فاطمه و بی‏وفایی انصار

اقداماتی که با مردم انجام شد   1- ایجاد رعب و ترس در میان مردم با آمدن قبیله‏ی مسلح و بدوی بنی‏اسلم در مدینه و ترور سرشناسان مخالفی، و یا ضرب و شتم آنها، و بر همین اساس بود که خانه‏ی زهرا- سلام‏الله‏علیها- به آتش کشیده شد، سر «مالک بن نوریره&

اقداماتي كه با مردم انجام شد <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

1- ايجاد رعب و ترس در ميان مردم با آمدن قبيله‏ي مسلح و بدوي بني‏اسلم در مدينه و ترور سرشناسان مخالفي، و يا ضرب و شتم آنها، و بر همين اساس بود كه خانه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها- به آتش كشيده شد، سر «مالك بن نوريره» را از تن جدا كردند و فجائه را در مصلاي مدينه زنده در آتش سوزاندند.

2- جعل احاديث و ايجاد تزلزل و بي ثباتي و پخش شايعات و اكاذيب كه مردم را منحرف و سر درگم كرد. مردمي كه زماني بسيار از گرويدنشان به اسلام نمي‏گذشت. و از طرف ديگر حضرات هم هميشه پهلوي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بودند، از جمله جعل حديث: «ما از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه فرمود: خلافت و نبوت براي ما اهل‏بيت جمع نمي‏شود» و وقتي كه ابوبكر اين حرف را گفت: علي- عليه‏السلام- فرمود: «آيا كسي از اصحاب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در آنجا با تو بود كه شهادت دهد» عمر برخاست و با اشاره به ابوبكر گفت: «خليفه‏ي رسول خدا راست مي‏گويد من اين كلام را همان طور كه ابوبكر گفت از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم - شنيدم». بعد از عمر «ابوعبيده» و «سالم»- غلام ابي‏حذيفه- و معاذ بن جبل گفتند: ما هم اين كلام را از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيديم.

اگر به اين حديث دقت كنيم مي‏بينيم كه اولا در اين حديث تهمت به پيامبر- صلي الله

 

[ صفحه 58]

 

عليه و آله و سلم- زده شده است كه العياذبالله او بر خلاف امر و وحي خدا عمل كرده است، براي اينكه ولايت علي- عليه‏السلام- را خداوند تعيين فرموده است كه حتي خود همين آقايان در آن روز اقرار و اعتراف به ولايت وي كردند و دست بيعت به علي- عليه‏السلام- دادند. ثانيا اين حديث را راويانش با قرار و مداري كه قبل از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- داشتند جعل كردند. آيا اين حديث را پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فقط به ابوبكر و عمر و ابوعبيده و معاذ بن جبل گفته است و در آن جلسه سلمان فارسي و اباذر غفاري و مقداد و عباس عموي گرامي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حاضر نبودند؟ آيا پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كه علي- عليه‏السلام- را نفس خود مي‏دانست و فرمود: يا علي تو را جز من كسي ديگر نشناخت، از وي پنهان داشته است؟ و يا زهرا- سلام‏الله‏عليها- كه خلاصه‏ي دين و آيين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده است، مي‏شود باور كرد كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- آن حديث را به دخترش نگفته باشد؟ و لذا هر انساني كه از اندك عقل و فكر سليم برخوردار باشد با آن همه سفارشات و تاكيدات پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- درباره‏ي علي- عليه‏السلام- و زهرا- سلام‏الله‏عليها- باورش نمي‏شود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كلامي و دستوري را از آنها پنهان كرده باشد. پس واضح و معلوم است كه حديث مزبور ساختگي و جعلي بوده است و براي انحراف اذهان توده‏ي مردم جعل شده است.

3- قرار دادن مردم در مقابل اهل‏بيت- عليه‏السلام- و آن هم با جعل حديث «انا معاشر الانبياء لا نورث درهما و لا دينار» (ما جمع پيامبران درهم و ديناري را از خود به ارث نمي‏گذاريم!!) در اينجا فقط عمر و عايشه شهادت دادند و گفتند: ما از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه اين گونه فرمود. و در رابطه‏ي همين شهادت دروغ بود كه زهرا- سلام‏الله‏عليها فرمود: «هذا اول شهاده زور شهدا بها في الاسلام» [1] : اين نخستين شهادت باطل در اسلام بود كه آن دو نفر گفتند.

 

[ صفحه 59]

 

با جعل همين حديث بود كه ابوبكر فدك را از دست فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گرفت و به مردم گفت: «فدك از اموال عمومي است، چرا بايد در دست فاطمه- سلام‏الله‏عليها- باشد» و براي تحريكات و احساسات بيشتر مردم در جواب فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گفت: ما درآمد فدك را براي سپاه اسلام و در جهاد با دشمنان صرف مي‏نماييم.

اگر اين دو حديث را كنار هم بگذاريم، آن وقت به سياست اعضاي سقيفه پي خواهيم برد كه با جعل حديث اول، اعتقاد مردم را خراب كردند، مردمي كه ولايت و امامت اهل‏بيت- عليه‏السلام- را يك اصل اعتقادي خود مي‏دانستند، آن را از مردم گرفتند و اعتقادشان را منحرف كردند، و بعد با جعل حديث دوم اموال و املاك بخششي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به اهل‏بيت- عليه‏السلام- و مخصوصا زهرا- سلام‏الله‏عليها- را از آنها گرفتند. و سپس عقيده و ايمان راسخ مردم به اهل‏بيت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را فاسد كردند و مردم را در مقابل آنها قرار دادند. با اين نقشه هم مردم ساده و آنهايي كه شناخت درست از اهل‏بيت نداشتند و هم آنان را كه مغرض بودند استحمار كردند.

انسان وقتي نقشه‏ي حزب سقيفه را با وجودي كه ارتباط به جاي ديگري نداشته‏اند با سياستهاي استعماري و استكباري امروز مقايسه مي‏كند، به اين نتيجه مي‏رسد كه آنها چقدر نقشه و برنامه را دقيق اجرا كردند. اول خواستند اعتقادات مردم را خراب و منحرف كنند و اهل‏بيت را در نزد مردم كم ارزش كنند، و بعد بگويند اي مردم اين اموال كه به دست اهل‏بيت هست مال شماست. چرا از آنها باز پس نمي‏گيريد و خليفه به خاطر شما و براي دلسوزي شما مي‏خواهد اموال و املاك را از آنها پس بگيرد، و شما اگر همكاري نمي‏كنيد لااقل مهر سكوت بر لب بزنيد و چيزي نگوييد، تا دستگاه حكومت نسبت به اهل‏بيت و خاندان وحي هر اقدامي كرد آزاد باشد و شما هم اعتراض نكنيد. با همين تبليغات گمراه كننده بود كه فدك را از فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گرفتند (بحث آن در بخش فدك و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- خواهد آمد).

 

[ صفحه 60]

 

4- خريد مردم به وسيله پول، تا آنجا كه حتي بين مردم پول تقسيم مي‏كردند. در همين رابطه ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «فلما اجتمع الناس علي ابوبكر، قسم قسما بين نساء المهاجرين والانصار فبعث الي امراه من بني عدي ابن النجار قسمها مع زيد بن ثابت، فقالت: ما هذا؟ قال: قسم قمسه ابوبكر للنساء: قالت: اترا شونني عن ديني! والله الا اقبل منه شيئا فردته عليه...» [2] : وقتي كه ابوبكر بر سر كار آمد پولي را در ميان مهاجر و انصار تقسيم كرد، در اين بين قدري پول را براي زني از انصار بردند. زن پرسيد،: اين پول براي چيست؟ گفتند: پولي است كه ابوبكر به همه داده و سهمي هم به تو رسيده است. زن گفت: آيا مي‏خواهيد در امر دين به من رشوه دهيد؟! به خدا سوگند هرگز چيزي از آن را نخواهم پذيرفت و همه‏ي آن را به ابوبكر رد كرد.

جالب اين است كه متقي هندي در كنزالعمال كه اين حديث را نقل كرده، در پاورقي آن، حديث «لعن الله الراشي والمرتشي و الرائشي»: [3]  را ذكر كرده است و بعد مي‏گويد: راشي يعني كسي كه چيزي را مي‏بخشد تا او را بر باطل كمك كند، و مرتشي همان گيرنده‏ي رشوه است، و رائش يعني آن كسي كه تلاش مي‏كند تا از مال راشي كم كند و به مال مرتشي بيفزايد. و بعد متقي هندي تلاش كرده است تا با ذكر مثال آبروي ابوبكر را حفظ كند.

5- دلسوزي براي مردم و اينكه هدف ما مردم است و دايه‏هاي مهربان‏تر از مادر شدن. وقتي كه به ابوبكر اعتراض مي‏شد كه چرا با وجود علي- عليه‏السلام- خلافت را تصاحب كردي، در حالي كه او سزاوارتر بر اين منصب بود؟ در جواب مي‏گفت: «از فتنه ترسيدم». در همين راستا ابن ابي‏الحديد گفته است: «و خشيت الفتنه، و ايم الله ما حرصت عليها يوما قط، و لا سئالتها الله في سر و لا علانيه قط، و لقد قلدت امرا عظيما

 

[ صفحه 61]

 

مالي به طاقه و لا يدان، ولقد وددت ان اقوي الناس عليه مكاني» [4] : از فتنه ترسيدم، و قسم به خدا هرگز روزي آرزوي خلافت را نداشتم و هرگز نه در پنهان و نه علني از خدا خلافت را نخواستم، و هر آينه امر بزرگي را عهده‏دار شدم و طاقت پيش بردن ان را ندارم و دوست داشتم كه قوي‏ترين انسانها بجاي من عهده‏دار مسئله خلافت و امارت مي‏شد!!.

كسي جرات نكرد بگويد كه اگر واقعا راست مي‏گويي و توانايي نداري حل اين مشكل آسان است؟ مسئله‏ي ولايت و امارت را به صاحب اصلي آن كه از طرف خدا معين شده است (علي- عليه‏السلام-) واگذار كن، اگر واقعا مي‏خواهي كه فتنه در جامعه اسلامي ايجاد نگردد و فساد و تباهي دامن گير مردم نشود، استعفا كن تا آن كسي كه لياقت خلافت دارد، فتنه‏ها را خاموش كند و به جاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- جلوس كند و او عهده‏دار ولايت و زمامداري شود.

مسعودي در مروج الذهب مي‏گويد: «و خرج علي فقال: افسدت علينا امورنا، و لم تستشير، و لم ترع لنا حقا، فقال ابوبكر: بلي، ولكني خشيت الفتنه» [5] : در روز سقيفه علي- عليه‏السلام- از خانه بيرون شد و به او فرمود: در امر خلافت بر ما ظلم كردي، و مشورت نكردي و حق ما را در نظر نگرفتي! ابوبكر در جواب گفت: بلي از فتنه ترسيدم و اين كار را كردم.

همان طوري كه عرض شد اگر واقعا ابوبكر راست مي‏گفت و از فتنه مي‏ترسيد و اگر در «اقيلوني» گفتن‏هايش صداقت داشت، خوب بود كنار مي‏رفت. و جالب اينجاست كه در اين حديث جعلي «نحن معاشر الانبياء...» شهادت عمر و عايشه قبول شد، ولي در ادعاهاي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- مبني بر اينكه فدك بخشش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به وي بوده است، شهادت علي و حسن و حسين- عليهم‏السلام-

 

[ صفحه 62]

 

بر اينكه فدك را پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به زهرا- سلام‏الله‏عليها- بخشيده است قبول نشد. عجب است از اين انصار بي‏وفا كسي نبود سوال كند: چطور است كه شهادت دختر تو قبول مي‏شود، ولي شهادت دختر طاهره و مطهره و محدثه‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و آن كسي كه سوره‏هاي كوثر و هل اتي و آيه‏هاي مودت و قربي و تطهير و مباهله در شان او نازل شده، بلكه تمام خلقت بواسطه وجود اوست، قبول نشود؟!

[ صفحه 63]

[1] كشف الغمه، ج 1، ص 471، و چشمه در بستر، ص 64.

[2] شرح نهج‏البلاغه، ج 2، ص 53، و كنزالعمال، ج 5، ص 606 و منتخب كنزالعمال، حاشيه مسند احمد، ج 2، ص 168 والصواعق المحرقه، ص 7.

[3] خدا رشوه دهنده و گيرنده‏ي رشوه و ساعي بين آن دو را لعنت كرده است.

[4] شرح نهج‏البلاغه، ج 6، ص 47.

[5]  مروج الذهب، ج 2، ص 301 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582.

مخالفين حكومت سقيفه

 

در فصل پنجم گوشه‏هايي از رفتار حزب سقيفه با عموم مردم را ملاحظه فرموديد. هم اينك موضوع مخالفين و كساني كه مخالف سقيفه بودند را بررسي مي‏كنيم. اين مخالفتها دو نوع بوده: بعضي گروهي و طايفه‏اي و بعضي هم به صورت فردي و شخصي بوده است.

شيوه‏هاي برخورد سران سقيفه با مخالفان به گونه‏هاي مختلف بود. اكنون به برخي از آنها اشاره مي‏كنيم.

1- تطميع: يكي از روشهاي بر خورد حزب سقيفه، تطميع مخالفها بود، عده‏اي را با پول و درهم و دينار، عده‏اي را هم با وعده‏ي مقام و رياست، تا آنها دست از مخالفت بردارند و مهر سكوت بر دهان بزنند، مثل عثمان و طلحه و ابوسفيان و امثال آنها. ابن ابي‏الحديد قول براء بن عازب را در همين رابطه نقل كرده است و مي‏گويد: «و رايت في الليل المقداد و سلمان و اباذر و عباده بن الصامت و ابا الهيثم بن التهيان و حذيقه و عمارا، هم يريدون ان يعيدوا الامر شوري بين المهاجرين. و بلغ ذلك ابوبكر و عمر فارسلا الي ابي‏عبيده و الي المغيره بن شعبه، فسا لا هما عن الراي، فقال المغيره: الراي ان تلقوا العباس فتجعلوا له و لولده في هذه الامر نصيبا، ليقطعوا بذلك ناحيه علي بن ابي

 

[ صفحه 64]

 

طالب...» [1]  براء بن عازب مي‏گويد: من هميشه دوست بني‏هاشم بودم، وقتي كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفت مردد و حيران بودم كه چه كنم و كجا بروم، به محله‏ي بني‏هاشم رفتم، ديدم كه آنها در كنار جنازه‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بودند و سران قريش از جمله ابوبكر و عمر نبودند، از علت نبودن آنها سوال كردم، كسي در جوابم گفت: مردم در سقيفه بني‏ساعده هستند، و كسي ديگر گفت كه مردم با ابوبكر بيعت كردند و در اين هنگام ابوبكر را ديدم كه با عمر و ابوعبيده و جماعتي از بني‏اسلم مي‏آيد، باز هم به طرف بني‏هاشم آمدم كه در خانه بسته بود، در را محكم زدم، و صدا كردم كه مردم با ابوبكر بيعت كردند! عباس در جوابم گفت: تا پايان روزگار خاك نثارتان باد، همانا من به شما فرمان دادم كه چه كار كنيد و شما از دستور من سرپيچي كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم، لحظه‏اي مكث كردم و قلبم تند مي‏زد، شب بود، ديدم كه مقداد و سلمان و اباذر و عباده بن صامت و ابوالهيثم و حذيفه و عمار قصد دارند كه مسئله‏ي امارت و جانشيني را در بين مهاجرين به شور و مشورت بگذارند. اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو كسي را فرستادند سراغ مغيره و ابوعبيده، وقتي آنها آمدند ابوبكر و عمر از آن دو سوال كردند كه عده‏اي از مردم در اطراف علي- عليه‏السلام- جمع شده‏اند نظر و راي شما نسبت به آنها چيست؟! مغيره در جواب گفت: مصلحت اين است كه شما برويد با عباس بن عبدالمطلب ملاقات كنيد و در دستگاه حكومت براي او و فرزندش سهمي قائل شويد، بواسطه اين كار آنها اطراف علي- عليه‏السلام- را ترك مي‏كنند و علي- عليه‏السلام- تنها مي‏ماند.

