در مدینه فاضله باید براى ریاست امیر المومنین علیه السلام تلاش کنند.

در مدینه فاضله باید براى ریاست امیر المومنین علیه السلام تلاش کنند.   بسم الله الرحمن الرحیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین،  و لعنة الله على اعدائهم اجمعین من الآن الى قیام یوم الدین، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم. قال

در مدينه فاضله بايد براى رياست امير المومنين عليه السلام تلاش كنند.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،

 و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين،

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا * الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا * اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا * ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا. [14]

«بگو اى پيغمبر آيا شما را آگاه كنيم به آن كسانى كه كردارشان از همه زيان بخش‏تر است؟ و نابودتر و بى‏مقدارتر است؟ ايشان كسانى هستند كه سعى و كوشش آنها در زندگى پست و حيات حيوانى دنيوى گم و نابود شده است و خودشان چنين مى‏پندارند كه كردارشان نيكو و پسنديده بوده است.ايشانند آنانكه به آيات پروردگارشان و به لقآء و ديدار او كفر ورزيده‏اند و بنابراين اعمالشان حبط و نابود مى‏گردد و ما براى آنها در روز قيامت وزنى و مقدارى بر پا نمى‏كنيم.اين است پاداش آنان كه جهنم است در مقابل كفرى كه آورده‏اند و آيات مرا و فرستادگان مرا به مسخره گرفته‏اند».

واگذاري امور را به شخص عالم‌تر وبصير‌تر وبي‌هواتر از لوازم است

انسان بايد متوجه باشد و به خدا متكى باشد در مواقعى كه شيطان و نفس اماره از راه دين و شريعت وارد شده و بخواهند او را از اين ممشى در تحت‏سيطره و فرمان خود قرار دهند، و دائما به گوش او به عنوان كمك و يارى از دين و مردم، و حس مسئوليت در برابر اجتماع، و نبودن من به الكفاية، و وجوب فتوا و تعليم، وتربيت ضعفا، و رسيدگى به امور مستمندان و يتيمان، و وجوب امر به معروف و نهى از منكر، و غير ذلك من الامور التى لا تحصى كثرة او را در معركه وارد نموده، و به مقام رياست‏برسانند، رياست صورتى مجازى نه معنوى الهى، و از قبل او استفاده سوء نموده تنورى را گرم و پيوسته براى خود نان گرم و تازه بيرون آورند، در حالى كه از او بهتر و عالمتر و عارف‏تر و عاقل‏تر و بصيرتر و بى‏هوى و هوس‏تر و شجاع‏تر و مدير و مدبرتر نسبت‏به امور وجود دارد، غاية الامر صفات ذاتى و خدادادى فطرى او مانند حياء و اعراض از دنيا و ماسوى الله، و علو همت در سير مقام عرفان و لقاء الله، به او اجازه نمى‏دهد خود را در معرض اينگونه مسائل بياورد و پيشقدم براى امرى گردد كه مى‏بيند همانند جيفه دنيا بسيارى از كلاب عاويه گرد او مجتمع شده و مى‏خواهند به هر قسمى كه هست آنرا در اختيار خود داشته باشند، در اينجا وظيفه فطرى و عقلى و شرعى ايشان اينست كه دعوت به رياست را نپذيرد، و اين باغهاى سبزى را كه در آئينه‏هاى امور دينى و شرعى باو نشان مى‏دهند رد كند و نگذارد قواى وهميه و تخيليه بر قواى عقليه او غالب آيد، و برخيزد برود نزد آن شخص مهجور كه بواسطه عدم رغبت انبوه مردم و ازدحام توده كوتاه فكر، در خانه خود منعزل شده و سر به جيب تفكر فرو برده و در حندس خود تنيده - در حالى كه وجدانا و فيما بينه و بين الله مى‏داند كه از خودش اعلم و اعقل و ابصر و اشجع و اورع است - و او را از زاويه خمول بيرون كشد، و خود در تحت رياست او و در زير لواى حكومت او، هم براى حكومت او تلاش كند و هم براى ارتقاء نفس خود از اين خط مشى به سعادت ابديه و فوز دائمى.و خلاصه مطلب از رياست ظاهرى و اعتبارى بگذرد و آنرا فداى عقل و فطرت و شرع كند و خود چون يكى از مردم، مرئوسى از اين رياست‏باشد.

و خدا مى‏داند كه در اثر اين قيام و اقدام چه رحمت‏هاى متواتره و متواصله از آسمان مى‏ريزد! و چقدر مردم در خصب و نعمت‏بسر مى‏برند! و در سير طريق خداوند چه اندازه كوشا، و راههاى طويلى را در مدت كوتاهى مى‏پيمايند! و به عكس اگر خودش زمام رياست را در دست گيرد - با وجود اعقل و ابصرى كه در مقابل او موجود است - نه تنها خود در سير كمالى خود، رو به قهقرى مى‏رود و پيوسته با افكار شيطانى و تمويهات نفسانى دست‏به گريبان است‏بلكه جامعه‏اى را به دنبال خود به‏نقمت و گرفتارى و ذلت و اسارت قيود و حدود اعتباريه، يدك مى‏كشد.

اينان از همه افراد مردم، خسران و زيانشان بيشتر است زيرا كه ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا تمام مساعى و كوشش‏هاى آنان در زندگانى حيوانى و قواى بهيمى و انديشه‏هاى شيطانى مصرف مى‏شود، و مسكينان نيز چنين مى‏پندارند كه كار خوب مى‏كنند، خدمت‏به جامعه انجام مى‏دهند، و دست‏به خيرات و مبرات مى‏زنند، مدرسه مى‏سازند، و تمام اقسام نيكى‏ها از آنها صادر مى‏شود، اما فقط پندارى است.

