بخش 2

محمدبن عبدالوّهاب و فتنة وهابیت‏ شرح حال هم پیمانی با ابن سعود: خشونت وهابیت‏ وهابیت با شمشیر! رسوایی و افشاگری انحراف در افکار دربارة مسلمین‏ شعار تکفیر راز گسترش‏ رد و نقد مکتوب

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

 

<?xml:namespace prefix = v ns = "urn:schemas-microsoft-com:vml" />

2

 

 


محمدبن عبدالوّهاب و فتنة وهابيت‏

شرح حال

افكار و پندارهاي‏ ابن تيميّه با مرگ او و شاگردش ابن قيم، به بوتة فراموشي‏ سپرده شده بود، تا اين­كه اين آرا توسط فردي‏ به نام محمدبن عبدالوهاب از زاوية انزوا و گمنامي‏ درآمد.

محمدبن عبدالوهاب در سال 1111 يا 1115  ق. در شهر عُيينه، از توابع نجد ديده به جهان گشود. وي  بيش از 90 سال عمر كرد و در سال 1207 ق. درگذشت. ابتداي‏ رشد و نموّش، در زادگاهش عيينه بود. در همان­جا بود كه فقه حنبلي‏ را از علماي‏ حنابله آموخت؛ سپس براي‏ تكميل معلومات، رهسپار مدينة منوّره شد و در آن شهر به تحصيل فقه و حديث پرداخت.

احمد امين مصري مي‏گويد: «وي‏ سفري‏ به مدينه كرد، سپس به مدت چهار سال در بصره، پنج سال در بغداد، يك سال  در كردستان و دو سال در همدان اقامت گزيد. اندك زماني‏ نيز رحل اقامت در اصفهان و قم افكند. پس از آن پرده از روي‏ عقايد انحرافي‏ خود برداشت و مردم را به آن دعوت نمود»[1].

امام علي‏7 مي‏فرمايند: «كسي چيزي‏ را از ديگران مخفي‏ نمي­كند مگر اين­كه آن امر پنهان در اثر اشتباهي،  بر زبان آن شخص ظاهر مي‏شود و چهره‏اش آن را نمايان مي‏كند». لذا علما دريافته بودند كه ابن عبدالوهاب هم خود به گمراهي‏ رفته و اگر به تبليغ بپردازد، گروهي‏ را به گمراهي‏ مي‏كشاند. نخستين كساني‏ كه گمراهي‏ او را دريافته، مردم را از وي‏ بر حذر داشتند و به شدت با عقايدش به مخالفت برخاستند، پدرش عبدالوهاب و برادرش شيخ سليمان‏بن عبدالوهاب بودند و حتي‏ برادرش شيخ سليمان كتابي‏ در ردّ بدعت‏هاي‏ محمدبن عبدالوهاب نوشت.

در سال 1139ق. پدرش عبد الوهّاب، از عيينه به حريمله كوچ كرد و باقي‏­ماندة عمر خود را در همان شهر سپري‏ كرد تا اين­كه در سال 1143ق. از دنيا رفت. عبدالوهاب از فرزندش محمّد رضايت نداشت و هميشه او را از عقايدش نهي‏ مي‏كرد.

دعوت به فتنه‏

ميرزا ابوطالب اصفهاني‏ ـكه از معاصران ابن عبدالوّهاب است، در مورد وي‏ مي‏گويد: محمدبن عبدالوهاب علاقة فراواني‏ به مطالعة اخبار كساني‏ داشت كه مدّعي‏ نبوت بودند؛ مانند مسليمة كذّاب و سجاح و اسود عنسي‏ و طليحه اسديو ....[2]

محمد بن عبدالوهاب، تا زماني‏ كه پدرش در قيد حيات بود، كمتر سخن مي‏گفت. ولي‏ پس از درگذشت پدر، پرده از روي‏ عقايد خويش برداشت. تبليغات محمدبن عبدالوهاب در شهر حريمله، افكار عمومي‏ را متشنّج ساخت؛ به­گونه‏اي‏ كه بعضي‏ از مردم آن شهر، كمر به قتل او بستند. از اين رو، وي از آن ديار گريخت و به زادگاهش عيينه پناهنده شد. در عيينه با حاكم وقت، عثمان‏بن مَعْمَر تماس گرفت و دعوت جديد خود را با او در ميان نهاد و ميان او و امير، پيماني‏ برقرار گرديد و قرار شد كه حاكم از او پشتيباني‏ كند.

پيمان منعقد شده به اين صورت بود كه امير، شيخ را در آشكار نمودن دعوت و انتشار عقايدش آزاد بگذارد و در مقابل،‌ شيخ به هر ترتيبي‏ كه ممكن است، امير را بر نواحي‏ نجد مسلّط كند؛ چرا كه در آن زمان نجد به شش امارت تقسيم مي‏شد كه  يكي‏ از آن‌ها، امارت عيينه بود. پس براي‏ استحكام اين روابط، امير خواهرش را به تزويج شيخ درآورد. بدين ترتيب ابن عبدالوهاب براي‏ دنيا، دين را تسخير نمود و امير نيز بر منطقة نجد مسلّط ‏گرديد.

امّا اين پيمان چندان طول‏ نكشيد؛ چرا كه به دستور ابن عبدالوهاب، قبر زيدبن خطاب[3] تخريب شد و شهر به تشنج و التهاب كشيده شد. خبر دعوت شيخ محمد و اعمالي‏ كه او صورت داده بود، به سليمان الحميدي، امير اِحساء و قطيف رسيد. وي‏ نامه‏اي‏ براي‏ عثمان‏بن معمر نوشت و دستور داد  ابن عبدالوهاب را به قتل برساند.

صاحب كتاب تاريخ نجد، عبدالله فيلبي‏ مي‏نويسد:

«قرار بر اين شد كه عثمان‏بن معمر از ميهمانش خلاصي‏ جويد، لذا از شيخ خواست هر مكاني‏ را كه خود شيخ دوست دارد انتخاب كرده، به همان جا رود. نتيجه‏اش اين شد كه شيخ درعيّه را براي‏ رحل اقامت مناسب ديد. عثمان‏بن معمر شخصي‏ به نام فريد را به همراه شيخ روانه ساخت و او را مكلَّف كرد تا در بين راه وي را از پاي‏ درآورد. ليكن فريد، سُستي‏ به خرج داد و ابن عبدالوهاب را ترور نكرد، بلكه بدون اين­كه هيچ آزاري‏ به او برساند، به عُيينه بازگشت.»

