پیدایش وهابیان

پیدایش وهابیان وهّابیان، گروه تجاوزگری هستند که به سال 1222 ه. در کنار خانه خدا چون ابر تیره‏ای بر زمین نشستند و در مجاورت مسجد الحرام رحل اقامت افکندند و «شریف غالب» را وادار کردند که با این گروه پلید مدارا و مرافقت نماید. بنیانگذار وهّابیت،

پيدايش وهابيان <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

وهّابيان، گروه تجاوزگري هستند كه به سال 1222 ه. در كنار خانه خدا چون ابر تيره‏اي بر زمين نشستند و در مجاورت مسجد الحرام رحل اقامت افكندند و «شريف غالب» را وادار كردند كه با اين گروه پليد مدارا و مرافقت نمايد.

بنيانگذار وهّابيت، «محمّدبن عبدالوهّاب» بود. او در دهكده‏اي به نام «عُيَيْنَه» در فاصله 15 منزلي مكّه معظّمه به سوي بصره، ديده به جهان گشود. پس از فراگيري علوم مختلف به تدريس و تربيت دانش پژوهان در همين روستا مأموريّت يافت.

در دهكده «عيينه» گرچه تنها 30 خانوار زندگي مي‏كردند، ولي در نواحي چهارگانه آن حدود 500 الي 600 خانوار سكونت داشتند.

محمّدبن عبدالوهّاب كه پيرو مذهب جنبلي بود، از آغاز نقشه گمراه ساختن دانش پژوهان را در سرداشت، ولي از ابراز افكار خود امتناع مي‏ورزيد.

دانش پژوهانِ گرد آمده از روستاهاي اطراف، گرچه به دليل بدوي بودن، قدرت تشخيص سخنان مربوط به «اباحه» را نداشتند، ليكن از عدم تقيّد او به تلاوت قرآن و از اين تعبير كه: «اينهمه زياده روي در دلايل الخيرات [1]  چه لزومي دارد؟!» و ديگر سخنان او، به برخي از افكار و عقايد انحرافي‏اش پي برده، آنها را مبتني بر انكار نبوّت مي‏دانستند و بر او طعنه مي‏زدند و تقبيحش مي‏كردند.

محمّدبن عبدالوهّاب سرانجام اشتغال به تدريس را رها كرد و به حوالي نجد و حجاز، كه تخم فساد و تباهي در آن به دست مسيلمه كذّاب پاشيده شده بود كوچ كرد و آيين تازه‏اي - بيرون از شرع مقدّس نبوي - اختراع نمود. او اعتقادات باطلي سر هم كرد و بدويهاي سبك مغز و باديه نشينهاي خيره سر را از راه راست منحرف ساخت و ناراضي‏هاي موجود در قلمرو اشراف مكّه معظّمه را به دور خود جمع كرد و سرانجام در صدد اشغال حرمين شريفين برآمد!

براي رسيدن به اين هدف انواع حيله‏ها و دسيسه‏ها را به كار برد. از اين روستا به آن روستا به راه افتاد و باديه نشينهاي سبك مغز را به آيين خود وارد ساخت. (سال 1188ه.)

جناب شريف مسعود كه در آن ايّام امير مكّه مكرّمه بود، گزارشهاي مربوط به افكار الحادي و انحرافي محمّدبن عبدالوهّاب را از كساني كه براي انجام فريضه حج به مكّه معظّمه مي‏آمدند، دريافت نمود.

در اين زمينه گزارشهاي ديگري نيز از علماي ناحيه شرق (منطقه خاوري مكّه) دريافت كرده و در جريان جزئيّات افكار و عقايد او قرار گرفته بود.

وي در اين مورد كه در مقابله با چنين فرد گمراهي شرعاً چه وظيفه‏اي دارد؟ از بزرگان علماي مكّه نظر خواهي كرد و پاسخي به اين تعبير دريافت نمود:

«محمّدبن عبدالوهّاب بايد به توبه از كفر و الحاد و بازگشت به دين و ايمان ملزم شود و اگر در ادّعاي باطل خود ثابت و پابرجا بماند قتل و اعدامش واجب است.»

وي استفتاءات فراواني نزد بزرگان مكّه فرستاد و پاسخ فوق را از گروهي از آنان دريافت نمود. اين پاسخها را گرد آورده، به پيوست عريضه مبسوطي درباره اوضاع جاري منطقه به باب عالي (استانبول) فرستاد.

پس از آنكه در باب عالي تحقيقات عميق و دقيقي انجام گرفت، علاوه بر شريف مسعود، به عثمان پاشا امير جدّه نيز دستور مؤكّد صادر شد كه به اتّفاق شريف مسعود حركت نموده، محمّدبن عبدالوهّاب را به سزاي عملش برسانند و ريشه كفر و الحاد را از صفحه روزگار براندازند.

ولي نظر به اينكه براي اين تحقيقات و بررسي‏ها زماني طولاني وقت صرف شده بود، در اين فاصله زماني محمّدبن عبدالوهّاب در سرزمين «نجد» به نشر آيين باطل خود پرداخته، در منطقه: «درعيّه» تلاش فراوان كرده بود كه افرادي را به دعوي خلافت وا دارد و توانسته بود كه گروههاي متشكّلي را گرد آورده، مذهب باطل خود را در نواحي حجاز منتشر سازد. و براي گسترش آن سعي بليغ انجام داده بود.

محمّدبن عبدالوهّاب با تلاش فراوان توانست جمعيّت انبوهي در نواحي درعيه گرد آورد و رهبري آنها را به خود اختصاص دهد.

او گرچه در اين زمينه توفيقي به دست آورد ليكن براي جا افتادنِ افكار پوچ خود، اصالت حسب و شرافت نسب لازم بود، كه به اتّفاق همگان او فاقدِ آن بود.

از اين رهگذر به «عبدالعزيز» شيخ درعيّه متوسّل شد و او را به اشغال حرمين شريفين تشويق نمود. و عبدالعزيز كه خود داعيه استقلال طلبي در سر داشت، پيشنهاد زاده عبدالوهّاب را پذيرفت. او براي رسيدن به اين منظور، آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفت و از پذيرش آيين جديد ابراز غرور و نخو ت نمود و در صدد برآمد كه براي استيلاي بغداد، سپس تصرّف مكّه معظّمه، همّت خود را مصروف بدارد. عبدالعزيز از اين انديشه خود پرده برداشت و اعلام كرد كه اين آرزو با معاونت مذهبي محمّدبن عبدالوهّاب جامه عمل خواهد پوشيد.

آنگاه براي عرضه كردن عقايد محمّدبن عبدالوهّاب به بزرگان باديه نشينها، در قرا و قصبات به راه افتاد و به گرد آوري هزينه قيام و شورش، تحت عنوان «ماليات و زكات شرعي» پرداخت و هر يك از علماي اهل سنّت را كه از پذيرش اين آيين ساختگي امتناع ورزيد، طعمه شمشير ساخت و به قتل رسانيد. او به ضرب چماق، ثروت كلاني اندوخت تا از آن براي نگهداري پيروان خود بهره جويد.

عبدالعزيز در اثر تشويقهاي پياپي پسر عبدالوهّاب، به دنبال وادار كردن گروهي از باديه نشينهاي خيره‏سر به پذيرش كيش الحادي، ادّعاي خلافت نمود و با دستياري كساني كه آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته بودند، به ترتيب دادن سپاه پرداخت تا بتواند در مقابل نيروهاي انتظامي مقاومت كند.

وي هنگامي كه مشاهده كرد كوههاي درعيه و دشتهاي نجد از افراد خيره سر وهّابي پر شده و همگي تحت تأثير سخنان محمّدبن عبدالوهّاب براي تقديم جان خود در راه اجراي فرمان او مهيّا هستند، شيوخ قبايل را فرا خواند و در يك جلسه كاملاً سرّي با وعده‏هاي فريبنده، افكار آنها را به سوي خود جلب كرد و نخستين سخنراني رسمي خود را اينگونه آغاز كرد:

«من اينك صاحب اردويي هستم كه مي‏توانم آنچه در دل نهان دارم، صريحاً بر زبان آورم.

هدف من از گردآوري اين سپاه اين است كه از دارالخلافه خود - كه عبارت از درعيه و نجد باشد - با نيرويي مقتدر و شكست ناپذير حركت نموده، همه شهرها و آبادي‏ها را به تصرّف خود در آوريم، احكام و عقايد خود را به آنها بياموزيم، در پرتو عدالت و انصافي كه به آن متّصف هستيم، بغداد را با همه توابعش به دست آوريم.

براي تحقّق بخشيدن به اين آرزو، ناگزير هستيم كه عالمان اهل سنّت را كه مدّعي پيروي از سنّت سنيّه نبويّه و شريعت شريفه محمّديّه هستند از روي زمين برداريم. [2] .

به عبارت ديگر، مشركاني را كه خود را به عنوان علماي اهل سنّت قلمداد مي‏كنند، از دم شمشير بگذرانيم؛ به ويژه علماي سرشناس و مورد توجّه را، زيرا تا اينها زنده هستند، همكيشان ما روي خوشي نخواهند ديد.

