فدک، مشخصات جغرافیایی و سرنوشت تاریخی

گوشه‏هایی از کلام زهرا     یوم جاءت الی عدّی وتیم  ومن الوجه ما اطال بکاها   تعظ القوم فی اتّم خطاب  حکت المصطفی به وحکاها   (الازری)   «روزی به پیش عدم وتیم (ابوبکر و عمر) درآمد و از شدت حزن چه بسیار

گوشه‏هايي از كلام زهرا <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

 

يوم جاءت الي عدّي وتيم 

ومن الوجه ما اطال بكاها

 

تعظ القوم في اتّم خطاب 

حكت المصطفي به وحكاها

 

(الازري)

 

«روزي به پيش عدم وتيم (ابوبكر و عمر) درآمد و از شدت حزن چه بسيار بگريست.

با كاملترين خطابه‏ها آنها را اندرز و هشدار داد، و با كار و سخنان خود ياد پيامبر را در خاطرها زنده كرد.»

 

[ صفحه 115]

 

 

>معجزه‏ي بلاغت

>مقايسه‏ي اعجاب‏انگيز فاطمه بين علي و ديگران

>زهرا و نشانه هاي حزب

>ماجراي سقيفه سرچشمه فتنه‏ها

>پس مقصود از آن فتنه‏ها چه بود؟

>گره كور و شوم اهل حل و عقد

>اكثريت و صلاح امت

>خلافت و اقليت

>نتيجه‏ي بحث

معجزه‏ي بلاغت

 

اينجا بخش‏هايي از خطابه‏ي زهراي بزرگ را به اقتباس مي‏گيريم، تا شايد چنان كه سزاوار است به تحليل و توضيح بپردازيم و اعجاز و جاودانگي و حقيقت شگفت‏انگيز آن را دريابيم.

زهرا (ع) گفت آن گاه خداوند به رأفت و اختيار، و رغبت و ايثار او (ص) را به سوي خود خواند و اكنون محمد (ص)، پدرم، آسوده از رنجهاي اين دنيا، در حالي كه ملائكه ابرار و رضوان پروردگار او را در ميان گرفته‏اند، در جوار رحمت خداوند جبّار آرميده است.»

در كلام اين بزرگ زن سخنور دقت كنيم، وقتي به وصف فردوس ابدي و بهشت جاودنه‏ي پدر مي‏پردازد، نعمت‏هاي مادّي و لذايذ حسي را به هيچ مي‏انگارد، زيرا با توجه به صفات متعالي آن بزرگ (ص)، مي‏داند كه او (ص) دامن بي‏نيازي از اين لذت‏ها، فراهم چيده است. و به راستي لذّت‏هاي مادّي اخروي يا دنيوي، در نظر محمد (ص) چه ارج و بهايي مي‏تواند داشت؟ محمد (ص) آن شخصيّت روحاني است، كه احدي چون روح انساني را به بلنداي ملكوت نرسانيد، و كسي جز او، آن را به اوج آسماني خود پرواز نداد. (هيچ مصلحي مانند او روح انساني را به

 

[ صفحه 116]

 

نيروي عقيده‏ي الهي به كال نپروراند، كمالي كه در ميدان انديشه، غايت راه عقل دور پرواز است، و نهايت طواف انسان، بر گرد حقيقت مقدّسي كه در پناهش، جان مي‏آرامد و دل، به اطمينان مي‏آسايد. [1] .)

آري او مربي بزرگ روح بود. يگانه پيشوايي كه كمالات نفساني، در تحت رايت او پيروزي جاودانه‏اش را در مبارزه‏اش عليه نيروهاي مادي، بدست آورد. در آن مبارزه‏اي كه از نخستين روز حيات عقل و جان، در دل ماده، وجود داشت.

مادام كه او (ص)، يكه‏تاز معركه‏اي است كه دنياي معني را از مادّه جدا مي‏كند، و رسالت او، سلسله‏ي پيامبران آسماني را نقطه‏ي پايان مي‏نهد، بايد كه روح پاكش اصل و محور دنياي معاني دانسته شود، و زهرا (ع) نيز در سخن خود، آن گاه كه فردوس محمدي (ص) را توصيف مي‏كند، همين معني را مي‏گويد:

«محمد (ص) از رنج اين جهان آسوده است، و ملائكه ابرار او را در ميان گرفته‏اند.»

بنابراين او قطب استوار و ابدي دنيا و آخرت است. تفاوتي كه هست اين است كه، در دنيا جهاني از رنج‏ها بر او وارد آمد، چون مي‏كوشيد گردش حيات انساني را، بر مدار حقيقي خود استوار سازد، و در آخرت آسوده است، زيرا در آن جا به مثابه‏ي محوري است كه حيات ملكي در ميدان جاذبه نور او مي‏گردد، و ملائكه‏ي خداوند بر او گرد مي‏آيند، تا حمد و ثناء خود را، بر او تقديم دارند.

و مادام كه آن حضرت را پيامبر بزرگ خدا مي‏شناسيم، جايگاه رفيع او (ص) در بهشت، متناسب با مقام والاي او، و خالي از هرگونه عيش و لذّت مادي و به معني دقيقتر- اگر تعبير رسائي باشد- دنيايي مشحون از تمتّعات معنوي است، و كدامين لذّت و التذاد معنوي است كه بتواند بهتر از جوار لطف و رحمت خداوند جبّار، و وصال رضوان پروردگار غفّار، فرض شود؟

آري زهرا (ع)، در دو جمله جايگاه پدر بزرگ خود را در بهشت بدينگونه

[ صفحه 117]

وصف مي‏كند كه او، به منزله‏ي قطبي است كه به مبدأ نور پيوند دارد، و خورشيدي است كه فرشتگان الهي، در دنياي نور، او را در ميان گرفته‏اند.

[1] اين عبارات را از كتاب ديگر خود بنام «العقيده الالهيه في الاسلام» نقل كرده‏ايم.

مقايسه‏ي اعجاب‏انگيز فاطمه بين علي و ديگران

 

زهرا (ع) گفت: «شما بر پرتگاه گودالي از آتش بوديد، جرعه‏ي گواراي تشنه كامان، لقمه‏ي لذيذ گرسنه چشمان، آتش زودياب آتش جويان شتابنده بوديد و پايمال قدم مهاجمان، از آب آتش‏خيز كنار جادّه‏ها مي‏آشاميديد و از برگهاي خاكمال گياهان، مي‏خورديد. در ذّلت و خواري مي‏زيستيد، و دلتان هماره باضطراب مي‏طپيد كه مبادا اطرفيان، شما را به قيد اسارت گيرند. و بدينگونه بوديد كه خداوند شما را به دست محمد (ص)، با همه سختي‏هايي كه بر او گذشت، رهايي داد. و بعد از آن كه به مصيبت ددان آدمي صورت و گرگ سيرتان عرب، و سركشان اهل كتاب مبتلا شد، هرگاه آتش جنگ را دامن زدند، خداوند آن را خاموش كرد. وقتي گردنفرازي از فرمانبران شيطان، سر برمي‏داشت، يا اژدهايي از مشركين به خونخواري دهان مي‏گشود، برادرش علي را در كام آتش رقصان آن مي‏افكند. و او نيز، تا مغز دشمنان را نمي‏كوفت و آتش سركش آنان را به آب شمشير، خاموش نمي‏كرد، آرام نمي‏گرفت. و در همه‏ي اين احوال كه او در راه خدا سختي مي‏كشيد، و در امر خدا مي‏كوشيد، خويشاوند نزديك رسول، و سرور دوستان خدا، و در راه حق آماده‏ي جانبازي، در تبليغ دين ناصحي جدي و سخت كوش بود. شما در بحبوحه‏ي آن خطرها در دامن آسايش غنوده بوديد، و در دامن و امان به آسودگي خود، و رنج ديگران، مي‏خنديديد. [1] ».