عمر بدعت‌هاي خود را رنگ و صبغه ديني داد

خلفاى انتخابى اولين رسول خدا چنين بودند.شيخين به صورت دين و در پوشش حمايت از دين و نگهدارى اسلام، دست‏به چنين كارهائى زدند، و با صورت تقدس و حق به جانبى، در خانه ولى خدا امير مؤمنان را بستند و شكستند و سوختند، و به عنوان حمايت از بيت المال و مستمندان فدك را از بضعه رسول خدا گرفتند، خودشان اقامه جمعه و جماعت مى‏كردند، و بر فراز منبر رسول خدا رفته خطبه مى‏خواندند و مى‏گفتند: فقط قصد ما ارشاد مردم است، و تجهيز جنگ نموده، مسلمين را به جهاد مى‏فرستادند، و با مخالفان حكومت‏خود در شهرها و قراء كه از دادن زكات به صندوق آنها به علت عدم وصول آن به خليفه حقيقى رسول خدا امتناع مى‏ورزيدند، در پوشش جهاد با مرتدان از دين جنگ مى‏كردند، با آنكه آنان مسلمان بودند و نماز مى‏خواندند و به احكام اسلام پابند بودند.ولى چون خلافت آنها را به رسميت نشناختند و مى‏گفتند: تا آنكه زكات را به دست صاحب حقيقى او ندهيم ذمه ما برى نمى‏شود، در لباس حمايت از دين و گرفتن زكات از ممتنعان، چنين امتناع را كفر تلقى كرده و با مهر و بر چسب ارتداد از اسلام، آنان را محكوم نموده و مرتد خوانده، با ايشان جنگ كردند.

و براى جلب توجه مردم و عرب به خود قائل به امتياز طبقاتى شدند و سهميه و امتيازات عرب را مطلقا در بيت المال و در نكاح و در امارت و حكومت و در قضاء و شهادت و در امامت جمعه و جماعت و در غلام و بردگى و مولويت، بسيار بيشتر و چشمگيرتر از ساير افراد مسلمان از ساير طوائف و قبايلى كه در آن زمان ايشان را به نام موالى نام نهاده بودند، معين كردند.فلهذا با صبغه دين و عنوان دين كه بكار زدند اعمال آنها صورت دينى به خود گرفت و جزء سنت‏هاى مذهبى محسوب شد.عمر ازتمتع نساء به عقد موقت مطلقا جلوگيرى كرد، و از تمتع نساء در حج‏بين عمره و حج جلوگيرى كرد، و اين سنت‏شد.عمر نماز نوافل شبهاى ماه رمضان را كه خواندن هر نافله‏اى به جماعت‏حرام و بدعت است، به جماعت قرار داد و تا امروزه اين سنت‏باقى است و عامه هزار ركعت نماز مستحبى شهر رمضان را كه به صلاة تراويح معروف است‏به جماعت مى‏خوانند.

بارى اگر بخواهيم تغييرات احكامى را كه شيخين بالاخص شيخ دوم در اسلام داده‏اند مشروحا بيان كنيم و درباره آن توضيح دهيم تحقيقا بالغ بر كتابى مستقل خواهد شد، و اجمالا حضرت امير المؤمنين عليه السلام آنرا در خطبه فتن و بدع گوشزد نموده‏اند. [15]

اين تغييرات و بدعت‏ها به عنوان دين بود، و مخالفت‏با آن حكم مخالفت‏با حكم دينى را پيدا كرد، چون خود عمر و عثمان بر مخالفت آنها حكم جزائى صادر مى‏كردند.عمر در خطبه خود گفت: و انهما كانتا متعتين على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و انا انهى عنهما و اعاقب عليهما احديهما متعة النساء، و لا - اقدر على رجل تزوج امراة الى اجل الا غيبته بالحجارة، و الاخرى متعة الحج. [16]

«دو تمتع و بهره بردارى از زنان، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است و من از آن دو تمتع منع مى‏كنم، و هر كس كه آنرا بجاى آورد كيفر و مجازات مى‏نمايم.يكى از آن دو، تمتع با زنان است، و من دست نيابم بر مردى كه زنى را تا زمان معينى به ازدواج موقت‏خود در آورده است مگر آنكه پيكر او را در زير سنگ باران رجم، سنگسار نموده و پنهان كنم، و ديگرى تمتع با زنان در موسم حج است‏».

و نظير اينگونه حدود و احكام جزائى در محكمه او صادر مى‏شده است، و امت اسلام كه در حكومت او بودند مجبور بودند كه بدين احكام تن در دهند.و كم كم اين تغييرات مسجل شد و به عنوان سنت‏شيخين حجابى بر روى احكام محمدى گرفت و آن آئين پاك و الهى را در زير پوشش خود مستور و محجوب كرد واين سنت‏ها به صورت حكم اولى دينى پس از عمر نيز باقى مانده و در دوران حكومت عثمان عملى مى‏شد.

عمر نقشه شوري را طوري تنظيم كرد كه خلافت به عثمان برسد

در شورائى كه عمر براى تعيين خليفه معين كرد و آن را طورى تنظيم نمود كه در هر صورت خلافت‏به على بن ابيطالب عليه السلام نمى‏رسيد، پس از گذشت‏سه روز كه معين كرده بود و زمان به انتها رسيده بود عبد الرحمن بن عوف كه نسبت دامادى با عثمان را داشت چون مى‏دانست كه على بن ابيطالب، به بدعت‏هاى شيخين ابدا وقعى نمى‏گذارد، براى برگرداندن خلافت را از آنحضرت، شرط عمل به سنت‏شيخين را همچون لقمه سنگى مطرح كرده و به على عليه السلام گفت: آيا شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و سنت‏شيخين عمل كنى؟ حضرت فرمود: من بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه كه اجتهاد خودم به آن برسد عمل مى‏كنم.

عبد الرحمن كه از حال عثمان خوب مطلع بود به او گفت: شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيامبر و سنت‏شيخين عمل كنى؟! عثمان گفت: آرى! گفت: دستت را بياور، و با او به خلافت‏بيعت كرد.

على عليه السلام به عبد الرحمن گفت: مجانا اين امر را به او بخشيدى! اين اولين روزى نيست كه شما طائفه قريش يكديگر را بر عليه ما يارى كرديد،

فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون. [17]

به خدا قسم عثمان را خليفه نكردى مگر براى آنكه اين امر ولايت را به تو برگرداند، و خداوند را در هر روز حكم و امرى است،

و الله كل يوم هو فى شان. [18]

عبد الرحمن به على گفت: اى على بيعت كن و راه قتل را بر خود مگشا! زيرا در اينكار انديشيدم و با مردم مشورت كردم [19]، ديدم آنان كسى را به خلافت نظيرعثمان نمى‏دانند.على بيرون آمد و مى‏گفت:

سيبلغ الكتاب اجله. [20]

يعنى بزودى آنچه مقدر شده است‏بسر مى‏رسد.

