بخش 8
مفاد حدیث غدیر خم
مفاد حديث غدير خم <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
پس از آنچه در مباحث اين كتاب شرح و بيان شد اميد است كه ديگر زمينه و راهى براى شك و ترديد در صدور حديث غديرخم از مصدر مقدس نبوى باقى نمانده باشد، و اما دلالت آن بر امامت مولاى ما اميرالمومنين عليه السلام اگر هر چيز در خور شك و ترديد باشد شكى نداريم در اينكه لفظ "مولى" خواه بر حسب وضع لغوى، صريح در معناى مقصود ما باشد، و خواه بواسطه مشترك بودن آن بين معانى بسيار و متعدد، مفاد آن مجمل باشد، و خواه از قرائن تعيين كننده معناى امامت كه منظور ما است عارى و برهنه باشد، و خواه چنين قرائتى را در بر داشته باشد، در هر صورت اين لفظ در اين مقام جز بهمين معنى بمعناى ديگر دلالت نخواهد داشت زيرا آنانكه در آن اجتماع عظيم "روز غدير خم" اين لفظ را شنيده و درك نموده و يا پس از زمانى اين خبر مهم بانها رسيده از كسانيكه بنظر و سخن آنها در لغت استدلال ميشود "و نظر آنها حجيت دارد" همه، همين معنى را از اين لفظ فهميده اند بدون اينكه در ميان آنها منع و انكارى ديده شود؟ و درك و فهم همين معنى پيوسته بعد از آنها در ميان شعرا و رجال ادب جريان داشته تا عصر حاضر ما و همين "وحدت تشخيص" برهانى است قاطع در معناى مقصود و در طليعه اين گروههاى پى در پى شخص مولى اميرالمومنين عليه السلام نامبردار است، آنجا كه در پاسخ نامه معاويه ابياتى انشاء و مرقوم داشته كه در محل خود خواهيد شنيد و اين بيت در آن منصوص است.
و اوجب لى ولايته عليكم++
رسول الله يوم غديرخم
و از جمله آنان حسان بن ثابت است كه در سرزمين خم و روز معهود شخصا حضور داشته و از رسول خدا صلى الله عليه و آله رخصت خواست كه داستان حديث و امر ولايت را بنظم درآورد و از جمله ابيات او اين بيت است:
فقال له قم يا على فاننى++
رضيتك من بعدى اماما و هاديا
و از جمله آنان صحابى بزرگوار، قيس بن سعد بن عباده انصارى است كه ضمن ابياتى گويد:
و على امامنا و امام++
لسوانا اتى به التنزيل
يوم قال النبى: من كنت مولاه،
فهذا مولاه خطب جليل
و از جمله آنگروه: محمد بن عبد الله حميرى است كه گويد:
تناسوا نصبه فى يوم خم++
من البارى و من خير الانام
و از جمله آنها: عمرو بن عاصى صحابى است: كه گويد:
و كم قد سمعنا من المصطفى++
وصايا مخصصه فى على
و فى يوم خم رقى منبرا++
و بلغ و الصحب لم ترحل
فامنحه امره المومنين++
من الله مستخلف المنحل
و فى كفه كفه، معلنا++
ينادى بامر العزيز العلى
و قال فمن كنت مولى له++
على له اليوم نعم الولى
و از جمله آنها: كميت بن زيد اسدى است كه در سال 126 بشهادت رسيد در منظومه كه ضمن آن گويد:
و يوم الدوح دوح غدير خم++
ابان له الولايه لو اطيعا
و لكن الرجال تبايعوها++
فلم ار مثلها خطرا مبيعا
و از جمله آنها: سيد اسمعيل حميرى است كه در سال 179 وفات يافته، در اين باره اشعار بسيارى سروده كه خواهد آمد، و از جمله آنها است:
لذلك ما اختاره ربه++
لخير الانام وصيا ظهيرا
فقام بخم بحيث الغدير++
و حط الرحال و عاف المسيرا
و قم له الدوح ثم ارتقى++
على منبر كان رحلا و كورا
و نادى ضحى باجتماع الحجيج++
فجاوا اليه صغيرا كبيرا
فقال و فى كفه حيدر++
يليح اليه مبينا مشيرا
الا ان من انا مولى له++
فمولاه هذا قضا لن يجورا
فهل انا بلغت؟ قالوا نعم++
فقال اشهدوا غيبا او حضورا
يبلغ حاضركم غائبا++
و اشهد ربى السميع البصيرا
فقوموا بامر مليك السماء++
يبايعه كل عليه اميرا
فقاموا لبيعته صافقين++
اكفا فاوجس منهم نكيرا
فقال: الهى وال الولى++
و عاد العدو له و الكفورا
و كن خاذلا للاولى يخذلون++
و كن للاولى ينصرون نصيرا
فكيف ترى دعوه المصطفى++
مجابا بها ام هباء نثيرا
احبك ياثانى المصطفى++
و من اشهد الناس فيه الغديرا
مفعل بمعناى افعل
اما در خصوص اينكه مراد از لفظ " مولى " در لغت همان " اولى است " و يا اينكه " اولى " يكى از معانى " مولى " است، براى بدست آوردن برهان بر اين امر شما خواننده "گرامى" را كافى است آنچه كه در كلمات مفسرين و محدثين خواهيد يافت در تفسير قول خداى تعالى در سوره "حديد": فاليوم لا يوخذ منكم فديه و لا من الذين كفروا ماواكم النار هى موليكم و بئس المصير بعض از مفسرين منحصرا كلمه مولى را در تفسير اين آيه به "اولى" تفسير نموده و بعضى- اولى- را يكى از معانى مولى دانسته- از جمله دسته اول "يعنى آنها كه مولى را منحصرا به اولى تفسير كرده اند".
1- ابن عباس در تفسيرش- از تفسير فيروزآبادى ص 342
2- كلبى كه فخر رازى در جلد 8 تفسيرش در ص 93 از او حكايت نموده
3- فراء- يحيى بن زياد كوفى نحوى متوفاى 207، كه فخر رازى در جلد 8 تفسيرش در ص 93 از او حكايت نموده.
4- ابو عبيده معمر بن مثنى بصرى، متوفاى 210، كه فخر رازى در جلد 8 تفسيرش در ص 93 از او نقل نموده و استشهاد او را به بيت لبيد ذكر نموده بيت لبيد:
فغدت كلا الفرجين تحسب انه++
مولى المخافه خلفها و امامها
و استاد بزرگوار مفيد نيز اين معنى را از ابو عبيده در رساله خود كه معنى مولى تاليف نموده ذكر كرده، و شريف مرتضى در " شافى " از كتاب خود "غريب القرآن" نيز ذكر نموده و استشهاد او را به بيت لبيد نيز قيد كرده- و شريف جرجانى در جلد 3 "شرح المواقف" ص 271 با نقل اين قول از او استدلال نموده براى رد بر صاحب متن.
