بود اگر بني هاشم از اين ماجرا باخبر مي شدند. بني هاشم قبيله بزرگي بودند و سياست حكومت اين نبود كه با بني هاشم بد شود.

[4] تاريخ طبري، 5: 2770 - 2771، چاپ اروپا.

[5] حِمْص، مانند كوفه و بصره و اسكندريه و دمشق، داراي پادگان نظامي بود. بدين جهت، والي اين شهرها كه امير لشكر هم بوده، مي توانسته سپاه آن ناحيه را براي رسيدن به حكومت بعد از خليفه بسيج كند. چنان كه معاويه، پس از عثمان، در برابر حكومت حضرت امير(ع) اين كار را كرد.

[6] مروج الذّهب، 2: 321- 322.

[7] در اين باره، حضرت امير (ع) نيز در قضيه شوراي شش نفري براي تعيين خليفه، پس از كشته شدن عمر، چنين فرمود:مردم به قريش مي نگرند و در انتظار كار آنها هستند و قبيله قريش در كار خود مي انديشند و مي گويند: "اگر بني هاشم به خلافت برسند، هيچ گاه خلافت از آنها بيرون نخواهد رفت و چنانچه خلافت به غير بني هاشم از خاندان هاي قريش برسد، بينِ همه آن خاندان ها مي گردد و به همه آنها مي رسد."(تاريخ طبري، 5: 2787، چاپ اروپا).

معاويه در زمانِ عمر

آنگاه كه عمر به سمت شام رفت، معاويه به استقبال او آمد با شُكوهِ دستگاه كسروي. عمر، چون موكب عظيم او را از دور ديد، گفت: اين كسراي عرب است. و چون به نزديك او رسيد، بدو گفت: اين وضع توست و مي شنوم كه نيازمندان در قصر تو معطّل مي مانند؛ چرا چنين مي كني؟ معاويه عذرخواهي كرد و گفت: ما در بلادي هستيم كه جاسوسانِ دشمن (روميان) در آن بسيارند؛ پس، ضرورت دارد كه شكوهِ سلطنت خويش را آشكار كنيم تا از ما بهراسند. [1] .

معاويه در زمان عمر، در يكي از جنگ هاي مسلمانان (با روميان) شركت جست. نبرد به پيروزي مسلمانان انجاميد و غنيمت هايي به دست آمد. در ميانِ غنائم مقداري ظروفِ نقره بود كه به فرمانِ او براي فروش عرضه شد تا پولِ آن را در ميان مردم تقسيم كنند. مردم براي خريد ظروف نقره روي آوردند. يك مثقال از اين ظروف را با دو مثقال درهم (سكه نقره) معامله مي كردند كه معامله اي رَبَوي بود و حرام. عُباده بن صامت، صحابي بزرگ پيامبر(ص) كه در شام بود، از جاي برخاسته فرياد برآورد كه من از رسولِ خدا شنيدم كه از خريد و فروش طلا به طلا و نقره به نقره، جز به طور مساوي، نهي كرده مي فرمود: هر كس در اين گونه معاملات زيادتر بدهد يا بگيرد، گرفتار ربا شده است. با شنيدن اين سخن، مردم هر آنچه را كه گرفته بودند باز گرداندند. چون معاويه از جريان آگاه شد، با ناراحتي، خطبه اي خواند و گفت: چه شده است كه مردمان احاديثي از رسولِ خدا بازگو مي كنند كه ما، كه آن حضرت را ديده و با او مصاحَب بَوده ايم، هرگز چنين سخناني از وي نشنيده ايم؟! عُباده از جاي برخاست و گفت: ما آنچه را كه از پيامبر خدا شنيده ايم باز خواهيم گفت، اگرچه معاويه از آن ناخشنود و ناراضي باشد.

معاويه او را از لشكر بيرون كرد و او به مدينه بازگشت. عمر از او پرسيد كه چرا به مدينه باز آمدي (زيرا او را براي تعليم قرآن به شام فرستاده بود.)

عُباده اعمال ناشايستِ معاويه را براي وي بازگو كرد. عمر گفت: به مكانِ خود باز گرد. خدا آن سرزمين را روسياه كند كه تو و امثال تو در آن زندگي نتوانند كرد! و معاويه هرگز بر تو فرمانروايي نخواهد داشت[2] .

عباده به شام بازگشت، لكن عمر با معاويه برخوردي نكرد.

[1] الاستيعاب، 1: 253؛ الاصابه، 3: 413؛ ابن كثير، 8: 120.

