شایسته ترین
شایسته ترین انگیزهها و عواملی که زبان عمربن خطّاب را به حرکت درآورد تا از ابوبکر بخواهد که به سوی اهل سقیفه شتاب کند و قدمهای ابوبکر را برای پاسخ گویی به آن ندا سریعاً به حرکت درآورد و به دنبالش ابوعبیده به آن سخن گوش داد و آوای آن را به گوش د
شايسته ترين <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
انگيزهها و عواملي كه زبان عمربن خطّاب را به حركت درآورد تا از ابوبكر بخواهد كه به سوي اهل سقيفه شتاب كند و قدمهاي ابوبكر را براي پاسخ گويي به آن ندا سريعاً به حركت درآورد و به دنبالش ابوعبيده به آن سخن گوش داد و آواي آن را به گوش دل سپرد و قدم جاي قدم آنها گذاشت و در آن راه كوشيد، هر چه ميخواهد باشد، بدون هيچ اختلافي، «حقّ» قريش در خلافت رسول خدا (ص) در ميان مسلمانان محور گفتهها و اعمال بوده است. كمترين مرحلهاش آن است كه اين «حقّ» آشكارترين انگيزه و عامل ميباشد.
به علاوه آنچه كه جدال و نزاعي در آن نبود آن است كه عدّهاي طرفدار اين حق شدند و آن را برتري دادند و گروهي ديگر آن را ناديده گرفته ديگران را بر آنها ترجيح دادند. يا بنا به نظر عموم، صاحب آن حق، قريش بوده است با كوچك و بزرگش، با تمام عشاير و قبايلش، و يا با تمام قبايل و خانوادههاي پراكنده و متفرّقهاش؟ يا اينكه- همانگونه كه براي اين قبيله و اين خانواده است- براي آن قبيله و آن خانوادهي ديگر نيز بوده است؟ آنگاه، به چه ترتيب ميتوانيم اين مالكيّت را اثبات كنيم و نحوهي اثبات آن چگونه است؟
[ صفحه 2]
طبيعي و معقول آن است كه اين جانشيني پيامبر (ص) حقّ رها شدهاي نبود كه مطلقاً متعلّق به قريش باشد و عموم افراد قريش از خاصّ و عامّ، از پيش كسوتان و متأخّرين، از مهاجرين به مدينه و مقيمين در مكّه، بدون استثنا همگي در آن حق داشته باشند.
همان گونه كه اين مطلب از نظر عقلي واضح و روشن است، در عمل هم ثابت شده است؛ از همان نخستين لحظاتي كه دوستان سه گانه عصر آن روز غمبار قدم به زمين سقيفه گذاشتند. هنوز در ديدگان انصار- كه برگِرد رئيس خود، سعدبن عُباده حلقه زده بودند- آشكار نشده بودند كه اختلافشان با آنها آغاز شد كه حقّ خلافت از آنِ كدام يك از دو گروه است؟
ما نظريّهي انصار را- كه نيّت و تصميم بسياري از افراد آنان بر آن استوار و پايه گذاري شده بود- از زبان يكي از آنها بدينگونه ميشنويم كه چنين ميگويد:
«ما ياران خدا و پيشقراولان اسلام و شما- اي گروه مهاجران- بخشي از ماييد...».
عقيدهي ايشان را دربارهي مهاجرين به هنگام هجرت بدينگونه ميشنويم:
«... پيامبر بيش از ده سال در بين قوم و قبيلهاش به سر برد و جز چند نفر اندك همگي او را تكذيب كردند. آن چند نفر نتوانستند از او حمايت كنند و يا از خويشتن دفاع نمايند...».
و نيز از آنان ميشنويم كه دربارهي نقش انصار در نشر و گسترش اسلام سخن ميگويند:
«... اي گروه انصار! شما در مقابل دشمنان او از مقابله با دشمنان خودتان سرسختتر و از ديگران، نسبت به دشمنان او گرانبارتر بوديد؛ تا اينكه عرب در مقابل امر خداوند از روي ميل و يا اكراه تسليم شد. دوردستان با فروتني گردن نهادند. خداوند به وسيلهي شما رسولش را در روي زمين ياري كرد و بر ديگران پيروز ساخت و عرب با شمشير شما به زير افتاد... پس اين امر را به خود اختصاص دهيد و به ديگر مردم واگذار نكنيد».
