آراء اکثریت مردم نمیتواند معیار انتخاب امام معصوم باشد
نقد نظریه عصمت اجتماع اهل حل و عقد بسم الله الرحمن الرحیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین و لعنة الله على اعدائهم اجمعین من الان الى قیام یوم الدین و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم قال الله الحکیم فى کتابه الکریم: یا ایها الذین
نقد نظريه عصمت اجتماع اهل حل و عقد<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شئ فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تومنون بالله و اليوم الاخر ذلك خير و احسن تاويلا.[57]
زمخشرى گويد:[58] مراد از اولواالامر يا علماء امت هستند يا خلفاء راشدين و من تبعهم على الحق و يا امراء سرايا. و سيوطى[59] نيز بر همين نهج روايات بسيارى در تفسير خود آورده است و بسيارى ديگر از مفسرين عامه بر هميننهجسلوك كردهاند و استدلال كردهاند اولا به داستان نزاع عمار و خالدبن وليد و آن اينكه:
داستان نزاع خالد و عمار، و استفاده اهل سنت از آن
حضرت رسول صلى الله عليه وآله و سلم خالد بن وليد رابراى سريهاى فرستادند و در ميان آنها عمار بود. لشكر حركت كرد براى ماموريت و قبل از آنكه به آن قوم برسند در نزديكى آنان توقف كرده و نزول نمودند و چون شب بود خالد بنا را بر آن گذاشته بود كه فردا به آن قوم حمله كنند. در آن شب ذوالعبينتين از آمدن لشكر خالد به آن قوم خبر داد همه آنها فرار كردند غير از يك مرد كه به زودجهاش دستور داده بود كه اثاث البيت را جمع كند و خود آن مرد در تاريكى شب پياده آمد تا به لشكر خالد رسيد و از عمار بن ياسر جويا شد. عمار را به او نشان دادند گفت: يا اباليقظان من مسلمان شدهام و شهادت به لا اله الا الله و محمد رسول الله و عبده دادهام و تمام اقوام من چون خبر ورود شما را شنيدند فرار كردند و من تنها ماندهام آيا اين اسلام، فردا كه هوا روشن مىشود دست مرا مىگيرد و از هلاكت نجات مىدهد يا من هم فرار كنم؟ عمار به او گفت: اين ايمان براى تو مفيد است.آن مرد اقامت نمود و فرار نكرد چون صبح شد خالد دستور حمله و غارت داد.لشكريان غير از اين مرد هيچ كس را نيافتند خالد اين مرد را گرفت و تمام اموال او را ربود، خبر به عمار رسيد عمار به نزد خالد آمد و گفت: اين مرد را آزاد كن و دستت را از او بردار، او اسلام آورده و من او را امان دادهام.خالد گفت: تو چه كاره هستى كه امان دهى؟ عمار و خالد يكديگر را دشنام دادند و شكايتبه نزد رسول خدا آوردند.حضرت پناه دادن عمار را امضاء نمود و تصديق كردند و نهى نمودند كه پس از آن اگر در تحت تبعيت اميرى باشد امان بدهد.آن دو نفر باز در نزد حضرت رسول يكديگر را دشنام دادند خالد گفت: يا رسول الله تو مىگذارى اين عبد اجدع مرا دشنام دهد، حضرت فرمودند: اى خالد، عمار را دشنام مده و او را سب مكن به درستى كه كسى كه عمار را دشنام دهد خداوند او را دشنام مىدهد و كسى كه عمار را به غضب آورد خداوند او را به غضب درخواهد آورد، و كسى كه عمار را لعن كند خداوند او را لعن مىكند.عمار از خشونت و انحراف خالد بن وليد به خشم آمده و برخاست، خالد به دنبال او رفته و لباس او را گرفت و از او پوزش طلبيد، عمار راضى شد.و خداوند اين آيه را فرستاد[60].
و نيز از ابو هريره روايت كنند كه:
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من اطاعنى فقد اطاع الله، و من اطاع اميرى فقد اطاعنى، و من عصانى فقد عصى الله، و من عصى اميرى فقد عصانى.[61]
و نيز روايات ديگرى را نقل مىكند كه مقصود از اولوا الامر حكام هستند گرچه آنها جائر و ظالم باشند.
مىگوئيم: اولا همان طور كه سابقا استدلال نموديم منظور از اولوا الامر حتما معصومين هستند و الا لازمهاش اجتماع امر و نهى در موضوع واحد و از جهت واحده است و اين خلاف منطق عقل و مستلزم محال است.و به اين معنى فخر رازى در تفسيرخود اعتراف نموده است.
