بخش 2
محمدبن عبدالوّهاب و فتنة وهابیت شرح حال هم پیمانی با ابن سعود: خشونت وهابیت وهابیت با شمشیر! رسوایی و افشاگری انحراف در افکار دربارة مسلمین شعار تکفیر راز گسترش رد و نقد مکتوب
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
<?xml:namespace prefix = v ns = "urn:schemas-microsoft-com:vml" />
2 |
محمدبن عبدالوّهاب و فتنة وهابيت
افكار و پندارهاي ابن تيميّه با مرگ او و شاگردش ابن قيم، به بوتة فراموشي سپرده شده بود، تا اينكه اين آرا توسط فردي به نام محمدبن عبدالوهاب از زاوية انزوا و گمنامي درآمد.
محمدبن عبدالوهاب در سال 1111 يا 1115 ق. در شهر عُيينه، از توابع نجد ديده به جهان گشود. وي بيش از 90 سال عمر كرد و در سال 1207 ق. درگذشت. ابتداي رشد و نموّش، در زادگاهش عيينه بود. در همانجا بود كه فقه حنبلي را از علماي حنابله آموخت؛ سپس براي تكميل معلومات، رهسپار مدينة منوّره شد و در آن شهر به تحصيل فقه و حديث پرداخت.
احمد امين مصري ميگويد: «وي سفري به مدينه كرد، سپس به مدت چهار سال در بصره، پنج سال در بغداد، يك سال در كردستان و دو سال در همدان اقامت گزيد. اندك زماني نيز رحل اقامت در اصفهان و قم افكند. پس از آن پرده از روي عقايد انحرافي خود برداشت و مردم را به آن دعوت نمود»[1].
امام علي7 ميفرمايند: «كسي چيزي را از ديگران مخفي نميكند مگر اينكه آن امر پنهان در اثر اشتباهي، بر زبان آن شخص ظاهر ميشود و چهرهاش آن را نمايان ميكند». لذا علما دريافته بودند كه ابن عبدالوهاب هم خود به گمراهي رفته و اگر به تبليغ بپردازد، گروهي را به گمراهي ميكشاند. نخستين كساني كه گمراهي او را دريافته، مردم را از وي بر حذر داشتند و به شدت با عقايدش به مخالفت برخاستند، پدرش عبدالوهاب و برادرش شيخ سليمانبن عبدالوهاب بودند و حتي برادرش شيخ سليمان كتابي در ردّ بدعتهاي محمدبن عبدالوهاب نوشت.
در سال 1139ق. پدرش عبد الوهّاب، از عيينه به حريمله كوچ كرد و باقيماندة عمر خود را در همان شهر سپري كرد تا اينكه در سال 1143ق. از دنيا رفت. عبدالوهاب از فرزندش محمّد رضايت نداشت و هميشه او را از عقايدش نهي ميكرد.
ميرزا ابوطالب اصفهاني ـكه از معاصران ابن عبدالوّهاب است، در مورد وي ميگويد: محمدبن عبدالوهاب علاقة فراواني به مطالعة اخبار كساني داشت كه مدّعي نبوت بودند؛ مانند مسليمة كذّاب و سجاح و اسود عنسي و طليحه اسديو ....[2]
محمد بن عبدالوهاب، تا زماني كه پدرش در قيد حيات بود، كمتر سخن ميگفت. ولي پس از درگذشت پدر، پرده از روي عقايد خويش برداشت. تبليغات محمدبن عبدالوهاب در شهر حريمله، افكار عمومي را متشنّج ساخت؛ بهگونهاي كه بعضي از مردم آن شهر، كمر به قتل او بستند. از اين رو، وي از آن ديار گريخت و به زادگاهش عيينه پناهنده شد. در عيينه با حاكم وقت، عثمانبن مَعْمَر تماس گرفت و دعوت جديد خود را با او در ميان نهاد و ميان او و امير، پيماني برقرار گرديد و قرار شد كه حاكم از او پشتيباني كند.
پيمان منعقد شده به اين صورت بود كه امير، شيخ را در آشكار نمودن دعوت و انتشار عقايدش آزاد بگذارد و در مقابل، شيخ به هر ترتيبي كه ممكن است، امير را بر نواحي نجد مسلّط كند؛ چرا كه در آن زمان نجد به شش امارت تقسيم ميشد كه يكي از آنها، امارت عيينه بود. پس براي استحكام اين روابط، امير خواهرش را به تزويج شيخ درآورد. بدين ترتيب ابن عبدالوهاب براي دنيا، دين را تسخير نمود و امير نيز بر منطقة نجد مسلّط گرديد.
امّا اين پيمان چندان طول نكشيد؛ چرا كه به دستور ابن عبدالوهاب، قبر زيدبن خطاب[3] تخريب شد و شهر به تشنج و التهاب كشيده شد. خبر دعوت شيخ محمد و اعمالي كه او صورت داده بود، به سليمان الحميدي، امير اِحساء و قطيف رسيد. وي نامهاي براي عثمانبن معمر نوشت و دستور داد ابن عبدالوهاب را به قتل برساند.
صاحب كتاب تاريخ نجد، عبدالله فيلبي مينويسد:
«قرار بر اين شد كه عثمانبن معمر از ميهمانش خلاصي جويد، لذا از شيخ خواست هر مكاني را كه خود شيخ دوست دارد انتخاب كرده، به همان جا رود. نتيجهاش اين شد كه شيخ درعيّه را براي رحل اقامت مناسب ديد. عثمانبن معمر شخصي به نام فريد را به همراه شيخ روانه ساخت و او را مكلَّف كرد تا در بين راه وي را از پاي درآورد. ليكن فريد، سُستي به خرج داد و ابن عبدالوهاب را ترور نكرد، بلكه بدون اينكه هيچ آزاري به او برساند، به عُيينه بازگشت.»