علاوه بر آن، صاحب كشف‏الارتياب، به نقل از سيد محمود شكري‏ مي‏نويسد: ابن عبدالوهاب در سال 1160 ق. به سوي درعيّه حركت كرد و درعيّه همان بلادي‏ است كه مسيلمة كذّاب در آن مي‏زيست.

هم پيماني با ابن سعود:

شيخ در سال 1160ق. وارد درعيه شد. امير آن شهر، محمد ابن سعود بود. او دعوت خود را با حاكم درعيّه در ميان نهاد و هر دو پيمان بستند كه رشتة دعوت از آنِ محمدبن عبدالوهاب و زمام حكومت در دست محمدبن سعود باشد؛از اين رو، همان پيشنهادي­كه به عثمان‏بن معمر داده بود، با ابن سعود در ميان گذاشت و بدين ترتيب رشتة اتحاد ميان اين دو نفر منعقد گرديد.

راويان مي‏گويند، امير محمدبن سعود با ابن عبدالوهاب بر جهاد در راه خدا(!) بيعت نمود ... در حالي‏ كهاين دو تن هيچ شهري‏ از شهرهاي‏ كفار؛ چه در شرق و چه در غرب را فتح نكرده‏اند و اين به اصطلاح جهادشان، بر ضد مسلمانان بود؛ همان مسلماناني‏ كه از اطاعت ابن سعود سرباز زدند. به همين دليل ابن سعود به ابن عبدالوهاب گفت: تو را بشارت مي‌دهم به پيروزي‏ و جهاد با كساني‏ كه مخالف توحيد هستند، امّا مي‏خواهم با تو، دو شرط داشته باشم:

1. وقتي‏ كه ما تو را ياري‏ كرديم و خداوند فتح و پيروزي‏ را نصيب ما و شما نمود، مي‏ترسم كه تو از ميان ما كوچ كرده، به جاي‏ ما،غير ما را ياري‏ كني و شيخ با او عهد و پيمان بست كه چنان كاري‏ را انجام ندهد.

 2. من خواهان آنم كه از اهل دُرعيّه به هنگام برداشت محصول، مالي‏ درخواست كنم، ولي‏ مي‏ترسم كه تو مانعشوي‏. شيخ گفت: شايد خداوند فتوحاتي‏ نصيم ما كند كه در اثر آن، غنايم زيادي‏ به دست آوري‏ و آن، بيش از آنچه باشد كه از اهل درعيّه خواهاني‏.[4]

 محمد بن سعود براي‏ استحكام اين روابط، يكي‏ از دختران ابن عبدالوهاب را براي‏ فرزندنش عبدالعزيز به همسري‏ گرفت.

 محمدجواد مغنيه در كتاب هذه هي‏ الوهابيّه مي‏نويسد:

بعد از آن­كه ابن عبدالوهاب احساس قدرت كرد، ياران خود را گرد آورد و آن­ها را براي‏ جهاد تحريك و آماده نمود و به شهرهاي‏ اطراف ـ‌كه مسلمين در آن مي‏زيستند ـ  نامه نوشت كه دعوتش را قبول كنند و به اطاعت او درآيند. او از كساني‏ كه به اطاعت او درمي‏آمدند 10/1 احشام و اموالشان را مي‏ستاند و هركس كه با او از در مخالفت برمي‏خاست، با يارانش به جنگ با او مي‏پرداخت. اوكه به قتل نفس خو گرفته بود، اموال مردم را به تاراج مي‏برد و اطفال و زنان را به اسيري‏ مي‏كشاند و شعارش اين بود كه به وهابيّت بگرويد وگرنه براي شما قتل و براي‏ زنانتان بيوه شدن و براي‏ فرزندانتان يتيمي‏ را به دنبال دارد.

اين است اساس و مبدأ وهابيت كه به خاطر هيچ مصلحتي‏ حاضر نبودند  از عقايد خود تنزل كنند و به همين دليل بود كه با ابن معمر معاهده بست ... او براي‏ پيشبرد اهداف خود، حاضر بود با هر قدرتي‏ هم‏پيمان شود.

 عبداللَّه فيلبي‏ در تاريخ نجد مي‏گويد: «ابن عبدالوهاب مبادي‏ فريضة مقدس جهاد را در مغز شاگردانش تزريق نمود و بدينسان بسياري‏ از شاگردانش مقدس‏ترين تعاليم استادشان را در جهاد يافتند؛ زيرا جهاد امري‏ است كه عرب به آن خو گرفته بود ـ البته منظور وي‏ از عادت عرب، قتل نفس و تاراج اموال است ـ شيخ، خمس غنيمت را به خزانة مركزي‏، به همان ترتيبي‏ كه امير سعود و ابن عبد الوهاب تقاضا كرده بودند، اختصاص داد و در قبالش، استيلاي شيخ محمد بر شؤون بلاد، بعد از يك يا دو سال، فراهم گرديد.»[5]

 خشونت وهابيت‏

 شايد تعجّب‏آور باشد اگر بشنويم كه استحكام وهابيت به همين شعاري‏ بود كه مطرح مي‏كردند و حتي‏ آوازة وهابيت از ابتدا تا عصر حاضر با همين شعار بالا گرفت و بنيان آن ريخته شد.  محمد بن سعود در آن زمان و روزگاري‏ كه با ابن عبدالوّهاب هم‏پيمان گرديد، به سختي‏ حكومت مي‌كرد و ابن سعود آنقدر از نظر مالي‏ متمكن نبود كه بتواند معيشت شاگردان خاص ابن عبدالوهاب را تأمين كند. اما بعد از جنگ‏هاي‏ اوليه، سيلي‏ از غنائم روانة شهرگرديد؛ به­گونه‌اي‏ كه اين غنائم را  طبق احكام خودشان عادلانه تقسيم كردند! كه خمس اموال غارت شده از مسلمانان  را ابن سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده نظام يك سهم و هر سواره‏نظام دو سهم، بين افراد لشكر تقسيم گرديد. تمسّك به عقايد وهابي، مي‏توانست افراد را ثروتمند سازد؛ چرا كه آن­ها با جنگ‏هايي‏ كه صورت مي‏دادند، به زعم خودشان اموال مشركان! را برمي‏داشتند و به مسلمانان واقعيِ‏ به نظر آن­ها، كه همگي‏ پيرو آيين وهابيت بودند! ـ مي‏سپردند.

 عثمان بن معمر كه از قدرت ابن سعود بيمناك شد، دختر خود را به همسري يكي‏ از پسران ابن سعود درآورد. اما آن كينه‏اي‏ كه بين ابن عبدالوهاب و امير عثمان بود، پاياني‏ نداشت و علتش ـ همچنانكه گذشت ـ اين بود كه عثمان بن معمر، ابن عبدالوهاب را از شهر راند و سرانجام همين­كينه باعث شد كه ابنعبدالوهاب شخصي‏ را مأمور كند تا عثمان را به قتل برساند.لذا عثمان در حالي‏ كه در محراب نماز بود، به قتل رسيد.