هنگامي كه سخنان آنان بدين پايه رسيد كه براي خود اين قدر و مقام را قائل شده خود را بر ديگران مقدّم دانستند، ابوبكر را ميبينيم كه در مقام ردّ گفتههاي آنان
[ صفحه 3]
بر ميآيد؛ در عين حال كه فضيلت و ارزش آنان را بالا ميبرد و نامشان را به بلندي ياد ميكند. آنگاه قوم و قبيلهي خود را در آنجايي كه شايستهي مقامشان است گذاشته از پيش گامي آنان ياد ميكند و حقّ آنان را استوار و پابرجا ميدارد.
در ضمنِ آنچه كه وي دربارهي انصار به آنان ميگويد اين سخنان را ميشنويم:
«شما كساني هستيد كه فضيلتشان در دين و سابقه شان در اسلام قابل انكار نيست. خداوند شما را به عنوان ياوران دين و رسول خود پسنديد و هجرت پيامبرش را به سوي شما قرار داد. بعد از مهاجرينِ نخستين، كسي به پايهي شما نميرسد. مشورت از شما فروگذار نخواهد شد و بدون شما كاري انجام نميگردد...».
و دربارهي مهاجرين چنين ميگويد:
«خداوند، مهاجرين نخستين را از بين قوم رسول خدا (ص) به تصديق كردن و ايمان آوردن به او و صبر و پايداري به همراه او در سختيهاي آزار قوم و تكذيب آنان اختصاص داد؛ در حالي كه همهي مردم با آنان مخالف و بر آنان حمله ور بودند. لكن آنان از كمي نفرات وحشتي به خود راه ندادند. آنها نخستين نفراتي بودند كه خداوند را در روي زمين پرستيدند و به پيامبر ايمان آوردند. آنان دوستان و خويشاوندان اويند و سزاوارترين مردم به حكومت بعد از آن حضرت ميباشند...».
سپس سخن خود را ادامه ميدهد؛ گويي كه در حال نقطه گذاري روي حروف (و روشن ساختن مقصود خويش) است:
«... ما مهاجران، نخستين مردم در اسلام آوردن، گرامي ترينِ آنان در حسب و نسب، معتدلترين خاندان، آبرومندترين افراد، پُر جمعيّتترين گروه در بين اعراب و از جهت خويشاوندي نزديكترين افراد به رسول خدا (ص) هستيم. عرب اين امر را براي كسي ديگر جز همين خانواده از قريش نميشناسد...».
ابوبكر در گفتارش به حديث مشهور: « الأئمّةُ مِن قريشٍ » اشاره نكرد؛ زيرا، به احتمال
[ صفحه 4]
نزديك به يقين، اين جمله در نزد مهاجرين معروف نبود [1] و لذا نه قريش و نه خود ابوبكر براي گراميداشت موقعيّتشان به اين جمله استدلال نكردند؛ بلكه او به خويشاوندي با رسول خدا (ص) و به اينكه عرب اين امر را جز براي خانوادهاي از قريش نميشناسد استدلال نمود. [2] .
