بخش 7
حج بر توکل حج خونین حج و تصوف
|
233 |
|
هندويي بوده است چون شوريده اي *** در مقام عشق صاحب ديده اي
چون به راه حج برون شد قافله *** ديد قومي در ميان مشغله
گفت اي آشفتگان دل رباي *** در چه كاريد و كجا داريد راي
آن يكي گفتش كه اين مردان راه *** عزم حج دارند هم زين جايگاه
گفت حج چه بود بگو اي رهنماي *** گفت جايي خانه اي دارد خداي
هر كه آنجا يك نفس ساكن شود *** از عذاب جاودان ايمن شود
شورشي در جان هندوي اوفتاد *** ز آرزوي كعبه در روي اوفتاد
گفت ننشينم به روز و شب ز پاي *** تا نيارم عاشق آسا حج به جاي
همچنان مي رفت مست و بي قرار *** تا رسيد آنجا كه آنجا بود كار
چون بديد او خانه گفتا كو خداي *** ز آنكه او را مي نبينم هيچ جاي
حاجيان گفتند اي آشفته كار *** او كجا در خانه باشد شرم دار
خانه آنِ اوست او در خانه نيست *** داند اين سر هر كه او ديوانه نيست
زين سخن هندو چنان فرتوت شد *** كز تحير عقل او مبهوت شد
هر نفس مي كرد هر ساعت فغان *** خويشتن بر سنگ مي زد هر زمان
زار مي گفت اي مسلمانان مرا *** از چه آورديد سرگردان مرا
من چه خواهم كرد بي او خانه را *** خانه گور آمد كنون ديوانه را
گر من سرگشته آگه بودمي *** اين همه راه از كجا پيمودمي
چون مرا اين جايگه آورده ايد *** بي سر و بن سر به ره آورده ايد
يا مرا با خانه بايد زين مقام *** يا خداي خانه بايد والسلام
هر چه او در چشم جز صانع بود *** گر همه صنعت بود ضايع بود
تا كه جان داري ز صانع روز و شب *** جان خود را چشم صانع بين طلب(1)
حج در آينه عرفان
شاه داعي شيرازي از جمله كساني است كه كعبه را با هيچ چيز برابر نمي نهد و به كساني كه آدمي را بهتر از كعبه مي دانند اعتراض مي كند و از زبان كعبه مي گويد: انوار پروردگار از ميان همه مرا انتخاب كرد و به من روي آورد و من نقطه اي هستم كه بايد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مصيبت نامه، ص197 و 198
|
234 |
|
جهان برگرد من بچرخد. كعبه سپس مي گويد: اگر چه انسان، مجملي از هستي است ولي بايد بر گرد من بچرخد. پس اي انسان! بدان كه من در جهان چيستم و مظهر و سايه ذات چه كسي هستم; سر ذات ذو الجلالم.
حكايتي در تحقيق
ابن اعرابي امام اهل كشف *** محيي آثار و نام اهل كشف
گفت بودم در طواف كعبه من *** كعبه با من اندر آمد در سخن
ليك نه در صورت معهود خويش *** سنگوچوبو جامه موجود خويش
بلكه بودي او جواني، فرخي *** سرو بستان قامتي، تازه رخي
آمده در جلوه صد مرحبا *** خوش ميان در بسته پوشيده قبا
من همي كردم طواف اندر مطاف *** ناگهاني با من آمد در مصاف
با من بيچاره كشتي در گرفت *** تند خويي و درشتي در گرفت
هر چه كردم زور او بسيار بود *** زور عالم گوييش در كار بود
چونكه پرخاش و نبرد از حد گذشت *** من فتادم او به رويم در نشست
گفت هان تا چند گويي در جهان *** كآدمي بهتر ز كعبه است اَيْنَ كان
من به جرم آنچه گفتي از تو كين *** مي كشم تا آن نگويي بعد از اين
تو نمي داني كه بي وصف جهات *** مظهرم من در تجليهاي ذات
تو نمي بيني كه چون انوار او *** با همه از من در آورده است رو
تو نه اي واقف كه سر ذوالجلال *** چون نمود از مظهر من تان جمال
تو نديدي نقطه من در ميان *** دايره بر گرد آن جمله جهان
گر چه انسان شد زهستي مجملي *** گرد من مي بايدش گشتن بلي
پس بدان كه در جهان من چيستم *** مظهر كه، ظل ذات كيستم
آنچه آوردم زشيخ با تميز *** در حقيقت هست كشفي بس عزيز
هر كه او نسبت شناس آمد ز عشق *** در مجال اقتباس آمد ز عشق
داند آن كه نسبت كعبه بدوست *** از نسبهايي است كان از ذات اوست
وان كه خيلي وصفها دايم به او *** در زمانه مي شود قايم به او
|
235 |
|
وين نداني تو بهل اين كشف و باز *** پرتوي ديگر شنو زين نظم ساز
پرتوي ديگرنه شطح است و نه حرف *** بلكه حيرت در چنين درياي ژرف(1)
شاه داعي شيرازي
عارف كه وجه خدا را در نظر دارد در وجود حق مستغرق است و به ماسوي نمي انديشد. اين حالت كه به عارف دست مي دهد حالت استغراق و از خود بي خود شدن گويند. كه در اين حالت هيچ چيز را به جز خدا نمي بيند و از آنچه كه در اطراف او مي گذرد غافل است.