در كتابي‏ منتشر شده از وهابيون به نام«تاريخ نجد»آمده است: عثمان بن معمر، مشرك و كافر بود. وقتي‏ كه مسلمين بركفر او اطلاع يافتند، پيمان بستند تا بعد از نماز جمعه او را به قتل برسانند. لذا در ماه رجب سال 1163 ق. يعني‏ در ماه­هاي‏ حرام، در حالي‏ كه عثمان در محراب مسجد بود، او را به قتل رساندند. سه روز بعد از كشته شدن عثمان، محمدبن عبدالوهاب به عيينه آمد و به جاي‏ عثمان شخصي‏ به نام مشاري‏ بن معمر را كه از ياران ابن عبدالوهاب بود، بر آن شهر گمارد.

 مهاجمان به­دستور حكومت وقت و ابن عبدالوهاب به شهر يورش بردند و آن را تخريب و تمام ديوارهايش را ويران ساختند. چاه‌هاي‏ آب را پر ساختند. درختان را آتش زدند و به ناموس مسلمين دست‏درازي‏ كردند. شكم­هاي‏ زنان حامله را دريدند. دستان اطفال معصوم را بريدند و تمامي‏ آن­ها را با آتش‏سوزاندند. هر آنچه در خانه‏ها از پارچه‏هاي‏ رنگارنگ و زينت‏آلات يافتند، ربودند و بالأخره تمامي‏ مردان شهر را به قتل رساندند و شهر عيينه از آن سال (1163 ق.) تا به امروز مخروبه است.

 وهابيّت مجوّز چنين جناياتي را گفتار ابن عبدالوهاب مي‏دانستند؛ چرا كه او گفته بود: خداوند سبحان غضب خود را بر شهر عيينه و اهل آن سرازير كرد و براي‏ اين­كه آنان را از گناهانشان پاك كند، همه را نابود ساخت و اين غضب خداوند ـ عزّوجلّ ـ بر اهالي‏ شهر، به خاطر گفتار شرك آلودي‏ بود كه حاكم عيينه؛ يعني‏ عثمان بن معمر بر زبان راند و آن اين بود كه شخصي‏ نزد عثمان آمد و گفت: ملخ­ها به شهر ما حمله كرده‌اند و ما مي‏ترسيم كه زراعت را بخورند. عثمان در پاسخ با طعنه گفت: ما مرغاني‏ را براي‏ مقابله با ملخ­ها مي فرستيم تا آن­ها را بخورند. به خاطر همين حرفي‏ كه عثمان زد و ملخ­ها را به سُخره گرفت، خداوند سبحان بر شهر و مردم آن غضب نمود! و اين مسأله نشاني‏ از نشانه‏هاي‏ خداوند است كه جايز نيست ملخ­ها را به مسخره گرفت و خداوند هم ملخ­ها را به شهر فرستاد و اهل آن را نابود كرد!

 وقتي سعودي‏ها بر حاكم عيينه چيره شدند، در صدد بر آمدند قلمرو خود را گسترش دهند.پس به بلاد اسلامي‏ تعرض كردند. به همين دليل به تقويت قواي‏ خود پرداختند و در ابتدا لشكرِ خود را مجهّز به 7 گروه شترسوار نمودند. آنچه كه روشن است اين­كه، اين لشكر مجهّز و جنگجويان شترسوار، هيچ‏گاه در بلاد كفار و مشركان به جهاد نپرداختند و قلمرو به اصطلاح جهاد مقدسشان، خصوص بلاد مسلمانان بوده است. همانانيكه لا إله إلا ّ اللَّه... محمّد رسول‏اللَّه بر زبان داشتند.

 وقتي‏ ابن عبدالوهاب قدرت و سيطرة خود را مسلّم ديد، به اهل نجد ـ كه همگي‏ مسلمان و سني بودند ـ نامه‏اي‏ نوشت و از آن­ها خواست به مذهب توحيد داخل شوند، امّا گروهي‏ چون سخن ابن عبدالوهاب را  ناروا شمردند، از دستورش سرپيچي‏ كردندو گروه ديگر از ترس به اطاعت او درآمدند. وي‏ اهالي‏ درعيه را به جنگ و قتال فرمان مي­داد و آنان هم به دستورش عمل مي‏كردند و با ساير مسلمين به جنگ مي‏پرداختند. او بارها به جنگ با اهالي‏ نجد و احساء پرداخت كه توانست بعضي‏ از اين مردم را به اجبار مطيع خود گرداند و بعضي‏ ديگر هم از روي‏ رغبت، به اطاعت او در آمدند. سرانجام اين جنگ­ها آن شد كه تمام امارات نجد با زور و غلبه به دست آل سعود افتاد.[6]

وهابيت با شمشير!

از سنت­هايي‏ كه وهابيّت از خود به‏ جاي‏ گذاشت، قتل و خونريزي‏ است و ابن عبدالوهاب با شعارهاي‏ خود به همين امر دامن زد. او ‏گفت:

«لا عدل و لا سِلم و لا رحمة و لا إنسانية و لا حياة و لا شئ أبداً إلاّ الوهابيّة أو السيف؛ هيچ عدلي‏ و هيچ صلحي‏ و هيچ رحمتي‏ و انسانيّتي‏ نيست و زندگي‏ و هيچ چيزي‏ در بوتة وجود نيست، مگر در سايه وهابيّت يا شمشير.»

و محمد بن عبدالوهاب بايد بداند كه مسؤول تمام اين مسلمان‏كُشي‏‌هاو بدعت­ها است و ما را همين گفتار برادر ابن وهاب؛‏ شيخ سليمان بن عبدالوهاب، بس است كه گفت: «فأنتم تكفرون بأقل القيل و القال. بل تكفرون بما تظنّون أنتم انّه كفر، بل تكفّرون بصريح الإسلام، بل تكفرون من توقف عن تكفير من كفرتموه ...[7]؛ يعني‏ شما با كمترين حرف مردم را تكفير مي‏كنيد، بلكه به گمان و احتمال، كافر بودنآنان را تكفير مي‏كنيد، بلكه آن­هاييكه مسلمان هستند را كافر مي‏دانيد. اگر مردم با شما دربارة كسي كه او را كافر خوانده‌ايد، هم‏فكر نشوند آن­ها را نيز كافر مي‏دانيد!

