شایسته ترین

شایسته ‏ترین   انگیزه‏ها و عواملی که زبان عمربن خطّاب را به حرکت درآورد تا از ابوبکر بخواهد که به سوی اهل سقیفه شتاب کند و قدمهای ابوبکر را برای پاسخ گویی به آن ندا سریعاً به حرکت درآورد و به دنبالش ابوعبیده به آن سخن گوش داد و آوای آن را به گوش د

شايسته ‏ترين <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

انگيزه‏ها و عواملي كه زبان عمربن خطّاب را به حركت درآورد تا از ابوبكر بخواهد كه به سوي اهل سقيفه شتاب كند و قدمهاي ابوبكر را براي پاسخ گويي به آن ندا سريعاً به حركت درآورد و به دنبالش ابوعبيده به آن سخن گوش داد و آواي آن را به گوش دل سپرد و قدم جاي قدم آنها گذاشت و در آن راه كوشيد، هر چه مي‏خواهد باشد، بدون هيچ اختلافي، «حقّ» قريش در خلافت رسول خدا (ص) در ميان مسلمانان محور گفته‏ها و اعمال بوده است. كمترين مرحله‏اش آن است كه اين «حقّ» آشكارترين انگيزه و عامل مي‏باشد.

به علاوه آنچه كه جدال و نزاعي در آن نبود آن است كه عدّه‏اي طرفدار اين حق شدند و آن را برتري دادند و گروهي ديگر آن را ناديده گرفته ديگران را بر آنها ترجيح دادند. يا بنا به نظر عموم، صاحب آن حق، قريش بوده است با كوچك و بزرگش، با تمام عشاير و قبايلش، و يا با تمام قبايل و خانواده‏هاي پراكنده و متفرّقه‏اش؟ يا اينكه- همانگونه كه براي اين قبيله و اين خانواده است- براي آن قبيله و آن خانواده‏ي ديگر نيز بوده است؟ آنگاه، به چه ترتيب مي‏توانيم اين مالكيّت را اثبات كنيم و نحوه‏ي اثبات آن چگونه است؟

 

[ صفحه 2]

 

طبيعي و معقول آن است كه اين جانشيني پيامبر (ص) حقّ رها شده‏اي نبود كه مطلقاً متعلّق به قريش باشد و عموم افراد قريش از خاصّ و عامّ، از پيش كسوتان و متأخّرين، از مهاجرين به مدينه و مقيمين در مكّه، بدون استثنا همگي در آن حق داشته باشند.

همان گونه كه اين مطلب از نظر عقلي واضح و روشن است، در عمل هم ثابت شده است؛ از همان نخستين لحظاتي كه دوستان سه گانه عصر آن روز غمبار قدم به زمين سقيفه گذاشتند. هنوز در ديدگان انصار- كه برگِرد رئيس خود، سعدبن عُباده حلقه زده بودند- آشكار نشده بودند كه اختلافشان با آنها آغاز شد كه حقّ خلافت از آنِ كدام يك از دو گروه است؟

ما نظريّه‏ي انصار را- كه نيّت و تصميم بسياري از افراد آنان بر آن استوار و پايه گذاري شده بود- از زبان يكي از آنها بدينگونه مي‏شنويم كه چنين مي‏گويد:

«ما ياران خدا و پيشقراولان اسلام و شما- اي گروه مهاجران- بخشي از ماييد...».

عقيده‏ي ايشان را درباره‏ي مهاجرين به هنگام هجرت بدينگونه مي‏شنويم:

«... پيامبر بيش از ده سال در بين قوم و قبيله‏اش به سر برد و جز چند نفر اندك همگي او را تكذيب كردند. آن چند نفر نتوانستند از او حمايت كنند و يا از خويشتن دفاع نمايند...».

و نيز از آنان مي‏شنويم كه درباره‏ي نقش انصار در نشر و گسترش اسلام سخن مي‏گويند:

«... اي گروه انصار! شما در مقابل دشمنان او از مقابله با دشمنان خودتان سرسخت‏تر و از ديگران، نسبت به دشمنان او گرانبارتر بوديد؛ تا اينكه عرب در مقابل امر خداوند از روي ميل و يا اكراه تسليم شد. دوردستان با فروتني گردن نهادند. خداوند به وسيله‏ي شما رسولش را در روي زمين ياري كرد و بر ديگران پيروز ساخت و عرب با شمشير شما به زير افتاد... پس اين امر را به خود اختصاص دهيد و به ديگر مردم واگذار نكنيد».