علاوه بر آن، صاحب كشفالارتياب، به نقل از سيد محمود شكري مينويسد: ابن عبدالوهاب در سال 1160 ق. به سوي درعيّه حركت كرد و درعيّه همان بلادي است كه مسيلمة كذّاب در آن ميزيست.
شيخ در سال 1160ق. وارد درعيه شد. امير آن شهر، محمد ابن سعود بود. او دعوت خود را با حاكم درعيّه در ميان نهاد و هر دو پيمان بستند كه رشتة دعوت از آنِ محمدبن عبدالوهاب و زمام حكومت در دست محمدبن سعود باشد؛از اين رو، همان پيشنهاديكه به عثمانبن معمر داده بود، با ابن سعود در ميان گذاشت و بدين ترتيب رشتة اتحاد ميان اين دو نفر منعقد گرديد.
راويان ميگويند، امير محمدبن سعود با ابن عبدالوهاب بر جهاد در راه خدا(!) بيعت نمود ... در حالي كهاين دو تن هيچ شهري از شهرهاي كفار؛ چه در شرق و چه در غرب را فتح نكردهاند و اين به اصطلاح جهادشان، بر ضد مسلمانان بود؛ همان مسلماناني كه از اطاعت ابن سعود سرباز زدند. به همين دليل ابن سعود به ابن عبدالوهاب گفت: تو را بشارت ميدهم به پيروزي و جهاد با كساني كه مخالف توحيد هستند، امّا ميخواهم با تو، دو شرط داشته باشم:
1. وقتي كه ما تو را ياري كرديم و خداوند فتح و پيروزي را نصيب ما و شما نمود، ميترسم كه تو از ميان ما كوچ كرده، به جاي ما،غير ما را ياري كني و شيخ با او عهد و پيمان بست كه چنان كاري را انجام ندهد.
2. من خواهان آنم كه از اهل دُرعيّه به هنگام برداشت محصول، مالي درخواست كنم، ولي ميترسم كه تو مانعشوي. شيخ گفت: شايد خداوند فتوحاتي نصيم ما كند كه در اثر آن، غنايم زيادي به دست آوري و آن، بيش از آنچه باشد كه از اهل درعيّه خواهاني.[4]
محمد بن سعود براي استحكام اين روابط، يكي از دختران ابن عبدالوهاب را براي فرزندنش عبدالعزيز به همسري گرفت.
محمدجواد مغنيه در كتاب هذه هي الوهابيّه مينويسد:
بعد از آنكه ابن عبدالوهاب احساس قدرت كرد، ياران خود را گرد آورد و آنها را براي جهاد تحريك و آماده نمود و به شهرهاي اطراف ـكه مسلمين در آن ميزيستند ـ نامه نوشت كه دعوتش را قبول كنند و به اطاعت او درآيند. او از كساني كه به اطاعت او درميآمدند 10/1 احشام و اموالشان را ميستاند و هركس كه با او از در مخالفت برميخاست، با يارانش به جنگ با او ميپرداخت. اوكه به قتل نفس خو گرفته بود، اموال مردم را به تاراج ميبرد و اطفال و زنان را به اسيري ميكشاند و شعارش اين بود كه به وهابيّت بگرويد وگرنه براي شما قتل و براي زنانتان بيوه شدن و براي فرزندانتان يتيمي را به دنبال دارد.
اين است اساس و مبدأ وهابيت كه به خاطر هيچ مصلحتي حاضر نبودند از عقايد خود تنزل كنند و به همين دليل بود كه با ابن معمر معاهده بست ... او براي پيشبرد اهداف خود، حاضر بود با هر قدرتي همپيمان شود.
عبداللَّه فيلبي در تاريخ نجد ميگويد: «ابن عبدالوهاب مبادي فريضة مقدس جهاد را در مغز شاگردانش تزريق نمود و بدينسان بسياري از شاگردانش مقدسترين تعاليم استادشان را در جهاد يافتند؛ زيرا جهاد امري است كه عرب به آن خو گرفته بود ـ البته منظور وي از عادت عرب، قتل نفس و تاراج اموال است ـ شيخ، خمس غنيمت را به خزانة مركزي، به همان ترتيبي كه امير سعود و ابن عبد الوهاب تقاضا كرده بودند، اختصاص داد و در قبالش، استيلاي شيخ محمد بر شؤون بلاد، بعد از يك يا دو سال، فراهم گرديد.»[5]
شايد تعجّبآور باشد اگر بشنويم كه استحكام وهابيت به همين شعاري بود كه مطرح ميكردند و حتي آوازة وهابيت از ابتدا تا عصر حاضر با همين شعار بالا گرفت و بنيان آن ريخته شد. محمد بن سعود در آن زمان و روزگاري كه با ابن عبدالوّهاب همپيمان گرديد، به سختي حكومت ميكرد و ابن سعود آنقدر از نظر مالي متمكن نبود كه بتواند معيشت شاگردان خاص ابن عبدالوهاب را تأمين كند. اما بعد از جنگهاي اوليه، سيلي از غنائم روانة شهرگرديد؛ بهگونهاي كه اين غنائم را طبق احكام خودشان عادلانه تقسيم كردند! كه خمس اموال غارت شده از مسلمانان را ابن سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده نظام يك سهم و هر سوارهنظام دو سهم، بين افراد لشكر تقسيم گرديد. تمسّك به عقايد وهابي، ميتوانست افراد را ثروتمند سازد؛ چرا كه آنها با جنگهايي كه صورت ميدادند، به زعم خودشان اموال مشركان! را برميداشتند و به مسلمانان واقعيِ به نظر آنها، كه همگي پيرو آيين وهابيت بودند! ـ ميسپردند.