مولوي به ذكر داستاني از اين گونه زاهدان مي پردازد و مي گويد: در مسير راه كعبه در ميان باديه زاهدي غرق عبادت بود و از سموم و بادهاي زهر آلود و خطرناك باديه بيمي به خود راه نمي داد وي بر ريگهاي تفتيده باديه كه از شدت گرما ديگ آب را به جوش مي آورد به نماز ايستاده بود گويي بر سبزه و گل و بر حرير و حله نشسته ويا بر اسب رهوار سوار است.
زاهدي بد در ميان باديه *** در عبادت غرق چون عباديه
حاجيان آنجا رسيدند از بلاد *** ديده شان بر زاهد خشك او فتاد
جاي زاهد خشك بود، او تر مزاج *** از سموم باديه بودش علاج
حاجيان حيران شدند از وحدتش *** و آن سلامت در ميان آفتش
در نماز استاده بد بر روي ريگ *** ريگ كز تفش بجوشد آب ديگ
گفتيي سرمست در سبزه و گل است *** ياسواره بر براق و دلدل است
يا كه پايش بر حرير و حله هاست *** يا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نياز *** تا شود درويش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقير *** زآن جماعت زنده يي روشن ضمير
ديدكآبش مي چكيد از دست و زو *** جامه اش تر بود از آثار وضو
پس بپرسيدش كه: «آبت از كجاست؟» *** دست را برداشت كز سوي سماست
گفت: «هر گاهي كه خواهي مي رسد؟» *** بي ز چاه و بي ز حبل من مسد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ شاه داعي شيرازي، ديوان، مثنوي عشق نامه، ص 299
|
236 |
|
مشكل ما حل كن اي سلطان دين! *** تا ببخشد حال تو ما را يقين
وا نما سري ز اسرارت به ما *** تا ببريم از ميان زنارها
چشم را بگشود سوي آسمان *** كه: «اجابت كن دعاي حاجيان»
رزق جويي را زبالا خو گرم *** تو زبالا بر گشودستي درم
اي نموده تو مكان از لامكان *** في السماء رزقكم كرده عيان
در ميان اين مناجات ابرخوش *** زود پيدا شد چو پيل آب كش
همچو آب از مشك باريدن گرفت *** در گو و در غارها مسكن گرفت
ابر مي باريد چون مشك اشكها *** حاجيان جمله گشاده مشكها
يك جماعت زآن عجايب كارها *** مي بريدند از ميان زنارها
قوم ديگر را يقين در ازدياد *** زين عجب، والله اعلم بالرشاد
قوم ديگر ناپذيرا، ترش و خام *** ناقصان سرمدي، تم الكلام(1)
مولوي
اين نكته نيز قابل ذكر است كه نزد عارف گاهي يك آه كه از فراق حج كشيده شود از دهها حج مقبول بالاتر است كه در اين زمينه در فصل اول زير عنوان آرزوي وصال كعبه به اختصار سخن گفته شده است.
«عطار» در «مصيبت نامه» به داستان جواني مي پردازد كه چون به حج اسلام (حج واجب) نرسيد آهي از دل بركشيد يكي از عرفا به نام سفيان كه آنجا حاضر بود به وي گفت: من چهار حج به جا آورده ام و آنها را با آه تو عوض مي كنم. جوان پذيرفت و معامله انجام شد. سفيان در عالم خواب ديد تنها تجارت پرفايده اي كه در عمر خود انجام داده اين معامله بوده است.