هنگامي كه سخنان آنان بدين پايه رسيد كه براي خود اين قدر و مقام را قائل شده خود را بر ديگران مقدّم دانستند، ابوبكر را مي‏بينيم كه در مقام ردّ گفته‏هاي آنان

 

[ صفحه 3]

 

بر مي‏آيد؛ در عين حال كه فضيلت و ارزش آنان را بالا مي‏برد و نامشان را به بلندي ياد مي‏كند. آنگاه قوم و قبيله‏ي خود را در آنجايي كه شايسته‏ي مقامشان است گذاشته از پيش گامي آنان ياد مي‏كند و حقّ آنان را استوار و پابرجا مي‏دارد.

در ضمنِ آنچه كه وي درباره‏ي انصار به آنان مي‏گويد اين سخنان را مي‏شنويم:

«شما كساني هستيد كه فضيلتشان در دين و سابقه شان در اسلام قابل انكار نيست. خداوند شما را به عنوان ياوران دين و رسول خود پسنديد و هجرت پيامبرش را به سوي شما قرار داد. بعد از مهاجرينِ نخستين، كسي به پايه‏ي شما نمي‏رسد. مشورت از شما فروگذار نخواهد شد و بدون شما كاري انجام نمي‏گردد...».

و درباره‏ي مهاجرين چنين مي‏گويد:

«خداوند، مهاجرين نخستين را از بين قوم رسول خدا (ص) به تصديق كردن و ايمان آوردن به او و صبر و پايداري به همراه او در سختي‏هاي آزار قوم و تكذيب آنان اختصاص داد؛ در حالي كه همه‏ي مردم با آنان مخالف و بر آنان حمله ور بودند. لكن آنان از كمي نفرات وحشتي به خود راه ندادند. آنها نخستين نفراتي بودند كه خداوند را در روي زمين پرستيدند و به پيامبر ايمان آوردند. آنان دوستان و خويشاوندان اويند و سزاوارترين مردم به حكومت بعد از آن حضرت مي‏باشند...».

سپس سخن خود را ادامه مي‏دهد؛ گويي كه در حال نقطه گذاري روي حروف (و روشن ساختن مقصود خويش) است:

«... ما مهاجران، نخستين مردم در اسلام آوردن، گرامي ترينِ آنان در حسب و نسب، معتدل‏ترين خاندان، آبرومندترين افراد، پُر جمعيّت‏ترين گروه در بين اعراب و از جهت خويشاوندي نزديكترين افراد به رسول خدا (ص) هستيم. عرب اين امر را براي كسي ديگر جز همين خانواده از قريش نمي‏شناسد...».

ابوبكر در گفتارش به حديث مشهور: « الأئمّةُ مِن قريشٍ » اشاره نكرد؛ زيرا، به احتمال

 

[ صفحه 4]

 

نزديك به يقين، اين جمله در نزد مهاجرين معروف نبود [1]  و لذا نه قريش و نه خود ابوبكر براي گراميداشت موقعيّتشان به اين جمله استدلال نكردند؛ بلكه او به خويشاوندي با رسول خدا (ص) و به اينكه عرب اين امر را جز براي خانواده‏اي از قريش نمي‏شناسد استدلال نمود. [2] .

بنابراين، آيا مشكلي براي يك مؤمن پيش مي‏آيد اگر گمان كند كه ابوبكر به هنگام بيان ويژگيهاي خليفه در سقيفه- به طوري كه شنيديم- همان صفاتي را بازگو كرد كه فقط در خودش وجود داشته است؟