عثمان بن معمر كه از قدرت ابن سعود بيمناك شد، دختر خود را به همسري يكي از پسران ابن سعود درآورد. اما آن كينهاي كه بين ابن عبدالوهاب و امير عثمان بود، پاياني نداشت و علتش ـ همچنانكه گذشت ـ اين بود كه عثمان بن معمر، ابن عبدالوهاب را از شهر راند و سرانجام همينكينه باعث شد كه ابنعبدالوهاب شخصي را مأمور كند تا عثمان را به قتل برساند.لذا عثمان در حالي كه در محراب نماز بود، به قتل رسيد.
در كتابي منتشر شده از وهابيون به نام«تاريخ نجد»آمده است: عثمان بن معمر، مشرك و كافر بود. وقتي كه مسلمين بركفر او اطلاع يافتند، پيمان بستند تا بعد از نماز جمعه او را به قتل برسانند. لذا در ماه رجب سال 1163 ق. يعني در ماههاي حرام، در حالي كه عثمان در محراب مسجد بود، او را به قتل رساندند. سه روز بعد از كشته شدن عثمان، محمدبن عبدالوهاب به عيينه آمد و به جاي عثمان شخصي به نام مشاري بن معمر را كه از ياران ابن عبدالوهاب بود، بر آن شهر گمارد.
مهاجمان بهدستور حكومت وقت و ابن عبدالوهاب به شهر يورش بردند و آن را تخريب و تمام ديوارهايش را ويران ساختند. چاههاي آب را پر ساختند. درختان را آتش زدند و به ناموس مسلمين دستدرازي كردند. شكمهاي زنان حامله را دريدند. دستان اطفال معصوم را بريدند و تمامي آنها را با آتشسوزاندند. هر آنچه در خانهها از پارچههاي رنگارنگ و زينتآلات يافتند، ربودند و بالأخره تمامي مردان شهر را به قتل رساندند و شهر عيينه از آن سال (1163 ق.) تا به امروز مخروبه است.
وهابيّت مجوّز چنين جناياتي را گفتار ابن عبدالوهاب ميدانستند؛ چرا كه او گفته بود: خداوند سبحان غضب خود را بر شهر عيينه و اهل آن سرازير كرد و براي اينكه آنان را از گناهانشان پاك كند، همه را نابود ساخت و اين غضب خداوند ـ عزّوجلّ ـ بر اهالي شهر، به خاطر گفتار شرك آلودي بود كه حاكم عيينه؛ يعني عثمان بن معمر بر زبان راند و آن اين بود كه شخصي نزد عثمان آمد و گفت: ملخها به شهر ما حمله كردهاند و ما ميترسيم كه زراعت را بخورند. عثمان در پاسخ با طعنه گفت: ما مرغاني را براي مقابله با ملخها مي فرستيم تا آنها را بخورند. به خاطر همين حرفي كه عثمان زد و ملخها را به سُخره گرفت، خداوند سبحان بر شهر و مردم آن غضب نمود! و اين مسأله نشاني از نشانههاي خداوند است كه جايز نيست ملخها را به مسخره گرفت و خداوند هم ملخها را به شهر فرستاد و اهل آن را نابود كرد!
وقتي سعوديها بر حاكم عيينه چيره شدند، در صدد بر آمدند قلمرو خود را گسترش دهند.پس به بلاد اسلامي تعرض كردند. به همين دليل به تقويت قواي خود پرداختند و در ابتدا لشكرِ خود را مجهّز به 7 گروه شترسوار نمودند. آنچه كه روشن است اينكه، اين لشكر مجهّز و جنگجويان شترسوار، هيچگاه در بلاد كفار و مشركان به جهاد نپرداختند و قلمرو به اصطلاح جهاد مقدسشان، خصوص بلاد مسلمانان بوده است. همانانيكه لا إله إلا ّ اللَّه... محمّد رسولاللَّه بر زبان داشتند.
وقتي ابن عبدالوهاب قدرت و سيطرة خود را مسلّم ديد، به اهل نجد ـ كه همگي مسلمان و سني بودند ـ نامهاي نوشت و از آنها خواست به مذهب توحيد داخل شوند، امّا گروهي چون سخن ابن عبدالوهاب را ناروا شمردند، از دستورش سرپيچي كردندو گروه ديگر از ترس به اطاعت او درآمدند. وي اهالي درعيه را به جنگ و قتال فرمان ميداد و آنان هم به دستورش عمل ميكردند و با ساير مسلمين به جنگ ميپرداختند. او بارها به جنگ با اهالي نجد و احساء پرداخت كه توانست بعضي از اين مردم را به اجبار مطيع خود گرداند و بعضي ديگر هم از روي رغبت، به اطاعت او در آمدند. سرانجام اين جنگها آن شد كه تمام امارات نجد با زور و غلبه به دست آل سعود افتاد.[6]
از سنتهايي كه وهابيّت از خود به جاي گذاشت، قتل و خونريزي است و ابن عبدالوهاب با شعارهاي خود به همين امر دامن زد. او گفت:
«لا عدل و لا سِلم و لا رحمة و لا إنسانية و لا حياة و لا شئ أبداً إلاّ الوهابيّة أو السيف؛ هيچ عدلي و هيچ صلحي و هيچ رحمتي و انسانيّتي نيست و زندگي و هيچ چيزي در بوتة وجود نيست، مگر در سايه وهابيّت يا شمشير.»
و محمد بن عبدالوهاب بايد بداند كه مسؤول تمام اين مسلمانكُشيهاو بدعتها است و ما را همين گفتار برادر ابن وهاب؛ شيخ سليمان بن عبدالوهاب، بس است كه گفت: «فأنتم تكفرون بأقل القيل و القال. بل تكفرون بما تظنّون أنتم انّه كفر، بل تكفّرون بصريح الإسلام، بل تكفرون من توقف عن تكفير من كفرتموه ...[7]؛ يعني شما با كمترين حرف مردم را تكفير ميكنيد، بلكه به گمان و احتمال، كافر بودنآنان را تكفير ميكنيد، بلكه آنهاييكه مسلمان هستند را كافر ميدانيد. اگر مردم با شما دربارة كسي كه او را كافر خواندهايد، همفكر نشوند آنها را نيز كافر ميدانيد!