بنابراين، آيا مشكلي براي يك مؤمن پيش ميآيد اگر گمان كند كه ابوبكر به هنگام بيان ويژگيهاي خليفه در سقيفه- به طوري كه شنيديم- همان صفاتي را بازگو كرد كه فقط در خودش وجود داشته است؟
آيا جز پيامبر (ص) و خديجه كسي از علي (ع) به اسلام نزديكتر بود؟ آيا در تمامي عرب كسي كه به خانداني شريفتر و بزرگوارتر منسوب باشد غير از او ميتوان يافت؟ آيا خانداني پاكيزهتر و گراميتر و آبرومندتر و ارزشمندتر از خاندان علي (ع)- كه نبيرهي هاشم و نوادهي عبدالمطّلب و فرزند ابوطالب بود- ميتوان يافت؛ همانهايي كه رياست و آقايي بر قريش را يكي بعد از ديگري با عزّت و فضيلت و بزرگواريها در دست داشتند؟ آيا در بين مردم كسي كه پيوستگي و خويشاوندي و نزديكياش به پيامبر (ص) بيشتر از او باشد وجود داشت؟ كه او برادر، پسر عمو، تربيت يافتهي دامان و برگزيده و دوست او و همسر زهراي او و پدر دو نوادهي او بود؟
بررسي معيارهايي كه آن پير تيْمي [ابوبكر] براي خلافت در بيانات خود برشمرد بدون ترديد كفّهي ترازوي امام را برتري ميبخشد [3] و او را در جايگاه افرادِ به خلافت
[ صفحه 5]
شايستهتر و سزاوارتر قرار ميدهد. شايد اين مطالب بدون توجّه از ابوبكر صادر شده باشد و به احتمالي گفتاري نسنجيده كه پيش از آنكه دربارهي آن بينديشد از دهانش بيرون آمده است. لكن ميتوانيم از احتجاج ابوبكر در مقابل انصار در سقيفه، قاعدهاي كلّي براي انتخاب خليفه به دست آوريم كه طبق آن استدلال، خلافت ميبايد بر پايهي قومي و قبيلهاي استوار شود. در اين صورت چارهاي نبود جز آنكه آن را در خانداني از قريش
[ صفحه 6]
مانند خويشاوندان و دوستان و فاميل نزديك پيامبر (ص) منحصر نمود.
در همان روز و در همان مكان، عمر، همين قاعدهي كلّي را آشكارا گفت. وي- پيش از آنكه دوستش ابوبكر سخني بگويد- با انصار جدال سختي كرد تا آنان را از اينكه بخواهند نظري در رياست و خلافت داشته باشند باز دارد. وي طبق همان اخلاق هميشگي با خشونت و تندخويي- كه بيش از مدارا و نرمي با او مناسبت داشت- در آن هنگامهي حسّاس و سخت چنان وانمود كرد كه با تمام وجود قصد دارد معني و مقصود خود را بدون مجامله و مدارا و بدون ترس از خشم و عصبانيّت طرف مقابلش به كرسي بنشاند.
در آن روز- در حالي كه لبهايش با شدّت ميجنبيد و صورتش از عصبانيّت برافروخته بود- به انصار چنين ميگفت:
«نه؛ به خدا سوگند عرب نميپسندد شما را امير خود گرداند كه پيامبرشان از غير شماست لكن اگر كسي زمام امر را به دست گيرد كه از خاندان پيامبر (ص) و وليّ امرشان باشد مخالفت نخواهند كرد. ما در مقابل كساني كه منكر اين مطلب باشند دليلي آشكار و استدلالي روشن داريم».
مقصود از ولايت امر در دست داشتن آن است و وليّ امر مردم كسي است كه حقّ مالكيّت بر آنان دارد و سلطهي شرعي براي ادارهي كارها. تصرّف به حق در بين مردم و در كارهايشان از آنِ اوست. [4] .
وقتي ميبينيم كه عمر، اين ولايت را در رديف نبوّت قرار ميدهد و به آن ملحق ميسازد- چنانكه عبارات او گوياي آن بود- در اين صورت وليّ امور امّت را به جاي نبي ميگذارد؛ با اين تفاوت كه وحي فقط منحصر به پيامبر (ص) و نه ديگر مردم است.