شد جواني را حج اسلام فوت *** از دلش آهي برون آمد به صوت
بود سفيان حاضر آنجا غمزده *** آن جوان را گفت اي ماتم زده
چار حج دارم بر اين درگاه من *** مي فروشم آن بدين يك آه من
آن جوان گفتا خريدم و او فروخت *** آن نكو بخريد وين نيكو فروخت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مولوي، مثنوي، به شرح جعفري، ج 5، ص 434 و 435; نيكلسون ج 1، ص 461; رمضاني، ج 2، ص 136
|
237 |
|
ديد آن شب اي عجب سفيان به خواب *** كآمدي از حق تعاليش اين خطاب
كز تجارت سود بسيار آمدت *** گر به كاري آمد اين بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو *** تو زحق خشنود و او خشنود تو
كعبه اكنون خاك جان پاك توست *** گر حج است امروز بر فتراك توست(1)
حج بر توكل
حج بر توكل بدين گونه بوده كه برخي عرفا بدون برداشتن اسباب سفر و بي زاد و راحله به اين سفر طاقت فرسا دست مي زدند و آن را نشانه توكل مي دانستند. از آن جمله «شيخ نصرآباد» است كه چهل حج بر توكل انجام داد و «عطار نيشابوري» در «منطق الطير» به ذكر حكايت آن پرداخته است و به مناسبتي در فصل ششم زير عنوان «خرابات، دير، بتخانه» آمده است و با اين بيت آغاز مي شود:
شيخ نصر آباد را بگرفت درد *** كرد چل حج بر توكل اينت مرد
«عطار نيشابوري» در «اسرارنامه» نيز به نمونه اي ديگر از حج بر توكل اشاره كرده و مي گويد:
توكل كرده اي كار اوفتاده *** به جاي آورد چل حجّ پياده
مگر در حج آخر با خبر بود *** گذر كردش به خاطر اين خطر زود
كه چل حج پياده كرده ام من *** به انصافي بسي خون خورده ام من
چو ديد آن عجب در خود مرد برخاست *** منادي كرد در مكه چپ و راست
كه چل حج پياده اين ستمكار *** به ناني مي فروشد كو خريدار
فروخت آخر به ناني و به سگ داد *** يكي پير از پسش در رفت چون باد
زدش محكم قفايي و بدو گفت *** كه اي خر اين زمان چو خر فروخفت
تو گر چل حج به ناني مي فروشي *** قوي مي آيدت چندين چه جوشي
كه آدم هشت جنت جمله پر نور *** به دو گندم بداد از پيش من دور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ عطار، مصيبت نامه، ص308
|
238 |
|
نگه كن اي ز نامردي مرايي *** كه تا مردان كجا و تو كجايي(1)
از ديگر كساني كه حج بر توكل انجام دادند «حاتم اصم» است كه زاد و توشه اي نيز در منزل نگذاشت و همسرش هم مانند او توكل داشت. «سنايي غزنوي» در «حديقة الحقيقه» به ذكر داستان وي پرداخته و مي گويد:
في توكل العجوز
حاتم آنگه كه كرد عزم حرم *** آنكه خواني ورا به اصم
كرد عزم حجاز و بيت حرام *** سوي قبر نبي عليه سلام
مانده بر جاي يك گره زعيال *** بي قليل و كثير و بي اموال
زن به تنها به خانه در بگذاشت *** نفقت هيچ ني وره برداشت
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت *** بود و نابود او يكي پنداشت
بر توكل زنيش رهبره بود *** كه ز رزاق خويش آگه بود
در پس پرده داشت انبازي *** كه ورا بود با خدا رازي
جمع گشتند مردمان بَرِ زن *** شادمان جمله تا درِ زن
حال وي سر به سر بپرسيدند *** چو ورا فرد و ممتحن ديدند
در ره پند و نصيحت آموزي *** جمله گفتند بهر دلسوزي
شوهرت چون برفت زي عرفات *** هيچ بگذاشت مر تو را نفقات
گفت بگذاشت راضيم ز خداي *** آنچه رزق من است ماند بر جاي
باز گفتند رزق تو چند است *** كه دلت قانع است و خرسند است
گفت چندانك عمر مانده استم *** رزق من كرد جمله در دستم...(2)
«هلالي جغتايي» در «صفات العاشقين» به ذكر داستان عارفي مي پردازد كه همراه فرزندش به حج رفت. در بين راه با عاشقي برخورد كرد كه از روي توكل حج كرده است. عارف او را طلبيد و به منزل مقصودش رسانيد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ عطار، اسرار نامه، ص84
2 ـ سنايي، حديقة الحقيقه، ص117 و 118
|
239 |
|
حكايت عاشقي كه به پاي توكل راه بريد
و در منزل اول به كعبه وصال رسيد
...قضا را مرد عارف بعد يك چند *** به سوي كعبه شد همراه فرزند
يكي از عاشقان بي تحمل *** روان برجست از روي توكل
به سر مي رفت تا منزلگه او *** كه يعني مي نهم سر در ره او
چو در منزل توقف كرد عارف *** بر آن صاحب توكل گشت واقف
طلب كرد و بسي الطاف بنمود *** رسانيدش به منزلگاه مقصود
بلي هر كس توكل همسفر يافت *** به يك منزل وصال كعبه دريافت
الهي تا به كي وابسته باشم *** چه باشد كز تعلق رسته باشم؟
توكل ده كزان خوشنود گرديم *** به گرد كعبه مقصود گرديم(1)
حج خونين
حج چيست از پا و سر بيرون شدن *** كعبه دل جستن و در خون شدن(2)
عطار
عارفان و كساني كه با ديدن خانه، خداي خانه را مي بينند و با ديدن كوي دوست به روي دوست نظر مي كنند، اينها از هستي خود مي گذرند و از وجود و انانيت خويش دست مي كشند و درون خويش هيچ چيز به جز خدا نمي بينند و از اين جهت غمي جانكاه پيوسته در وجودشان نهفته است كه روز به روز آنها را ضعيف تر و چهره آنها را زردتر مي كند.