و اما روايتخالد و عمار، آنچه مسلم استحضرت، عمار را نهى نكردند كه ديگر كسى را امان ندهد و اين جمله در روايت زياد شده است و شايد راوى عمدا اين جمله را اضافه كرده است تا بتواند آيه اولوا الامر را بر لزوم اطاعت امراء سرايا به عنوان اولوا الامر تطبيق كند.حضرت رسول الله امان دادن هر مسلمان را محترم مىشمردند گرچه پستترين فرد مسلمان بود تا چه رسد به عمار، خصوصا امان شخصى را كه اسلام آورده و اقرار به شهادتين مىكند.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فى خطبة خطبها فى مسجد الخيف: بسم الله الرحمن الرحيم، نضر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها الى من لم يبلغه.يا ايها الناس ليبلغ الشاهد الغائب، فرب حامل فقه ليس بفقيه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه.ثلاث لا يغل عليهن قلب امرىء مسلم: اخلاص العمل لله و النصيحة لائمة المسلمين و اللزوم لجماعتهم فان دعوتهم محيطة من ورائهم.المؤمنون اخوة تتكافىء دماؤهم و هم يد على من سواهم، يسعى بذمتهم ادناهم[62].
و علاوه از دقت در متن روايتخالد و عمار معلوم مىشود كه خالد در اين قضيه گناهكار بوده است.اگر عمار خطا كرده بود چرا اين قدر رسول خدا از او تمجيد مىنمايند و خالد از عمار عذرخواهى مىكند؟!
و اما حديث من اطاع اميرى فقد اطاع الله بر فرض تسليم چه مناسبتبا آيه اولوا الامر دارد، آن به جاى خود محفوظ، و اولوا الامر نيز افراد معصومى هستند كه در رديف رسول الله اطاعت آنان به طور اطلاق واجب شمرده شده است.
مغالطه فخر رازي در تفسير آيه اولي الامر
فخر رازى متوجه عصمت در اولوا الامر شده و چون نمىخواهد بر ائمه معصومين تفسير كند لذا دچار خلط و اعوجاج شده است.او مىگويد: «آيه، دلالتبر لزوم متابعت اولوا الامر به طور اطلاق دارد و چون شخص معصومى وجود ندارد يا دسترسى به او نيست، بنابر اين مقصود از اولوا الامر اهل حل و عقد از بزرگان امتاند كه عارف به مسائل و احكام بوده، و چنانچه در مسئلهاى متحد الكلمة گردند مسلما آن نظريه حاصله، نتيجه پاك و منزه از هر گونه عيب و خطا، و معصوم به عصمت الهى است. و بنابراين از آيه، اصول اربعه عامه را در فقه مىتوان استنتاج نمود. اطيعوا الله دلالتبر حجيت كتاب و اطيعوا الرسول دلالتبر حجيتسنت رسول الله و اولى الامر منكم دلالتبر حجيت اجماع و فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول دلالتبر حجيت قياس دارد. چون مراد از تنازع در مسئله عدم فهم آن از كتاب و سنت و اجماعى است كه به طور اطلاق متابعت از آنها واجب شده است و در اين صورت معناى رد به كتاب خدا و سنت رسول خدا همان به دست آوردن حكم آن مسئله از اشباه و نظاير آن است و اين قياس است. و چون آيه حجيت را در اين چهار موضوع منحصر مىگويد استحسانى را كه ابوحنيفه قائل است و استصوابى را كه مالك قائل است اگر همين معنا قياس باشد فبها و اگر غير معناى قياس باشد آيه بطلان آن را معلوم كرده است.»
براى استدلال بر اين مطلاب مفصلا بحث كرده و گفته است كه:
«اگر كسى گويد كه: معناى اولوا الامر اگر اجماع اهل حل و عقد باشد بنابراين مخالف اجماع مركب علماء در تفسير آيه خواهد بود چون تفاسيرى كه براى اولوا الامر شده است از چهار موضوع تجاوز نمى كند: اول: منظور خلفاى راشدين هستند. دوم: امراء سرايا. سوم: علماء و چهارم: آنچه ار روافض نقل شده كه مراد ائمه معصوميناند چواب گوئيم كه: مراد از اهل حل و عقد همان علماء امتاند كه به مسائل عارف و به صلاح و فساد عالماند و اجتماع و اجماع آنان چون وجوب تنزه راى آنان از خطا مىشود بر اساس قول رسول خدا كه لا تجتمع امتى على خطا، بنابراين مخالف قول سوم نيستبلكه همان قول و تصحيح آن به نحو اكمل است.»
ليكن با اندك ملاحظه خوب واضح مىشود كه وى در اين استدلال خود مغالطهاى نموده و نتيجهگيرى كرده است.
اولا - سوال مىكنيم كه با فرض آنكه يكايك از اهل حل و عقد معصوم نيستند و احتمال خطا در هر يك از آنها مىرود، چگونه نتيجه آراء مصون از خطا و معصوم از اشتباه است؟ و به عبارت ديگر با فرض آن كه هر يك از آنان جايز الخطا باشند نتيه آراء نيز جايز الخطا خواهد بود. ولى البته مسلم است كه در اجتماع، خطا دورتر و واقع نزديكتر مىشود، ولى اين تقريب و تبعيد جواز خطا را تبديل به عصمت نمىكند.