همانگونه كه عبارت عمربن خطّاب خلافت را تخصيص ميزند و چهرهي آن را به طوري ترسيم ميكند كه دنبالهي رسالت و پيوسته به آن بوده رشتهاش گسسته نميشود، عبارت او نيز هم چنين گوياي سرآغاز مهمّي است كه اختيار و انتخاب خليفه بر آن
[ صفحه 7]
استوار است و آن قاعده و قانون اساسي را كه ابوبكر در ضمن استدلالش آن را وضع كرد تأكيد ميكند. سپس صفتي ديگر بر آن ميافزايد كه از دسترسي انتخاب و اختيار اشخاصي فراتر ميرود. بنابراين، خلافت، از مبدأ و پايه و اساسش، جانشيني «خويشاوندي» است و چارهاي جز اين ندارد كه منحصر به كساني باشد كه نبوّت و ولايت امر و مالكيّت زمام مردم در دست آنها بوده است.
به همين جهت جاي آن دارد كه در پرتو مفهوم سخنان شيخين، انسان خلافت را در محدودهاي سربسته و معلوم منحصر كند و از آن تجاوز ننمايد و آن محدوده عبارت است از «خويشاوندان» رسول خدا (ص) و منحصر است به مركز دايره؛ يعني همان كساني كه نبوّت و حاكميّت يا مالكيّت در بين آنها بوده است و كسي كه رسالت الهيّه بر او نازل شده و عهده دار اين مسؤوليّت بود از آنهاست.
اگر اين تحديد دقيق، انحصار خلافت را در بيت پيامبر (ص)- كه مركز دايره و قطب آسيا و فرودگاه نبوّت بودند- نميرساند، چه مفهومي جز اين ميفهماند؟
در اينجا مناسب است كه به يكي از موضعگيريهاي عمر اشاره كنيم كه پذيرش و تصديق آن خيلي دشوار است؛ هرچند در اسناد و مراجع در حدّ اجماع راويان ثبت شده است. اين سند، تناقضي عجيب را براي ما بين نظر او در روز سقيفه دربارهي احقّيّت براي خلافت و نظري كه بعد از آن براي ابن عبّاس اظهار كرد پيش ميآورد؛ هنگامي كه ميخواهد اين كار قريش را توجيه كند كه چرا عليبن ابي طالب (ع) را از خلافت محروم كردند؛ با اينكه امام براي خلافت در بين خاندان رسول خدا (ص)- كه نبوّت و ولايت در آنها بود- بدون منازع، شايستهترين فرد بود.
در آن روز، خليفهي دوم، در مقام توجيه و تفسير و يا تعليل و تأويل اين خودداري از پذيرش ولايت علي (ع)، چنين ميگويد:
«اي پسر عبّاس... قريش خوشش نميآمد كه نبوّت و خلافت در يك خانه جمع شود».
يا اينكه گويد:
«... دوست نداشتند كه نبوّت و خلافت براي شما در يك جا جمع شود... لذا قريش براي خود خليفهاي برگزيد و در اين كار موفّق شد...».
[ صفحه 8]
آيا قريش در اين هنگام چنين حقّي را داشت كه خلافت را در غير موضع خودش(132)، در هر جا كه ميخواهد و هوي و هوسها(133) ميطلبد قرار دهد؟
آيا آنچه انجام شد، با فكر وانديشهي دقيق برگزيده و انتخاب شد و يا شتاب زده و با انديشه و فكري كه به ذهن دو(134) يا سه نفر از مردان قريش خطور كرد، خلافت را در آن موضع قرار دادند؟ يا اينكه فريادي برخاسته از تعصّبات قومي موجب پيدايش آن شد؟ يا ناخواسته در پيش روي كسي قرار گرفتند كه با عصاي خود آنان را به جلو ميراند و بدون اراده تحت تأثير حركتهاي اجتماعي حركت ميكردند؛ مانند حركت گلّهي گوسفندي كه رميده و ترسيده و به حكم غريزهي حبّ بقأ و سلامت در يك مسير راه ميرود؟
نامهاي كه براي ما نقل شده است كه عمر به علي (ع) نوشت و در آن او را، به خاطر امتناع از بيعت با ابوبكر- در حالي كه مردم با او بيعت كردهاند- سرزنش كرد، بر اين
[ صفحه 9]
تناقض عجيب ميافزايد. در اين نامه چنين ميگويد:
«... رسول خدا (ص) در حالي از دنيا رفت كه امر حكومت به او محدود و مقيّد بود و هيچ كس براي اين مقام، مورد نظر مردم نبود.... سخني دربارهي تو نگفت و نزول آيهاي را در شأن تو نخواست و حكم و فرماني در مورد تو صادر نفرمود...».