آيا جز پيامبر (ص) و خديجه كسي از علي (ع) به اسلام نزديكتر بود؟ آيا در تمامي عرب كسي كه به خانداني شريفتر و بزرگوارتر منسوب باشد غير از او مي‏توان يافت؟ آيا خانداني پاكيزه‏تر و گرامي‏تر و آبرومندتر و ارزشمندتر از خاندان علي (ع)- كه نبيره‏ي هاشم و نواده‏ي عبدالمطّلب و فرزند ابوطالب بود- مي‏توان يافت؛ همانهايي كه رياست و آقايي بر قريش را يكي بعد از ديگري با عزّت و فضيلت و بزرگواري‏ها در دست داشتند؟ آيا در بين مردم كسي كه پيوستگي و خويشاوندي و نزديكي‏اش به پيامبر (ص) بيشتر از او باشد وجود داشت؟ كه او برادر، پسر عمو، تربيت يافته‏ي دامان و برگزيده و دوست او و همسر زهراي او و پدر دو نواده‏ي او بود؟

بررسي معيارهايي كه آن پير تيْمي [ابوبكر] براي خلافت در بيانات خود برشمرد بدون ترديد كفّه‏ي ترازوي امام را برتري مي‏بخشد [3]  و او را در جايگاه افرادِ به خلافت

 

[ صفحه 5]

 

شايسته‏تر و سزاوارتر قرار مي‏دهد. شايد اين مطالب بدون توجّه از ابوبكر صادر شده باشد و به احتمالي گفتاري نسنجيده كه پيش از آنكه درباره‏ي آن بينديشد از دهانش بيرون آمده است. لكن مي‏توانيم از احتجاج ابوبكر در مقابل انصار در سقيفه، قاعده‏اي كلّي براي انتخاب خليفه به دست آوريم كه طبق آن استدلال، خلافت مي‏بايد بر پايه‏ي قومي و قبيله‏اي استوار شود. در اين صورت چاره‏اي نبود جز آنكه آن را در خانداني از قريش

 

[ صفحه 6]

 

مانند خويشاوندان و دوستان و فاميل نزديك پيامبر (ص) منحصر نمود.

در همان روز و در همان مكان، عمر، همين قاعده‏ي كلّي را آشكارا گفت. وي- پيش از آنكه دوستش ابوبكر سخني بگويد- با انصار جدال سختي كرد تا آنان را از اينكه بخواهند نظري در رياست و خلافت داشته باشند باز دارد. وي طبق همان اخلاق هميشگي با خشونت و تندخويي- كه بيش از مدارا و نرمي با او مناسبت داشت- در آن هنگامه‏ي حسّاس و سخت چنان وانمود كرد كه با تمام وجود قصد دارد معني و مقصود خود را بدون مجامله و مدارا و بدون ترس از خشم و عصبانيّت طرف مقابلش به كرسي بنشاند.

در آن روز- در حالي كه لبهايش با شدّت مي‏جنبيد و صورتش از عصبانيّت برافروخته بود- به انصار چنين مي‏گفت:

«نه؛ به خدا سوگند عرب نمي‏پسندد شما را امير خود گرداند كه پيامبرشان از غير شماست لكن اگر كسي زمام امر را به دست گيرد كه از خاندان پيامبر (ص) و وليّ امرشان باشد مخالفت نخواهند كرد. ما در مقابل كساني كه منكر اين مطلب باشند دليلي آشكار و استدلالي روشن داريم».

مقصود از ولايت امر در دست داشتن آن است و وليّ امر مردم كسي است كه حقّ مالكيّت بر آنان دارد و سلطه‏ي شرعي براي اداره‏ي كارها. تصرّف به حق در بين مردم و در كارهايشان از آنِ اوست. [4] .

وقتي مي‏بينيم كه عمر، اين ولايت را در رديف نبوّت قرار مي‏دهد و به آن ملحق مي‏سازد- چنانكه عبارات او گوياي آن بود- در اين صورت وليّ امور امّت را به جاي نبي مي‏گذارد؛ با اين تفاوت كه وحي فقط منحصر به پيامبر (ص) و نه ديگر مردم است.