مي‏بينيم كه زهرا (ع) به اعجاز هنر، چه مقايسه‏ي شگفت‏انگيزي به كار بسته

 

[ صفحه 118]

 

است، كه در يك سو والاترين نمونه‏ي دلاوري در دنياي اسلام، و در سوي ديگر مرد نمايان فاقد روح قهرماني، و عاري از ارزشهاي خدادادي نظاميگري، قرار دارند! به بيان ديگر زهرا (ع)، شجاعتي را كه آسمان و زمين، به آثار نمايان آن گواهي داده‏اند، در برابر شخصيتي نهاده است كه از جهاد مقدس اسلامي و جانبازي در راه خداوند تنها به اين قناعت كرد كه در پشت جبهه‏ي جنگ، و زير سايبان، بايستد! و اي كاش به همين قناعت كرده بود، و از فرار از ميدان جهاد، كه در پيشگاه اسلام، در عالم فداكاري و جانبازي در راه استقرار حكومت الهي بر پهنه زمين، مذّمت و تحريم شده است، خودداري مي‏كرد.

ما در حيات دراز دامن انسان‏ها، در قهرماني‏هاي دلاوران تاريخ، و در طول حيات اين كره‏ي خاكي قدرت و دلاوري خدادادي را كه مانند شجاعت بي نظير علي (ع)، كرامت بيافريند نمي‏شناسيم زيرا براستي علي بود كه در صحنه‏ي جهاد و ميدان مبارزه، تنها براي حاكميت بخشيدن اصولي مي‏جنگيد، كه دنياي اسلام بر آن استوار گشته و خداي هستي، تاريخ اين آئين حياتبخش را بر اساس آن نهاده بود.

در صبح بامداد اسلام كه بانگ الهي از ناي محمد (ص) برآمد، علي اولين مسلماني بود كه جانبازانه، به همصدائي برخاست و از آن پس نيز، اولين حامي و نخستين مدافعي بود كه آسمان، دفع شر كفّار را به دست او دانست.

پيروزي امام در اين مقايسه، روشن مي‏كند كه خلافت، به دو دليل حق خاص علي است:

اول: در آن روز كه به طور كلي، رهبري سياسي از مقامات نظامي جدا نبود، علي يگانه شخصيّت نظامي و مدافع بلامنازع اسلام بود.

دوم: جهاد اعجاب‏انگيز او كه از اخلاص اعجاب‏انگيزش مايه مي‏گرفت، اخلاصي كه ذره‏ي ترديدي به آن راه نمي‏شناخت، و چنان به حرارت ايمان، فروزان بود كه نسيمي‏از سردي و خاموشي به هواي آن نمي‏رسيد. و مي‏دانيم اين آتش جاويد سوز ايمان و آن نور پيوسته جوشان اخلاص، دو شرط اساسي امامتي هستند

 

[ صفحه 119]

 

كه امت اسلامي حراست از معنويات، و حمايت از شرف خود را، در طول تاريخ به دست او مي‏سپارد.

هر كس زندگي پيامبر اسلام (ص) و تاريخ جنگهاي آن حضرت را بخواند، درخواهد يافت كه علي كسي بود كه آسمان و زمين را با جانبازيهاي خود، در هواداري محمد (ص) و اسلام به حيرت واداشت. [2] . و صديق نيز، كسي بود كه در روز جنگ، براي اين كه از گزند دشمن درامان بماند، به مركز فرماندهي لشكر اسلام، كه با عده‏اي از قهرمانان جانباز انصار، احاطه شده بود، پناه برد. [3]  و هم او بود كه روز احد [4] ، مانند فاروق [5] ، از جبهه‏ي جنگ گريخت، و در لحظات دشواري كه ياران پيامبر، معدود بودند و پرچم الهي اسلام به باد خطر مي‏لرزيد با پيشواي الهي خود پيمان مرگ نبست، و تنها هشت نفر، سه نفر از مهاجرين، و پنج نفر از انصار، به شهادت با رسول اكرم عهد كردند و پيمان بستند، و چنان كه مورّخان تصريح كرده‏اند او در ميان اين جمع نبود [6] ، و حتي هيچ يك از روايتگران اسلامي، هرگز چنان جانبازي و

 

[ صفحه 120]

 

ايثاري از او، در راه اسلام نديده و نقل نكرده‏اند. [7] .

به هر صورت اگر صديق در جنگ احد از معركه فرار نكرده بود، چرا در پناه كساني كه مسؤليت ايجاب مي‏كرد در محلي ثابت بمانند، ايستاد؟ آيا وقتي كه تعداد مدافعين، براي مقابله با دشمن اندك، و پيامبر چندان زخم برداشته بود كه نمي‏توانست نماز را ايستاده بخواند، جنگ با دشمن واجب نبود؟

شايد همه مي‏دانيم كه اگر شخصي به قصد پيكار، در ميدان جنگ حاضر شود، هرگز از چنگ دشمن نمي‏توان نجات يابد، مگر اين كه به گريز پايي، صحنه را خالي كند، يا سرسختانه به دفاع برخيزد و عملا در جنگ شركت جويد. و صديق اگر از راه ديگري غير از اين دو طريق نجات يافته باشد، بي‏شك بايد بگوئيم دست بسته روياروي دشمن خونخواري قرار گرفته، ولي دشمن از كشتن او چشم پوشيده است. اگر چنين باشد، مي‏پرسيم: آيا مشركين به ابوبكر محبت و ترحم كرده‏اند حال آن كه ذره‏اي ز مهر و شفقت آنان، نسبت به محمد (ص)، علي، زبير، ابي‏دجانه و سهل بن حنيف برانگيخته نشده است؟

اين معني حداقل در آن شرايط قابل قبول نيست مگر اين كه او در جوار رسول خدا پناه گرفته باشد. جائي كه طبيعتا، از هر نقطه‏اي امن‏تر، و از خطر دورتر بوده است، به دليل اين كه عده‏اي از مجاهدان كه آن روز با نهايت اخلاص جهاد مي‏كردند، پروانه‏وار به گرد شمع وجود آن حضرت، حلقه زده بودند. و اين فرض اخير به سادگي قابل قبول است زيرا تا آن جا كه ما صديق را مي‏شناسيم او دوست دارد كه در روز جنگ، در كنار پيغمبر باشد، جايگاه پيامبر (ص) نقطه‏ي مصوني است كه همه‏ي قوانين اسلام، توجه خاصي به حفظ و حراست و دفاع از آن دارند، و طبعا از هر جايي امن‏تر است.

از خواننده‏ي محقق مي‏خواهم كه شرح زندگي امام (ع)، و صديق را بدست

 

[ صفحه 121]

 

بررسي و مطالعه گيرد، و منصفانه داوري كند، كه آيا در سراسر زندگي امام (ع) مي‏توان لحظه‏اي يافت كه در اخلاص وي ذرّه‏اي از كاستي، در فداكاري او براي اسلام نشانه‏اي از سستي، يا در گير و دار و هنگامه جنگ گرايشي به آسودگي و آسايش طلبي سراغ دهد؟ «و باز بنگر تا هيچ سستي و خلل در آن تواني يافت؟ و باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن، تا ديده‏ي خرد زبون و خسته، به سوي تا بازگردد.» و روشن است كه چرا ديده‏ي بصيرت به حيرت مي‏ماند زيرا كه همه‏ي زندگي علي را شگفتي در شگفتي خواهد يافت، و از جان گذشتگي و جانبازيي كه نمونه و نظيري ندارد، و شخصي كه باطلي به گذشته و آينده سراسر زندگيش راه نيافت.»

