بخش 1
مقدمه منصور حلاج فرخی سیستانی ناصر خسرو
|
1 |
|
گلچين شعر حج
گردآوردندگان
دكتر سعيد سمنانيان و الهه منفرد
|
2 |
|
بسمه تعالي
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم * * * سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور
آنچه پيش رو داريد حاصل تأملي است عاشقانه در پهنه ادب منظوم فارسي از جانب فردي كه به طور معمول و حرفه اي كار او ارتباطي با درياي بيكران ادب فارسي ندارد ليكن به سبب شوقي كه بر اثر ديدار از خانه خدا نصيبش شده سعي كرده است كه عاشقان ديگر را در اين خط معنوي بهره مند و همراه خود گرداند . شوق ديدار دوست و طواف خانه او از آغاز ظهور اسلام و ارمغاني كه پيامبر اكرم ( ص ) براي بشريت آورد همواره آرزوي مسلمانان در اقصي نقاط گيتي بوده است و در اين راه سر از پا نمي شناخته اند . وصف اين سفر روحاني و بيان احوالي كه به توصيف نمي آيد كاري است بس دشوار و ديرياب ليكن راهيان آن هر گاه فرصتي يافته اند ديگران را از اين توفيق الهي بي نصيب نگذاشته اند كه حاصل آن گزارشهايي است شيرين و خواندني كه در طول تاريخ صاحبان قلم و بيان عرضه داشته اند و بخش مهمي از بيان اين احوال به زبان شعر بيان گرديده است و كمتر شاعري است در ادب فارسي بويژه در شعر قديم فارسي كه اشاره اي به اين سفر معنوي نداشته باشد . در اين مجموعه مؤلف بزرگوار كوشش كرده است كه با غور در آثار شاعران روزگاران گذشته و حاضر تصويري گويا از كعبه و مراسم حج در بيان و تصوير گريهاي متنوع شاعران را براي مخاطبان خود فراهم كرده و از اين طريق خوانندگانش را در اين فيض معنوي با خود شريك نمايد . البته داعيه مؤلف محترم عرضه پژوهشي در چارچوبهاي حرفه اي و معمول دانشگاهي و براي مخاطبان خاص نبوده است كه خود مقوله ديگري است بلكه در اين گلچين هدف بهره گيري كليه مخاطبان علاقه مند به زيارت خانه خدا بوده است تا جلوه هايي از بازتاب حج در ادب فارسي آشنايي بيشتري پيدا كنند . از درگاه رب جليل و يكتا دوست بشر ، آرزوي كاميابي مؤلف گرامي را در اين عرصه پر نور آرزومنديم . 11ن 7ر
دكتر سعيد بزرگ بيگدلي
گروه ادبيات و زبان فارسي
|
3 |
|
بسمه تعالي
مقدمه
در طول هزار و چهار صد سال تاريخ پر فراز و نشيب اسلام ميليون ها مسلمان از اقصي نقاط جهان با عشق و تمناي وصال براي انجام فريضه حج ، ترك ديار نموده و به سوي خانه خدا رهسپار شده اند . براي رسيدن به اين وادي گرم و بي آب و علف ، ولي پر رمز و راز ، بعضاً با پاي پياده ، برخي سوار بر چارپايان يا كشتي و در دهه هاي اخير با ماشين و هواپيما زائران طي طريق كرده ، خستگي راه و خطرات مسير را تحمل نموده اند . جالب توجه است كه مشكلات سفر ، بيماري و حتي مرگ زوار ، نه تنها باعث سستي يا انصراف حجاج نگشته بلكه روز به روز بر تعداد آنان افزوده شده ، تا بجايي كه اكنون بصورت ميعادي ويژه و منحصر بفرد در كره خاكي درآمده است . در طول اين سالها ، سفر حج و مناسك آن تاثيرات روحي و عرفاني بي بديل آن ، جايگاه خاصي در ميان شعراي پارسي گو ، از متقدمين تا متاخرين يافته است . بسياري از اين اديبان ، حسب و عمق و تاثير روحاني كه از اين سفر الهي يافته و بر مبناي قدرت كلام خود ، به خلق آثاري دست يازيده اند كه همچون ستون هايي استوار براي هميشه در تاريخ ادبيات ايران باقي خواهند ماند . مطمئناً مطالعه اين جوشش هاي عارفانه براي زائران خانه خدا ، وسعت ديد و عمق احساس زايدالوصفي ايجاد مي نمايد كه به هر چه پربارتر شدن اين سفر يگانه مي انجامد . لازم به ذكراست كه ترتيب ارائه اشعار در اين گلچين بر مبناي تقدم و تاخر حيات و سروده شاعر گرانمايه مي باشد . علاوه بر اين معدودي از ادبيات شعرا كه در آن واژه هاي مربوط به حج براي توصيف ديگر اغراض شاعر بكار گرفته شده نيز آورده شده است . انشااله گردآوري اين مجموعه ، مورد پسند و قبول صاحب خانه و حجاج گرامي واقع گردد .
به اميد حق
دكتر سعيد سمنانيان ـ الهه منفرد
|
4 |
|
منصور حلاج
حلاج شهرت ابو مغيث حسين ابن منصور ( 234 هـ . ق . ـ م / 309 هـ . ق . ) عارف و صوفي مشهور اسلام است ، اصل وي از بيضا ( فارس ) بود وليكن در اواسط و عراق نشو و نما يافت و در 12 سالگي قرآن كريم را حفظ كرد و در حدود سنه 299هـ . ق . طريقه و مذهب خاصي اظهار كرد ، و عده اي از او پيروي كردند ، و او به مسافرت و نشر عقايد و تعاليم خويش پرداخت ، و گويند دعوي خدائي كرد ، و بعضي او را به صوفيه منسوب كردند و برخي او را به تشيع منتسب نمودند . عاقبت مقتدر ، خليفه عباسي ، او را بگرفت و به زندان كرد و بعد از 9 سال حبس و شكنجه به سختي بكشت و گويند جسدش را بسوزاندند و سرش را بر بالاي جسر بغداد زدند . اما پيروانش معتقدند كه او را نكشتند . حلاج سخنان غريب گفت ، و كتابهاي عجيب تصنيف كرد ، مانند طاسين الازل ، قرآن القرآن ، والكبريت الاحمر ، و اشعاري نيز از او باقي است .