همانگونه كه عبارت عمربن خطّاب خلافت را تخصيص مي‏زند و چهره‏ي آن را به طوري ترسيم مي‏كند كه دنباله‏ي رسالت و پيوسته به آن بوده رشته‏اش گسسته نمي‏شود، عبارت او نيز هم چنين گوياي سرآغاز مهمّي است كه اختيار و انتخاب خليفه بر آن

 

[ صفحه 7]

 

استوار است و آن قاعده و قانون اساسي را كه ابوبكر در ضمن استدلالش آن را وضع كرد تأكيد مي‏كند. سپس صفتي ديگر بر آن مي‏افزايد كه از دسترسي انتخاب و اختيار اشخاصي فراتر مي‏رود. بنابراين، خلافت، از مبدأ و پايه و اساسش، جانشيني «خويشاوندي» است و چاره‏اي جز اين ندارد كه منحصر به كساني باشد كه نبوّت و ولايت امر و مالكيّت زمام مردم در دست آنها بوده است.

به همين جهت جاي آن دارد كه در پرتو مفهوم سخنان شيخين، انسان خلافت را در محدوده‏اي سربسته و معلوم منحصر كند و از آن تجاوز ننمايد و آن محدوده عبارت است از «خويشاوندان» رسول خدا (ص) و منحصر است به مركز دايره؛ يعني همان كساني كه نبوّت و حاكميّت يا مالكيّت در بين آنها بوده است و كسي كه رسالت الهيّه بر او نازل شده و عهده دار اين مسؤوليّت بود از آنهاست.

اگر اين تحديد دقيق، انحصار خلافت را در بيت پيامبر (ص)- كه مركز دايره و قطب آسيا و فرودگاه نبوّت بودند- نمي‏رساند، چه مفهومي جز اين مي‏فهماند؟

در اينجا مناسب است كه به يكي از موضع‏گيريهاي عمر اشاره كنيم كه پذيرش و تصديق آن خيلي دشوار است؛ هرچند در اسناد و مراجع در حدّ اجماع راويان ثبت شده است. اين سند، تناقضي عجيب را براي ما بين نظر او در روز سقيفه درباره‏ي احقّيّت براي خلافت و نظري كه بعد از آن براي ابن عبّاس اظهار كرد پيش مي‏آورد؛ هنگامي كه مي‏خواهد اين كار قريش را توجيه كند كه چرا علي‏بن ابي طالب (ع) را از خلافت محروم كردند؛ با اينكه امام براي خلافت در بين خاندان رسول خدا (ص)- كه نبوّت و ولايت در آنها بود- بدون منازع، شايسته‏ترين فرد بود.

در آن روز، خليفه‏ي دوم، در مقام توجيه و تفسير و يا تعليل و تأويل اين خودداري از پذيرش ولايت علي (ع)، چنين مي‏گويد:

«اي پسر عبّاس... قريش خوشش نمي‏آمد كه نبوّت و خلافت در يك خانه جمع شود».

يا اينكه گويد:

«... دوست نداشتند كه نبوّت و خلافت براي شما در يك جا جمع شود... لذا قريش براي خود خليفه‏اي برگزيد و در اين كار موفّق شد...».

 

[ صفحه 8]

 

آيا قريش در اين هنگام چنين حقّي را داشت كه خلافت را در غير موضع خودش(132)، در هر جا كه مي‏خواهد و هوي و هوسها(133) مي‏طلبد قرار دهد؟

آيا آنچه انجام شد، با فكر وانديشه‏ي دقيق برگزيده و انتخاب شد و يا شتاب زده و با انديشه و فكري كه به ذهن دو(134) يا سه نفر از مردان قريش خطور كرد، خلافت را در آن موضع قرار دادند؟ يا اينكه فريادي برخاسته از تعصّبات قومي موجب پيدايش آن شد؟ يا ناخواسته در پيش روي كسي قرار گرفتند كه با عصاي خود آنان را به جلو مي‏راند و بدون اراده تحت تأثير حركت‏هاي اجتماعي حركت مي‏كردند؛ مانند حركت گلّه‏ي گوسفندي كه رميده و ترسيده و به حكم غريزه‏ي حبّ بقأ و سلامت در يك مسير راه مي‏رود؟

نامه‏اي كه براي ما نقل شده است كه عمر به علي (ع) نوشت و در آن او را، به خاطر امتناع از بيعت با ابوبكر- در حالي كه مردم با او بيعت كرده‏اند- سرزنش كرد، بر اين

 

[ صفحه 9]

 

تناقض عجيب مي‏افزايد. در اين نامه چنين مي‏گويد:

«... رسول خدا (ص) در حالي از دنيا رفت كه امر حكومت به او محدود و مقيّد بود و هيچ كس براي اين مقام، مورد نظر مردم نبود.... سخني درباره‏ي تو نگفت و نزول آيه‏اي را در شأن تو نخواست و حكم و فرماني در مورد تو صادر نفرمود...».