از اين رهگذر بايد نخست كساني را كه به عنوان عالم خودنمايي مي‏كنند ريشه‏كن نمود، سپس بغداد را تحت تصرّف درآورد.»

عبدالعزيز سخنان خود را اينگونه به پايان برد.

رؤساي قبايلي كه در اين گردهمايي شركت كرده بودند، سخنان او را تأييد كردند و بر حسن تدبيرش آفرين گفتند و در صحّه گذاشتن بر گفتارش، ابراز داشتند:

«ما براي اجراي اوامر و انفاذ فرمانهاي تو خانه و كاشانه خود را ترك كرده، از كوههاي درعيّه و بيابانهاي نجد در اينجا گرد آمده‏ايم، آنچه اراده كني بدون كم و كاست انجام مي‏دهيم و آنچه فرمان دهي بدون كوچكترين ترديد و تأمل، اجرا مي‏كنيم.»

آنگاه بر اساس آداب باديه نشينها، يك يك برخاستند و دست عبدالعزيز را بوسيدند و براي اجراي دستورها و دسيسه‏هايش پيمان بستند.

عبدالعزيز نخستين فرمان خود را اينگونه صادر كرد:

«حالا كه همگي اظهار انقياد نموديد، به عنوان يكي از مظاهر عدالتخواهي، اين ايده و عقيده را جامه عمل بپوشانيد و همه اعراب را براي نبرد بي‏امان با مشركاني كه خود را مسلمان قلمداد مي‏كنند، گسيل داريد.»

به هنگام صدور اين فرمان، محمّدبن عبدالوهّاب براي نشر آيين وهّابيت در سير و سياحت بود و يكي از پرورش يافتگان خود به نام: «محمّدبن احمد حفظي» را نزد عبدالعزيز گذاشته بود.

افكار تجاوزگرانه عبدالعزيز پس از اين سخنراني، به مقتضاي جمله معروف: «كلّ سرّ جاوز الإثنين شاع»: «هر رازي كه از دو تن - يا دو لب - تجاوز كند برملا مي‏شود» شايع گشت و نقل مجالس گرديد.

خيره سران بي‏دين به تشويق و تحريك محمّدبن احمد حفظي، براي كشتن علماي دين دندان تيز كردند. از اين رهگذر علماي نواحي درعيه دچار ترس و لرز شدند و براي نجات جان خود و بيدار كردن سردمداران حكومت از خواب گران و به منظور خدمت به ملّت مسلمان، با يكديگر تماس حاصل كرده، خانه و كاشانه خود را ترك گفتند و به سوي بغداد گريختند و حوادث جاري را به اطّلاع «سليمان پاشا» والي بغداد رساندند و معروض داشتند:

«زنديقي به نام «محمّدبن احمد حفظي» خود را نماينده مجدّد دين! و پيشواي اهل يقين محمّد بن عبدالوهّاب معرفي كرده، مردم منطقه را به الحاد و بي‏ديني سوق مي‏دهد.»

ظاهر اين زنديق اگرچه با برخي از فضايل آراسته است ولي در باطن او، شيطان آن چنان مأوا گزيد كه براي خداوند لامكان، معتقد به أخذ مكان شد. شفاعت خاتم پيغمبران‏صلي الله عليه وآله را انكار نمود و انحرافات بي‏شماري را به افراد جاهل و بي‏فرهنگ تلقين كرد. [3] .

محمدبن احمد حفظي كه خود گمراه بود و گمراه كننده ديگران و دشمن جاني يكتاپرستان به شمار مي‏رفت، به جهت حبّ جاه و مقام، «عبدالعزيز» را «اميرالمؤمنين!» خواند و ابلهاني را كه به كيش باطل او گرويدند، به فردوس برين و كساني را كه در دين مقدّس اسلام پابرجا ماندند، به آتش دوزخ بشارت مي‏دهد.

مردم با ايمان منطقه در آتش ظلم و بيداد آنها مي‏سوزند و در زير يوغ تعدّي و چپاول آنان نابود مي‏شوند.

مردان و زنان با ايماني كه در طول پنج قرن گذشته از دنيا رفته‏اند، از نظر آنها بر كفر و زندقه در گذشته‏اند! و اين به صورت يكي از اعتقادات آنها در آمده است.

هر يك از علماي اسلام كه با دلايل روشن، خلاف گفتار آنان را اثبات مي‏كند، او را تكفير مي‏كنند و دمار از روزگارش در مي‏آورند.

نامبرده عبدالعزيز را تحريك مي‏كرد كه بغداد و حرمين شريفين را تحت سيطره خود در آورد. و عبدالعزيز نيز كه خود هواي استقلال در سر داشت، براي حمله به بغداد مهيّا شد و به تجهيز سپاه پرداخت، هر عالمي را كه بر سر راهش قرار داشت طعمه شمشير مي‏ساخت و در اين رابطه دستور اكيد به وهّابيان صادر كرده كه:

«به مجرّد اينكه ما اين خبر را دريافت كرديم خانه و كاشانه خود را ترك گفته، براي التجاء به زير سايه دولت عليّه عثمانيّه به حضور عالي رسيديم. مطمئن باشيد كه اگر در اين خصوص مسامحه شود، در همه نواحي حجاز حتّي يك نفر مسلمان باقي نخواهد ماند، جز اينكه از دم شمشير خواهد گذشت و سرزمين حجاز تحت سيطره وهّابيان در خواهد آمد.»

سليمان پاشا از دريافت اين خبر تأثّر انگيز به شدّت متأثّر شد و در مجلسي كه به اين مناسبت منعقد گرديد، از جزئيّات افكار و عقايد عبدالعزيز آگاه شد و به منظور پيشگيري و مقاومت در برابر او، نامه‏هاي تهديد آميزي ارسال كرد.

عبدالعزيز پس از دريافت نامه سليمان پاشا از در حيلت وارد شده، پاسخ مزوّرانه زير را نوشت:

«خيال مي‏كنم برخي از اشخاص غرض آلود در مورد اين دعاگو تهمت و افترا زده، سخنان خلافي را به عرض عالي جناب رسانده‏اند. اين دعاگو به خدا و رسولش ايمان آورده، به اوامر الهي و فرمانهاي نبوي گردن نهاده است.

از اين رهگذر در دهات و قصباتي كه اداره آنها بر عهده اينجانب مي‏باشد، مفسده جوياني كه از محدوده شرع نبوي بيرون رفته، به حريم شريعت مقدّس اسلامي جسارت نموده‏اند، مي‏خواهند در ميان ما اختلاف بيندازند و آتش فتنه را شعله‏ور سازند. آنها مي‏خواهند با گستاخي و بي‏شرمي در نواحي درعيّه بگردند و هر گونه تباهي را آزادانه انجام دهند. البته در كشوري كه احكام شريعت مو به مو اجرا مي‏گردد، چنين شيوه‏اي هرگز امكان پذير نخواهدبود.

از آن عالي‏جناب كه عدالت و مرحمتش در همه آفاق و اكناف بر همگان روشن و مسلّم است، تقاضا مي‏كنم كه اين افراد مغرض را كه در صدد ايجاد اختلاف و افشاندن بذر نفاق در ميان ما هستند، براي عبرت ديگران به جزاي اعمالشان برسانيد و حكم اعدام در حقّ ايشان اجرا كنيد تا ديگر كسي جرأت رخنه كردن در ميان ما را نداشته باشد.»

سليمان پاشا پس از دريافت اين نامه نادرست، از محتواي نامه پر از حيله و دسيسه عبدالعزيز دريافت كه آتش فتنه و فسادي كه وهّابيان در نهانخانه دل مي‏پرورانند، ممكن است به زودي شعله‏ور گردد و منطقه را بر خاكستر بنشاند. از اين رهگذر مقرّر نمود كه سپاهي فراهم شود تا مهيّاي حمله به منطقه درعيّه باشد. ولي پيش از عزيمت سپاهيان شخص مورد اعتمادي از درعيّه آمد و گفت:

«يكي از اعراب باديه نشين همراه برادرش از مكّه معظّمه مراجعت مي‏كرد، كه در اثناي راه گروهي از اشقياي درعيه، از دست پرورده‏هاي سعودبن عبدالعزيز به او حمله كردند و برادرش را از پا درآوردند و همه اموالش را به غارت بردند.

فرد اعرابي از مشاهده اين جنايت به شدّت خشمگين شد و به قصد كشتن سردسته آنان يعني «سعودبن عبدالعزيز» رهسپار درعيّه گرديد. ليكن به سعود دست نيافت و پدرش عبدالعزيز را از دم شمشير گذرانيد و انتقام برادرش را گرفت.»