حركت خشونت بار و انحرافي محمّد بن عبدالوهاب و جريان حامي او، سبب شدكه برخي از نزديكانش، از حمايت وي دست بردرند و به افشاي چهرة او بپردازند؛ به دو نمونة زير دقت كنيد:
1. سيد محمدبن اسماعيل (م. 1182ق.)؛ او از قصيدهايكه در مدح محمدبن عبدالوهاب سرود، اظهار پشيمانيكرد. پيشتر وقتي موج دعوت بهتوحيدِ ابن عبدالوهاب به يمن رسيد، امير محمدبن اسماعيل (1099 ـ 1182) قصيدهاي بلندبالا در مدح شيخ نجدي ـ ابن عبدالوهاب ـ سرود كه مطلع آن چنين بود:
سَلام علي نجد و من حلّ في نجد
وان كان تسليمي علي البُعد لا يجدي
درود بر نجد و كسي كه در آن قرار دارد، هر چند درود من از اين راهِ دور سودي ندارد.
ولي او هنگاميكه خبرهاي ناگواري از قتل و غارت وهابيان شنيد، از سرودة خويش پشيمان شد و قصيدهاي نو در پشيماني از تأييد وهابيان سرود كه با اين بيت آغاز ميشد:
رجعتُ عن القول الذي قلت في النجدي
و قد صَّح لي عنه خلاف الذي عندي
من از گفتار پيشين خود در حق آن مرد نجدي بازگشتم؛ زيرا خلاف آنچه كه دربارة وي ميپنداشتم، برايم ثابت شد.
از امير محمدبن اسماعيل[8] نقل شده كه وي در شرح قصيدة فوق ـ كه آن را «محو الحوبة في شرح ابيات التوبه» ناميد ـ گفته است: وقتي قصيدة اوّلم، كه در مدح ابن عبدالوهاب بود، به نجد رسيد، در صفر سال 1170 ق. شخصي كه خود را شيخ مربد بن احمد تميمي معرفي كرد، نزد من آمد. او به همراه خود كتابهايي از ابن تيميه و شاگردش ابنقيمّ ـ كه با خطّ خود، آنها را استنساخ كرده بود ـ داشت. اين شخص در شوال همان سال به وطن خود (نجد)بازگشت و مشخص شد كه او از شاگردان ابن عبدالوهاب است، لذا من قصيدة دوم خود را، كه بازگشت از قصيدة اوّل بود، به او دادم. البته علتش آن بود كه قبل از آمدن شيخ مربد، شخصي به نام عبدالرحمان نجدي، كه فردي فاضل بود، نزد من آمد و از حالات محمد بن عبدالوهاب برايم گفت. من آن حالات را زشت و ناپسند دانستم. او براي من بازگو كرد كه چگونه شيخ محمد فتوا به خونريزي و غارت اموال مسلمين، ولو با مكر و حيله ميدهد و نيز به تكفير امّت هدايت شده پرداخته است. من چندان از سخنان عبدالرحمان نجدي اطمينان نداشتم تا اينكه با شيخ مربد ـ كه فردي مشهور بود ـ برخورد نمودم. به همراه او تعدادي از نامههاي شيخ محمد بن عبدالوهاب، كه در آن به تكفير امّت اسلام پرداخته و دستور به قتل و غارت آنها داده و شيخ مربد آنها را جمعآوري كرده بود، به چشم ميخورد. از همان جا بود كه آن حالات و ويژگيهايي را كه عبدالرحمان نجدي از ابن عبدالوهاب نقل نمود، برايم يقين گرديد و دانستم كه شيخ محمد چيزي اندك از شريعت ميداند و يا آن مقدار هم كه ميداند، در آن دقتنظر ندارد؛ چرا كه او استادي قوي نداشت تا او را به راه راست هدايت كند و علوم نافعه به او بياموزد. او فقط برخي از كتبي كه ابن تيميه و شاگردش ابن قيّم تأليف كرده بودند، خوانده بود و همان مطالب را چشم بسته قبول كرده و تقليدي كُوركورانه از آنها داشت و حال آنكه ابن تيميه و شاگردش تقليد را حرام ميدانستند.[9]
سيّد محسن امين ميگويد: «همين گفتار امير محمدبن اسماعيل دلالت دارد كه او از سخناني كه به نفع وهابيّت گفته بود، برگشته است و شايد رجوع او بعد از تأليف رسالة «تطهير الاعتقاد عن اردان الالحاد» بوده است؛ چرا كه آن رساله در مفسدهانگيزي كمتر از نوشتههاي ديگر ابن عبدالوهاب نيست.»[10]
2. شيخ سليمان بن عبدالوهاب؛ برادر محمدبن عبدالوهاب، در كتاب الصواعق الالهيّه مينويسد:
«پس همانا امروز مردم به كسي مبتلاشدهاند كه گفتار خود را منتسب به كتاب و سنّت ميداند و گمان ميكند كه از علوم كتاب و سنّت بهرهبرداري ميكند. او در برداشتهاي غلط از كتاب و سنت، اهميتي نميدهد كه كسي با او مخالفت كند. وقتي از او درخواست ميكني كه كلامش را بر اهل علم عرضه بدارد، ابا ميكند و زير بار نميرود؛ بلكه مردم را مجبور ميكند تا به صريح گفتارش يا به مفهوم آن عمل نمايند. هر كس كه با او به مخالفت برخيزد، تكفيرش ميكند. اين روش و مرام او است. وي شخصيتي است كه حتي يك ويژگي از خصلتهاي اهل اجتهاد را ندارد. به خدا سوگند در او اين يك خصلت نيست. به خدا قسم 10/1 اين خصلت هم نيست ... اِنّا للَّه ... امت اسلام همه داراي يك زبان هستند. عقيدهاي واحد دارند؛ امّا او همه را كافر و جاهل ميداند.