آنگاه؛ پا را فراتر نهاده بين علي (ع) و ابوبكر مقايسه مي‏كند كه كدام يك براي حكومت، سزاوارتر و براي ولايت بر مردم، شايسته‏تر مي‏باشند:

«... سوگند به جان خودم تو از جهت خويشاوندي نزديكترين افراد به رسول خدا (ص) مي‏باشي لكن ابوبكر از حيث نزديكي، به او نزديكتر است. خويشاوندي، گوشت و خون است و نزديكي، روح و جان و اين تفاوتي است كه مؤمنين بخوبي آن را مي‏شناسند. لذا همگي به سوي او رفتند».

«قربت» و «قربي» و «قرابت» و «مقربه» به يك معني است كه نزديكي در رحم و همخوني باشد. قربت از تقرّب و وسيله‏ي قرباني كردن و امثال آن نيز مي‏آيد و به معناي نزديك بودن منزلت و مقام نيز هست.

ما در اينجا نمي‏خواهيم اين مقايسه و مفاضله‏ي عمر را بررسي و نقد كنيم؛ زيرا برتري دادن در مقايسه‏ها بسياري از اوقات نمي‏تواند از انگيزه‏هاي عاطفي خالي باشد و نمي‏گذارد مقايسه كننده، شخصيّت فرد برتر را متوجّه شود و به درستي بسنجد و قضاوت كند. وقتي كه آن مرد چنين نظر مي‏دهد كه ابوبكر موقعيّت و منزلتي نزديكتر به پيامبر (ص) داشته است، بايد او را به خودش و آنچه كه احساسش او را بدان فرا مي‏خواند واگذارد.

لكن، نمي‏توانيم در اينجا براي فهميدن موقعيّت امام علي‏بن ابي طالب (ع) در قلب عموزاده‏ي بزرگ وي از آن حقيقتي كه بر زبان عايشه دختر ابوبكر جاري شد بگذريم: هنگامي كه از او مي‏پرسند چه كسي به پيامبر (ص) از همه محبوب‏تر بود؟ [5]  به رغم

 

[ صفحه 10]

 

دشمني [6]  و رقابتي كه با علي (ع) داشت، گفت: «فاطمة». و وقتي سؤال شد كه از مردها چه كسي؟ پاسخ داد: «شوهرش».

چه اينكه قريش از فرمانروايي امام خوشش نيايد يا اينكه عمر از رأي خودش برگردد، از جمله چيزهايي كه شكّي در آن نيست آن است كه شيخين (ابوبكر و عمر) معيار برتري وسنجش بين افراد را چيز ديگري غير از معيارهايي مي‏دانستند كه اسلام وضع كرده است. چنانكه معلوم و واضح است، تقواي الهي، آن معيار عمومي است. هر كس با تقواتر و پرهيزگارتر باشد، در نزد خداوند گرامي‏تر است و هر كس نزد خداوند گرامي‏تر باشد، به خدا نزديكتر خواهد بود. چنين شخصي سزاوارتر است كه مردم وي را در آن جايگاه كه خداي سبحان قرار داده قرارش بدهند. با وجود معيار الهي قاعدتاً ديگر معيارهاي نَسَبي و حَسَبي ارزشي ندارد. احترام و عزّت به خاطر داشتن نفرات و اموال و يا نزديكي و مصاحبت با پيامبر (ص) و امثال اين گونه امتيازات- هر چند در نظر مردم ارزشش بالا باشد- يك برتري دنيوي است و در ترازو و ميزان دين، ملاك برتري نمي‏باشد.