5- اخفش اوسط. ابو الحسن سعيد بن مسعده نحوى متوفاى. 215 اين معنى را فخر رازى در " نهايه العقول " از او و همچنين استشهاد او را به بيت لبيد نقل نموده.
6- ابو زيد سعد بن اوس لغوى بصرى، متوفاى 215، صاحب كتاب " جواهر العبقريه " معنى مزبور را از او نقل كرده.
7- بخارى ابو عبد الله محمد بن اسماعيل، متوفاى 215 اين معنى را در ج 7 صحيح خود ص 240 بيان نموده.
8- ابن قتيبه، متوفاى 276 "شرح حال او در ج 1 ص 161 ذكر شده" در جلد 2 " القرطين " در صفحه 164 اين معنى را عنوان نموده و به بيت لبيد استشهاد جسته.
9- ابو العباس تغلب احمد بن يحيى نحوى شيبانى، متوفاى 291، قاضى زوزنى حسين بن احمد، متوفاى 486 در شرح- سبعه معلقه- در بيت لبيد نامبرده گويد:
تغلب گفته: همانا مولى در اين بيت بمعناى اولى بچيز است، مانند قول "خداى تعالى" " ماويكم النار هى مولاكم " يعنى: آتش اولى بشما است.
10- ابوجعفر طبرى، متوفاى 310 معنى مزبور را در ج 9 تفسير خود ص 117 ذكر نموده است.
11- ابوبكر انبارى، محمد بن قاسم لغوى، نحوى، متوفاى 328 معنى مزبور را در تفسير خود بنام "مشكل القرآن" ذكر نموده و شريف مرتضى در " الشافى " از او نقل و استشهاد او را به بيت لبيد آورده است، ابن بطريق نيز در " العمده " ص 55 از او نقل نموده است.
12- ابوالحسن رمانى، على بن عيسى مشهور به وراق نحوى، متوفاى 82/384 فخر رازى در " نهايه العقول " معنى مزبور را از او نقل نموده.
13- ابوالحسن واحدى، متوفاى 468 "شرح حال او در صفحه 183 ج 1 مذكور است" در " الوسيط " آورده: " ماويكم النار هى مولاكم " يعنى جايگاه شما آتش است، آتش اولى "سزاوارتر" است بشما بعلت آنچه از گناهان مرتكب شده ايد يعنى همانا آتش است كه بر شما ولايت ميكند، بعلت اينكه امر شما در اختيار آن ميباشد پس آتش اولى بشما است از هر چيزى.
14- ابوالفرج ابن جوزى، متوفاى 597 "شرح حال او در ج 1 ص 191 ذكر شده" معنى مزبور را در تفسير خود " زاد المسير " از ابى عبيده نقل و آنرا پسنديده است.
15- ابو سالم محمد بن طلحه شافعى، متوفاى 652 اين معنى را در " مطالب السول " ص 16 عنوان نموده.
16- شمس الدين سبط ابن جوزى حنفى، متوفاى 654 در " التذكره " صفحه 19 آنرا ذكر كرده.
17- محمد بن ابى بكر رازى صاحب " مختار الصحاح " در " غريب القرآن "
"كه در سال 668 از آن فراغت يافته" گويد: مولى آنكسى است كه اولى "سزاوارتر" بچيز است و از اين قبيل است قول خداى تعالى: " ماواكم النار هى مولاكم " يعنى آن "آتش" اولى "سزاوارتر" است بشما، و مولى در لغت بر هشت وجه است و از جمله آن هشت وجه اولى بالشى ء را بشما آورده است.
18- تفتازانى، متوفاى 791، در " شرح المقاصد " ص 288 نقل از ابى عبيده معنى مزبور را ذكر كرده.
19- ابن صباغ مالكى، متوفاى 855 "شرح حال او در ج 1 ص 211 ذكر شده" در " الفصول المهمه " ص 28 اولى بالشى ء، را از معانى كلمه مولى كه در قرآن عزيز استعمال شده بشمار آورده است.
20- جلال الدين محمد بن احمد محلى شافعى، متوفاى 854 در " تفسير جلالين ".
21- جلال الدين احمد خجندى، در " توضيح الدلائل على ترجيح الفضايل " از او نقل شده كه گويد: مولى بچند معنى اطلاق مى شود، و از جمله آن معانى اولى است، در قول خداى تعالى: " هى مولاكم " يعنى آن "آتش" اولى بشما است.
22- علاء الدين قوشچى، متوفاى 879، همان معنى را در شرح تجريد ذكر نموده.
23- شهاب الدين احمد بن محمد خفاجى حنفى متوفاى 1069، در حاشيه تفسير بيضاوى با استشهاد به بيت لبيد معنى مزبور را آورده است.
24- سيد امير محمد صنعانى، در " الروضه النديه " با نقل از فقيه حميد محلى معنى مزبور را ذكر كرده.
25- سيد عثمان حنفى مكى، متوفاى 1268، در ج 2 " تاج التفاسير " ص 196 آنرا ذكر كرده.
نظرى در معانى مولى
علماء لغت از جمله معانى مولى ذكر نموده اند: سيد را كه غير از مالك و معتق است، همانطور كه از جمله معانى ولى ذكر نموده اند: امير و سلطان را، با اتفاقشان بر اتحاد معناى ولى و مولى، و هر يك از اين دو معنى "امير و سيد" پيوسته متضمن معناى اولويت بامر ميباشد، و بر اين مبنى: امير كسى است كه در تعيين برنامه مربوط به نظم جامعه اولى "سزاوارتر" است از افراد رعيت و همچنين در اجراى قواعد- قوانين مربوط به تهذيب و تربيت افراد و جلوگيرى از تجاوز هر فردى از آنان نسبت بديگرى و همچنين- سيد- يعنى آقا و سرور، نسبت بتصرف در شئون قومى كه بانان سيادت مى كند اولى "سزاوارتر" است و دايره اين دو وصف از حيث وسعت و تنگى بنسبت اختلاف در مقادير امارت و سيادت مختلف خواهد بود، بنابراين دامنه وظايف و اختيارات امارت و سيادت در والى يك شهر وسيع تر است از اختيارات متصديان ديوان خانه ها و وسيع تر از اختيارات والى مدينه اختيارات كسى است كه يك ايالت و منطقه را در اختيار دارد "مانند استانداران" و بالاتر از همه اين مقامات مقام پادشاهان است "كه بر يك كشور سرورى مينمايند" و بالاتر از مقام سلاطين از حيث توسعه در اختيارات مقام پيغمبرى است كه بر
جميع جهان مبعوث شده باشد، و آنكس كه پيغمبر او را جانشين و خليفه خود قرار ميدهد "براى اجراء قوانين شريعت خود".