پروردگارا! اين گمراه را هدايت كن و او را به راه حقيقت بازگردان...»
وي در ادامه ميگويد: «اموري كه باعث گرديد محمّدبن عبدالوهاب مسلمانان را تكفير كند، قبل از احمدبن حنبل و ساير پيشوايان مسلمين بوده است؛ به طوريكه بلاد اسلام پر از اينگونه امور بود و از هيچ يك از رهبران مسلمين؛ حنفي، مالكي، شافعي و حنبلي نقل نشده كه بهواسطة اين امر به تكفير مسلمين بپردازند و يا آنها را مرتد بخوانند و يا دستور به جهاد با آنها دهند و يا بلاد مسلمين را بلاد شرك و اهل آن را كافر حربيخوانند. در حالي كه شما به سادگي چنين اقوالي را به زبان ميرانيد. شما كساني را كه اين امور را انجام ميدهند و در واقع كافر نيستند، تكفير ميكنيد و اين امور از 800 سال پيش تا كنون بوده است و هيچ يك از علماي اسلام نگفتهاند كه با انجام فلان كار، شخصِِ مسلمان كافر ميشود و من گمان نميكنم كه فرد عاقلي، چنان سخني به زبان براند. امّا به خدا قسم لازمة سخنان شما اين است كه امت اسلام، از علما و امرا و مردمان عادي بعد از زمان احمد، كافر و مرتد گرديدهاند. فانّإ للَّه ... و انسان تأسف ميخورد كه اين حرف عوامانه را از شما ميشنود. چگونه است كه حجت شرعي تنها براي شما اقامه گرديد و شما عالم به آن هستيد يعني كه قبل از شما، كسي معرفت درستي از دين اسلام نداشت! [11]
افكار انحرافي ابن عبدالوهاب را در نمونههاي ذيل ميتوان جست:
1 . زيني دحلان ميگويد: «محمدبن عبدالوهاب، روز جمعهاي، در مسجد درعيّه، خطبه خواند و در آن خطبه گفت: هر كس به پيامبر9 توسل جويد، كافر است. برادرش شيخ سليمان، كه مخالف افكار و اقوال محمّد بود؛ وقتي در يكي از روزها ملاقاتي ميان آن دو برادر صورت گرفت، شيخ سليمان به برادرش محمد گفت: محمد! در نظر تو، اركان دين اسلام چندتا است؟ محمد پاسخ داد: پنجتا. شيخ سليمان گفت: ولي تو اركان اسلام را شش ميداني كه ششمين آن اين است: «هركس از تو پيروي نكند، مسلمان نيست.»
2 . شخص ديگري از محمدبن عبدالوهاب پرسيد: خداوند در هر شب از شبهاي ماه رمضان، چه تعداد از مسلمانان را آزاد ميكند و از عذاب ميرهاند؟ شيخ محمد گفت: در هر شب ماه رمضان 100 هزار نفر را آزاد ميكند و در آخرين شب ماه رمضان به اندازة تمام اين شبها كه آزاد كرد، از آتش ميرهاند و آزاد ميكند. آن شخص گفت: كسانيكه از تو پيروي ميكنند، به اندازة 10/1 آنچه تو گفتي، نيستند.
اينهايي را كه خداوند عزّوجلّ آزاد ميكند، همه مسلماناند، در حالي كه تو فقط كساني را كه از تو پيروي ميكنند مسلمان ميداني و معتقد به كفر ديگر مسلماناني. محمد بن عبدالوهاب از جواب اين شخص شگفتزده شد و سكوت اختيار كرد.[12]
3 . جميل صدقي ميگويد: محمد بن عبدالوهاب، كساني را كه از شهروندان بودند و به او ميگرويدند، «انصار» ميناميد وكسانيكه از جاهاي ديگر آمده و از وي پيروي ميكردند، «مهاجر» ميخواند و كساني كه قبل از گرويدن به مذهب او حجّةالاسلام انجام داده و قصد پيروي از آيين او را داشتند، دستور ميداد بعد از گرويدن، دوباره حج انجام دهند و پيش از آن، به آنها ميگفت:
شهادت بده كه تو مشرك بودي و شهادت بده كه پدر و مادر تو مشرك بودند و نيز شهادت بده فلاني و فلاني ـ كه منظورش بزرگان از اهل علم بوده و از دنيا رفتند ـ از كافران هستند؛ اگر شخصي به اين موارد شهادت ميداد، قبول ميكرد تا داخل در مذهبش شود.
او با صراحت، به تكفير امت، از صدراسلام تا سال 600 ق. ميپرداخت و هر كس را كه از او پيروي نميكرد تكفير مينمود، اگر چه آن شخص از پرهيزگارترين مسلمانان بود و خلاصة سخن اينكه: همگي را مشرك ميناميد و خون و اموالشان را مباح ميدانست و ايمان را در پيروان خود، احتكار ميكرد[13].