رسوايي و افشاگري

حركت خشونت بار و انحرافي‏ محمّد بن عبدالوهاب و جريان حامي‏ او، سبب شد­كه برخي‏ از نزديكانش، از حمايت وي‏ دست بردرند و به افشاي‏ چهرة او بپردازند؛ به دو نمونة زير دقت كنيد:

1. سيد محمدبن اسماعيل.‏ 1182ق.)؛ او از قصيده‏اي‏كه در مدح محمدبن عبدالوهاب سرود، اظهار پشيماني­كرد. پيشتر وقتي­ موج دعوت به­توحيدِ ابن عبدالوهاب به يمن رسيد، امير محمدبن اسماعيل (1099 ـ 1182) قصيده‏اي‏ بلندبالا در مدح شيخ نجدي‏ ـ ابن عبدالوهاب ـ سرود كه مطلع آن چنين بود:

سَلام علي‏ نجد و من حلّ في‏ نجد

وان كان تسليمي‏ علي‏ البُعد لا يجدي‏

 

درود بر نجد و كسي‏ كه در آن قرار دارد، هر چند درود من از اين راهِ دور سودي ندارد.

    ولي‏ او هنگامي­كه خبرهاي‏ ناگواري‏ از قتل و غارت وهابيان شنيد، از سرودة خويش پشيمان شد و قصيده‏اي‏ نو در پشيماني‏ از تأييد وهابيان سرود كه با اين بيت آغاز مي‏شد:

رجعتُ عن القول الذي‏ قلت في‏ النجدي‏

و قد صَّح لي‏ عنه خلاف الذي‏ عندي‏

 

من از گفتار پيشين خود در حق آن مرد نجدي‏ بازگشتم؛ زيرا خلاف آنچه كه دربارة وي‏ مي‏پنداشتم، برايم ثابت شد.

از امير محمدبن اسماعيل[8] نقل شده كه وي‏ در شرح قصيدة فوق ـ كه آن را «محو الحوب‍ة في‏ شرح ابيات التوبه» ناميد ـ گفته است: وقتي‏ قصيدة اوّلم، كه در مدح ابن عبدالوهاب بود، به نجد رسيد، در صفر سال 1170 ق. شخصي‏ كه خود را شيخ مربد بن احمد تميمي‏ معرفي‏ كرد، نزد من آمد. او به همراه خود كتاب­هايي‏ از ابن تيميه و شاگردش ابن­قيمّ ـ كه با خطّ خود، آن­ها را استنساخ كرده بود ـ  داشت. اين شخص در شوال همان سال به وطن خود (نجد)بازگشت و مشخص شد كه او از شاگردان ابن عبدالوهاب است، لذا من قصيدة دوم خود را، كه بازگشت از قصيدة اوّل بود، به او دادم. البته علتش آن بود كه قبل از آمدن شيخ مربد، شخصي‏ به نام عبدالرحمان نجدي‏، كه فردي‏ فاضل بود، نزد من آمد و از حالات محمد بن عبدالوهاب برايم گفت. من آن حالات را زشت و ناپسند دانستم. او براي‏ من بازگو كرد كه چگونه شيخ محمد فتوا به خونريزي‏ و غارت اموال مسلمين، ولو با مكر و حيله مي‏دهد و نيز به تكفير امّت هدايت شده پرداخته است. من چندان از سخنان عبدالرحمان نجدي‏ اطمينان نداشتم تا اين­كه با شيخ مربد ـ كه فردي مشهور‏ بود ـ  برخورد نمودم. به همراه او تعدادي‏ از نامه‏هاي‏ شيخ محمد بن عبدالوهاب، كه در آن به تكفير امّت اسلام پرداخته و دستور به قتل و غارت آنها داده و شيخ مربد آن­ها را جمع‏آوري‏ كرده بود، به چشم مي‏خورد. از همان جا بود كه آن حالات و ويژگي­هايي‏ را كه عبدالرحمان نجدي‏ از ابن عبدالوهاب نقل نمود، برايم يقين‏ گرديد و دانستم كه شيخ محمد چيزي‏ اندك از شريعت مي‏داند و يا آن مقدار هم كه مي‏داند، در آن دقت‏نظر ندارد؛ چرا كه او استادي‏ قوي‏ نداشت تا او را به راه راست هدايت كند و علوم نافعه به او بياموزد. او فقط برخي‏ از كتبي كه ابن تيميه و شاگردش ابن قيّم تأليف كرده بودند، خوانده بود و همان مطالب را چشم بسته قبول كرده و تقليدي كُوركورانه از آن­ها داشت و حال آن­كه ابن تيميه و شاگردش تقليد را حرام مي‏دانستند.[9]

سيّد محسن امين مي‏گويد: «همين گفتار امير محمدبن اسماعيل دلالت دارد كه او از سخناني‏ كه به نفع وهابيّت گفته بود، برگشته است و شايد رجوع او بعد از تأليف رسالة «تطهير الاعتقاد عن اردان الالحاد» بوده است؛ چرا كه آن رساله در مفسده‏انگيزي‏ كمتر از نوشته‏هاي‏ ديگر ابن عبدالوهاب نيست.»[10]

 2. شيخ سليمان بن عبدالوهاب؛ برادر محمدبن عبدالوهاب، در كتاب الصواعق الالهيّه مي‏نويسد:

«پس همانا امروز مردم ‏ به كسي‏ مبتلاشده‏اند كه گفتار خود را منتسب به كتاب و سنّت مي‏داند و گمان مي‏كند كه از علوم كتاب و سنّت بهره‏برداري‏ مي‏كند. او در برداشت­هاي‏ غلط از كتاب و سنت، اهميتي‏ نمي‏دهد كه كسي‏ با او مخالفت كند. وقتي‏ از او درخواست مي‏كني‏ كه كلامش را بر اهل علم عرضه بدارد، ابا مي‏كند و زير بار نمي‏رود؛  بلكه مردم را مجبور مي‏كند تا به صريح گفتارش يا به مفهوم آن عمل نمايند. هر كس كه با او به مخالفت برخيزد،  تكفيرش مي‏كند. اين روش و مرام او است. وي‏ شخصيتي‏ است كه حتي‏ يك ويژگي‏ از خصلت­هاي‏ اهل اجتهاد را ندارد. به خدا سوگند در او اين يك خصلت نيست. به خدا قسم 10/1 اين خصلت هم نيست ... اِنّا للَّه ... امت اسلام همه داراي‏ يك زبان هستند. عقيده‏اي‏ واحد دارند؛ امّا او همه را كافر و جاهل مي‏داند.