روزي رسول خدا ـ ص ـ جواني را مشاهده كرد كه رنگش پريده و تنش نحيف شده حضرت پرسيد: در چه حالي هستي گفت: در حال يقين... پيامبر خدا ـ ص ـ به يارانش فرمود: او بنده اي است كه خداوند دلش را به نور ايمان روشن كرده است سپس به جوان گفت: حالت را حفظ كن. جوان گفت دعا كنيد شهيد شوم. سپس غزوه اي پيش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ هلالي جغتايي، ديوان، صفات العاشقين، ص312
2 ـ عطار، مصيبت نامه، ص43
|
240 |
|
آمد و جوان در آن جنگ به شهادت رسيد.(1)
عطار نيشابوري در كتاب الهي نامه در اين باره به ذكر حكايتي مي پردازد و آن اينكه روزي شبلي براي زيارت خانه خدا عزم سفر كرد. در باديه جواني را ديد رعنا و خوش اندام كه او نيز عزم خانه خدا دارد. پس از گفتگويي از هم جدا شدند. شبلي پس از آنكه به حرم و خانه خدا رسيد جواني لاغر اندام، ناتوان، دل از دست داده و نزديك به مرگ مشاهده كرد. جوان شبلي را شناخت و به او گفت من همان جواني هستم كه در باديه ديدي، خداوند مرا به سوي خويش طلبيد و هر چه را مي خواستم به من داد تا آنكه روزي مرا از خود بيخود كرد و آتش عشق در من انداخت و دلم پرخون گشت و به بيماري و فقر مبتلا شدم و امروز مي بيني كه به اين روز افتاده ام و اينها در اثر اين است كه مي گويد يا بايد تو باشي يا ما، بايد از هستي خويش بگذري تا جان و خرد را دريابي.
وليكن تا تو خواهي بود خود را *** نخواهي يافت جان را و خرد را
او سود مرا جز نابودي نمي داند و مي گويد: بايد از پيش چشم خويش برخيزي تا رهايي يابي.
حكايت شبلي با آن جوان در باديه
مگر شبلي چو شمعي سر به سر سوز *** به راه باديه مي رفت يك روز
جواني ديد همچون شمع مجلس *** به دست آورده شاخي چند نرگس
قصب بر سر يكي نعلين در پاي *** خرامان بالباسي مجلس آراي
قدم مي زد به زيبايي و نازي *** چو كبكي كو بود ايمن زبازي
بر او رفت شبلي از سر مهر *** بدو گفت اي جوان مشتري چهر
چنين گرم از كجا رفتي چنين شاد *** جوان ماه رو گفتش ز بغداد
برون رفتم از آنجا صبحگاهي *** كنون در پيش دارم سخت راهي
دو ساعت بود از بنگاه رفته *** برآمد پنج روز از راه رفته
چو شد القصه شبلي تا حرمگاه *** يكي را ديد مست افتاده در راه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ كافي.
|
241 |
|
سته گشته ضعيف و ناتوان هم *** دلش رفته زدست و بيم جان هم
حكايت كرد شبلي نزد ياران *** كه چون ديد او مرا آهسته نالان
مرا از پيش كعبه داد آواز *** كه اي بوبكر مي داني مرا باز
من آن نازك تن تازه جوانم *** كه ديدي در فلان جايي چنانم
مرا با صد هزاران ناز و اعزاز *** به پيش خويش خواند و كرد درباز
به هر ساعت مرا گنجي دگر داد *** به هر دم آنچه جستم بيشتر داد
كنون چون آمدم با خود به يكبار *** بگردانيد بر فرقم چو پرگار
دلم خون كرد و آتش در من انداخت *** ز صحن گلشنم در گلخن انداخت
به بيماري و فقرم مبتلا كرد *** ز گردونم به يك ساعت جدا كرد
نه دل ماند و نه دنيا و نه دينم *** چنين كامروز مي بيني چنينم
از او پرسيد شبلي كاي جوانمرد *** چنين كت امر مي آيد چنان گرد
جوابش داد كاي شيخ يگانه *** كه را اين برگ باشد جاودانه
نمي دانم من مست اين معما *** كه مي گويد تو باشي جمله يا ما
از آن مي سوزم و زان مي گدازم *** كه مويي در نمي گنجد چه سازم
تو خود در پيش چشم خود نشستي *** ز پيش چشم خود بر خيز و رستي
فرستادند بهر سودت اينجا *** نديدم سود جز نابودت اينجا
چو بهره از همه چيزيت هيچ است *** همه قسمت ز چندين پيچ پيچ است
اگر تو ره روي عمري بسوزي *** كه جز هيچت نخواهد بود روزي(1)
عطار نيشابوري
حاجي عارف در انديشه عرفاني خويش و در اعتقاد و فكر و عمل هيچ چيز به جز خدا نمي بيند و اگر آني از او غافل شود و به غير او بينديشد و غير او را ببيند شمشير غيرت پروردگار از نيام كشيده شده و او را تنبيه مي نمايد.