سليمان پاشا پس از دريافت گزارش مربوط به مرگ عبدالعزيز، از گسيل داشتن اردويي كه براي درعيّه گرد آورده بود صرف نظر نمود. ولي سعودبن عبدالعزيز، در نخستين ساعاتي كه بر فراز كرسي رياست قرار گرفت، با اغواي محمّدبن احمد حفظي اساس آيين مقدّس نبوي را برچيد و تصميم گرفت كه به مدينه منوّره حكم «دارالنّدوه گمراهان» جاري نمايد.

در مدّت كوتاهي، لشكري بيرون از شمار از خيره‏سران وهّابي فراهم نمود و در صدد استيلاي حرمين شريفين برآمد. هنگامي كه مقدّمات سفر فراهم شد، نامه‏اي به «شريف سُرور» امير مكّه نوشت و چنين اظهار كرد:

«با اجازه آن عالي جناب امارت انتساب، مي‏خواهم فريضه حج به جاي آورم.»

سعود تلاش فراوان نمود كه نظر شريف سرور را به اين معني معطوف بدارد، ولي شريف سرور كه هماوردي دلير و شجاعي كم‏نظير بود، در پاسخ او نوشت:

«پيكر مردار وي را با شمشيرم هزار قطعه خواهم كرد. اگر لاشه‏اش را طعمه شير مي‏خواهد، بيايد!»

شريف سرور اردوي مختصري فراهم كرده به سوي درعيه حركت نمود.

شريف سرور در ميان اعراب به صلابت و شجاعت معروف بود، تا جايي كه او را با دو هزار مرد جنگي برابر مي‏شمردند.

سعودبن عبدالعزيز هنگامي كه مطّلع شد كه شريف سرور با اردوي مجّهزي از مكّه خارج شده، دچار وحشت و دهشت گرديد و با سپاهيانش به كوههاي صعب العبور پناه برد.

شريف سرور او را دنبال كرده، در نخستين نبرد، سبك مغزان وهّابي را پريشان ساخت و بسياري از آنها را طعمه شمشير نمود، آنگاه به مكّه معظّمه بازگشت و پس از اندك زماني در بستر بيماري افتاد و در گذشت.

سعودبن عبدالعزيز وقتي از رحلت شريف سرور مطّلع شد، فرصت را غنيمت شمرده، بر گسترش دايره فساد تلاش نمود و راه پرفيض خانه خدا را مسدود ساخت.

سعود به سال 1224 ه. از باديه‏نشينان تعداد پانزده هزار وهّابي گرد آورد و به قصد تسخير قطعه «جفير» بر فراز نهر فرات همّت گماشت و سپاه بيست هزار نفري سليمان پاشا - امير جدّه - را تار و مار ساخت.

سعود از اين پيروزي سرمست شده، به قصبه «سراج»، كه در مجاورت قلعه جفير قرار داشت، حمله‏ور گرديد.

به دنبال شكست سليمان پاشا، حاج محمّد آغا كه از اعيان «رَقّه» و از صاحب منصبان عالي‏رتبه بود، از طرف عبداللَّه پاشا - والي رقّه - به فرماندهي ده هزار سپاه مجهّز به سوي سعودبن عبدالعزيز هجوم برد. در نخستين حمله، سپاه وهّابيان را مغلوب و منكوب نمود و بسياري از آنها را گردن زد و حدود دويست شتر به غنيمت گرفت.

سعود پس از اين شكست كمرشكن، بازمانده‏هاي سپاه شكست خورده‏اش را يكجا گرد آورد و آنها را از نو متشكّل ساخت و به كاروان حجّاج مصري شبيخون زده، صدها انسان بي‏گناه را به قتل رسانيد و يا به اسارت گرفت.

«شريف غالب» كه پس از درگذشت شريف سرور به امارت مكّه منصوب شده بود، به برادرش شريف عبدالعزيز مأموريّت داد تا چپاولگراني را كه به قتل و غارت قافله‏هاي مصري دست يازيده بودند، قلع و قمع نمايد.

شريف عبدالعزيز با هر فرقه‏اي از وهّابيان مواجه گرديد مردانه جنگيد و آنان را پريشان و پراكنده ساخت، ولي پيش از آنكه وارد قلعه درعيّه شود به مكّه بازگشت.

شريف غالب تأكيد داشت كانون وهّابيت را، كه در درعيّه هر لحظه شعله‏ورتر مي‏شد، خاموش نمايد. از اين رهگذر، از كار كرد شريف عبدالعزيز كه به قلعه درعيّه وارد نشده بازگشته بود، ابراز نارضايتي نمود و شخصاً برنامه حمله به درعيّه را به عهده گرفت.

شريف غالب برادري داشت به نام «شريف فُهَيد» كه او از عقلاي اشراف بود.

شريف فهيد به شريف غالب گفت:

«وهّابيان در نقطه‏اي بسيار دور قلعه‏اي طبيعي و مستحكم اتّخاذ كرده، تحصّن نموده‏اند. اگر در اين رويارويي توفيق پيدا نكنيد و شكست بخوريد، ناگزير مي‏شويد كه از مكّه سپاهي گرد آوريد و چنين كاري در عمل ممكن نخواهد بود.

اگر رأي والاي شما بر اين تعلّق يافته كه وهّابيان بايد سخت تأديب و تربيت شوند، اين كار نياز مبرم به يك نيروي مقتدر و متشكّل دارد و چنين نيرويي همواره بايد در مركز خلافت اسلامي متمركز باشد نه در نقاط دور دست.

ما حدّاكثر در مكّه معظّمه مي‏توانيم از چنين نيرويي برخوردار باشيم و در صورت هجوم مخالف به نبردي سخت بپردازيم.

ما اگر به طرف يك چنين دشمن مسلّح و مقتدري حمله بريم و نيروهاي خود را در اين راه فدا كنيم، سرزمين مقدّس حجاز را نيز از دست خواهيم داد.»

شريف غالب به نصايح برادرش گوش نداد و سپاه بسيار مقتدري را تدارك ديد و مكّه معظّمه را به قصد در هم كوبيدن قلعه درعيّه ترك گفت.

علّت اينكه شريف غالب به نصايح برادرش شريف فهيد گوش نداد اين بود كه خاطرش نسبت به او مكدّر بود؛ زيرا شريف غالب فرماندهي سپاهي را كه پيشتر به سوي چپاولگران قافله مصري گسيل داشت، به وي پيشنهاد كرد و شريف فهيد كه از نوابغ روزگار بود، از پذيرش آن امتناع ورزيد و اين قضيّه موجب رنجش خاطر او شد و سرانجام فرماندهي اين سپاه را خود به عهده گرفت و پندهاي حكيمانه شريف فهيد را بر ترس و بزدلي حمل كرد و به آن گوش نداد.

از بررسي پيامدهاي اين تصميم گيري شتابزده، استفاده مي‏شود كه بي‏توجّهي به پندهاي حكيمانه شريف فهيد، اشتباه بزرگي بوده است.

هنگامي كه شريف غالب به واديِ «شَعرا» رسيد و در برابر قلعه آن قرار گرفت، همّت خود را مصروف ضبط و تسخير آن نمود. در آن هنگام وهّابيان از قلعه شعرا با توپ و تفنگ به مقابله و دفاع از خود پرداختند.

شريف غالب اعلام كرد:

«من به هر تقدير بايد اين قلعه را ضبط و تسخير كنم. تا اين قلعه را ويران نكنم و با خاك يكسان نسازم، قدمي عقب نشيني نخواهم كرد.»

براي اين منظور در وادي شعرا چادر زد و قرارگاهي ترتيب داد. آنگاه به ايجاد تضييقات بر عليه قلعه وهّابيان پرداخت.

اين قلعه عبارت از يك خاكريز بسيار كوچكي بود كه فقط از نظر استراتژي حايز اهمّيت بود و لذا به صورت دژ فعّال و سنگر مستحكمي در آمده بود كه 70 تن وهّابي از آن محافظت مي‏كردند.

شريف غالب اردوي خود را در پيرامون اين قلعه مستقر ساخت و با پرتاب توپ، تفنگ و خمپاره به مدّت 20 روز بر آنها فشار آورد. امّا اين تضييقات و اعمال فشارها هيچ تأثيري در وضع افراد محاصره شده بر جاي نگذاشت و كوچكترين اثري از ضعف و سستي در آنها مشاهده نشد.

شريف غالب اگر اين قلعه را ترك مي‏كرد و بدون نتيجه از كنار آن مي‏گذشت، به نظم و انضباط نظامي و غرور فرماندهي او برمي‏خورد. و لذا براي تصرّف آنجا، نردبان آهني از مكّه معظّمه با خود آورد و تلفات فراواني را در اين راه متحمّل شد. از مراكز نظامي در خواست ارسال نيرو كرد و نتيجه‏اي نگرفت و همواره از نرسيدن قوا ناليد و ابراز تأسّف كرد.