[2] صحيح مسلم، 5: 46 و تهذيب ابن عساكر، 5: 212، نيز بنگريد به: مسند احمد، 5: 319 و سنن نسائي، 20: 222

اعترافات عمر، شورا و بيعت عثمان

در آخرين سالي كه عمر به حج رفته بود، عَمّارِ ياسر در مِني به دوستانش گفت: بيعتِ با ابوبكر لغزشي ناگهاني بود كه شد؛ اگر عمر بميرد ما با علي(ع) بيعت مي كنيم. [1] .

اين خبر، هنگامي در مِني به عمر رسيد كه مي خواست حركت كند گفت به سوي مدينه. اولين جمعه كه در مسجد پيامبر(ص) در مدينه بر منبر رفت، خطبه اي مفصّل خواند و در آخر آن گفت كه بيعت با ابوبكر لغزشي ناگهاني بود كه شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور كرد؛ بعد از اين بايد بيعت (با خليفه) با مشورت باشد و اگر كسي بدون مشورت با كسي بيعت كند، بايد هر دو كشته شوند. [2] .

در آن زمان كه ابولؤلؤه به شكم عمر خنجر زد و چون به او آب دادند آب از جاي زخم بيرون زد و معلوم شد كه روده هايش پاره شده و خواهد مُرد، به او گفتند: بعد از خود كسي را تعيين كن. گفت: اگر ابوعبيده جرّاح زنده بود او را جانشين خود مي كردم؛ و اگر خدا دليل آن را از من مي پرسيد، در جواب مي گفتم كه پيامبرت مي گفت كه او امين امّت است! و اگر سالم، آزاد كرده ابوحُذَيفَه، زنده بود، بي شك او را به جاي خود برمي گزيدم؛ و اگر خدا مرا بازخواست مي كرد، مي گفتم كه از پيامبرت شنيدم كه مي گفت: سالم آنقدر خدا را دوست دارد كه اگر از خدا هم نمي ترسيد او را نافرماني نمي كرد[3]  به او گفتند: اي اميرالمؤمنين، در هر صورت، يكي را به جانشيني خود تعيين كن. جواب داد: تصميم داشتم كه مردي را به حكومت و فرمانروايي شما برگزينم كه بي گمان شما را به سوي حقّ و عدالت راهبر مي بود [اشاره است به علي(ع)]، اما نخواستم كار شما، در حال حيات و بعد از مرگ، بر دوش من باشد![4] .

بلاذري، در انساب الاشراف، مي گويد: در روزي كه عمر زخم برداشت، گفت تا علي(ع) و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرّحمن بن عوف و سعد ابن ابي و قّاص حاضر شوند. آن گاه، جز با علي(ع) و عثمان با ديگري سخن نگفت. به علي(ع) گفت: اي علي، شايد اين گروه [اهل شورا] حق خويشاوندي ات را با پيامبر(ص) و اين كه داماد او بوده اي و ميزان دانش و فقهي را كه خداوند به تو ارزاني داشته است در نظر بگيرند و تو را به حكومت خويش انتخاب كنند؛ در آن صورت، خدا را فراموش مكن!

آنگاه رو به عثمان كرد و گفت: اي عثمان، شايد آنان داماد پيامبر(ص) بودن و سالمندي ات را رعايت كنند [و تو را به خلافت برگزينند]. پس، اگر به حكومت رسيدي، از خدا بترس و آل ابو مُعَيط را بر گردن مردم سوار مكن.

پس دستور داد تا صُهَيب را حاضر كنند و چون آمد به او گفت: تو به مدّت سه روز با مردم نماز مي گزاري و اينان نيز در خانه اي جمع مي شوند و در كار تعيين خليفه شور مي كنند. پس اگر به خلافت يك نفر از بين خودشان همرأي شدند، هر كس را كه مخالفت كند گردن بزن و چون آن گروه از مجلس عمر بيرون شدند، عمر گفت: اگر مردم اَجْلَح[5]  را به خلافت انتخاب كنند، آنان را به راه است هدايت خواهد كرد[6] .