عطار نيشابوري در الهي نامه به ذكر داستاني در اين باره مي پردازد و مي گويد:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ عطار نيشابوري، الهي نامه، ص 188
|
242 |
|
ابراهيم ادهم(1) زماني كه به حج مي رفت در ذات العرق(2) چشمش به هفتاد جان باخته افتاد از يكي از آنها كه نيمه جان بود سبب مرگ را پرسيد. وي گفت: اي ابراهيم! بترس از دوستي كه با شمشير بزرگي خويش جان ما را بي باكانه گرفت و ما را مانند كافران رومي به خاك نشاند. او با حاجيان ستيز دارد و جان آنها را مي خواهد.
ما هفتاد نفر بوديم و عزم كعبه داشتيم و با هم عهد كرده بوديم كه به چيزي جز پروردگار نينديشيم و به غيري جز او ننگريم و مانند پروانه غرق شمع باشيم. زماني كه باديه را طي كرديم و به ذات العرق رسيديم خضر را ديديم كه به ما سلام كرد و ما جواب گفتيم، پس از رفتن او لحظه اي در اين انديشه فرو رفتيم كه ما كساني هستيم كه خضر به استقبال ما آمد و از اين سفر نيكو، اقبال ديديم تا اين انديشه غير الهي از خاطر ما گذشت هاتفي ندا داد: اي مدعيان و دروغگويان! و اي كج روان بي خور و خواب! عهد و قول شما پذيرفته نيست زيرا شما مشغول غير ما شديد و از اين بابت سزاوار مرگ گشتيد.
ابراهيم ادهم پرسيد پس چرا تو جزء كشته شدگان قرار نگرفتي؟ گفت: به من گفتند تو هنوز خامي، زماني كه پخته گردي به آنها ملحق مي شوي تا اين بگفت او نيز به آنها پيوست.
حكايت ابراهيم ادهم در باديه
چنين گفته است ابراهيم ادهم *** كه مي رفتم به حج دلشاد و خرم
چو چشم من به ذات العرق افتاد *** مرقع پوش ديدم مرده هفتاد
همه از گوش و بيني خون گشاده *** ميان رنج خواري جان بداده
چو لختي گرد ايشان در دويدم *** يكي را نيم مرده زنده ديدم
برفته جان و پيوندش بمانده *** شده عمر و دمي چندش بمانده
شدم آهسته پيش او خبر جوي *** كه حالت چيست آخر حال بر گوي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ يكي از اولياء الله كه ابتدا تخت نشين بود و سپس به سلك خاك نشينان در آمد.
2 ـ يكي از ميقاتهاي شش گانه است كه حاجي از آنجا احرام مي بندد. (در مبحث ميقات و احرام توضيح داده شده است.)
|
243 |
|
زبان بگشاد و گفتا اي براهيم *** بترس از دوستي كز تيغ تعظيم
به زاري جان ما را كشت بي باك *** به سان كافران روم در خاك
غزاي او همه با حاجيان است *** كه با او جان اينها در ميان است
بدان شيخا كه ما بوديم هفتاد *** كه ما را سوي كعبه عزم افتاد
همه پيش از سفر با هم نشسته *** به خاموشي گزيدن عهد بسته
دگر گفتيم يك ساعت در اين راه *** نينديشيم چيزي جز كه الله
به غيري ننگريم و جمع باشيم *** چو پروانه غريق شمع باشيم
چو روي اندر بيابان در نهاديم *** به ذات العرق با خضر اوفتاديم
سلامي كرد خضر پاك ما را *** جوابي گشت از ما آشكارا
چو ما از خضر استقبال ديديم *** از اين نيكو سفر اقبال ديديم
به جان ما چو اين خاطر در آمد *** ز پس در هاتفي آخر درآمد
كه هان اي كژ روان بي خورو خواب *** همه هم مدعي هم جمله كذاب
شما را نيست عهد و قول مقبول *** كه غير ما شما را كرد مشغول
چو از ميثاق ما يك ذره گشتيد *** زبد عهدي به غيري غره گشتيد
شما را تا نريزم خون به زاري *** نخواهد بود روي صلح و ياري
كنون اين جمله را خون ريخت برخاك *** نمي دارد زخون عاشقان باك
از او پرسيد ابراهيم ادهم *** كه تو از مرگ چون ماندي مسلم
چنين گفت او كه مي گفتند خامي *** نبيني تيغ ما چون ناتمامي
چو پخته گردي اي بي روي بي راه *** به ايشان در رسانيمت هم آن گاه
بگفت اين و برآمد جان او نيز *** نشان گم گشت چون ايشان از او نيز
چه وزن آرد در اين ره خون مردان *** كه اينجا آسيا از خونست گردان
گروهي در ره او ديده بازند *** گروهي جان محنت ديده بازند
چو تو نه ديده در بازي و نه جان *** كه باشي تو؟ نه اين باشي و نه آن
«عطار» در «مصيبت نامه» نيز عاقبت كار حاجيان را سرگرداني، سرنگوني و غرق خون شدن مي داند.