مقداد گفت: اى عبد الرحمن اما و الله لقد تركته من الذين يقضون بالحق و به يعدلون. ما رايت مثل ما اوتى الى اهل هذا البيت‏بعد نبيهم، انى لاعجب من قريش انهم تركوا رجلا ما اقول: ان احدا اعلم و لا اقضى منه بالعدل. اما و الله لو اجد عليه اعوانا.فقال عبد الرحمن: يا مقداد اتق الله فانى خائف عليك الفتنة.[21]

«سوگند به خدا تو ولايت را ترك كردى و واگذاردى و برداشتى از مردمى كه به حق حكم مى‏كنند و به حق گرايش دارند! من هيچگاه نديدم مثل آنچه بر اين اهل بيت‏بعد از پيغمبرشان وارد شده است‏بر كسى وارد شده باشد.من از كار قريش در شگفتم كه ايشان ترك كردند مردى را كه نمى‏توانم بگويم يكنفر در ميان همه امت از او داناتر، و در قضاوت به عدل استوارتر است.سوگند به خدا، اى كاش يارانى مى‏يافتم و براى يارى و كمك او قيام مى‏كردم.عبد الرحمن گفت: اى مقداد از خدا بپرهيز! من بيم دارم كه بواسطه تو فتنه‏اى بر پا شود»!

امير المؤمنين عليه السلام از بيعت‏با عثمان خوددارى كردند.عبد الرحمن گفت: فلا تجعل يا على سبيلا الى نفسك فانه السيف لا غير. [22]

«اى على راه كشته شدنت را در جلوى پاى ما مگذار! چون اگر بيعت نكنى شمشير است لا غير»! چون بنا به وصيت عمر گردن مخالف عثمان در اين شرائط بايد زده شود.طبرى گويد:

و تلكا على، فقال عبد الرحمن: فمن نكث فانما ينكث على نفسه [23] و [24]. «على از بيعت درنگ و توقف كرد. عبد الرحمن گفت: هر كس بيعت نكند راه شكست را خود به روى خود گشوده است‏».

عمر بدون شك از تشكيل اين شوراى شش نفرى: على، عثمان، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير، قصدش به خلافت رسيدن عثمان بوده است.

طبرى آورده است كه: عمر وصيت كرد كه چون من بميرم سه روز مشورت كنيد، و در اين روزها صهيب با مردم نماز بخواند، و روز چهارم نبايد فرا رسد مگر آنكه اميرى از شما براى شما معين شده باشد، و عبد الله بن عمر را هم در مجلس شورى براى راهنمائى و دلالت‏حاضر كنيد و ليكن او سهمى از ولايت ندارد، و طلحه شريك شماست در امر ولايت چنانچه در اين سه روز از سفر آمد او را حاضر كنيد، و اگر قبل از آمدن او اين سه روز به سر رسيد امر ولايت را يكسره كنيد و منتظر او نشويد! آنگاه گفت: كيست كه طلحه را براى من بياورد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من او را مى‏آورم و ان شاء الله مخالفت نمى‏كند. عمر گفت: اميدوارم كه ان شاء الله مخالفت نكند، و من چنين مى‏پندارم كه يكى از اين دو مرد: على يا عثمان به ولايت مى‏رسند، اگر عثمان به ولايت رسيد مرد نرم و سهلى است، و اگر على به ولايت رسيد در او مزاح و شوخى است، و چقدر لايق است كه او امت را بر طريق حق روانه كند، و اگر سعد را به ولايت انتخاب كنند، اهل ولايت است، و اگر براى اين مقام برگزيده نشد والى امت از وجود او بهره گيرد و در كارها از او كمك طلبد، من هيچگاه او را به سبب خيانت و يا ضعف، از كارش بركنار نكردم.و عبد الرحمن بن عوف چه نيكو مرد صاحب تدبير است، كارهايش حساب شده و رشيد است و از جانب خدا حافظ دارد، به سخن او گوش فرا داريد!

عمر به ابو طلحه انصارى گفت: اى ابا طلحه چه مدت‏هاى طولانى، خداوند اسلام را به واسطه شما عزت بخشيد.تو پنجاه نفر مرد از طائفه انصار را انتخاب كن براى حفظ اين مجلس شورى كه مخالف را گردن زنند! و اين جماعت را كه بايد ازميان خود خليفه انتخاب كنند، تحريض و ترغيب و تشويق كن تا يكنفر را از ميان خود برگزينند! و عمر به مقداد بن اسود گفت: چون مرا در ميان قبرم نهفتيد اين جماعت را در خانه واحدى جمع كنيد تا يكنفر را از ميان خود برگزينند.

و عمر به صهيب گفت: سه روز تو براى مردم امام جماعت‏باش، و على و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را - اگر از سفر بيايد - در خانه داخل كن و عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن - ولى او هيچ سهميه‏اى از امر خلافت را ندارد - و بر فراز سرهايشان بايست! اگر چنانچه پنج نفر از آنها در راى با يكديگر توافق داشتند و به يك مرد راضى شده و او را براى خلافت پسنديدند، و يكنفر از آنها امتناع كرد سر او را بشكن و يا با شمشير بر سرش بزن! و چنانچه چهار نفر از آنها توافق كرده و يكنفر را پسنديدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند سر آن دو نفر را بزن! و چنانچه سه نفر از آنها به يكى توافق كرده و سه نفر ديگر به ديگرى توافق كردند، در اين حال عبد الله بن عمر را حكم قرار دهيد، و عبد الله به هر كدام از اين دو فريق راى داد آنها مردى را كه در ميان آنهاست‏برمى‏گزينند.و اگر به حكم عبد الله بن عمر راضى نشدند در اين صورت با آن فريقى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است، و بقيه را بكشيد اگر از آنچه مردم بر آن اجتماع كرده انحراف جويند.

همگى از نزد عمر بيرون شدند.على به همراهان خود از بنى هاشم گفت: اگر از من اطاعت مى‏كردند، هيچگاه تا ابد شما در تحت رياست و امارت آنها قرار نمى‏گرفتيد! و عباس بن عبد المطلب على را ديدار كرد.على گفت: خلافت را از ما برگرداندند.عباس گفت: از كجا مى‏دانى؟!

على گفت: عمر مرا با عثمان قرين ساخت و گفت: با اكثريت‏باشيد، و اگر دو نفر به يك مرد و دو نفر ديگر به يك مرد ديگر راى دهند شما با آن دسته‏اى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است.

سعد وقاص، مخالفت پسر عموى خود عبد الرحمن را نخواهد كرد، و عبد الرحمن داماد عثمان است، و اينها با يكديگر مخالفت ندارند.و عليهذا يا خلافت را عبد الرحمن به عثمان مى‏دهد و يا عثمان به عبد الرحمن مى‏دهد.و اگر فرضا آن دو نفر ديگر زبير و طلحه نيز با من باشند هيچ فائده‏اى براى من نخواهد داشت.

