بخش 14

داستان عبدالله بن اُبیّ بن سَلُول


332


داستان عبدالله بن اُبيّ بن سَلُول

708 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : محمد بن فليح ، از موسي بن عقبه ، از ابن شهاب حديث كرد كه گفته است : در غزوه بني مصطلق ، عبدالله بن اُبيّ در رأس گروهي از منافقان با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) همراه شد . چون ديد گويا خداوند رسول خود و اصحاب او را پيروز مي كند در يكي از منزلگاه هايي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرود آمده بود ، گروه عبدالله بن اُبيّ درباره آن حضرت سخناني ناروا بر زبان آوردند .

در ميان اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مردي ـ كه تصور مي كردند ـ از بني ثعلبه است به نام جعال و نيز مردي ديگر از بني غفار بود كه او را جهجاه مي گفتند . اين دو صدا به نزاع بلند كردند و جهجاه بر منافقان پرخاش كرد و به گفته هاي آنان پاسخ گفت .

نقل مي كنند جهجاه كه اجير عمر بن خطاب بود ، اسب او را براي آب خوردن آورد و از آن سوي ، جعال نيز اسب عبدالله بن اُبيّ را آورده بود . چون به آب رسيدند براي اين كه كدام زودتر اسب خود را به كنار آب ببرد و سيراب كنند با همديگر به نزاع پرداختند و دست به گريبان شدند . عبدالله بن اُبيّ [ كه اين صحنه را ديد ] گفت : اين پاداشي است كه به ما دادند ! ما آنان را پناه داديم و از ايشان دفاع كرديم و اينك همين ها با ما مي جنگند .

آنچه ميان جهجاه غفاري و جوانان انصار رخ داده بود ، به حسان بن ثابت رسيد او خشمگين شد و همان شعر خود را كه با بيت :


333


امسي الجلابيب قد عزوا و قد كثروا * * * و ابن الفريعة امسي بيضة البلد ( 1 )

آغاز مي شود در كنايه به قبايلي كه براي اسلام آوردن ، به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي رسيدند گفت .

مردي از بني سليم كه اين شعر را شنيد خشمگين از آنچه حسان گفت . آهنگ او كرد و بر او ضربت شمشير نواخت ، تا جايي كه برخي گفتند او را كشت . اين ماجرا را نيز كسي جز صفوان بن معطل نديد .

به ما رسيده است كه آن مرد سلمي حسان را به شمشير زد ، اما رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دست او را بدين سبب قطع نكرد . تنها فرمود : او را بگيريد و اگر حسان بميرد بكشيد . او را گرفتند . اسير كردند و دربند كشيدند . خبر به سعد بن عباده رسيد . همراه با كسان خاندان خود بيرون آمد و گفت : اين مرد را رها كنيد . اما سخن او را نپذيرفتند . عمر [ كه شاهد بود ] گفت : آيا كسان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را ناسزا مي گوييد و مي آزاريد و آنگاه مدعي مي شويد كه او را ياري داده ايد ؟ سعد براي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و خاندان او خشمگين شد و به ياريشان برخاست و [ خطاب به كساني كه آن مرد سلمي را در بند كرده بودند ] گفت : آن مرد را رها كنيد . اما باز هم نپذيرفتند تا جايي كه نزديك بود ميان آنها جنگي درگيرد . سرانجام او را رها كردند . سعد او را نزد خاندان خود برد ، او را جامه پوشانيد و سپس رها كرد .

به ما رسيده است كه آن مرد سلمي براي نماز خواندن به مسجد رفت . آنجا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) او را ديد و فرمود : « هر كس تو را جامه پوشانده است خداوند از جامه هاي بهشت بر تن او بيارايد » . گفت : سعد بن عباده اين جامه را بر من پوشانده است .

اما عبدالله بن اُبيّ [ در اين ماجرا به مردم ] گفت : اگر شما براي اين سبك خردان كه هيچ چيز نداشتند خرج نمي كرديد ، امروزه بر گرده شما سوار نمي شدند ! هيچ كس همراهي شان نمي كرد و به طوايف خود مي پيوستند و پي زندگي مي رفتند . اگر ما به مدينه برگرديم ، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون خواهد راند . خداوند اين سخن عبدالله را در نامه عمل او نوشت . مردي از بني حارث بن خزرج ؛ يعني

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . آن غريبان رو به فزوني نهاده و عزت يافته اند ، و ابن فُرَيعه در اين شهر تنها شده است .