چندين ماه به اين منوال گذشت و شريف غالب تلاشهاي بي‏ثمر خود را همچنان ادامه داد و هيچ نتيجه‏اي نگرفت. سرانجام پس از تحمّل تلفات فراوان، در حالي كه جمله «براي رفتن به بزم و لياقت حضور در آن، شانس و سعادت لازم است» را با خود زمزمه مي‏كرد به مكّه معظّمه بازگشت

شريف غالب به مجّرد رسيدن به مكّه معظّمه، لشكر ديگري آراست و آن را به سوي «قرمله يماني قحطاني» پرچمدار ظلم و شقاوت در «بريّه» گسيل داشت. اين لشكر تازه‏نفس، همانند سپاه غضب بر سپاه قرمله هجوم برد و آنها را از پا در آورد و بسياري از آنها را از دم شمشير گذرانيد.

شريف غالب به خاطر اينكه اعراب باديه نشين به او كمك نكردند و در مقابل وهّابي‏هاي قلعه شعراء تنهايش‏گذاشتند، بر آنها خشمگين شد. از اين رو خانه و كاشانه اعرابي را كه در مسير او قرار داشت ويران نمود. قراء و قصبات آنها را با خاك يكسان كرد و به لانه زاع و زغن و ويرانكده بوم و كلاغ تبديل ساخت. او با اين رفتار قساوتبار، ترس و وحشت بر دل اعراب انداخت به‏طوري كه كسي را ياراي مخالفت نبود.)1208 ه).

شريف فهيد از اينكه برادرش در منطقه قدرت و نفوذ يافته بود، خوشحال به نظر مي‏رسيد، ليكن از دريافت گزارشهاي مربوط به تعرّض سپاهيان به اعراب باديه نشين، كه طبعاً تنفّر و انزجار آنان را از شريف غالب در پي داشت، دلش خون بود.

شريف فهيد براي اينكه برادرش شريف غالب را به مكّه معظّمه باز گرداند، نامه‏اي به اين مضمون خطاب به او نوشت:

«برادر جان! ديگر دوران صحرانوردي سپري شده است. لشكرياني كه در ركاب شرافت انتساب جناب‏عالي هستند، به دنبال پيروزيهاي پياپي كه نصيبشان شده، سرمست گشته‏اند و به انجام كارهاي ناشايستي پرداختنه‏اند كه موجب تنفّر شديد در ميان اعراب شده‏اند.

اين كارها پيامدهاي وخيمي دارد كه موجب پشيماني و شرمساري خواهد بود.

اينك كه از صولت دليرانه وهيبت شجاعانه شما، ترس و وحشت در دل همگان افتاده، به مكّه معظّمه باز گرديد و مدّتي در مركز امارت خود بياساييد.»

شريف غالب اين نامه حكيمانه را نيز حمل بر بزدلي و زبوني شريف فهيد نمود و استراحت در طائف را بر اقامت در مكّه معظّمه ترجيح داد.

اين سرسختي شريف غالب و سرپيچي او از نصايح حكيمانه برادر، دوّمين اشتباه بزرگ و مهمترين عامل شكست در مقابل وهّابيان به شمار مي‏آيد.

سپاهيان شريف غالب كه از باده پيروزي سرمست بودند، از نخستين روزي كه چادرهاي ستاد فرماندهي را در طائف برزمين كوبيدند، آزادانه به روستاهاي اطراف روي آوردند و به عنوان طلايه‏دار فتح و پيروزي، گستاخي و فرومايگي را به جايي رساندند كه شريف فهيد در نامه خود گوشزد كرده بود.

يكي از افراد سپاه با دختر عفيفه‏اي در خلوت مواجه شده، حريم عفّتش را رعايت نكرد و بر دامن عصمتش تعدّي نمود. دختر بي‏نوا كه فردي پاكدامن از خانداني اصيل و آبرومند بود، پيراهن به خون آغشته‏اش را بر دوش نهاد و نزد مردان قبيله‏اش رفت و سرگذشت خود را براي آنها بازگو كرد. برخي از مردان قبيله با شنيدن اين فاجعه هولناك، از شدّت تأثّر از هوش رفتند.

دختر بي‏چاره براي تحريك غيرت مردان قبيله، تابلويي تهيّه كرد و بر افراد قبيله عرضه نمود:

«رسوايي، رسوايي، اي همسايگان!

رسوايي، رسوايي، اي جوانمردان!

رسوايي، رسوايي، اي ناموس‏داران!

رسوايي، رسوايي، بر حريم پرده نشينان!

رسوايي، رسوايي، اي مردان قبيله! اي عصمت مداران! اي آبرومندان!»

وي اين تابلو دادخواهي را بر وجدانهاي بيدار عرضه مي‏كرد و مي‏گفت:

«فداي جان از مشاهده اين رسوايي شايسته‏تر است.»

با اين شيوه دادخواهي، لشكر انبوهي به تعداد ريگهاي بيابان گرد آورده، به سوي طائف هجوم بردند.

طبيعي است گردآوري چنين لشكري نمي‏توانست در محدوده صحرا محصور، و از اهالي مكّه و طائف مستور بماند، ولي نظر به اينكه همه اهالي از جور و ستم شريف غالب به تنگ آمده بودند، آراستن لشكري به اين عظمت، آنقدر شتابزده و مخفيانه انجام گرفت كه تا ورود آنان به سرزمين طائف هيچ گزارشي از تدارك چنين لشكري به گوش سپاهيان شريف غالب نرسيده بود. البتّه پيشتر گزارش آن فاجعه هولناك بر سر زبانها افتاده و به گوش شريف غالب رسيده بود، جز اينكه شريف غالب آنرا دروغ و بي‏اساس مي‏پنداشت و با سكوت در مقابل چنين حادثه وحشتناكي، سوّمين اشتباه بزرگ خود را رقم زد.

مدّت بسيار كوتاهي پس از وقوع آن فاجعه هولناك، انبوه متشكّل و مسلّح اعراب بدوي در اطراف حصار طائف نمايان شدند و با تهاجم شديد خود شريف غالب را ناگزير از فرار كردند. آنگاه همانند گرگ گرسنه‏اي كه به گلّه گوسفند حمله كند، به لشكر مغرور و سرمست او تاختند و همه را از پاي در آوردند. 45 تن از شرفا و 200 تن از سر كرده‏هاي سپاه را به دار آويختند و با تاراج اشياي قيمتي و مهمّات نظامي، به انتقامجويي پرداختند.

شريف غالب به دنبال اين شكست و پريشاني فوق‏العاده، فرماندهي سپاه و امارت طائف را به بدويها واگذاشت و به سوي مكّه معظّمه بازگشت.

در مكّه نيز از ولايت و امارت چشم پوشيد و راه عزلت گزيده، به گوشه انزوا خزيد. او در خانه محقّري همانند يكي از افراد معمولي مأوا گزيد. ولي هنگامي كه سعود با لشكر انبوهي از ملحدان به قصد تجاوز به حريم مكّه مكرّمه خارج شد، شريف غالب لشكر انبوهي آراسته به سوي آنها عزيمت نمود و در قريه‏اي به نام «طريّه» راه را بر آنها بسته، به نبردي سخت پرداخت و آنها را وادار به عقب نشيني كرد.

سعودبن عبدالعزيز كه در خود ياراي مقاومت در برابر سطوت و شوكت شريف غالب را نمي‏ديد، سپاهيان خود را برداشت و به كوهها پناه برد.

ولي از آنجا كه شريف غالب آنها را دنبال نكرد، سعودبن عبد العزيز سپاهيان پراكنده در كوه و صحرا را يكبار ديگر گرد آورد و قبايل باديه نشين حجاز را با اعمال فشار از طرفي و تحريك روحيه ملّي‏گرايي از طرف ديگر، تحت اطاعت و انقياد خود در آورد، همانند شيطان پليد در رگهاي اعراب نادان وارد شد و همه را از راه راست منحرف كرده، به كيش ساختگي خود وارد كرد.

بدينگونه تعداد پيروان خود را به مقدار زيادي افزايش داد و شريف غالب را به امضاي قرار داد صلح ناگزير ساخت.

يكي از موادّ صلحنامه اين بود كه سعود و ديگر وهّابيان هر وقت بخواهند مي‏توانند به حج و زيارت خانه خدا بروند و حق اقامت و سياحت در طائف و نواحي آن را دارند و هر دو طرف مي‏توانند با يكديگر داد و ستد و ديگر روابط متقابل را داشته باشند.

از ديگر موادّ صلحنامه عفو عمومي نسبت به اعرابي بود كه در جنگ طائف با شريف غالب به نبرد برخاسته و شكست خورده بودند.

بر اساس ديگر مادّه صلحنامه، قسمتي از نواحي حجاز تحت فرمان شريف غالب باقي ماند و قسمتي ديگر تحت تابعيّت سعودبن عبدالعزيز در آمد. (1212 ه).

اين فاجعه غم‏انگيز نيز از چهارمين اشتباه بزرگ شريف غالب پديد آمد؛ زيرا اگر شريف غالب به هنگام پراكنده نمودن سپاه سعود در روستاي «طريّه» آنها را دنبال مي‏كرد و از نواحي حجاز بيرون مي‏راند و به كلّي تار و مار مي‏ساخت، او ديگر نمي‏توانست بدويهاي حجاز را منحرف كند و به جنگ با شريف غالب وادارد و او را به امضاي قرار داد صلحي ننگين ناگزير سازد.