و ما اگر "براى مماشات با اين گروه مخالف" از آمدن مولى بمعناى اولى بالشيى ء غمض عين و صرف نظر نمائيم از اين دو معنى نميتوانيم صرف نظر كنيم و اين دو معنى "امير و سيد" را در اين حديث "حديث غديرخم" جز بعالى ترين مراتب آن و يا دامنه دارترين دواير آن نميتوان منطبق ساخت، بعد از اينكه هر يك از معانى مولى را دانستيم كه "با بررسى در لغت عرب" بالغ بر بيست و هفت معنى ميشود كه اراده آن معانى در حديث مزبور امكان "و مناسبت" ندارد مگر آنمعنائيكه با اين دو معنى مطابقت داشته باشد و معانى بيست و هفت گانه مولى از اينقرار است:
1- رب "پروردگار" 2- عم- 3- ابن عم- 4- ابن "فرزند"- 5- ابن اخت "خواهرزاده" 6- معتق "آزاد كننده" 7- معتق "آزاد كرده شده"- 8- عبد "برده و مملوك"- 9- مالك 10- تابع "پيرو"- 11- منعم عليه "مورد احسان قرار گرفته"- 12- شريك- 13- حليف "هم پيمان" 14- صاحب "رفيق"- 15- جار "همسايه"- 16- نزيل "وارد و ساكن"- 17- صهر "داماد"- 18- قريب "نزديك"- 19- منعم "خداوند نعمت"- 20- عقيد "هم عهد و وابسته"- 21- ولى- 22- اولى بالشى ء- 23- سيد "سرور و آقا" 24- محب "دوستدار"- 25- ناصر "ياور"- 26- متصرف در امر- 27- متولى در امر. "
بررسى هر يك از معانى و تطبيق به مورد بحث
اما معناى اول "رب"، اراده آن كفر است، زيرا براى عالميان پروردگارى
جز خداى تعالى نيست، و اما معانى دوم و سوم تا چهاردهم- اراده هر يك از آنها در حديث مزبور مستلزم كذب است، زيرا پيغمبر صلى الله عليه و آله عم فرزندان برادرش خواهد بود، اگر داراى برادرى باشد و اميرالمومنين عليه السلام ابن عم پدر آنها خواهد بود و حال آنكه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرزند عبد الله است و اميرالمومنين عليه السلام پسر برادر عبد الله "ابوطالب" است، و واضح است كه مادر هر يك جدا است و در نسب مختلف است، بنابر اين دائى هاى هر يك از آندو با دائى هاى آنديگرى مغاير است، و در نتيجه على عليه السلام خواهرزاده آنكس كه پيغمبر صلى الله عليه و آله خواهرزاده او است نخواهد بود، و شما "خواننده عزيز" بخوبى ميدانيد: كسى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله او را آزاد كرده بار ديگر "معقول نيست" كه على عليه السلام او را آزاد كرده باشد و نيز بخوبى ميدانيد كه آندو "پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام" هر يك سرور و آقاى آزاد مردان از اولين و آخرين ميباشند و بنابراين هيچكدام آزاد شده هيچ فرزند زنى نبودند و نسبت بندگى و بردگى بهر يك از آندو در سخافت و شناعت معلوم است و اين مطلب نيز معلوم است كه وصى پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت به بردگان مملوك پيغمبر صلى الله عليه و آله مالكيت نداشته، بنابراين مالك هم "كه يكى از معانى مزبور است" مناسبت ندارد، و پيغمبر صلى الله عليه و آله تابع و پيرو احدى "جز خداى عز و جل فرستنده او" نبوده پس عارى از معنى است كه در ملاء مسلمين با صداى رسا بفرمايد: هر كس كه من تابع اويم على تابع او است و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى را سمت منعمى نبوده و بلكه منت و نعمت از ناحيه آنجناب بر تمام خلق بوده، پس معناى "منعم عليه" نيز مورد نخواهد داشت، و پيغمبر صلى الله عليه و آله با كسى در تجارت و غيره شركتى نداشته تا وصى او نيز با او شريك باشد.
مضافا بر اينكه، اين تصور "تسليم حق شركت بديگرى" در شمار تصورات بى پايه و اساس است، بفرض اينكه براى آنجناب شركتى با ديگرى وجود داشته است
و اما تجارت آنجناب براى ام المومنين خديجه عليها السلام قبل از بعثت صرفا كار كردن بنفع خديجه و براى او بوده نه اينكه با او شركت داشته است، و بفرض اينكه
بگوئيم شركت داشته و ذى نفع بوده وصى گرامى او "على عليه السلام" نه در سفر با آنجناب بوده و نه دخالتى در امر تجارت او داشته.
و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با احدى هم پيمان نبوده كه بدانوسيله كسى قدرت و عزت كند و همانا عزت مخصوص خداوند و رسول او و اهل ايمان است، و همه مسلمانان بسبب آنجناب كسب عزت و نيرو كردند، و بنابراين قصد اينمعنى در اينمقام امكان پذير نيست و بفرض ثبوت، ملازمه بين آندو نيست، و اما، صاحب و جار و نزيل و صهر و قريب، خواه مراد قرابت رحمى باشد و خواه قرابت از حيث مكان، اراده هيچ يك از اين معانى ممكن نيست زيرا كم ارجى اين معانى با برپا ساختن آن اجتماعى بزرگ و مهم در اثناء مسافرت و در منطقه ريگ زار غير مسكون، در آن گرماى طاقت فرسا، بثبوت مى رسد، آنهم بكيفيتى كه حسب الامر پيغمبر صلى الله عليه و آله پيش روان از آن كاروان را متوقف سازند و دنباله كاروان را از ادامه سير باز دارند در جائى كه محل فرود آمدن نيست، "اين خصوصيات حكايت دارد" كه چيزى جز امر موكد الهى توام با تهديد "در صورت عدم تبليغ" موجب بازداشت در آن نقطه نبوده، اينست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين محفلى را بر پا ميدارد در حاليكه مردم از رنج سفر صدمه ديده و حرارت آنقطه در آنزمان توقف را دشوار ميسازد تا حدى كه بعضى از افراد رداى خود را بزير پاى خود مى افكند، در چنين شرايط سخت و موقعيت فوق العاده منبرى از جهاز شتران برپا مى نمايند و پيغمبر صلى الله عليه و آله بر فراز آن مردم را بامر خداوند آگاه مى فرمايد كه در گذشت او فرا رسيده و او مامور بتبليغ امر مهمى است كه انديشناك است از اينكه بواسطه پايان يافتن روزگار زندگانيش فرصتى ديگر براى انجام اين امر باقى نمانده باشد، در حاليكه اين امر بزرگترين اهميت را در دين خدائى و در امر دنياى خلق دارا است، آيا با اين همه مقدمات فوق العاده و تشكيلات مهم و بى سابقه معقول است كه آنحضرت بمردم از طرف خداوند خبر دهد باموريكه چندان ارزش و اهميتى نداشته باشد مثلا بمردم خبر دهد كه: هر كس، پيغمبر صلى الله عليه و آله با او رفاقت و مصاحبت داشته
يا همسايه او بوده يا علاقه دامادى با او داشته و يا بخانه او ورود نموده و منزل گزيده يا با او "بهر يك از دو معنى كه ذكر شد" قرابت داشته، با على عليه السلام نيز چنان خواهد بود؟ نه، خدا ميداند كه چنين معانى را نميتوان پذيرفت حتى از افراد كم خرد و ضعيف العقل تا چه رسد از كسيكه عقل نخستين و انسان كامل و پيامبر دانا و خطيب موصوف به بلاغت باشد؟ راستى تهمت پست و ناروائى است اگر اراده كردن چيزى از اين معانى به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله نسبت داده شود و اگر چنين فرض كنيم كه يكى از اين معانى مراد بوده چه فضيلت و مزيتى براى اميرالمومنين عليه السلام در آن معنى بوده كه باو در قبال آن تهنيت و آفرين گفته شود؟ و مورد اعجاب و تحسين قرار گيرد؟ و سعد بن ابى وقاص در حديث خود آنرا بر شتران سرخ مو برترى دهد كه براى او باشند يا در نظر او از دنيا و ما فيها محبوبتر باشد و آرزو كند كه با داشتن آنمقام عمر نوح را دارا باشد.