334


زيد بن ارقم نيز اين گفته هاي عبدالله بن ابي را شنيد و به عمر اطلاع داد . عمر نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آيا نمي خواهي به حساب ابن اُبيّ برسي ؟ او دمي پيش گفته است : اگر شما براي اين سبك خردان كه هيچ چيز نداشتند خرج نمي كرديد امروزه بر گرده شما سوار نمي شدند ، هيچ كس از او پيروي نمي كرد و همه به طوايف خود مي پيوستند و پي زندگي مي گرفتند . اگر ما به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون خواهد راند . زيدبن ارقم به من خبر داده كه خود اين سخنان را از او شنيده است . اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اينك عباد بن بشر را كه از طايفه بني عبدالأشهل است ، يا معاذ بن عمرو بن جموح را بفرست تا او را بكشند .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اين سخن عمر را نپسنديد . عمر كه چنين ديد سكوت گزيد . اما از آن سوي لشكريان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اين گفته عبدالله بن اُبيّ را دهن به دهن چرخاندند و هر كدام در اين باره چيزي گفتند . بدين سبب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در همان جا اعلام داشت كه لشكريان روانه شوند و در آن منزل نمانند . اين در حالي بود كه هنوز تازه اردو زده بودند . مردم چون روانه شدند گفتند : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را چه خبر شده است ؟ او را وحيي رسيده است ؟ يا آن كه بدو خبر رسيده كه مدينه را به تاراج برده اند ؟

[ از ديگر سوي ] رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در پي عبدالله بن اُبيّ فرستاد و درباره آنچه گفته بود از او پرسيد . او به خداوند سوگند ياد كرد كه چنان سخناني نگفته است . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اگر به هر حال چيزي گفته اي توبه كن » . او باز هم انكار كرد و سوگند خورد . در اين هنگام برخي با زيد بن ارقم درآويختند و گفتند : تو با عموزاده ات بد كرده اي و بر او ستم رانده اي و اينك رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گفته هاي تو را تأييد نكرده است .

كاروانيان در همين حال كه پيش مي رفتند ديدند كه بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وحي مي شود . چون خداوند خواسته خود با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان نهاد و حالت وحي پايان يافت ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ديده خود را گشود و زيد بن ارقم را پيش روي ديد . گوش او را نوازش داد و مردمان ديدند كه چه كرد ، اما نمي دانستند از چه روي و به چه معناست . آنگاه فرمود : « تو را مژده باد كه خداوند گفته ات را تأييد كرد » . پس سوره منافقان را بر او خواند تا بدين آيات رسيد كه خداوند درباره ابن ابي نازل كرده است : {  هُمْ الَّذِينَ يَقُولُونَ لاَ تُنْفِقُوا عَلَي مَنْ عِنْدَ


335


رَسُولِ اللهِ حَتَّي يَنْفَضُّوا . . . } تا آنجا كه مي فرمايد : {  وَلكِنَّ المُنافِقينَ لايَعْلَمونَ . } ( 1 )

هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از طريق وادي عمق به قبا رسيد و آنجا منزل كرد ، مردم مركب هاي خود را رها كردند . بناگاه در آنجا بادي سخت وزيدن گرفت كه مردمان را ترساند . مردم گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اين باد چيست و چرا چنين ميوزد ؟ مدعي شده اند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در پاسخ فرمود : « امروز منافقي سخت پر نفاق مرده و از همين روي توفان وزيده است . به خواست خدا ، شما را از اين توفان باكي نيست » . مرگ او براي منافقان سخت بود ـ و جابر بن عبدالله گويد : به مدينه باز گشتيم و ديديم كه منافقي سرسخت در همان روز درگذشته است ـ و توفان عصر گاهان فرو نشست . مردم مركب هاي خود را گرد آوردند . اما از ميان همه شتران شتر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گم شده بود . تني چند در جست و جوي آن روانه شدند و در اين هنگام يكي از منافقان كه در جمع انصار بود پرسيد : اين مردان كجا مي روند ؟ همراهان وي گفتند : به جست و جوي مركب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي روند . آن منافق گفت : چرا خداوند جاي مركبش را به او نمي گويد . همراهانش با اين سخن او به مخالفت پرداختند و گفتند : خدا تو را بكشد ؛ منافق شده اي ! تو كه چنين نفاقي در دل داري چرا براي جهاد بيرون آمده اي ؟ از اين پس دمي نيز با ما همراه مباش . آن منافق لحظاتي درنگ كرد و سپس همراهانش را واگذشت و به سراغ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت و آنچه را گذشته بود با او باز گفت . اما ديد خداوند پيشتر او را از اين سخنان آگاهانده است . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در اين هنگام به گونه اي كه آن مرد هم بشنود فرمود : « يكي از منافقان چنين شماتت كرده كه ناقه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گم شده است و چرا خداوند جاي ناقه اش را به او نمي گويد . خداوند جاي آن شتر را به من خبر داده ـ و البته جز خداوند كسي غيب نمي داند ـ و آن در اين دره مقابل است و مهارش به درختي گير كرده است » . كساني [ در همان جا كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده بود ] به سراغ شتر رفتند و آن را آوردند . در اين هنگام آن مرد منافق به سرعت خود را به همان ها كه اين سخنان را با ايشان در ميان نهاده بود رساند و ديد همه در جاي خود نشسته اند و هيچ كدام از آنجا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . منافقون / 6 ـ 8 : آنهايندكه مي گويند : به كساني كه نزد پيامبر خدايند انفاق مكنيد تاپراكنده شوند . . . اما اين دورويان نمي دانند .