اين قرار داد ننگين در اواسط سال 1212 ه. به امضا رسيد و سعودبن عبدالعزيز به همراه سپاه انبوهي در مراسم حجّ 1213 ه. و 1214 ه. شركت كرد و در مكّه و عرفات به افشاندن تخم نفاق در دل قبايل عرب پرداخت.

در طول اين دو سال تعداد كساني كه مذهب محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته و با سعودبن عبدالعزيز بيعت كردند، در حدّ شگفت انگيزي افزايش يافت و همگي با تمام قدرت با شعاير اسلامي به نبرد برخاستند.

شريف غالب از نمودار ميزان بيعت كنندگان و گسترش روز افزون وهّابيها دريافت كه فتنه وهّابيت هر لحظه وسيعتر مي‏شود و طولي نمي‏كشد كه سرزمين حجاز در دامن وهّابيت سقوط مي‏كند و زمام كشور به دست سعودبن عبدالعزيز مي‏افتد، از اين رهگذر نامه‏هاي تهديد آميزي به سعود نوشته، متذكّر شد كه بر اساس موادّ صلحنامه بايد اعرابي را كه به سوي او مي‏روند به روستاهايشان برگرداند.

او نيز با كمال گستاخي نوشت:

«آنانكه به آيين حق مي‏گروند، شرعاً بازگردانيدنشان روانيست!»

شريف غالب ناگزير شد كه براي به اجرا گذاشتن موادّ صلحنامه به زور متوسّل شود ولي سعودبن عبدالعزيز همه باديه نشينها را به جنگ فراخواند و قطعنامه‏اي به تعبير زير صادر كرد:

«هر كس بخواهد شرط اطاعت را به جاي آورد، بايد در زير سايه شمشيرهاي سعود قرار گيرد.»

با اين فراخواني، اعراب منطقه را در نقطه‏اي گرد آورد و با نطقهاي آتشين خود، آنها را به اطاعت بي‏قيد و شرط خود فرا خواند و امكان رهايي از آفات دنيوي و عقوبات اخروي را تنها در پرتو اطاعت خويش اعلام كرد و تلاش فراوان نمود كه آنها را به اين معنا متقاعد كند.

آنگاه بر اساس فتواي بي‏اساس علماي وهّابي، در مورد مهدور الدّم بودن مسلمانان، هسته‏هايي را با عنوان «گروه ضربت» تشكيل داد و به تعليم و تجهيز آنان پرداخت.

شريف غالب پس از دريافت اين گزارش، براي اينكه مكّه معظّمه به دست اشقيا نيفتد، در صدد تجديد صلحنامه در آمد و براي اين منظور دو تن به نامهاي «عثمان‏بن عبدالرّحمان المضايقي» و «محسن الخادمي» را به «درعيّه» فرستاد و نامه محبّت آميزي نوشت و از سعود خواست كه به موادّ صلحنامه سابق، ذيلي به اين تعبير افزوده شود:

«هرگز نبايد به حقوق احدي از طرفين تعدّي شود.»

شريف غالب همواره از اينكه پندهاي حكيمانه برادرش شريف فهيد را گوش نداده بود، اظهار ندامت مي‏كرد و مي‏گفت: «در پذيرش صلح با سعود نيز مرتكب خطا شدم.» ولي ديگر كار از كار گذشته بود و شريف فهيد نيز دريافته بود كه ديگر نواحي حجاز از دست رفته است و اقامت در اين سامان روا نيست و لذا بدون اينكه برادرش شريف غالب را در جريان امر قرار دهد، شبي به صورت مخفيانه از مكّه معظّمه به مدينه منوّره هجرت كرد و پس از آن از مدينه به شام و از شام به عكّا رفت و تا رسيدن اجل موعود در آنجا رحل اقامت انداخت.

 

>استيلاي دشمن خائف بر قلعه طائف

>معجزه‏اي بزرگ

 

[1] كتاب «دلايل الخيرات» تأليف: ابوعبداللَّه محمّدبن سليمان جزولي، (متوفّاي 870 ه.) درباره ذكر صلوات بر رسول گرامي اسلام، مورد توجّه خاصّ و عام بود و نسخه‏هايي از آن در مساجد و منازل وجود داشت و همه روزه مسلمانان با قرائت آن، به محضر رسول گرامي اسلام عرض ارادت مي‏كردند.

[2] اين سرسختي در برابر علماي دين منحصر به زمامداران وهّابيت نيست، همه بدعتگذاران، علماي دين را بزرگترين مانع راه خود مي‏دانند و همواره تلاش مي‏كنند كه اين سدّ فولادين را از سر راه خود بردارند.

دانشمندان كه وارثان پيامبرانند، شب و روز تلاش مي‏كنند تا از رخنه كردن افكار انحرافي به مرز ايمان جلوگيري كنند.

علماي دين چون كوهي استوار در برابر دزدان عقيده ايستاده‏اند تا مسلمانان مستضعف، در دام شيطاني آنها گرفتار نشوند.

آنها سكّاندار كشتي امّت هستند، در برابر امواج سهمگين دريا ايستاده‏اند تا كشتي ايمان را در عهد غيبت ناخدا، در حدّ توان از فرو رفتن در گرداب طوفانها محافظت كنند.

امام هادي‏عليه السلام پس از تشبيه عالمان به سكّاندار كشتي، مي‏فرمايد:

«اگر نبود دانشمنداني كه در عهد غيبت قائم ما - عجّل اللَّه فرجه - با دلائل استوار مردم را به سوي حق فرا مي‏خوانند و از حريم ايمان حمايت مي‏كنند و مستضعفان شيعه را از دامهاي شياطين و جوجه شيطانهاي ناصبي نجات مي‏دهند، احدي باقي نمي‏ماند جز اين كه از دين خدا مرتد مي‏شد.» (احتجاج طبرسي، ج1، ص18)

امام جوادعليه السلام در مورد عالماني كه در عصر غيبت از ايتام آل محمّدعليهم السلام كفالت مي‏كنند و آنها را از حيرت و سردرگمي رهايي مي‏دهند، مي‏فرمايد: «اين عالمان در نزد پروردگار عالميان بر ديگر بندگان برتري دارند، بيش از برتري آسمان بر زمين.» (عوالم، ج2، ص294)

امام صادق‏عليه السلام عالمان را مرزبانان كشور ايمان مي‏نامد و مي‏فرمايد:

«دانشمندان شيعيان ما در مرز ايمان با سپاهيان شيطان مي‏جنگند و از تهاجم آنها به شيعيان و از سيطره آنان بر مستضعفان شيعه جلوگيري مي‏كنند. اين مرزبانان هزار هزار بار از مرزداراني كه با سپاه دشمن مي‏جنگند برترند؛ زيرا اينها از دين شيعيان ما دفاع مي‏كنند و آنها از جانشان.» (احتجاج طبرسي، ج1، ص17)

و لذا رژيمهاي فاسد وجود علماي عامل را بزرگترين خطر در راه اجراي انديشه‏هاي باطل خود مي‏شناسند و با تمام قدرت در برابر آنها مي‏ايستند. حوادثي كه در سالهاي اخير در عراق، تركيه و الجزاير به وقوع پيوست، دقيقاً از همينجا سرچشمه مي‏گرفت.

اين رژيمها به دليل خوشنام و خوش سابقه بودن رجال دين، انواع تهمتها را به آنها مي‏زنند و آنها را ترور شخصيّت مي‏كنند، تا بتوانند اين سدّ فولادين را از پيش پاي خود بردارند.

[3] جسم بودن خداوند!: محمّدبن عبدالوهّاب به صراحت تمام به جسميّت خداوند متعال معتقد است. وي در كتاب معروف خود «توحيد» بخش 67 را كه آخرين بخش كتاب است به اثبات جسميّت خداوند متعال اختصاص داده است. (كتاب التّوحيد، ص216 تا ص220 و ترجمه فارسي آن ص296 تا ص303)

حفيدش عبدالرّحمان‏بن حسن‏بن محمّدبن عبدالوهّاب نيز رساله‏اي را به اين موضوع اختصاص داده است و آن دوّمين رساله از رسائل پنجگانه اوست. (الجامع الفريد - چاپ رياض، ص342)

وي در شرح كتاب توحيد نيز با شدّت تمام از اين موضوع دفاع كرده است. (فتح المجيد في شرح كتاب التّوحيد، ص526 تا 536).

 

استيلاي دشمن خائف بر قلعه طائف

از آنجا كه عثمان مضايقي يكي از طرفداران شقاوت پيشه وهّابيّت بود و در باطن با شريف غالب دشمني مي‏ورزيد، همسفرش محسن خادمي را نيز با خود هماهنگ ساخت و به مجرّد وصول به «درعيّه» به سعودبن عبدالعزيز قول همكاري دادند و براي انجام منويّات او اعلام آمادگي كردند.