    پروردگارا! اين گمراه را هدايت كن و او را به راه حقيقت بازگردان...»

    وي‏ در ادامه مي‏گويد: «اموري‏ كه باعث گرديد محمّدبن عبدالوهاب مسلمانان را تكفير كند، قبل از  احمدبن حنبل و ساير پيشوايان مسلمين بوده است؛ به طوري‏كه بلاد اسلام پر از اين‏گونه امور بود و از هيچ يك از رهبران مسلمين؛ حنفي، مالكي، شافعي و حنبلي‏ نقل نشده كه به­واسطة اين امر به تكفير مسلمين بپردازند و يا آن­ها را مرتد بخوانند و يا دستور به جهاد با آن­ها دهند و يا بلاد مسلمين را بلاد شرك و اهل آن را كافر حربي‏خوانند. در حالي‏ كه شما به سادگي‏ چنين اقوالي‏ را به زبان مي‏رانيد. شما كساني‏ را كه اين امور را انجام مي‏دهند و در واقع كافر نيستند، تكفير مي‏كنيد و اين امور از 800 سال پيش تا كنون بوده است و هيچ يك از علماي اسلام نگفته‏اند كه با انجام فلان كار، شخصِِ مسلمان كافر مي‏شود و من گمان نمي‏كنم كه فرد عاقلي، چنان سخني‏ به زبان براند. امّا به خدا قسم لازمة سخنان شما اين است كه امت اسلام، از علما و امرا و مردمان عادي‏ بعد از زمان احمد، كافر و مرتد گرديده‏اند. فانّإ للَّه ... و انسان‏ تأسف مي‏خورد كه اين حرف عوامانه را از شما مي‏شنود. چگونه است كه حجت شرعي‏ تنها براي‏ شما اقامه گرديد و شما عالم به آن هستيد يعني كه قبل  از شما، كسي‏ معرفت درستي‏ از دين اسلام نداشت! [11]

انحراف در افكار

 افكار انحرافي‏ ابن عبدالوهاب  را در نمونه‏هاي‏ ذيل مي‏توان جست‏:

 1 . زيني‏ دحلان مي‏گويد: «محمدبن عبدالوهاب،  روز جمعه­اي، در مسجد درعيّه، خطبه‏‏ خواند و در آن خطبه گفت: هر كس به پيامبر9 توسل جويد، كافر است. برادرش شيخ سليمان، كه مخالف افكار و اقوال محمّد بود؛ وقتي در يكي‏ از روزها ملاقاتي‏ ميان آن دو برادر صورت گرفت، شيخ سليمان به برادرش محمد گفت: ‏ محمد! در نظر تو، اركان دين اسلام چندتا  است؟ محمد پاسخ داد: پنج‏تا. شيخ سليمان گفت: ولي تو اركان اسلام را شش‏ مي‏داني‏ كه ششمين آن اين است: «هركس از تو پيروي‏ نكند، مسلمان نيست.»

2 . شخص ديگري‏ از محمدبن عبدالوهاب پرسيد: خداوند در هر شب از شب­هاي ماه رمضان، چه تعداد از مسلمانان را آزاد  مي­كند و از عذاب مي‏رهاند؟ شيخ محمد گفت: در هر شب ماه رمضان 100 هزار نفر را آزاد مي‏كند و در آخرين شب ماه رمضان به اندازة تمام اين شب­ها كه آزاد كرد، از آتش مي‏رهاند و آزاد مي‏كند. آن شخص گفت: كساني­كه از تو پيروي‏ مي‏كنند، به اندازة ‏10/1 آنچه تو گفتي‏، نيستند.

اين­هايي‏ را كه خداوند عزّوجلّ آزاد مي‏كند، همه مسلمان­اند، در حالي‏ كه تو فقط كساني‏ را كه از تو پيروي‏ مي‏كنند مسلمان مي‏داني‏ و معتقد به كفر ديگر مسلماناني‏. محمد بن عبدالوهاب از جواب اين شخص شگفت‏زده شد و سكوت اختيار كرد.[12]

 3 . جميل صدقي‏ مي‏گويد: محمد بن عبدالوهاب، كساني‏ را كه از شهروندان بودند و به او مي‏گرويدند، «انصار» مي‏ناميد وكساني­كه از جاهاي‏ ديگر آمده و از وي پيروي مي­كردند، «مهاجر» مي‏خواند و كساني‌ كه‏ قبل از گرويدن به مذهب او حجّةالاسلام انجام داده و قصد پيروي‏ از آيين او را داشتند، دستور مي‏داد بعد از گرويدن، دوباره حج انجام دهند و پيش از آن، به آن­ها مي‏گفت:

 شهادت بده كه تو مشرك بودي‏ و شهادت بده كه پدر و مادر تو مشرك بودند و نيز شهادت بده فلاني‏ و فلاني‏ ـ كه منظورش بزرگان از اهل علم بوده و از دنيا رفتند ـ از كافران هستند؛ اگر شخصي‏ به اين موارد شهادت مي‏داد، قبول مي‏كرد تا داخل در مذهبش شود.

او با صراحت، به تكفير امت، از صدراسلام تا سال 600 ق. مي‏پرداخت و هر كس را كه از او پيروي‏ نمي‏كرد تكفير مي‏نمود، اگر چه آن شخص از پرهيزگارترين مسلمانان بود و خلاصة سخن اين­كه: همگي‏ را مشرك مي‏ناميد و خون و اموال‏شان را مباح مي‏دانست و ايمان را در پيروان خود، احتكار مي‏كرد[13].

4 . محمدبن عبدالوهاب، درود بر پيامبر خدا9  بعد از اذان را زشت مي‏شمرد و از ذكر درود بر پيامبر در شب جمعه و اين­كه با صداي‏ بلند بر روي‏ منابر بر پيامبر درود بفرستند، نهي‏ مي‏نمود و هركس از دستورش سرپيچي‏ مي‏كرد، به شدت تحت تعقيب قرار مي‏گرفت. حتي‏ وي‏ فرد نابينايي‏ را كه مؤذّن بود و بعد از اذان بر پيامبر خدا درود فرستاد، به قتل رسانيد. او فريبكارانه به يارانش القا مي‏كرد كه اين عمل من محافظت از حريم توحيد است. او  بسياري‏ از كتابهايي‏ راكه در موضوع درود بر پيامبر بود؛ مانند دلائل الخيرات و ... به آتش كشيد. حتي به همين نيز اكتفا نكرد، بلكه بسياري‏ از كتب فقهي‏ و تفسيري‏ و حديثي را‏ كه مخالف با مطالب بي محتواياو بود، به شعله‏هاي‏ آتش سپرد.[14]