336


برنخاسته اند . به آنان گفت : شما را به خدا سوگند مي دهم ، آيا كسي از شما نزد محمد رفته و او را از آنچه گفته بودم آگاهانده است ؟ گفتند : به خداوند ، نه . ما هيچ كدام هنوز از همين جا كه نشسته بوديم برنخاسته ايم . گفت : شگفتا ! كه من [ خبر ] همه آنچه را گفته بودم نزد آن گروه ديگر [ = مقصود گروهي است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان آنها بود ] يافتم . به خداوند سوگند من كه تا امروز درباره او ترديد داشتم گويا همين امروز اسلام آورده ام ؛ گواهي مي دهم كه او رسول خداست . پس همراهان وي گفتند : نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برو تا برايت از خداوند آمرزش بخواهد .

مدعي شده اند كه او نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت ، به گناه خود اعتراف كرد و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خدا نيز براي او آمرزش طلبيد .

مدعي اند كه او ابن لصيت است و ـ بنابر ادعا ـ تا پايان عمر همچنان نااهل و دوروي بود . ( 1 )

709 ـ ابراهيم براي ما نقل كرد و گفت : محمد بن فليح ، از موسي بن عقبه حديث كرد كه گفته است : عبدالله بن فضل برايمان نقل كرد كه در پاسخ پرسش خود درباره زيد بن ارقم ، از انس بن مالك شنيده كه گفته است : هموست كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) درباره اش فرمود : « او كسي است كه خداوند شنيده هايش را گواهي كرد » ؛ او هنگامي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خطبه مي خواند شنيد كه يكي از منافقان مي گويد : اگر اين مرد راست مي گويد ما از خر بدتريم . زيد بن ارقم [ كه اين را شنيد به او ] گفت : به خداوند راست مي گويد و تو براستي از خر بدتري . سپس اين خبر را به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رساند . گويند آن منافق [ در حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] گفته خود را انكار كرد و خداوند اين آيه را بر پيامبر خويش فرو فرستاد : {  يَحْلِفُونَ بِاللهِ ما قالُوا وَلَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَكَفَروُا بَعْدَ اِسْلامِهِمْ } ( 2 ) مفهوم اين آيه كه خداوند نازل فرمود تأييد خبر زيد بود . ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . واقدي در مغازي ( ج2 ، ص435 ) اين حديث را به طريق خود آورده است .

2 . توبه / 74 : به خداوند سوگند مي خورند كه نگفته اند ، در حالي كه قطعاً سخن كفر گفته و پس از اسلام آوردنشان كافر شده اند .

3 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، صص 519 و 520 ) اين حديث را بدون سلسله سند از ابن اسحاق نقل مي كند . واقدي نيز در مغازي ( ج3 ، ص100 ) آن را نقل كرده است .


337


710 ـ احمد بن معاويه براي ما نقل كرد و گفت : عباد بن عباد ، از هشام بن عروه ، از پدرش حديث كرد كه جلاّس بن سُوَيد گفت : اگر آنچه محمد مي گويد حق باشد ما از خرهم بدتريم . عمير بن سعد كه فرزند خوانده و بزرگ شده در خانه او بود به وي پاسخ داد كه به خداوند سوگند آنچه او مي گويد حق است و تو از خر هم بدتري . عُمَير آنگاه اين خبر را به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رساند . اما جلاس نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رفت و گفته او را تكذيب كرد و گفت : به خداوند سوگند من آن سخن را نگفته ام و او بر من دروغ بسته است . پس خداوند اين آيه را نازل كرد : {  يَحْلِفُونَ بِاللهِ ما قالُوا وَلَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَكَفَروُا بَعْدَ اِسْلامِهِمْ } ( 1 ) جلاس آنگاه گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اين راست است . من آن سخن را گفته ام و اينك خداوند راه توبه را فرا رويم نهاده و از خداوند آمرزش مي طلبم و به درگاه او از آنچه گفته ام تو به مي كنم .

آن مرد خسارتي را عهده دار بود يا بدهيي داشت و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آن را پرداخت . اين است تفسير كلام خداوند كه گويد : { وَما نَقَمُوا اِلاّ اَنْ اَغْناهُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ . } ( 2 )

پس از نزول اين آيات پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به عُمَير فرمود : « گوشهايت درست شنيده و پروردگارت تو را تأييد كرده است » . عُمَير هم به جلاّس گفت : به خداوند سوگند ، اگر بيم آن نداشتم كه درباره من آيه اي يا وحي و الهامي نازل شود و كتمان مرا بر ملأ سازد ، آن را از تو كتمان مي كردم . ( 3 )

711 ـ ميمون بن اصبغ براي ما نقل كرد و گفت : حكم بن نافع ما را حديث كرد و گفت : شعيب بن ابي حمزه از زهري براي ما حديث آورد كه گفته است : عروة بن زبير برايم نقل خبر كرد كه اسامة بن زيد برايش نقل كرده است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) زماني پيش از غزوه بدر بر الاغي نشست كه پالان داشت و بر روي پالان قطيفه اي فدكي بود . آنگاه اسامه بن زيد را نيز پشت سر خود سوار كرد و با هم به عيادت سعد بن عباده در بني

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . توبه / 74 .