|
2 |
|
كعبه صورت اگر دور است و ره ناايمن است * * * كعبه معني بجو اي طالب معني بيا
گر خليل الله به بطحا كعبه اي بنياد كرد * * * در خراسان كرد ايزد كعبه ديگر بنا
از شرف آن كعبه آمد قبله گاه خاص وعام * * * در صفا اين كعبه آمد سجده گاه اصفيا
از صفا و مروه آن كعبه اجگر دارد شرف * * * از مروت وز صفا اين كعبه دارد صدبها
از منا بازار آن كعبه اگر آراسته است * * * اندر اين كعبه بود بازار حاجات ومنا
از وجود مصطفي گر گشت آن كعبه عزيز * * * يافت اين كعبه شرف از نور چشم مصطفي
خواجه هر دو سرا يعني امام هشتمين * * * سر جان مرتضي سلطان علي موسي الرضا
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت * * * آفتاب اوج عزت شاه فوج اوليا
* * * 8
ذات با جود و سجودش بود از ابناي نوح * * * كشتي اش زان يافت بر جودي محل استوا
چون يكي بود از دعا گويان جان او خليل * * * آتش نمرود بر وي گشت باغ دلگشا
* * * 30
تا عشق توام بدرقه راه حجاز است * * * اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستيم * * * در هر قدمي كعبه صد گونه نياز است
عمريست كه در آتش سوداي تو چون شمع * * * كار دل آشفته من سوز و گداز است
نزديك محبان ره كعبه دو سه گام است * * * كوته نظر است آنكه بگويد كه دراز است
عشقست كه در كسوت هر عاشق و معشوق * * * گه اصل نياز است و گهي مايه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پيدا * * * آفاق پر از قصه گيسوي دراز است
من بنده ندارم هنري در خور شه ليك * * * از روي كرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بيابند * * * در جان حسين آرزوي عزم حجاز است
|
3 |
|
* * * 57
چو عاشقان حرم كعبه لقا جويند * * * قدم چو سست شود در رهش به سر پويند
براي غسل كه در طوف كعبه مسكون است * * * وجود خويش به خوناب ديده ها شويند
به بوي دوست چو احرام صدق بربندند * * * ز خار باديه گلهاي آرزو بويند
خزينه هاي سلاطين به نيم جو نخرند * * * شكستگان كه گدايان درگه اويند
مقام روضه فردوس آرزو نكنند * * * مجردان كه مقيمان خاك آن كويند
به صورت ارچه محبان دوست بسيارند * * * وليك يك صفت و يك حديث و يك رويند
اگر چه همچو حسينند واقف اسرار * * * چو محرمي نبود راز دل نمي گويند
* * * 67
عشاق وفا پيشه اگر محرم مائيد * * * از خود به درآئيد و در اين بزم در آئيد
در بزم احد غير يكي راه ندارد * * * با كثرت موهوم در اين بزم ميائيد
تا نقش رخ دوست در آيينه ببينيد * * * زنگار خود از آينه دل بزدائيد
چون صاف شد آيينه زاغيار بدانيد * * * كايينه و هم ناظر و منظور شمائيد
كونين چه جسم است و شما جان مقدس * * * عالم چو طلسم است و شما گنج بقائيد
مستور شد اندر صدف آن گوهر كمياب * * * گوهر بنمايد چو صدف را بگشائيد
در كعبه دل عيد تجلي جمالت * * * اي قوم به حج رفته كجائيد كجائيد
سرگشته در آن باديه تا چند بپوئيد * * * معشوق همين جاست بيائيد بيائيد
چون مقصد اصلي ز حرم كعبه وصل است * * * غافل ز چنين كعبه مقصود چرائيد
گفتار حسين است ز اسرار خدائي * * * دانيدش اگر واقف اسرار خدائيد
* * * 87
امير قافله كوس رحيل زد اي يار * * * چرا ز خواب بطالت نمي شوي بيدار
|
4 |
|
ميان باديه تو خفته اي و از هر سو * * * براي غارت عمر تو قاصدان در كار
دلا نگر كه رفيقان هم نفس رفتند * * * تو منقطه ز رفيقان بوادي خونخوار
به شوق بند ز ميقات صدق احرامي * * * كه تا شوي همه عمره ز خويش برخوردار
وقوف در عرفات شريف عرفان كن * * * طواف كعبه حق از سر صفا بگذار
اگر به صدر حرم ره نمي تواني برد * * * نماي سعي كه اندر حريم يابي يار
چرا نمي كني اي دوست جان خود قربان * * * چو دست داد تو را عيد اكبر از ديدار
بگوي ترك سر و پاي از طريق مكش * * * گرت كشند به زاري و گر كشند به دار
حسين چون سفر راه كعبه در پيش است * * * به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار
* * * 88
از آن خم آر شرابي براي دفع خمار * * * روابود چو تو ساقي و ما چنين مخمور
مثال كعبه و مانند بيت معمور است * * * خرابه دل ما چون به عشق شد معمور
* * * 91
سينه خلوتخانه يار است خالي كن ز غير * * * ره مده در كعبه بت را زانكه كعبه نيست دير
چون سليمان با وجود سلطنت درويش باش * * * تا ترا تلقين كند روح القدس اسرار طير
* * * 92
بيا كه حاصل عمرم زمان صحبت تست * * * بسان عمر برفتن مكن شتاب امروز
مرا كه كعبه سر كوي تست ممكن نيست * * * ز آستان تو رفتن به هيچ باب امروز
* * * 102
اي ناوك بلاي تو را سينه ها هدف * * * در يتيم عشق تو را جان ما صدف
|
5 |
|
در راه اشتياق تو اي كعبه مراد * * * هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلي حسن و تو وانگهي * * * چندين هزار عاشق جوينده هر طرف
از شوق رو به پيش تو قربان كنند جان * * * عشاق گرد كعبه كويت كشيده صف