آنگاه؛ پا را فراتر نهاده بين علي (ع) و ابوبكر مقايسه ميكند كه كدام يك براي حكومت، سزاوارتر و براي ولايت بر مردم، شايستهتر ميباشند:
«... سوگند به جان خودم تو از جهت خويشاوندي نزديكترين افراد به رسول خدا (ص) ميباشي لكن ابوبكر از حيث نزديكي، به او نزديكتر است. خويشاوندي، گوشت و خون است و نزديكي، روح و جان و اين تفاوتي است كه مؤمنين بخوبي آن را ميشناسند. لذا همگي به سوي او رفتند».
«قربت» و «قربي» و «قرابت» و «مقربه» به يك معني است كه نزديكي در رحم و همخوني باشد. قربت از تقرّب و وسيلهي قرباني كردن و امثال آن نيز ميآيد و به معناي نزديك بودن منزلت و مقام نيز هست.
ما در اينجا نميخواهيم اين مقايسه و مفاضلهي عمر را بررسي و نقد كنيم؛ زيرا برتري دادن در مقايسهها بسياري از اوقات نميتواند از انگيزههاي عاطفي خالي باشد و نميگذارد مقايسه كننده، شخصيّت فرد برتر را متوجّه شود و به درستي بسنجد و قضاوت كند. وقتي كه آن مرد چنين نظر ميدهد كه ابوبكر موقعيّت و منزلتي نزديكتر به پيامبر (ص) داشته است، بايد او را به خودش و آنچه كه احساسش او را بدان فرا ميخواند واگذارد.
لكن، نميتوانيم در اينجا براي فهميدن موقعيّت امام عليبن ابي طالب (ع) در قلب عموزادهي بزرگ وي از آن حقيقتي كه بر زبان عايشه دختر ابوبكر جاري شد بگذريم: هنگامي كه از او ميپرسند چه كسي به پيامبر (ص) از همه محبوبتر بود؟ [5] به رغم
[ صفحه 10]
دشمني [6] و رقابتي كه با علي (ع) داشت، گفت: «فاطمة». و وقتي سؤال شد كه از مردها چه كسي؟ پاسخ داد: «شوهرش».
چه اينكه قريش از فرمانروايي امام خوشش نيايد يا اينكه عمر از رأي خودش برگردد، از جمله چيزهايي كه شكّي در آن نيست آن است كه شيخين (ابوبكر و عمر) معيار برتري وسنجش بين افراد را چيز ديگري غير از معيارهايي ميدانستند كه اسلام وضع كرده است. چنانكه معلوم و واضح است، تقواي الهي، آن معيار عمومي است. هر كس با تقواتر و پرهيزگارتر باشد، در نزد خداوند گراميتر است و هر كس نزد خداوند گراميتر باشد، به خدا نزديكتر خواهد بود. چنين شخصي سزاوارتر است كه مردم وي را در آن جايگاه كه خداي سبحان قرار داده قرارش بدهند. با وجود معيار الهي قاعدتاً ديگر معيارهاي نَسَبي و حَسَبي ارزشي ندارد. احترام و عزّت به خاطر داشتن نفرات و اموال و يا نزديكي و مصاحبت با پيامبر (ص) و امثال اين گونه امتيازات- هر چند در نظر مردم ارزشش بالا باشد- يك برتري دنيوي است و در ترازو و ميزان دين، ملاك برتري نميباشد.