واگذار مرا از اينكه من اميد خلافت را مگر براى يكى از اين دو نفر داشته باشم. [25]

با شرايطي كه عمرقرار داده بود هيچگاه خلافت به اميرالمومنين نمي رسيد

با اندك دقت در مضمون آنچه از طبرى آورديم، به خوبى روشن است كه منظور و مقصود عمر از تشكيل مجلس شورى فقط به روى كار آمدن عثمان است.زيرا با وجود عثمان و شخصيت او در بين بنى اميه بالاخص كه دوبار داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شده است و او را ذو النورين گويند[26]  عبد الرحمن بن عوف نمى‏تواند حريف اين ميدان در صحنه سياست‏باشد. و ما براى اثبات اين مدعاى خود ادله‏اى داريم:

در زمان حيات عمر مشخص بود كه عثمان خليفة مشخص بود  

اول - آنكه: عمر در ده سال خلافت‏خود بطورى با عثمان رفتار كرده او را قرب و منزلت داد و در مهمات به او مراجعه مى‏كرد كه مردم خواه و ناخواه او را خليفه سوم خود مى‏ديدند، و به اصطلاح پارسى زبانان در محاورات امروز، او را شخص دوم مملكت مى‏دانستند كه شخص اول و راس آن خود عمر بود.

طبرى در «تاريخ‏» خود گويد: و كان عثمان يدعى فى امارة عمر رديفا.قالوا: و الرديف بلسان العرب الذى بعد الرجل.و العرب تقول ذلك للرجل الذى يرجونه بعد رئيسهم. [27]

يعنى: «عثمان در زمان حكومت عمر به عنوان نام رديف در بين مردم خوانده مى‏شد.و گفته‏اند: در زبان عرب، رديف به كسى گويند كه بعد از شخصى زمام امور را در دست دارد. و عرب اين نام را به مردى مى‏نهد كه بعد از رئيسشان، اميد رياست او را داشته باشند».

دوم - آنكه: عثمان از زمان روى كار آمدن ابوبكر دست‏اندر كار امر خلافت‏بود و از بدو امر، خلافت ابوبكر را به رسميت‏شناخت و با او بيعت كرد.و در دوران خلافت ابوبكر از مقربان او بود.و حتى در موقعى كه ابوبكر از حال عمر پرسيد، او در پاسخ گفت: من باطن او را بهتر از ظاهرش مى‏دانم، در ميان ما همانند او كسى نيست.و حتى عهدنامه وصيت ابوبكر را براى خلافت عمر، عثمان نوشت. طبرى و ساير مورخين مى‏نويسند كه ابوبكر در مرض مرگ خود، عثمان را طلبيد و گفت‏بنويس:

بسم الله الرحمن الرحيم. هذا ما عهد ابوبكر بن ابى قحافة الى المسلمين: اما بعد، قال..ثم اغمى عليه فذهب عنه فكتب عثمان: اما بعد، فانى قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم آلكم خيرا منه.

ثم افاق ابوبكر فقال: اقرا على! فقرا عليه.فكبر ابوبكر و قال: اراك خفت ان يختلف الناس ان افتلتت نفسى فى غشيتى؟! قال: نعم. قال: جزاك الله خيرا عن الاسلام و اهله.و اقرها ابوبكر - رضى الله تعالى عنه - من هذا الموضع. [28]

«بسم الله الرحمن الرحيم.اينست آن عهد و وصيتى كه ابوبكر بن ابى قحافه به مسلمانان مى‏كند: اما بعد، و پس از آن بيهوش شد و مطلب از دست او بدر رفت.عثمان از پيش خود نوشت: اما بعد، من عمر بن خطاب را خليفه براى شما قرار دادم.و من نسبت‏به شما در انتخاب بهتر از او كوتاهى نكرده‏ام.

و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت: براى من بخوان! عثمان آنچه را كه نوشته بود براى او خواند. ابوبكر تكبير گفت و گفت: چنين مى‏يابم كه ترسيدى اگر من در اين بى‏هوشى ناگهان بميرم، مردم در امر خلافت اختلاف كنند؟! عثمان گفت: آرى! ابوبكر گفت: خداوند تو را از اسلام و از اهل اسلام جزاى خير دهد. و تا اينجا را كه عثمان نوشته بود ابوبكر تثبيت نموده و به حال خود باقى گذاشت‏».

عثمان در اين كار منتى بر عمر نهاد و بدين وسيله ميخ خلافت‏خود را كوبيد.و عمر براى اينگونه خدمات او و منظور اصلى خود، او را به خلافت افراشت و بنى اميه را كه سد عظيم راه بنى هاشم بودند بيش از يك قرن بر رقاب مسلمين مسلط نمود.

ابو العباس [29] احمد مشهور به محب طبرى، از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه او گفت:

لما طعن عمر قلت: يا امير المؤمنين لو اجتهدت بنفسك و امرت عليهم رجلا؟! قال: اقعدونى.قال عبد الله: فتمنيت لو ان بينى و بينه عرض المدينة فرقا منه حين قال: اقعدنى.ثم قال: و الذى نفسى بيده لاردنها الى الذى دفعها الى اول مرة.خرجه ابو زرعة فى كتاب العلل. [30]

«چون عمر را خنجر زدند، من به او گفتم: اى امير مؤمنان! اى كاش با بذل مساعى و سعه انديشه خود، همت‏خود را اعمال مى‏كردى و براى امت اميرى را پس از خود معين مى‏نمودى! عمر گفت: بنشانيد مرا! پسرش عبد الله مى‏گويد: آنقدر ترس از او مرا فرا گرفت كه آرزو مى‏كردم بين من و او به اندازه مدينه فاصله باشد، از اين سخن او كه گفت: مرا بنشان! و سپس عمر گفت: سوگند به آن كه جان من در دست اوست، من خلافت را بر مى‏گردانم به همان كسى كه در وهله اول به من رسانيده است‏».

و از همين روايت اخير دانستيم كه موجب انتقال خلافت‏به عمر، عثمان در مرض موت ابوبكر بوده است.

و همچنين محب الدين طبرى بنا به تخريج روايت‏خيثمة بن سليمان دركتاب «فضائل الصحابة‏» از حذيفه روايت كرده است كه: قيل لعمر و هو بالموقف: من الخليفة بعدك؟! قال: عثمان بن عفان. [31]

«در وقتى كه عمر در موقف عرفات بود از او پرسيدند: خليفه پس از تو كيست؟! گفت: عثمان بن عفان‏».