و از همان قابليت و استعدادي كه استاد بزرگش محمد (ص) براي جاودانگي و خلود داشت، برخوردار بود. [8] .

سپس مي‏خواهم از زندگي صديق در زمان پيامبر (ص) براي من بگويد، آيا در آن، شجاعت و فضيلتي ديده مي‏شود؟ و جز سستي و ضعف در زندگي عقيدتي و نظامي صفت ديگري دارد كه گاهي در پناه بردنش به سايبان، بروز مي‏كند و در روز احد به شكل فرار از جنگ، و در روز حنين [9] ، به صورت شكست. و در روزي كه پيامبر خدا (ص) دستور فرمود، با سپاه اسامه عازم جنگ شود [10]  با تعلّل. و بار ديگر در روز خيبر با شكست آشكار مي‏شود؟ روز خيبر همان روزي بود كه رسول خدا (ص) او را با سمت فرماندهي لشكر اسلام، براي تسخير لانه‏ي يهود گسيل داشت، اما او گريزان بازگشت. آن گاه پيامبر خدا (ص) فاروق را براي آن كار اعزام كرد، او نيز

 

[ صفحه 122]

 

مانند رفيقش از آب درآمد [11]  و در آن موقعيت دهشتناك و مردآزماي جنگ، افسانه‏ي حماسه و قهرماني عمر به هوا رفت- قهرماني شگفت‏انگيزي كه بنا به آنچه بعضي گفته‏اند، روز گرويدن او به اسلام سبب عزت مسلمانان شد- عمر و يارانش باز گشتند در حالي كه يكديگر را از خطر جنگ و پيكار مي‏ترساندند. [12]  در اين حال، پيامبر (ص) فرمود:

«فردا پرچم مجاهدان اسلام را به دست كسي خواهم سپرد كه خدا و رسولش، او را دوست دارند و او نيز، خدا و پيامبرش را دوست دارد، او كسي است كه از ميدان جنگ باز نخواهد گشت مگر اين كه خداوند، به دست او مسلمين را پيروز كند. [13] ».

در اين كلام پيابمر بزرگ، تعريض روشن و بليغي هست كه فرماندهان شكست خورده را، به طعن مي‏گيرد و به صراحت از علي اكرم و تمجيد مي‏كند. از علي كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او هم خدا و پيامبرش را دوست دارد. [14] .

اي ابوبكر و اي عمر! اي خليفه‏ي مسلمين- و يا بعضي از مسلمين- آيا شما كه به مسند پيامبر نشستيد پيامبر (ص) چنين بود؟ آيا از جهاد و استقامت بي نظير او، در مقابل دشواريها، درسي نياموخته بوديد؟ آيا آن مصاحبت بيست ساله، در شما چندان اثر نداشت كه مانع آن كار شود؟ آيا از قرآن، كه حراست و پاسداري و اهتمام بر نشر آرمانهاي آن در جهان، به شما سپرده شده بود، نشنيديد كه مي‏گفت:

و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الي فئه باء بغضب من الله، و ماويه جهنم و بئس المصير:

 

[ صفحه 123]

 

«هر كه در روز جنگ به آنها پشت نمود، و فرار كرد، به طرف غضب و خشم خدا روي آورده، و جايگاهش دوزخ، كه بدترين منزل است، خواهد بود، مگر آن كه از ميمنه به ميسره، و يا از قلب به جناح براي مصالح جنگي رود يا فرقه‏اي به ياري فرقه‏ي ديگر بشتابد.» آيه‏ي 16 سوره‏ي انفال.

خواننده بي‏شك با من، موافق است كه مقام ابوبكر و عمر در اسلام، بايد برتر از آن باشد كه آنان كار ممنوع و حرامي را- كه فرار از جنگ بود- انجام دهند و ناچار شوند اين كار به وجهي تأويل كنند و براي فرارشان عذري بتراشند. ولي ما مي‏دانيم كه ميدان اجتهاد و تأويل براي خليفه‏ي اول، به اندازه‏اي وسيع بود كه عذر خالد را، كه به عمد مسلماني را كشته بود پذيرفت و البته كار خطايي بود. [15]  به هر صورت براي عذرخواهي آنان بايد گفت:

 

عذرتكما ان الحمام لمبغض 

و ان بقاء النفس للنفس محبوب

 

ليكره طعم الموت والموت طالب 

فكيف يلذّا الموت والموت مطلوب؟

 

«اي ابوبكر و اي عمر! من شما را در اين كار معذور مي‏دارم، زيرا هر كسي دشمن مرگ، و دوستدار زندگي است»

«مرگي كه خود به سوي انسان مي‏آيد ناگوار و تلخ است، با اين حال چگونه كسي در جستجوي مرگ برآيد، و آن را به شيريني بپذيرد؟»

براي ما نيز اگر در آن چه گفته‏ايم موجبي براي عذرخواهي باشد، جاي پوزش است كه تنها آگاهي از لطف و زيبايي مقايسه‏ي اعجاب‏انگيز فاطمه، و آنچه در شرح و توضيح آن مقايسه، شايسته‏ي گفتن بود، ما را بر آن كار واداشت.

[ صفحه 124]

[1] اينجا زهرا (ع) به گروه حاكم اشاره مي‏كند و ما در قسمتهاي آينده اين معني را بيشتر توضيح خواهيم داد.

[2] طبري در تاريخ خود از ابن‏رافع نقل مي‏كند: وقتي علي بن ابيطالب پرچمداران لشكر كفر را به قتل رساند پيامبر (ص)، گروهي از مشركين قريش را ديد و به او فرمود: «حمله كن به آنان» علي بر آنان يورش برد، و جمع آنان را پراكنده ساخت، و عمروبن عبدالله جمحي را كشت. سپس جمع ديگري از كفار قريش را ديد و به علي دستور داد: «بر آنان حمله كن» باز علي بدانان هجوم آورد و شيبه‏ي مالك را كشت، و گروه آنان را پراكند. در اين وقت جبرئيل به پيامبر (ص) گفت: يا رسول‏الله اين كار نشانه‏ي مواسات است. پيامبر فرمود: او از من است و من از اويم. و جبرئيل افزود كه من هم از شمايم. و صدايي را از آسمان شنيدند كه مي‏گفت: «لا سيف الا ذوالفقار و لافتي الاعلي.»

اينجا در كلام رسول خدا (ص) بايد تأمل كنيم، زيرا مي‏بينيم، آن حضرت نسبت خود با علي را از مواسات (: برابري و برادري)، كه مقتضي تعدد و جدايي محمد و علي است، تا سطح يگانگي و وحدت بالا برد و فرمود: «انه مني و انا منه.» و نخواست ما بين خود و علي، فاصله‏اي قرار دهد، و اين معني چه زيبا و به جا بود كه آندو، وجود واحد جدايي ناپذيري بودند كه خداوند با آنان نمونه‏ي اعلايي ساخته بود تا انسانيت را به اوج كمال رهنمون گردند و پرتو وجودشان در مراحل ارتقاء هدايت ابطال و مصلحان جهان باشد. و من نمي‏دانم چگونه صحابه، با بعضي از صحابه، كوشيدند اين وحدت را بشكنند و در ميان اين دو بزرگ افرادي را قرار دهند كه حق بود مابين محمد (ص) و كسي كه از اوست هرگز مانع و فاصله‏اي نباشند؟

[3] عيون الاثر ج 1 ص 258.