ديدگاه ابوبكر و عمر، در آئينه‏ي استدلالاتشان در سقيفه، شايستگي براي جانشيني پيامبر (ص) را با معيارهاي قومي و قبيله‏اي اثبات مي‏كرد. بدون شك «عليّ» با همين معيار هم از ديگر افراد خاندان و دوستان پيامبر (ص) شايسته‏تر و سزاوارتر بود؛ چه آنكه از نظر رحِم به او نزديكتر باشند يا دورتر. با وجود اين، ما مدّعي آن نيستيم كه تنها همين قاعده ملاك گزينش است، بلكه امتيازات ديگري از بزرگواري‏ها و تواناييها و مواهب الهي در او بوده است كه صدر نشيني و تقدّم بر همه‏ي مسلمانها را بدو منحصر مي‏سازد و اگر اين ويژگيها در او نبود در خاندان پيامبر (ص) افراد ديگري نيز، در

 

[ صفحه 11]

 

انتساب و خويشاوندي رقيب و هم طراز او بودند. [7] .

عقيده‏اي كه ما درباره‏ي نظريّه‏ي آن دو نفر اظهار كرديم عقيده‏اي ساختگي و بي‏دليل و برخاسته از شرايط و اوضاع نيست؛ يك نظريّه‏ي صريح و آشكاري است كه در ذهن علي (ع) وجود داشته و آن را به زبان آورده است. امام، آن قاعده و اساس قومي و قبيله‏اي را- كه آن دو در مقابل مردم ارائه داده آن را اساس و ملاك خلافت دانستند- از آنها نپذيرفت و نظر آنان را در اين مورد قبول نفرمود، بلكه آن را نقض نمود و رد كرد؛ هر چند در همين گفتارش دليلي كوبنده بر شايسته‏تر بودنش براي خلافت و جانشيني رسول خدا (ص) ارائه داده است كه آن دليل، او را در مقابل تمام رقيبان و مخالفين، پيروز و بر حق مي‏دارد.

امام چنين گفت:

«واعَجَباهُ! أتَكُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟

«شگفتا! آيا خلافت به هم صحبتي و خويشاوندي [با پيامبر (ص)] است...؟» [8] .

نه؛ چنين نيست.

قرابت و خويشاوندي به خودي خود يك فضيلت نيست. ارتباط خوني يك فضيلت نيست. در اسلام هيچ نَسَبي بالا نمي‏رود و هيچ نَسَبي پايين نمي‏آيد، مگر اينكه همراه با عملي مقبول و يا عملي پست باشد. هر كس حقوق الهي را رعايت و از نواهي و منهيّات خودداري كند- هر چند برده‏اي سياه چرده باشد- بر ديگران مقدّم مي‏شود و هر كس كه اين كارها را نكند- هر چند داراي شخصيّت خانوادگي و رياست و آقايي باشد- در آخرين مرحله‏ي صف قرار مي‏گيرد.

حكومت بر مؤمنين برتر از آن است كه كسي بتواند با نردبان پيوندهاي خانوادگي از

 

[ صفحه 12]

 

آن بالا رود؛ زيرا ممكن است كسي بدون تقوا و طهارت باشد و بدون كوشش و تلاش و كاري شايسته- كه به انگيزه‏ي نزديك شدن به پروردگار و نفع مردم و مصلحت آخرتش پيش از آنكه به حال دنيايش مفيد باشد انجام دهد- در عين حال داراي آن پيوند خانوادگي و ارتباط خويشاوندي باشد.

منزلت و مقام علي‏بن ابي طالب (ع) در اسلام و در پيشگاه رسول خدا (ص) بالاتر و برتر از آن است كه با مقياس خويشاوندي سنجيده شود؛ زيرا به دست آمده از كمالات و امتيازات او و چكيده و نتيجه‏ي پيكار و مجاهدات آن بزرگوار براي پيشبرد و اعتلاي نام و آيين خداوند بود.

بنابراين، بيهوده نيست كه رسول خدا (ص) او را برگزيده و فرد مخصوص به خود قرار داد.

بيهوده نيست كه سفره‏ي علم و دانش خود را براي او گسترد و رازهاي نهفته‏اش را براي وي گشود.

بيهوده نيست كه بعد از هجرت از بين تمام خويشاوندان و صحابه‏ي با اخلاص فقط او را برادر خود خواند.