و اما منعم "فرض اراده اين معنى" نيز مورد ندارد، زيرا هر كس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او انعام و احسان كرده باشد ملازمه ندارد باينكه امير المومنين عليه السلام نيز باو انعام نموده باشد، بلكه خلاف اين معنى بديهى است، مگر اينكه مراد اين باشد كه: هر كس پيغمبر صلى الله عليه و آله بسبب دين و هدايت و تهذيب "اخلاق" و ارشاد و عزت در دنيا و نجات در آخرت نسبت باو انعام فرموده على عليه السلام نيز بتمام اين امور باو انعام نمايد بعلت اينكه قايم مقام آنجناب و متحمل وظايف از طرف او است، و حافظ شرع او است، و ابلاغ كننده دين او است و براى همين سمت و مقام او است كه خداى متعال دين "اسلام" را بسبب او "و ولايت او" كامل فرمود و نعمت خود را بسبب اين دعوت آشكار تمام فرمود، در اين صورت اين همان معنى امامت و ولايتى است كه ما آنرا ميجوئيم و مساوى با همان معنائى است كه ما در مقام اثبات آن ميباشيم و جز اين مقصودى نداريم؟
و اما معنى عقيده بديهى است كه مراد از اين كلمه معاقده و معاهده با بعض قبايل
است براى برقرارى آرامش و صلح يا يارى كردن و هم آهنگى، بنابراين معنى ندارد كه اميرالمومنين چنين باشد مگر از آنجهت كه آنجناب در تمام اقدامات و مقاصد آنجناب از مثبت و منفى پيرو او است، و بنابراين معنى تمام مسلمين در اين وصف با آنجناب مساوى هستند و تخصيص آنجناب بذكر آنهم با اين تشريفات و اهتمامى كه بيان شد معنى ندارد مگر آنكه مراد اين باشد كه در معاهدات و قراردادهائى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله منعقد فرموده على عليه السلام براى سلطنت اسلامى و نگهدارى دولت اسلامى از پراكندگى و انحلال و حفظ و صيانت آن از هر گونه مشكلات و حوادث دخالت خاصه دارد، و بنابراين معنى دخالت و سمت آنجناب چون شخص رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود، و اگر مراد معاقده در اوصاف و فضايل باشد چنانكه گفته ميشود: فلانى عقيد كرم و عقيد فضل است، يعنى: كريم است و فاضل هر چند حمل اين معنا را ذوق عربى نمى پذيرد معذلك نتيجه معنى و مقصود پيغمبر صلى الله عليه و آله چنين ميشود كه هر كس، من در نزد او عقيده فضايل شناخته شده ام بايد بمانند اين درباره على عليه السلام معتقد باشد، و بنابراين تقريب، اين معنى با مقصد ما نزديك است.
و نزديك ترين معانى كلمه عقيده اينست كه از آن اراده شود عهودى كه پيغمبر با مسلمانانى كه با او بيعت كردند منعقد ساخت بر اين مبنى كه دين او را باغوش گيرند و در راه مصالح آن و دور ساختن هر ناروا و فساد از آن بكوشند در اينصورت مانعى براى اراده اين معنى نيست بلكه اين معنى تعبير ديگرى است از گفتار آن جناب: " انه خليفتى و الامام من بعدى " همانا او "على عليه السلام" جانشين من است و بعد از من امام است.
و اما محب و ناصر، بفرض اراده اين دو معنى، از اين دو حال بيرون نيست، يا مراد تحريص مردم است بر محبت و يارى او بعلت اينكه از جمله مومنين باو و مدافعين از او است، و يا امر باو "على عليه السلام" است بمحبت و يارى مومنين و بر هر تقدير يا جمله اخبارى است، يا انشائى، اما احتمال اول يعنى اخبار بوجوب دوستى او بر اهل ايمان، اين يك امر مجهول و بى سابقه نبوده كه پيغمبر اكرم ابلاغ نكرده و باين
معانى كه اراده آنها از حديث امكان دارد
از معانى كه براى مولى بيان شد و مورد بررسى قرار گرفت باقى نماند جز: " ولى و اولى بالشى ء و سيد "بمعناى سرور و آقا- نه بمعناى مالك و آزاد كننده" و متصرف در امر و متولى امر ".
" اما ولى " ايجاب مينمايد كه از آن اراده شود خصوص آنمعنائى كه از " اولى " اراده ميشود، بعلت عدم صحت بقيه معانى بطوريكه بشما "يكايك آنمعانى و فقدان مناسبت آنها را" مدلل و معلوم ساختيم، " و اما سيد " بمعناى پيش
گفته، اين معنى پيوسته از معناى: " اولى بالشى ء " جدائى ناپذير است، زيرا تقدم آن بر غيرش محرز است، خصوصا در كلمه كه پيغمبر صلى الله عليه و آله خود را متصف بدان فرموده و سپس پسر عم خود "على عليه السلام" را برابر با وصف خود قرار داده بنابراين امكان نخواهد داشت كه "مثلا" مراد از آن كسى باشد كه با پيش دستى و غلبه و ستم سرورى يافته باشد، و بلكه اين سيادت دينى است و بر همه عموميت دارد بطوريكه تبعيت و پيروى از آن بر تمام كسانى كه سيادت بر آنان است واجب خواهد بود.
و همچنين است: " متصرف در امر " و اين معنى را رازى در جلد 6 تفسيرش از قفال در مورد قول خداى تعالى: " و اعتصموا بالله، هو موليكم " "سوره حج" ذكر نموده كه قفال گفته: " هو موليكم: سيدكم و المتصرف فيكم ". و اين دو معنى را، سعيد چلپى، مفتى روم، و شهاب الدين، احمد خفاجى در حاشيه خود بر بيضاوى ذكر نموده اند و "ابن حجر" در صواعق ص 25 اين معنى را از معانى حقيقى آن "مولى" بشمار آورده است، و كمال الدين جهرمى هم در ترجمه صواعق و همچنين محمد بن عبد الرسول برزنجى در " النواقض " و شيخ عبد الحق در " لمعات " در اين مطلب از او پيروى نموده اند، پس در اين مقام امكانى نيست جز اينكه مراد بان: متصرفى باشد كه خداى سبحان او را برانگيخته كه در خور تبعيت باشد، و او بشر را بسوى طرق رستگارى رهبرى نمايد.