و نيز محب الدين طبرى آورده است از حارثة بن مضرب قال: حججت مع عمر فكان الحادى يحدو: ان الامير بعده عثمان. [32]

«كه گفت: من با عمر حج‏بجاى آوردم، و اعلان كننده با آواز خوش اعلام مى‏كرد كه: امير پس از او عثمان است‏».

و ملا متقى در «كنز العمال‏» گويد: ابا حفص عمر بن خطاب، چون در مدينه از او پرسيدند: خليفه بعد از تو كيست؟! گفت: عثمان است. [33]

عمر بني اميه را در برابر بني هاشم تقويت ميكرد

سوم - آنكه: عمر از خلافت‏بنى هاشم، كراهت‏شديد داشت.كراهت وى از مطالعه مطالبى كه در همين جلد بيان كرده‏ايم، روشن است.از سخنانى كه با اين عباس رد و بدل كرده است و از ساير كلمات او كه قريش زير بار بنى هاشم نمى‏روند، پيداست.ولى او پيوسته در اين موارد مطالب خود را از زبان ديگران نقل مى‏كند و گناه را به گردن قريش مى‏اندازد.چانكه در روز سقيفه به انصار گفت: و الله لا ترضى العرب ان يؤمروكم و نبيها من غيركم. [34]

«به خدا سوگند كه عرب را خوشايند نيست‏شما را امير خود گرداند و پيامبر ايشان از غير شما باشد».

مطلوب و مراد او از عرب، خود او بوده است.زيرا اگر قريش با انصار همراهى داشتند ديگر براى عرب ايرادى نبود.و عمر چون به خوبى ادراك كرده بود كه هيچكس مانند خودش نيست كه بتواند در سايه تدبير، در برابر آنان بايستد، اين بود كه بزرگترين طايفه رقيب بنى هاشم يعنى بنى اميه را كه رياستشان به ظهور اسلام منقرض شده و دلهايشان داغدار و پر از كينه على بن ابيطالب و خاندان او بود براى اينكار پسنديد، و آن شجره ملعونه را تا توانست‏شاخ و برگ داد و آبيارى نمود، و براى‏روزى ذخيره مى‏كرد كه چنانچه بنى هاشم بخواهند از حق خود دفاع كرده مقام و منزلت‏خويش را باز يابند، يگانه رقيب مقتدر و تواناى ايشان، خار راه و سد محكمى براى نيل به اين مرام گردد.

پس از يزيد بن ابى سفيان كه والى شام بود، عمر برادرش: معاوية بن ابى سفيان را والى شام كرد [35]، و خودش براى تقويت ولايت او سفرى به شام نمود و مردم را به پيروى از معاويه ترغيب كرد، تا در روز فتنه و اختلاف - همان فتنه و اختلافى را كه از معاويه انتظار داشت - منظور و مقصود عملى گردد و امير المؤمنين على بن ابيطالب و خاندان و حواريون و طرفدارانش نتوانند قد علم كنند و بر روى پا بايستند.

ابن حجر هيتمى در ضمن فضايل معاويه مى‏گويد: و منها ان عمر حض الناس على اتباع معاوية و الهجرة اليه الى الشام اذا وقعت فرقة.اخرج ابن ابى الدنيا بسنده: ان عمر قال: اياكم و الفرقة بعدى فان فعلتم فاعلموا ان معاوية بالشام.فاذا وكلتم الى رايكم كيف يستبزها منكم. [36]

«از جمله فضائل معاويه آنست كه: عمر بن خطاب مردم را ترغيب و تحريض به پيروى از معاويه و هجرت نمودن به سوى او در شام نموده است، كه چنانچه افتراقى در امت‏حاصل شود مردم به شام رفته و از حكم او و دستور او پيروى كنند.ابن ابى الدنيا با سند خود تخريج كرده است كه: عمر گفت: مبادا بعد از من در ميان شما افتراق و جدائى پديدار شود! و اگر چنين شد بدانيد كه: معاويه در شام است.بايد از پيروى فكر و راهنمائى او استفاده كنيد.زيرا كه اگر شما امر خود را به آراء خودتان بسپاريد چگونه مى‏تواند اين راى ما آن افتراق و جدائى را از شما بزدايد و سلب كند؟ در حالى كه خود اين فكر، ايجاد تفرقه و جدائى كرده است؟!»

و ما مى‏بينيم همين معاويه تقويت‏شده، بدون آنكه از مهاجرين و سابقين در اسلام احترامى كند و آنها را ارج نهد، در آن وقتى كه مردم بر عثمان عيب مى‏گرفتند و نقائص او را مى‏شمردند و تغييرات و تبديلات او را بيان مى‏كردند و زمينه اشكال و ايراد و آشوب بر پا بود تا عثمان را ساقط كنند و يا آنكه او توبه كند و دست از تبذير و اسراف در بيت المال و پخش آن به ارحام و اقوام خود بردارد، از شام به مدينه آمد و براى تثبيت عثمان و انحراف او، جدا از او حمايت كرده و مهاجرين را مورد تحذير و توعيد قرار داده است.

ابن قتيبه دينورى مى‏گويد: عثمان بر منبر بالا رفته و مى‏گفت: اما و الله يا معشر المهاجرين و الانصار! لقد عبتم على اشياء، و نقمتم امورا قد اقررتم لابن الخطاب مثلها! و لكنه و قمكم و قمعكم، و لم يجترئ منكم احد يملا بصره منه و لا - يشير بطرفه اليه! اما و الله لانا اكثر من ابن الخطاب عددا، و اقرب ناصرا و اجدر - الى ان قال لهم - اتفقدون من حقوقكم شيئا؟ فمالى لا افعل فى الفضل ما اريد؟ فلم كنت اماما اذا؟ اما و الله ما غاب على من عاب منكم امرا اجهله! و لا اتيت الذى اتيت الا و انا اعرفه! [37]

«آگاه باشيد اى جماعت مهاجرين و انصار! شما چيزهائى را بر من عيب گرفتيد و امورى را درباره من به شدت ناخوشايند دانسته و مكروه شمرديد كه مثل همين امور را درباره عمر بن خطاب نيز اثبات نموده و ايراد مى‏گرفتيد! و ليكن او شما را مقهور كرده و با شديدترين وجهى و قبيح‏ترين طرزى حاجتتان را رد مى‏كرد و با قهر و خشونت‏شما را ذليل كرده و در پاسخ نيازتان، ناكامى و محروميت‏برايتان بود، و هيچكس از شما جرات نداشت‏خيره بدو نگاه كند و يا با گوشه چشم به او اشاره‏اى بنمايد!