من آستين زهر دو جهان برفشانده ام * * * تا آستان عشق تو را كرده ام كنف
در خلوتي كه جلوه گه چون تو يوسفي ست * * * دوشيزدگان عالم غيبي بريده كف
اي دل حجاب تن مطلب زانكه هست حيف * * * درياي پر ز گوهر و محبوب زير كف
گر داغ بندگي تو اي شه برم به خاك * * * همچون حسين بندگي خواجه نجف
از مير و شحنه باك ندارد كسي كه كرد * * * همچون حسين بندگي خواجه نجف
* * * 104
عزيزان وفا پيشه مباركباد اين منزل * * * كه مي افزايد از نورش صفاي جان اهل دل
به معني كعبه جانهاست اين منزلگه عالي * * * براي طوفش از هر سو ببسته قدسيان محمل
ز خاك پاي اين درگه طلب كن دولت اي عاشق * * * كه هست اين آيت رحمت شده بر خاكيان نازل
دلا بيدار شو يكدم كه جان عزم سفر دارد * * * چه جاي خواب اين مسكن كه همراهست مستعجل
وداع عمر نزديك و تو خود دوري نه اي آگه * * * رفيقان بار بستند و تو خود بنشسته اي غافل
تو را اين خويشتن بيني سبل شد ديده دل را * * * اگر ديدار مي خواهي زديد خويشتن بگسل
|
6 |
|
مرا در پيش دلداران بود جان باختن آسان * * * وليكن زيستن يكدم بود بي دوستان مشكل
حسين از يار چون دوري چه عيش از عمر مي جوئي * * * چو رفت آن حاصل عمرت چه سود از عمر بي حاصل
* * * 112
ما كه در باديه عشق تو سرگردانيم * * * كعبه كوي تو را قبله دلها دانيم
چشم ما گر همه با ناوك محنت دوزند * * * ديده بر دوختن از ديده تو نتوانيم
كوي تو كعبه و ديدار تو عيد اكبر * * * كيش ما اين كه در آن عيد تو را قربانيم
عوض كوي تو گر روضه رضوان بدهند * * * هم به خاك سر كوي تو كه ما نستانيم
داغها بر جگر ماست چو لاله ليكن * * * به نسيمي ز وصال تو گل خندانيم
ما گداي در ياريم وليكن چو حسين * * * اندر اقليم وفاداري او سلطانيم
* * * 129
تا به سوداي تو از راه دراز آمده ايم * * * ناز ميكن كه به صد گونه نياز آمده ايم
نازنيني تو اگر ناز كني ميرسدت * * * ما گدايان به نياز از پي ناز آمده ايم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده * * * با تو در ساخته و از همه باز آمده ايم
سينه پرداخته از غير ز غيرت آنگاه * * * در حريم حرمت محرم راز آمده ايم
گر بيابيم طواف حرم كعبه رواست * * * كز سر صدق و صفا سوي حجاز آمده ايم
از تو شاهي و ز ما بندگي درگاهت * * * بهر حاجت به در بنده نواز آمده ايم
طاق ابروي تو طاق است به خوبي زان رو * * * تا در آن طاق چو زاهد به نماز آمده ايم
باز كن پرده ز رخ زانكه در خانه دل * * * كرده بر غير تو اي دوست فراز آمده ايم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسين * * * سالها سوخته با سوز و گداز آمده ايم
|
7 |
|
* * * 136
سرگشته در اين باديه تا چند ببوئيم * * * اي كعبه مقصود تو را از كه بجوئيم
ما شيفته باد صبائيم شب و روز * * * باشد كه نسيمي ز رياض تو ببوئيم
گر در حرمت محرم اسرار نباشيم * * * باري نه بس است اين كه گداي سر كوئيم
در دين وفا سجده ما نيست نمازي * * * تا چهره به خون دل آشفته نشوئيم
بر هستي ما سنگ فنائي بزن اي عشق * * * چون غرقه به حريم چه محتاج سبوئيم
رقص و طرب ما همه از زخم تو باشد * * * كاندر خم چوگان رضاي تو چو گوئيم
ما همچو حسين از غمت آشفته سرشتيم * * * معذور همي دار گر آشفته بگوئيم
* * * 146
كعبه مقصود دور است و تو غافل خفته اي * * * خيز و محمل بند چون در جنبش آمد كاروان
قافله بگذشت و تو بانگ درا مي نشنوي * * * زانكه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران
* * * 181
قاصدان كعبه كوي تو در وادي شوق * * * سندس و استبرق از خار مغيلان يافته
گشته سلطان اقاليم محبت چون حسين * * * هر كه از ديوان عشق دوست فرمان يافته
* * * 183
اگر تو عارفي اي دل مكن زين خاندان دوري * * * كه معروف جهان گردي در اسرار خدا داني
طواف كعبه صورت ميسر گر نمي گردد * * * بيا در كعبه معني دمي چو فيض دياني
* * * 197
گر عشق ازل بدرقه راه نبودي * * * جانم ز حريم حرم آگاه نبودي
|
8 |
|
گر طالب حق دامن پيري نگرفتي * * * شايسته درگاه شهنشاه نبودي
گر طور ز موسي نبدي از اثر عشق * * * سرمست تجلي رخ شاه نبودي
گر كعبه ز احمد نشدي صاحب تشريف * * * تا حشر سزاوار چنين جاه نبودي
گر شاه خلايق نشدي جلوه گر حسن * * * چندين تتق و خيمه و خرگاه نبودي
منصور ز جانبازي خود شوق نكردي * * * گر جذب نهانيش ز درگاه نبودي
گر جان حسين از غم فرقت نشدي ريش * * * هر دم جگرش سوخته از آه نبودي
|
9 |
|
فرخي سيستاني
فرخي سيستاني ( 375 هـ . ق ـ 429هـ . ق . ) ابوالحسن علي بن جولوغ فرخي سيستاني شاعر بزرگ اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم و از جمله سرآمدان سخن در عهد خويش و در همه ادوار تاريخي ادبي ايران است . موطن وي سيستان بود و آنچه مسلم است فرخي در عنفوان شباب در شاعري مهارت يافت و بعد از نزد عميد اسعد كه كدخداي امير بود رفت و او را قصيده اي خواند و شعر امير بر او عرضه كرد فرخي در موسيقي مهارت داشت و اين امر علاوه بر تصريح نظامي عروضي از اشارات متعدد شاعر نيز برمي آيد و يكي از علل تقرب او در نزد سلاطين نيز همين بوده است فرخي يكي از بهترين شاعران قصيده سراي ايرانست . سخنان وي در ميان قصيده سرايان به سادگي و رواني و استحكام و متانت ممتاز است