پس چنين شخصى در انواع تصرف نسبت بجامعه انسانيت اولى "سزاوارتر" است از غيرش، و بنابراين كسى كه داراى چنين سمتى است، يا پيغمبرى است مبعوث و يا امامى است مفترض الطاعه كه از طرف پيغمبر مبعوث، بامر پروردگار تصريح و معرفى شده كه در گفتار و كردارش از آن امر جدا نميشود و از روى ميل شخصى و دلخواه خود سخنى نميگويد و آنچه بگويد، نيست مگر وحى الهى كه باو ابلاغ ميشود.
و همچنين است: متولى امر، كه ابوالعباس مبرد آنرا از جمله معانى مولى
بشمار آورده، در تفسير قول خداى تعالى: " ان الله مولى الذين آمنوا " گويد: ولى و مولى در معنى يكسانند، و اوست كه سزاوار بخلق خود و متولى امور ايشان است و ابوالحسن واحدى در تفسيرش " الوسيط " و قرطبى در جلد 4 تفسيرش در ص 232 در تفسير قول خداى تعالى در سوره آل عمران: " بل الله موليكم " و ابن اثير در جلد 4 " النهايه " ص 246، و زبيدى در جلد 10 " تاج العروس " ص 398، و ابن منظور در " لسان العرب " ص 20 "باين معنى اشعار نموده اند" و چنين گفته اند: و از اين قبيل است حديث: " ايما امراه نكحت بغير اذن موليها فنكاحها باطل " و در روايت ديگر: " بغير اذن وليها " مذكور است، يعنى: " متولى امرها "، و بيضاوى در تفسير قول خداى تعالى: "... ما كتب لنا هو مولينا " "سوره توبه" در جلد 1 تفسيرش در ص 505، و در قول خداى تعالى: " و اعتصموا بالله هو موليكم " "سوره حج" در جلد 2 ص 114، و در قول خداى تعالى: " و الله موليكم " "سوره تحريم" در جلد 2 ص 530 و ابو السعود عمادى در تفسير قول خداى تعالى " و الله موليكم "سوره تحريم در حاشيه تفسير رازى" جلد 8 ص 183 و در قول خداى تعالى: " هى موليكم "، و راغب در " مفردات " و احمد بن حسن زاهد در واجكى در تفسيرش گويند: مولى، در لغت كسى است كه متولى "عهده دار" مصالح تو است، بنابراين، او مولاى تو است: قيام بامور تو را دنبال ميكند و تو را بر دشمنانت يارى مينمايد، و بهمين مناسبت، ابن عم و معتق، مولى ناميده شده و سپس اين كلمه "مولى" اسم گرديده براى كسى كه چيزى "امرى" را در بر ميگيرد "عهده دار ميشود" و از آن جدا نميشود، و زمخشرى در " كشاف " و ابو العباس، احمد بن يوسف شيبانى كواشى- متوفاى سال 680 در تلخيصش، و نسفى در تفسير قول خداى تعالى: " انت مولينا "، و نيشابورى در " غريب القرآن " در قول خداى تعالى: " انت مولينا " و قول خداى تعالى: " فاعلموا ان الله موليكم " و قول خداى تعالى: " هى موليكم "، "باين معنى اشعار نموده اند"، و قسطلانى
در حديثى كه در ص 315 گذشت از قول بخارى و مسلم- در قول رسول خدا صلى الله عليه و آله " انا مولاه " گويد: " اى: ولى الميت "يعنى ولى مرده" اتولى عنه اموره "- از جانب او امور او را عهده دار خواهم بود، و سيوطى در تفسير "جلالين" در قول خداى تعالى: " انت مولينا "، و قول خداى تعالى: " فاعلموا ان الله موليكم " و قول خداى تعالى: " لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا " "همين معنى را ذكر نموده" بنابراين، اين معين نيز از- اولى- جدائى نخواهد داشت، خاصه بمعنائى كه صاحب رسالت خود را بدان توصيف فرموده بنابراين كه آنرا اراده كرده باشد.
اما آنچه كه در خصوص اين مقام نظريه و عقيده ما است، بعد از فرو رفتن در اعماق لغت و مجموعه هاى ادبى و جامعه هاى عربى اينست كه: حقيقت معنى مولى از ميان معانى "متعدد" نيست مگر: اولى بالشى ء، و اين معنى جامع تمامى آن معانى است و در هر يك از آن معانى با نوعى از توجه ماخوذ است و لفظ مولى بر هيچيك از آن معانى اطلاق نشده مگر بمناسبت اين معنى، بنابراين مقدمه:
1- پروردگار سبحان اولى "سزاوارتر" است بخلق خود از هر غالب و قاهر، ما سوى را آفريده، بطوريكه حكمتش خواسته و تصرف ميكند بمقتضاى اراده خود.
2- و عم از همه مردم محافظت فرزند برادرش و عطوفت باو اولى "سزاوارتر" است و او جايگزين پدر او است، كه اولى "سزاوارتر" باو بوده.
3- و ابن عم اولى "سزاوارتر" بيگانگى و پشتى بانى پسر عم خود است چه آندو دو شاخه هاى يك درختند.
4- و فرزند اولى "سزاوارترين" خلق است باطاعت پدر و فروتنى در برابر او- خداى متعال فرمايد: " و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه ".
5- و فرزند خواهر، نيز اولى "سزاوارترين" خلق است بفروتنى و خضوع
نسبت به دائى خود كه برادر مادرش بوده.
6- و معتق "آزاد كننده" اولى "سزاوارتر" است به تفضل نسبت بكسى كه آزاد كرده است از غير خود.
7- و معتق "آزاده شده" اولى "سزاوارتر" است باينكه احسان و نيكى كسى را كه او را آزاد كرده منظور دارد و بوسيله فرمانبردن اوامر او و فروتنى در قبال او سپاسگذارى او را بنمايد.
8- و عبد "بنده مملوك" نيز اولى "سزاوارتر" است به تبعيت و اطاعت امر مولاى خود از غيرش و اين اطاعت امر مالك بر او واجب است و سعادت او منوط بان ميباشد.
9- و مالك اولى "سزاوارتر" است بسرپرستى و حفاظت بنده هاى مملوك خود و امور آنها و تصرف در آنان تا حدوديكه بحد ستم نرسد.
10- و تابع اولى "سزاوارتر" است به يارى متبوع خود از كسى كه تابع "پيرو" او نيست.
11- و منعم عليه، اولى "سزاوارتر" است بسپاسگذارى منعم خود از غيرش.
12- و شريك اولى "سزاوارتر" است برعايت حقوق شركت و حفظ رفيق و شريكش تا باو زيانى نرسد.