    5 . زيني‏ دحلان مي‏نويسد: «وهابيان در زمان دولت شريف مسعود بن سعيد (1165ق.) 30 نفر از علماي خود را نزد وي‏ فرستادند. شريف به علماي حرمين دستور داد با آن 30 تن مناظره كنند. علماي حرمين به مناظره نشستند، بعد از مناظره، متوجه فساد عقيدة ايشان شدند؛ لذا حاكم شرع‏ نامه‏اي‏ مبني‏ بر كفر آنان نوشت و دستور به حبس­شان داد. نتيجه اين شد كه برخي  از حبس شده، برخي ديگر گريختند.[15]

6 . در زمان دولت شريف احمد (1195ق.) امير درعيّه بعضي‏ از علماي خود را نزد شريف احمد فرستاد. علماي مكه به مناظره با آن­ها پرداختند و كفر آن­ها را ثابت كردند، لذا به آن­ها اجازة حج داده نشد.[16]

7 .وقتي‏ مردم از زيارت قبر پيامبر خدا9 منع گرديدند، گروهي‏ از مردمان احساء تحمّل نكرده، براي‏ زيارت قبر آن حضرت به مدينه حركت كردند. خبر حركت به وهابيون رسيد و از طرفي‏ اين گروه مي‏بايست در هنگام مراجعت، از درعيّه عبور مي‌كردند. وقتي‏  وارد درعيّه شدند، آنانرا گرفته، ريشهايشان را تراشيدند و وارونه سوار بر مركبشان كردند و تا احساء به همين منوال بردند[17].

  8 . يك بار خبر به وهابيون رسيد كه گروهي‏ قصد زيارت و حج دارند و مي‏خواهند از درعيّه عبور كنند. بعضي‏ از علماي وهابي به پيروان خود مي‏گفتند:  مشركين را رها كنيد و بگذاريد به مدينه بروند، اما آنان‏ كه مسلمان هستند، با ما همين­جا مي‏مانند[18].

دربارة مسلمين‏

ابن عبدالوهاب دربارة مسلمانان عقيده‏اي‏ خاص و انحرافي‏ دارد. او در كتاب­هاي‏ خود مي‏گويد:

1 . كفاري‏ كه پيامبر9  خدا با آن­ها به مقابله برخاست،  اقرار داشتند كه خداوند، خالق و رازق و مدبر است، ولي‏ پيامبر به مجرد اين اقرار، آن­ها را داخل در اسلام به حساب نياورد، به خاطر اين­كه خداوند فرمود: «قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ ... فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلاَ تَتَّقُونَ»[19].

 2 . همانا مشركان مي‏گفتند: ما بت­ها را نمي‏خوانيم
و در دعا توجهي‏ به آن­ها نداريم، مگر به­خاطر طلب قرب
 و شفاعت... .

(وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي) »[20].

  اين نوعي‏ مغالطه و وارونه جلوه دادن حقايق است؛ زيرا پيامبر با آن­ها بدان جهت­كه بت­ها را شفيع قرار مي‏دهند نجنگيد، بلكه از آن رو جنگيد كه اولاً: بت­ها را معبود خود قرار مي‏دهند و ثانياً از آن­ها طلب شفاعت مي‏كنند.

    3 .به يقين، پيامبرخدا بر قومي‏ مبعوث گرديد كه معبودهاي‏ گوناگوني‏ داشتند؛ بعضي‏ فرشتگان را عبادت مي‏كردند و بعضي‏ ديگر انبيا را مورد پرستش قرار مي‏دادند. بعضي‏ درختان و سنگ­ها، برخي ديگر خورشيد و ماه را مي‌پرستيدند؛ امّا پيامبر با همة اين­ها به جنگ برخاستو فرقي‏ ميان آن­ها نگذاشت.

    4 . مشركان زمان ما، شركشان پررنگ­تر از شرك مشركان صدر اسلام است؛زيرا آن­ها در ناز و نعمت مشرك بودند و در سختي موحّد، اما مشركان امروز در هر دو حالت مشرك‌اند. خداوند فرموده: )فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي‏ الْبَرِّ اذا هُمْ يُشْرِكُونَ([21] و مقصودش عموم مسلمين است؛ چرا كه اين­ها در سختي‏ها و در ناز و نعمت به پيامبر توسل مي‏جويند و به همين خاطر شركشان غليظ­تر از شرك مشركان صدر اسلام است.

در حالي‏كه سخن ابن عبدالوهاب باطل است؛ چرا كه ميان مسلمانان و كساني­ كه بت­ها را مي‏پرستند، تفاوت بسيار است؛معبود مسلمانان خداست و بس و توجه و توسّلشان به پيامبر9  به اين جهت است كه آن­حضرت چون عظمتي‏ نزد خداوند دارد، برايشان دعا كرده، نزد خداوند عزّوجلّ شفيع آن­ها باشد. اين عمل مسلمين كجا و عمل بندگان طاغوت،كه به پرستش بتان مي‏پردازند و خداوند را معبود خود قرار نمي‏دهند، كجا!؛ از اين‌رو، سخن پسر عبدالوهاب مغالطه‏اي‏ است كه نمونه­اش بسيار است؛ مثلاً گفته است: «خداوند، پيامبر9  را به سوي‏ مردمي‏ فرستاد كه زياد عبادتش مي‏كردند و در راه خدا صدقه مي‏دادند. امّا اين افراد بعضي‏ از مخلوقات را بين خود و خداوند قرار داده، مي‏گويند: هدف ما از اين عمل، تقرّب به خداوند است و مي‏خواهيم اين­ها را شفيع خود نزد خدا قرار دهيم».

  ابن عبدالوهاب، اشكال خود را متمركز در «واسطه» كرده و واسطه قرار دادن نزد خداوند را شرك مي‏داند. در حالي‏ كه اوّلاً:  مشركان مخلوقات را پرستش مي‏كردند و ثانياً: آن­ها را واسطه در نظر مي‏گرفتند.  لذا آنچه­كه ممنوع است، عبادت غير خدا است، نه صرف واسطه قرار دادن و شيخ در تشخيص ملاك شرك، به خطا رفته است؛ چرا كه مسلمانان تنهاخدا رامي­پرستند و واسطه را  براي‏ تقرّب و شفاعت قرار مي‏دهند.

شعار تكفير

از ديگر شعارهاي‏ وهابيان، تكفير مسلمان است. شاهد اين مطلب گفتاري‏ از آلوسي‏، صاحب كتاب نجد است. 