|
10 |
|
طواف زايران بينم به گرد قصر تو دايم * * * همانا قصر تو كعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهي * * * كه پيش تو جبين بر خاك ننهاده ست چون مولا
* * * 3
هر كه امروز كرد خدمت او * * * خدمت او ملك كند فردا
هر كه خالي شد از عنايت او * * * عالم او را دهد عنان عنا
زايرانرا سراي او حرمست * * * مسند او منا و صدر صفا
هر كه تنها شود ز خدمت او * * * از همه چيزها شود تنها
* * * 66
كسي كه بتكده سومنات خواهد كند * * * بخستگان نكند روزگار خويش هدر
ملك همي بتبه كردن منات شتافت * * * شتاب او هم ازين روي بوده بود مگر
منات و لات و عزي در مكه سه بت بودند * * * ز دستبرد بت آراي آن زمان آزر
همه جهان همي آن هر سه بت پرستيدند * * * جز آن كسي كه بدو بود از خداي نظر
دو زان پيمبر بشكست و هر دو را آنروز * * * فكنده بود ستان پيش كعبه پاي سپر
منات را ز ميان كافران بدزديدند * * * به كشوري دگر انداختند از آن كشور
به جايگاهي كز روزگار آدم باز * * * بر آن زمين ننشست و نرفت جز كافر
* * * 67
ز كافران كه شدندي به سومنات به حج * * * همي گسسته نگشتي به ره نفر ز نفر
خداي خوانند آن سنگ را همي شمنان * * * چه بيهده سخنست اين كه خاكشان بر سر
خداي حكم چنان كرده بود كان بت را * * * ز جاي بركند آن شهريار دين پرور
|
11 |
|
بدان نيت كه مر او را به مكه باز برد * * * بكند و اينك با ما همي برد همبر
چوبت بكند از آنجا و مال و زر برداشت * * * به دست خويش به بتخانه در فكند آذر
خدايگان را اندر جهان دو حاجت بود * * * هميشه اين دو همي خواست ز ايزد داور
يكي كه جايگه حج هندوان بكند * * * دگر كه حج كند و بوسه بر دهد به حجر
يكي از آن دو مراد بزرگ حاصل كرد * * * دگر بعون خداي بزرگ كرده شمر
خراب كردن بتخانه خرد كار نبود * * * بدانچه كرده بيايد ملك ثواب و ثمر
* * * 83
گاه مي خوردن مي تو بر كف معشوق تو * * * وقت آسايش بتت را پاي تو اندر كنار
مر مرا در خدمت تو زندگاني باد دير * * * تا ببينم مر تو را در مكه با اهل و تبار
* * * 222
از فراوان طوف سايل گرد قصرت روز و شب * * * قصر تو نشناسد اي خسرو كس از بيت الحرام
بس نيايد تا ز دينار تو چون شداد عاد * * * سايل تو خانه را زرين كند ديوار و بام
* * * 224
از بركت او دولت تو گشت پديدار * * * از پاي سماعيل پديد آمد زمزم
در چهره او روز بهي بود پديدار * * * در ابر گرانبار پديدار بود نم
* * * 226
ثنا خريدن نزديك او چو آب حلال * * * درم نهادن در پيش او چو باده حرام
مديح او شعرا را چو سورة الاخلاص * * * سراي او ادبا را چو كعبة الاسلام
|
12 |
|
* * * 390
همي تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را * * * چو بر هر چشمه اي ، حيوان و بر هر چاه ، زمزم را
همي تا بر خزان باشد بهي نوروز خرم را * * * چو بر خلدي و بر كرباس ديبا را و ملحم را
* * * 405
خواجه حجاج آنكه از جمع بزرگان جهان * * * ايزد او را برگزيد و بر جهان سالار كرد
جاودانه خواجه هر خواجه اي حجاج باد * * * برترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد
عيد همچون حاجيان نوروز را پيش اندرست * * * اينت نوروزي كه عيدش حاجب و خدمتگرست
عيد اگر نوروز را خدمت كند بس كار نيست * * * چاكر نوروز را چون عيد سيصد چاكرست
عيد را زينت ز مال و ملك درويشان بود * * * زينت نوروز هم باري به نوروز اندرست
بر زمين او را به هر گامي هزاران صورتست * * * بر درخت او را به هر برگي هزاران گوهرست
تيغهاي كوه ازو پر لاله و پر سوسنست * * * مرزهاي باغ ازو پر سنبل و سيسنبرست
پاره هاي سنگ از و چون تخته هاي بسدست * * * تلهاي ريگ از و چون توده هاي عنبرست
كوه از و پر صورتست و دشت از و پر لعبتست * * * باغ از و پر زينتست و راغ ازو پر زيورست
|
13 |
|
بوستان خواجه را ماند ، نماند كز قياس * * * بوستان خواجه سيد بهشت ديگرست
خواجه را سرسبز باد و تن قوي تا برخورد * * * زين همايون بوستان كاين خواجه را اندرخورست
جاودانه خواجه هر خواجه اي حجاج باد * * * برترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد
|
14 |
|
ناصر خسرو
حكيم ناصر خسرو ابن حارث قبادياني بلخي ( 394 هـ . ق ـ 481 هـ . ق ) حكيم ناصر خسرو ابن حارث قبادياني بلخي مروزي ، ملقب و متخلص به حجت و كنيه ابومعين از شاعران قوي طبع و قصيده سراي گرانقدر زبان فارسي است ، شاعري ارجمند ، نويسنده اي توانا ، فيلسوفي متفكر ، جهانگردي شجاع ، مبلغي چيره دست و حجت سرزمين خراسان است .