بعد ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: ابوبكر و عمر و مغيره و ابوعبيده به خانه‏ي عباس آمدند و ابوبكر خطبه خواند (چون سخنان ابوبكر طولاني بود در اينجا از ذكر تمام آن خودداري شد.) جمله‏هايي از سخنان ابوبكر اين است: «و نحن نريد ان نجعل لك في هذا الامر نصيا و لمن بعدك من عقبك اذ كنت عم رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و ان كان المسلمون قدرا اوا مكانك من رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و مكان اهلك، ثم

 

[ صفحه 65]

 

عدلوا بهذا الامر عنكم و علي رسلكم بني‏هاشم، فان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- منا و منكم...»: ما خواستيم كه در امر خلافت براي تو و فرزندانت سهيم در نظر بگيريم، زيرا كه تو عموي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- هستي و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مي‏شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما و تمام افراد بني‏هاشم عدول كرده‏اند. پس بدانيد كه اين موضوع مسلم است كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از ما و شماست.

ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: عمر با روش و رفتار خشونت‏آميز و با تهديد و وعده و وعيد، سخنان ابوبكر را قطع كرد و گفت: «و اخراي انا لم ناتكم حاجه اليكم و لكن كرهنا ان يكون الطعن فيما اجتمع عليه المسلمون منكم فيتفاقم الخطب بكم و بهم فانظروا لانفسكم و لعامتهم ثم سكت.» [2] : مسئله‏ي ديگر اينكه ما كه سراغ شما آمده‏ايم نه به خاطر حاجت و نياز باشد، بلكه آمدن ما به اين جهت است كه خوش نداشتيم در خلافت كه مسلمانان اجتماع كردند و با ابوبكر بيعت كردند از طرف شما ايراد و اشكالي باشد تا گرفتاري آن به شما و ايشان برگردد، و لذا از شما دعوت مي‏كنيم بياييد با دستگاه حكومت همكاري كنيد و به مصلحت خودتان و مردم بينديشيد. بعد ساكت شد و ديگر چيزي نگفت.

اگر سخنان فوق را دقيق بررسي كنيم مي‏بينيم كه از راه تطميع و قريب و با وعده‏ي رياست و پست و مقام براي عباس عموي حضرت علي- عليه‏السلام- خواسته‏اند كه او را از كنار علي- عليه‏السلام- بروبايند و هم با تهديدد و ارعاب و اين كه مردم از شما برمي‏گردند و نياز به شما نداريم بلكه خواستيم كه در امر خلافت حرف و اعتراضي نداشته باشيد. و كاملا مشهود است كه مي‏خواستند با بردن عباس ديگران را هم به طرف خودشان بكشانند.

بنابراين حزب سقيفه مخالفين خود را اول تطميع و باز خريد و بعد هم ترور مي‏كردند، و آن هم يا حيثيتي و يا جاني كه برخورد با عباس عموي گرامي پيامبر- صلي الله

 

[ صفحه 66]

 

عليه و آله و سلم- هم يكي از اين مقوله‏هاست. ولي چيزي كه جاي تاسف است اينكه امت بعد از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- يا از جهت ترس و يا تطميع و مال دنيا به دست خودشان اسلام عزيز را از سرچشمه‏ي صاف و زلالش گل آلود كردند و ولي بر حق خدا و وصي پيامبر را تنها گذاشتند تا ناخلفها بيايند مقدرات حكومت اسلامي و مردم را به دست بگيرند و بكنند آنچه را كه كردند.

اما جواب دندان شكن عباس به رئيس سقيفه اين بود: «واما ما بذلت لنا، فان يكن حقك اعطيناه فامسكه عليك، و ان يكن حق المومنين فلس لك ان تحكم فيه... و اما قولك! ان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- منا و منكم، فان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- من شجره نحن اغصانها، وانتم جيرانها، واما قولك: يا عمر، انك تخاف الناس علينا، فهذا الذي قدمتموه اول ذلك و بالله المستعان» [3] : عباس عموي گرامي حضرت علي- عليه‏السلام- پس از حمد و ثناي خداوند چنين گفت: همان گونه كه تو گفتي، خداوند متعال محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- را به پيامبري برانگيخت و او را هادي و رهبر مومنان قرار داد و خداوند با وجود او بر امتش منت گذارد و سرانجام براي او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براي خود كسي را برگزينند، به شرط آنكه به حق انتخاب كنند و گرفتار هوي و هوس نشوند. اكنون تو اگر به مكانت خويش از رسول خدا طالب خلافتي، حق ما را گرفته‏اي و اگر به راي مومنان متكي هستي ما هم از ايشان هستيم (و در مورد خلافت شما هيچ كاري انجام نداده‏ايم، نه براي آن آبي آورده‏ايم و نه بساطي گسترده‏ايم) و اگر تصور مي‏كني خلافت براي تو به خواسته‏ي گروهي از مومنين واجب شده است، در صورتي كه ما آن را خوش نداشته باشيم ديگر براي تو وجوبي نخواهد بود، و از سوي ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مي‏گويي آنان به تو اظهار كرده‏اند و از يك سو

 

[ صفحه 67]

 

مي‏گويي آنان در اين باره طعن مي‏زنند. و آنچه را كه به ما مي‏بخشي اگر حق خودت است، پس آن را پهلوي خودت نگهدار و اگر حق مومنين است، پس مناسب نيست كه تو در حق مردم و مومنين حكم كني و حق آنها را غضب كني، و آنچه را كه به ما مي‏دهي، اگر حق خود ماست ما راضي نمي‏شويم كه بعضي از آن را برگرداني و بعضي ديگر را برنگرداني و اين سخن را به اين جهت نمي‏گويم كه بخواهم تو را از كاري كه در آن درآمده‏اي بركنار سازم، ولي دليل و حجت را بايد گفت و اما اينكه گفتي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از ما و شماست، بدان كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مثل درختي مي‏ماند كه ما شاخ و برگ آن هستيم و شما همسايه آن، بعد عباس خطاب به عمر گفت: اما سخن تو: تو از شورش مردم ما را مي‏ترساني و بدان اين كاري كه شما كرديد، اين اول آن (يعني شوراندن مردم) مي‏باشد و ما به خدا پناه مي‏بريم و از او كمك مي‏خواهيم.

ابن ابي‏الحديد در جلد دوم شرح نهج‏البلاغه صفحه‏ي 52 سخنان براء بن عازب و شور و مشورتهاي ياران علي- عليه‏السلام- را نقل مي‏كند و اينكه ياران و نزديكان حضرت علي- عليه‏السلام- تلاش مي‏كردند كه مسئله‏ي خلافت را در بين مهاجرين به شورا گذارند، و بعد هم مسئله‏ي با خبر شدن ابوبكر و عمر و پيشنهاد مغيره به ابوبكر و عمر را مبني بر اينكه با عباس ملاقات كنيد و در حكومت او را هم شريك نماييد تا بواسطه اين كار از طرف علي- عليه‏السلام- و يارانش خاطر جمع شويد و وقتي كه عباس به طرف شما آمد و در حكومت دخالت كرد، حجت و دليل براي شما در نزد مردم بر ضد علي- عليه‏السلام- مي‏باشد و مردم ديگر علي- عليه‏السلام- را رها مي‏كنند.

اينجا ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: در شب دوم وفات پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- آنها براي تطميع عباس به خانه وي آمدند و با جواب دندان شكن عباس برگشتند. با توجه به اين سخنان هم معلوم مي‏شود كه حكومت چه مقدار تلاش مي‏كرده تا مردم و افراد سرشناس را از اطراف علي- عليه‏السلام- و اهل‏بيت- عليه‏السلام- دور كند و حالا اين كار را با هر اقدام صورت بگيرد.

 

[ صفحه 68]

 

بلي حزب سقيفه موفق شده عده‏اي را با درهم و دينار و بخشش مال و اموال، مثل «اباسفيان» و «طلحه» و «اسيد بن حضير» باز خريد و تطميع كنند. باز هم ابن ابي‏الحديد و ابن عبد الربه مي‏گويند: «قال ابوبكر احمد بن عبد العزيز... ان اباسفيان قال شيئا آخر لم تحفظه الرواه، فلما قدم المدينه قال: اني لاري عجاجه لا يطفئها الا الدم! قال: فكلم عمر ابوبكر، فقال: ان اباسفيان قدقدم، و انا لانا من شره، فدفع له ما في يده فتركه فرضي» [4]  ابن ابي‏الحديد قبل از اين حديث، حديث ديگري را از ابوبكر جوهري نقل كرده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ابوسفيان را به سرزمين طايف براي جمع‏آوري زكات فرستاده بود و وقتي ابوسفيان از آن جا برگشت، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته بود، از عده‏اي سوال كرد: چه اتفاقي افتاده است؟ گفتند: رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته است، سوال كرد كه جانشين او چه كسي شده است؟ گفتند: ابوبكر، ابوسفيان گفت: بچه شتر خليفه شده است؟ در جواب گفتند: بلي و آن وقت سوال كرد: پس مستضعفان علي- عليه‏السلام- و عباس چه كردند...

بعد ابن ابي‏الحديد اين روايت را ذكر كرده است: ابوبكر جوهري گفته است: همانا ابوسفيان چيزي ديگر هم گفت كه آن را روات نياورده‏اند يا ضبط و ثبت ننموده‏اند، وقتي كه ابوسفيان به مدينه آمد و گفت: همانا من آتش و فتنه‏اي را مي‏بينم كه خاموش نمي‏كند، آن را مگر خون. و اين حرف او را عمر شنيد و با ابوبكر صحبت كرد و گفت: اباسفيان به مدينه برگشته است، و ما از شر او درامان نيستيم، پس بايد او را تطميع و باز خريد كنيم، بعد تصميم گرفتند كه هر چه از مال زكات كه از سرزمين طايف آورده بودند به او پس دهند و اين كار را كردند و او را رها نمودند و از او بيعت نخواستند و او هم راضي شد. بعد هم- پس از فتح سرزمين شام- حكومت آنجا را به فرزندان او (ابوسفيان) واگذار كردند!! و مخصوصا معاويه كه در مدت بيست سال جز دشمني با اهل‏بيت و آل علي- عليه‏السلام- كاري نكرد و دست پليدش را به خون فرزندان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و ستارگان آسمان امامت و ولايت آلوده كرد و عمال

 

[ صفحه 69]

 

جيره‏خواري را روي كار آمد كه تا توانسته‏اند حديث جعل نمودند و احاديثي كه از زبان مبارك پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در فضائل علي و زهرا- سلام‏الله‏عليها- بود آنها را براي ابوبكر و عمر و ديگران جعل كردند. و آن قدر حديث جعل كردند كه آخر معاويه گفت: ديگر بس است و از حالا حديث به نفع معاويه جعل كنيد و آن عمال جيره‏خوار نيز اين كار را كردند. براي اطلاع بيشتر به كتاب «سقيفه انقلاب ابيض» مراجعه شود.

2- تهديد: يكي ديگر از طرحها و برنامه‏هايي كه حزب سقيفه با مخالفين انجام داد، تهديد و از صحنه خارج كردن افراد بود و در مورد تعدادي از آنها پا را از تهديد فراتر گذاشته و به ضرب و قتل آنها پرداختند. براي نمونه شمشير «زبير» را شكسته و بر سينه‏اش نشستند، «ابوذر» و «سلمان» و «مقداد» را آن قدر زدند كه سلمان مي‏گويد: گردنم چون غده‏اي ورم كرده و بالا آمده، و اگر علي- عليه‏السلام- به فريادش نرسيده بود او را كشته بودند.

ابن ابي‏الحديد در رابطه با تهديد و ضرب و شتم مي‏گويد: «فخرج الزبير مصلتا بالسيف فاعتنفه زياد بن لبيد الانصاري و رجل آخر فندر السيف من يده» [5] : زبير در خانه‏ي علي بود و از خانه بيرون آمد و شمشير به دست داشت، زياد بن لبيد انصاري با مرد ديگري او را كتك زدند و شمشيرش را گرفتند. در آخر ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: او را به ضرب و زور و كتك به طرف ابوبكر بردند.

«بريده اسلمي» را به دستور عمر زدند و از مسجد بيرون كردند، آنهم به سبب اينكه در مسجد به ابوبكر مي‏گفت: اين حديثي كه تو از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل مي‏كني كه نبوت و خلافت در يك نسل جمع نشود، دروغ است. و شما همان دو نفري هستيد كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به شما فرمود: خدمت علي برويد و به ولايت او بر مومنين تسليم شويد و شما هم گفتيد كه آيا دستور خدا و رسول اوست؟ آن حضرت هم فرمود: آري. و بريده اسلمي مي‏گفت: شما دروغ مي‏گوييد

 

[ صفحه 70]

 

و به خدا قسم در شهري كه تو امير آن باشي سكونت نمي‏كنم، پس آن گاه او را زدند و به بيرون انداختند.

و حباب بن منذر آن بزرگ صحابي و مجاهد جنگ بدر را با آن همه سابقه‏ي درخشان به جرم اينكه در سقيفه در برابر ابوبكر شمشير كشيده بود و خلافت او را قبول نكرده بود در همان سقيفه او را گرفته و دهانش را پر از خاك كردند. ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «فوثب رجل من الانصار، فقال: انا جذيلها المحكك و عذيقها المرجب، فاخذ و وطئي في بطنه و دسوا في فيه التراب» [6] : به مردي از انصار برخوردند (حباب منذر) كه مي‏گفت: من مرد كار آزموده و سرد و گرم چشيده و طوفان ديده‏ام، او را گرفته، لگد كوبش كردند و دهانش را پر از خاك نمودند!!

و ام‏ايمن را كه پرستار پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود و به آنها اعتراض مي‏كرد، به دستور عمر از مسجد بيرون انداختند. ام يمن مي‏گفت: اي ابوبكر چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر كردي.