2 . توبه : 74 ، . . . و هيچ خرده اي نگرفتند مگر آن كه خداوند و پيامبرش از فضل خود آنان را بي نياز گردانيدند .

3 . مرسل است و پيشتر ، احاديث موصولي به همين مضمون گذشت .


338


حارث بن خزرج رفتند . در راه به جمعي برخوردند كه عبدالله بن ابيّ بن سَلُول در ميان آنها بود ـ و در آن زمان هنوز عبدالله بن ابّي اسلام نياورده بود ـ و آميخته اي از مسلمانان ، مشركان ، بت پرستان و يهوديان نيز آنجا بودند . عبدالله بن رواحه از مسلماناني است كه آنجا حضور داشت .

از آن سوي ، هنگامي كه صداي نزديك شدن چهارپا بدان جمع رسيد ، ابن اُبيّ بيني و صورت خود را پوشاند و گفت : با ما كاري نداشته باشيد . اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بر آنان سلام كرد و سپس در كنار آن جمع ايستاد و ايشان را به خداوند دعوت كرد و بر آنان قرآن خواند . عبدالله بن اُبيّ گفت : اي مرد ، اين سخنان تو اگر حق باشد هيچ سخني از آن برتر نيست . اما جمع ما را بر هم مزن و ما را ميازار . به منزلگاه خود برو و هر كس نزد تو آمد برايش آنچه خواهي بگوي . اما عبدالله بن رواحه گفت : نه ، اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به ديدار ما در جمع هايي كه داريم بيا ، كه اين را دوست داريم . در پي اين گفته ، مسلمانان و مشركان و يهوديان به ناسزاگويي يكديگر پرداخته تا جايي كه نزديك بود درگير شوند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيز آنان را به آرامش مي خواهند تا آن كه ساكت شدند .

سپس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر مركب خود نشست و نزد سعد بن عباده رفت . آنجا فرمود : « اي سعد ، آيا نمي شنوي كه ابوحبّاب ـ مقصود عبدالله بن ابي است ـ چه مي گويد ؟ او چنين و چنان گفته است » . سعد گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، از او درگذر او را ببخش ؛ سوگند به آن كه كتاب را مي فرستاد ، زماني خداوند آن پيام حق را بر تو فرو فرستاد كه مردمان اين آبادي با همديگر توافق كرده بودند تاجِ فرمانروايي بر سر او نهند و پيرامون او به فرمانبري گرد آيند . اما خداوند با رياستي كه به تو داد او را از اين جايگاه بي بهره ساخت و از اين روي كارهايي مي كند كه خود ديده اي . پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را بخشيد .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و اصحاب او ، آن سان كه خداوند فرموده بود ، بر مشركان و اهل كتاب مي بخشيدند و بر آزارها شكيبايي مي كردند . خداوند فرموده است : {  وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذينَ اُوتُوا الكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَمِنَ الَّذينَ اَشْرَكُوا اَذيً كَثيراً } ( 1 ) و نيز {  وَدَّ كَثيرٌ مِنْ اَهْلِ الكِتابِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . آل عمران / 186 : و از كساني كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده است و نيز از كساني كه به شرك گراييده اند آزار بسياري خواهيد شنيد .


339


لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ ايمانِكُمْ كُفّاراً حَسَداً } ( 1 ) پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در بخشودن و عفو ، همان فرماني را كه خداوند داده بود عملي مي ساخت ، تا آن هنگام كه خداوند اجازه بر خورد با آن مشركان و اهل كتاب را داد .

پس از غزوه بدر و هنگامي كه خداوند شماري از سران كافر قريش را به هلاكت رسانده بود ابن اُبيّ بن سَلُول و ديگر مشركان بت پرست همراه او گفتند : اين كاري است كه از جانب خداوند بدان توفيق و فرمان يافته است . پس با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر آيين اسلام بيعت كردند و بدين آيين در آمدند . ( 2 )

712 ـ احمد بن عبدالرحمان قرشي براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن مسلم براي ما حديث كرد و گفت : سعيد بن عبدالعزيز و برخي از ديگر شيوخ دمشق ، از زهري ، از عروه ، از اسامة بن زيد نقل كرده اند كه گفت : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روزي بر الاغي كه پالاني داشت و بر روي پالان قطيفه اي فدكي انداخته بودند سوار شد و اسامة بن زيد را نيز پشت سر خود نشاند تا با هم به عيادت سعد بن ابي عباده در محله بني حارث بن خزرج بروند . راوي در ادامه ، همان حديث پيشين را نقل كرد تا آنجا كه گفته است : و خداوند به واسطه آن حقي كه بر تو نازل كرد او را از اين جايگاه بي بهره ساخت . ( 3 )