[4] تواريخ شيعه.

[5] هم خود او به اين كار اعتراف كرد و هم رسول خدا (ص) به آن اشاره فرمود. شرح نهج‏البلاغه ج 3 ص 389- 390.

[6] واقدي، چنان كه در شرح نهج‏البلاغه ج 3 ص 388 آمده است، به اين نكته تصريح دارد و نيز مقريزي در الامتاع ص 132.

[7] ابن ابي‏الحديد ج 3 ص 389.

[8] بنا به نص آيه‏ي شريفه‏ي مباهله.

[9] چنان كه در سيره حلبي ج 3 ص 123 آمده است آن جا كه وقتي از ثابت قدمان روز جنگ نام مي‏برد، از او ذكري نمي‏كند. اما فرار فاروق را، در آن روز، از روايتي كه در صحيح بخاري آمده است مي‏توان دريافت. اين روايت از قول كسي كه خود شاهد واقعه حنين بوده است، مي‏گويد: در اين جنگ مسلمين شكست خوردند و تار و مار شدند و من هم با آنان بودم، در اين ميان به عمر بن الخطاب رسيدم و به او گفتم: «براي مردم چه پيش آمد؟ گفت: «آنچه رسيد امر الهي بود.» و اين مطلب روشن مي‏كند كه عمر در ميان فراريان بوده است.

[10] در بسياري از كتب معتبر آمده است كه عمر و ابوبكر جزء سپاهي بودند كه پيامبر (ص) به فرماندهي اسامه به جنگ مأمور كرد. از جمله‏ي اين منابع سيره‏ي حلبي ج 3.

[11] مسند احمد ج 5 ص 353، مستدرك حاكم ج 3 ص 37 و كنزالعمال ج 6 ص 394.

[12] اين بهترين توصيف است از فرمانده‏ي شكست خورده و سپاهيان او كه هر يك از ضعف ديگري، آگاهند و صحنه را هولناك جلوه مي‏دهند تا عذري براي فرار خود بسازند.

[13] صحيح بخاري ج 5 ص 18 و مسند احمد ج 5 ص 353.

[14] به احتمال زياد سپاهياني كه بفرماندهي علي (ع) براي فتح خبير رفتند همان كساني بودند كه روز قبل فرار كرده بودند از اين جا مي‏توان به اهميت و تأثير فرمانده و اثرپذيري لشكر پي برد. علي توانست تحت تأثير جاذبه‏ي روح عظيم، و شجاعت و اخلاص خود، همان سپاهي را كه در حمله‏ي گذشته، فاروق را مي‏ترساندند به صورت قهرماناني فاتح درآورد.

[15] تاريخ ابن شحنه بر حاشيه الكامل ج 11 ص 114.

زهرا و نشانه هاي حزب

 

زهرا (ع) گفت: «شما در انتظار آن بوديد كه مصيبت‏هاي ناگواري بر ما فرود آيد، و گوش به راه چنين خبرهائي سپرده بوديد.»

زهراي بزرگ با اين سخن، حزب حاكم را مورد خطاب خود قرار مي‏دهد، زيرا حزب حاكم بود كه بنا به آن چه زهرا به مخاطبان خود گفت، و بعدا خواهد آمد، به بهانه‏ي ترس از بروز فتنه، در اتمام امر بيعت، شتاب ورزيد، و كار را به سرعت خاتمه داد. به هر تقدير فاطمه با اين سخن، حزب حاكم را به ارتكاب گناهاني متهم و محكوم مي‏كند، از جمله: توطئه براي كسب قدرت، اتخاذ تدابير لازم و وضع طرح و نقشه‏اي حساب شده براي اجراي اين توطئه وحشتناك، براي حمله و دستيابي به قدرت فرصت‏طلبانه در كمين نشستن، و بركنار ساختن خاندان بني‏هاشم از قلمرو قدرت.

ما در فصل پيش ديديم كه سازش پنهاني و تباني صديق، فاروق و ابوعبيده، [1]  امري است كه بسياري از وقايع و شواهد تاريخي آن را تأييد مي‏كند.

اما لازم نيست كه براي تأييد اين معني، در جستجوي دليل عيني ديگري باشيم كه از سخن زهرا قوي‏تر باشد، زيرا او (ع) به علت حضورش در ميان حوادث، و همزمانيش با آن شرايط و اوضاع بحراني، به كمال وضوح اين معني را روشن كرده است. و شكي نيست كه او، وقايع آن روز را دقيق‏تر از آن چه گفته شود، مي‏فهميد، چون شناخت او از واقعيت آن حوادث، چه بسيار درست‏تر و صائب‏تر از

 

[ صفحه 125]

 

تحقيقي است كه نقادان و محققان امروز، پس از گذشت صدها سال به آن مي‏پردازند.

بايد گفت كه زهرا (ع) اولين كسي است كه وجود تشكيلات و زد و بندهاي حزبي گروه حاكم را، برملا ساخت، و آنها را به توطئه‏اي سياسي متهم كرد- اگر همسر بزرگوار او اولين افشاگر اين ماجرا نباشد- و پس از وي بعضي از معاصرانش از وي پيروي كردند، مانند اميرمؤمنان علي (ع) و معاويه بن ابي‏سفيان كه ذكر آن قبلا گذشت.

مادامي كه مي‏دانيم اين حزب- كه زهرا وجود آن را مسلم دانسته، و علي به آن اشاره فرموده، و معاويه تلويحا آن را معرفي كرده است- بر همه‏ي جوانب حكومت اسلامي و سرنوشت امت مسلط بود، و نيز مادامي كه مي‏دانيم بعد از اين دوره، همان خداندان‏هاي حكومتي كليه‏ي شريانهاي حياتي جامعه را، به دست گرفت و اصول سياست و برنامه كار همان حزب را دنبال كرد كه جهان اسلام را تحت قدرت خود درآورده بود، با توجه به همه‏ي اين احوال كاملا طبيعي است كه در تاريخ يا حداقل در تاريخ عامه، چهره‏ي روشني از آن حزب نبينيم. زيرا كه سردمداران اوليه‏ي آن جانانه مي‏كوشيدند تا كارهاي خود را به صورت اعمال شرعي ناب درآورند، و از شائبه بازي‏هاي سياسي و بند و بست‏هاي قبلي مبرا جلوه دهند.

[1] بايد از سرورم ابوعبيده كه اسم او را بدون لقب ذكر كرده‏ام عذرخواهي كنم، البته اين گناه من نيست چون پيش از آن كه از جانب مردم به وي لقبي داده شود، اجل عجله كرد و زندگي او را به پايان برد. اما لقب امين را هم- كه بعضي به وي داده‏اند- به نظر من محققا پيامبر (ص) و مسلمانان به وي نبخشيده‏اند بلكه ساخته مناسبات حزبي و گروهي است كه خود بخود نمي‏تواند از ارزش اوصاف و القاب رسمي برخوردار باشد.