آگاه باشيد كه سوگند به خدا تعداد لشگريان من از ابن خطاب بيشتر است، و ياران من نزديكتر به من هستند، و من سزاوارتر به اينكه نسبت‏به شما سختگيرى كنم - تا آنكه به مردم گفت - آيا از حقوق و مستمرى كه به شما مى‏رسد چيزى نرسيده است؟! پس چرا در زيادى‏هائى كه به دست من مى‏رسد، آنچه را كه بخواهم نتوانم انجام دهم؟ پس در آن صورت به چه علت من امام بوده باشم؟! آگاه باشيد: سوگند به خدا گفتارى و مطلبى از آن كسانى كه از شما بر من عيب مى‏گيرند بر من، پنهان نيست، و بجاى نياورده‏ام آنچه را كه به جاى آورده‏ام مگر اينكه من آنرا از روى شناسائى و بينش انجام داده‏ام، و به هدف و مقصدى نرسيده‏ام مگر آنكه از روى علم و دانائى بوده است‏»!

پاورقي

[1] «تاريخ ابن خلدون‏»، ج 3، ص 170 و ص 171.

 [2] وصيت رسول خدا به امير المؤمنين عليهما السلام در مرض موت، جاى شبهه نيست و اعاظم و اعلام در كتب سير و تاريخ بيان كرده‏اند، و ليكن چون عائشه كه دختر خليفه انتخابى اول و از سرسخت على است، آنرا انكار كرده است، همين انكار او، ابن خلدون عامى مخالفان مذهب را كه در حد قداست عائشه را مى‏ستايد بر آن داشته كه: به شهادت عائشه حكم به عدم وصيت كند، و روايات و احاديث‏بى‏شمارى را كه از ام سلمه زوجه والا تبار رسول خدا و حضرت صديقه زهراء فاطمه بنت رسول الله و اهل البيت و غيرهم وارد شده است ناديده انگارد.

 [3] «مروج الذهب‏» طبع دار الاندلس، بيروت، ج 2، ص 342 و ص 343، و طبع مطبعه سعادت مصر 1367، و ج 2، ص 351 و ص 352.

 [4] يعنى ابو سفيان اين مطلب را فقط مى‏خواست در جمع بنى اميه بگويد بطورى كه يكنفر از غير بنى اميه از طرفداران بنى هاشم در ميان آنها نباشد، كه فاش نشود و اين مطلب گفتار سرى باشد.و ما در درس‏هاى 91 تا 93، از «امام شناسى‏» در ص 41، از جلد هفتم، گفتار ابو سفيان را با عبارت ديگرى آورده‏ايم.

و ابن ابى الحديد در جلد دوم از «شرح نهج البلاغة‏» ص 44 از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان، قال لما بويع عثمان: كان هذا الامر فى تيم، و انى لتيم هذا الامر؟ ثم صار الى عدى، فابعد و ابعد، ثم رجعت الى منازلها و استقر الامر قراره، فتلقفوها تلقف الكرة.يعنى چون با عثمان به خلافت‏بيعت‏شد، ابو سفيان گفت: اين امر ولايت مردم در قبيله تيم اولا بوجود آمد، و چگونه براى تيم اين امر است؟ و پس از آن در قبيله عدى به وجود آمد، پس دورتر و باز هم دورتر شد.و سپس به منازل و محل‏هاى خود برگشت، و اين امر ولايت در محل قرار خود استقرار يافت، بنابراين شما آن را مانند توپ بازى براى خود محكم بگيريد! و به همديگر رد كنيد و پاس دهيد!

و نيز ابن ابى الحديد در ص 45، از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان قال لعثمان: بابى انت انفق و لا تكن كابى حجر! و تداولوها يا بنى امية تداول الولدان الكرة! فوالله ما من جنة و لا نار.و كان الزبير حاضرا، فقال عثمان لابى سفيان: اعزب! فقال: يا بنى اههنا احد؟! قال الزبير: نعم و الله لاكتمتها عليك! «ابو سفيان به عثمان گفت: اموال را يكسره بده، و مانند فلان كه كارش منع بود مباش! و اى بنى اميه شما مانند اطفال كه در بازى خود توپ را از دست رقيب مى‏گيرند و به همديگر پاس مى‏دهند شما هم حكومت و امارت را به يكديگر پاس دهيد! سوگند به خدا نه بهشتى است و نه آتشى! زبير در آن مجلس بود. عثمان به ابو سفيان گفت: دور شو! ابو سفيان گفت: اى پسران من مگر در اينجا كسى هست؟! زبير گفت: آرى سوگند به خدا كه من اين داستان را پنهان نمى‏كنم‏».

راوى اين روايت: مغيرة بن محمد مهلبى مى‏گويد: من چون اين داستان را با اسماعيل بن اسحاق قاضى به بحث و بيان گذاردم، گفت: اين نقل درست نيست.گفتم: چطور؟ گفت: من منكر اين سخن از ابو سفيان نيستم، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از وى شنيده و گردن او را زده است. (يعنى اگر ابو سفيان چنين گفته بود عثمان گردن او را مى‏زد).

 [5] در كتاب «كشف الظنون‏» ج 1، ص 27 آورده است كه: «اخبار الزمان و من اباده الحدثان‏» در تاريخ، تصنيف امام ابى الحسن على بن محمد بن الحسين (على بن الحسين بن على) مسعودى متوفى در سنه 346 مى‏باشد و آن تاريخ كبيرى است كه در آن ذكر چگونگى زمين و شهرها و كوهها و نهرها و معادن و اخبار عظيمه و شان ابتدا و اصل نسل بنى آدم و انقسام اقاليم و اختلاف و تباين مردم را مقدم داشته است و پس از آن ذكر پادشاهان گذشته و امتهاى از بين رفته و قرون خاليه و اخبار انبياء را آورده و سپس ذكر حوادث را هر سال پس از سال ديگر آورده است تا زمان تاليف «مروج الذهب‏» كه سنه 332 بوده است.و بعد از تاليف كتاب «اخبار الزمان‏» كتاب متوسطى كه به تفصيل آن نيست تاليف كرده و در آن كتاب «اوسط‏» اجمال آنچه را كه در «اخبار الزمان‏» آورده است جمع كرده است، و در آخر كار كتاب مختصرى تاليف نموده.و كتاب «اخبار الزمان‏» را در سى فن ترتيب داده است.

 [6]. «تاريخ دمشق‏» ترجمة الامام على بن ابيطالب، ج 3، ص 98.