عثمان مضايقي از سوي سعود به فرماندهي يكي از سپاهيان وهّابي منصوب شد و به همراه سپاه تحت فرمانش به دهكده‏اي در نزديكي طائف به نام: «عبيله» بازگشت و از آنجا نامه ويژه‏اي به شريف غالب نوشت.

وي در اين نامه از طرف خود و سعود اعلام نقض عهد كرد و ياد آور شد كه براي ضبط و تسخير مكّه معظّمه، به همه اعراب حجاز دستور اكيد صادر شده است و از آنان خواست كه همگي به فرمان سعود گردن نهاده، تسليم شوند.

آثار سوء اين فرمانها به سرعت ظاهر شد و شريف غالب و اهالي حرمين شريفين را به شدت دچار ترس و وحشت ساخت و راه جور و ستم را هموار نمود، و به قول شاعر:

«گاهي ديده مي‏شود كه افرادي ناپاك نام «طاهر» را بر خود نهاده‏اند، اما بعدها روشن مي‏شود كه وي مرداري بيش نبوده است.»

شريف غالب نامه‏هاي ناصحانه‏اي به عثمان مضايقي نوشت و او را به ترك شقاوت دعوت كرد. مشفقانه او را پند و اندرز داد ولي آن شقاوت پيشه با اين نامه‏ها برخورد بي‏ادبانه كرد و همه آن پند نامه‏ها را ابلهانه پاره كرد و دور ريخت و بدين وسيله بيش از پيش خوي دد منشانه‏اش را ظاهر ساخت.

عثمان مضايقي با غلبه بر نيروهايي كه از مركز فرماندهي به سويش گسيل مي‏شد، شريف غالب را به عقب نشيني تا قلعه طائف ناگزير ساخت و دريافت كه شريف غالب ديگر نمي‏تواند در مقابل وهّابيان مقاومت كند. از اين رو در اواخر شوّال 1217 ه. در قريه‏اي به نام «مَليس» در نزديكي طائف اردو زد وتصميم به محاصره قلعه طائف گرفت. بر اساس اخبار واصله، با «سالم بن شكبان» امير جنگل متّحد شد و در برابر شريف غالب به رجزخواني پرداخت.

پسر شكبان 20 نفر از شيوخ جنگل را برگزيد و با هر يك از آنها تعداد 500 نفر و خود به سركردگي يكهزار تن آماده نبرد شدند.

شريف غالب اهالي طائف را بسيج كرد و با پشتيباني آنها به اردوگاه مليس حمله برد و تعداد 1500 تن از سربازان ابن شكبان را بر خاك مذلّت انداخته، ديگر خائنان وهّابي را شكست داد و از منطقه دور ساخت. ولي مع الأسف پسر شكبان توانست يكبار ديگر اردويي فراهم كند و به روستاي مزبور شبيخون بزند و هستي آنها را به تاراج ببرد.

شريف غالب از بازگشت ابن شكبان دچار وحشت و اضطراب شد و شبي مخفيانه از طائف گريخت و اهالي طائف را به ترس و هراس انداخت. اينجا بود كه اهالي طائف پس از مذاكرات فراوان به دو گروه تقسيم شدند؛ گروهي دست زن و بچّه خود را گرفته، شبانه از طائف گريختند و گروهي تسليم قضا شده، در طائف ماندند. گروهي كه در طائف ماندند، در قلعه طائف به سنگر نشسته، به سوي وهّابيان آتش گشودند و چندين بار اردوي آنان را تار و مار كردند. ليكن از آنجا كه تعداد دشمن فراوان بود، هر قدر از آنها را بر خاك مذلّت مي‏انداختند، دو سه برابر آنها، نيروي تازه نفس فراهم مي‏شد و نبرد بي‏امان ادامه مي‏يافت.

طائفيان سرانجام در صدد تسليم برآمدند و پرچم تسليم را بالا بردند و براي طلب عفو و امان، نماينده‏اي را به اردوگاه دشمن فرستادند.

در اين ميان صفهاي وهّابيان در هم شكست، ترس و وحشت بر اندام آنان افتاد و فرار را بر قرار ترجيح دادند و به تخليه اردوگاه پرداختند.

نماينده سنگر نشينان كه خود شاهد ماجرا بود و مي‏ديد كه صفهاي وهّابيان در هم شكسته، به طرز فجيعي از ميدان كار زار مي‏گريزند و آنقدر ترس و وحشت بر اندامشان افتاده كه در حال فرار حتّي تاب يك نگاه به سوي طائف را ندارند، ولي از روي حماقت دستار از سر برداشت و با صداي بلند آواز داد:

«اي سپاه هميشه پيروز! شريف غالب از صولت حمله شما طاقت نياورد و فرار كرد، اينك اهالي طائف در نهايت زبوني از شما طلب عفو و امان كرده، قلعه را دو دستي تقديم مي‏كنند و مرا براي اين تقاضا به سوي شما فرستاده‏اند. من از روزگار باستان خيرخواه شما بودم. من به خوبي مي‏دانم كه ديگر اهالي تاب مقاومت ندارند. زود برگرديد كه طالع پيروزي به نام شما رقم خورده است. پس از اينهمه تلاش و تلفات، ترك اين ديار پيش از تصرّف طائف شايسته نيست. من آرزوي شما را برآورده مي‏كنم و به خدا سوگند مي‏خورم كه اهل طائف بدون هيچ مقاومتي تسليم شده، خواسته‏هاي شما را بدون قيد و شرط خواهند پذيرفت.»

تراژدي غم‏انگيز تسليم طائف به دست اشقيا، پي آمد پنجمين اشتباه شريف غالب و فرار ناصواب او از ميدان نبرد بود، ولي از سرنوشت نتوان گريخت كه شاعر گويد:

شعر

«اگر سرت از سنگي به سنگي مي‏خورد چاره چيست؟ چيزي را كه سرنوشت ازلي حكّ كرده، نتوان تغيير داد.» [1] .

وهّابيان به حكم «الخائن خائف»، در صحّت سخنان نماينده اهل طائف ترديد كردند. آنان پس از مشاهده پرچم تسليم، در يك طرف حصار گرد آمده، براي تحقيق بيشتر و جلب نظر آنان نماينده‏اي برگزيدند. نماينده اشقيا به وسيله طنابي كه از بالاي ديوار آويزان بود، بر بالاي ديوار قلعه صعود كرد و در جمع طائفيان گفت:

«اي اهالي! اگر واقعاً تسليم شده‏ايد و همانند گفتار نماينده خود طالب عفو و امان هستيد، براي رهانيدن جان خود، هر چه مال و منال داريد در اينجا گرد آوريد.»

مردم طائف آنچه مال و ثروت داشتند، به تشويق مرد ساده لوحي به نام «ابراهيم بن محمّد امين» گرد آوردند و در طبق اخلاص نهادند.

نماينده وهّابيان آن را كم انگاشته، با درشتي گفت:

«نه، نه، هرگز با اين اموال كم براي شما برات عفو و امان نوشته نمي‏شود. شما بايد آنچه از مال و منال داريد همه را به اينجا بياوريد و دفتري مهيّا كرده، نام كساني را كه اموالشان را مخفي كرده‏اند ثبت كنيد و افرادي را از ميان خود برگزينيد كه به نوبت از اين اموال محافظت و نگهباني كنند. و در هر صورت اگر با رفتن مردان شما به جاهاي مورد نظر موافقت شود، زنان و كودكان همگي اسير خواهند بود و به زنجيز كشيده خواهند شد.»

فرستاده وهّابيان اين سخنان ناهنجار را با شدّت و غلظت تمام بر زبان آورد، هر چه از او خواسته شد كه با نرمش و ملاطفت رفتار كند، بر شدّت و خشونت خود افزود. اينجا بود كه ديگر صبر و حوصله «ابراهيم بن محمّد امين» تمام شد و سنگي بر سينه او نواخت و به هلاكتش رسانيد.

«لذّت زندگي براي روزگار شادي و انبساط خاطر است، براي كسي كه در طوفان بلا غوطه‏ور است به عمر دراز حضرت نوح‏عليه السلام چه حاجت!»

به مجرّد اينكه فرستاده وهّابيان به سزاي عملش رسيد و روح پليدش به سوي دوزخ گريخت، درهاي قلعه را بستند و به مقدار زيادي حالت ترس و وحشت از دلشان زدوده شد.

ولي به دنبال افتادن پيكر بي‏جان فرستاده وهّابيان از بالاي ديوار قلعه، گروهي از اشقيا تلاش كردند كه خود را به داخل قلعه برسانند.

تعدادي از آنها كه از رگبار تير و گلوله جان سالم بردند، با استفاده از ديلم و ديگر وسايل آهني، درهاي قلعه را شكستند و به داخل آن راه يافتند و با هر كسي كه مصادف شدند به قتلش رساندند.

زمين قلعه با خون مردان، زنان و كودكان رنگين شد. وهابيان حتّي به كودكاني كه در گهواره آرميده بودند، رحم نكردند و همه را به خاك و خون كشيدند. پيكر چاك چاك آن بينوايان را طعمه جانوران نموده، آنچه مال و ثروت يافتند به يغما بردند.