713 ـ حبان بن بشر براي ما نقل كرد و گفت : يحيي بن آدم ، از ابوبكر بن عياش ، از كلبي ، از ابوصالح ، از ابن عباس حديث كرد كه در تفسير آيه { وَاِنْ طائِفَتانِ مِنَ المُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَاِنْ بَغَتْ اِحْدَيهُما عَلَي الاُْخْري فَقاتِلُو الَّتي تَبغِي حَتّي تفيءَ اِلي اَمرِ اللهِ } ( 4 ) گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سوار بر الاغ خود روانه جايي بود . در ميانه راه نزد عبدالله بن اُبيّ بن سلول ، از بني حبلي توقف كرد . در اين هنگام از الاغ بويي خارج شد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بقره / 109 : بسياري از اهل كتاب ، پس از اين كه حق بر ايشان آشكار شد ، از روي حسدي كه در وجودشان بود آرزو مي كردند كه شما را بعد از ايمانتان كافر گردانند .

2 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، صص 586 و 587 ) به نقل از ابن اسحاق و نيز واقدي در مغازي ( ج1 ، صص 177 ـ 179 ) اين حديث آورده است .

3 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، ص588 ) اين حديث را از اين اسحاق به طريق او روايت كرده است .

4 . حجرات / 9 : اگر دو طايفه از مؤمنان با همديگر بجنگند ميان آن دو اصلاح دهيد و اگر يكي از آنها بر ديگري تعدي كرد ، با آن كه تعدي مي كند بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد .


340


عبدالله بيني خود را گرفت و گفت : اي خر خود را از سمت وزش باد دور كن ، كه به خداوند سوگند ، بوي بد ما را فرا گرفت . عبدالله بن رواحه كه آنجا بود گفت : آيا نسبت به الاغ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چنين مي گويي ؟ به خداوند سوگند او از تو با همه آنچه داري خوشبوتر است . گفت : اي پسر رواحه ، آيا به من چنين مي گويي ؟ گفت : آري به خداوند سوگند ، و حتي از پدرت . اين بگو مگو ميان آن دو ادامه يافت تا جايي كه طايفه هر كدام از آنها آمدند و با مشت و كفش با همديگر درگير شدند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خواست ميان آن ها فاصله افكند و آيه { وَاِنْ طائِفَتانِ مِنَ المُؤمِنينَ . . . } تا جايي كه مي گويد {  حَتّي تَفيءَ اِلي اَمْرِ اللهِ } ( 1 ) نازل شد .

چون آيه نازل شد دريافتند كه اين درگيري گناه است و از آن دست كشيدند .

در اين هنگام بشير بن سعد ابونعمان بن بشير ، كه از طايفه عبدالله بن رواحه بود ، شمشير به ميان بسته ، بدانجا آمد . او هنگامي رسيد كه مردم درگيري را واگذاشته بودند . گفت : اي پسر ابوسعد . اُبيّ كجاست ؟ آيا بر روي من شمشير مي كشيد ؟ پس افزود : به خداوند سوگند ، اگر پيش از صلح به شما مي رسيدم تو را ـ خطاب به عبدالله بن ابي بدين شمشير مي زدم . ( 2 )

714 ـ ابوعاصم براي ما نقل كرد و گفت : ابن جريج براي ما حديث كرد و گفت : عروة بن دينار براي ما نقل كرد كه از جابر بن عبدالله شنيده است كه مي گويد : با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در غزوه اي شركت كرديم و شمار فراواني از مهاجران براي اين كار گرد آمده بودند . در اين ميان ، يكي از مهاجران كه مردي شوخ طبع بود به پشت سرين يكي از انصار زد ، آن مرد انصاري به سختي خشمگين شد و با همديگر نزاع آغازيدند و هر كدام از طايفه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حجرات / 9 .

2 . سند اين حديث ضعيف است ؛ كلبي ـ چنان كه ذهبي در ميزان مي گويد ـ متروك است . به ويژه هنگامي كه از ابوصالح نقل مي كند .

البته بخاري ( 2691 ) ، مسلم ( ص 1799 ، ح 117 ) ، بيهقي ( ج8 ، ص172 ) ، ابن جرير ( ج26 ، ص81 ) ، واحدي در اسباب النزول ( ش 761 ) همين مضمون را به طريق خود از انس بن مالك روايت كرده اند . سيوطي نيز در درّالمنثور ( ج6 ، ص90 ) روايت اخير را آورده و نقل آن را به ابن مردويه نيز نسبت داده است .