و در اين صورت عصمتحاصله به واسطه يكى از سه علتخواهد بود. اول آنكه تمام افراد حل و عقد معصوم باشند در اين صورت بدون ترديد نتيجه اين اجماع عصمتخواهد بود، ولى بديهى است كه از زمان رحلت رسول خدا تا به حال حتى يك روزى كه اهل حل و عقد همگى معصوم باشند پيش نيامده است، و خود فخر رازى بدين حقيقت معترف است و با اين حال محال است كه خدا اطاعتخود را معلق به امر محال گرداند يعنى اولوا الامرى كه ابدا در خارج مصداق و واقعيتى ندارد.
دوم - آنكه اهل حل و عقد گرچه يكايك آنان غير معصوم و جايز الخطا باشند لكن اجتماع آنها موجب عصمتباشد و اين صفت قائم بر هيئت اجتماعيه آنان است نه بر ذوات افراد، اين نيز غلط است. چون عصمت در راى از صفات واقعى و حقيقى است و وصف هيئت اجتماعيه يك عنوان اعتبارى بيش نيست، و محال عقلى است كه يك واقعيتى بر يك امر اعتبارى قائم شود. صفات حقيقيه در خارج محتاج به موضوعات واقعيه هستند و ليكن اعتباريات تابع نظر اعتبار كنندگان بوده چه بسا بر صفات حقيقه و چه بسا بر صفات اعتباريه امرى اعتبارى را حمل كنند. و چون معلوم شد كه وصف هيئت اجتماعيه امر اعتبارى است و ما بازاء خارجى ندارد بنابر اين واقعيت و خارجيت آن همان ذوات افراد است اگر اين صفت عصمتبر ذوات مترتب شود همان محاليت اول لازم آيد، كه چگونه جواز خطا در يكايك از افراد نتيجه عصمت از خطا دهد و اگر اين صفتبر هيئت اجتماعيه مترتب شود لازم مىآيد كه امر اعتبارى مقوم امر حقيقى خارجى گردد و اين نيز محال عقلى است.
سوم - آنكه بگوئيم اين صفت نه قائم به ذوات استبما هى ذوات و نه قائم به وصف هيئت اجتماعيه است، بلكه خداوند سنتش بر اين تحقق يافته است كه نتيجه آراء اهل حل و عقد را مصون از خطا قرار دهد كما آنكه در خبر متواتر چنين است. در خبر هر يك از آحاد مخبرين جواز خطا موجود است و ليكن در خبر متواتر اين جواز از بين رفته و خبر، معصوم از خطا مىگردد و لذا مفيد يقين است.
و به عبارت واضحتر همان طورى كه خبر واحد محتمل الخطاء مىباشد و از كثرت اخبار اين احتمال رفته رفته ضعيف مىشود تا به حدى كه تعداد مخبرين افزايش يابند آن احتمال خطا به كلى معدوم مىگردد و خبر مفيد قطع مىشود، همچنان هر يك از نظريه اهل حل و عقد، محتمل الخطاء و الفساد بوده و هر چه به تعداد آنان اضافه شود اين احتمال ضعيفتر تا به جائى كه به كلى معدوم، و نظريه، متصف به صفت عصمت مىگردد، و بر همين اساس است كه رسول خدا فرموده است: لا تجتمع امتى على خطاء.
اين احتمال نيز بىجا و بىمورد است زيرا:
اولا - اين روايتبر فرض صحتسند دلالت دارد بر آنكه امت اجتماع بر خطا نمىكند، نه آنكه اهل حل و عقد اجتماع بر خطا نمىكنند.و در كدام آيه يا روايتيا كتاب لغت امتبه اهل حل و عقد تفسير شده است؟.
ثانيا - اين روايت نفى اجتماع امت را بر خطا مىنمايد نه نفى خطا را از اجتماع امت و بين اين دو تفاوت بسيار است.در صورت اول مفادش چنين مىشود كه: تمام امت اتفاق بر امرى كه آن امر خطا باشد نخواهند نمود.و اين قول همان عقيده شيعه است كه در تمام ازمنه امام معصوم، موجود، و زمين هيچگاه از حجتخالى نخواهد بود.و بنابر اين اگر تمام امتبر امرى اجماع كنند، مسلما در ميان آنها معصوم وجود دارد فلذا آن راى و نظريه طبق نظريه معصوم خواهد بود و هو الحجة.
و اما بر فرض دوم معنى چنين مىشود كه در اجتماع آنان خطائى نيست و اين معنى صحيح نيست زيرا در اجتماع آنان بنحو موجبه جزئيه ممكن استخطا باشد و البته چون در ميان آنها معصوم هم وجود دارد قول صواب هم در ميان آنها موجود است.و بنابر اين معنى روايت موافق با آيات و احاديثى است كه دلالت مىكند بر آنكه هيچگاه زمين از دين حق و معصوم خالى نخواهد بود مثل قوله تعالى:
فان يكفر بها هؤلاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين[63].
و مثل آيه سابق الذكر:
و جعلها كلمة باقية فى عقبه لعلهم يرجعون[64]
و مثل قوله:
انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون[65]
و مثل قوله:
و انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه[66].