آلوسي‏ از چهره‏هاي‏ مورد تأييد وهابيت، در مورد سعودبن عبدالعزيز مطالبي‏ آورده ، در ادامه مي‏نويسد:

«سعود با لشكريان‏ خود توانست بزرگان و رؤساي‏ عرب را وادار به تسليم كند. او مردم را از انجام فريضة حج باز مي‏داشت و بر سلطان وقت مي­شوريد و در تكفير مخالفان خود غلوّ مي‏كرد و در بعضي‏ از احكام به شدت سخت‏گيري‏ و اكثر امور دين را حمل بر ظواهر مي‏كرد  وحال آن­كه انصاف برگزيدن راه ميانه و كاستن از سخت‏گيري‏هايي‏ بود كه علماي نجد انجام مي‏دادند؛ مانند  جهاد في سبيل الله شمردن غارت اموال مسلمين و ايجاد مانع براي مردم در انجام اعمال حج­ و نيز گرفتن جلوي‏ تساهلي‏كه مردم عراق و شامات و ... داشتند[22].

 البته وهابيان در اين اواخر، تغيير سياست داده، آشكارا به تكفير مسلمين نمي‏پردازند و تهمت تكفير در نوشته­هايشان كمتر ديده مي‏شود، ولي در مورد شيعه همچنان شيوة تكفير و تهمت را آشكارا به­كار مي‏برند. انصافي‏ را كه آلوسي‏ مدعي‏ آن است، در كجا مي‏توان يافت؟ آيا كشتار و تجاوزي‏ را كه وهابيت در كربلا و نجف به راه انداختند، مي‏توان فراموش كرد؟[23]

راز گسترش‏

ابن عبدالوهاب ادامه دهندة افكار ابن تيميه بوده ولي در اين ميان ابن تيميه توفيقي‏ به دست نياورد و نتوانست با افكار خود در بين مسلمانان جا باز كند، اما محمدبن عبدالوهاب توانست به موفقيّت دست يابد. دليلش آن بود كه ابن تيميّه افكار خود را در زماني‏ عرضه كرد كه در ميان مردم، انبوهي‏ از علماي اسلام مي‏زيستند و مردم از نظر فكري‏ درجايگاه مناسبي‏ قرار داشتند، از اين رو، تضاد ميان افكار علما و نظريات ابن تيميه باعث شد كه علما با براهين قاطع و مستدل افكارش را به بوتة نقد كشانند و بطلان نظرياتش را آشكار سازند؛ اما پسر وهاب زماني‏ افكار و نظرياتش را عرضه كردكه آن منطقه مملوّ از افراد‏ بي‏سواد و جاهل بودكه حتي‏ مبادي‏ اوليّة اسلام را نمي‏دانستند و از سويي‏ ابن عبدالوهاب به وسيلة‏ خاندان سعودي‏ حمايت و ياري‏ مي‏شد.

الرهاوي‏ مي­نو­يسد:

«وقتي‏ ابن عبدالوهاب متوجه شد كه عموم بلاد نجد، از دنياي‏ تمدن و پيشرفت به دور هستند و همچنان از نظر مادي‏ ساده زيست و از نظر فكري‏ مستضعف­اند و در همان سادگي‏ فطري به سر مي‏برند و جهالت بر آنان غلبه يافته و هيچگونه اطلاعي‏ از علوم عقليّه ندارند، تمام تلاش خود را صرف كرد تا به طريقي‏ در دل­هاي‏ اين مردم ساده، نفوذ كند و بذرهاي‏ نفاق و فساد را در دل آن­ها بكارد و اين آرزويي‏ بود كه از گذشته‌هاي دور در دل داشت. او توانست از جهل و بي‏سوادي‏ مردم استفاده كند و به برتري‏ برسد و از سادگي‏ مردم سوء استفاده كرده، خود را مجدّد دين، مجتهد در احكام دين، معرفي‏ نمود و با اين حربه به تكفير تمام طوايف مسلمين پرداخت و همه را مشرك و حتي‏ كفرشان را بدتر و شديدتر از كفر و شرك مشركان صدر اسلام دانست. او آياتي از قرآن‏ را كه دربارة مشركان نازل شده بود، حمل بر تمام مسلمين كرد كه به زيارت قبر پيامبرشان مي‏رفتند و آن حضرت را نزد خداوند شفيع خود قرار مي‏دادند.»[24]

رد و نقد مكتوب

كتاب­هايي‏ كه در ردّ  افكار محمدبن عبدالوهاب نگاشته شده، بسيار است؛علماي اهل سنت تقريباً 40 كتاب در ردّ افكار محمدبن عبد الوهاب نوشته­اند كه از جملة آن­ها مي‏توان به آثاري كه در پي مي­آيد،  اشاره كرد:

1 .مقدمه استادش محمدبن سليمان الكردي‏ الشافعي‏ كه تقريظي‏ است بر رسالة سليمان بن عبدالوهاب. در اين مقدمه به گمراهي‏ و خروج ابن عبدالوهاب از دين اشاره شده است. همچنان­كه استاد ديگرش،‏ محمد حياة السندي‏ و پدر شيخ؛ يعني‏ عبدالوهاب، بدان اشاره كرده­اند.

2 .تجريد سيف الجهاد لمدّعي‏ الاجتهاد؛ اثر استاد وي، عبداللَّه بن اللطيف الشافعي‏.

 3 .الصواعق و الرعود؛ تأليف عفيف الدين عبداللَّه الحنبلي[25].

 4 .تهكم المقلدين بمن ادّعي‏ تجديدالدين؛ از محمد بن عبدالرحمن بن عقالق حنبلي‏. وي‏ در اين كتاب همة آن مسائلي‏ را كه از بدعت­هاي‏ ابن عبدالوهاب بود، متعرض گرديد و هر يك از اين مسائل را به شيواترين وجه پاسخ داد.

 5 .رسالة احمدبن علي‏ القباني؛ فصول اين كتاب، بر ردّ معتقدات ابن عبدالوهاب و به­چالش كشاندن نظريات انحرافيِ‏ او كفايت مي‏كند.

 6 .المقالات الوفيه في‏ الرد علي‏ الوهابيه؛تأليف شيخ حسن قزبك.

 7 .الأقوال المرضيةفي ‏ الرد علي‏ الوهابيّه؛ از شيخ عطاء الكسم الدمشقي‏.

 8 .الصارم الهندي‏ في‏ عنق النجدي؛ اثر شيخ عطاء المكي‏.

 9 .رسالة للشيخ؛ عبداللَّه بن عيسي‏ المويسي‏.

 10 .رساله‏اي‏ از شيخ احمد مصري‏ احسائي‏.