4 . محمدبن عبدالوهاب، درود بر پيامبر خدا9 بعد از اذان را زشت ميشمرد و از ذكر درود بر پيامبر در شب جمعه و اينكه با صداي بلند بر روي منابر بر پيامبر درود بفرستند، نهي مينمود و هركس از دستورش سرپيچي ميكرد، به شدت تحت تعقيب قرار ميگرفت. حتي وي فرد نابينايي را كه مؤذّن بود و بعد از اذان بر پيامبر خدا درود فرستاد، به قتل رسانيد. او فريبكارانه به يارانش القا ميكرد كه اين عمل من محافظت از حريم توحيد است. او بسياري از كتابهايي راكه در موضوع درود بر پيامبر بود؛ مانند دلائل الخيرات و ... به آتش كشيد. حتي به همين نيز اكتفا نكرد، بلكه بسياري از كتب فقهي و تفسيري و حديثي را كه مخالف با مطالب بي محتواياو بود، به شعلههاي آتش سپرد.[14]
5 . زيني دحلان مينويسد: «وهابيان در زمان دولت شريف مسعود بن سعيد (1165ق.) 30 نفر از علماي خود را نزد وي فرستادند. شريف به علماي حرمين دستور داد با آن 30 تن مناظره كنند. علماي حرمين به مناظره نشستند، بعد از مناظره، متوجه فساد عقيدة ايشان شدند؛ لذا حاكم شرع نامهاي مبني بر كفر آنان نوشت و دستور به حبسشان داد. نتيجه اين شد كه برخي از حبس شده، برخي ديگر گريختند.[15]
6 . در زمان دولت شريف احمد (1195ق.) امير درعيّه بعضي از علماي خود را نزد شريف احمد فرستاد. علماي مكه به مناظره با آنها پرداختند و كفر آنها را ثابت كردند، لذا به آنها اجازة حج داده نشد.[16]
7 .وقتي مردم از زيارت قبر پيامبر خدا9 منع گرديدند، گروهي از مردمان احساء تحمّل نكرده، براي زيارت قبر آن حضرت به مدينه حركت كردند. خبر حركت به وهابيون رسيد و از طرفي اين گروه ميبايست در هنگام مراجعت، از درعيّه عبور ميكردند. وقتي وارد درعيّه شدند، آنانرا گرفته، ريشهايشان را تراشيدند و وارونه سوار بر مركبشان كردند و تا احساء به همين منوال بردند[17].
8 . يك بار خبر به وهابيون رسيد كه گروهي قصد زيارت و حج دارند و ميخواهند از درعيّه عبور كنند. بعضي از علماي وهابي به پيروان خود ميگفتند: مشركين را رها كنيد و بگذاريد به مدينه بروند، اما آنان كه مسلمان هستند، با ما همينجا ميمانند[18].
ابن عبدالوهاب دربارة مسلمانان عقيدهاي خاص و انحرافي دارد. او در كتابهاي خود ميگويد:
1 . كفاري كه پيامبر9 خدا با آنها به مقابله برخاست، اقرار داشتند كه خداوند، خالق و رازق و مدبر است، ولي پيامبر به مجرد اين اقرار، آنها را داخل در اسلام به حساب نياورد، به خاطر اينكه خداوند فرمود: «قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ ... فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلاَ تَتَّقُونَ»[19].
2 . همانا مشركان ميگفتند: ما بتها را نميخوانيم
و در دعا توجهي به آنها نداريم، مگر بهخاطر طلب قرب
و شفاعت... .
(وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي) »[20].
اين نوعي مغالطه و وارونه جلوه دادن حقايق است؛ زيرا پيامبر با آنها بدان جهتكه بتها را شفيع قرار ميدهند نجنگيد، بلكه از آن رو جنگيد كه اولاً: بتها را معبود خود قرار ميدهند و ثانياً از آنها طلب شفاعت ميكنند.
3 .به يقين، پيامبرخدا بر قومي مبعوث گرديد كه معبودهاي گوناگوني داشتند؛ بعضي فرشتگان را عبادت ميكردند و بعضي ديگر انبيا را مورد پرستش قرار ميدادند. بعضي درختان و سنگها، برخي ديگر خورشيد و ماه را ميپرستيدند؛ امّا پيامبر با همة اينها به جنگ برخاستو فرقي ميان آنها نگذاشت.
4 . مشركان زمان ما، شركشان پررنگتر از شرك مشركان صدر اسلام است؛زيرا آنها در ناز و نعمت مشرك بودند و در سختي موحّد، اما مشركان امروز در هر دو حالت مشركاند. خداوند فرموده: )فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ اذا هُمْ يُشْرِكُونَ([21] و مقصودش عموم مسلمين است؛ چرا كه اينها در سختيها و در ناز و نعمت به پيامبر توسل ميجويند و به همين خاطر شركشان غليظتر از شرك مشركان صدر اسلام است.
در حاليكه سخن ابن عبدالوهاب باطل است؛ چرا كه ميان مسلمانان و كساني كه بتها را ميپرستند، تفاوت بسيار است؛معبود مسلمانان خداست و بس و توجه و توسّلشان به پيامبر9 به اين جهت است كه آنحضرت چون عظمتي نزد خداوند دارد، برايشان دعا كرده، نزد خداوند عزّوجلّ شفيع آنها باشد. اين عمل مسلمين كجا و عمل بندگان طاغوت،كه به پرستش بتان ميپردازند و خداوند را معبود خود قرار نميدهند، كجا!؛ از اينرو، سخن پسر عبدالوهاب مغالطهاي است كه نمونهاش بسيار است؛ مثلاً گفته است: «خداوند، پيامبر9 را به سوي مردمي فرستاد كه زياد عبادتش ميكردند و در راه خدا صدقه ميدادند. امّا اين افراد بعضي از مخلوقات را بين خود و خداوند قرار داده، ميگويند: هدف ما از اين عمل، تقرّب به خداوند است و ميخواهيم اينها را شفيع خود نزد خدا قرار دهيم».
ابن عبدالوهاب، اشكال خود را متمركز در «واسطه» كرده و واسطه قرار دادن نزد خداوند را شرك ميداند. در حالي كه اوّلاً: مشركان مخلوقات را پرستش ميكردند و ثانياً: آنها را واسطه در نظر ميگرفتند. لذا آنچهكه ممنوع است، عبادت غير خدا است، نه صرف واسطه قرار دادن و شيخ در تشخيص ملاك شرك، به خطا رفته است؛ چرا كه مسلمانان تنهاخدا راميپرستند و واسطه را براي تقرّب و شفاعت قرار ميدهند.
از ديگر شعارهاي وهابيان، تكفير مسلمان است. شاهد اين مطلب گفتاري از آلوسي، صاحب كتاب نجد است.