قرآن را سراپا به خاطر داشت . دانشهاي متداول آن عصر از قبيل فلسفه ، حكم يونان و ملل و نحل و ارثما طيغي و موسيقي و هندسه اقليدس و علم نجوم و طب و علم معادن و علوم ادبي ، ديني و فن نقاشي و خطابت و مناظره و غيره را مي دانست . شيفتگي او به آموختن و مطالعه كتاب چنان بود كه در سفر هفت ساله به حجاز و مصر شتري بار كرده از كتاب همراه داشت و خود پياده در عقب آن مي دويد .
از آثار ناصر خسرو مي توان به :
1 ـ ديوان اشعار او كه گنجينه اي از اشعار فصيح و بليغ و افكار بلند و عميق و
تركيبات و اصطلاحات و تعبيرات شيرين زبان فارسي است .
2 و 3 ـ دومثنوي كوچك ( روشنائي نامه و سعادت نامه )
4 ـ سفرنامه
5 ـ زادالمسافرين ( يك اثر فلسفي است )
6 ـ وجه دين
7 ـ جامع الحكمتين
8 و 9 ـ دو رساله خوان الاخوان و گشايش و رهايش ، اشاره نمود .
|
15 |
|
* * * 110
يارت ز خرد بايد و طاعت به سوي آنك * * * او را نه عديل است و نه فرزند و نه ياراست
اندر حرم آي ، اي پسر ، ايراك نمازي * * * كان را حرم در كند از مُزد هزار است
بشناس حرم را كه هم اينجا به در توست * * * با باديه و ريگ و مغيلانت چه كار است ؟
كم بيش نباشد سخن حجت هرگز * * * زيرا سخنش پاك تر از زرّ عيار است
زرّ چون به عيار آمد كم بيش نگيرد * * * كم بيش شود زرّي كان باغش و بار است
* * * 152
آنها كه چو محراب شريفند و مقدم * * * ديگر به صفا جمله وضيعند و ورااند
حجّاج و كريمان و حكيمان جهانند * * * ويشان به ره حكمت قبله ي حكمااند
كعبه ي شرف و علم خفيّات كتاب است * * * ويشان بِه مَثَل كعبه ركن اند و صفااند
زيشان به هر اقليم يكي تند زباني است * * * گويا به صلاح گُرُهي كز صلحااند
* * * 231
اي خوانده بسي علم و جهان گشته سراسر ، * * * تو بر زمي و از برت اين چرخ مدور
اين چرخ مدور چه خطر دارد زي تو * * * چون بهره خود يافتي از دانش مضمر ؟
تا كي تو به تن برخوري از نعمت دنيا ؟ * * * يك چند به جان از نعم دانش برخور
بي سود بود هر چه خورد مردم در خواب * * * بيدار شناسد مزه منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و كواكب ؟ * * * دادار چه رانده است بر اين گوي مغبِّر ؟
اين خاك سيه بيند و آن دايره سبز * * * گه روشن و گه تيره گهي خشك و گهي تر
نعمت همه آن داند كز خاك برآيد * * * با خاك همان خاك نكو آيد و درخور
با صورت نيكو كه بياميزد با او * * * با جبّه سقلاطون با شَعر مطيِّر
با تشنگي و گرسنگي دارد محنت * * * سيري شمرد خير و همه گرسنگي شر
|
16 |
|
بيدار شو از خواب خوش ، اي خفته چهل سال ، * * * بنگر كه ز يارانت نماندند كس ايدر
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم * * * آميزش تو بيشتر است انده كمتر
چيزي كه ستورانت بدان با تو شريكند * * * منت ننهد بر تو بدان ايزد داور
نعمت نبود آنكه ستوران بخورندش * * * نه ملك بود آنكه به دست آرد قيصر
گر ملك به دست آري و نعمت بشناسي * * * مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
بنديش كه شد ملك سليمان و سليمان * * * چونان كه سكندر شد با ملك سكندر
امروز چه فرق است از اين ملك بدان ملك * * * اين مرده و آن مرده و املاك مبتّر
بگذشته چه اندوه چه شادي بر دانا * * * نا آمده اندوه و گذشته است برابر
انديشه كن از حال براهيم و ز قربان * * * وان عزم براهيم كه بُرَّد ز پسر سر
گر كردي اين عزم كسي ز آزر فكرت * * * نفرين كندي هر كس بر آزر بتگر
گر مست نه اي منشين با مستان يكجا * * * انديشه كن از حال خود امروز نكوتر
انجام تو ايزد به قرآن كرد و صيت * * * بنگر كه شفيع تو كدام است به محشر
قرزند تو امروز بود جاهل و عاصي * * * فردات چه فرياد رسد پيش گروگر ؟
يا گرت پدر گير بود مادر ترسا * * * خشنودي ايشان بجز آتش چه دهد بر ؟
داني كه خداوند نفرمود بجز حق * * * حق گوي و حق انديش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قرآن رهبر خود كن * * * تا راه شناسي و گشاده شودت در
ور راه نيابي نه عجب دارم زيراك * * * من چون تو بسي بودم گمراه و محيّر
بگذشته ز هجرت پس سيصد و نود و چار * * * بنهاد مرا مادر بر مركز اغبر
بالنده بي دانش مانند نباتي * * * كز خاك سيه زايد وز آب مقطر
از حال نباتي برسيدم به ستوري * * * يك چند همي بودم چون مرغك بي پر
در حال چهارم اثر مردمي آمد * * * چون ناطقه ره يافت در اين جسم مكدر
پيموده شد از گنبد بر من چهل و دو * * * جويان خرد گشت مرا نفس سخن ور
رسم فلك و گردش ايام و مواليد * * * از دانا بشنيدم و برخواند ز دفتر
|
17 |
|
چون يافتم از هر كس بهتر تن خود را * * * گفتم « زهمه خلق كسي بايد بهتر :
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم * * * چون نخل ز اشجار و چو ياقوت ز جوهر
چون فرقان از كَتب و چو كعبه ز بناها * * * چون دل ز تن مردم و خورشيد ز اختر »
ز انديشه غمي گشت مرا جان به تفكر * * * ترسنده شد اين نفس مفكر ز مفكر