3- سلب آزادي: باز هم يكي از طرحهاي حزب سقيفه در برخورد با مخالفين خود، در محاصره و تنگنا و ممنوع الخروج قرار دادن صحابه و افراد سرشناس بود و عمر پس از برنامه سقيفه خروج صحابه از مدينه را ممنوع كرد، به بهانه‏ي اين كه مي‏ترسم اصحاب رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در ميان مردم پراكنده شوند و باعث گمراهي مردم گردند!!

ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «ها اني ممسك بباب هذا الشعب ان يتفرق اصحاب محمد في الناس فيضلوهم...» الي «و لا انكروا ايضا علي محمد قوله في اصحاب رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم-: انهم يريدون اضلال الناس و يهمون به...» [7] : عمر گفت: بدانيد همانا من در اين شهر را مي‏بندم تا اصحاب رسول خدا (محمد) در بين مردم پراكنده نشوند و مردم را گمراه نكنند... تا اينكه ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: شيعه انكار نمي‏كنند سخن عمر

 

[ صفحه 71]

 

را درباره‏ي اصحاب رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- همانا آنان (اصحاب) مي‏خواهند مردم را گمراه كنند و به اين كار تلاش مي‏كنند.

خطيب بغدادي مي‏گويد: «جاء الزبير الي عمر: ائذن لي ان اخرج فا قاتل في سبيل الله، قال حسبك قد قاتلت مع رسول‏الله- صلي الله عليه و آله- و سلم فانطلق الزبير و هو يتذمر، فقال عمر: من يعذرني من اصحاب محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-؟ لولا اني امسك بفم هذا الشعب لاهلك امه محمد - صلي الله عليه و آله و سلم-» [8] : زبير آمد پهلوي عمر و از او اجازه خواست تا براي جنگ در راه خدا از مدينه خارج شود، عمر در جواب گفت: همان مقدار جنگهايي كه در راه خدا در كنار رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- انجام داده‏اي بس است (يعني اينكه اجازه نمي‏دهم) زبير در حالي كه ناراحت بود از پهلوي عمر رفت و فاصله گرفت، بعد عمر گفت: كيست كه مرا از خروج اصحاب رسول خدا معذور دارد؟ و اگر من درهاي اين شعب (مدينه) را نبندم و مراقبت نكنم هر آينه امت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- هلاك مي‏شود.

با توجه به اين سخنان پيداست كه حكومت سقيفه راه و روش اختناق و سلب آزادي را در پيش گرفته بوده است كه حتي اصحاب و ياران پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- در خانه‏هاشان بازداشت بودند و از تماس گرفتن با مردم ممنوع بوده و اينكه حقايق را به مردم بگويند، تحت نظر داشته‏اند. و اگر از آنها سلب آزادي نمي‏كردند، بالاخره حقايق را به مردم مي‏گفتند و مردم را با (بيان اينكه حكومت روي معيارهايي كه خداوند براي جانشين پيامبرش معين كرده نمي‏باشد) روشن مي‏كردند، معلوم بود كه مردم عكس‏العمل نشان مي‏دادند، اگر چه آنان در مرحل اول سكوت كردند.

و پيداست كه سران حكومت با اين برنامه‏ريزي دقيق كه داشته‏اند مخالفين خود را تطميع و باز خريد و اعطاي حق سكوت و بعد هم تهديد نموده، ضرب و شتم، محاصره، بازداشت، زنداني، ممنوع الخروج و يا ممنوع المنبر مي‏كردند و اينكه حق هيچ‏گونه تماسي با مردم را نداشته باشند.

 

[ صفحه 72]

 

4- جعل حديث: يكي ديگر از برنامه‏هاي حكومت سقيفه كه به محض روي كار آمدن آن را اجرا كردند و خيلي از افراد با تقوا را هم در شك و شبهه انداختند، برنامه‏ي جعل احاديث و آن هم از زبان مبارك پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود كه سبب گمراهي افراد زيادي شد، گرچه مردم زود متوجه مسئله شدند ولي چه فايده. اولين كسي كه حديث جعل كرد خود ابوبكر بود، همان طور كه گفته شد وقتي او سر كار آمد اولين اتهام را به ساحت اقدس پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نسبت داد كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم فرمود: «خلافت با نبوت براي ما اهل‏بيت جمع نمي‏شود» و يا اينكه ما از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه فرموده: «ما طايفه‏ي انبيا درهم و دينار را به ارث نمي‏گذاريم» و يا اينكه عايشه خانم گفت كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «ابوبكر به جاي او با مردم نماز بخواند».

با اين نسبتهاي دروغ و اتهامات، عده‏اي از مردم را در حال شك و شبهه و سر درگمي بردند و با اين شايعات انقلاب سفيد! را با تهديد و ارعاب بر ضد اهل‏بيت- عليه‏السلام- انجام دادند. عايشه خانم احاديثي را جعل كرد و افترائات زيادي را به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نسبت داد و از جمله گفت: «ما ترك رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- دينارا و لا درهما و لا شاه و لا بعيرا و لا اوصي بشي‏ء» [9] : رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم بعد از خود نه دنيا و نه درهم و نه گوسنفد و نه شتر و هيچ چيزي را به عنوان ارث باقي نگذاشت و به چيزي و كسي هم وصيت نكرد!!.

باز هم ابن سعد به نقل از عايشه خانم مي‏گويد: «قيل لعايشسه اوصي رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم-؟ قالت: كيف اوصي و لقد دعا بالطست ليبول فيها فانخنث في حجري و ما شعرت انه مات، و مامات الا بين سحري و نحري» [10] : به عايشه گفته شد آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم- وصيتي فرمود؟ و كسي را به عنوان وصي خود معرفي فرمود؟ عايشه در جواب گفت: چگونه وصيت كرد در حالي كه در خانه‏ي من بود و از من طشت خواست تا اينكه... كند و من نفهميدم كه او كي از دنيا رفته است و از دنيا نرفت مگر

 

[ صفحه 73]

 

اينكه سر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بين سينه و آغوش من بود.

باز هم ابن سعد مي‏گويد: «قيل لام المومنين عايشه اكان رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- اوصي الي علي؟ قالت: لقد كان راسه في حجري فدعا بالطست فبال فيها فلقد انخنث في حجري و ما شعرت في فمتي اوصي الي علي؟» [11] : به عايشه گفته شد آيا رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به علي- عليه‏السلام- وصيت و سفارشي فرمود؟ در جواب گفت: به تحقيق سر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در آغوش من بود و طشت خواست تا در آن... كند و در آغوش من بود و نفهميدم كي از دنيا رفته، پس چگونه و چه زماني به علي- عليه‏السلام- وصيت كرده است؟!

اين گونه افترائات نسبت به ساحت مقدس پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- زياد است و شايد بيش از هزاران باشد و هر انساني اگر با تتبع و دقت اين روايات و اكاذيب را بررسي كند، متوجه خواهد شد كه اينها جز اتهامات چيزي ديگري نخواهد بود. هر عقل سالمي درك مي‏كند كه اينها حقيقت ندارند، براي اينكه يك انسان عادي اگر از دنيا برود و يا مسافرت كند يك سري وصيتها و سفارشات مي‏كند، آن وقت چطور مي‏شود كه آخرين پيامبر خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بعد از بيست و سه سال زحمت و رنج در راه تبليغ بهترين دين آسماني از دنيا برود، اما بدون وصيت و وصي باشد؟ بر فرض اينكه آنها جريان غدير و آياتي كه در اين باره نازل شد نشنيده‏اند، آيا باز هم مي‏شود تصور كرد كه پيامبر بدون وصيت از دنيا رفته باشد؟ بلكه مي‏شود گفت: اين اكاذيب از برنامه‏هاي سقيفه بوده است كه مردم را سر درگم كنند تا به اهداف خودشان برسند!!.

در حقيقت با اين جعليات انكار خلافت علي- عليه‏السلام- كه مساوي با انكار نبوت و رسالت پيامبران و مخصوصا انكار رسالت پيامبر اسلام بوده است نمودند. چنانچه حسكاني در «شواهد التنزيل» به سند خود از عبدالله بن عباس در تفسير آيه‏ي شريفه: «واتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه و اعلموا ان الله شيدد العقاب». [12] .

 

[ صفحه 74]

 

(و بترسيد از بلايي كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد (بلكه ظالمان و مظلومان همه را فرا گيرد) بدانيد كه عقاب خدا بسيار سخت است) گفت: چون آيه نازل شد پيامبر اكرم- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «من ظلم عليا مقعدي هذا بعد وفاتي فكمانما حجد نبوتي و نبوه الانبياء قبلي». [13] : هر كس به علي- عليه‏السلام- ظلم كند در جانشيني من پس از وفاتم، گويا نبوت مرا و پيامبران گذشته را انكار كرده است.

در كتاب ابو عبدالله محمد بن علي سراج آمده است كه او در تاويل آيه به سند خود به نقل از عبدالله بن مسعود گفت: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من فرمود: اي ابن مسعود بر من آيه: «واتقوا فتنه...» نازل شد و من آن را نزد تو به امانت مي‏گذارم، آن چه من مي‏گويم آن را حفظ كن و از من به ديگران نقل نما كه: «من ظلم عليا مجلسي هذا كمن جحد نبوتي و نبوه من كان قبلي». هر كس به علي- عليه‏السلام- در جانشيني من، ظلم كند، مثل كسي است كه نبوت مرا و تمام پيامبران را انكار كرده است.

راوي به او گفت: آيا واقعا اين جمله را از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدي؟! گفت: آري، گفتم: پس چگونه از طرف ظالمان قبول پست و مقام كردي؟! جواب داد: به همام جهت عقوبت عمل خود را به خود وارد آوردم و اين به جهت آن بود كه من از امام خود اذن نگرفتم، چنانچه جندب و عمار و سلمان، اذن گرفتند و من از خداوند طلب آمرزش مي‏كنم.

حالا با توجه به آيه‏ي شريفه و حديث نوراني، آنهايي كه با جعل احاديث مسئله‏ي خلافت علي- عليه‏السلام- را انكار كردند، آيا متوجه نبودند كه با انكار ولايت و امامت ولي خدا، رسالت و نبوت صد و بيست و چهار هزار پيامبر- عليه‏السلام- و مخصوصا رسالت سيد الانبيا محمد مصطفي- صلي الله عليه و آله و سلم- را انكار نمودند؟! پس چگونه سران سقيفه و عايشه خانم به خودشان اجازه دادند با جعل احاديث، مسئله‏ي خلافت و جانشيني رسالت را كه تنصيص و تصريح شده از جانب پروردگار بود انكار كردند

 

[ صفحه 75]

 

و اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به چيزي و يا كسي وصيت نكرد و العياذ بالله بدون وصيت از دنيا رفته است!!!.

5- ترور و قتل عام: يكي ديگر از برنامه‏هاي از قبل تعيين شده‏ي حزب سقيفه، ترور و كشتار دسته جمعي بود، كه از خطرناكترين اقدامات آنان بود. و به عنوان آخرين حربه براي كساني كه قابل تطميع و خريداري نبودند و يا اينكه تهديدها بر آنها اثر نمي‏كرد، آنها را ناجوان مردانه ترور مي‏كردند و يا به جرم ارتداد آنها را چه فردي و چه دسته جمعي مي‏كشند. با اين اقدامات، نه تنها مخالفين را از سر راه برمي‏داشتند، بلكه در دل عموم مردم هم ايجاب رعب، ترس، و وحشت مي‏كردند.

سعد بن عباده بزرگ قبيله خزرج كه با ابوبكر بيعت نكرد و عمر را هم تهديد كرد، از اين مقوله مي‏باشد. در همين رابطه ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «انه كتب الي خالد بن الوليد و هو علي الشام يامره ان يقتل سعد بن عباده، فكمن له هو و آخر معه ليلا، فلما مر بهما ريماه فقتلاه، و هتف صاحب خالد في ظلام الليل بعد ان القيا سعدا في بئر هنا فيها ماء ببيتي:

 

«نحن قتلنا سيد الخز 

رج سعد بن عباده»

 

«و رميناه بسهمين 

فلم تخط فواده»

 

يوهم ان ذلك شعر الجن و ان الجن قتلت سعدا، فلما اصبح الناس فقدوا سعدا، وقد سمع قوم منهم ذلك الهاتف فطلبوه، فوجدوه بعد ثلاثه ايام في تلك البئر، وقد اخضر، فقالوا: هذا مسس الجن، و قال شيطان الطاق لسائل ساله: ما منع عليا ان يخاصم ابوبكر في الخلافه؟ فقال: يابن اخي، خاف ان تقتله الجن» [14] : ابن ابي‏الحديد در بحث مطاعن در «الطعن الثالث عشر» گفته است: همانا او (ابوبكر) به خالد بن وليد كه در شام بود نامه نوشت و او را مامور كرد كه سعد بن عباده را بكشد، بعد از رسيدن نامه‏ي خالد هم با يك نفر ديگر در كمين سعد بودند، تا اينكه در شب وقتي كه سعد بن عباده از كنار آنها عبور مي‏كرد او را با تير زدند و كشتند و در چاه آب انداختند و فردي كه همراه خالد

 

[ صفحه 76]

 

بود در تاريكي شب بعد از آن كه سعد را در چاه آب انداخت دو بيت شعر را به صداي جن انشاء كرد: ما سيد و بزرگ قبيله خزرج را كشتيم و دو تير درست به قلب او زديم، همه گمان كردند كه آن دو سطر شعر شعر جن مي‏باشد و همانا جن او را كشته است، وقتي كه صبح شد مردم سعد را پيدا نكردند و اين هاتف و صدا را شنيدند و به سراغ سعد برآمدند و بعد از سه روز او را در چاه آب پيدا كردند، در حالي كه نابود شده بود و گفتند كه اين كار جن است». بعد ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: ابو حنيفه از مومن طاق پرسيد: اگر خلافت حق علي- عليه‏السلام- بود، چرا با ابوبكر مخاصمه و مطالبه خلافت نكرد در حالي كه علي- عليه‏السلام- قوي و شجاع بود؟ در جواب گفت: مي‏ترسيد كه جن او را بكشد!!

باز هم ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «و عمر هو الذي شيد بيعه ابوبكر، و رقم المخالفين فيها فكسر سيف الزبير لما جرده، و دفع في صدر المقداد، و وطي‏ء في السقيفه سعد بن عباده، و قال: اقتلوا سعدا، قتل الله سعدا، و حطم انف الحباب بن المنذر الذي قام يوم السقيفه: انا جذيلها المحكك و عذيقها المرجب، و توعد من لجا الي دار فاطمه- عليه‏السلام- من الهاشمين، و اخرجهم منها، و لولاه لم يثبت لابوبكر امر، و لا قامت له قائمه.» [15] : عمر كسي بود كه بيعت ابوبكر را محكوم كرد و مخالفين ابوبكر را هم به بيعت كشاند و شمشير زبير را در وقتي كه آن را از غلاف بيرون آورده بود شكست و مقداد را در سقيفه به شكمش زد و گفت: سعد را بكشيد، خدا او را بكشد، و نيز دماغ حباب بن منذر را به خاك ماليد و دهانش را پر از خاك نمود، حباب كسي بود كه در سقيفه گفته بود من مرد با تجربه هستم و سرد و گرم‏ها را ديده‏ام، و در مقابل طوفان‏ها مثل درخت خرما محكم هستم، و از بني‏هاشم كساني كه به خانه فاطمه - سلام‏الله‏عليها- پناه برده بودند به آنها وعده و وعيد داد و آنها را از خانه بيرون آورد، و اگر عمر نبود خلافت به ابوبكر نمي‏رسيد و استوانه‏هاي حكومتش محكم نمي‏شد. اين سعد اگر چه از

 

[ صفحه 77]

 

علي- عليه‏السلام- طرفداري نكرد، اما با ابوبكر هم بيعت نكرد، و همين باعث شد كه او را تبعيد كرده، در آخر ترورش نمودند.» [16] .

و ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «فخر رازي در كتاب نهايه العقول مي‏نويسد: سعد به خاطر ترس از عمر از مدينه مهاجرت كرد. با اين حال او را كشتند» [17]  ولي فرزندش «قيس» از طرفداران علي- عليه‏السلام- و تربيت شده وي بود، مثل محمد بن ابوبكر كه تربيت شده علي- عليه‏السلام- بود. دستگاه حكومت، علي- عليه‏السلام- را هم دوبار تصميم گرفت كه ترور كند، يك بار هنگام بيعت با ابوبكر كه علي- عليه‏السلام- چند بار فرمود اگر بيعت نكنم چه مي‏كنيد؟ و هر دفعه آنها با قاطعيت گفتند: ترا مي‏كشيم. اين در موقعي بود كه عمر و خالد و قنفذ، شمشيرها را برهنه كرده و منتظر اشاره‏اي بودند.» [18] .

و مرتبه‏ي ديگر وقتي بود كه به اين نتيجه رسيدند كه علي- عليه‏السلام- مانع اعمال آنهاست و لذا ماموريت ترور و كشتن علي- عليه‏السلام- را به خالد واگذار كردند و قرار گذاشتند كه حضرت را در موقع نماز بكشند، تا اين كه در نماز ابوبكر دچار ترديد شد كه شايد خالد ماموريتش را درست نتواند انجام دهد، ضمن اينكه مردم هم بر عليه آنها شورش مي‏كنند و يا اينكه تحريك مي‏شوند و لذا در حال نماز و قبل از سلام گفت: «اي خالد آن چه را كه به تو دستور دادم انجام نده و اجرا نكن» و ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «قولهم: انه تكلم في الصلاه قبل التسليم، فقال: لا يفعلن خالدا ما امرته» [19] : سخن شيعه درباره‏ي ابوبكر اين است كه او در نماز قبل از سلام صحبت كرد و گفت: خالد آن چه را به تو فرمان دادم اجرا نكن.

مسعودي در اين باره گفته است: «و هموا بقتل اميرالمؤمنين- عليه‏السلام- و تواصوا و تواعدوا بذلك و ان يتولي قتله خالد بن الوليد فبعثت (اسما بنت عميس) الي

 

[ صفحه 78]

 

اميرالمؤمنين- عليه‏السلام- بجاريه لها فاخذت بعضادتي الباب و نادت «ان الملا ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج اني لك من الناصحين» [20]  فخرج مشتملا سيفه و كان الوعد في قتله ينتهي امامهم من صلوته بالتسليم فيقوم خالد اليه فاحسوا باسه فقال الامام قبل ان يسلم (لا يفعلن خالد ما امرته به» [21] : گروه سقيفه در تلاش بودند كه اميرالمؤمنين- عليه‏السلام- را بكشند و از سر راه بردارند و لذا سفارشها كردند و وعده‏ها و قولهايي به افراد دادند كه اين ماموريت را انجام دهند و در آخر، مشورتها به اين منتهي شد كه خالد بن وليد اين ماموريت را انجام دهد، او اسماء بنت عميس كنيز خود را فرستاد به خانه علي - عليه‏السلام- وقتي كه كنيز به جلو خانه آمد دو طرف در را گرفت و اين آيه‏ي قرآن را كه درباره‏ي حضرت موسي- عليه‏السلام- نازل شده است قرائت كرد «همانا قوم تصميم گرفتند كه تو را بكشند، پس از منزل خارج شو و من براي تو بسيار مشفق و مهربانم» بعد علي- عليه‏السلام- شمشيرش را كشيد از منزل خارج شد، و خالد بن وليد هم كه شمشيرش را گرفته بود و در موقع نماز قصد كشتن علي- عليه‏السلام- را داشت، ناگاه ابوبكر كه نماز جماعت مي‏خواند متوجه شد كه شايد خالد نتواند وظيفه‏اش را درست انجام دهد و اين مسئله انعكاس بدي داشته باشد و لذا در نماز قبل از سلام گفت: اي خالد آنچه را كه به تو دستور دادم اجرا نكن.

علي- عليه‏السلام- بعد از نماز، خالد را در دستان و بازوهاي الهي خود آنچنان فشار داد كه از درد فرياد مي‏كشيد و با خواهش و وساطت مردم و عموي بزرگوارش عباس او را رها كرد. به هر حال بايد علي- عليه‏السلام- را از سر راه برداشت و او را كشت. و در آن موقعيت حساس و بسيار مهم فقط زهرا- سلام‏الله‏عليها- بود كه مي‏توانست او را حفظ كند و همين كار را هم كرد و سرانجام خود را فداي راه مولا و امام زمانش كرد و لذا زهرا- سلام‏الله‏عليها- فديه علي- عليه‏السلام- است و رفت تا علي- عليه‏السلام- بماند.

چنانچه گذشت دستگاه حكومت عزم را جزم كرده بود كه او را از كنار علي- عليه‏السلام-

 

[ صفحه 79]

 

بردارد، براي اينكه تا زهرا- سلام‏الله‏عليها- هست، علي- عليه‏السلام- پشتوانه‏ي محكمي دارد و مردم هم او را به خاطر اينكه دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- است احترام مي‏گذارند و لذا اعضاي سقيفه تصميم آخر را گرفتند كه فشارهاي روحي و جسمي را بر زهرا- سلام‏الله‏عليها- وارد كنند تا علي- عليه‏السلام- پشتوانه قوي نداشته باشد و زهرا- سلام‏الله‏عليها- هم از اين جهت كم نگذاشت و تا پاي جان از علي- عليه‏السلام- و و لايت و امامت بر حق او دفاع كرد.

بعد از شهادت زهرا- سلام‏الله‏عليها- علي- عليه‏السلام- از ترور و كشته شدن جان سالم بدر برد و به دست جن‏ها! كشته نشد و به خاطر روشي كه بر اساس وصيت رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در مقابل خلفا پيش گرفته بود، گوشه‏گيري و اعراض از خلافت را اختيار كرد و به عبادت و خواندن قرآن و آباد كردن زمين و كاشتن نخل روي آورد، و تا آن جا سياست تقيه و گوشه‏ي عزلت را ادامه داد كه اسم فرزندانش را به نام خلفا نام نهاد و به اجبار دخترش را به عقد آنها درآورد و در مشكلات اجتماعي و اقتصادي و سياسي آنها را ياري و راهنمايي مي‏فرمود كه نمونه‏هاي آن در كتب معتبر اهل سنت و شيعه موجود مي‏باشد.

در همين رابطه ابن ابي‏الحديد از زنده ماندن علي- عليه‏السلام- و ترور نشدن او اظهار تعجب و شگفتي نموده و از استادش (ابو جعفر نقيب) مي‏پرسيد: «سالت النقيب ابا جعفر يحيي بن ابي زيد رحمه الله، فقلت له: اني لاعجب من علي- عليه‏السلام- كيف بقي تلك المده الطويله بعد رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و كيف ما اغتيل و فتك به جوف منزله، مع تلظي الاكباد عليه! فقال: لولا انه ارغم انفه بالتراب و وضع خذه في حضيض الارض لقتل، ولكنه اخمل نفسه، واشتغل بالعباده والصلوه والنصر في القرآن و خرج عن ذلك الذي الاول، و ذلك الشعار و نسي السيف و صار كالقاتك يتوب و يصير سائحا في الارض او راهبا في الجبال، و لما اطاع القوم الذين و لو الامر و صار اذل لهم من الحذاء تركوه و سكتوا عنه، و لم تكن العرب لتقدم عليه الا بموطئاه من متولي الامر و في السر منه فلما لم يكن لولا الامر باعث وداع الي قتله وقع الانساك عنه، و لولا ذيل

 

[ صفحه 80]

 

لقتيل» [22] : چگونه علي- عليه‏السلام- در مدت 25 سال كه خانه‏نشين شد، توانست از كشته شدن و ترور جان سالم بدر ببرد؟! او كشته نشد و در منزل باقي ماند، با اينكه قلبها متوجه او بود. استادش مي‏گويد: اگر او كوتاه نمي‏آمد و كناره‏گيري نمي‏كرد، كشته مي‏گرديد. او از حضور در محافل سياسي و رقم زدن مقدرات كشور و دولت، خودداري كرد و به نماز و قرآن روي آورد و به آباد كردن نخلستانها پرداخت و از روش گذشته خود در زمان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دست برداشت و اسلحه و شمشيرش را به كنار گذاشت و خود را سياح زمين و عبادتگر در كوهها نشان داد و حتي از خلفا اطاعت مي‏كرد، لذا آنها از او دست برداشتند و در مورد او سكوت كردند و ديگر دليل و علتي براي كشتن او نداشتند و اگر رفتار او غير از اينها بود كشته مي‏شد.

و خود مولي علي- عليه‏السلام- فرموده است: «والله لقد بايع الناس ابوبكر، و انا اولي الناس بهم مني بقميصي هذا، فكظمت غيظي، وانتظرت امر ربي، الصقت كلكلي بالارض» [23] : به خدا سوگند مردم با ابوبكر بيعت كردند در حالي كه شايستگي من نسبت به آنان براي لباس خلافت بيشتر بود، با اين حال خشم خود را فرو برده و منتظر امر پروردگار ماندم و سينه‏ام را به زمين نهادم (و اقدامي نكردم و آرام گرفتم).

مالك بن نويره كه از اصحاب رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بود و از طرف آن حضرت مامور جمع‏آوري زكات بود، از آنجا كه سران سقيفه را حق نمي‏دانست و زكات را به آنها نداد، او را زدند و كشتند. ابن ابي‏الحديد در اين رابطه گفته است: «لما قتل خالد مالك بن نويره و نكح امراته، كان في اعسكره ابوقتاده الانصاري، فركب فرسه، والتحق بابوبكر، و حلف الايسير في جيش تحت لواء خالد ابدا فقص علي ابوبكر القصه، فقال ابوبكر، لقد فتنت الغنائم العرب، و ترك خالد ما امرته، فقال عمر: ان عليك ان تقيده بمالك، فسكت ابوبكر، و قدم خالد فدخل المسجد و عليه ثياب قد صدئت من الحدي و في عمامته ثلاثه اسهم فلما راه عمر قال: ارياء يا عدو الله! عدوت علي رجل من المسلمين فقتلته و نكحت امراته، اما والله ان امكنني الله منك لا رجمنك‏ء،

 

[ صفحه 81]

 

ثم تناول الاسهم من عمامته، فسكرها، و خالد ساكت لا يرد عليه، ظنا ان ذلك عن امر ابوبكر و رائه فلما دخل الي ابوبكر و حدثه، صدقه فيما حكاه و قبل عذره. فكان عمر- يحرض ابوبكر علي خالد و يشير علي ان يقتص منه بدم مالك، فقال ابوبكر: ايهايا عمر! ما هو باول من اخطا، فارفع لسانك عنه، ثم ودي مالك من بيت المال المسلمين» [24] : ابوبكر خالد را به طرف قبيله‏ي مالك بن نويره فرستاد، چون قبيله‏ي مالك و خود او از دادن زكات به ابوبكر امتناع داشتند و او را شايسته ولايت نمي‏دانستند، وقتي كه خالد به قبيله مالك رسيد، سر مالك را شبانه از بدن جدا كرد و با خانم او كه زن زيبايي بود در كنار جسد مالك به زور زنا كرد. ابوقتاده‏ي انصاري كه در لشكر خالد بود، از اين جريان ناراحت شد، اسبش را سوار شده خود را به ابوبكر رسانيد، و قسم خورد كه در لشكري كه خالد فرمانده آن باشد ديگر خدمت نكند، ابوبكر سوال كرد چه شده است؟ ابوقتاده جريان را گفت، بعد ابوبكر گفت: هر آينه فتنه‏اي نسبت به غنايم عرب واقع شده و ابوقتاده را تهديد كرد كه به طرف خالد برود و به حاضران گفت: خالد آنچه را كه من فرمان داده بودم ترك كرده است، عمر كه در صحنه حاضر بود خطاب به ابوبكر گفت: بر توست كه خالد را بازداشت كرده و تحت فشار قرار دهي، ابوبكر ساكت شد، خالد بازگشت و داخل مسجد شد در حالي كه جامه‏اي پوشيده بود كه بر آن زنگ آهن بود، و در عمامه‏اش سه تا تير قرار داده بود، وقتي كه عمر خالد را ديد گفت: اي رياكار و اي دشمن خدا! با مردي از مسلمانها دشمني كردي و بعد او را كشتي، و با زنش زنا كردي، قسم به خدا اگر خدا دست مرا به تو برساند هر آينه تو را سنگسار مي‏كنم، بعد تيرها را از عمامه‏ي او گرفت و آنها را شكست. خالد ساكت بود، و جواب نمي‏داد، و گمان مي‏كرد آنچه كه عمر مي‏گويد، از دستورات ابوبكر و نظرات اوست، وقتي كه خالد بر ابوبكر وارد شد، جريان را گفت و ابوبكر سخنان او را تصديق كرد و عذرش را پذيرفت، در حالي كه عمر هم بود و ابوبكر را بر ضد خالد تحريك مي‏كرد و به ابوبكر مي‏گفت كه خالد را به خاطر مالك بن نويره بايد قصاص

 

[ صفحه 82]

 

كند، ابوبكر در جواب عمر گفت: ساكت باش! او اول كسي كه خطا كرده نيست (يعني تو و من و همه‏ي ما خطاكاريم) زبانت را از طعن او بردار، بعد ابوبكر ديه مالك را از بيت‏المال داد!! [25] .

شهاب الدين احمد نويري مي‏گويد: عمر به ابوبكر گفت: شمشير خالد آميخته با ظلم و ستم است و اين كار (كشتن مالك و تجاوز به همسر وي) را به ناحق كرده است، بايد از او قصاص بگيري. ابوبكر فرماندهان و كارگزاران خود را قصاص نمي‏كرد، ولي در جواب عمر گفت: شمشيري را كه خدا بر كافران كشيده است در نيام نمي‏كنم. [26] .