و البته اين معنى اختصاص به امتحضرت سيد المرسلين ندارد، بلكه روايات متواترى از فريقين نقل شده است كه دلالت دارد بر آنكه قوم يهود به هفتاد ويك فرقه قسمتشدند همه آنها هالكند الا يك فرقه، و قوم عيسى به هفتاد و دو فرقه قسمتشدند و همه هالكند الا يك فرقه، و قوم محمد به هفتاد و سه فرقه قسمتشدند و همه آنها هالكند الا يك فرقه.به طور كلى روايت «لا تجتمع امتى على خطا» بر فرض صحتسندش از مورد كلام خارج استبلكه مورد كلام عصمت اهل حل و عقد است.اگر آن مراد از آيه اولوا الامر باشد در اينصورت مىگوئيم عامل در عصمت آنها چيست؟
و با تامل مىتوان گفت كه از سه جهتخارج نيست:
جهت اول آنكه بگوئيم: سنتخدا بر آن قرار گرفته است كه نظريه اهل حل و عقد را از خطا مصون مىدارد گرچه نظريه هر يك از آنان محتمل الفساد و الخطاء باشد.معلوم است كه اين حرف تمام نيست چون اهل حل و عقد در خصوص مالك مسلمين نيستند، بلكه از سابق الايام در هر ناحيهاى بلكه در هر شهر و ده و قريهاى اهل حل و عقد بوده و ريش سفيدان و كدخدايان محل در امور حادثه تبادل نظر مىنمودند.و بسيار ديده شده است كه بعد از تبادل آراء اشتباه كرده و به خطر افتادهاند و تاريخ و تجربه دو گواه صادق است.بنابر اين چگونه مىتوان عصمت اهل حل و عقد را سنت لا يتغير خدا دانست.
جهت دوم آنكه بگوئيم: سنتخدا در ميان خصوص مسلمين چنين قرار گرفته است كه امتنانا به امت مرحومه، آراء اهل حل و عقد را در ميان آنان مسلوب الخطاء و الفساد قرار داده است.اين نيز صحيح نيست زيرا اين مزيت و اختصاص در خصوص مسلمين بر خلاف ساير امم اگر بود مسلما يك معجزه قاهره و امر خارق العادهاى بود كه برخلاف ناموس خلقت، خداوند از آراء جايز الخطاء يك نتيجه معصوم توليد مىنموده است كه هميشه براى حفظ امت مرحومه و بقاى حيات آنان مفيد باشد، و در حيات عملى متبه منزله قرآن كه حيات علمى آنان است واقع شود.اگر چنين بود مسلما رسول خدا آنرا در رديف معجزات ذكر مىنمود و حدود و ثغور آنرا معين مىفرمود كه آيا اين اجتماع اهل حل و عقد كه منتج چنين نتيجهاى استبه چه صورت و كيفيتبايد تحقق پذيرد افراد آن چه كسان باشند، و چه مقدار و در چه ظروفى اجتماع كنند و آيا براى تمام امت اسلام يك اجتماع از آنان كافى استيا در هر ناحيهاى يك اجتماع خاص براى خصوص آنها لازم است.اگر چنين بود مسلما قرآن به آن تحدى مىنمود و رسول خدا خصوصيات آنرا به اصحابش مىفرمود و در كتب اخبار و تواريخ نقل مىشد و علاوه نيز لازم بود كه خود اصحاب خصوصيات آنرا از رسول خدا سئوال كنند، چه شده كه از موضوعات بسيار بسيط مانند جبال و حيض و اهله و انفاق و موارد انفاق سئوال كردند و قرآن بازگو مىكند:
يسئلونك عن الاهلة.[67]
و يسئلونك عن الانفال[68]
و يسئلونك ماذا ينفقون.[69]
و يسئلونك عن المحيض.[70]
و يسئلونك عن الجبال.[71]
و يسئلونك عن ذى القرنين.[72]
و از اين موضوع مهم كه ملازم با حيات عملى مسلمين تا بقاى عالم است هيچ سخنى به ميان نيامد. و مسلما نمىتوان گفت كه از خصوصيات اين مجلس حل و عقد سئوال كردند، منتهى مانند بسيارى از چيزها كه نظريه مخالفين در آنها مؤثر بوده آنها را از بين برده و بالنتيجه بما نرسيده است، زيرا اين مجلس مخالف نظريه اكثريت امت كه مىخواهند بر اين طريقه سير كنند نبود و در شرائط آن امرى مخالف آراء آنان نبوده، بلكه ارباب حل و عقد از افرادى هستند كه خواهان چنين اجتماعى بوده و هستند.