از شافعي و مالك وز قول حنيفي * * * جستم ره مختار جهان داور رهبر
هر يك به يكي راه دگر كرد اشارت * * * اين سوي ختن خواند مرا آن سوي بربر
چون چون و چرا خواستم و آيت محكم * * * در عجز بپيچيدند ، اين كور شد آن كر
يك روز بخواندم ز قرآن آيت بيعت * * * كايزد به قرآن گفت كه « بد دست من از بر »
آن قوم كه در زير شجر بيعت كردند * * * چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم كه « كنون آن شجر و دست چگونه است ، * * * آن دست كجا جويم و آن بيعت و محضر ؟ »
گفتند كه « آنجا نه شجر ماند و نه آن دست * * * كان جمع پراكنده شد آن دست مستّر
آنها همه ياران رسولند و بهشتي * * * مخصوص بدان بيعت و از خلق مخيِّر
گفتم كه « به قرآن در پيداست كه احمد * * * بشير و نذير است و سراج است و منور
ور خواهد كشتن به دهن كافر او را * * * روشن كندش ايزد بر كامه كافر
چون است كه امروز نمانده است از آن قوم ؟ * * * جز حق نبود قول جهان داور اكبر
ما دست كه گيريم و كجا بيعت يزدان * * * تا همچو مقدم نبود داد مؤخر ؟
ما جرم چه كرديم نزاديم بدان وقت ؟ * * * محروم چرائيم ز پيغمبر و مضطر ؟ »
رويم چو كل زرد شد از درد جهالت * * * وين سرو به نا وقت بخمّيد چو چنبر
ز انديشه كه خاك است و نبات است و ستوراست * * * بر مردم در عالم اين است محصِّر
امروز كه مخصوص اند اين جان و تن من * * * هم نسخه دهرم من و هم دهر مكدر
دانا به مثل مشك و ز و دانش چون بوي * * * يا هم به مثل كوه و ز و دانش چون زر
چون بوي وزر از مشك جدا گردد وز سنگ * * * بي قدر شود سنگ و شود مشك مزوِّر
اين زر كجا در شود از مشك ازان پس ؟ * * * خيزم خبري پرسم از آن درج مخبّر
|
18 |
|
برخاستم از جاي و سفر پيش گرفتم * * * نز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسي و تازي وز هندي وز ترك * * * وز سندي و رومي و ز عبري همه يكسر
وز فلسفي و مانوي و صابي و دهري * * * در خواستم اين حاجت و پرسيدم بي مر
از سنگ بسي ساخته ام بستر و بالين * * * وز ابر بسي ساخته ام خيمه و چادر
گاهي به نشيبي شده هم گوشه ماهي * * * گاهي به سر كوهي برتر ز دو پيكر
گاهي به زميني كه درو آب چو مرمر * * * گاهي به جهاني كه درو خاك چو اخگر
گه دريا گه بالا گه رفتن بي راه * * * گه كوه و گهي ريگ و گهي جوي و گهي جر
گه حبل به گردن بر مانند شتربان * * * گه بار به پشت اندر ماننده استر
پرسنده همي رفتم از اين شهر بدان شهر * * * جوينده همي گشتم از اين بحر بدان بر
گفتند كه « موضوع شريعت نه به عقل است * * * زيرا كه به شمشير شد اسلام مقرّر »
گفتم كه « نماز از چه بر اطفال و مجانين * * * واجب نشود تا نشود عقل مجبّر ؟
تقليد نپذيرفتم و حجت ننهفتم * * * زيرا كه نشد حق به تقليد مشهِّر
ايزد چو بخواهد بگشايد در رحمت * * * دشواري آسان شود و صعب ميسر
روزي برسيدم به در شهري كان را * * * اجرام فلك بنده بد ، افلاك مسخر
شهري كه همه باغ پر از سرو و پر از گل * * * ديوار زمرد همه و خاك مشجر
صحراش منقّش همه ماننده ديبا * * * آبش عسل صافي ماننده كوثر
شهري كه درو نيست جز از فضل منالي * * * باغي كه درو نيست جز از عقل صنوبر
شهري كه درو ديبا پوشند حكيمان * * * نه تافته ماده و نه بافته نر
شهري كه من آنجا برسيدم خردم گفت * * * « اينجا بطلب حاجت و زين منزل مگذر »
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود * * * گفتا « مبر انده كه شد كانت به گوهر
درياي معين است در اين خاك معاني * * * هم درّ گرانمايه و هم آب مطهِّر
اين چرخ برين است پر از اختر عالي * * * لابل كه بهشت است پر از پيكر دلبر »
رضوانش گمان بردم اين چون بشنيدم * * * از گفتن با معني و از لفظ چو شكّر
|
19 |
|
گفتم كه « مرا نفس ضعيف است و نژند است * * * منگر به درشتي تن وين گونه احمر
دارو نخورم هرگز بي حجت و برهان * * * وز درد نينديشم و ننيوشم منكر »
گفتا « مبرانده كه من اينجاي طبيبم * * * بر من بكن آن علت مشروح و مفسر »
از اول و آخرش بپرسيدم آنگاه * * * وز علت تدبير كه هست اصل مدبر
وز جنس بپرسيدم وز صنعت و صورت * * * وز قادر پرسيدم و تقدير مقدر
كاين هر دو جدا نيست يك از ديگر دايم * * * چون شايد تقديم يكي بر دوي ديگر ؟
او صانع اين جنبش و جنبش سبب او * * * محتاج غني چون بود و مظلم انور ؟
وز حال رسولان و رسالت مخالف * * * وز علت تحريم دم و خمر مخمّر
وانگاه بپرسيدم از اركان شريعت * * * كاين پنج نماز از چه سبب گشت مقرّر ؟
وز روزه كه فرمودش ماه نهم از سال * * * وز حال زكات درم و زر مدوّر
وز خمس في و عُشر زميني كه دهند آب * * * اين از چه مخمّس شد و آن از چه معشِّر ؟
وز علت ميراث و تفاوت كه درو هست * * * چون بُرد برادر يكي و نيمي خواهر ؟
وز قسمت ارزاق بپرسيدم و گفتم * * * « چون است غمي زاهد و بي رنج ستمگر ؟
بينا و قوي چون زيد و آن دگري باز * * * مكفوف همي زايد و معلول ز مادر ؟
يك زاهد رنجور و دگر زاهد بي رنج ! * * * يك كافر شادان و دگر كافر غمخور !