ماجراي سقيفه سرچشمه فتنه‏ها

 

زهرا (ع) گفت: «با خلافت ابوبكر، بر اشتري داغ نهاديد، كه از آن ديگران بود، و مركب بر آن چشمه برديد، كه آبشخورتان نبود، زماني از راه حق منحرف شديد، كه هنوز بر پيمان و ميثاق پيامبر چندي نگذشته، زخم مصيبت تازه و شكاف آن، دهان گشاده و به هم برنيامده بود و در حالي كه بدن پاك آن حضرت بر زمين مانده

 

[ صفحه 126]

 

بود، با شتاب پيشدستي كرديد و ترس از بروز فتنه را بهانه ساختيد. آگاه باشيد كه به اين وسيله خود در فتنه فروافتاده‏ايد و بي‏شك جهنم كافران را فراگرفته است.

اما به جان خود سوگند مي‏خورم كه نطفه‏ي فتنه، در خاطرها منعقد گرديده، و بسي نگذرد كه آبستن حوادث فرزند بلا بزايد، و به شير دادن درآيد، آن گاه از پستان فتنه‏ريز آن، قدح‏هاي مالامال از خون تازه و جوشان بدوشند، و در آنجاست كه تباهكاران بزيان درمانند، و آيندگان ويراني اساس شومي را كه پدرانشان پي ريخته‏اند دريابند. و اينك با رضايت، دل از جان خود برگيريد، و خود را بشارت دهيد به شمير بران بلاهائي كه بر مرگتان خواهد سپرد و آشوبي كه شما را در ميان طوفان فتنه خواهد گرفت، و استبداد ستمگراني كه بر شما سايه خواهد افكند، و سرمايه و غنايمتان را بجز اندكي غارت و كشته‏هايتان را به ستم درو خواهد كرد. [1] ».

چنان چه تباني صديق و دو يارش، حزبي را با خط مشي خاصي به وجود آورده باشد. نبايد انتظار داشت كه آنها، صريحا به اين كار اقرار كنند، يا خطوط اصلي سياست خود را اعلان، و بر طبق آن، موضع روز سقيفه‏ي خود را توجيه نمايند، ولي با وصف اين بر ماست كه جستجو كنيم و حقيقت را بي‏پرده نشان دهيم.

آنچه در آن موقعيت از ظاهر كار آنان آشكار است، شتاب عجيب و حرص‏آلود آن‏ها است، در اين كه به هر صورت، امر بيعت را براي شخصي از بين خود، تمام كنند، و نيز ولع عجيب‏تري كه براي رسيدن به مناصب عاليه‏ي حكومت، از خود نشان مي‏دهند، آن هم به گونه‏اي كه طبيعتا از آنان كه از صحابه‏ي پيامبرند دور از انتظار مي‏نمايد. زيرا فرض بر اين است كه صحابه‏ي پيامبر (ص) برترين انسانهايند و حوصله و قدرت عقليشان، به درجه‏اي است كه تنها در مصالح الهي مي‏انديشند و به چيزي جز اعلاي كلمه حق ارزش نمي‏دهند. و براي پروردگان مكتب اسلام و محمد (ص) شايسته نيست كه رسيدن به قدرت و سلطنت فردي، و دستيابي به تخت و تاج،

 

[ صفحه 127]

 

مقام هدف و مقصود نهايي را بگيرد.

اين حقيقت تلخ را حكومت‏گران مي‏دانستند، و مي‏فهميدند كه موضعشان حداقل با اصول اسلامي متعارض است، از اين رو اعمال و حالات خود را مانند وصله‏اي، به اهدافي اسلامي پيوند زدند، و وانمود كردند كه ترس از دچار شدن اسلام به چنگ فتنه‏هاي سركش و توفنده، آنان را به اتخاذ اين مواضع وامي‏دارد. و فراموش كردند كه اين وصله‏ي ناجور، خود مايه‏ي رسوايي است و اين كار چون نخ ناهمرنگي لباس خلافت آنان را نازيباتر خواهد كرد.

همين معاني در كلمات جاودانه زهرا (ع) منعكس شده است، او مي‏فرمايد: «خوف از فتنه را بهانه كرديد و من هشدار مي‏دهم كه خود، در كام فتنه افتاده‏ايد، و جهنم بر گرد كافران ديوار آتش كشيده است.»

آري واقعه‏اي كه براي مسلمين پيش آمد، فتنه‏اي بزرگ بود و بي‏ترديد مادر فتنه‏هاي بزرگ!

اي جگر گوشه، و اي فرزند عزيز پامير! چه خوب پرده از چهره‏ي حقاق برگرفتي، و به امت پدر خود هشدار دادي كه آينده‏اي وحشتناك در انتظار آنهاست! آينده‏اي كه ابرهاي سياه خونبار آفاق آن را فرا گيرد. چه مي‏گويم! نهرهاي خوني كه در آن جمجه‏ي انسان‏ها موج مي‏زند و گذشتگان خود را به سب كارهايشان، به ملامت فرياد مي‏كند، و به دريغ مي‏گويد كه آنها در فتنه فروافتادند، و جهنم آن كافران را در آتش خود گرفته است.

آن روز، كارهاي سياستبازان، فتنه‏اي عظيم بود و مادر فتنه‏هاي عظيم! و زهرا آن فاجعه را حداقل فتنه مي‏دانست، و در حقيقت قيام عليه حكومت اسلامي، و مشروعي بود كه مي‏بايست به وسيله‏ي علي، هارون نبي (ص) و شخصي كه اولي به انفس مسلمانان بود، تحقق يابد. [2] .

 

[ صفحه 128]

 

تعجب‏آور اين است كه فاروق براي قانوني نشان دادن كار خود، مي‏گويد كه از فتنه و آشوب مي‏ترسيده است، و از اين غفلت مي‏كند كه انتزاع خلافت از كسي كه - بنا به اعتراف خود عمر [3] - رسول خدا (ص) او را شايسته‏ي آن مقام، مي‏دانسته است، بعينه فتنه‏ي عظيمي است، كه فتنه‏هاي گوناگوني را در برمي‏گيرد، و در پي دارد.

نمي‏دانم گروهي كه از بروز فتنه، در جامعه‏ي اسلامي مي‏ترسيدند، و طمعي نيز براي كسب قدرت نداشتند و نتها در مصالح مي‏انديشيدند، چه عاملي باعث شد كه از رسول خدا (ص)، درباره‏ي جانشينش نپرسيدند؟ يا از وي (ص) نخواستند كه براي حكومت اسلامي پس از خود، مرجعي تعيين كند؟ در حالي كه بيماري آن حضرت روزهايي متوالي به طول انجاميده، و در آن حال بارها از نزديكي رحلت خويش خبر داده بود.