و علاوه لازم بود كه در فتن و حوادثى كه بعد از رحلتحضرت رسول الله اتفاق افتاد كارگردانان سقيفه بنى ساعده و منتحلين به خلافت رسول الله در احتجاجات و مناظرات خود از چنين اجتماعى بازگو كنند، و ادعاى خود را بر اساس اين معجزه عجيب پايهگذارى نمايند چه شد كه از چنين دليلى با اين متانت صرف نظر كردند؟ به طورى كه در هيچ كتاب حديثيا تاريخ حتى به يك حرف از اين موضوع اشارهاى نشده است نه از صحابه و نه از تابعين! تا آنكه فخر رازى بعد از گذشتن قرون متمادى به اين معجزه خارق العاده وقوف يافته و خود و من تبع او براى تصحيح مجلس ابوبكر و عمر و ابوعبيده در سقيفه بدين امر عظيم اطلاع يافتند.
حقا اگر نفس اين مجلس و نتيجه راى معصومى را كه از آن برخاست معجزه ندانيم مسلما اطلاع فخر رازى بعد از ششصد سال بر اين امر مكتوم معجزهاى بدون ترديد خواهد بود! و علاوه خود او معترف استبه اينكه مفسرين و اهل حديث در تمام عالم اسلام اولوا الامر را از چهار طائفه خلفاء راشدين و امراء سرايان و علماء و ائمه معصومين خارج نمىدانند و اين مجلس حل و عقد كه خلاف اجماع مركب استبايد به نحو تصحيح آراء علماء جزء يكى از آن چهار طائفه قرار گيرد و بدين نهج از خرق اجماع جلوگيرى شود با آنكه سيوطى رواياتى را كه در كتاب «الدرالمنثور»[73] از بعضى از مفسرين راجع به حجيت قول علماء در تفسير آيه اولوا الامر ذكر مىكند هيچ بوئى از مجلس و اجتماع اهل حل و عقد از آن استشمام نمىشود بلكه مطلق قول آنها را حجت و طبق آيه فوق لازم الاطاعة ذكر مىكند. و بنابراين خود فخر رازى با اعتراف به انحصار اقوال در اين چهار قول اين مبناى خود را كه مراد اهل حل و عقد باشند باطل نموده و زحمات خود را در تفسير اين آيه به هدر داده است.
جهتسوم آنكه بگوييم: عصمتى كه از اهل حل و عقد برمىخيزد روى عنوان معجزه نيستبلكه روى تربيت صالحهاى است كه امت در اثر تعاليم قرآن و روش رسول الله پيدا نمودهاند و چون قرآن و رسول الله بناى تعليم و تربيت را بر اساس دقيق و روش صحيح قرار دادهاند لذا افرادى كه در اين مكتب تربيت مىشوند هميشه در اجتماع آنان نظريه پاك و منزه از خطا پديد مىآيد.
اين جهت نيز غير تام و غلط است.
چون اولا - طبق آنكه ادراكات تمام افراد همان ضم ادراكات بعضى با بعض دگر است و چون در هر يك از آنها احتمال خطا به جاى خود بالفرض باقى است چگونه اين تربيت صالحه، نتيجه خارق زائيده و راى حاصله را معصوم قرار داده است. و عمده از صدر اسلام تا به حال كدام مجلسى تشكيل شده كه اهل حل و عقد در آن نتيجه معصومى داده باشند؟ اين مشاجرات و منازعاتى كه از روز رحلت رسول خدا تا به حال در بين مسلمين وجود دارد و اين اباطيل و مفاسد كه امت را به قعر ظلمات كشانيده، از كجا پيدا شده است؟ چه بسيار از اين اجتماعاتى كه پيدا شده و نمونه بارز آن سقيفه بنى ساعده بوده و بر همان اساس تا امروز مجالسى تشكيل و اهل حل و عقد اجتماع نموده و تبادل آراء و افكار نموده و نتيجهگيرى مىكنند و در عين حال يك قدم براى صلاح متبرنداشته تخم ضلالت و شقاوت را در قلوب امتبيچاره بجاى سعادت و هدايت ريختند.
جنايات حكام منصوب از ناحيه اهل حل و عقد
آن نبوت پاك و اساس تعاليم قرآن كه بر حيات معنوى و زندگى بر اساس توحيد و تعاليم فطرت و صدق و صفا و ايثار و انفاق و عاطفه و رحم و دستگيرى از مخلوقات و هدايت آنان به راه صلاح واقع بود در اثر مدت كوتاهى به يك امپراطورى عظيم كه معاويه در شام تشكيل داد و بر اساس عدوان و ظلم بر مردم بيچاره و امت متحير تبديل شد، و ديكتاتورى بجاى حرمت اسلام نشست و قوانين خدا كاملا به عكس شد، حدود خدا تعطيل و احكام و قوانين قرآن از بين رفت و اموال مردم به يغما رفت و خونهاى بىگناهان ريخته شد و نواميس اسلام پاره گشت.و سپس در دوران حكومتبنى اميه و بنى العباس و خلفاى بعدى چه جنايات كه نشد و حقا اگر اين طرز حكومت را حكومت جائره ظالمه شيطانيه نام گذاريم، سزاوارتر است تا يك حكومت الهى بگوئيم، و تمام اين جريانات بر اساس همان اجتماع اهل حل و عقد بوده و اين مفاسد را به بار آورد و اين تحميلات عجيب را بر دوش مردم مسكين قرار دادند.