ايزد نكند جز كه همه داد ، وليكن * * * خرسند نگردد خرد از ديده به مخبر
من روزه همي بينم و گوئي كه شب است اين * * * ور حجت خواهم تو بياهنجي خنجر
گوئي « به فلان جاي يكي سنگ شريف است * * * هر كس كه زيارت كندش سنگ محرّر
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگي * * * امروز مرا پس به حقيقت توي آزر »
دانا كه بگفتمش من اين دست به برزد * * * صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
گفتا « بدهم داوري با حجت و برهان * * * ليكن بنهم مهري محكم به لبت بر »
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر كردش * * * برخوردني و شربت من مرد هنرور
راضي شدم و مهر بكرد آنگه و دارو * * * هر روز به تدريج همي داد مزوّر
|
20 |
|
چون علت زايل شد بگشاد زبانم * * * مانند معصفر شد رخسار مزعفر
از خاك مرا بر فلك آورد جهاندار * * * يك برج مرا داد پر از اختر ازهر
چون سنگ بدم ، هستم امروز چو ياقوت * * * چون خاك بدم ، هستم امروز چو عنبر
دستم به كف دست نبي داد به بيعت * * * زير شجر عالي پر سايه مثمر
دريا بشنيدي كه برون ايد از آتش ؟ * * * روبه بشنيدي كه شود همچو غضنفر ؟
خورشيد تواند كه كند ياقوت از سنگ * * * كز دست طبايع نشو نيز مغيّر ؟
ياقوت منم اينك و خورشيد من آن كس * * * كز نور وي اين عالم تاري شود انور
از رشك همي نام نگويمش در اين شعر * * * گويم كه « خليلي است كه ش افلاطون چاكر
استاد طبيب است و مؤيّد ز خداوند * * * بل كز حكم و عِلم مثال است و مصوّر »
آباد بر آن شهر كه وي باشد دربانش * * * آباد بر آن كشتي كو باشد لنگر
اي معني را نظم سخن سنج تو ميزان ، * * * اي حكمت را بر تو كه نثري است مسطّر ،
اي خيل ادب صف زده اندر خطب تو ، * * * اي علم زده بر در فضل تو معسكر
خواهم كه ز من بنده مطواع سلامي * * * پوينده و پاينده چو يك ورد مقمّر
زاينده و باينده چو افلاك و طبايع * * * تابنده و رخشنده چو خورشيد و چو اختر
چون قطره چكيده ز بر نرگس و شمشاد * * * چون باد وزيده ز بر سوسن و عبهر
چون وصل نكورويان مطبوع و دل انگيز * * * چون لفظ خردمندان مشروح و مفسّر
پرفايده و نعمت چون ابر به نوروز * * * كز كوه فرو آيد چون مشك معطر
وافي و مبارك چو دم عيسي مريم * * * عالّي و بياراسته چون گنبد اخضر
زي خازن علم و حكم و خانه معمور * * * با نام بزرگ آن كه بدو دهر معمّر
زي طالع سعد و در اقبال خدائي * * * فخر بشر و بر سر عالم همه افسر
مانند و جگر گوشه جد و پدر خويش * * * در صدر چو پيغمبر و در حرب چو حيدر
بر مركبش از طلعت او دهر مقمِّر * * * وز مركب او خاك زمين جمله معنبر
بر نام خداوند بر اين وصف سلامي * * * در مجلس برخواند ابو يعقوب ازبر
|
21 |
|
وانگاه بر آن كس كه مرا كرده است آزاد * * * استاد و طبيب من ومايه ي خرد و فر
اي صورت علم و تن فضل و دل حكمت * * * اي فايده مردمي و مفخر مفخر
در پيش تو استاده بر اين جامه پشمين * * * اين كالبد لاغر با گونه اصفر
حقا كه بجز دست تو بر لب ننهادم * * * چون بر حجرالاسود و بر خاك پيمبر
شش سال ببودم بَرِممثول مبارك * * * شش سال نشستم به در كعبه مجاور
هر جا كه بوم تا بزيم من گه و بيگاه * * * در شكر تو دارم قلم و دفتر و محبر
تا عرعر از باد نوان است همي باد * * * حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر
* * * 255
اي بسته خود كرده دل خلق به ناموس * * * ز انديشه تو را رفته به هر جانب جاسوس
اثبات يقين تو به معقول چه سود است ، * * * چون نيست يقين نفي گمان تو به محسوس ؟
تا چند سخن گوئي از حق و حقيقت ؟ * * * آب حيَوان جوئي در چشمه مطموس !