آلوسي از چهرههاي مورد تأييد وهابيت، در مورد سعودبن عبدالعزيز مطالبي آورده ، در ادامه مينويسد:
«سعود با لشكريان خود توانست بزرگان و رؤساي عرب را وادار به تسليم كند. او مردم را از انجام فريضة حج باز ميداشت و بر سلطان وقت ميشوريد و در تكفير مخالفان خود غلوّ ميكرد و در بعضي از احكام به شدت سختگيري و اكثر امور دين را حمل بر ظواهر ميكرد وحال آنكه انصاف برگزيدن راه ميانه و كاستن از سختگيريهايي بود كه علماي نجد انجام ميدادند؛ مانند جهاد في سبيل الله شمردن غارت اموال مسلمين و ايجاد مانع براي مردم در انجام اعمال حج و نيز گرفتن جلوي تساهليكه مردم عراق و شامات و ... داشتند[22].
البته وهابيان در اين اواخر، تغيير سياست داده، آشكارا به تكفير مسلمين نميپردازند و تهمت تكفير در نوشتههايشان كمتر ديده ميشود، ولي در مورد شيعه همچنان شيوة تكفير و تهمت را آشكارا بهكار ميبرند. انصافي را كه آلوسي مدعي آن است، در كجا ميتوان يافت؟ آيا كشتار و تجاوزي را كه وهابيت در كربلا و نجف به راه انداختند، ميتوان فراموش كرد؟[23]
ابن عبدالوهاب ادامه دهندة افكار ابن تيميه بوده ولي در اين ميان ابن تيميه توفيقي به دست نياورد و نتوانست با افكار خود در بين مسلمانان جا باز كند، اما محمدبن عبدالوهاب توانست به موفقيّت دست يابد. دليلش آن بود كه ابن تيميّه افكار خود را در زماني عرضه كرد كه در ميان مردم، انبوهي از علماي اسلام ميزيستند و مردم از نظر فكري درجايگاه مناسبي قرار داشتند، از اين رو، تضاد ميان افكار علما و نظريات ابن تيميه باعث شد كه علما با براهين قاطع و مستدل افكارش را به بوتة نقد كشانند و بطلان نظرياتش را آشكار سازند؛ اما پسر وهاب زماني افكار و نظرياتش را عرضه كردكه آن منطقه مملوّ از افراد بيسواد و جاهل بودكه حتي مبادي اوليّة اسلام را نميدانستند و از سويي ابن عبدالوهاب به وسيلة خاندان سعودي حمايت و ياري ميشد.
الرهاوي مينويسد:
«وقتي ابن عبدالوهاب متوجه شد كه عموم بلاد نجد، از دنياي تمدن و پيشرفت به دور هستند و همچنان از نظر مادي ساده زيست و از نظر فكري مستضعفاند و در همان سادگي فطري به سر ميبرند و جهالت بر آنان غلبه يافته و هيچگونه اطلاعي از علوم عقليّه ندارند، تمام تلاش خود را صرف كرد تا به طريقي در دلهاي اين مردم ساده، نفوذ كند و بذرهاي نفاق و فساد را در دل آنها بكارد و اين آرزويي بود كه از گذشتههاي دور در دل داشت. او توانست از جهل و بيسوادي مردم استفاده كند و به برتري برسد و از سادگي مردم سوء استفاده كرده، خود را مجدّد دين، مجتهد در احكام دين، معرفي نمود و با اين حربه به تكفير تمام طوايف مسلمين پرداخت و همه را مشرك و حتي كفرشان را بدتر و شديدتر از كفر و شرك مشركان صدر اسلام دانست. او آياتي از قرآن را كه دربارة مشركان نازل شده بود، حمل بر تمام مسلمين كرد كه به زيارت قبر پيامبرشان ميرفتند و آن حضرت را نزد خداوند شفيع خود قرار ميدادند.»[24]
كتابهايي كه در ردّ افكار محمدبن عبدالوهاب نگاشته شده، بسيار است؛علماي اهل سنت تقريباً 40 كتاب در ردّ افكار محمدبن عبد الوهاب نوشتهاند كه از جملة آنها ميتوان به آثاري كه در پي ميآيد، اشاره كرد:
1 .مقدمه استادش محمدبن سليمان الكردي الشافعي كه تقريظي است بر رسالة سليمان بن عبدالوهاب. در اين مقدمه به گمراهي و خروج ابن عبدالوهاب از دين اشاره شده است. همچنانكه استاد ديگرش، محمد حياة السندي و پدر شيخ؛ يعني عبدالوهاب، بدان اشاره كردهاند.
2 .تجريد سيف الجهاد لمدّعي الاجتهاد؛ اثر استاد وي، عبداللَّه بن اللطيف الشافعي.
3 .الصواعق و الرعود؛ تأليف عفيف الدين عبداللَّه الحنبلي[25].
4 .تهكم المقلدين بمن ادّعي تجديدالدين؛ از محمد بن عبدالرحمن بن عقالق حنبلي. وي در اين كتاب همة آن مسائلي را كه از بدعتهاي ابن عبدالوهاب بود، متعرض گرديد و هر يك از اين مسائل را به شيواترين وجه پاسخ داد.
5 .رسالة احمدبن علي القباني؛ فصول اين كتاب، بر ردّ معتقدات ابن عبدالوهاب و بهچالش كشاندن نظريات انحرافيِ او كفايت ميكند.
6 .المقالات الوفيه في الرد علي الوهابيه؛تأليف شيخ حسن قزبك.
7 .الأقوال المرضيةفي الرد علي الوهابيّه؛ از شيخ عطاء الكسم الدمشقي.
8 .الصارم الهندي في عنق النجدي؛ اثر شيخ عطاء المكي.
9 .رسالة للشيخ؛ عبداللَّه بن عيسي المويسي.