341


خويش كمك خواست ؛ مرد انصاري بانگ برآورد كه « اي انصار ، اي انصار ، به فرياد رسيد ! » و مرد مهاجر نيز بانگ زد « اي مهاجران ، اي مهاجران به فرياد رسيد . » پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كه شنيد ، فرمود : « اين دعوت جاهليت چيست ؟ اينها را چه مي شود ؟ » . بدان حضرت اطلاع دادند كه مردي از مهاجران به پشت سرين يكي از انصار زده است . فرمود : « اين كار را واگذاريد كه كاري زشت است » . عبدالله بن اُبيّ نيز از آن سوي گفت : اينان همديگر را براي نزاع به كمك خواسته اند . اگر به مدينه باز گرديم ، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون براند . عمر با شنيدن اين سخنان گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آيا اين ناپاك را نمي كشي ؟ فرمود : « مباد مردم بگويند او اصحاب خود را مي كشد . » ( 1 )

715 ـ ابوزبير برايم نقل خبر كرد كه از جابر بن عبدالله شنيده است كه همين مسأله را مي گويد . البته راوي در اين روايت [ به سخن رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ] چنين افزوده است : « اي جماعت مهاجران ، انصار به واسطه شما آزمايشي الهي را گذرانده اند ؛ آنان رفتاري كرده اند كه خود مي دانيد ؛ شما را پناه داده اند و ياري رسانده اند . اينك شما هم در رفتار با آنها آزموده مي شويد ؛ خود بنگريد كه چه خواهيد كرد » . ( 2 )

716 ـ غندر براي ما حديث كرد و گفت : شعبه ، از حكم ، از محمد بن كعب قرظي ، از زيد بن ارقم نقل كرد كه گفته است : با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در يكي از غزوه ها بودم . آنجا عبدالله بن اُبيّ گفت : اگر به مدينه بازگرديم ، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بخاري ( 3518 ، 4905 ، 4907 ) ، مسلم ( 2584 / ح 63 و 64 ) ، ترمذي ( 3315 ) ، نسائي در عمل اليوم و الليله ( 977 ) ، احمد ( ج3 ، ص338 ) ، طيالسي ( 1708 ) ، بيهقي در دلائل ( ج4 ، صص 53 و 54 ) ، ابويعلي ( 1957 و 1959 ) ، طبري در جامع البيان ( ج28 ، صص 112 و 113 ) ، ابن حبان ( 5990 و 6582 ) و حميدي ( 1239 ) اين حديث را نقل كرده اند .

درباره مرجع اشاره در عبارت « اين كار را واگذاريد » دو احتمال مطرح شده است : يكي آن كه ، چنان كه در فتح الباري ( ج6 ، ص547 ) آمده ، مقصود از « اين كار » همان دعوت جاهليت و فرا خواندن همديگر به ياري رساندن در نزاع است . ابن حجر مي گويد : همچنين گفته شده مقصود همان زدن به پشت ديگري است ، و البته احتمال اول پذيرفته است . ابن حجر در جايي ديگر از فتح ( ج8 ، ص649 ) نيز احتمال دوم را دور مي داند و مي نويسد : تفسير دورتر آن است كه كسي بگويد مقصود همان زدن به پشت ديگري است .

2 . در شماره پيشين منابع اين حديث نيز گذشت .


342


بيرون خواهد راند . نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رفتم و او را از اين خبر آگاهاندم . عبدالله بن اُبيّ سوگند ياد كرد كه هيچ چنين چيزي نبوده است . پس خاندانم مرا نكوهش كردند و گفتند : تو از اين كار چه مي خواستي ؟

زيد گويد : من پي كار خود رفتم و افسرده يا اندوهگين ـ ترديد از راوي است ـ شدم . پيامبر خدا كه شنيد در پي من فرستاد ـ يا من به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم ـ فرمود : خداوند معذور بودن تو را نازل كرده و تو را تأييد فرموده است .

زيد بن ارقم گفت : سپس اين آيه نازل شد كه فرموده است : {  هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلي مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ حَتّي يَنْفَضُّوا } تا آنجا كه مي گويد : {  مِنْهَا الاَذَلَّ } . ( 1 )

717 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : شجاع بن وليد ، از زهير ، از ابن اسحاق ، از زيد بن ارقم نقل كرد كه ـ بنابر آنچه از او شنيده است ـ مي گويد : در يكي از سفرها با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بوديم كه به مردم سختيي رسيد و در تنگنا افتادند . عبدالله بن اُبيّ ، آنجا ، به همراهان خود گفت : به كساني كه نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هستند كمك نكنيد تا از گرد او بپراكنند . او همچنين گفت : « اگر به مدينه باز گرديم ، آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون خواهد راند » . من نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رفتم و او را از اين خبر آگاهاندم . آن حضرت در پي عبدالله بن اُبيّ فرستاد و از او در اين باره پرس و جو كرد . او تا توانست [ در انكار اين سخن ] سوگند خورد . پس مردمان گفتند : زيد به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) دروغ گفته است . من از آنچه مردم گفته بودند دلگير و اندوهگين شدم تا آن كه خداوند آيه {  اِذا جاءَكَ المُنافِقُونَ } ( 2 ) را فرو فرستاد و مرا تاييد كرد .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همچنين نزد آن منافقان رفت تابرايشان آمرزش بطلبد ، اماآنها روي برتافتند .