شعر

«كسي كه به مردم مكر و حيلت روا دارد، هرگز عاقبت به خير نمي‏شود. اگر خودش به سزاي عملش نرسد، فرزندانش روزي دچار آن خواهند شد.»

وهّابيان از طرف شرق قلعه وارد شدند و به افرادي كه در داخل بناهاي محكم و استوار سنگر گرفته بودند حمله بردند ولي موفّق نشدند كه آنها را دستگير كنند، از اين رهگذر تا غروب آفتاب آنها را به رگبار بستند و گروه زيادي را به شهادت رسانيدند. پس از غروب آفتاب عقب‏نشيني كرده، درهاي قلعه را بستند.

افراد بي‏نوايي كه در داخل ساختمانها گرفتار بودند زبان حالشان اين بود:

شعر

«دنيا همه‏اش حسرت و درد و بلاست. جهان كانون غم و محنت و ماتم سراست.»

آنها با يك دنيا حسرت و حيرت، منتظر فرستاده ملعنت پيشه خود بودند كه براي تأمين عفو و امان به سوي اشقيا فرستاده بودند. اما هنگامي كه مطّلع شدند كه همه درب‏هاي خروجي قلعه به وسيله اشقيا بسته شده و همه راههاي عبور و مرور روستاهاي مكّه و طائف به دست دشمن افتاده، بر اضطراب و تشويش آنها افزوده شد.

هنگامي كه به ياد سرنوشت بينواياني مي‏افتادند كه زنان و كودكان خود را در نواحي طائف رها كرده، به سوي مكّه شتافته بودند و احياناً گرفتار لبه تيز شمشير نشده‏اند، در درياي غم و اندوه غوطه‏ور مي‏شدند.

چون با خبر شدند كه عثمان مضايقي شكست خورده و يك بار ديگر لشكري آراسته، به قرارگاه «عُبَيله» باز گشته است، متوجّه شدند كه اوضاع كاملاً مشوّش و بد شده است.

مگر نماينده بدكردار مردم براي فراخواني عثمان مضايقي تا محلّ فرار او رفته بود؟!

به دنبال نصب چادرهاي قرارگاه عثمان مضايقي در «عبيله»، فرستاده پليد مردم كه براي تحصيل عفو و امان رفته بود، از روي كفر و الحاد، در كوچه و بازار مي‏گشت و با صداي بلند مي‏گفت:

«هان اي اهالي طائف! من موفّق شدم كه از ابن شكبان براي همه شما نامه امان و عفو عمومي بگيرم. من به همه شما تبريك مي‏گويم.

اين تلاش و خدمت بزرگ مرا در محكمه وجدان ارزيابي كنيد، دست زن و بچّه خود را بگيريد، از حصار بيرون رفته، به هر نقطه‏اي كه مورد نظرتان باشد برويد.»

به دنبال انتشار اين سخنان فريبكارانه، بسياري از سلحشوران كه در جاهاي امني مخفي بودند و از شمشير اشقيا جان سالم برده بودند، به خيال اينكه اين گفتار راست است و رسماً براي آنها عفو و امان داده شده از مخفيگاه خود بيرون آمدند و خانه و كاشانه خود را ترك كردند و دست زن و بچّه خود را گرفته، در كمال يأس و نوميدي، به دنبال سرنوشت نامعلوم به سوي درهاي قلعه رهسپار شدند.

نگهبانان اين افراد را بازرسي بدني كرده، از همراه نداشتن مال و ثروت مطمئن شدند و آنگاه همه آنها را بر فراز تپّه‏اي رها كرده، اطراف تپّه را با افراد مسلّح محاصره نمودند.

تعداد افراد بيچاره‏اي كه بر فراز اين تپّه رها شدند ثبت نشده، ولي آنچه مسلّم است اين است كه اكثريّت آنها را زنان و كودكان تشكيل مي‏دادند.

اين گروه بينوا را كه عمدتاً از پرده نشينان پاكدامن بودند، به مدّت 12 روز بدون آب و نان و بدون دارو و درمان، بر فراز آن تپّه در محاصره نگهداشتند، گاهي با چوب و چماق آنها را مي‏زدند و هنگامي سنگ جفا به سوي آنها پرتاب مي‏كردند.

اين همه اهانت و گستاخي، آتش درونشان را تسكين نمي‏داد. به بهانه پرس و جو از جاي دفينه‏ها و گنجينه‏ها، آنها را تك تك مي‏بردند و مورد ضرب و شتم قرار مي‏دادند.

آن بيچاره‏ها با ناله و فرياد از ابن شكبان، سعود نامسعود و عثمان مضايقي تقاضا مي‏كردند كه از قتل عام آنها صرف نظر كنند، ولي آنچه به جايي نمي‏رسيد فرياد بود.

شعر

«كسي با پشتوانه اراده و تدبير قادر به تغيير دادن سرنوشت نيست، كه براي دستبرد به لابه‏لاي سطرهاي تقدير، خامه‏اي ساخته نشده است.»

ابن شكبان بدسيرت، پس از دوازده روز محاصره و در تنگنا قرار دادن، بر شيرمردان به سنگر نشسته در ساختمانهاي محكم قسمت شرقي قلعه دست نيافت و با جنگ و نبرد نتوانست بر آنها چيره شود، از اين رهگذر به غدر و حيله متوسّل شد و اعلام كرد:

«هر كس بدون اسلحه مخفيگاه خود را ترك كند در عفو و امان است.»

سلحشوران دلاوري كه تا آخرين نفس سنگر خود را ترك نكرده بودند، و ديگر اندوخته غذايي و رزمي نداشتند، به وعده‏هاي مزوّرانه ابن شكبان بي‏ايمان و سوگندهاي فريبكارانه او اعتماد كردند و با دست خالي از سنگرهاي خود بيرون آمدند و در دامهاي شيطاني ابن شكبان گرفتار آمدند.

اين بيچاره‏ها هنگامي بر فراز تپّه قرار گرفتند كه قتل عام گروه قبلي، در مقابل ديدگان زنها و بچّه‏هايشان، آغاز شده بود.

گروه بعدي كه 367 نفر مرد جنگي بودند، با دستهاي بسته بر فراز تپّه قرار گرفتند و در برابر زنها و كودكان از دم شمشير گذشتند.

به هنگام ورود اين سلحشوران، تعدادي از كشته شدگان قبلي هنوز نيمه‏جان بودند و در ميان خاك و خون دست و پا مي‏زدند. پيكرهاي پاك مدافعان سنگر ايمان، پس از مدّت مديدي كه توسّط درندگان وهّابي جويده شد، به مدّت 16 روز براي ضيافت پرندگان و درندگان بر فراز تپّه روي هم انباشته ماند.

وهّابيان سنگدل اجساد پاك اين مرزبانان ايمان را برهنه و عريان، روي شنهاي سوزان ترك كردند و در خانه و كاشانه آنان به تكاپوي اموال و اشياي قيمتي پرداختند.

در اين جستجوي خانه به خانه، آنچه از مال و منال يافتند، مقابل درب قلعه بر روي هم انباشتند و از آن تپّه‏اي ساختند. آنگاه يك پنجم آن را به سعودبن عبدالعزيز داده، بقيّه را در ميان اشقياي وهّابي تقسيم نمودند.

بر اساس گزارش مستند و مورد اعتماد، آنچه از اموال موجود در قلعه، از غارت و سرقت چپاولگران وهّابي بر جاي ماند و در جلو درب قلعه به روي هم انباشته شد عبارت بود از چهل هزار ريال پول نقد و ديگر اشياي قيمتي كه از حدّ شمار و تخمين بيرون بود.

سركرده‏هاي وهّابي ده هزار ريال از اين پولهاي نقد را در ميان زنان و دختران خود تقسيم كردند و اشياي قيمتي مغصوبه را در ميان خود توزيع نمودند و اشياي ديگري را كه مورد رغبت خودشان نبود، در كوچه و بازار به ثمن بخس فروختند.

ظرفهاي مسي و كالاهاي ديگر كه مشتري پسند نبود و به ازايش پول نمي‏دادند، به خيال خود به رسم فتوّت و جوانمردي به گدايان و فقيران بخشش نمودند!

امّا كتابهاي خطّي نفيسي كه در كتابخانه‏ها، مساجد، تكايا و منازل شخصي وجود داشت؛ از قبيل كتب تفسير، حديث و ديگر علوم قرآني و اسلامي، هيچگاه مورد رغبت ملّت بي‏فرهنگ و شقاوت پيشه قرار نگرفت، بلكه همه‏اش در زير پاي چكمه پوشان وهّابي لگدمال شد!

جلدهاي چرمي گران قيمت، كه توسّط هنرمندان اسلامي براي مصاحف شريفه تهيّه شده بود و در طول قرون و اعصار همانند مردمك ديدگانشان از آنها محافظت مي‏كردند تبديل به كفش و چاروق گرديد.