[7]38. «ضحى الاسلام‏»، ج 3، ص 209.

[8]39. «شرح نهج البلاغة‏» ج 1، ص 159 و ص 160، و «احتجاج طبرسى‏»، ج 1 ص 90.

 [9]. «احتجاج‏»، ج 1، ص 90.

 [10]41. «كتاب نقض‏» ص 32.و همين نامه و پاسخ نامه را در «احتجاج طبرسى‏»، ج 1 ص 114 به وجه مبسوط ترى آورده است.

 [11]«احتجاج طبرسى‏» ج 1، ص 115.

 [12] «منتخب ذيل المذيل‏» ص 57.

 [13] «مستدرك حاكم‏»، ج 3، ص 128.و در پايان بيان حديث گويد: اين حديث‏بدون تخريج‏شيخين صحيح الاسناد است.

 [14]  ـ  آيات‌ يكصد و دوّم‌ تا يكصد و پنجم‌ از سورة‌ كهف‌: هجدهمين‌ دوره‌ از قرآن‌ كريم‌.

[15]  ـ «روضة‌ كافي‌» طبع‌ مطبعة‌ حيدري‌، ص‌ 58 تا ص‌ 63.

[16]  ـ  «سُنن‌ بيهقّي‌» از مُسْلِم‌، از أبو نضره‌ بنا بر نقل‌ «تفسير الميزان‌» ج‌ 2، ص‌ 90 و 91.

[17]  ـ  آية‌ 18، از سورة‌ 12: يوسف‌: «و در اين‌ مصيبت‌ صبر جميل‌ مي‌كنم‌؛ و خدا فقط‌ مورد اتّكاء و ياري‌ من‌ است‌ در رفع‌ اين‌ بليّه‌ كه‌ شما اظهار مي‌داريد».

[18]  ـ  «و خداوند در هر روزي‌ به‌ شأن‌ و كاري‌ خاصّ پردازد». و آية‌ مباركة‌ 29: از سورة‌ 55: الرحمن‌ اينطور است‌: يَسْئَلُهُ مَن‌ فِي‌ السَّمَوَاتِ وَ الرْضِ كُلُّ يَوْمٍ هُوَ فِي‌ شَأنٍ.

 [19]ـ  اين‌ مطلب‌ كه‌ عبدالرحمن‌ مي‌گويد: «با مردم‌ مشورت‌ نمودم‌» در «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ حسينيّة‌ مصريّه‌ سنة‌ 1326، و در «كامل‌ ابن‌ أثير» وجود ندارد. و ممكن‌ است‌ از اضافات‌ در طبع‌ باشد؛ و بر فرض‌ آنكه‌ عبدالرحمن‌ چنين‌ مطلبي‌ را گفته‌ باشد دروغ‌ گفته‌ است‌. زيرا اگر راست‌ بود به‌ بزرگان‌ اصحاب‌ كه‌ در خلافت‌ عثمان‌ از كارهاي‌ او خشمگين‌ شدند و به‌ او اعتراض‌ كردند كه‌ اين‌ عملي‌ است‌ كه‌ بدست‌ تو صورت‌ گرفته‌ است‌ پاسخ‌ داده‌ و مي‌گفت‌: بلكه‌ اين‌ نتيجة‌ رأي‌ و انديشه‌ و عمل‌ خود شماست‌ كه‌ من‌ با شما مشورت‌ كردم‌. وليكن‌ عبدالرحمن‌ چنين‌ عذري‌ نداشت‌ و فقط‌ به‌ اصحاب‌ گفت‌: من‌ ديگر در مدّت‌ عمرم‌ با عثمان‌ سخن‌ نمي‌گويم‌ (قهر مي‌كنم‌) و با او ديگر سخن‌ نگفت‌. و چون‌ مريض‌ شد و عثمان‌ به‌ ديدن‌ او آمد رو به‌ ديوار كرد سخن‌ نفگت‌ (عقد الفريد، ج‌ 3، ص‌ 73). آري‌ مگر قهر كردن‌ و سخن‌ نگفتن‌ كفّارة‌ گناه‌ او مي‌شود كه‌ امّت‌ مسلمان‌ را در تحت‌ سيطرة‌ مرد هواخواه‌ و شكم‌ پرست‌ قرار داده‌ است‌؟!

[20]  ـ  آية‌ 235، از سورة‌ 2: بقره‌.  حَتَّي‌ يَبْلُغَ الْكِتَـ''بِ أَجَلَهُ  مي‌باشد.

 [21]ـ  «تاريخ‌ طبري‌» طع‌ مطبعة‌ استقامت‌ قاهره‌ ج‌ 3، ص‌ 297، و طبع‌ دارالمعارف‌ مصر، ج‌ 4، ص‌ 233 و «عقد الفريد» ج‌ 3، ص‌ 76.

 [22]ـ  «الاءمامة‌ و السيّاسة‌» طبع‌ مطبعة‌ الامة‌ بدرت‌ شغلان‌، سنة‌ 1328 هجري‌، ص‌ 26.

[23]ـ  آية‌ 10، از سورة‌ 48: فتح‌

[24]ـ  «تاريخ‌ طبري‌» ج‌ 3، ص‌ 302

[25]  ـ  «تاريخ‌ طبري‌»، مطبعة‌ استقامت‌، ج‌ 3، ص‌ 293، و ص‌ 294؛ و مطبة‌ دارالمعارف‌، ج‌ 4، ص‌ 229، و ص‌ 230. و «عقد الفريد» طبع‌ اوّل‌ سنة‌ 1331، ج‌ 3، ص‌ 72.