عماد الدين اسماعيل ابي‏الفداء در اين رابطه مي‏گويد: «و في ايام ابوبكر منعت بنو يربوع الزكاه و كان كبيرهم مالك بن نويره و كان ملكا فارسا مطاعا شاعرا قدم علي النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و اسلم، فولاه صدقه قومه، فلما منع الزكاه ارسل ابوبكر الي مالك المذكور خالد ابن الوليد في مانعي الزكاه فقال مالك انا آتي بالصلوه دون الزكاه فقال خالد اما علمت ان الصلوه والزكاه معا لاتقبل واحده دون الاخري فقال مالك قد كان صاحبكم يقول ذلك قال خالد او ما تراه لك صاحبا والله لقد هممت ان اضرب عنقك ثم تجولا في الكلام فقال له خالد اني قاتلك فقال: له او بذلك امرك صاحبك قال: و هذه بعد تلك و كان عبدالله عبن عمر و ابوقتاده الانصاري حاضرين فكلما خالدا في امره فكره كلامهما فقال: مالك يا خالد ابعثنا الي ابوبكر فيكون هو الذي يحكم فينا فقال خالد لا اقالني الله ان اقتلك و تقدم الي ضرار بن الازور بضرب عنقه فالتفت مالك الي زوجته و قال: لخالد هذه التي قتلتني و كانت في غايه الجمال فقال خالد: بل الله قتلك بر جوعك عن الاسلام فقال مالك انا علي الاسلام فقال خالد: يا ضرار اضرب عنقه فضرب عنقه و جعل راسه (اثقيه) لقدر و كان من اكثر الناس شعرا. و قبض خالد

 

[ صفحه 83]

 

امراته و قيل انه اشتراها من الفي‏ء و تزوج بها و قيل انها اعتدت بثلاث حيض و تزوج بها و قال لابن عمر و لابي قتاده احضرا النكاح فابيا و قال له ابن عمر: نكتب الي ابوبكر و نعلمه بامرها و تتزوج بها فابي و تزوجها و لما بلغ ذلك ابوبكر و عمر قال عمر: لابوبكر ان خالدا قد زني فارجمه قال: ما كنت ارجمه فانه تاول فاخطا قال: فانه قد قتل مسلما فاقتله قال: ما كنت اقتله فانه تاول فاخطا، قال: فاعزله، قال ما كنت اغمد سيفا سله الله عليهم» [27] : در زمان خلافت ابوبكر قبيله بني يربوع از دادن زكات به خليفه امتناع كردند و رئيس آنها مالك بن نويره كه آدم بافر است و شاعر بود، در زمان رسول خدا اسلام اختيار كرد و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هم او را متولي جمع‏آوري زكات قبيله‏اش فرمود: تا اينكه بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دادن زكات به خليفه امتناع كردند. ابوبكر خالد ابن وليد را به طرف آنها و كساني كه زكات نمي‏دادند فرستاد، خالد اول به طرف سرزمين بزاخه رفت و زكات آنجا را جمع كرد و بعد بدون اجازه‏ي خليفه به طرف بطاح رفت، اطرافيان خالد به او گفتند كه ما دستور نداريم به آنجا برويم، ولي خالد گوش نداد و به قبيله‏ي مالك رفت، وقتي با مالك بن نويره برخورد كرد، گفت: زكات بده! مالك گفت: من مسلمان هستم نماز مي‏خوانم ولي زكات را به شما و رئيس حكومت شما نمي‏دهم، خالد گفت: نماز و زكات با هم است و يكي بدون ديگري قبول نيست، مالك گفت: آيا صاحب و رئيس شما اين حرف را مي‏گويد؟ خالد در جواب گفت: آيا تو او را براي خود صاحب و رئيس نمي‏داني؟ قسم به خدا هر آينه مي‏خواهم گردنت را بزنم، بعد هر دو مجادله كردند. خالد گفت: با تو مي‏جنگم، مالك گفت: آيا او دستور داده است كه مرا بكشي، خالد گفت: اين حرفت بدتر از آن حرف اولي است (كه آيا رئيس تو گفته نماز و زكات با هم است). عبدالله عمر و ابوقتاده انصاري [28]  حاضر بودند و با خالد صحبت كردند كه مالك را

 

[ صفحه 84]

 

نكشد، ولي خالد از حرف آنها خوشش نيامد، مالك گفت: حالا كه مرا مي‏خواهي بكشي كسي بفرست به مدينه پهلوي ابوبكر و او هر حكمي كند، حكم همان است. خالد گفت: خدا مرا نيامرزد اگر تو را نكشم (و يا اينكه رها كنم) و بعد ضرار بن ازور را براي زدن گردن مالك خواست، در اين هنگام مالك به خانمش كه (زن بسيار زيبا بود) متوجه شده و گفت: من به خاطر اين كشته مي‏شوم، خالد گفت: اينكه از اسلام رو گرداندي خدا تو را كشته است! مالك گفت: من مسلمان هستم و اسلام را قبول دارم، خالد به ضرار گفت: گردن او را بزن و ضرار هم مالك (مسلمان و دوستدار علي- عليه‏السلام-) را كشت و سرش را كه موي زيادي داشت در ظرفي گذاشت. خالد خانم مالك را كه در عادت ماهانه هم بود گرفت، با او زنا كرد و ابن عمر و ابوقتاده از اين كار او ناراحت بودند و خالد از آنها خواست در مجلس نكاح وي حاضر شوند (البته نكاحي در كار نبوده است) ولي آن دو نفر امتناع كردند! و عبدالله عمر گفت: صبر كن به ابوبكر بنويسم و او را از جريان زن مالك آگاه كنم و بعد تو با او ازدواج كن، ولي خالد حرف ابن عمر را قبول نكرد و با زن مالك ازدواج كرد و همبستر شد، اين خبر كه به ابوبكر رسيد، عمر به ابوبكر گفت كه خالد زنا كرده، او را سنگسار كن، ابوبكر گفت: او را سنگسار نمي‏كنم، او اجتهاد نموده و در اجتهاد خود خطا كرده است!! عمر گفت، او مسلماني را كشته است او را قصاص كن و بكش! باز هم ابوبكر گفت: او را نمي‏كشم، او اجتهاده كرده و خطا نموده است! عمر گفت: پس لااقل او را از كار بركنار كن! ابوبكر گفت: شمشيري را كه خدا برافراشته است درنيام نمي‏كنم.

اگر اين جريان و ظلم فاخش دستگاه حكومت با دقت بررسي شود، مطالب و نكات زيادي دارد كه مجال بررسي آنها نيست، ولي در اينجا مي‏پردازيم به اينكه ابوبكر گفت: خالد اجتهاد كرده و خطا نموده است. البته بايد او از خالد و از اجتهاد او (بر فرض كه اجتهاد كرده باشد) دفاع كند، اگر اين كار را نمي‏كرد خو او زير سوال مي‏رفت، چرا كه خود نيز در مقابل نص صريح قرآن اجتهاد كرد و همين اجتهاد بود كه مصيبتهايي براي جهان اسلام به بار آورد، در حالي كه خود سران سقيفه اعتراف

 

[ صفحه 85]

 

داشتند كه مالك بن نويره مسلمان است و گناه او اين بود كه خليفه را بر حق نمي‏دانست، و لذا از دادن زكات به حكومت خودداري كرد و او را در منزلش در كنار زن و بچه‏اش مظلومانه كشتند.

و اينجاست كه علي- عليه‏السلام- بايد ناله كند و سر در چاه نمايد و فرياد بزند و درد دلش را به نخلستان‏ها بگويد. مگر گناه مالك بن نويره چه بود؟ مگر غير از اين مي‏گفت كه من تو را شايسته‏ي ولايت و خلافت نمي‏دانم؟ همين بود نه چيزي ديگر، در كجاي دنيا ديده شده است كه ناراضي حكومت و كسي كه رئيس دولت را قبول ندارد، به خانه او يورش برند و او را بكشند و به خانواده‏اش تجاوز كنند؟!

خالد بن وليد يك زمان فرمانده مشركين بود و حالا خليفه مسلمين او را براي قتل افرادي كه اذان مي‏گفتند و نماز مي‏خواندند و شهادت هم مي‏دادند مي‏فرستد و آن گونه تقل مي‏كند و تعجب اينكه او را شمشير اسلام هم نام بگذارند، باز هم تعجب اينكه اهل سنت او را جزو عشره‏ي مبشره مي‏دانند. همين فرد فاسد تا پايان خلافت ابوبكر به سمت فرمانده سپاه اسلام باقي ماند!! و در خلافت عمر نيز به عنوان معاون ابوعبيده در شام فعاليت، مي‏كرد و وقتي كه خالد مرد، عمر زنان قبيله‏اش (بني مخزوم) را آورد تا براي خالد گريه كنند و يكبار هم عمر گفته بود كه اگر خالد زنده مي‏ماند او را بر جا و منصب خود مي‏نهادم. [29] .

يكي ديگر از ترورهايي كه اعضاي سقيفه انجام داد كشتن اياس بن عبدالله فجائه بود، در حالي كه او صحابي پيامبر بود، به او برچسب ارتداد زدند و او را در مصلاي مدينه كشانده و در حالي كه دست و پايش را بسته بودند در آتش انداخته و زنده زنده سوزاندند و هر چه فرياد مي‏زد «من مسلمانم» كسي نبود كه به فرياد او برسد.

در همين رابطه ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «و انه حرق الفجاء السلمي بالنار، وقد

 

[ صفحه 86]

 

نهي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- ان يحرق احد بالنار» [30]  همانا يكي از كارهاي ابوبكر اين است كه فجائه السلمي را در آتش سوزاند، در حالي كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نهي فرموده بود كه كسي را در آتش بسوزانند.

ابوبكر در لحظه‏هاي آخر عمرش از چندين عمل خود بيشتر از بقه اظهار ندامت مي‏كرد كه يكي از آنها همين كشتن فجائه بود و مي‏گفت: «و وددت اني لم احرق الفجائه» [31]  «اي كاش فجائه را در آتش نمي‏سوزاندم».

و نيز ترور و كشتار دسته جمعي بسياري از قبائل به بهانه نپرداختن زكات انجام شد كه با برچسب ارتداد آنها را در رديف سيلمه‏ها و طليحه‏ها قرار دادند و دسته جمعي آنها را كشتند. اگر چه اهل سنت در كتابهاي تاريخ و سيرشان سعي كردند آنچه را كه نشانه عدم ارتداد آنها باشد، به ميان آورده نشود، ولي با همه‏ي اين تلاش‏ها باز هم شواهد و دلايلي در دست است كه ثابت مي‏كند آنها مرتد نبودند و منكر اصل زكات هم نبودند، بلكه گناه آنها اين بوده است كه مي‏گفتند: ما تو را به عنوان خليفه رسول‏الله قبول نداريم، وقتي قبول نداريم ديگر زكات را هم به تو نمي‏دهيم و از ما انتظار دادن زكات را نداشته باش.

در اين راستا ابن كثير مي‏گويد: قبائل مختلف عرب گروه گروه وارد مدينه مي‏شدند و به نماز اقرا مي‏كردند، ولي از پرداختن زكات امتناع مي‏ورزيدند و عده‏اي از آنها از پرداختن زكات به شخص ابوبكر امتناع داشتند. [32]  و يعقوبي مي‏گويد: گروهي

 

[ صفحه 87]

 

از عرب مدعي پيامبري شدند و گروهي مرتد شدند و تا جهابر سر نهادند و مردمي هم از دادن زكات به ابوبكر امتناع ورزيدند. [33] .

ابن حزم در مساله احكام مرتدين مي‏گويد: اينها مسلمان بودند و هرگز از اسلام خارج نشدند و تنها از پرداخت زكات به ابوبكر امتناع داشتند، و به همين گناه و دليل كشته شدند، و بعد مي‏گويد: حنفي و شافعي و همه معتقد و متفقند كه اينها حكم مرتد را ندارند و نبايد آنها را مرتد ناميد. (مذاهب اهل سنت) همه مخالف اين عمل ابوبكر هستند. [34] .

نوبختي و سعد بن عبدالله اشعري مي‏گويند: «وقد كانت فرقه اعزتلت عن ابوبكر فقالت لا تودي الزكاه اليه حتي يصح عندنا لمن الامر و من استخلفه رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- بعد و نقسيم الزكاه بين فقرائنا و اهل الحاجه منا» [35]  عده‏اي از ابوبكر دوري كردند و گفتند ما زكات او را به او نمي‏دهيم تا اينكه مساله‏ي ولايت و امارت براي ما روشن شود و بدانيم چه كسي را رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- خليفه معين كرده و اگر نه زكات را بين فقرا و نيازمندان خودمان تقسيم مي‏كنيم و به ابوبكر نمي‏دهيم.

طبري مي‏گويد: «لا والله لا نبايع ابا الفصيل ابدا» [36]  او از ابومخنف نقل مي‏كند كه دو قبيله اسد و خزاره مي‏گفتند: به خدا قسم هرگز با ابوفصيل بيعت نخواهيم كرد. و از روي تحقير به ابوبكر اين حرف را گفتند.

عباس محمود عقاد مي‏گويد: نزديكترين قبايل به مدينه و گهواره اسلام نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اظهار ارادت و اخلاص مي‏نمودند، ولي در برابر كسي كه پس

 

[ صفحه 88]

 

از وي روي كار آمد و حكومت را عهده‏دار شد نافرماني مي‏كردند و مي‏گفتند: از رسول خدا پيروي مي‏كنيم ولي ما را با ابوبكر چه كار؟ و بعد مي‏گويد: عده‏ي ديگري از آن مردم به اصل زكات مومن و معتقد بودند، ولي به كساني كه زكات مي‏گرفتند ايمان و اعتقاد نداشتند. [37] .

محمد حسين هيكل استاد و نويسنده مصري مي‏گويد: عده‏اي از صحابه و از جمله عمر با اين اقدام ابوبكر مخالف بودند، و مي‏گفتند: نبايد با مردمي كه به خدا و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ايمان دارند جنگ نمود. [38]  اين گفتار بيانگر اين مطلب است كه اين افراد و قبايل در نظر او مرتد نبودند. بلكه مسلمان و پيرو دستورات اسلام و مقررات آن بوده‏اند.

دكتر حسن ابراهيم حسن و سهيل زكار مي‏گويند: اين قبايل مردي كه به معناي بازگشت از دين باشد نبودند بلكه مسلمان بودند ولي آنها بر اين و عقيده بودند كه پرداخت زكات تنها به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- واجب بوده است و بايد به او پرداخت شود. [39]  و ابن اعثم و واقدي وقتي كه ارتداد اهالي «حضرموت» و قبايل «كنده» را ذكر مي‏كنند، در چند جاي كتاب‏شان بيان و تصريح مي‏كنند كه برخي از همين قبايل خلافت را حق اهل‏بيت مي‏دانستند، و بعد مي‏گويد: «قال حارثه بن سراقه: نحن انما اطعنا رسول‏الله اذا كان حيا و لو قام رجل من اهل بيته لاطعناه و اما ابن ابي‏قحافه فلا والله ما له في رقابنا طاعه و لابيعه ثم انشاء حارثه بن سراقه يقول ابياتا و من جملتها:

 

«اطعنا رسول‏الله اذا كان بيننا 

فيا عجبا ممن يطيع ابوبكرا» [40] .