حكومت معاويه بر امضاء و تصحيح عمر بود، عمر او را والى شام نمود و او را بر اعراض و اموال و بيت المال مسلمين مسلط ساخت و حكومت امپراطورى و متجمل او را امضاء نمود، و او را بر آن حكومت تقرير و تثبيت نمود.حكومت معاويه و سپس حكومتيزيد و مروان و عبد الملك همه بر اساس و پايه دستور عمر بود.عمر خلافت را در مجلس شورا قرار داده و شش تن از اهل حل و عقد را بر آن قرار داد و بالاخره با راى عبد الرحمن بن عوف، عثمان بر مسلمين و اعراض و اموال و دماء و نواميس آنان مسلط شد و پايههاى اسلام را متزلزل نمود، بيت المال مسلمين را صرف آراء شخصيه و به اقوام خود قسمت مىكرد و معاويه را بر حكومتشام تقرير و تثبيت نمود و حكم قتل محمد بن ابى بكر را به والى خود در مصر نوشت و بالاخره در اثر قيام مصرىها با آن وضع فجيع كشته شد و آن همه مفاسد به بار آمد.
عمر به انتخاب ابو بكر كه خود را تنها اهل حل و عقد مىدانستبر سر كار آمد.عمر بود كه در خانه حضرت صديقه زوج مرتضى، بضعه رسول خدا را آتش زد و مقام ولايت كبرى را با شمشير كشيده بدون عمامه به مسجد آورد و او را امر به بيعت نمود، در حضور جماعت مسلمين تمام فضائل و وصايت و خلافت و وزارت و ولايت و حتى اخوت آن حضرت را انكار كرد[74]. تمام اين مفاسد نتيجه همان روز سقيفه است كه خشت را كج نهاده و مسير اسلام را از جاى خود عوض نموده و تاريخ را تحريف كردند.
ابو بكر فدك را از حضرت زهرا گرفت، ابو بكر مالك بن نويره را به امارت خالد بن وليد كشت، ابو بكر از اجراى حد زنا و قتل و فريه و غارت اموال مسلمين از خالد خوددارى نمود و او را تبرئه كرد[75]. و اين باب تبرئه از گناه از آن زمان براى حكام جور و قضاة ظلم و امراى فاسق و فاجر باز شد.
عجيب است كه بعضى از جهال در كتب خود نوشتهاند كه حكومت ابو بكر و عمر ساده و يك حكومت الهى بود.از اين حكومتساده كه در مقابل اصل اسلام و ولايت كبرى قيام مىكند و با تاويل و مصلحت انديشى سير حيات مسلمين را تغيير مىدهد بيشتر بايد ترسيد تا حكومت عثمان و معاويه كه علنا پردهدرى مىكنند.آنها با جرات و تهتكى كه داشتند عالم را بر جنايات خود واقف و علنا ابلاغ انحرافات خود را نمودند ولى عمر و ابو بكر كه به عنوان حمايت اسلام و عدم تفرقه جماعت مسلمين و به عنوان دلسوزى چنين كارهاى خطير را انجام دادند حقا اساس ظلم و پايهگذار ستم بودند.ابو بكر با گريه فدك را از حضرت زهرا ربود، ابو بكر به عنوان يك مرد مصلحت انديش و مصلح واقعى و بىطرف خود را معرفى كرد، و روزى كه بر منبر خطبه خواند و خود را خليفه معرفى نمود از تصرف بيت المال نسبتبه مصارف شخصيه و خانه خود اظهار بىميلى كرد تا عمر او را وادار به تصرف نمود[76]. از اين لطائف الحيل و نرمىها بيشتر بايد ترسيد تا از تجرى عثمان و معاويه.
بارى تمام اين مفاسد كه دامنه طويلى پيدا كرد همه و همه نتيجه همان راى معصومى بود كه به عقيده فخر رازى از سقيفه برخاست، فمرحبا بهذه السقيفة و مرحبا بهذه العصمة!!
اگر اين بيعت منتج راى عصمتبود چرا ابو بكر مىگفت: لا حاجة لى فى بيعتكم اقيلونى[77]. كما آنكه بر اين معنى حضرت امير المؤمنين عليه السلام گويا هستند در خطبه شقشقيه:
فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته.[78]
از كلام آن حضرت استفاده مىشود كه ابوبكر مىگفت: كه مرا رها كنيد و استعفاء دهيد و على را به جاى من برگزينيد و الا اگر تقاضاى مجرد استقاله و استعفاء بود و تقاضاى نصب على نبود اينكه نعجبى نداشت. شاهد بر معنى آنكه مىگويد:
اقيلونى و لستبخيركم و على فيكم.
اين لفظ با خصوص قيد «و على فيكم» در «تجريد» موجود و شارح آن قوشجى كه سنى مذهب استبر آن ايراد نكرده و اين لفظ را از ابوبكر معترف است.