كاملي گفته است از پيران راه *** هر كه عزم حج كند از جايگاه
|
244 |
|
كرد بايد خان و مانش را وداع *** فارغش بايد شد از باغ و ضياع
خصم را بايد خوشي خوشنود كرد *** گر زياني كرده باشي سود كرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام *** تا شوي تو محرم بيت الحرام
چون رسيدي كعبه ديدي چيست كار *** آن كه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت كار نبود بر دوام *** كار سرگردانيت باشد مدام
تا بداني تو كه در پايان كار *** نيست كس الاّ كه سرگردان كار
عاقبت چون غرق خون افتادن است *** همچو گردون سرنگون افتادن است
آن چه مي جويي نمي آيد به دست *** وز طلب يك لحظه مي نتوان نشست(1)
عطار همچنين ضمن حكايتي ديگر كعبه را عروسي رعنا و سرفراز معرفي مي كند كه كارش ناز و جلوه گري است و بدين وسيله درويشان را بي جان و جهانيان را حيران و عاشقان را در بند مي كند و سرانجام گروهي را مي كشد.
در حرم بادي مگر مي جسته بود *** شيخ نصرآباد خوش بنشسته بود
جمله استار كعبه در هوا *** خوش همي جنبيد از باد صبا
شيخ را خوش آمد آن از جاي جست *** در گرفت آن دامن پرده به دست
گفت اي رعنا عروس سرفراز *** در ميان مكه بنشسته به ناز
جلوه داده چون عروسي خويش را *** كرده بي جان عالمي درويش را
صد جهان مردم چو حيراني ز تو *** گشته هر زير مغيلاني ز تو
عاشقي را هر نفس بندي كني *** كشته چندين جلوه تا چندي كني
اين تفاخر وين تكبّر تا به كي *** اي ميان تو تهي پر تا به كي
گر تو را يك بار «بيتي» گفت يار *** گفت «يا عبدي»(2) مرا هفتاد بار
هر كه در سر محبّت بنده شد *** تا ابد هم محرم و هم زنده شد
سر او برتافت از پيشان كار *** دوستان را در ربود از نور و نار
تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند *** بي بهشت عدن دلشاد آمدند(3)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ عطار، مصيبت نامه، ص199
2 ـ عبدي اطعني حتي اجعلك مثلي.
3 ـ عطار، مصيبت نامه، ص199
|
245 |
|
كوي دوست و روي دوست در شعر
بنياد كعبه بر سر كويت نهاده اند *** زان گشت قبله همه اخيار و اصفيا
مرغ به گل عاشق است ما به گلستان او *** كعبه ما كوي او كعبه مرغان چمن(1)
حسن دهلوي
گر ببينند كعبه كويش *** اهل تقوا قضا كنند نماز(2)
حسن متكلم
كعبه جان روي جانان ديدن است *** روي او در كعبه جان ديدن است
گر چنين بيني جهان بين خوانمت *** ور نه نابيناي بي دين خوانمت(3)
عطار
خوش بكش اين كاروان را تا به حج *** اي امير صبر و مفتاح الفرج
حج زيارت كردن خانه بود *** حج رب البيت مردانه بود(4)
مولوي
تا روي تو قبله نظر كردم *** از كوي تو كعبه دگر كردم(5)
سعدي
هر دو عالم فروغ روي وي است *** كعبه ما هواي كوي وي است(6)
ابن يمين
خضر چو سعي كند در طواف كعبه كويت *** هزار غسل برآرد در آب چشمه حيوان(7)
عماد فقيه كرماني
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ حسن دهلوي، ديوان، ص 310
2 ـ حسن متكلم، تاريخ ادبيات، ص 851
3 ـ عطار، مصيبت نامه، ص198
4 ـ مولوي، مثنوي به شرح جعفري، ج 9، ص 272; نيكلسون، ج 2، ص 278; رمضاني، ج 4، ص 216
5 ـ سعدي.