 

حارثه كه يكي از بزرگان كنده بود به زياد بن لبيد گفت: همانا ما هنگامي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در قيد حيات بود او را اطاعت مي‏كرديم و حال هم اگر كسي از

 

[ صفحه 89]

 

اهل‏بيت او خلافت را عهده‏دار شود باز هم او را متابعت و پيروي مي‏كنيم و اما پسر ابي‏قحافه قسم به خدا نه برگردن ما حقي دارد و نه اطاعت او بر ما واجب است و بعد از اين سخن انشاد شعر كرده و گفت: پيامبر خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- را كه در ميان ما بود اطاعت و پيروي كرديم. پس شگفتا و عجبا از كسي كه ابوبكر را اطاعت كند!!

اشعث بن قيس، خطاب به اهل كنده گفت: «فاني اعلم ان العرب لاتقرب بطاعه بني تيمم بن مره و تدع سادات البطحاء من بني‏هاشم آل غيره» [41] : من يقين و اطمينان دارم كه عرب با بودن بني‏هاشم، هرگز راضي به اطاعت از بني‏تميم بن مره نمي‏شود. [42] .

واقدي در رابطه با كشتار جمعي مخالفين به بهانه ندادن زكات مي‏گويد: «فاقبل اليه (زياد بن لبيد) رجل من سادات بني تميم يقال له الحارث بن معاويه فقال: لزياد انك لتدعوا الي طاعه رجل لهم يعهد الينا و لا اليكم فيه عهد فقال له الحارث لا والله ما ازلتموها عن اهلها الا حسدا منكم لهم و ما يستقر في قلبي ان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- خرج من الدنيا و لم ينصب للناس علما يتبعونه فارحل عنا ايها الرجل فانك تدعوا الي غير رضا... فوثب عر فجه بن عبدالله الذهلي فقال: صدق والله الحارث بن معاويه اخر جواهذ الرجل عنكم فما صاحبه باهل الخلافه و لا يستحقها بوجه من الوجوه، و ما المهاجرين و الانصار بانظر لهذا الامه منبيها محمد- صلي الله عليه و آله و سلم -... ثم و ثبوا الي زياد بن لبيد فاخرجوه من ديارهم و هموا بقتله. قال: فجعل زياد لا ياتي قبيله من قبائل كنده فيدعو هم الي الطاعه الا ردوا عليه ما يكره فلما راي ذلك سار الي المدينه الي ابوبكر فخبره بما كان من القوم و اعلمه ان قبائل كنده قد ازمعت علي الارتداد والعصيان!! فاغتم ابوبكر غما شديدا»: [43] .

حارث بن معاويه، يكي از بزرگان بني تميم بود و به زياد بن لبيد كه براي جمع

 

[ صفحه 90]

 

آوري زكات آمده بود و با مردم صحبت مي‏كرد گفت: تو ما را به اطاعت كسي مي‏خواني كه از ما و شما نسبت به او هيچ تعهد و پيماني گرفته نشده است. زياد گفت: راست مي‏گويي، اما ما او را براي خود انتخاب كرده‏ايم، حارث گفت: به من بگو چرا خلافت را از اهل‏بيت پيامبر دور كرده‏ايد؟ در حالي كه به گفته قرآن آنها به اين امر از ديگران سزاوارتر بودند. زياد گفت: مهاجر و انصار نسبت به امور خود از تو آگاه‏ترند، حارث گفت: نه به خدا قسم اين گونه نيست، بلكه شما از روي حسادت نسبت به اهل‏بيت از آنها عدول كرديد. و من هرگز نمي‏پذيرم كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از دار دنيا برود و كسي را به عنوان جانشين خود منصوب نكند. اي زياد برخيز و از اينجا دور شو كه تو ما را به غير رضاي حق مي‏خواني، در اين هنگام «عرفجه بن عبدالله الذهلي» گفت: به خدا قسم كه حارث راست مي‏گويد، اين مرد (زياد) را از ميان خود برانيد كه رفيق او ابوبكر به هيچ وجه اهليت براي خلافت را ندارد و مهاجر و انصار نيز بيناتر از خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بر امت خود نيستند (يعني چطور مي‏شود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شخصي را براي جانشين خود تعيين نكند؟) آنگاه زياد را كه تصميم به قتل او داشتند از آنجا بيرون راندند. و زياد بر هيچ قبيله‏اي از قبايل كنده نگذشت مگر آنكه آنها را به اطاعت از ابوبكر مي‏خواند ولي آنها او را با جوابهايي كه خوش نداشت از خود مي‏راندند، تا بالاخره به مدينه رسيد و ابوبكر را در جريان آنچه كه پيش آمده بود گذاشت. ابوبكر به شدت ناراحت شد و زياد را با سپاه چهار هزار نفري به طرف آنها فرستاد.

واقدي مي‏گويد: زياد با سپاه خود قبايل بني‏هند، بني‏عاقل، بني‏حجر، بني‏حمير را قتل عام كرد و سپس به ديگر قبايل كنده رو آورد و پس از درگيريهاي زياد و ريختن خونهاي فراوان و آمدن «عكرمه بن ابي‏جهل» با سپاهش به كمك او، بالاخره ابوبكر توانست قبايل كنده را در سرزمين حضرموت سركوب كند. [44] .

 

[ صفحه 91]

 

طبري مي‏گويد: يكي از قبايل ديگر كه (به قول ايشان) مرتد شدند و مردانشان قتل عام شدند و اموال آنها به غارت رفت و كودكان و نواميس‏شان به اسارت در آمد، اهل يمامه بودند، وقتي كه آنها خبر خلافت ابوبكر را شنيدند آن را قبول نكرده و از دادن زكات به حكومت جديد امتناع ورزيدند، ابوبكر هم سپاهي را به طرف آنها فرستاد و به بهانه‏ي ارتداد همه را از دم شمشير گذراند. [45]  و شاعر هم جريان مخالفت اهل يمامه با ابوبكر و اين حقيقت انكار نشدني را كه آنها تنها شخص ابوبكر را به رسميت نمي‏شناخته و انكار مي‏كردند، تصريح نموده است:

 

«اطعنا رسول‏الله ما كان بيننا 

فيا عجبا ما كان ملك ابوبكر»

 

«انوتي ابوبكر اذا قام بعده 

فتلك لعمر الله قاصمه الظهر» [46] .

 

«ما رسول خدا را تا زماني كه در قيد حيات بود متابعت و پيروي كرديم، پس شگفتا كه ابوبكر زمام حكومت را در دست گيرد، آيا ما ابوبكر را كه بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به خلافت رسيده متابعت كنيم؟ پس به ذات خدا قسم اين ماجرا كمرشكن است».

يكي ديگر از كشتارهاي دسته جمعي حزب سقيفه، قبيله بني‏سليم بود كه ابن اثير مي‏گويد: «فمثل بهم و حرقهم و رضخهم بالحجاره و رمي بهم من الجبال و نكسهم في الابار و ارسل الي ابوبكر يعلمه ما فعل و ارسل اليه قره ابن هبيره و نفرا معه موثقين» [47] : آنها را بعد از آن كه مثله كرد زنده زنده در آتش سوزاند و خانه‏ها را بر سرشان خراب كرد و سنگسارشان نمود و كوهها را بر سرشان انداخت، جريان را به ابوبكر اعلام كرد و ابوبكر قره بن هبيره را با عده‏اي به طرف او فرستاد.

يكي ديگر از قبيله‏هايي كه به اتهام ارتداد، توسط عكرمه بن ابي‏جهل به فرمان

 

[ صفحه 92]

 

رئيس حكومت قتل عام شدند و زندگي‏شان به غارت رفت و زنها و بچه‏هاشان به اسيري برده شد و تا زمان خلافت عمر در زندان و بازداشتگاه ماندند، اهالي دباء منطقه‏اي بين عمان و بحرين بود. [48]  طبري در تاريخ خود مي‏نويسد: قبايلي كه به اتهام ارتداد قتل عام كردند و يا سران آنها را از بين بردند، طي‏ء، غطفان، بني‏سليم، بني‏عامر، اسد، اهالي يمامه، تهامه، يمن، بحرين، نجد، حضرت موت، و بني‏تميم، بودند. [49] .

با توجه به مطالبي كه از كتب معتبر اهل سنت در فصل (انصار و اقدامات اعضاي سقيفه) ذكر شد، آنچه كه قابل توجه است، اين است كه اكثر محدثين و مورخين اهل سنت در رابطه با ارتداد قبايلي كه بيان شد از طبري نقل قول كردند و طبري هم اكثر اخبار را از شخصي به نام «سيف بن عمر» كه بقول علامه عسكري دروغ پرداز درجه يك مي‏باشد نقل كرده است [50]  و نيز شيخ محمد آل‏ياسين گفته است: آنچه كه طبري از ابو مخنف، هشام كلبي، ابن اسحاق و مدائني، نقل كرده خيلي اندك است و باز هم آنچه كه نقل كرده سندا مخدوش است و در آنها هيچ ذكري از خروج از اسلام و ارتداد نشده است. [51]  و ايشان فرموده است: معنا و حدود ارتداد در كتب تاريخي اهل سنت بيان نشده و نيز علت ارتداد قبايل مزبور، در بيشتر اين ارتدادها جاي شك و ترديد، بلكه جاي انكار است. [52] .

انكار و منع زكات از نظر فقه و فقهاي اهل سنت

ابن قدامي در كتاب مغني و شرح الكبير در رابطه با وجوب و انكار زكات مي‏گويد: «فمن انكر وجوبها جهلا به و كان ممن يجهل ذلك اما لحداثه عهده بالاسلام او لانه

 

[ صفحه 93]

 

بباديه نائيه عن الامصار عرف و جوبها و لايحكم بكفره لانه معذور، و ان كان مسلمان ناشئا ببلاد الاسلام بين اهل العلم فهو مرتد تجري عليه احكام المرتدين... فان تاب والا قتل لان ادله وجوب الزكاه ظاهره في الكتاب والسنه... فاذا جحدها فلا يكون الا لتكذيبه الكتاب والسنه و كفره بهما»: اگر كسي از روي جهل و ندانستن حكم زكات و وجوب آن را انكار كند و ندانستن وجوب زكات هم به اين علت بوده كه او تازه به اسلام گرويده است و يا اينكه اهل باديه و قرا بوده و از شهر و مدنيت دور بوده و وجوب زكات را مي‏دانسته است و لذا حكم به كفر او نمي‏شود، براي اينكه او معذور است و عذرش هم يا به جهت تازه مسلمان بودن اوست و يا اينكه از مركز اسلام دور بوده، و اما اگر در بلاد اسلام باشد و در بين اهل علم و فرهنگ بزرگ شده و احكام اسلام هم به او رسيده است، باز هم زكات را انكار كرد، در اين صورت مرتد شده و احكام ارتداد بر او جاري مي‏شود، و اگر توبه كرد فهوالمراد و اگر نه كشته مي‏شود، چرا؟ براي اينكه ادله‏ي وجوب زكات در كتاب و سنت آمده است و انكار زكات همان انكار و تكذيب كتاب و سنت و كفر به كتاب و سنت مي‏باشد.

با توجه به سخنان فقهي ابن قدامه اين جا سوالاتي مطرح مي‏شود: آيا قبايلي كه حكومت سقيفه به بهانه ارتداد همه را از دم تيغ گذراند، حك وجوب زكات و حدود آن به همه قبايل رسيده بوده است؟ آيا آنها احكام را مثل مردم مدينه مستقيما از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيده بودند؟ آيا قبايلي كه دور از مركز بودند و اسلام را بطور كلي قبول كرده بودند و به جزئيات احكام آن آشنايي نداشتند، مي‏شود حكم به ارتداد و كفر آنها كرد؟ كه ابن قدامه هم خود فتوي داده است «لا يحكم بكفره».

او در فصل بعد مي‏گويد: «و ان منعها معتقدا وجوبها و قدر الامام علي اخذها منه اخذها و لم ياخذ زياده عليها في قول اكثر اهل العلم منهم ابوحنيفه و مالك والشافعي و اصحابهم»: [53]  اگر كسي اعتقاد به وجوب زكات دارد ولي آن را نمي‏دهد،

 

[ صفحه 94]

 

بر رييس حكومت است كه زكات را از او بگيرد و زيادتر از مقدار زكات را نبايد بگيرد و فتواي اكثر علماي اهل سنت از جمله ابي‏حنيفه و مالك و شافعي و پيروان آنها هم همين است.

با توجه به اين سخن ابن قدامه اگر بر فرض اينكه قبايلي كه به دستور ابوبكر و توسط سردمداران وي مثل خالد بن وليد و عكرمه بن ابي‏جهل قتل عام شده‏اند، زكات نمي‏دادند، رئيس حكومت بايد فقط زكات را از آنها مي‏گرفت نه اينكه به بهانه‏ي منع زكات جان و مال و هستي آنها را با خاك يكسان كنند، چنانچه همه مذاهب اهل سنت به اين مسئله كه فقط زكات را بايد گرفت و نه زيادتر از آن را فتوا داده‏اند. پس پيداست كه بهانه فقط ارتداد نبوده و چه بسا قبايلي كه از آنها نام برده شد، زكات را قبول داشتند. بلكه هدف حكومت چيز ديگري بوده است و آن اينكه قبايل مزبور حكومت از اين مسئله خوشش نمي‏آمد و لذا ندادن زكات بهانه‏اي بيش نبوده است!

باز هم ابن قدامه در رابطه با ارتداد مانع زكات و اينكه جنگيدن با مانع الزكات علت كفر او مي‏شود يا خير؟ مي‏گويد: «فاما ان كان مانع الزكاه خارجا عن قبضه الامام قتله لان الصحابه رضي الله عنهم قاتلوا مانعيها... فان ظفر به و بماله اخذها من غير زياده ايضا و لم تسب ذريته لان الجنايه من غيرهم و لان المانع لا يسبي فذريته اولي، و ان ظفر به دون ماله الي ادائها و استتابه ثلاثا، فان تاب و ادي و الا قتل و لم يحكم بكفره.. و وجه الاول ان عمر و غيره من الصحابه امتنعوا من القتال في بدء الامر، و لو اعتقدوا كفرهم لما توقفوا عنه، ثم اتفقوا علي القتال و بقي الكفر علي اصل النفي، لان الزكاه فرع من فروع فلم يكفر تاركه بمجرد تركه كالحج، و اذا لم يكفر بتكره لم يكفر بالقتال عليه كاهل البغي». [54]  اگر مانع زكات خارج از حيطه حكومت باشد، با او مي‏جنگد، چرا كه صحابه با مانعين زكات جنگيدند. اگر رييس حكومت به مانع زكات

 

[ صفحه 95]

 

و مالش تسلط پيدا كرد او فقط همان زكات را بدون زياده از آن مي‏گيرد و فرزندان و زن و بچه‏ي او اسير و در اذيت نيستند، براي اينكه اگر نافرماني بوده از ناحيه غير آنها بوده است و خود مانع زكات اسير و اذيت نمي‏شود، پس فرزندان و ذريه او به طريق اولي اسير نيستند و اذيت نمي‏شوند، و اگر حاكم به مانع زكات تسلط پيدا كرد ولي به مالش دست پيدا نكرد، او را بايد به اداي زكات دعوت كند و نيز بايد از او تا سه مرتبه طلب بازگشت و توبه كند، اگر توبه كرد و زكات را ادا نمود فهو المطلوب و اگر نه كشته مي‏شود، ولي حكم به كفرش نشده است.