بلاذري، در انساب الاشراف، از قول واقِدِي مي نويسد:

عمر درباره جانشين خود از اطرافيان پرسيد كه چه كسي را انتخاب كند. به او گفتند: نظرت درباره عثمان چيست؟ گفت: اگر او را انتخاب كنم، آل ابو مُعَيط [= بني اميه] را برگردنِ مردم سوار مي كند! گفتند: زبير چطور است؟ گفت: او در حالت خشنودي مؤمن است، و در هنگام خشم كافر دل! گفتند: طلحه چه؟ گفت: او مردي است متكبّر و خودپسند كه بيني اش رو به بالاست و نشيمنگاهش در آب[7]  گفتند: سعد بن ابي وقّاص چطور؟ گفت: فرماندهي اش بر سواركاران جنگي حرف ندارد، اما اداره يك آبادي هم برايش زياد و سنگين است. پرسيدند: درباره عبدالرّحمن بن عوف چه مي گويي؟ جواب داد: او همين كه بتواند به خانواده اش برسد كافي است![8] .

بلاذري، در جاي ديگر، مي نويسد:

چون عمر بن خطاب زخم برداشت، صُهَيب، آزاد كرده عبد الله بن جُدْعان، را فرمان داد كه سران مهاجر و انصار را در مجلس او حاضر كنند. چون آنان بر وي وارد شدند، گفت: من كارِ خلافت و حكومت شما را در ميان شش نفر از مهاجران نخستين، كه هنگام وفات پيامبر(ص) مورد رضاي آن حضرت بوده اند، به شورا نهاده ام تا يك تن را از ميان خود به پيشوايي شما و امّت برگزينند. آنگاه يك يك اعضاي شورا را نام برد و سپس رو به ابوطَلْحَه زَيد بن سَهل خَزْرَجي كرد و گفت: پنجاه نفر از انصار را انتخاب كن تا تو را همراه باشند، و چون من درگذشتم اين چند نفر را وادار تا ظرف سه روز، نه بيشتر، يك نفر را از بينِ خود به پيشوايي خويش و امت انتخاب كنند. سپس صهيب را فرمان داد تا هنگامي كه پيشوايي انتخاب نكرده اند با مردم نماز بگزارد.

در آن هنگام طلحه بن عبيد الله حضور نداشت و در مِلك خود در سُراه[9]  بود.

عمر گفت: اگر ظرف اين سه روز طلحه حاضر شد كه شد، وگرنه منتظر او نشويد و به جِدّ در انتخابِ خليفه برآييد و با آن كس كه بر او اتفاق نظر حاصل كرديد بيعت كنيد و هر كس با رأي شما مخالفت كرد گردنش را بزنيد. [10] .

عمر اعضاي شورا را فرمان داد تا مدت سه روز براي انتخاب خليفه به مشورت بنشينند. اگر دو نفر با خلافت مردي و دو نفر ديگر با خلافت مردي ديگر موافقت كردند بار ديگر به رايزني بپردازند و مشورت از سر گيرند. اما اگر چهار نفر با يكي موافقت كردند و يك تن مخالف بود، تابعِ رأي آن چهار نفر باشند. و چنانچه آراء سه به سه در آمد، رأي آن دسته را بپذيرند كه عبدالرّحمن بن عوف در آن است، زيرا دين و صَلاح عبدالرّحمن قابل اطمينان و رأيش براي مسلمانان مورد قبول و اعتماد است[11] .

متّقي هندي نيز، در كنزالعّمال، از محمّد بن جبير از پدرش روايت كرده است كه عمر گفت: اگر عبد الرحمن بن عوف يك دستش را، به عنوان بيعت، به دست ديگرش بزند فرمانش را اطاعت كنيد و با او بيعت نماييد[12] .

از اين مطالب چنين بر مي آيد كه عُمر، صدورِ حكمِ خلافت را، بنابر سياستي، به دست عبدالرّحمن بن عوف نهاد و او را از امتيازي خاص برخوردار كرد تا در تعيين خليفه از آن بهره گيرد. و معلوم مي شود كه با عبدالرّحمن بن عوف قراري داشته كه تبعيتِ از سيره و رفتار شيخَين را در شرايط قبول خلافت بگنجاند و از پيش مي دانسته كه امام علي(ع) از اين كه عمل به رفتار شيخين در رديف عمل به كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) قرار گيرد خودداري كرد، ولي عثمان آن را مي پذيرد و در نتيجه به خلافت مي رسد. بنابراين، از پيش، حكم عدم انتخاب علي(ع) را صادر كرده بود.

دليل اين سخن، علاوه بر آنچه در پيش آورديم، مطلبي است كه ابن سعد، در طبقات، از قول سعيد بن عاص (اموي) آورده است كه:

سعيد بن عاص از عمر خواست كه مقداري بر مساحت زمين خانه اش بيفزايد تا آن را وسعت بدهد. خليفه به او نويد مي دهد كه، پس از اداي نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد كرد. عمر به وعده وفا كرد و صبحگاهان با سعيد رفت و...