درباره اين آيه كه فرموده است {  كَاَنَّهُم خُشُبٌ مُسَنَّدةٌ } ( 3 ) گفته اند : آنان با قيافه هاي آراسته مي ايستادند . ( 4 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . منافقين / 7 و 8 .

2 . منافقين / 1 : چون منافقان نزد تو آيند . . . .

3 . منافقين / 4 : گويي آنان شمعك هايي پشت بر ديوارند .

4 . سند حديث منقطع است : ابن اسحاق از زيد بن ارقم حديث نشنيده است .


343


718 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : يونس بن محمد ، از شيبان بن عبدالرحمان ، از قتاده درباره آيه {  سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَاسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ } ( 1 ) نقل كرده كه گفته است : اين آيه درباره عبدالله بن اُبيّ نازل شد ، و ماجرا چنين بوده است : غلامي از بستگان او نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت و سخناني تند و تكذيبي سخت از او براي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نقل كرد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را خواست . اما او پيوسته سوگند خورد و از بي گناهي خود سخن به ميان آورد . انصار به سراغ آن غلام رفتند و او را نكوهيدند و تنبيه كردند . پس به عبدالله گفته شد : خوب است نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بروي تا برايت آمرزش بطلبد . او روي برگردانيد و گفت : من چنين كاري نكرده ام و آن غلام بر من دروغ بسته است . اما خداوند اين آيات را نازل كرد كه مي شنويد : {  هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلي مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ حَتّي يَنْفَضُّوا } تا آنجا كه مي گويد : {  لايَفْقَهُونَ } ( 2 ) [ قتاده ] گويد : اين سخن اوست كه گفته بود : به محمد و اصحاب او كمك نكنيد تا او را واگذارند ؛ چه ، اگر شما به آنها كمك نمي كرديد او را رها مي كردند و از اطراف او پراكنده مي شدند . ( 3 )

719 ـ عفان براي ما نقل كرد و گفت : ابوعوانه ، از ابوبشر ، از سعيد بن جبير حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در منزلگاهي در فاصله يك مرحله يا دو مرحله از مدينه اردو زد . در آنجا دو تن به رويارويي هم آمدند : مردي از مهاجران و مردي از انصار : جهجاه بن قيس غفاري ، و سنان بن وَبْره جهني ، هم پيمان بني خزرج .

راوي گويد : خداوند جهجاه را بر جُهَني چيرگي داد .

عمر بن خطاب نوكري داشت كه چون سپاهيان در جايي اردو مي زدند اسب او را به اطراف مي برد و براي تمرين و استراحت مي دواند . نوكر كه براي همين كار از اردو دور شده بود ، اين دو را ديد كه با همديگر درگير شده اند .

راوي گويد : جهجاه بر جهني پيروز شد و از اين روي ابن وبره فرياد كمك خواهي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . منافقين / 6 : براي آنان يكسان است : چه بر ايشان آمرزش بخواهي و يا بر ايشان آمرزش نخواهي ، خدا هرگز بر ايشان نخواهد بخشود .

2 . منافقين / 7 .

3 . حديث مرسل و حسن است .


344


سر داد و كسان خويش را به ياري طلبيد تا جايي كه عبدالله بن ابي را به كمك خواستند و او را فرياد زدند كه « اي ابو حبّاب ! » .

عبدالله بن ابي آمد و آن دو را باز داشت . آنگاه در اطراف نگريست و جز طايفه خود كسي ديگر نديد . رو به آنان كرد و گفت : اي اوسيان ، شما را مبارك باد ! مزينه و غفار ، راهزنان كاروان هاي حج را به خود ملحق كرديد تا حاصل كار شما بخورند و در خانه هايتان شما را سركوب كنند . هان ، به خداوند سوگند ، اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون مي راند و محصول خود را خويش در اختيار مي گيريم تا اينها گرسنه شوند و از پيرامون سركرده خود بپراكنند !

راوي گويد : آن نوكر عمر كه شنيد اسب را به جولان دادن نبرد و برگشت . عمر گفت : چه شده است ؟ چرا اسب مرا به بيابان نبردي ؟ گفت : كاري شگفت ديدم . به جهجاه و جهني برخورد كردم كه با يكديگر نزاع مي كردند و جهجاه بر جهني پيروز شد . پس ابن وبره خاندان خود را به ياري طلبيد . ابن اُبيّ بدانجا آمد و آن دو را از همديگر جدا كرد . آنگاه به چهره هاي مردمان نگريست و جز طايفه خود كسي ديگر نديد . به آنان گفت : اي اوسيان ، شما را مبارك باد ! مزينه و غفار راهزنان كاروان هاي حج را به خود ملحق كرديد تا حاصل كار شما بخورند و در خانه هايتان شما را سركوب كنند . هان ، به خداوند سوگند ، اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون مي راند . محصول خويش را در اختيار مي گيريم تا اينها گرسنه شوند و از پيرامون سركرده خود بپراكنند !

راوي گويد : چنين شنيده ام .