6 ـ ابن يمين، ديوان، ص 249
7 ـ عماد فقيه كرماني، ديوان، ص 231 و 235
|
246 |
|
طواف حاجيان در كعبه باشد *** طواف عاشقان در كوي جانان(1)
عماد فقيه كرماني
زاير حرم كعبه گزيد از پي فردوس *** ما كوي تو آن كعبه فردوس شما ر(2)
سلمان ساوجي
حج صديقان همه عمره طواف كوي اوست *** هر كه راهست اين مقام صدق دايم در صفاست(3)
سلمان ساوجي
كعبه روي تو را قبله از آن ساخت جنيد *** كه نمودش خم ابروي تو محرابي خوش(4)
جنيد شيرازي
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو *** خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم(5)
حافظ
دل كز طواف كعبه كويت وقوف يافت *** از شوق آن حريم ندارد سر حجاز(6)
حافظ
در كعبه كوي تو هر آن كس كه در آيد *** از قبله ابروي تو در عين نماز است(7)
حافظ
كسي كه قبله ابروي تو شناخت اگر *** به سوي كعبه گزارد نماز نيست قبول(8)
حافظ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ عماد فقيه كرماني، ديوان، ص 231 و 235
2 ـ سلمان ساوجي، ديوان، ص 367 و 448
3 ـ سلمان ساوجي، ديوان، ص 367 و 448
4 ـ جنيد شيرازي، ديوان، ص 23
5 ـ حافظ، ديوان.
6 ـ حافظ، ديوان، ص 121
7 ـ همان، ص 43
8 ـ همان، ص 262
|
247 |
|
به عزم كعبه كويت براي ديدن رويت *** قطعت وصل ثقاتي دخلت في الخلواتي(1)
شمس مغربي
پيش ما كعبه به جز خاك سر كوي تو نيست *** قبله اهل نظر جز خم ابروي تو نيست(2)
ابن نصوح شيرازي
حجاج ره به كعبه اهل صفا نبرد *** تا در حريم تو منزل نيافتند(3)
ابن حسام خوسفي
شرف كعبه بود كوي تو را *** زاده الله تعالي شرفا
زاير كوي تو از كعبه گذشت *** سر كوي تو كجا كعبه كج(4)
جامي
اي درت كعبه ارباب نجات *** قبلتي وجهك في كل صفات
بر سر كوي تو ناكرده وقوف *** حاجيان را چه وقوف از عرفات(5)
جامي
هر كه دارد وقوف از اين سر كوي *** لايريد الوقوف بالعرفات(6)
جامي
چو هست كعبه مقصود كوي او شاهي *** روا مدار كه محروم از آن حرم باشيم(7)
امير شاهي سبزواري
آخر توان به كعبه كويش طواف كرد *** چون عزم كرده و احرام بسته ايم(8)
امير شاهي سبزواري
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ شمس مغربي، ديوان، ص 201
2 ـ ابن نصوح شيرازي، شاعر قرن هشتم.
3 ـ ابن حسام خوسفي.
4 ـ جامي، ديوان، ص 134
5 ـ همان، ص 182
6 ـ همان، ص 187
7 ـ امير شاهي سبزواري، ديوان، ص 71
8 ـ همان، ص70
|
248 |
|
حاجي به ره كعبه و من طالب ديدار *** او خانه همي جويد و من صاحب خانه(1)
خيالي بخارايي
بس كه از كعبه كوي تو مرا مانع شد *** گر همه قبله شود رو نكنم سوي رقيب
هلالي جغتايي
حج و تصوف
در مبحث حج و عرفان درباره ديدگاه عرفا به حج بحث شد كه مي تواند از يك نظر با ديدگاه صوفيه مشترك باشد; اما به نظر مي رسد كمي درباره آن نيز جداگانه بحث شود. برخورد صوفيه و بزرگان آنها با حج دو گونه بوده است; گروهي هم خود حج مي گزاردند و هم ديگران را به سفر حج تشويق مي كردند و گروه ديگر اين چنين نبودند. در تذكرة الاولياء از عطار نيشابوري در اين باره حكايتي است كه:
ابو عمرو بر اثر گناهي، قرآن را فراموش كرد، پيش حسن بصري آمد، حسن گفت: اكنون وقت حج است برو حج بگزار، چون فارغ شوي به مسجد خيف برو كه پيري بيني در محراب نشسته... بگو تا دعا كند. بو عمرو همچنان كرد.(2)
اين گروه نه تنها به مكه مي رفتند بلكه مجاور و مقيم مكه نيز مي شدند كه مي توان از مجاورين مكه ابن عربي(3)، ابو محمد خراز و علي بن محمد المزين(4) را نام برد.