 [26]ـ  رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ از خديجه‌ از جنس‌ دختر، چهار دختر آوردند، زينب‌، رقيّه‌، اُمّ كلثوم‌ و فاطمه‌ سلام‌ الله‌ عليها. رقيّه‌ را در مكّه‌ به‌ عُتبه‌ بن‌ أبي‌ لهب‌ تزويج‌ كردند. چون‌ سورة‌ تبّت‌ نازل‌ شد أبولهب‌ پسرش‌ را امر كرد تا رقيّه‌ را طلاق‌ دهد. و عتبه‌ رقيّه‌ را قبل‌ از دخول‌ طلاق‌ داد  كَرَامةً مِن‌ اللهِ وز هَواناً لابي‌ لَهَبٍ. و رقيّه‌ را پس‌ از طلاق‌، عثمان‌ درمكّه‌ تزويج‌ كرد. و رقيّه‌ با عثمان‌ هجرت‌ به‌ حبشه‌ كردند، در آنجا خداوند به‌ رقيّه‌ پسري‌ داد كه‌ او را عبدالله‌ گفتند و به‌ همين‌ جهت‌ عثمان‌ را أبوعبدالله‌ مي‌گفتند. اين‌ پسر شش‌ ساله‌ شد و خروسي‌ بر چشم‌ او منقار زد و صورت‌ او متورّم‌ شد و در جمادي‌ الاولي‌ سنة‌ چهارم‌ از هجرت‌ فوت‌ كرد و رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ بر او نماز خواندند. در وقتي‌ كه‌ رسول‌ خدا براي‌ غزوة‌ بدر مي‌رفتند دخترشان‌ رقيّه‌ مريض‌ بود. حضرت‌؛ عثمان‌ را اجازة‌ بدر ندادند و او را براي‌ مراقبت‌ از رقيّه‌ در مدينه‌ باقي‌ گذاردند. و رقيّه‌ در روزي‌ كه‌ زيد بن‌ حارثه‌ به‌ مدينه‌ آمد و خبر ظفر رسول‌ الله‌ را بر مشركين‌ آورد از دنيا رفت‌. مرض‌ رقيّه‌ حصبه‌ بود كه‌ بر اثر آن‌ وفات‌ كرد. و امّا كلثوم‌ را عثمان‌ بعد از وفات‌ رقيّه‌ تزويج‌ كرد، و امُّ كلثوم‌ در خانة‌ عثمان‌ رحلت‌ كرد. («تنقيح‌ المقال‌» ج‌ 3، ص‌ 78 و ص‌ 73. و «إعلام‌ الوري‌» ص‌ 147 و ص‌ 148.  و «اسد الغابة‌» ج‌ 3، ص‌ 376 و ص‌ 377).

 [27]ـ  «تاريخ‌ طبري‌»، طبع‌ مطبعة‌ استقامت‌، ج‌ 3، ص‌ 2.

 [28]ـ  «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ استقامت‌، ج‌ 2، ص‌ 618 و ص‌ 619؛ و طبع‌ دارالمعارف‌، ج‌ 3، ص‌ 429. و «الرياض‌ النّضرة‌» با تعليقة‌ محمد مصطفي‌ ابوالعلاء، ج‌ 3، ص‌ 66.

[29]ـ  در «أعلام‌ زركلي‌» ج‌ 1، ص‌ 153 چنين‌ آورده‌ است‌: معحبّ الدين‌ طبري‌ متولد 615 و متوفّي‌ 694 احمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ محمّد طبري‌، ابوالعبّاس‌ حافظ‌ فقيه‌ شافعي‌ از متفنّين‌ در علوم‌ مختلفي‌ بوده‌ است‌. تولّدش‌ و وفاتش‌ هر دو در مكّه‌ بوده‌ است‌. و شيخ‌ الحرم‌ در مكّه‌ بوده‌ است‌. تصانيف‌ او عبارت‌ است‌ از: «السَّمط‌ الثمين‌ في‌ مناقب‌ أمّهات‌ المؤمنين‌» و «الرياض‌ النَّضرة‌ في‌ مناقب‌ العشرة‌» و «القري‌ القاصد اُمُّ القري‌» و «ذخائر العقبي‌ في‌ مناقب‌ ذوي‌ القربي‌» و «الاحكام‌».[30]ـ  «الريّاض‌ النَّضرة‌»، طبع‌ دوّم‌، ج‌ 2، ص‌ 182.

 [31]ـ  «الريّاض‌ النّضرة‌»، طبع‌ دوّم‌، ج‌ 3، ص‌ 66.

[32] - همان مصدر

[33]ـ  «كنز العمّال‌» طبع‌ اوّل‌، ج‌ 3، ص‌ 158.

[34]ـ  «الاءمامة‌ و السيّاسة‌» طبع‌ مصر، 1328 هجري‌، ص‌ 9.

[35]ـ  «الاءصابة‌» ج‌ 3، ص‌ 412. و در «شرح‌ نهج‌ البلاغه‌» ابن‌ أبي‌ الحديد، طبع‌ دار إحياء الكتب‌ العربيّة‌، ج‌ 1، ص‌ 338 آورده‌ است‌ كه‌: معاويه‌ چهل‌ و دو ساله‌ حكومت‌ كرد. از اين‌ مدّت‌، بيست‌ و دو سالش‌ حكومت‌ شام‌ را بعد از مردن‌ برادرش‌ يزيد بن‌ أبي‌سفيان‌ بعد از پنج‌ سال‌ از خلافت‌ عمر تا كشته‌ شدن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در سال‌ چهلم‌ از هجرت‌، داشته‌ است‌؛ و بيست‌ سال‌ به‌ عنوان‌ خلافت‌ تا در سنة‌ شصتم‌ هجري‌ كه‌ مرگش‌ فرا رسيده‌ بوده‌ است‌.

 [36]رسالة‌ «تطهير الجنّان‌» مطبع‌ در هامش‌ «الصّواعق‌ المُحرقة‌» ص‌ 37 و ص‌ 38. و اصل‌ اين‌ حديث‌ را ابن‌ حجر عَسْقلاني‌ شافعي‌ در كتاب‌ «الاءصابة‌» ج‌ 3، ص‌ 414، در ضمن‌ ترجمة‌ معاويه‌ ذكر كرده‌ است‌.

 [37]ـ  «الاءمامة‌ و السيّاسة‌» ص‌ 28، از طبع‌ سوّم‌، مصر، سنة‌ 1382 مطبعة‌ مصطفي‌ البابي‌ الحلبي‌، و در اين‌ طبع‌ عبارت‌  ما غَاب‌ عَلَيَّ  با غين‌ معجمه‌ است‌، و بنابراين‌ ترجمة‌ آن‌ همان‌ است‌ كه‌ در متن‌ آورديم‌. وليكن‌ در طبع‌ مطبعة‌ أمه‌، درب‌ شغلان‌، مصر، سنة‌ 1328 در ص‌ 26 و ص‌ 27 كه‌ اين‌ داستان‌ را آورده‌ است‌ با عبارت‌  ما عابَ عَلَيَّ  با عين‌ مهمله‌ آورده‌ است‌. و بنابراين‌ ترجمة‌اش‌ اينطور مي‌شود: «آگاه‌ باشيد سوگند به‌ خدا كه‌ به‌ هيچيك‌ از معايبي‌ كه‌ عيب‌ گيرندگان‌ از شما بر من‌عيب‌ گرفته‌اند جاهل‌ نيستم‌».

 


| شناسه مطلب: 74511