و در كتاب «احقاق الحق» قاضى نورالله شوشترى وارد است كه فضل بن روزبهان در هنگام جواب از زشتيهاى ابوبكر و آتش زدن در خانه حضرت زهراء سلام الله عليها خود تصريح مىكند كه در صحاح كتب اهل سنت موجود است كه ابوبكر بر فراز منبر آمده و گفت: اقيلونى فلستبخيركم و على فيكم، و نيز ابن حجر در «الصواعق المحرقة» ص 30 اقاله را از ابوبكر اعتراف دارد.[79]
عمر اجتماع سقيفه را لغزش شمرده است
و نيز اگر راى سقيفه منتج عصمتبود چرا عمر آنرا لغزش شمرده است؟![80] طبرى از عمر نقل مى كند كه گفت:
ثم انه بلغنى ان قائلا منكم يقول: لو قد مات اميرالمؤمنين (عمر مقصود است) بايعت فلانا فلا يغرن امرءا ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فقد كانت كذلك غير ان الله وقى شرها.[81]
و ابن هشام گويد:
ثم انه قد بلغنى ان فلانا قال: والله لو قد مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا فلا يغرن امرءا ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فتمت و انها قد كانت كذلك الا ان الله وقى شرها.[82]
و از «انساب الاشراف» بالذرى ج 1 ص 581 نقل شده است كه اين مطلب را عمر با تصريح ذكر و نام بجاى فلان ذكر كرده است
قال: ان عمر قال: بلغنى ان الزبير قال: لو قد مات عمر بايعنا عليا... و در ص 583- 584 گويد: ان فلانا و فلانا قال: لو قد مات عمر بايعنا عليا... فمن بايع رجلا غير مشورة فانهما اهل ان يقتلا و انى اقسم بالله ليكفن الرجال او ليقطعن ايديهم و ارجلهم و ليصلبن فى جذوع النخل الحديث»[83]
و فى «السيرة الحلبية» ج 3 ص 401: قال عمر: ان بيعة ابى بكر فلتة اى من غير استعداد و لا مشورة كما تقدم ردا على من بلغه عنه انه قال: اذا مات عمر بايعت فلانا و الله ما كانتبيعة ابى بكر بمشورة البيعة لا تتوقف على ذلك. فغضب فلما رجع من آخر حجة حجها المدينة قال على المنبر: قد بلغنى ان فلانا قال: و الله لو مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا ان بيعة ابى بكر كانت فلتة من غير مشورة فلا يغترن امرؤ ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فنعم كانت كذلك الا ان الله قد وقى شرها.
اگر نتيجه آراء اهل حل و عقد عصمت است، ابوبكر كه براى تعيين عمر مجلسى تشكيل نداد و به تنهائى عمر را به خلافت نصب نمود و با آنكه ابوبكر معصوم نبود چگونه انتخاب عمر براى ابوبكر به تنهائى منتج عصمتشد؟ با آنكه طلحه به ابوبكر پرخاش نموده و انتخاب او را غلط معرفى كرد. طلحه مسلما از اهل حل و عقد بود، راى ابوبكر بر راى طلحه چه مزيتى داشت كه آن نتيجه عصمت دهد و راى طلحه نتيجه خلاف عصمت؟!
ان ابابكر لما نص على عمر قام اليه طلحة فقال: ما تبول لربك و قد وليت علينا فظا غليظا؟ قال ابوبكر: فركت لى عينيك و دلكت لى عقبيك و جئتنى تكفنى عن رايى و تسدنى عن دينى؟ اقول له اذا سالنى: خلفت عليهم خير اهلك.[84]
و اگر نتيجه آراء عصمت است چرا عبدالرحمن بن عوف كه با عثمان بيعت كرد و او را به خلافتبرگزيد قاطبه مسلمين او را مذمت كردند و بعد از آنكه جنايتهاى عثمان مشهود شد خود عبدالرحمن بر عثمان خرده گرفت تا جايى كه عثمان او را از مدينه تبعيد كرد[85].
بالجمله تمام مفاسدى كه در عالم اسلام بروز نمود به واسطه خودسرى و خودكامى بعضى بود كه بعدا امثال فخر رازى به واسطه توجيهات و تاويلات روى جنايات آنها سرپوش گذارده و با جعل روايات و تفسير به راى، حكومت ضاله آنان را بر رقاب مسلمين توجيه كردند.
ابو بكر صريحا از خالد بن وليد در قضيه قتل مالك بن نويره پشتيبانى مىكند، و نه تنها از قصاص او و از حد زدن به او درباره زناى محصنه با عيال مالك خوددارى نمود، بلكه صريحا او را سيف الله قلمداد نموده و مىگويد: لا اشيم سيفا سله الله على الكافرين.
مالك بن نويره فدائى مقام ولايتشد.محبت او به امير المؤمنين و تشيع او، او را به كشتن داد و همين جهت موجب بخشودگى گناه خالد گشت.مالك بن نويره تيمى يربوعى از بزرگان شجعان و فارسان و شاعران بود و در بنى يربوع در جاهليت و اسلام، بزرگ و سالار بود.