ديدگاه ابوبكر و عمر، در آئينهي استدلالاتشان در سقيفه، شايستگي براي جانشيني پيامبر (ص) را با معيارهاي قومي و قبيلهاي اثبات ميكرد. بدون شك «عليّ» با همين معيار هم از ديگر افراد خاندان و دوستان پيامبر (ص) شايستهتر و سزاوارتر بود؛ چه آنكه از نظر رحِم به او نزديكتر باشند يا دورتر. با وجود اين، ما مدّعي آن نيستيم كه تنها همين قاعده ملاك گزينش است، بلكه امتيازات ديگري از بزرگواريها و تواناييها و مواهب الهي در او بوده است كه صدر نشيني و تقدّم بر همهي مسلمانها را بدو منحصر ميسازد و اگر اين ويژگيها در او نبود در خاندان پيامبر (ص) افراد ديگري نيز، در
[ صفحه 11]
انتساب و خويشاوندي رقيب و هم طراز او بودند. [7] .
عقيدهاي كه ما دربارهي نظريّهي آن دو نفر اظهار كرديم عقيدهاي ساختگي و بيدليل و برخاسته از شرايط و اوضاع نيست؛ يك نظريّهي صريح و آشكاري است كه در ذهن علي (ع) وجود داشته و آن را به زبان آورده است. امام، آن قاعده و اساس قومي و قبيلهاي را- كه آن دو در مقابل مردم ارائه داده آن را اساس و ملاك خلافت دانستند- از آنها نپذيرفت و نظر آنان را در اين مورد قبول نفرمود، بلكه آن را نقض نمود و رد كرد؛ هر چند در همين گفتارش دليلي كوبنده بر شايستهتر بودنش براي خلافت و جانشيني رسول خدا (ص) ارائه داده است كه آن دليل، او را در مقابل تمام رقيبان و مخالفين، پيروز و بر حق ميدارد.
امام چنين گفت:
«واعَجَباهُ! أتَكُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟
«شگفتا! آيا خلافت به هم صحبتي و خويشاوندي [با پيامبر (ص)] است...؟» [8] .
نه؛ چنين نيست.
قرابت و خويشاوندي به خودي خود يك فضيلت نيست. ارتباط خوني يك فضيلت نيست. در اسلام هيچ نَسَبي بالا نميرود و هيچ نَسَبي پايين نميآيد، مگر اينكه همراه با عملي مقبول و يا عملي پست باشد. هر كس حقوق الهي را رعايت و از نواهي و منهيّات خودداري كند- هر چند بردهاي سياه چرده باشد- بر ديگران مقدّم ميشود و هر كس كه اين كارها را نكند- هر چند داراي شخصيّت خانوادگي و رياست و آقايي باشد- در آخرين مرحلهي صف قرار ميگيرد.
حكومت بر مؤمنين برتر از آن است كه كسي بتواند با نردبان پيوندهاي خانوادگي از
[ صفحه 12]
آن بالا رود؛ زيرا ممكن است كسي بدون تقوا و طهارت باشد و بدون كوشش و تلاش و كاري شايسته- كه به انگيزهي نزديك شدن به پروردگار و نفع مردم و مصلحت آخرتش پيش از آنكه به حال دنيايش مفيد باشد انجام دهد- در عين حال داراي آن پيوند خانوادگي و ارتباط خويشاوندي باشد.
منزلت و مقام عليبن ابي طالب (ع) در اسلام و در پيشگاه رسول خدا (ص) بالاتر و برتر از آن است كه با مقياس خويشاوندي سنجيده شود؛ زيرا به دست آمده از كمالات و امتيازات او و چكيده و نتيجهي پيكار و مجاهدات آن بزرگوار براي پيشبرد و اعتلاي نام و آيين خداوند بود.
بنابراين، بيهوده نيست كه رسول خدا (ص) او را برگزيده و فرد مخصوص به خود قرار داد.
بيهوده نيست كه سفرهي علم و دانش خود را براي او گسترد و رازهاي نهفتهاش را براي وي گشود.
بيهوده نيست كه بعد از هجرت از بين تمام خويشاوندان و صحابهي با اخلاص فقط او را برادر خود خواند.