10 .رسالهاي از شيخ احمد مصري احسائي.
11 .السيوف الصقال في اعناق من انكر علي الأولياء بعد الانتقال؛ از يكي از علماي بيتالمقدس.
12 .الانتصار للأولياء الأبرار؛ اثر طاهر سنبل الحنفي.
13 .مصباح الأنام و جلاء الظلام في ردّ شبه البدعي النجدي التي أضل بها العوام: اثر سيد علوي بن حداد.
14 .قصيدهاي از شيخ ابن غلبون الليبي رد قصيده صنعاني
سلامي علي اهل الاصابة و الرشد و ليس علي نجد وَ مَنْ حلّ في نجد. (شعر است؟؟؟)
15 .الدررالسنيهفي الرد علي الوهابيّه؛ اثر مفتي مكه، احمد زيني دحلان.
16 . شواهد الحق في التوسل بسيد الخلق؛ اثر شيخ يوسف النبهاني.
17 .اظهار العقوق ممّن منع التوسل بالنبي و الولي الصدوق؛ تأليف شيخ المشرفي المالكي.
18.رسالة في جواز التوسل؛ از شيخ مهدي الوازناني، مفتي فاس.
19.جلال الحق في كشف احوال اشرار الخلق؛ شيخ ابراهيم الحلمي القادري.
20 .النقول الشرعيةفي الردّ علي الوهابيّه؛ اثر حسن شيخ الحنبلي.
21 . السيف الباتر لعنق المنكر علي الأكابر؛ از سيد علوي بن احمد.
22. تحريض الأغبياء علي الاستغاثة بالأنبياء و الأولياء؛ تأليف عبداللَّه بن ابراهيم ميرغني.
گفتني است، آثاراماميّه نيز، كه در ردّ انحرافات ابن عبدالوهاب نگاشته شده، متعدد است و ميتوان به چند مورد آن، براي نمونه اشاره كرد:
1 .منهج الرشاد لمن أراد السداد؛از شيخ جعفر كاشف الغطاء.
2 . الآيات البينّات في قمع البدع و الضلالات؛ اثر محمدحسين كاشف الغطاء.
3 .الآيات الجليّهفي ردّ شبهات الوهابيّه؛ مرتضي كاشف الغطاء.
4 .إزاحةالوسوسه عن تقبيل الأعتاب المقدسه؛ از شيخ عبداللَّه المامقاني.
5 .البراهين الجليّةفي دفع شبه الوهابية؛ اثر محمدحسن القزويني.
6 .دعوي الهدي إلي الورع في الأفعال و الفتوي؛ از شيخ جواد البلاغي.
7 . الردّ علي الوهابيه؛ محمدعلي الغروي.
8 .الرد علي الوهابيه؛ سيدحسن الصدر.
9 . كشف الارتياب في اتباع محمد بن عبدالوهاب؛ السيد محسن الأمين.
10.المواسم و المراسم؛ جعفر مرتضي عاملي.
11. هذه هي الوهابيه؛ محمدجواد المغنيه.
12. التبرك؛ اثر علي احمد ميانجي.
13 . مع الوهابيين في خططهم و عقائدهم؛ اثر استاد جعفر سبحاني.
14.الوهابيهفي الميزان؛ از استاد جعفر سبحاني.
15.روافد الإيمان إلي عقائد الإسلام؛ از نجم الدين طبسي.
[1] . زعماء الاصلاح في العصر الحديث، ص10
[2] . سير اعلام النبلاء،ج1 ، ص 317 . طليحه يكي از صحابه بود. وي در سال 9 هجري اسلام آورد و سپس مرتد شد و به طائفه آل جفنه (در شام) ملحق گرديد و دوباره در زمان عمر به اسلام بازگشت و به حج آمد. عمر به او گفت: تو را دوست ندارم چون تو دو نفر از نيروهاي اطلاعات ـ عملياتي به نام عكاشة بن محصن و ثابت بن اقرم را به قتل رساندي ـ سرانجام او در جنگ نهاوند كشته شد.
[3] . زيد بن خطاب، برادر عمر بن خطاب و از او بزرگتر بود و قبل از او اسلام آورد. ظاهراً در تمامي جنگهاي پيامبر شركت كرده، در جنگ يمامه در سال 12 هجري به همراه 600 نفر از اصحاب پيامبر كشته شد؛ سير اعلام النبلاء، ج1، ص298
[4] . محاضرات في تاريخ الدولة السعوديه،صص13 و 14
[5] . ابن عابدين كه معاصر فتنه وهابيت بود، در سال 1252 ق. درگذشت. او در كتاب خود به نام الرد المُحتار در باب جهاد البغاةمينويسد: مطلب الوهابيه خوارج زماننا.
[6] . كشفالارتياب، ص13
[7] . الصواعق الالهيّه، ص27
[8] . او نويسنده كتاب سبل السلام در شرح بلوغ المرامعسقلاني است و در سال 1182ق. درگذشت.
[9] . كشفالارتياب، ص8
[10] . همان.
[11] . الصواعق الالهيه، ص4
[12] . الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39
[13] . همان، الفجرالصادق، ص17
[14] . همان، الفجرالصادق،ص17
[15] . الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39
[16] . همان.
[17] . الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39
[18] . كشف الارتياب، ص15،به نقل از خلاصة الكلام.
[19] . يونس: 31
[20] . زمر: 3
[21] . عنكبوت: 65
[22] . كشف الارتياب، ص913؛ بهنقل از كتابتاريخنجد،محمودشكري آلوسي.
[23] . بحوث في الملل والنحل، ج4، ص352
[24] . الفجر الصادق،ص14
[25] . علامه علوي بن احمد الحداد ميگويد:
«من تقريظهاي علماي بصره و بغداد و حلب و احساء و ... را بر آن نگاشتم و محمدبن بشير قاضي رأس الخيمه در منطقه عجمان آن را تلخيص نمود.