گروه ديگر با حج برخورد منفي داشتند و يا از ظاهر گفتار و از حكايات آنها اين گونه نتيجه گيري مي شود كه برخوردشان با حج برخورد نامقبولي است، مانند اين حكايت:
نقل است كه يكي با «بُشر» مشاورت كرد كه دو هزار درم حلال دارم، مي خواهم كه به حج شوم. گفت: تو به تماشا مي روي اگر براي رضاي خداي مي روي برو و وام كسي بگزار يا بده به يتيم و يا به مردي مقل حال كه آن راحت كه به دل مسلماني رسد از صد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ خيالي بخارايي، ديوان، ص 241
2 ـ عطار نيشابوري، تذكرة الاولياء، ج 1، باب 3، ص 32
3 ـ دكتر عبدالحسين زرينكوب، ارزش ميراث صوفيه، ص 111
4 ـ همان، ص 158
|
249 |
|
حج اسلام پسنديده تر. گفت: رغبت حج بيشتر مي بينم. گفت از آنك اين مالها نه از وجه نيكو به دست آورده اي تا به ناوجوه خرج نكني قرار نگيري.(1)
از يكي از صوفيه قديم آورده اند كه مريدي را گفت به جاي مكه رفتن بازگرد و مادرت را خدمت كن! يكي از مشايخ (متوفي 319) گويد: «عجب دارم از آنكه به هواي خود به خانه او رود و زيارت كند، چرا قدم بر هواي خود ننهد تا بدو رسد و به او ديدار كند».(2) و از جمله آثار ابوحيان توحيدي متكلم معتزلي مشرب كه شكل و نشان صوفيان داشت كتاب «الحج العقلي اذا ضاق القضاء عن الحج الشرعي است» كه در سال 380 تأليف كرده است و در احوال نظام الملك وزير قرن پنجم آورده اند كه با اجازه ملكشاه عازم حج شد پس چون در آن سوي دجله خيمه زدند فقيري كه سيماي صوفيان داشت به چادر وزير آمد و نامه اي سربسته تقديم داشت كه در آن نوشته بود: پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم را به خواب ديدم فرمود برو به حسن (نظام الملك) بگوي چرا به مكه مي روي؟ حج تو همينجاست. مگر امر نكرده بوديم كه پيش اين ترك (ملكشاه) بايست و حاجتمندان امت را ياري كن ـ و نظام الملك بازگشت.(3)
شبيه اين داستان را بهاءالدين محمد بلخي معروف به سلطان ولد ـ فرزند مولانا جلال الدين بلخي رومي صاحب مثنوي ـ در ديوان خويش آورده است. با اين تفاوت كه به جاي «ملك» «شيخ» است و فرموده: دور شدن از شيخ و رفتن به كعبه كاري نارواست.
بگو به حاجي ما ارصواب و رواست *** وليكن از بر شيخت سفر به كعبه خطاست
بدانكه آب چو نبود تيممت نيكوست *** چو آب دست دهد آن تيمم تو هباست
مرادت از حج كردن چو ارتضاي حق است *** يقين به خدمت شيخت بدن بهينه رضاست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ عطار نيشابوري، تذكرة الاولياء، ص 111
2 ـ از تذكرة الاولياء، ج 2، ص 74 (احوال محمد بن فضيل بلخي)
3 ـ آدم متز، تمدن اسلامي، ج 2، ص 56
|
250 |
|
از اين رسي به خدا و از آن به اجر و ثواب *** ثواب اگر چه بلند است اين از آن بالاست
ثواب نيز گهي باشدت كه بهر خدا *** كني حجي و طوافي كه آن بري زرياست
عبادتي كه به اخلاص مي كنند از جان *** از آن عبادت در دل اثر حيات و صفاست
وليك آنچه براي قبول خلقان است *** كه تا عوام بگويند كز خواص خداست
يقين بدان كه نيرزد به حبه اي آن حج *** چو پر ز رنج و بلا و تهي ز گنج ولاست
كس از كليم فزونتر نباشد اندر دين *** نه خضر را به دعا او زجان و دل مي خواست
اگر نه صحبت او بد وراي طاعتهاش *** چرا ز عشق خضر هر زمان زغم مي كاست
دعا چو از دل و جان كرد مستجاب آمد *** رسيد زود به مقصود و گشت كارش راست
بديد روي خضر را وشد بر او روشن *** كه پيش آن شه بينا نهان ها پيداست
هر آنچه يافت ز طاعت كليم در همه عمر *** ز خضر برد فزونتر چو از خودي برخاست
اگر نه پاسخ «ارني»ش «لن تراني» بود *** خضر بگفت كنون آن گذشت وقت لقاست
ز من بري تو عطايي كه جان طاعتهاست *** از آنكه حضرت ما را از آن قبيل عطاست
به هر گدا كه رسد پيش من شهي بخشم *** نه شاهيي كه ورا عاقبت زوال و فناست