بيهوده نيست كه او را براي ابلاغ سورهي «برائت» كه تمام تعهّدات با مشركين را نقض ميكرد انتخاب كرد.
اين امتيازات و بسياري از امتيازات ديگري كه همه و همه برتري و والايي مقام و مرتبهي او را در پيشگاه پيامبر (ص) تأكيد و اثبات ميكند.
بيهوده نيست كه او را در هر جا نشانهاي و در هر هنگام دليلي و برهاني بود. [9] آيا در
[ صفحه 13]
بين تمام جهانيان كسي هست كه بعد از پيامبر (ص)، فضايلي هم چون فضايل علي (ع) داشته باشد كه پايههاي شخصيّت منحصر به فرد او را تشكيل دهد و از عظمت و بزرگواري و از گسترش و اشتهار به جايي برسد كه زبان از بيانش عاجز و از شمارشش ناتوان باشد؟
[1] شايد هم عدم اشارهي ابوبكر به «الائمّة من قريش» بدان هدف بود كه يادآور حديث زير ميگرديد كه در بحارالأنوار (ج33، صص152 و 266) آمده است:
«پيامبر خدا (ص) را در خواب ديد كه مرداني از قريش پيشواي ضلالت بر منبر آن حضرت ميروند و به صورت ميمون فرود ميآيند و آنان را يكايك نام برد...».
و شايد هم مردم را به ياد روايات ديگري از نبيّ اكرم مي انداخت كه جانشينان واقعي والهي بعد از خود را به طور دقيق معرّفي و نام آنان را از اميرمؤمنان (ع) و امام حسن مجتبي و امام حسين و نه نفر از فرزندانش تا حضرت بقيّة الله مشخّص و معيّن فرموده بود.
[2] محمة رضا المظفّر: السقيفه، [الفصل الأوّل،6] (مؤلّف).
[3] به عبارت ديگر، ابوبكر در سقيفه چهرهي اميرالمؤمنين (ع) را بدون نام ترسيم كرد امّا قيافهي ديگري از پشت آن بيرون آمد! براي توضيح بهتر به كتاب الامام عليبن ابي طالب (ع) (ج، ص54 تا 259) مراجعه ميكنيم:
«اگر ابوبكر آن صاحب حق را با نام و نشان به زبان نياورد با تحديد صفاتي كه به زبان آورد او را معيّن كرد و در برابر چشم مردم، مردي از اوّلين مهاجران را نمايان ساخت كه در ايمان به آيين پيشرو و در ميان خويشان پيامبر وليّ نزديك او بود؛ همان كسي كه پهلو به پهلوي پيامبر (ص) ايستاد و هيچ گونه سختي پشت او را خم نكرد و از تنهايي و بي كسي نهراسيد و به پرستش خداوند يكتا روي آورد، پيش از آنكه در روي زمين جز او كسي اين كلمه را بشناسد.
ابوبكر در سخن خود چهرهي همان او را رسم كرد و نمايان ساخت؛ گرچه ترسيمش كلّي بود و قيافهي ديگري از آن هويدا گشت. به هر حال چشم كنجكاو و بصير از خلال رسم و نقش ابوبكر جز آن چهره را نمينگرد. آن چهرهاي كه اين الوان تنها در ناحيهي او روشن و نمايان و كامل بود و بس!.. آري اين برش و اندازهگيري، اين صفات و امتيازات جز براندام و شخصيّت يك تن راست نميآيد! در اين شكّي نيست كه قريش پيوسته در ميان قبايل عرب برتري داشت و نيز اين تيرهي قريش از ديگران برتر بود؛ ولي در اين هم شك نداريم كه آل هاشم بر قريش و همهي عرب برتري داشت. خانهي آنان ميانتر و آتششان فروزانتر و همسايگيشان عزّتبخشتر بود. براي فضيلت بني هاشم همين بس كه رسول خدا (ص) از ميان آنان برخاست. آيا مجموع آن سايه روشنها- كه ابوبكر تصوير و رنگآميزي كرد و از آن صورت كسي كه حقّ ولايت بر مردم را دارد بيرون آورد- در وجود كسي جز علي (ع) ديده ميشود؟ تو خود گوينده و شنونده را به حال خود گذار تا مردي را اختيار كنند كه تمام اين صفات در او جمع باشد، اگر بتوانند اختيار كنند!