بيهوده نيست كه او را براي ابلاغ سوره‏ي «برائت» كه تمام تعهّدات با مشركين را نقض مي‏كرد انتخاب كرد.

اين امتيازات و بسياري از امتيازات ديگري كه همه و همه برتري و والايي مقام و مرتبه‏ي او را در پيشگاه پيامبر (ص) تأكيد و اثبات مي‏كند.

بيهوده نيست كه او را در هر جا نشانه‏اي و در هر هنگام دليلي و برهاني بود. [9]  آيا در

 

[ صفحه 13]

 

بين تمام جهانيان كسي هست كه بعد از پيامبر (ص)، فضايلي هم چون فضايل علي (ع) داشته باشد كه پايه‏هاي شخصيّت منحصر به فرد او را تشكيل دهد و از عظمت و بزرگواري و از گسترش و اشتهار به جايي برسد كه زبان از بيانش عاجز و از شمارشش ناتوان باشد؟

[1] شايد هم عدم اشاره‏ي ابوبكر به «الائمّة من قريش» بدان هدف بود كه يادآور حديث زير مي‏گرديد كه در بحارالأنوار (ج33، صص152 و 266) آمده است:

«پيامبر خدا (ص) را در خواب ديد كه مرداني از قريش پيشواي ضلالت بر منبر آن حضرت مي‏روند و به صورت ميمون فرود مي‏آيند و آنان را يكايك نام برد...».

و شايد هم مردم را به ياد روايات ديگري از نبيّ اكرم مي انداخت كه جانشينان واقعي والهي بعد از خود را به طور دقيق معرّفي و نام آنان را از اميرمؤمنان (ع) و امام حسن مجتبي و امام حسين و نه نفر از فرزندانش تا حضرت بقيّة الله مشخّص و معيّن فرموده بود.

[2] محمة رضا المظفّر: السقيفه، [الفصل الأوّل،6] (مؤلّف).

[3] به عبارت ديگر، ابوبكر در سقيفه چهره‏ي اميرالمؤمنين (ع) را بدون نام ترسيم كرد امّا قيافه‏ي ديگري از پشت آن بيرون آمد! براي توضيح بهتر به كتاب الامام علي‏بن ابي طالب (ع) (ج، ص54 تا 259) مراجعه مي‏كنيم:

«اگر ابوبكر آن صاحب حق را با نام و نشان به زبان نياورد با تحديد صفاتي كه به زبان آورد او را معيّن كرد و در برابر چشم مردم، مردي از اوّلين مهاجران را نمايان ساخت كه در ايمان به آيين پيشرو و در ميان خويشان پيامبر وليّ نزديك او بود؛ همان كسي كه پهلو به پهلوي پيامبر (ص) ايستاد و هيچ گونه سختي پشت او را خم نكرد و از تنهايي و بي كسي نهراسيد و به پرستش خداوند يكتا روي آورد، پيش از آنكه در روي زمين جز او كسي اين كلمه را بشناسد.

ابوبكر در سخن خود چهره‏ي همان او را رسم كرد و نمايان ساخت؛ گرچه ترسيمش كلّي بود و قيافه‏ي ديگري از آن هويدا گشت. به هر حال چشم كنجكاو و بصير از خلال رسم و نقش ابوبكر جز آن چهره را نمي‏نگرد. آن چهره‏اي كه اين الوان تنها در ناحيه‏ي او روشن و نمايان و كامل بود و بس!.. آري اين برش و اندازه‏گيري، اين صفات و امتيازات جز براندام و شخصيّت يك تن راست نمي‏آيد! در اين شكّي نيست كه قريش پيوسته در ميان قبايل عرب برتري داشت و نيز اين تيره‏ي قريش از ديگران برتر بود؛ ولي در اين هم شك نداريم كه آل هاشم بر قريش و همه‏ي عرب برتري داشت. خانه‏ي آنان ميانتر و آتششان فروزانتر و همسايگيشان عزّتبخش‏تر بود. براي فضيلت بني هاشم همين بس كه رسول خدا (ص) از ميان آنان برخاست. آيا مجموع آن سايه روشن‏ها- كه ابوبكر تصوير و رنگ‏آميزي كرد و از آن صورت كسي كه حقّ ولايت بر مردم را دارد بيرون آورد- در وجود كسي جز علي (ع) ديده مي‏شود؟ تو خود گوينده و شنونده را به حال خود گذار تا مردي را اختيار كنند كه تمام اين صفات در او جمع باشد، اگر بتوانند اختيار كنند!