پاورقي
[32]سوره اعراف: 7- آيه 28.
[33]سوره عنكبوت: 29- آيه 8.
[34]«مطالب السئول»: ص 21 و «حلية الاولياء» ج 1 ص 64 و در «ينابيع المودة» ص 212 گويد:عن ابن عباس: ليس من آية فى القرآن يا ايها الذين آمنوا الا على راسها و اميرها و شريفها و لقد عاتب الله اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم فى القرآن و ما ذكر عليا الا بخير.
[35]«غاية المرام» ص 26.
[36]سوره فرقان: 25- آيه 63- 74.
[37]سوره بقره: 2- آيه 165
[38]سوره انفال: 8- آيه 74.
[39]سوره انفال: 8- آيه 29.
[40]سوره انفال: 8- آيه 45.
[41]سوره ابراهيم: 14- آيه 27.
[42]سوره يونس: 10- آيه 2.
[43]سوره يونس: 10- آيه 4.
[44]سوره رعد: 13- آيه 28.
[45]سوره مجادله: 58- آيه 11.
[46]سوره فصلت: 41- آيه 8.
[47]سوره بينه: 98- آيه 7.
[48]سوره عصر: 103- آيه 3.
[49]سوره حج: 22- آيه 35.
[50]سوره قصص: 28- آيه 54.
[51]سوره سجده: 32- آيه 16.
[52]«شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد» ج 1 ص 16.
[53]امير المؤمنين عليه السلام عائشه را بخشيد و با وجود حقد شديدى كه از آن حضرت در دل خود داشتحضرت او را عفو نمود. قال فى نهج البلاغة: و اما عائشة فقد ادركها ضعف راى النساء.و نيز از مروان حكم گذشت و او را عفو نمود با آنكه خودش هنگام عفو غدر و مكر او را بيان مىكند. (نهج البلاغه ج 1 ص 123).
54]«شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد» ج 1 ص 16 و 17.
[55]صفاتك (ظ).
[56]«مجالس المؤمنين» ص 493 و «سفينة البحار» ج 1 ص 437.
شيخ صفى الدين شاعر شاگرد محقق حلى بوده و شيخ مجد الدين فيروز آبادى شافعى كه از اكابر فن حديث و از متاخرين استبه صحبت او رسيده است.
[57]سوره نساء: 4- آيه 59.
[58]تفسير «كشاف» ج 1 ص 525.
[59]«الدر المنثور» ج 2 ص 176.
[60]«الدر المنثور» ج 2 ص 176.
[61]«الدر المنثور» ج 2 ص 176.
[62]«تتمة المنتهى» ص 153.
[63]سوره انعام: 6- آيه 89.
[64]سوره زخرف: 43- آيه 28.
[65]سوره حجر: 15- آيه 9.
[66]سوره فصلت: 41- آيه 41- 42.
[67]سوره بقره: 2- آيه 189.
[68]سوره انفال: 8- آيه 1.
[69]سوره بقره: آيه 222.
[70]سوره بقره: 2- آيه 219.
[71]سورهطه: 20- آيه 105.
[72]سوره كهف: 18- آيه 83.
[73]«الدر المنثور» ج 2 ص 176 و 177.
[74]«الامامة و السياسة» ج 1 ص 13.
[75]«تاريخ ابو الفداء» ج 1 ص 158 و «تاريخ الخميس» ج 2 ص 233.
[76]20. «الامامة و السياسة» ج 1 ص 17.
[77]«الامامة و السياسة» ج 1 ص 14.
[78]«نهج البلاغه» فيض الاسلام ص 47.
[79]«شيعه و اسلام» سبط جزء 2 ص 103.
[80]در «الغدير» ج 5 ص 270 مىگويد كه عمر گفته است: انها كانت فلتة وقى الله شرها (مصادر بسيارى در پاورقى) يا گفته: فلتة كفلتات الجاهلية (تاريخ طبرى) فمن عاد مثلها فاقتلوه (الصواعق المحرقه).
[81]«تاريخ طبرى» ج 2 ص 446.
[82]«سيره ابن هشام» ج 4 ص 1073. و در «غاية المرام» ص 549 در حديث 15 از محمد بن على الحكيم الترمذى كه از اكابر علماء عامه است نقل مىكند كه ابوبكر گفت: اقيلونى فان عليا احق منى بهذا الامر و فى رواية: كان الصديق يقول ثلاث مرات: اقيلونى اقيلونى فانى لستبخيركم و على فيكم.
[83]«عبدالله بن سبا» چاپ مصر ص 92 و در «غاية المرام» ص 560 راجع به قول عمر: ان بيعة ابى بكر فلتة از طريق عامه 8 حديث و در 561 از طريق خاصه 23 حديث ذكر مىكند.
[84]«الغدير» ج 7 ص 152.
[85]«الغدير» ج 7 ص 158 نقلا عن «تاريخ ابى الفداء».