13- و حليف "هم پيمان" امر او واضح است، چه او اولى "سزاوارتر" است بقيام بحفظ كسى كه با او هم پيمان است و دفع هر ستمكارى از ساحت او.
14- و همچنين است صاحب "رفيق"، او اولى "سزاوارتر" است باداى حق صحبت از غيرش.
15- همانطور كه- جار "همسايه" اولى "سزاوارتر" است برعايت حقوق همسايگانش از آنها كه دور هستند.
16- و مانند آنست- نزيل "وارد بر قومى"- او اولى "سزاوارتر" است بقدردانى و حقشناسى آنهائى كه در ميان آنها قرار گرفته و بدانها پناه برده و در پرتو آنها "از آنچه گريزان بوده" ايمن گرديده است.
17- و صهر "داماد" اولى "سزاوارتر" است بمراعات حقوق كسيكه داماد او گرديده و بدينوسيله پشتى بانى يافته و در زندگى نيرومند گشته، در حديث است كه: سه كس داراى سمت پدرى است، پدريكه تو را بوجود آورده، كسى كه بتو زن داده، كسيكه بتو تعليم داده.
18- و بر آن قياس كن، قريب "نزديك" را، چه او اولى "سزاوارتر" است بامر نزديكانش و دفاع از آنان و كوشش در راه مصالح آنان.
19- و منعم، اولى "سزاوارتر" است بزيادتى مهر و صفا بر كسى كه مورد انعام او واقع گشته و اينكه نيكى را نسبت باو تكرار نمايد.
20- و عقيده "وابسته" مانند حليف "هم پيمان" است در اولويت براى يارى كردن آنكس كه با او پيوند نموده "عهد بسته".
21- و همانند آندو است محب و 22- ناصر، چه هر يك از ايندو اولى "سزاوارتر" هستند بدفاع از كسى كه او را دوست دارند يا يارى او را بعهده گرفته اند.
23- و در مورد " ولى " و 24- سيد- و 25- متصرف در امر- و 26- متولى امر- بشرحى كه قبلا داده شد از چگونگى حال آگاه شديد.
حال كه وضعيت معانى مشروحه بالا و عدم تناسب آنها با مورد بحث روشن گشت، ديگر براى مولى باقى نمانده مگر يك معنى، و آن: اولى بالشى ء است و اين اولويت بحسب استعمال در هر يك از مواردش مختلف است، و بنابراين اشتراك در مولى، اشتراك معنوى است، و اين اشتراك "معنوى" است از اشتراك لفظى اولى بهتر است، چه آنكه اشتراك لفظى مستلزم وضع هاى زياد و نامعلوم است بنص ثابت كه بنا باصل مسلم آنها وضعها منتفى است و شمس الدين ابن بطريق در " العمده "
ص 56 در بعض از اين نظريه بر ما پيشى گرفته و نامبرده يكى از اعلام طائفه است در قرن ششم و از كلمات تعدادى از علماء اهل سنت نيز در اين زمينه قسمتى ريزش نموده آنجا كه مناسبات بعضى از معانى مولى را ذكر نموده اند مانند آنچه ما ذكر كرديم.
و روايتى كه مسلم باسناد خود در صحيح ص 197 از رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده: " لا يقل العبد لسيده مولاى "- يعنى نبايد بنده مملوك بمالك خود بگويد: مولاى من، و در حديث ابى معاويه اين جمله را افزوده: " فان مولاكم الله "، يعنى: زيرا همانا مولاى شما خدا است، و اين روايت را تعدادى از پيشوايان حديث در تاليفات خود با بررسى در طريق آورده اند، اين روايت كاشف از اينست كه معناى مقصود، كه " اولى " است متبادر بذهن است وقتيكه بطور مطلق گفته شود از مولى بيان اينمطلب از بعضى ها در ضمن مطالبى كه پيرامون مفاد حديث "غدير" ايراد ميشود خواهد آمد.
قراين معينه متصله و منفصله
تا اينجا "با توضيحاتى كه داده شد" اهل بحث و كاوش را گزيرى نمانده و ناچار بايد تسليم باشند باينكه مولى بمعناى- اولى بالشى ء- است و چنانچه ما از آنكه گفتيم تنزل كرده و بگوئيم: يكى از معانى مولى اين معنى است، و آنرا مشترك لفظى بدانيم، "باز هم مقصود حاصل است" زيرا در حديث مزبور "حديث غدير" قرينه هاى متصله و گاهى منفصله وجود دارد كه با وجود اين قرائن اراده
غير اين معنى از بين ميرود- اينك بيان مطلب:
قرينه اولى- مقدمه حديث است و آن، سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود: " الست اولى بكم من انفسكم " "يعنى آيا من سزاوارتر نيستم بشما از خود شماها" يا سخنان ديگر آنجناب بالفاظ ديگر كه همين معنى را ميفهماند، و متفرع فرمود بر اين سخن خود اين جمله را: " فمن كنت مولاه فعلى مولاه "، و اين حديث را بكيفيتى كه بيان شد بسيارى از علماء فريقين- روايت نموده اند، و از حفاظ اهل سنت و پيشوايان آنان اينهاست:
1- احمد بن حنبل- 2- ابن ماجه- 3- نسائى- 4- شيبانى- 5- ابو يعلى- 6- طبرى- 7- ترمذى- 8- طحاوى- 9- ابن عقده- 10- عنبرى- 11- ابو حاتم- 12- طبرانى- 13- قطيعى- 14- ابن بطه- 15- دار قطنى- 16- ذهبى- 17- حاكم- 18- ثعلبى- 19- ابو نعيم- 20- ابن السمان- 21- بيهقى- 22- خطيب- 23- سجستانى- 24- ابن المغازلى- 25- حسكانى- 26- عاصمى- 27- خلعى- 28- سمعانى- 29- خوارزمى- 30- بيضاوى- 31- ملا- 32- ابن عساكر- 33- ابو موسى- 34- ابو الفرج- 35- ابن اثير- 36- ضياء الدين- 37- قزاوغلى- 38- گنجى- 39- تفتازانى- 40- محب الدين- 41- وصابى- 42- حموينى- 43- ايجى- 44- ولى الدين- 45- زرندى- 46- ابن كثير، 47- شريف- 48- شهاب الدين- 49- جزرى- 50- مقريزى- 51- ابن الصباغ- 52- هيثمى- 53- ميبدى- 54- ابن حجر 55- اصيل الدين- 56- سمهودى- 57- كمال الدين- 58- بدخشى- 59- شيخانى- 60- سيوطى- 61- حلبى- 62- ابن باكثير- 63- سهارنپورى- 64- ابن حجر مكى.
در بيان طرق حديث از صحابه و تابعين بطور وضوح موارد ذكر مقدمه حديث غدير را با تعيين اجزاء كتب اين دسته از علماء اعلام و صفحات آنها سابقا بيان نموديم، و گروه ديگرى نيز از راويان اين مقدمه هستند كه عده آنها در
احاديثى كه معانى مولى و ولايت را تفسير نموده
پيش از اتمام اين قرائن "بايد توجه كرد" به تفسيرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله شخصا درباره معناى لفظ "مبارك" خود فرموده، و پس از آن بانچه كه مولاى ما اميرالمومنين عليه السلام مطابق تفسير پيغمبر عليه السلام در اين باره بيان فرموده.