در مواردي، آيات مبارك و اسماء جلاله، كه روزي زينت بخش جلدهاي قرآن كريم بود، روي چاروقهاي وهّابيان بي‏فرهنگ به چشم مي‏خورد.

مصاحف شريف و كتب نفيسي كه به دست وهّابيانِ دور از ادب و فرهنگ، پاره پاره گشت و بر روي زمين انباشته شد، به قدري زياد بود كه در كوچه و بازار خونرنگ طائف، جاي پايي يافت نمي‏شد كه رهگذران بدون لگدكوب كردن اوراق متبركّه، گام نهاده عبور كنند.

گر چه از طرف ابن شكبان اعلاميّه‏اي - مصلحتي - انتشار يافت و در آن گوشزد شد كه به هنگام نابود كردن كتابهاي خطّي، مصاحف را جدا نموده و آنها را پاره نكنند، ولي اعراب باديه نشين، بويژه حشرات وهّابي، قدرت تشخيص قرآن از ديگر كتب اسلامي را نداشتند و لذا هر قرآني به دستشان رسيد بي‏محابا پاره كردند و گستاخانه بر روي زمين ريختند.

اين‏تجاوز بزرگ برحريم‏قرآن‏واسلام، آنقدر گسترده بود كه در شهر بزرگ طائف - كه طبعاً در هر خانه چندين نسخه مصحف بود - تنها سه نسخه قرآن و يك نسخه صحيح بخاري از دست اشقياي وهّابي جان سالم به در برد.

 

 

[1] جبر و اختيار: اهل سنّت در مورد افعال انسان، دو طرز تفكر دارد:

1 - افعال انسان متعلّق اراده تخلّف ناپذير پروردگار است و انسان در افعال خود مجبور است و اراده و اختياري از خود ندارد.

2 - انسان در كارهاي خود كاملاً مستقلّ است و اراده خداوند در آن مؤثّر نيست.

مؤلّف محترم همانند اكثريّت اهل تسنّن معتقد به جبر است و بيشتر اشعاري كه در اين كتاب آورده از اين باور و عقيده سرچشمه مي‏گيرد. و امّا در نظر قرآن كريم و روايات اهلبيت عصمت و طهارت، انسان در كارهاي خود «مختار» است ولي «مستقل» نيست.

اين عقيده بر اساس حديثي از امام صادق‏عليه السلام: «أمر بين الأمرين» ناميده شده است.

شرح اين مطلب در اين صفحات نمي‏گنجد، فقط خواستيم اشاره‏اي كوتاه به انگيزه آوردن اين اشعار در اين كتاب كرده باشيم.

براي رفع كمبودها و جبران كاستيهاي كتاب، «كتابنامه وهابيّت» را در پايان مي‏آوريم، تا خوانندگان گرامي به ويژه پژوهشگران ارجمند، كتابهاي مورد نظر خود را بر اساس نيازهاي خود برگزينند.

 

معجزه‏اي بزرگ

خيره‏سران وهّابي، در يك اقدام جسورانه و ملحدانه، همه كتابهاي ارزشمند موجود در منطقه را - كه تعداد بي‏شماري قرآن، تفسير و كتاب حديث در ميان آنها بود - پاره پاره كردند و به زير پا انداختند، ولي با قدرت خداوند منّان همه اوراق قرآن به هوا رفت! حتّي يك برگ قرآن هم به روي زمين نيفتاد، در حالي كه در آن لحظات از وزش باد خبري نبود و اين يكي از معجزات باهرات قرآن كريم بود.

اجساد كشته شدگان به مدّت 16 روز بر فراز تپّه ياد شده رها شد و آفتاب سوزان حجاز بدنهاي به خون آغشته را دگرگون ساخت. بوي تعفّنِ شديد منطقه را فرا گرفت. و لذا ناگزير شدند با التماس فراوان از ابن شكبانِ بي‏ايمان رخصت طلبيده، به دفن اجساد اقدام نمايند. آنان دو كانال بزرگ حفر كردند و بازمانده اجساد را - كه از برخي نصف، و از برخي ديگر يك چهارم آن باقي مانده بود - در اين دو كانال گذاشتندو بر روي آنها خاك ريختند. آنگاه ناگزير شدند ديگر قطعات را كه توسّط پرندگان و درندگان به نقاط دور دستي برده شده بود، براي آسايش خويش، گرد آورده، در دو كانال ديگر دفن كنند.

وهّابيان خباثت پيشه پيكرهاي شهيدان را روي ريگهاي بيابان رها كرده بودند كه تا انفصال كامل اجزايشان، بر روي زمين بمانند و جسارت و حقارت كاملي در حقّ آنها انجام يابد. در حالي كه اين جسارتها و تحقيرها هرگز از مقام اخروي آنان نمي‏كاهد، بلكه موجب رفعت شأن و علوّ درجات آنها مي‏گردد، كه شاعر گفته:

«اگر افتاده‏اي غم مخور كه افتادگي موجب رفعتت گردد،

مگر نه اين است كه هر بنايي تا ويران نشود، آباد نمي‏گردد.»

وهّابيان چون از قتل عام مردم طائف و تقسيم غنايم جنگي فارغ شدند، بر اساس عقايد پوچ و باطلشان، به سراغ قبور متبرّكه و مراقد مطّهره طائف رفتند و هر جا گنبد و بارگاهي يافتند، آن را ويران كردند و با خاك يكسان نمودند.

آنگاه تعداد انگشت شماري از اهالي طائف را كه از تيغ خون آشام وهّابيان جان سالم به در برده بودند، به بيرون قلعه برده، رهايشان ساختند.

وهّابيان بي‏فرهنگ، در اثناي هدم قبور، وقتي به قبر مطّهر مفسّر بزرگ قرآن، جناب «عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب» رسيدند، در صدد برآمدند كه قبر شريفش را نبش كرده، جسد مقدّسش را در آورند و طعمه حريق سازند.

چون ضريح از روي قبر شريفش برداشتند، عطر روح افزايي در اطراف پيچيد. وهّابيان از مشاهده اين كرامت بر قساوتشان افزودند و گفتند:

«اينجا بايد شيطان بزرگي آرميده باشد، ديگر نبايد بانبش قبر وقت گذراني كرد، مناسبتر اينكه قبر را با همه محتوياتش طعمه حريق سازيم!»

اين سخنان پوچ و هذيان گونه را بر زبان جاري ساخته، برگشتند، پس از مدّتي باروت زيادي فراهم كرده، به قصد منفجر كردن قبر شريف بازگشتند. امّا باروت كار نكرد و عاملان خسران مآل، پس از مشاهده اين كرامت از تصميم خود منصرف شدند. پس از اين واقعه سالها قبر شريف اين صحابي بزرگ بدون ضريح ماند، سرانجام شادروان سيّد ياسين افندي تبرّكاً ضريحي بر فراز قبر آن صحابي بزرگ بنا نهاد.

وهّابيان قبر شريف سيّد عبدالهادي و ديگر مشاهير بزرگ اسلام را نبش كردند ولي از كرامت اولياي الهي نتوانستند ضرري بر آنها برسانند. سرانجام از نبش قبور منصرف شدند.

عثمان مضايقي و ابن شكبان فرمان مشتركي صادر كردند و گفتند: «پيش از هدم گنبدها و بارگاهها، بايد همه مساجد و مدارس ديني تخريب گردد.»

مرحوم ياسين افندي يكي از علماي بزرگ آن روز فرمود:

«هدف شما از تخريب مساجدي كه براي اقامه نماز تأسيس شده چيست؟!

اگر هدفتان قبر شريف عبداللَّه بن عبّاس است، آن قبر در گوشه راست مسجد اعظم و زير گنبد خاصّي قرار دارد، و لازمه هدم قبر ايشان، تخريب كلّ مسجد نيست.»

در مقابل اين گفتار منطقي، عثمان مضايقي و ابن شكبان سخني براي گفتن نداشتند. ولي زنديقي به نام «درويش مُطوَّع» اينگونه سخن آغاز كرد:

«دَعْ ما يُريبُكَ اِلي ما لا يُريبُكَ»:

«آنچه را كه تو را به شك و ترديد وادارد فرو گذار و به آنچه شك و ترديدي در آن نباشد چنگ بزن.»

مرحوم سيّد ياسين در مقابل اين سفسطه جويي فرمود:

«مگر ممكن است در مسجد شك و ترديدي باشد؟!»

درويش مطّوع به مصداق (فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ [1] ) ديگر نتوانست به سفسطه بازي خود ادامه دهد، به ناچار به منطق زورگويان متوسّل شده، زبان به فحش و هرزه گويي گشود.

عثمان مضايقي براي فيصله دادن به اين گفتگو گفت:

«ما تابع نظر شما نيستيم، مسجد را فرو گذاريد و گنبد موجود بر فراز قبر ابن عبّاس را تخريب كنيد.»

 

 

[1] بقره: 258.

 

 


| شناسه مطلب: 74657