 11 .السيوف الصقال في‏ اعناق من انكر علي‏ الأولياء بعد الانتقال؛ از يكي‏ از علماي بيت‏المقدس.

 12 .الانتصار للأولياء  الأبرار؛ اثر طاهر سنبل الحنفي‏.

 13 .مصباح الأنام و جلاء الظلام في‏ ردّ شبه البدعيالنجدي‏ التي‏ أضل بها العوام: اثر سيد علوي‏ بن حداد.

 14 .قصيده‏اي‏ از شيخ ابن غلبون الليبي‏ رد قصيده صنعاني

سلامي‏ علي‏ اهل الاصابة و الرشد و ليس علي‏ نجد وَ مَنْ حلّ في‏ نجد. (شعر است؟؟؟)

 15 .الدررالسنيهفي‏ الرد علي‏ الوهابيّه؛ اثر مفتي‏ مكه، احمد زيني‏ دحلان.

 16 . شواهد الحق في‏ التوسل بسيد الخلق؛ اثر شيخ يوسف النبهاني.

 17 .اظهار العقوق ممّن منع التوسل بالنبي‏ و الولي‏ الصدوق؛ تأليف شيخ المشرفي‏ المالكي‏.

 18.رسالة في‏ جواز التوسل؛ از شيخ مهدي‏ الوازناني،‏ مفتي‏ فاس.

 19.جلال الحق في‏ كشف احوال اشرار الخلق؛ شيخ ابراهيم الحلمي القادري‏.

 20 .النقول الشرعيةفي‏ الردّ علي‏ الوهابيّه؛ اثر حسن شيخ الحنبلي‏.

 21 . السيف الباتر لعنق المنكر علي‏ الأكابر؛ از سيد علوي‏ بن احمد.

 22. تحريض الأغبياء علي‏ الاستغاثة بالأنبياء و الأولياء؛ تأليف عبداللَّه بن ابراهيم ميرغني‏.

 گفتني است، آثاراماميّه نيز، كه در ردّ انحرافات ابن عبدالوهاب نگاشته شده، متعدد است و مي‏توان به چند مورد آن، براي نمونه‏ اشاره كرد:

 1 .منهج الرشاد لمن أراد السداد؛از شيخ جعفر كاشف الغطاء.

 2 . الآيات البينّات في‏ قمع البدع و الضلالات؛ اثر محمدحسين كاشف الغطاء.

 

 3 .الآيات الجليّهفي ردّ شبهات الوهابيّه؛ مرتضي‏ كاشف الغطاء.

 4 .إزاحةالوسوسه عن تقبيل الأعتاب المقدسه؛ از شيخ عبداللَّه المامقاني‏.

 5 .البراهين الجليّةفي دفع شبه الوهابية؛ اثر محمدحسن القزويني‏.

 6 .دعوي‏ الهدي‏ إلي‏ الورع في‏ الأفعال و الفتوي‏؛ از شيخ جواد البلاغي‏.

 7 . الردّ علي‏ الوهابيه؛ محمدعلي‏ الغروي‏.

 8 .الرد علي‏ الوهابيه؛ سيدحسن الصدر.

 9 . كشف الارتياب في اتباع محمد بن عبدالوهاب؛ السيد محسن الأمين.

 10.المواسم و المراسم؛ جعفر مرتضي‏ عاملي‏.

 11.  هذه هي‏ الوهابيه؛ محمدجواد المغنيه.

 12. التبرك؛ اثر علي‏ احمد ميانجي‏.

 13 . مع الوهابيين في‏ خططهم و عقائدهم؛ اثر استاد جعفر سبحاني‏.

 14.الوهابيهفي‏ الميزان؛ از استاد جعفر سبحاني‏.

 15.روافد الإيمان إلي‏ عقائد الإسلام؛ از نجم الدين طبسي‏.



[1] .  زعماء الاصلاح في العصر الحديث،‌ ص10

[2] .  سير اعلام النبلاء،ج1 ، ص 317 . طليحه يكي‏ از صحابه بود. وي در سال 9 هجري‏ اسلام آورد و سپس مرتد شد و به طائفه  آل جفنه (در شام) ملحق گرديد و دوباره در زمان عمر به اسلام بازگشت و به حج آمد. عمر به او گفت: تو را دوست ندارم چون تو دو نفر از نيروهاي‏ اطلاعات ـ عملياتي‏ به نام عكاشة بن محصن و ثابت بن اقرم را به قتل رساندي‏ ـ سرانجام او در جنگ نهاوند كشته شد.

[3] .  زيد بن خطاب، برادر عمر بن خطاب و از او بزرگتر بود و قبل از او اسلام آورد. ظاهراً در تماميجنگ‏هاي‏ پيامبر شركت كرده، در جنگ يمامه در سال 12 هجري‏ به همراه 600 نفر از اصحاب پيامبر كشته شد؛ سير اعلام النبلاء، ج1، ص298

[4] .  محاضرات في‏ تاريخ الدولة السعوديه،صص13 و 14

[5] .  ابن عابدين كه معاصر فتنه وهابيت بود، در سال 1252 ق. درگذشت. او در كتاب خود به نام الرد المُحتار در باب جهاد البغاةمي‏نويسد: مطلب الوهابيه خوارج زماننا.

[6] .  كشف‏الارتياب، ص13

[7] .  الصواعق الالهيّه، ص27

[8] .  او نويسنده كتاب سبل السلام در شرح بلوغ المرامعسقلاني‏ است و در سال 1182ق. درگذشت.

[9] .  كشف‏الارتياب، ص8

[10] .  همان.

[11] .  الصواعق الالهيه،ص4

[12] .  الدرر السنية في الرد علي الوهابيه،ص39

[13] .  همان، الفجرالصادق، ص17

[14] .  همان، الفجرالصادق،ص17

[15] .  الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39

[16] .  همان.

[17] .  الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39

[18] .  كشف الارتياب، ص15،‌به نقل از خلاصة الكلام.

[19] .  يونس: 31

[20] .  زمر: 3

[21] .  عنكبوت: 65

[22] . كشف الارتياب، ص913؛ بهنقل از كتابتاريخنجد،‌محمودشكري آلوسي.

[23] . بحوث في الملل والنحل، ج4،‌ ص352

[24] .   الفجر الصادق،ص14

[25] .  علامه علوي‏ بن احمد الحداد مي‏گويد:

 «من تقريظهاي‏ علماي بصره و بغداد و حلب و احساء و ... را بر آن نگاشتم و محمدبن بشير قاضي‏ رأس الخيمه در منطقه عجمان آن را تلخيص نمود.


| شناسه مطلب: 74758