[سعيد خود مي گويد:] خليفه با پاهايش خط كشيد و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: اي اميرالمؤمنين، بيشتر بده، كه مرا اهل بيت، از كوچك و بزرگ، زياد شده است. عمر گفت: فعلاً همين اندازه تو را كافي است و اين راز را نگهدار كه پس از من كسي به خلافت مي رسد كه جانبِ خويشاوندي ات را رعايت خواهد كرد و نيازت را برآورده خواهد ساخت! سعيد مي گويد: آنگاهي كه دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شوراي عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او، از همان ابتداي كار، رضاي خاطر مرا جلب كرد و خواسته ام را به شايستگي برآورده ساخت[13] .

از اين گفت و گو چنين بر مي آيد كه منشور خلافت عثمان در دوران حيات عمر و به دست او به امضا رسيده و قطعيت يافته بود و تعيين شوراي شش نفري تنها پوششي بود كه در زير آن بيطرفيِ دستگاه خلافت در انتخاب خليفه بعدي به نحوي مردم پسند و مقبول جلوه گر شود.

گذشته از اين، نقشه تحريك افراد براي ترور و از ميان برداشتن امام (ع) نيز مطلب مهمِّ ديگري است كه باز ابن سعد، در طبقات، از قول همين سعيد ابن عاص، آورده است. او مي نويسد:

روزي عمر بن خطّاب به سعيد بن عاص گفت: چرا تو از من فاصله مي گيري و روي گردان هستي؟ شايد گمان مي كني من پدرت را كشته ام. من پدرِ تو را نكشته ام؛ پدرت را علي بن ابي طالب كشته است[14] .

آيا با اين سخن، عمر سعي نداشت كه سعيد را به گرفتن انتقام از كشنده پدرش، علي بن ابي طالب، تحريك كند؟

[1] ابن ابي الحديد، 2: 123.

[2] انساب الاشراف بلاذري، 1: 583 - 584 و سيره ابن هشام، 4: 336 - 337، براي آشنايي با مدارك ديگر اين بحث، مراجعه كنيد به: عبداللّه بن سبا، مؤلّف، 1: 159.

[3] آيا اين دو حديث را غير از عمر صحابي ديگري شنيده است.

[4] العقد الفريد، ابن عبدربّه، 4: 260، چاپ اوّل، بيروت، 1409 هـ.

[5] اجلح به مردي گفته مي شود كه موي جلوي سرش ريخته و در دو طرف سر اندكي مو داشته باشد. منظور عمر، از به كار بردن اين كلمه، اميرالمؤمنين علي (ع) بوده است.

[6] انساب الاشراف، 5: 16. قريب به همين مضمون در طبقات ابن سعد، 3 ق 1: 247 است. نيز نگاه كنيد به: ترجمه عمر در الاستيعاب و منتخب كنزالعمّال، 4: 429. شايان ذكر است كه، بنابر الرّياض النضره، 2: 72: نسائي، صاحب صحيح، اين روايت را آورده و در آن اضافه نموده است كه عمرگفت:لِلّهِ دَرُّهُمچه نيك مرداني هستنداِنْ وَلَوهاالاُ صَيلَعَاگر كه زمام خلافت را به دست آن مرد پيشاني بلند [= علي (ع)] بسپارند،كيفَ يحمِلُهُم عَلَي الحَقِّ وَ إنْ كانَ السَّيفُ عَلي عُنُقِهِآن گاه خواهند ديد كه چگونه آنان را برحق وامي دارد هرچند كه هماره شمشير به دوش باشد. محمّد ابن كعب به عمر گفت: گفتم تو سابقه چنين لياقتي را از او [= علي (ع)] داري، ولي خلافت را بدو واگذار نمي كني؟ عمر گفت:اِنْ تَرَكتُهُمْ فَقَدْ تَرَكهُمْ مَنْ هُوَ خَيرٌ مِنّي.يعني: اگر من مردم را به حال خود وامي گذارم از آن است كه كسي كه بهتر از من بود [= ابوبكر] نيز همين كار را كرد.

[7] مَثَلي عربي است كه كنايه از تكبّر و خود بزرگ بيني دارد.

[8] انساب الاشراف، 5: 17.