ابن قدامه بعد از بيان اين سخن نظر احمد و بعضي از كساني ديگر را حكم به كفر مانع زكات كرده‏اند ذكر مي‏كند و مي‏گويد: عمر و ديگران در ابتداي امر از كشتن مانع زكات امتناع و خودداري مي‏كردند و اگر آنان اعتقاد به كفر مانع زكات مي‏داشتند هر آينه از كشتن آنها دست برنمي‏داشتند و با او مي‏جنگيدند و بر كشتن او اتفاق مي‏كردند. مطلب ديگر اينكه بقاي كفر هم بر اصل نفي مي‏باشد و مانع زكات اصل وجوب زكات را نفي نمي‏كند، براي اينكه زكات يكي از فروع دين است، پس تارك آن به محض ترك زكات كافر نمي‏شود، مثل حج (كسي اگر مستطيع باشد ولي حج انجام نمي‏دهد حكم به كفر او نمي‏شود).

بنابراين وقتي كه مانع زكات به واسطه‏ي ترك آن حكم به كفرش نشد، آن وقت به واسطه قتال و جنگيدن هم حكم به كفر او نمي‏شود، مثل اهل بغي كه به واسطه‏ي قتال حكم به كفر آنها نمي‏شود.

از اين بيان فقهي ابن قدامه مطالب چندي را مي‏شود به دست آورد: اول اينكه اگر رييس حكومت به مانع زكات و مالش دسترسي پيدا كرد بايد به همان اندازه‏ي زكات را بگيرد، دوم اينكه فرزندان و اهل خانه‏ي مانع زكات را نبايد اسير و اذيت كنند، سوم اينكه اگر حكومت به خود او دست پيدا كرد و به مالش دست پيدا نكرد، اول او را دعوت به اداي زكات كند و بعد بازگشت و توبه را سه مرتبه از او بخواهد و اگر توبه كرد چه بهتر و بعد (البته به نظر ابن قدامه و اهل سنت) اگر توبه نكرد

 

[ صفحه 96]

 

كشته مي‏شود ولي حكم به كفر او نمي‏شود، چهارم اينكه پيداست سردمداران حكومت سقيفه همه بر كشتن مانع زكات متفق نبودند و راضي به جنگيدن هم نبودند و از جمله عمر راضي به جنگيدن با قبايلي كه زكات را نمي‏دادند نبوده است، پنجم اينكه ارتداد و كفر بر نفي اصل زكات مي‏باشد نه اينكه مانع زكات هم كافر باشد، مطلب آخر اينكه زكات از فروع دين است و اگر كسي انجام نداد حكم به كفر او نمي‏شود، مثل كسي كه استطاعت مالي و بدني دارد ولي حج انجام نمي‏دهد و يا كسي كه مزاحم افراد و ياغي و ظالم است، وقتي كه دستور جنگ با او داده شد ولي اين جنگ و قتال علت كفر او نمي‏شود.

اكنون با توجه به سخنان فقهي ابن قدامه و اين مطالب كه ذكر شد بايد گفت: برخورد گروه سقيفه با قبايلي (كه طبري در تاريخ خود ذكر كرده) هيچ كدام از آن شرايط و حدود كه در فقه اهل سنت آمده رعايت نشده و مسئله ارتداد بهانه‏اي بيش نبوده است. و اصلا بعضي از آن قبائل منكر زكات نبودند بلكه خود آن تشكيلات و سقيفه بني‏ساعده را قبول نداشتند، چنانچه از سخن ابن قدامه در «المغني» پيداست: «فانه نقل عنهم انهم قالوا انما كنا نودي الي رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- لان صلاته سكن لنا و ليس صلاه ابوبكر سكنا لنا فلا نودي اليه» [55] : كساني كه زكات را به ابوبكر نمي‏دادند از آنها نقل شده است كه: ما زكات را به سول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏داديم، چرا؟ براي اينكه دعاي پيامبر براي ما آرامش بخش و هدايت‏گر بود، و اما دعاي ابوبكر براي ما آرامش بخش نيست و لذا ما زكات را به او نمي‏دهيم.

اين سخن خود گواه است كه قبايل ذكر شده اصل زكات را قبول داشتند ولي راضي نبودند كه به دستگاه حكومت سقيفه زكات دهند و اصل تشكيلات آن را هم قبول نداشتند، چنانچه از سخن حارثه بن معاويه به زياد بن لبيد پيداست كه گفت: چرا خلافت را از اهل‏بيت و بني‏هاشم گرفتيد، در حالي كه خلافت براي آنها يك

 

[ صفحه 97]

 

امر الهي و دستور خداست و تو (زياد) ما را به اطاعت از كسي مي‏خواني كه از ما و شما نسبت و با او هيچ پيماني نداريم. و آن شاعر ديگر از قبيله يمامه گفت: به ذات خدا قسم كه اين خلافت ابوبكر «قاصمه الظهر» كمرشكن است.

از اين بيانات به خوبي پيداست كه بحث در موضوع ارتداد و ندادن زكات نبوده است، بلكه سران قبايل اصل حكومت را قبول نداشتند.

حالا بر فرض اينكه قبايل مذكور وجوب زكات را انكار كردند و مرتد شدند، آيا لازم بود كه دستگاه حكومت آن گونه با آنها برخورد كنند، مردم را قتل عام كنند و زنها و بچه‏ها را اسير نمايند؟ آيا در زمان رسول‏الله اين گونه برخورد مي‏شد؟ هنگامي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- افرادي را براي جمع‏آوري زكات مي‏فرستاد و بعضي زكات نمي‏دادند، آيا پيامبر حكم به ارتداد آنها فرموده و در نتيجه با آنها مي‏جنگيد؟ مصداق بارز آن، جريان ثعلبه است كه زكات نداد، آيا پيامبر چه عكس‏العلمي انجام داد؟ بجز اينكه فرمود: ثعلبه هلاك شد، اقدامي ديگر كرد؟

اكنون با توجه به اين بيان بر فرض اينكه قبايلي كه زكات ندادند مرتد شدند، بايد ملاحظه كنيم كه از نظر فقه اهل سنت آيا بر مرتد زكات واجب است يا خير؟ عبد الرحمن الجزيري در كتاب «الفقه علي مذاهب الاربعه» مي‏گويد: «من شروطها الاسلام، فلاتجب علي كافر، سوا كان اصليا او مرتدا، و اذا اسلم المرتد فلا تجب عليه اخراجها زمن ردته، عند الحنفيه، والحنابله» [56] : يكي از شروط زكات اسلام است، بنابراين زكات بر كافر واجب نيست، چه كافر اصلي يا مرتد باشد و هر وقتي كه مرتد مسلمان شد اداي زكاتهاي زمان از نظر ابي‏حنيفه و حنابله برايش واجب نيست.

جزيري در پاورقي كتابش نظر مذهب مالكيه را اين گونه مي‏گويد: آنها (مالكيه) گفته‏اند: اسلام شرط صحت زكات است نه شرط وجوب، پس بر كافر زكات واجب است و اگر چه آن زكات بدون اسلام صحيح نمي‏باشد و زماني كه كافر

 

[ صفحه 98]

 

(اصلي و مرتد) مسلمان شد، زكاتهاي زمان ارتداد ساقط مي‏شود... و فرقي بين كافر اصلي و مرتد نيست.

بعد جزيري مي‏گويد: «و كما ان الاسلام شرط بوجوب الزكاه فهو شرط لصحتها ايضا لان الزكاه لاتصح الا بالنيه، والنيه لا تصح من الكافره، باتفاق ثلاثه، والشافعيه قالوا: تجب الزكاه علي المرتد وجوبا موقوفا علي عوده الي الاسلام»: همان طوري كه اسلام شرط وجوب زكات است، شرط صحت زكات نيز هست، براي اينكه اداي زكات صحيح نيست مگر به نيت و از كافر هم نيت به اتفاق حنفيه و مالكيه و حنابله درست نيست، و شافعيه گفته‏اند: زكات بر مرتد واجب است ولي وجوب آن موقوف بر بازگشت به اسلام مي‏باشد و اگر بازنگشت، زكات هم بر او واجب نيست.

با توجه به نظرات فقهي مذاهب اربعه كه همه متفق‏القول گفتند: بر كافر (چه اصلي و چه مرتد) زكات واجب نيست، حال اگر بنا به عقيده دستگاه خلافت قبايلي كه منكر زكات شدند و انكار زكات سبب ارتدادشان شده است، آيا اسلام اجازه داده است با مرتدي كه در سرزمين اسلام زندگي مي‏كند و مقررات اسلام را هم قبول دارد و منتهي زكات كه بر او واجب نيست نمي‏دهد، او را بكشند و اهل و عياش را به عنوان اسير بگيرند؟ در حالي كه اسلام فقط حرب و قتال را با همه زشتي كه دارد با محارب و آنهايي كه در جامعه فساد ايجاد مي‏كنند اجازه داده و فرموده است: «انما جزاوا الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون في الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف...» [57] : همانا كيفر آنان كه با خدا و رسول او به جنگ برخيزند و در روي زمين به فساد كوشند، جز اين نباشد كه آنها را كشته، يا به دار مجازات كشند و يا دست و پايشان را به خلاف قطع كنند (دست راست و پاي چپ و يا برعكس).

آيا افراد و شخصيتها و قبايلي كه دستگاه حكومت با آنها برخورد ظالمانه

 

[ صفحه 99]

 

نمود، از مصاديق اين آيه بوده، يعني محارب با خدا و رسول بودند؟ و در جامعه فساد ايجاد مي‏كردند؟

حال بد نيست به عنوان حسن ختام سخن سه تن از دانشمندان معظم را (در رابطه‏ي با كشتار افراد و قبايل به عنوان ارتداد و منع زكات) بياوريم، شيخ محمد حسن آل ياسين در يك بررسي محققانه، روايتهايي را كه طبري در مورد ارتداد در دوران ابوبكر آورده است، همه را به نقد مي‏كشد، و آنها را هم از جهت سند و هم از جهت دلالت مردود و قابل قبول نمي‏داند و مي‏گويد: «هيچ دليل و مدرك و نص صريحي كه دلالت بر انكار زكات از طرف افراد و قبايل ذكر شده باشد موجود نيست كما اينكه هيچ مدرك شرعي هم وجود ندارد كه دلالت بر ارتداد مانع زكات نمايد. [58]  و در آخر به عنوان نتيجه‏گيري مي‏گويد: «در پس اين كشتارها يك حقيقت و واقعيت خوابيده است و آن اينكه ارتدا تنها وسيله‏اي بود كه حكومت با توسل به آن مي‏توانست هم مخالفين را سركوب و توجيه شرعي كند و هم خود را حق جلوه دهد كه حق به جانب اوست و او زمامدار است». [59] .

علامه عسكري هم در معناي ارتداد و حكم و تفاوت معناي آن از ديدگاه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و ابوبكر در يك نتيجه‏گيري مي‏گويد: «از آنچه كه گفتيم معلوم مي‏شود كه آن كساني كه تحت عنوان مرتدين در زمان ابوبكر بودند و مرتد خوانده مي‏شدند، مرتد از اسلام نبودند، بلكه مخالف بيعت بودند و لذا از پرداخت زكات امتناع داشتند» [60] .

شيخ عبدالرزاق نيز با صراحت مي‏گويد: «هيچ ترديد و شبهه‏اي نيست در اينكه بيشتر آنچه كه در دوره‏ي ابوبكر به نام جنگ با مرتدين ناميده شد، تنها جنبه‏ي سياسي داشته و هيچ ربطي به دين ندارد. آنها فقط به شخص ابوبكر معترض بودند و مثل برخي ديگر مسلمانان زير بار حكومت او نمي‏رفتند... لقب ارتداد به آنها از نقاط سياه

 

[ صفحه 100]

 

تاريخ دستگاه حكومت سقيفه بني‏ساعده است». [61] .

با توجه به سخنان اين بزرگواران نكته‏اي كه به نظر مي‏رسد اينكه در پشت اين كشتارها و ترورها يك چيز ديگر هم نهفته بود و شايد اگر آن نبود، دستگاه خلافت دستشان را به خون بيگناهان آلوده نمي‏كردند. و آن اينكه: اگر تاكيدات و سفارشات پيامبر در باره‏ي علي و زهرا- عليهم‏السلام- نبود و اگر ايثارها و فداكاريهاي علي- عليه‏السلام- در راه اسلام نبود و اگر غدير خم و ابلاغ ولايت در محضر 120 هزار زوار خانه خدا نبود و اگر انزال آيه‏هاي اكمال و ابلاغ و موده و قربي و مباهله و تطهير و سوره‏هاي هل‏اتي و كوثر نبود، شايد اين قدر بيگناهان را نمي‏كشتند.

همه اينها براي پيشبرد اين هدف بوده است كه مردم را از مركز وحي و اهل‏بيت- عليهم‏السلام- دور كنند و هيچ كس حتي در ذهنش خطور نكند كه خلافت و ولايت از آن علي و اهل‏بيت- عليهم‏السلام- مي‏باشد.

[ صفحه 101]

[1] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 220.

[2] شرح نهج‏البلاغه: ج 1، ص 220 والامامه والسياسه، ج 1، ص 33.

[3] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 221، سخنان عباس در جواب آنها طولاني بود ما قسمتهايي از آن را آورديم. و عين سخنان ابوبكر و عمر و عباس عموي گرامي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليه‏السلام- را در كتاب الامامه والسياسه، ص 32 و 33، ملاحظه فرماييد و ابن قتيبه جواب عباس به عمر را ذكر نكرده است.

[4] شرح نهج‏البلاغه، ج 22، ص 44 و عقد الفريد، ج 1، ص 249.

[5] شرح نهج‏البلاغه، ج 6، ص 48.

[6] شرح نهج‏البلاغه، ج 6، ص 40 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582 و الغدير، ج 7، ص 77 و 76.

[7] شرح نهج‏البلاغه، ج 20، ص 20.

[8] تاريخ بغداد، باب خلافت ابوبكر ص 80.

[9] طبقات ابن سعد، ج 2.

[10]  طبقات ابن سعد، ج 2.

[11] طبقات ابن سعد، ج 2 و فتح الباري ج 9، باب مرض النبي و السيره النبويه، ج باب مرض النبي.

[12] سوره انفال، آيه 25.

[13] شواهد التنزيل، ص 200 والذخاير العقبي، ص 71، و مجمع الزوائد، ج 7، ص 27 و مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 165 و ضمنا حسكاني در ذيل اين آيه 14 حديث را بيان كرده است.

[14] شرح نهج‏البلاغه، ج 17، ص 223 و انساب الاشراف، ج 1، ص 583.

[15] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 174 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582 و قاموس الرجال، ج 4، ص 328 و طبقات، ج 3، ص 613.