ما باور نداريم كه ابوبكر اين سخن را درست و آماده ساخت و قصدش ترويج علي و دعوت به او بوده است.... او سخنش را خوب آورد ولي مقصودش را بروشني معيّن نكرد. اگر ابوبكر نام آن جواني كه ناديدهاش گرفت و پُشت سرش گذارد- همان كه بالاي جنازهي پيامبر (ص) و پسر عمويش اكنون ايستاده بود و آمادهاش ميساخت- به زبان ميآورد شايد انصار روشي جز آنچه داشتند پيش ميگرفتند و بدون هيچ معارضه و محاجّهاي گوش و دل و زمام خود را به او ميدادند؛ ولي ابوبكر... ميخواست زمين را وجب به وجب به اختيار خود آورد و نميخواست گامهاي بلند بردارد!».
[4] الشيخ عبدالله السُّبَيْتي العامِلي: تحت رايةِ الحقّ.
[5] دكتر فاروق ابوزيد، از مقالهي (يك كتاب ناشناختهي اسلامي) كه عبدالله نديم آن را تنظيم كرده و نامهاي را كه ابوحيان توحيدي از ابوبكر نقل كرده در آنجا آورده است. نگاه كنيد به مجّله الاًّذاعة و التليفزيون (مجلّهي راديو و تلويزيون) شماره 2152.
[6] «عايشه در تمام عمر با علي سرسنگين بود و تا آخرين دقيقهي زندگي خود كينهي او را در دل ميپروراند و پيوسته دلها را از او ميرماند و شمشيرها را بر او ميشوراند». (الامام عليبن ابي طالب (ع)، ج1، ص179).
[7] حقيقت اين است كه در امتيازات خويشاوندي نيز آن حضرت بي رقيب بود؛ چه، پسر عمو و تربيت شده و داماد رسول خدا (ص) و اين سه با هم در هيچ كس تحقّق نيافت.
[8] محمّد عبدُه: «شرح نهجالبلاغه». [حكمت 190]. در نسخهي ابن ابي الحديد آمده است: «أتَكُونُ الْخِلافَةُ بالصَّحابَةِ و لا تَكُونُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟؛ آيا مصاحب بودن معيار خلافت تواند بود امّا مصاحب و خويشاوندي (با هم) معيار نيست؟».
[9] «مردم... چون رسول خدا (ص) را دوست داشتند علي (ع) را دوست ميداشتند[.و از آنجا كه] او در دل رسول خدا (ص) جاي داشت، او را در دل خود جاي داده بودند. بيش از اين او را خصلتها و فضيلتهايي بود كه اين عواطف را در دلها محكمتر و او را در چشمها بالاتر ميبرد. او همان مقام را داشت كه پسر عمويش رسول خدا داشت؛ جز آنكه بر او از آسمان وحي نميرسيد. اين مردم علي (ع) را از دورهي طفوليّت و گهواره ميشناختند و در همهي ادوار زندگي او جز سر فرود آوردن در مقابل عظمتش چارهاي نداشتند. هر چه خوبي در خوبان سراغ داشتند در او به تنهايي ميديدند. يك صفت بر صفات برجستهاش در اين چند سال افزوده و نمايان شد كه بيشتر دلهاي با محبّت توده را به سويش كشاند و آن همان مظلوميّت و محروميّت و صبرش بود. تا اين تاريخ بيش از ده سال بود كه از حقّ و ميراثش محرومش داشتند. همين صفت بس بود كه قلوب تودهاي را كه با تلخي محروميّت آشنا بودند به سويش كشاند». (الامام عليبن ابي طالب(ع)، ج1، ص416 -415 و نيز رك. ص67 و 113 -112).