در همين ايام بود كه گروهي از اصحاب به حضور او آمدند، و از آن بزرگوار درباره‏ي كيفيت غسل و كفن و دفن او (ص)، پرسيدند، [4]  آيا چگونه هرگز از ذهنشان نگذشت كه از مسأله‏ي حياتي و اساسي امت اسلام، بپرسند؟ تا حتي به خاطر همان كساني كه روزها بعد، به عمر اصرار ورزيدند خليفه‏اي براي امت تعيين كند، و مسلمانان را مهمل و سر درگم نگذارد، و اصرارشان به اين دليل بود كه از فتنه و آشوب مي‏ترسيدند [5] ، خطور نمي‏كرد كه چنين امري را از رسول خدا بخواهند؟ آيا كسي مي‏پندارد كه آنها در آن هنگام و هنگامه از خطرات آينده غافل بودند، عليرغم

 

[ صفحه 129]

 

آن همه هشداري كه رسول خدا (ص)، از فتنه‏هايي داده بود كه مانند پاره‏هاي شب ظلماني فرا خواهند رسيد تا آن روز كه رحلت پيامبر فرا رسيد و روح مقدس او به خدا پيوست، شعله‏ي غيرت و اسلامپروري آنها زبانه كشيد و دلهايشان از خوف فتنه تپيدن گرفت، و از بيم دگرگوني‏هاي نابهنجار لرزيدن آغاز كرد؟ يا با من هم عقيده‏ايد كه رسول خدا براي هدايت سفينه‏ي امت، ناخدايي دانا و درياشناسي شايسته برگزيده بود، و بدين جهت از آن حضرت چيزي در اين باره نپرسيدند؟

خواننده مي‏تواند سخن مرا نپذيرد، و هر عذر دلخواهي را براي آنان بتراشد. اما مي‏دانيم كه اين حاميان اسلام- متاسفانه- در آن روز تنها به ترك سؤال قناعت نكردند، بلكه وقتي رسول بزرگ خدا (ص)، خواست مكتوبي بنويسد، تا مسلمانان هرگز بعد از او گمراه نشوند، آن حضرت را از دفع آن خطر قابل پيش‏بيني، يعني فتنه‏ي بلاخيز گمراهي، جلوگيري كردند! اگر اين واقعه اتفاق نمي‏افتاد، و مكتوب نوشته مي‏شد، هرگز فتنه‏اي پيش نمي‏آمد. اما آيا در صدق گفتار پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ترديدي داشتند، يا تصور مي‏كردند خود در حفظ و صيانت اسلام و سد آشوب و هرج و مرج از پيامبر، شخصيت اول آن، تواناترند؟

اينجا بايد بپرسيم منظور پيامبر (ص) از فتنه چه بود؟ فتنه‏اي كه در روزهاي آخر عمر خود، در راز و نياز با قبور بقيع مي‏فرمايد:

«وضعي كه در آن هستيد بر شما خوش باد، فتنه‏ها مانند پاره‏هاي شب تاريك روي نموده است. [6] ».

شايد خواننده بگويد: منظور از فتنه، مسأله مرتدين است. اما اين تفسير تنها به يك فرض قابل قبول است كه بگوئيم پيامبر خدا (ص)، از ارتداد مردگان بقيع بيمناك بود! اما اگر چنين نبود- كه هرگز نبود، زيرا اغلب آنان از مسلمانان صالح،

[ صفحه 130]

و از جمله‏ي شهداي راه اسلام بودند- چرا رسول اكرم نبودنشان را تهنيت مي‏گويد؟

از طرف ديگر اينهم منطقي نيست كه بگوئيم غرض آن حضرت از فتنه، آشوبهايي است كه تقريبا سي سال پس از آن، بني‏اميه به دست عثمان و معاويه برپا كردند.

[1] اين قسمت بخشي از خطابه‏ي دوم زهرا (ع) است. زهرا اين خطابه را براي زنان مهاجر و انصار در خانه خود ايراد فرموده است.

[2] به نص حديث غدير كه بيش از صد و يازده نفر از صحابه، و هشتاد و چهار نفر از تابعين، و سيد و پنجاه و سه نفر از مورخين و محققين برادران اهل سنت، نقل كرده‏اند در كتاب پرارج علاّمه اميني- رحمه‏الله‏عليه- با مدارك و اسناد ذكر شده است.

اينجا خوب است بگويم كه بخش‏هايي از قرآن كريم هست كه تعداد راويان آن از صحابه‏ي رسول (ص) از شماره‏ي روايت حديث غدير كمتر و لذا ترديدي در صحت و اصالت حديث مذكور، ترديد در قرآن كريم است. اما دلالت حديث غير بر خلافت و امامت علي (ع) نيز به سبب وضوح و بداهت آن و بسياري دلايل و شواهد جاي ترديدي ندارد. براي اطلاع بيشتر خواننده را به كتاب «المراجعات» نوشته مروج و خادم مذهب و حامي تشيّع در اسلام، آيه الله سيد عبدالحسين شرف‏الدين حوالت مي‏دهم.

[3] شرح نهج‏البلاغه ج 3 ص 115 114.

[4] تاريخ ابن‏اثير ج 2 ص 122.

[5] عقد الفريد ج 3 ص 17.

[6] تاريخ الكامل ج 2 ص 222.

پس مقصود از آن فتنه‏ها چه بود؟

 

بايد بگوئيم: فتنه‏هائي كه پيامبر (ص) به آن اشاره فرمود بي‏شك وقايعي بود كه بلافاصله، بعد از رحلتش واقع شد، و بي‏ترديد با مردگان بقيع، اگر حيات مجدد براي آنان مقدر مي‏شد، بيش از فتنه ردّه و متبيّان ارتباط داشت.

به بيان ديگر اين فتنه همان فتنه‏اي بود كه زهرا (ع) در ضمن سخنان خود به آن اشاره كرد و گفت: «بدانيد كه در گرداب فتنه فروافتاده‏ايد، و جهنم كافران را در آغوش گرم خود، فرا گرفته است.»

آيا صحيح نيست آن واقعه‏اي را كه، رسول خدا (ص) فتنه ناميده است، اولين فتنه‏ي تاريخ اسلام بشماريم؟

بعلاوه در آن روز، آن كارهاي سياست بازانه، از جهت ديگر نيز، فتنه‏اي بزرگ به شمار مي‏آيد، زيرا خلافتي را بر جامعه اسلامي تحميل كرد كه تنها گروهي اندك از توده‏ي مردم به آن راضي بودند، و در عرف اسلام و همه‏ي قوانين اساسي حقي براي انشاء حكومت نداشتند.

آري آن فتنه، خلافت صديق بود ساعتي كه از سقيفه بيرون آمد و «عمر پيشاپيش او بهروله مي‏رفت، و چنان فرياد مي‏كشيد كه بر گوشه‏هاي لب او، كف برآمده بود.» و يارانش «به لباس اهل صنعان بودند، و بر كسي نمي‏گذشتند مگر اين كه او را مي‏زدند، و پيش مي‏انداختند، و دستش را مي‏كشيدند و بدست ابوبكر مي‏رساندند، و خواه ناخواه از او بيعت مي‏گرفتند.» [1] .

[ صفحه 131]

كار حكومت‏گران بدين قرار بود كه خلافتي را به مسلمين تحميل كردند كه مورد تأييد خداوند و رضايت امت اسلامي نبود. در اين جا صديق، حقانيت خود را، از جانب پيامبر كسب نكرده و اجماع امت نيز براي او حاصل نشده بود، چون سعد تا زمان درگذشت خليفه، با وي بيعت نكرد، و بني‏هاشم نيز، تا شش ماه از بيعت خودداري كردند، چنان كه در صحيح بخاري آمده است.

[1] شرح نهج‏البلاغه، ج 1 ص 74.

گره كور و شوم اهل حل و عقد

 

عده‏اي گفته‏اند: اهل حلّ و عقد با خليفه بيعت كردند و براي مشروعيّت كار او، همين كافي بود.