ما باور نداريم كه ابوبكر اين سخن را درست و آماده ساخت و قصدش ترويج علي و دعوت به او بوده است.... او سخنش را خوب آورد ولي مقصودش را بروشني معيّن نكرد. اگر ابوبكر نام آن جواني كه ناديده‏اش گرفت و پُشت سرش گذارد- همان كه بالاي جنازه‏ي پيامبر (ص) و پسر عمويش اكنون ايستاده بود و آماده‏اش مي‏ساخت- به زبان مي‏آورد شايد انصار روشي جز آنچه داشتند پيش مي‏گرفتند و بدون هيچ معارضه و محاجّه‏اي گوش و دل و زمام خود را به او مي‏دادند؛ ولي ابوبكر... مي‏خواست زمين را وجب به وجب به اختيار خود آورد و نمي‏خواست گامهاي بلند بردارد!».

[4] الشيخ عبدالله السُّبَيْتي العامِلي: تحت رايةِ الحقّ.

[5] دكتر فاروق ابوزيد، از مقاله‏ي (يك كتاب ناشناخته‏ي اسلامي) كه عبدالله نديم آن را تنظيم كرده و نامه‏اي را كه ابوحيان توحيدي از ابوبكر نقل كرده در آنجا آورده است. نگاه كنيد به مجّله الاًّذاعة و التليفزيون (مجلّه‏ي راديو و تلويزيون) شماره 2152.

[6] «عايشه در تمام عمر با علي سرسنگين بود و تا آخرين دقيقه‏ي زندگي خود كينه‏ي او را در دل مي‏پروراند و پيوسته دلها را از او مي‏رماند و شمشيرها را بر او مي‏شوراند». (الامام علي‏بن ابي طالب (ع)، ج1، ص179).

[7] حقيقت اين است كه در امتيازات خويشاوندي نيز آن حضرت بي رقيب بود؛ چه، پسر عمو و تربيت شده و داماد رسول خدا (ص) و اين سه با هم در هيچ كس تحقّق نيافت.

[8] محمّد عبدُه: «شرح نهج‏البلاغه». [حكمت 190]. در نسخه‏ي ابن ابي الحديد آمده است: «أتَكُونُ الْخِلافَةُ بالصَّحابَةِ و لا تَكُونُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟؛ آيا مصاحب بودن معيار خلافت تواند بود امّا مصاحب و خويشاوندي (با هم) معيار نيست؟».

[9] «مردم... چون رسول خدا (ص) را دوست داشتند علي (ع) را دوست مي‏داشتند[.و از آنجا كه] او در دل رسول خدا (ص) جاي داشت، او را در دل خود جاي داده بودند. بيش از اين او را خصلتها و فضيلتهايي بود كه اين عواطف را در دلها محكمتر و او را در چشمها بالاتر مي‏برد. او همان مقام را داشت كه پسر عمويش رسول خدا داشت؛ جز آنكه بر او از آسمان وحي نمي‏رسيد. اين مردم علي (ع) را از دوره‏ي طفوليّت و گهواره مي‏شناختند و در همه‏ي ادوار زندگي او جز سر فرود آوردن در مقابل عظمتش چاره‏اي نداشتند. هر چه خوبي در خوبان سراغ داشتند در او به تنهايي مي‏ديدند. يك صفت بر صفات برجسته‏اش در اين چند سال افزوده و نمايان شد كه بيشتر دلهاي با محبّت توده را به سويش كشاند و آن همان مظلوميّت و محروميّت و صبرش بود. تا اين تاريخ بيش از ده سال بود كه از حقّ و ميراثش محرومش داشتند. همين صفت بس بود كه قلوب توده‏اي را كه با تلخي محروميّت آشنا بودند به سويش كشاند». (الامام علي‏بن ابي طالب(ع)، ج1، ص416 -415 و نيز رك. ص67 و 113 -112).

 

 

 

 


| شناسه مطلب: 74736