گر راي تو كفر است مكن پيدا ايمان * * * ور جاي تو دير است مزن پنهان ناقوس
اي آنكه همه رزقي در فعل چو روباه ، * * * وي آنكه همه رنگي در وصف چو طاووس ،
تا كي روي آخر ز پي حج به زيارت * * * از طوس سوي مكه ، وز مكه سوي طوس ؟
چون نيست زكان علت مقصود ، پس اي دوست * * * چه مكه و چه كعبه و چه طوس و چه طرطوس
* * * 289
اي بسر برده خيره عمر طويل * * * همه بر قال قال و گفتن قيل
خبر آري كه اين روايت كرد * * * جعفر از اسعد و سعد از اسمعيل
كه پسر بود دو مر آدم را * * * مِه قابيل و كهترش هابيل
مر كهين را خداي ما بگزيد * * * تا بكشتش بدين حسد قابيل
اندر اين قصه نفع و فايده چيست ؟ * * * بنماي آن و بفگن اين تطويل
|
22 |
|
گر مراد تو زين سخن قصه است * * * نيست اين قصه سخت و خوب و نبيل
چون نخواهي حديث دعد و رباب * * * يا حديث بُثَينه و انِ جميل ؟
كان ازين خوشتر است ، داده بده * * * خشم يك سو فگن بيار دليل
ور نداني تو يار قابيلي * * * مانده جاويد در عذاب و بيل
نيست آگاهيت كه پر مثل است * * * اي خردمند سر بسر تنزيل
كعبه رامي كه خواست كرد خراب ؟ * * * سورة الفيل را بده تفصيل
گر نداني كه اين مثل بركيست * * * بروي بر طريق ملعون پيل
نيست تنزيل سوي عقل مگر * * * آب در زير كاه بي تأويل
اندر افتي به چاه ناداني * * * چون نيابي به سوي علم سبيل
هيچ مردم مگر به ناداني * * * بر سر خويش كي زند سجّيل ؟
هيچ كس ديده اي كه گفت « منم * * * عدوي جبرئيل و ميكائيل » ؟
يا چه گوئي سراي پيغمبر * * * جز به بي دانشي فروخت عقيل ؟
بفگن از پشت خويش جهل و بدانك * * * جهل باري است سخت زشت و ثقيل
دل و همت بلند و روشن كن * * * روي روشن چه سود و قد چو ميل ؟
چون نياموختي چه داني گفت ؟ * * * چيز برنايد از تهي زنبيل
كردي از بر قرآن و پيش اديب * * * نحو سعدان نخوانده ، صرف خليل
وانگهي « قال قال حد ثنا » * * * گفته اي صد هزار بر تقليل
چه به كار اينت ؟ چون ز مشكل ها * * * آگهي نيستت كثير و قليل
تا نرفتي به حج نه اي حاجي * * * گر چه كردي سلب كبود به نيل
تن به علم و عمل فريشته كن * * * نام چه صالح و چه اسمعيل
تره و سركه هست و نانت نيست * * * قامتت كوته است و جامه طويل
آب و قنديل هست با تو وليك * * * روغنت هيچ نيست در قنديل
لاجرم چونت مرد پيش آيد * * * زو ببايدت جست ميل به ميل
|
23 |
|
از تو زايل نگشت علت جهل * * * چون طبيبيت كرد عزرائيل
با سبكسار كس مكن صحبت * * * تا نماني حقير و خوار و ذليل
ز استر و محملت فرود افتي * * * اي پسر ، چون سبك بُوَدت عديل
مگزين چيز بر سخا كه ثنا * * * ماهي است و سخا برو نشپيل
دود دوزخ نبيند ايچ سخي * * * بوي جنت نيابد ايچ بخيل
جز كه در كار دين و جستن علم * * * در همه كارها مكن تعجيل
چون بود بر حرام وقف تنت * * * يا بود بر هجا زبانت سبيل
به همه عمر مر تو را نبود * * * جز كه ديو لعين نديم و وكيل
ذوالجلال از تو هيچ راضي نيست * * * چند جوئي رضاي مير جليل ؟
بنكوهي جهود و ترسا را * * * تو چه داري بر اين دو تن تفضيل ؟
چون نداني كه فضل قرآن چيست * * * پس چه فرقان تو را و چه انجيل
سيل مرگ از فراز قصد تو كرد * * * خيز ، برخيز از مهول مسيل
كرده اي هيچ توشه اي راه را ؟ * * * نيك بنگر يكي به راي اصيل
بنگر آن هول روز را كه كند * * * هول او كوه را كثيب مهيل
بد بدل شد به نيكت ار نكني * * * مر گزيده ي خداي را تبديل
وز جهان علم دين بري و سخا * * * حكمت و پند ماند از تو بديل
شعر حجت بديل حجت دار * * * پر ز معني خوب و لفظ جزيل
* * * 307
حاجيان آمدند با تعظيم * * * شاكر از رحمت خداي رحيم
جسته از محنت و بلاي حجاز * * * رَسته از دوزخ و عذاب اليم
آمده سوي مكّه از عرفات * * * زده لبّيك عمره از تنعيم
يافته حجّ و كرده عمره تمام * * * بازگشته به سوي خانه سليم
|
24 |
|
من شدم ساعتي به استقبال * * * پاي كردم برون ز حدّ گليم
مر مرا در ميان قافله بود * * * دوستي مخلص و عزيز و كريم
گفتم او را « بگو كه چون رستي * * * زين سفركردن به رنج و به بيم
تا ز تو بازمانده ام جاويد * * * فكرتم را ندامت است نديم
شاد گشتم بدانكه كردي حج * * * چون تو كس نيست اندر اين اقليم
باز گو تا چگونه داشته اي * * * حرمت آن بزرگوار حريم :
چون همي خواستي گرفت احرام * * * چه نيت كردي اندر آن تحريم ؟
جمله بر خود حرام كرده بدي * * * هر چه مادون كردگار قديم ؟ »
گفت « ني » گفتمش « زدي لبّيك * * * از سر علم و از سر تعظيم
مي شنيدي نداي حقّ و ، جواب * * * باز دادي چنانكه داد كليم ؟ »
گفت « ني » گفتمش « چو در عرفات * * * ايستاديّ و يافتي تقديم
عارف حق شديّ و منكرخويش * * * به تو از معرفت رسيد نسيم ؟ »
گفت « ني » گفتمش « چو مي كُشتي * * * گوسفند از پي يسير و يتيم
قرب خود ديدي اول و كردي * * * قتل و قربان نفس شوم لئيم ؟ »
گفت « ني » گفتمش « چو مي رفتي * * * در حرم همچو اهل كهف و رقيم
ايمن از شرّ نفس خود بودي * * * وز غم فرقت و عذاب جحيم ؟ »
گفت « ني » گفتمش « چو سنگ جمار * * * همي انداختي به ديو رجيم
از خود انداختي برون يكسر * * * همه عادات و فعلهاي ذميم ؟ »
گفت « ني « گفتمش « چو گشتي تو * * * مطلع بر مقام ابراهيم
كردي از صدق و اعتقاد و يقين * * * خويشي خويش را به حق تسليم ؟ »
گفت « ني » گفتمش « به وقت طواف * * * كه دويدي به هروله چو ظليم
از طواف همه ملائكتان * * * ياد كردي به گرد عرش عظيم ؟ »
گفت « ني » گفتمش « چو كردي سعي * * * از صفا سوي مروه بر تقسيم