اما آيا اين ادعا به هيچ نوع توضيحي يا سند و مرجعي نياز ندارد؟ چه كسي آن بيعت كنندگان را، اهل حلّ و عقد دانست، و اين اهلّيت را به آنان داد؟

اين مرجع نبي اكرم (ص) و امت اسلامي نبودند، و چنان كه مي‏دانيم قهرمانان سقيفه، در انتخابات خود بر روش غير مستقيم- دو مرحله‏اي- عمل نكردند، و در تعيين انتخاب كنندگان دور دوم، كه در عرف قديم اهل حل و عقد ناميده مي‏شدند، از مسلمين نظري نخواستند. بعلاوه در حالي كه سخني از پيامبر (ص)، مبني بر اعطاء اين صلاحيت‏ها به گروه خاصي، نقل نشده بود، معلوم نبود چگونه اين اهلّيت، به دسته اي از مسلمين بخشيده شد تا در پناه نظامي قانوني مانند نظام حكومتي اسلام، سرنوشت امت را بدون رضايت آن در دست گيرند؟

در دنياي سياست و زمامداري قانوني، از عجايب است كه حكومت، خود اهل حل و عقد را تعيين نمايد، و آنگاه از همان برآورده‏ي خود، براي حاكميت مطلقه كسب حقانيت كند!

و از آن عجيب‏تر استثنا كردن همه اهل عقل و ظر- بنا به تعبير ابن‏عباس

 

[ صفحه 132]

 

كه به عمر گفت [1] - مانند علي و عباس و ساير بني‏هاشم، سعد بن عباده، زبير، عمار، سلمان، ابوذر غفاري و مقداد از اهل حل و عقد است.

آن هم اگر بپذيريم كه اصولا در اسلام طبقه‏اي مي‏تواند عنوان اهل حل و عقد را به خود اختصاص دهد!

بدبختانه پيدا شدن اين تعبير- اهل حل و عقد- در فرهنگ اسلامي، بر پيدا شدن اشرافيتي انجاميد، كه چه بسيار از روح متعالي و منزه، و حقيقت مصفا از رنگ طبقاتي و اشرافيگري اسلام، دور بود.

و آيا ثروت بيكران، و اموال بيحسابي كه خانه‏هاي عبدالرحمن عوف، و طلحه، و امثال آنها را، انباشت، جز بدين سبب گرد آمد كه اين عنوان در معني آلايش اهل حل و عقد را به اسلام بستند و خود را با اين عنوان از بلندپايگان جامعه، شايسته‏ي تملك ميليون‏ها درهم و دينار سرمايه، و حاكميت خودسرانه بر حقوق مردم پنداشتند؟

[1] وقتي كه باو گفت: اهل عقل و نظر، از همان روزي كه خورشيد اسلام طلوع كرد، پيوسته علي را شخصيت كاملي مي‏دانستند، و هم آنان، امروز او را محروم مي‏دانند، شرح نهج‏البلاغه ج 3 ص 115.

اكثريت و صلاح امت

 

بعضي معيار مشروعيت حكومت، و مبدأئي را كه اساس خلافت بايد بر آن استوار باشد، رأي اكثريت دانسته‏اند اما بايد بگوئيم كه قرآن، براي اكثريت ارزش و اعتباري ندانسته، و هيچگاه آن را دليل و ميزان قابل اعتمادي نشمرده است چنان كه در آيات زير ملاحظه مي‏شود.

ان تطع اكثر من في الارض يضلوك عن سبيل الله.

«اگر پيروي كني از اكثر مردم زمين، تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد: از آيه 116 انعام.

 

[ صفحه 133]

 

و اكثرهم للحق كارهون:

«اكثر آنها از حق رو گردان و متنفرند.» از آيه 70 مؤمنون

و ما يتبع اكثرهم الا ظنا:

«و اكثر اين مردم الا از خيال و گمان باطل خود، از چيزي پيروي نمي‏كنند.» از آيه 36 يونس.

ولكن اكثرهم يجهلون:

«وليكن اكثر مردم نمي‏دانند.» از آيه 111 انعام.

و نيز در صحاح اهل سنت از رسول خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: «در حالي كه روز قيامت بركنار حوض ايستاده بودم ناگهان گروهي را ديدم. به محض اين كه آنها را شناختم، شخصي در فاصله‏ي ميان من و آنها ظاهر شد و گفت: ببين! گفتم: كجا را ببينم؟ گفت: آتش دوزخ را! گفتم: اينان چه كار كرده‏اند؟ گفت: بعد از تو مرتد شدند و به جاهليت گذشته‏ي خود باز پس گشتند،- تا آن جا كه گفت: چنان مي‏بينم كه از آنان تنها گروه بسيار اندكي نجات يابند. چنان كه گله‏اي بي‏سرپرست در بيابان رها شود و معدودي از آن رهايي يابد.»

اين اكثريت جهنّمي، كه پيامبر از آنان سخن مي‏گويد، نمي‏تواند مرجع تعيين قدرت و حكومت در اسلام باشد، زيرا بي‏شك خلافتي متناسب با طبيعت خود را، به وجود خواهد آورد.

اما وقتي بدانيم كه اكثريت تنها شامل ساكنين مدينه، كه قبلا دانستيم بيشتر آنان در زندگي جاودانه‏ي اخروي خود، دوزخي هستند، نيست، و براي حصول اكثريت، رأي همه‏ي مسلمانان لازم است. بايد بپرسيم كه آيا تنها مدينه، شهر مسلمان‏نشين بود، تا بتوانند نصاب لازم را براي اكثريت، در ميان مسلمانان شهرنشين داشته باشد؟ يا اين كه ابوبكر به مردم مدينه بسنده نكرد، و افرادي را به اطراف و اكناف كشور گسيل داشت، تا با مسلمانان نقاط مختلف، مشورت كنند، و از آنان نظر بخواهند؟ مي‏دانيم كه هرگز چنين امري واقع نشد، و او حكومت خود را

 

[ صفحه 134]

 

براي سراسر مملكت، لازم‏الاتباع دانست، به نحوي كه راه هرگونه اظهار نظر و بحث و مجادله‏اي، بر آنان بسته بود، و حتي كمتر مسامحه‏اي در امر فرمانبرداري، گناهي نابخشودني به حساب مي‏آمد.

خلافت و اقليت

 

بعضي گفته‏اند: خلافت با بيعت چند نفر از مسلمين تحقق مي‏يابد، و بي‏ترديد براي ابوبكر چنين شد. لكن اين حرفي است، كه هرگز منطق صحيح آن را نمي‏پذيرد، زيرا چگونه ممكن است افراد معدودي، در تمام شؤن جامعه‏اي صاحب نظر باشند، يا حيات جامعه‏اي به چنين رشته‏ي باريك و نامطمئني بسته شود، و در صيانت مقام و مقدسات خود، به حكومتي اعتماد كند كه پديد آمده‏ي گروهي از شخصيت‏هاي عادي صحابه است، بي آن كه اجماع امت، و حكم الهي و دستور نبوي، آن را تأييد كند؟ در صورتي كه مي‏دانيم قرآن كريم در مورد همين مردم مي‏فرمايد:

منهم الذين يوذون النبي و يقولون هو اذن:

«و بعضي آنان هستند كه دائم پيغمبر را مي‏آزارند و مي‏گويند او خوب شخص ساده و زود باوري است» از آيه‏ي 61 توبه.