على بن حميد قرشى در " شمس الاخبار " ص 38 بنقل از " سلوه العارفين " تاليف: الموفق بالله، حسين بن اسمعيل جرجانى پدر- المرشد بالله- باسنادش از پيغمبر صلى الله عليه و آله روايت نموده كه: چون از رسول خدا صلى الله عليه و آله در معناى اين فرموده: " من كنت مولاه، فعلى مولاه " سوال شد، فرمود: خدا، مولاى من است، اولى "سزاوارتر" است بمن از خودم، امرى "ميل و اراده" براى من با وجود ذات مقدس او نيست، و من مولاى مومنين هستم، بانها از خودشان اولى "سزاوارتر" ميباشم، و با وجود من امر "اراده و ميلى" براى آنها نيست، و هر كس كه من مولاى اويم، باو از خودش اولى هستم، امر "ميل و اراده" براى او با وجود من نيست، على مولاى او است، باو از خودش اولى "سزاواتر" است براى او امرى "ميل و اراده" نيست با وجود او.
و در صفحه 65 همين مجلد در حديث استدلال و احتجاج عبد الله بن جعفر بر معاويه مذكور افتاد كه باو گفت: اى معاويه، همانا من شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر ميفرمود، در حاليكه روبروى او بودم و عمر بن ابى سلمه، و اسامه بن زيد، و سعد بن ابى وقاص، و سلمان فارسى، و ابوذر، و مقداد، و زبير بن عوام نيز بودند، كه ميفرمود: آيا من بمومنين اولى "سزاوارتر" نيستم از خودشان؟ گفتيم: بلى يا رسول الله فرمود: آيا زنان من مادران شما نيستند؟ گفتيم: بلى يا رسول الله. فرمود: " من كنت مولاه، فعلى مولاه، اولى به من نفسه " و با دست خود بشانه على زد و گفت: بار خدايا دوست بدار دوستان او را، و دشمن بدار دشمنانش
را، اى مردم، من بمومنين اولى "سزاوارتر" هستم از خود آنها، براى آنها با وجود من امرى "ميل و اراده" نيست، و على بعد از من بمومنين اولى "سزاوارتر" است از خود آنها، براى آنها با وجود او امرى "ميل و اراده" نيست. تا آنجا كه عبد الله بن جعفر گفت: و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله بتحقيق برترين و سزاوارترين مردم و بهترين آنها را در روز غديرخم و در غير آنمورد براى امتش نصب فرمود و بسبب او بر آنها حجت آورد و آنها را امر باطاعت او فرمود و خبر داد آنها را كه او "على عليه السلام" از آن جناب بمنزله هارون است از موسى، و همانا او ولى هر مومن است بعد از آنحضرت و اينكه، هر كس او "پيغمبر صلى الله عليه و آله" ولى او است على نيز ولى او است و هر كس او اولى باو است از خود او على نيز اولى باو است، و اينكه او جانشين و وصى او است... تا پايان حديث مزبور.
و در ص 11 در روايتى كه شيخ الاسلام حموينى در داستان احتجاج اميرالمومنين در ايام خلافت عثمان آورده ذكر شد كه: سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله خطبه ايراد فرمود و گفت اى مردم آيا آگاه هستيد كه خداى عز و جل مولاى من است و من مولاى مومنين هستم و من بمومنين اولى "سزاوارتر" هستم از خودشان؟ گفتند: بلى يا رسول الله، فرمود: يا على، برخيز، "اميرالمومنين عليه السلام فرمايد": پس من برخاستم فرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه " "پس از سخن پيغمبر" سلمان بپا خاست و گفت. يا رسول الله، چگونه ولائى؟ "على بر ما دارد" فرمود: ولائى مانند ولاى من، هر كس كه من باو اولى هستم از خودش، پس على نيز باو اولى است از خودش.
و در ص 61 در داستان مناشده اميرالمومنين در روز صفين سخن آنجناب مذكور شد كه: سپس، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى مردم، همانا خدا، مولاى منست، و من مولاى مومنين هستم، و اولى "سزاوارتر" بانهايم از خودشان، هر كه من مولاى اويم، پس از من على عليه السلام مولاى او است، خداوندا، دوست بدار دوستانش را و دشمن بدار دشمنانش را و يارى كن ياران او را، و خوار گردان
خوار كنندگان او را، پس سلمان فارسى بپا خاست و نزد آنجناب آمد و گفت: يا رسول الله، چگونه ولائى؟ فرمود: چون ولاى من، هر كس كه من باو اولى هستم از خودش، پس از من على باو اولى است از خودش.
و حافظ عاصمى در " زين الفتى " گويد: روايت شده كه: از على بن ابى طالب عليه السلام سئوال شد درباره فرموده پيغمبر صلى الله عليه و آله: من كنت مولاه، فعلى مولاه؟ فرمود: مرا منصب پيشوائى داد آنزمان كه بپا خاستم.
مراد آنجناب از جمله "زمانى كه من برخاستم" قيام او است در روز غدير در آن مجمع، پس از آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله باو امر فرمود "كه برخيزد" براى اينكه او را بلند كند و معرفى فرمايد، و او را به علميت "پيشوائى" بر امت نصب فرمايد. و اين معنى در صفحات 23 و 51 جلد 1 و ص 11 و 93 همين مجلد ذكر آن گذشت و حسان در آنروز اشاره بقيام آنحضرت نمود، آنجا كه گويد:
فقال له: قم يا على فاننى++
رضيتك من بعدى اماما و هاديا
و در حديثى كه، سيد همدانى در " موده القربى " روايت كرده مذكور است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى گروه مردم آيا خداوند بمن اولى نيست از خودم؟ كه مرا امر ميكند و نهى ميكند، براى من بر خداوند امر و نهيى نيست؟ گفتند: بلى يا رسول الله، فرمود: هر كس كه خدا و من مولاى او است، پس اين على مولاى او است، بشما امر و نهى مينمايد، براى شما امر و نهيى بر او نخواهد بود، پروردگارا دوست بدار دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را و يارى نما ياران او را، و خوار نما خوار كنندگان او را، پروردگارا، تو گواهى بر ايشان كه من ابلاغ نمودم و پند دادم.
و امام، حافظ و احدى بعد از ذكر حديث غدير گويد: اين ولايتى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله براى على عليه السلام برقرار فرمود، در روز قيامت مورد پرسش قرار خواهد گرفت، در قول خداى تعالى: " وقفوهم انهم مسئولون "- روايت شده:
يعنى از ولايت على رضى الله عنه، و معنى چنين ميشود: همانا از آنان سوال ميشود آيا بر طبق سفارش پيغمبر صلى الله عليه و آله حق موالات او را ادا نمودند يا امر ولايت را ضايع و مهمل گذاردند؟ تا بمقام مطالبه برآيند و بر كيفر اعمال خرد برسند.