[9] السُّراه نام كوهني بوده است در اطراف طائف. به جز آن، به اماكن ديگر نيز اطلاق شده است (معجم البلدان).

[10] انساب الاشراف، 5: 18. در خور ذكر است كه طلحه، بعداً، يعني پس از مرگ عمر و برپايي شورا و بيعت با عثمان، به مدينه آمد و بالاخره با عثمان بيعت كرد (انساب الاشراف، 5: 20).

[11] همان، ص 19. نزديك به همين مطالب در العقدالفريد، 3: 74 آمده است.

[12] كنزالعمّال، 3: 160.

[13] طبقات ابن سعد،5: 20- 22، چاپ اروپا.

[14] همان. اميرالمؤمنين (ع)، پدرِ سعيد را در جنگِ بدر كشته بود.

نحوه انتخاب عثمان به خلافت

بلاذري از قول ابو مخنف مي نويسد:

در روز به خاك سپردن عمر، اعضاي شورا كاري نكردند. ابوطلحه، به دستور عمر، بر مردم امامتِ جماعت كرد و نماز گزارد و صبح روز ديگر، ابوطلحه آنان را در محلّ بيت المال گرد آورد تا به رايزني بپردازند. مراسم به خاك سپردن عمر در روز يكشنبه و در چهارمين روز ترورش صورت گرفت، وصُهَيب بن سِنان بر جنازه اش نماز خواند.

چون عبدالرّحمن اعضاي شورا و گفت و شنود را مشاهده كرد و به ايشان گفت: ببينيد، من و سعد خود را كنار مي كشيم، به اين شرط كه انتخاب يكي از شما چهار نفر با من باشد؛ زيرا نجوايتان به درازا كشيده و مردم منتظرند تا خليفه و امام خود را بشناسند. اهالي شهرها نيز، كه براي كسب اطّلاع از اين امر تاكنون در مدينه مانده اند، توقّفشان طولاني شده بايد زودتر به شهر و ديار خود باز گردند.

همه با پيشنهاد عبدالرّحمن بن عوف موافقت كردند، مگر علي(ع) كه گفت: تا ببينيم. در اين هنگام ابوطلحه وارد شد و عبدالرّحمن آنچه را گذشته بود، از پيشنهاد خود و موافقت همگان بجز علي، به اطّلاع او رسانيد. پس، ابو طلحه رو به علي(ع) كرد و گفت: اي ابوالحسن، عبد الرحمن مورد اعتماد همه مسلمانان است، چرا با او مخالفت مي كني؟ او خود را از ميان شما كنار كشيده و براي ديگري هم زير بار گناه نمي رود! در اينجا علي(ع)، عبد الرحمن بن عوف را سوگند داد تا به خواسته دل اعتنايي نكند، حق را مقدَّم دارد و به صلاح و خيرِ امّت بكوشد و رابطه خويشاوندي، او را از راه حقّ منحرف نسازد. عبد الرحمن، همه را پذيرفت و سوگند خورد. پس علي(ع) رو به او كرد و گفت: حالا انتخاب كن.

اين رويداد در محل بيت المال صورت گرفت يا، بنابه گفته اي، در خانه مِسوَر ابن مَخْرَمه. [1]  پس، عبدالرّحمن پيش آمد و دست علي(ع) را در دست گرفت و به او گفت: با خدا عهد و پيمان بند كه اگر من با تو بيعت كردم، بني عبدالمُطَّلب را بر گردن مردم سوار نخواهي كرد و سوگند بخور كه از سيره رسول خدا(ص) و شيخين (ابوبكر و عمر) سر پيچي نكني. علي(ع) پاسخ داد: رفتارم با شما، تا آنجا كه در توان داشته باشم، بر اساس كتابِ خدا و سنّت پيامبرش خواهد بود.

سپس عبدالرّحمن به عثمان گفت: خدا به سود ما بر تو گواه باد كه اگر زمام حكومت را به دست گرفتي، بني اميه را بر گردن مردم سوار نكني و با ما بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش ابوبكر و عمر رفتار كني. عثمان پاسخ داد: من با شما رفتاري بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) و روش ابوبكر و عمر خواهم داشت.