و نيز: و منهم من عاهد الله لئن اتينا من فضله لنصدقن و لتكونن من الصالحين:

«و بعضي از آنها اين گونه با خدا عهد بستند كه اگر نعمت و رحمتي نصيب ما شد البته پيغمبر را تصديق كرده و از نيكان مي‏شويم (آيه‏ي 75 توبه)

و نيز: فلما اتيهم من فضله بحلوا به و تولوا و هم معرضون، فاعقبهم نفاقا في قلوبهم الي يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعده و بما كانوا يكذبون:

 

[ صفحه 135]

 

«و با اين عهد باز چون فضل و نعمت خدا نصيب آنها گشت، بر آن بخل ورزيدند و از دين روي گردانيدند و از حق اعراض كردند، در نتيجه‏ي اين تكذيب و نقض عهد خدا هم دل آنها را ظلمتكده‏ي نفاق گردانيد تا روزي كه به كيفر بخل و اعمال زشت خود برسند» آيات 76 و 77 از همان سوره

و نيز در ميان آنها افرادي بودند كه خداوند تبارك و تعالي، آگاهي از اسرار درون و نفاق باطنشان را، به خود اختصاص داد و به رسول خدا (ص) فرمود:

و من اهل المدينه مردوا علي النفاق لا تعلمهم، نحن نعلمهم:

«و بعضي اهل شهر مدينه هم، منافق و بر نفاق ماهر و ثابتند، و شما از نفاقشان آگاه نيستيد، ما بر سريرت ناپاك آنها آگاهيم» از آيه‏ي 101 توبه.

بنابر اين وقتي جماعتي كه در ميان آنها، منافق، آزار دهنده‏ي رسول خدا و افرادي كاذب و ناراستگو وجود دارد، چگونه ممكن است كه راي يكي دو نفر از آنها- هر كه باشند- ملاك شناخت عالي‏ترين مقام حكومتي در دنياي اسلام گردد؟

علاوه بر اين مي‏گوئيم: خلافت صدق هرگز ناشي از نص پيامبر (ص)، منبعث از راي اكثريت، و مبتني بر انتخاب مستقيم يا غير مستقيم مسلمانان نبد. زيرا درست است كه چند نفر از مسلمين، براي خلافت او كوشيدند و طايفه‏اي بر او گرد آمدند، و دسته‏هاي متعددي در مدينه، او را در راه پيروزي ياري كردند، اما همه‏ي اين‏ها گروهي از مسلمانان بودند، و هرگز چنان گروه اندكي نمي‏تواند حكومتي را بنيان گذارد كه امرش براي همه مطاع گردد، چون حكومتي كه مي‏خواهد مشروعيت خود را از راي امت به دست آورد، اولا: بايد رئيس آن حكومت نماينده‏ي همه، يا اكثريت امت باشد. ثانيا: با توجه به اين كه در ميان جامعه اسلامي، منافقيني وجود دارند كه به نص قرآن كريم، جز خداوند حكيم كسي آنها را نمي‏شناسد، بي‏شك تنزيه و تأييد گروه خاصي كه آن روز، تأسيس و تشكيل حكومت بدانان سپرده مي‏شود بايد از طريق نص يا امت صورت گيرد.

[ صفحه 136]

نتيجه‏ي بحث

 

به هر صورت با اجازه‏ي خليفه، بايد يك بخش، يا همه‏ي نظر زهرا را بپذيريم، زيرا كه براي مفهوم فتنه، مصداقي روشن‏تر از اين نيست كه فردي مانند صديق، در تمام دوره‏ي خلافتش، يا در ماههاي اوليه، يا حداقل در هفته‏هاي اوليه‏ي آن، كه فاطمه در آن ايام سخن مي‏گفت، بدون مستمسكي قانوني، بر امت تسلط جويد. و كليه‏ي شريان‏هاي حياتي جامعه را، در دست تصرف خود گيرد.

نمي‏دانم، آيا اصولا پي آمد و نتايج شوم استبداد، به خاطر آن خودخواهان شتابزده گذشت؟ آيا پيش‏بيني كردند كه بي‏توجهي به نظر كساني كه طبيعتا، در امر خلافت صاحبنظر بودند، چه آثاري به بار خواهد آورد، و اگر آنان قيام كنند، و بني‏هاشم نيز آماده‏ي مقابله شوند، چه خواهد شد، در حالي كه امكان اين فرض بسيار محتمل و بي‏اندازه قابل قبول بود؟ اگر چنين بود، چگونه جانب احتياط را نگرفتند و در مدتي كمتر از يكساعت خود را به مراد دل رسيده يافتند؟

و اصولا ما چرا اين واقعه را بيش از قهرمانان و دست‏اندركاران آن بستائيم؟ فاروق خود ماجراي سقيفه را چنان توصيف مي‏كند كه به نظر وي، هر كس به واقعه‏اي مانند سقيفه، و بيعت ابوبكر، بازگردد، و آن را تكرار كند، بايد كشته شود. اگر بخواهيم كه همين سخن او را مستند قرار دهيم، و كلام خليفه را موافق دستور اسلام بشناسيم، از مفهوم آن چنين برمي‏آيد، كه عمر موقف ابوبكر و ياران او را در سقيفه، محض فتنه و عين فساد مي‏شناسد زيرا تنها در مواردي مانند فتنه و فساد قتل انساني جايز است.

و بالاخره از همه‏ي اينها گذشته، اين واقعه براستي مادر فتنه‏ها بود، زيرا خلافت امر الهي را در مسيري قرار داد كه به تصريح سيده عايشه، زمام آن به دست نيكوكار و بدكار مي‏افتاد، با توجه به اين كه بي‏ترديد عايشه از نظرات و مرام حزب

 

[ صفحه 137]

 

حاكم پيروي مي‏كرد!

همين واقعه بود كه در تاريخ اسلام، چنان ميداني براي خودخواهي‏ها و جاه‏طلبي‏ها به وجود آورد كه در عرصه‏ي گسترده‏ي آن احزاب گوناگون زاده شدند، غوغاي سياست بازي‏ها برخاست، جمعيت مسلمين به بدترين وجهي پراكنده، و به فرقه‏ها تقسيم شدند، و در نتيجه‏ي همين تفّرق و تحّزب، قدرت قاهر و شكوه و عظمتشان در تاريخ، از آنان سلب شد.

نمي‏دانم خواننده چه مي‏انديشد، درباره‏ي امتي كه در طول يك ربع قرن، بزرگترين كشور جهان را به وجود آورد، به سبب اين كه علي (ع) رهبر مخالفان حكومت آن روزش، خار در چشم و استخوان درگلو داشت، و از معارضه‏اي كه موجوديت و وحدت امت را به خطر مي‏انداخت چشم پوشيد؟

به نظر من، اگر مصيبت جهانسوز كشت و كشتار عاشقان سلطنت و زمامداران سرمست از باده قدرت، مملكت اسلامي را قطعه قطعه نمي‏كرد، و دنياي اسلام اين همه، عرصه‏ي پيكارهاي خونين- كه در تاريخ كم‏نظير است- نمي‏شد و حكام بيداد، كه سرنوشت امت را به هيچ گرفتند، تمام امكانات آن را صرف عيش و نوش و لذت جوئي‏هاي خود نمي‏كردند، چه مجد و عظمت، و قدرت و اقتداري كه در سرنوشت آن نبود!

اما متأسفانه صديق و فاروق به آن سوي چشم‏انداز زمان خود نگاه نكردند و پنداشتند كه حفظ و صيانت كيان اسلام در عهده‏ي توان آنهاست اما اگر كمي به تأمل و دقت نظر، چنان كه زهرا (ع) دردمندانه انديشيد، به تفكر مي‏نشستند، و بيش از موقعيت موجود، و پيش چشم خود را مطالعه مي‏كردند بي‏ترديد صداقت زهراي صديقه (ع) را در هشدارهايش درمي‏يافتند.

[ صفحه 139]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

 

 


| شناسه مطلب: 74381