[16] الغدير، ج 7، ص 158.

[17] انساب الاشراف، ج 1، ص 589.

[18] اكثر كتب اهل سنت اين مسئله را نوشته‏اند، و در بحث اهانت به پيامبر خدا گذشت و در بحث يورش به خانه وحي نيز خواهد آمد.

[19] شرح نهج‏البلاغه، ج 17، ص 222 و البته اين ترور در كتب شيعه مانند احتجاج و علل الشرايع و بحار الانوار و رجال كشي، مفصل بيان شده است.

[20] سوره قصص، آيه 20.

[21] اثبات الوصيه، ص 124.

[22] شرح نهج‏البلاغه، ج 13، ص 301.

[23] امالي شيخ مفيد، ص 153.

[24] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 179 و ج 17، ص 203 الطعن السابع.

[25] براي توضيح بيشتر اين جريان رجوع شود به كتابهاي: الاصابه في تميز الصحابه، ج 2، ص 209 و معالم المدرسين، ج 2، ص 81 والغدير، ج 7، ص 158 والايضاح، ص 72 و كنزالعمال، ج 3، ص 132 و وفيات الاعيان، ج 5، ص 66 و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 10 ترجمه محمد ابراهيم آيتي و تاريخ الرده، ص 47 و تاريخ طبري، ج 2، ص 503.

[26] نهايه الارب في فنون الادب، ج 4، ص 130. ترجمه‏ي محمود مهدوي دامغاني.

[27] المختصر في اخبار البشر، ج 1، 158 والكامل في التاريخ، ج 2، و بحار الانوار، ج 30، ص 448.

[28] ابوقتاده از بزرگان اصحاب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و از سر سپردگان اميرالمؤمنين علي- عليه‏السلام- بود و در سال چهل هجري قمري در كوفه در گذشت، و در جنگهاي دوره خلافت ظاهري اميرالمؤمنين علي- عليه‏السلام- در كنار وي بوده است، اسد الغابه، ص 274، ج 5 و ج 2، ص 140.

[29] براي اطلاع بيشتر به كتابهاي الامامه والسياسه، ص 24 و كامل ابن اثير، ج 3، ص 49 و تاريخ طبري، ج 4، ص 1410 و شرح ابن الخلدون، ج 1، ص 179 والسيره النبويه ابن هشام، ج 4، ص 54 والفتوح، ج 1، ص 23 و تاريخ اعثم كوفي، ج 1، ص 7 مراجعه فرماييد.

[30] شرح نهج‏البلاغه، ج 17، ص 222، فتوح البلدان، ص 136، المسترشيد، ص 513، و تاريخ ابن كثير، تاريخ، ج 9، ص 319، والاصابه، ج 2، ص 215 و تاريخ طبري، ج 3، ص 234 والصواعق المحرقه، ص 19، و جمهره الانساب، ص 261.

[31] مروج الذهب، ج 2، ص 3098 و تاريخ طبري، ج 2، ص 619 و تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 319 و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 14 و در اين كتاب يعقوبي مي‏گويد كه فجائه را به عنوان اسير آوردند پهلوي ابوبكر و خليفه دستور داد تا او را زنده زنده در آتش بسوزانند در حالي كه در اسلام دستور آمده است كه با اسير رفتار درست داشته باشند حتي پيامبر اسلام (صلي الله) اسراي بدر را نكشت.

[32] البدايه والنهايه، ج 6، ص 311 «و جعلت و فود العرب تقدم المدينه يقرون بالصلوه و يمنعون من اداء الزكاه و منهم من امتنع من اداء الزكاه الي الصديق».

[33] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 4.

[34] المحلي، ج 11، ص 193 «قوم اسلموا و لم يكفروا بعد اسلامهم لن منعوا الزكاه من ان يدفعوها الي ابوبكر فعلي هذا قوتلوا و لا يختلف الحنفيون و لا الشافعيون في ان هولاء ليس لهم حكم المرتد اصلا وقد خالفوا فعل ابوبكر فيهم و لا يسميهم اهل الرده».

[35] فرق الشيعه، ص 7، تعليقات محمد جواد مشكور.

[36] مقصود از اباالفصيل بچه شتر (يعني ابوبكر) مي‏باشد كه ابوسفيان گفت: قسم به خدا بر عليه اباالفصيل لشكركشي خواهم كرد، ولي به او حق‏السكوت دادند و از او بيعت هم نخواستند و ساكت شد؟!

[37] المجموعه الكامله، ج 1، ص 306.

[38] الصديق الاكبر، ص 96 والبدء والتاريخ، ج 5، ص 123 و تاريخ سياسي اسلام، ج 1، ص 216 و براي اطلاع بيشتر به كتاب تاريخ الاسلام والعرب و تاريخ سياسي اسلام، ص 275 و 285 رسول جعفريان والصوارم المهرقه في نقد الصواعق المحرقه، قاضي نور الله تستري مراجعه شود.

[39] تاريخ سياسي اسلام، ج 1، 236.

[40] الفتوح، ج 1، ص 58، والرده، ص 171.

[41] الرده، ص 173 و 175 الفتوح، ج 1، ص 59 و 60.

[42] منظور از بني تميم همان تيم بن مره قبيله ابوبكر، مي‏باشد براي اينكه ابوبكر از عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره است. جمهره النسب، ص 136.

[43] الفتوح، ص 186 و 188 والرده، ص 177 و 179.

[44] الفتوح، ج 1، ص 65 و 66 و كتاب الرده، ص 186 و 188.

[45] تاريخ طبري، ج 2، ص 506 والصواعق المحرقه.

[46] تاريخ الرده، ص 3 و 62 او معجم البلدان، ص 271 والاغاني، ج 2، ص 157 البته شعري كه معجم البلدان نقل كرده است از نظر عبارات و الفاظ با شعر آغاني و تاريخ رده فرق مي‏كند ولي از نظر محتوي يكي هستند.

[47] كامل تاريخ، ج 2، ص 350.

[48] تاريخ طبري، ج 2، ص 510.

[49] براي اطلاع بيشتر به تاريخ طبري، ج 2، ص 504 و 518 و كامل ابن اثير، ج 2، از ص 333 الي 383 و طبقات ابن سعد، ج 7 در شرح حال خالد بن وليد و نهايه الارب في فنون الادب، ص 45 الي ص 93 و شرح نهج‏البلاغه ابن ابي‏الحديد، ج 17، باب المطاعين مراجعه شود.

[50] مراجعه شود به 150 صحابي ساختگي، ص 200.

[51] نصوص الرده في تاريخ طبري، ص 21.

[52] نصوص الرده في تاريخ طبري، ص 102.

[53] المغني والشرح الكبير، ج 2 ص 435.

[54] المغني و الشرح الكبير، ج 2، ص 438.

[55] المغني والشرح الكبير، ج 2، ص 438.

[56] الفقه علي المذاهب الاربعه، ج 1، ص 590.

[57] سوره‏ي مائده، آيه 33.

[58] نصوص الرده في تاريخ الطبري، ص 91.

[59] نصوص الرده في تاريخ الطبري، ص 91.

[60] عبدالله سباء، ص 141.

[61] الاسلام و اصول الحكم، ص 193 و 197.

احتراق باب وحي در نزد اهل سنت

 

علماي اهل سنت در قضيه احتراق خانه‏ي حضرت زهرا كه بيت وحي بود، سه گروه مي‏باشند: يك گروه منكر قضيه هستند و مي‏گويند: چنين چيزي واقع نشده است.

گروه ديگر مي‏گويند: عمر اراده‏ي احتراق باب را كرد و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- را به غصب آورد، ولي اين گونه كارها از گناهان صغيره است و ضرر و خسران به مقام خلافت ابوبكر نمي‏رساند و از نظر آنها مثل اينكه با يك زن عادي برخورد كرده‏اند.

گروه سوم مي‏گويند: بر فرض كه در خانه را هم بسوزانند، چون مسئله‏ي امامت و نصب خليفه مطرح بوده كه از اهم امور است و مخالفين و معترضين هم در خانه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- جمع بودند و اگر در اين حادثه هم زني خشمگين شود، ضرر ندارد، لذا بايد مخالفين را هر كس كه باشد سركوب نمود؟!

در جواب گروه اول كه اصلا منكر قضيه احتراق هستند، بايد گفت كه چندين دليل و مدرك در كتب حديث و تاريخ اهل سنت موجود است كه حادثه‏ي آتش زدن باب وحي را اثبات مي‏كند، كه در فصل «يورش به خانه‏ي وحي» خواهيم آورد. و اكثر آنها با صراحت مي‏گويند كه در خانه‏ي وحي را آتش زدند.

اما در جواب گروه دوم كه مي‏گويند: اين گونه كارها از گناهان صغيره است و ضربه‏اي به مقام خلافت نمي‏رساند، بايد گفت: به نص صريح خود اهل سنت

 

[ صفحه 102]

 

(محدثين و مورخين) پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: فاطمه- سلام‏الله‏عليها- پاره تن من است، كسي كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده است، و هر كس مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده و كسي كه خدا را اذيت كند كافر است. سوال: آيا اذيت فاطمه- سلام‏الله‏عليها- كه علت و موجب اذيت خدا و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏شود از گناهان صغيره است؟ و يا از اكبر كباير و از گناهان نابخشودني است. حتي خود ابوبكر و عمر در موقع مرگ بارها اظهار پشيماني مي‏كردند كه اي كاش كشف خانه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- نمي‏كرديم و دختر پيامبر را اذيت نمي‏كرديم و در هنگام مرگ و احتضار فهميدند كه چه گناه بس بزرگ و نابخشودني را مرتكب شده‏اند، عين كلمات و سخنان آنها حين مرگ در فصل «خشم ابدي» خواهد آمد.

اما در جواب گروه سوم كه مي‏گويند: براي نصب خليفه و تعيين جانشيني اگر درب خانه‏ي دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هم سوزانده شود، و زني ناراحت شود اشكال ندارد، بايد گفت: آيا محدثين اهل سنت در كتب روايي خود از قول پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- نگفته‏اند كه خانه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و علي- عليه‏السلام- از خانه انبيا است و بلكه بالاتر از خانه‏ي انبيا است.

سيوطي در تفسيرش مي‏گويد: «اخرج ابن مردويه عن انس بن مالك و بريده قال «قرا رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- هذه الايه «في بيوت اذن الله...» فقام اليه رجل فقال ايي بيوت هذه يا رسول‏الله قال بيوت الانبياء فقام اليه ابوبكر فقال يا رسول‏الله هذالبيت منها (لبيت علي و فاطمه) قال من افاضلها»: [1]  ابن مردويه به نقل از انس بن مالك و بريده روايت كرده است كه رسول خدا صلي الله عليه (و آله) و سلم اين آيه «در خانه‏هايي مانند معابد و مساجد و منازل انبيا، خداوند رخصت داده است كه آنجا رفعت بايد و در آن نام خدا ياد شود» را قرائت فرمود، مردي بلند شد، عرض كرد: اي رسول خدا اين خانه‏ها كدامند؟ پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: خانه‏هاي

 

[ صفحه 103]

 

پيامبران است، ابوبكر بلند شد و عرض كرد: اي رسول خدا آيا اين خانه «اشاره به خانه علي و فاطمه- سلام‏الله‏عليها-» از آن خانه‏هاست؟ پيامبر فرمود: بلي از آنهاست و از بهترين آنها است.

از اين علماي اهل سنت بايد سوال كرد: آيا خلافت و امامتي كه به دستور خداوند در روز غدير خم تعيين شد مهم بود؟ و يا خلافتي كه دو روز بعد از فوت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در 28 صفر كه بر خلاف دستور قرآن و فرمايشات پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- انجام شد؟

فخر رازي در ذيل آيه‏ي «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك، فان لم تفعل فما بلغت رسالته» [2]  مي‏گويد: آيه در فضيلت علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام- نازل شد و همين كه اين آيه نازل شد، رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- دست علي- عليه‏السلام- را گرفت و فرمود: هر كه من مولاي او بودم و هستم، علي مولاي اوست، بارالها دوستي كن با كسي كه با او دوستي كند، و دشمني كن با كسي كه با او دشمني كند، بعد از آن عمر علي- عليه‏السلام- را ديد گفت: «هينا لك يابن ابي طالب اصبحت مولاي و مولي كل مومن و مومنه» [3]  گوارا باد برايت اي پسر ابوطالب كه مولاي من و مولاي هر مرد و زن مومن شدي.

محب الدين طبري در كتاب «رياض النضره» در ذيل آيه شريفه «وقفوهم انهم مسؤلون» [4]  از قول علي- عليه‏السلام- روايت كرده كه رسول خدا فرمود: وقتي در روز قيامت خلايق اولين و آخرين جمع مي‏شوند و صراط روي جهنم نصب مي‏شود، احدي نمي‏تواند از آن عبور كند مگر آن كه برائتي از تو داشته باشد، يعني در دنيا

 

[ صفحه 104]

 

داراي ولايت تو باشد. [5] .

بغدادي از انس بن مالك روايت كرده كه چون ابوبكر به حالت مرگ افتاد گفت: من از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه مي‏فرمود: «ان علي الصراط لعقبه لا يجوزها احد لا بجواز من علي بن ابيطالب»: بر صراط بهشت عقبه‏اي- بس خطرناك- است كه احدي از آن نمي‏گذرد مگر با داشتن جوازي از علي بن ابي‏طالب و باز هم او گفت: شنيدم از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- كه به علي- عليه‏السلام- مي‏فرمود: «انا خاتم الانبياء وانت يا علي خاتم الاوليا»: من خاتم انبيايم و تو يا علي خاتم اوليايي. [6] .

با اين اعتراف چگونه ابوبكر و عمر به خود حق دادند كه خلافت را از صاحب اصلي آن غصب كنند، و باز هم با چه توجيهي علماي اهل سنت مي‏گويند كه براي نصب خليفه اگر خانه‏اي سوزانده گردد و زني هم ناراحت شود اشكال ندارد، مگر خانه زهرا- سلام‏الله‏عليها- از خانه‏هاي عادي بود و خود زهرا- سلام‏الله‏عليها- مثل زنهاي ديگر است كه اشكالي نداشته باشد!؟

[ صفحه 105]

[1] تفسير الدر المنثور، ج 5، ص 50 و فاطمه در كلام اهل سنت، ج 1، ص 345.

[2] سوره‏ي مائده، آيه 67 (اي پيامبر! آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان، و اگر اين كار را نكني رسالت خود را ناتمام گذاشته‏اي).

[3] تفسير كبير، ج 3، ص 636 والبدايه والنهايه، ج 7، ص 449 والرياض النصره، ج 2، ص 169. فخر رازي سپس مي‏گويد: اين قول از ابن عباس و براء بن عازب و محمدبن علي- عليه‏السلام- نقل شده است.

[4] سوره‏ي صافات، آيه 24 (در موقع حساب نگاهشان دارند كه در كارشان سخت مسؤلند.

[5] رياض النضره، ج 2، ص 172.

[6] تاريخ بغداد، ج 10 ص 357 و 358.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


| شناسه مطلب: 74386