و شيخ الاسلام حموينى در " فرايد السمطين " در بار چهاردهم، و جمال الدين رندى در " نظم درر السمطين " و ابن حجر در " صواعق " ص 89، و حضرمى در " الرشفه " ص 24 اين حديث را با بررسى در طريق روايت و ذكر نموده اند.
و حموينى، از طريق حاكم ابى عبد الله ابن البيع و او، از محمد بن مظفر با بررسى طريق آن روايت نموده كه روايت كرد بما عبد الله بن محمد بن غزوان، از على بن جابر، از محمد بن خالد حافظ ابن عبد الله، از محمد بن فضيل، از محمد بن سوقه، از ابراهيم، از اسود، از عبد الله بن مسعود كه وى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فرشته نزد من آمد و گفت: يا محمد سل من ارسلنا قبلك من رسلنا على ما بعثوا؟؟- يعنى اى محمد از پيغمبران پيش از خود سئوال كن؟ بر چه امرى مبعوث شدند؟ آنها "پيغمبران پيشين" گفتند: بر ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب.
و گفته كه على عليه السلام روايت شده كه فرمود: " جعلت الموالاه اصلا من اصول الدين "، يعنى: قرار داده شده است موالات، اصلى از اصول دين، و نيز وى از طريق حاكم ابن البيع با بررسى طريق روايت نموده از حديث محمد بن على، از احمد بن حازم، از عاصم بن يوسف يربوعى، از سفيان بن ابراهيم حرنوى از پدرش، از ابى صادق كه او گفت: على عليه السلام فرمود: اصول الاسلام ثلاثه، لا ينفع واحد منها دون صاحبه: الصلاه، و الزكاه، و الموالاه يعنى اصول اسلام سه چيز است كه هيچيك از آنها بدون آنديگرى سود ندهد، نماز، و زكات، و موالات و در ص 360 همين مجلد گذشت كه: عمر بن خطاب نفى ايمان نمود از كسيكه اميرالمومنين عليه السلام مولاى او نباشد.
و آلوسى در جزء 23 تفسيرش ص 74 در قول خداى تعالى: وقفوهم انهم مسئولون، بعد از تعداد اقوالى كه در تفسير آن رسيده، گويد: و بهترين "مقدم ترين" اين اقوال اينست كه: سوال از عقايد و اعمال است و سرآمد آنها: لا اله الا الله است و از بزرگترين آنها ولايت على كرم الله تعالى وجهه ميباشد.
و از طريق بيهقى از حافظ حاكم نيشابورى باسنادش از رسول خدا صلى الله عليه و آله "روايت شده" كه: هنگامى كه خداى "متعال" اولين و آخرين را در روز قيامت جمع فرمايد و صراط بر جسر جهنم نصب شود، احدى از آن عبور نمى كند، مگر با او براءت "ايمنى از آتش" بسبب ولايت على بن ابى طالب عليه السلام باشد. و اين روايت را محب الدين طبرى در جلد 2 " رياض " صفحه 172 با بررسى در طريق آورده.
مجال آنقدر وسعت ندارد كه آنچه از مصادر بسياريرا كه بر آنها آگهى و وقوف يافته ايم و در آنها روايات وارده در "تفسير" قول خداى تعالى: " وقوفهم انهم مسئولون " و: " سل من ارسلنا قبلك من رسلنا " ذكر شده و همچنين آنچه را كه حفاظ "حديث" با بررسى در طريق از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد حديث برائت و گذر كردن از پل صراط روايت كرده اند ذكر نمائيم، بنابر "آنچه ذكر شد" گمان ندارم وجدان آزاد تو خواننده عزيز حكم نمايد باينكه تمام اين "دلايل و قرائن" مناسبت و ملايمتى داشته باشد با معنائى كه از "مدلول" خلافت و اولويت بر مردم از خود آنها بيگانه باشد و معذلك آنمعنى را اصلى از اصول دين، و ايمان با نبودن آن معنى را منتفى، و عمل هيچ عمل كننده را بدون آن درست بداند؟
و اين اولويت، كه از اصول دين بشمار آمده، و مولويتى كه ايمان با نبودن آن منتفى است، بطوريكه در كلام عمر "در ص 360 "گذشت، در كلام ديگر او "عمر" بابن عباس تصريح بان شده و راغب آنرا در جلد 7 محاضراتش در
ص 213 ذكر نموده كه ابن عباس گفت: شبى با عمر براهى ميرفتم، و عمر بر قاطرى و من بر اسبى سوار بوديم، در اينموقع "عمر" آيه اى را قرائت كرد كه در آن از على بن ابى طالب عليه السلام ياد شده، سپس گفت: سوگند بخدا اى اولاد عبد المطلب، بطور تحقيق على در ميان شما اولى "سزاوارتر" باين امر "خلافت" بود از من و ابى بكر. ابن عباس گويد: من با خود گفتم: خدا مرا نبخشد اگر من او را ببخشم "خدا مرا رها نكند اگر دست از او بدارم"، پس باو گفتم: يا اميرالمومنين آيا تو چنين سخنى را ميگوئى؟ در حاليكه تو و رفيقت برجستيد و امر خلافت را شما از ما سلب نموديد، نه ساير مردم عمر گفت: دور شويد "يا- از اين سخن خوددارى كنيد" اى اولاد عبد المطلب: همانا شما ياران عمر بن خطاب هستيد، "ابن عباس گويد" پس از اين سخن او، من خود را بعقب افكندم و او زمانى اندك جلو افتاد سپس "چون تعلل مرا در طى راه احساس نمود" مرا "با تعرض و نكوهش امر به همراهى در روش نمود" گفت: راه بيا از راه و امانى، و گفت: سخن خود را بر من تكرار كن، گفتم: مطلبى را يادآور شدى، و من پاسخ آنرا رد نمودم، و اگر تو سكوت مى كردى، ما نيز ساكت بوديم.
عمر گفت: بخدا قسم ما نكرديم آنچه را كه كرديم از روى عدالت و ليكن ما او را كوچك شمرديم و ترسيديم كه عرب بسبب كشتارهائى كه "در غزوات" از آنها كرده بخلافت او تن ندهند و با او هم داستان و متحد نشوند، "ابن عباس گويد" خواستم "در پاسخ او" بگويم: رسول خدا صلى الله عليه و آله او را اعزام مينمود "بقبائل عرب و ميدانهاى جنگ" و او بزرگان و روساى آنها را درهم ميشكست و زبون ميساخت و پيغمبر صلى الله عليه و آله در آن ماموريت ها على را كوچك نمى شمرد، مع الوصف تو و رفيقت "ابوبكر" او را كوچك ميشماريد؟ سپس عمر گفت: شد آنچه شد، در عين حال تو چگونه ميبينى؟ بخدا قسم، ما در هيچ امرى بدون او "على عليه السلام" تصميم نميگيريم و هيچ كارى بدون اذن او انجام نميدهيم.