بار ديگر عبدالرّحمن به علي(ع) روي كرد و سخن نخستين خود را به او گفت و علي(ع) نيز چون بار اوّل به وي پاسخ داد. سپس عثمان را به كناري كشيد و گفته نخستين خود را از سر گرفت و از وي همان جوابِ مساعدِ اوّل را شنيد. عبدالرّحمن، براي بار سوّم، پيشنهاد اوّلِ خود را به علي(ع) گفت. در اين نوبت امام علي(ع) به او گفت: كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) نيازي به سيره و روش ديگري ندارد؛ تو مي كوشي، به هر صورت كه شده، خلافت را از من دور كني. عبدالرّحمن به اعتراض امام(ع) توجّهي نكرد و رو به عثمان كرد و سخنِ نخستينِ خود را براي سومين بار تكرار كرد و از عثمان همان جوابِ نخستين را شنيد. پس، دست به دست عثمان زد و با او بيعت كرد. [2] .

همچنين، طبري و ابن اثير، در ضمن بيان رويدادهاي سال 23 هجري، مي نويسند:

چون عبدالرّحمن در سومين روز با عثمان بيعت كرد، علي(ع) به عبدالرّحمن گفت: دنيا را به كامش كردي. اين نخستين روزي نيست كه شما، بر ضدّ ما، به پشتگرمي يكديگر برخاسته ايد. فَصَبرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ المُستَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ. به خدا قسم، تو عثمان را به خلافت نرساندي مگر براي اين كه او، پس از خود، تو را به خلافت بردارد؛ اما خداي را در هر روز تقديري است[3] .

پس از بيعت عبدالرّحمن با عثمان، ديگر اعضاي شورا نيز با عثمان بيعت كردند. علي(ع) كه ايستاده ناظر بر جريان امر بود، بر زمين نشست. عبدالرّحمن خطاب به او گفت: بيعت كن، وگرنه گردنت را مي زنم! و در آن روز با كسي از آنان جز او شمشير نبود. نيز گفته شده است كه علي(ع) از محلِّ شورا خشمناك بيرون آمد. ديگر اصحابِ شورا خود را بدو رساندند و گفتند: بيعت كن والاّ با تو مي جنگيم. پس بازگشت و با عثمان بيعت كرد. [4] .

[1] در كتاب فتح الباري (شرح صحيح بخاري)، 16: 321و 322 چنين آمده: مِسوَر بن مَخْرَمَه گويد كه عبدالرّحمن آمد به درِ منزل من و مرا بيدار كرد كه بروم و افراد شورا را خبر كنم. پس اين كار انجام شدوَاجْتَمَعَ اولئك الرَّهْطُ عِندَ المِنْبَر. بنابراين، محلّ شورا، مسجد پيامبر بوده است و اين مطلب با حرف بلاذري، در انساب الاشراف، 5: 21 و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه، 1: 240 - 241 چاپ اوّل كه گفته اندمحلّ شورا در بيت المال بوده استو اينكه در خانه مسور بن مخرمه بوده، با توجه به آنچه گفته شد، نادرست است.

[2] تاريخ يعقوبي، 1: 162 و باكمي اختلاف در انساب الاشراف، 5: 21.

[3] تاريخ طبري، 3: 297 و تاريخ ابن اثير، 3: 73. نيز نگاه كنيد به: العقد الفريد، 3: 76.

[4] انساب الاشراف، 5: 21 به بعد.

علت شركت حضرت امير در شوراي شش نفره عمر

امام (ع) به خوبي مي دانست كه خلافت را به او نمي دهند، اما همراه ايشان در شورا شركت كرد تا نگويند كه او، خود، خلافت را نمي خواست. بلاذري، در انساب الاشراف، [1]  نوشته است:

قبل از اجتماع شورا، حضرت امير(ع) به عمويش عبّاس شكايت كرد و فرمود: خلافت از ما رفته است. عبّاس گفت: از كجا مي گويي؟ فرمود: سعد با پسر عمويش عبدالرّحمن مخالفت نمي كند، عبدالرّحمن هم داماد عثمان است؛ اين سه باهم اند. اگر طلحه و زبير هم با من باشند، چون عمر گفته كه عبدالرّحمن با هر كس باشد، او خليفه است، پس ديگر فايده اي ندارد. بنابراين، حضرت امير(ع) مي دانست و اگر در شورا شركت نمي كرد، بعد از عثمان هم با آن حضرت بيعت نمي كردند. چون سخنان پيامبر(ص) ازميان رفته بود و حرف هاي عمر مانده بود. عمر به قدري بزرگ شده بود كه مقامش در نزد آنان از تمام پيامبران بزرگ تر شده بود (العياذباللّه).

[1] همان، 5: 19.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


| شناسه مطلب: 74344