هم گويد : عمر از جاي خود برخاست و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت . شيوه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اين بود كه چون در جايي اردو مي زد نماز مغرب را مي خواند ، آنگاه ردا يا دست خود را بالش مي كرد و تا هنگام نماز عشا در همان جا مي ماند و پس از نماز عشا ديگر بار روانه مي شدند . عمر اجازه حضور خواست و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : به درون آي .

عمر گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، من نوكري دارم كه به گاه اردو زدن لشكر اسب مرا به


345


اطراف مي برد و مي دواند . او اكنون كه بدين هدف از [ محل اردو ] بيرون رفته ، جهجاه و ابن وبره را ديده است كه با همديگر گلاويز شده اند ـ و تا پايان اين ماجرا و آنچه را عبدالله بن اُبيّ گفته بود به عرض رساند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيد : آيا واقعا چنين چيزي گفته شده است ؟

پس فرمود كه در ميان سپاهيان اعلام دارند كه روانه شوند . سپاهيان روانه شدند و به مدينه رفتند . اما مردم با همديگر مي گفتند : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از آن منزل كه اردو زده بود روانه نشد مگر آن كه چيزي او را ترسانده يا خبري به وي رسيده و خواسته است به موقع با آن برخورد كند .

راوي گويد : مردم از اين مسأله مي گفتند و درباره آنچه شده بود ، گفت و گو داشتند . خبر اين گفت و گوي مردم به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد و او بر ايشان چنين ايراد سخن فرمود : « آنچه سبب شد از منزلگاهي كه در آن اردو زده بوديم ، كوچ كنيم گفته مردي از شما ـ عبدالله بن اُبيّ ـ بود كه چنين و چنان گفته بود » .

راوي گويد : پس از اين سخنان ، ورقه از جا پريد و گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، تنها گفته يكي از ما سبب شده است منزلگاهي را كه در آن اردو زده بودي ترك گويي ! به خدايي كه كتاب را بر تو نازل كرده است سوگند ، اگر اراده فرمايي بي درنگ سر او را بياوريم و پيش رويت گذاريم .

راوي گويد : ورقه پسر عموي عبدالله بود و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ـ از همين روي ـ سخن او را نپذيرفت و فرمود : « اين كار براي تو روا نيست . اما شما ديگران برويد و او را بياوريد » .

رفتند و بر عبدالله بن اُبيّ وارد شدند و او را گفتند : اي پسر ابي ، از تو سخن به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيده كه او را دل آزرده كرده است . اينك اگر به حضور او برسي و از آنچه گفته اي پوزش بطلبي و از او بخواهي كه برايت آمرزش بخواهد ، او را مهربان خواهي يافت . او گفت : من هيچ گناهي نكرده ام . مگر نه آن است كه اگر به جهاد مي رويد با شما همراه مي شوم و اگر خرجي مي كنيد با شما خرج مي كنم ؟

در حالي كه همين سخنان را مي گفت او را به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آوردند .


346


پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيد : اي پسر اُبيّ . آيا تويي كه گفته اي : اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از اين شهر بيرون مي راند ؟ گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، تو خود عزيزتري . بر مركب ننشستيم مگر آنگاه كه تو نشستي و پيكار نكرديم مگر آن كه تو خود پيشوا بودي . ديگر بار پرسيد : آيا تو هماني كه گفته اي محصول خويش را خود در اختيار مي گيريم تا اينها گرسنه شوند و از پيرامون سر كرده خود بپراكنند ؟ يعني اين تويي كه ما را خرجي مي دهي ؟ گفت : سوگند به آن كه تو خود به او سوگند ياد مي كني ، من هرگز چنين نگفته ام .

اينجا بود كه آيات {  اِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللهِ وَاللهُ يَعْلَمُ إِنَكَ لَرَسُولُهُ وَاللهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ } را تا آنجا كه فرموده است : {  وَلكِنَّ المُنافِقينَ لايَعْلَمُونَ } ( 1 ) نازل كرد . ( 2 )

720 ـ حارثه براي ما نقل كرد و گفت : حماد بن سلمه ، از هشام بن عروه ، از پدرش برايمان حديث كرد كه عبدالله پسر عبدالله بن اُبيّ گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) . آيا پدر خود را بكشم ؟ فرمود : « پدر خود را مكش » . ( 3 )

721 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : يونس ، از شيبان ، از قتاده نقل كرده كه درباره آيه {  لَيِنْ رَجَعْنا اِلَي الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَْ عَزُّمِنْها الاَْذَلَّ } ( 4 ) گفته است : اين سخن را منافقي سرسخت در هنگامي گفته است كه دو تن ؛ يكي از غفار و ديگري از جهينه با يكديگر گلاويز شدند و غفاري بر جهني پيروز شد . ميان جهينه و انصار پيمان [ دفاع مشترك ] وجود داشت و از همين روي يكي از منافقان ؛ يعني عبدالله بن ابي گفت : اي اوسيان ، اي خزرجيان ، هم پيمان خود را دريابيد . سپس افزود : به خداوند سوگند حكايت ما و محمد آن است كه گويند : سگ بپرور تا تو را آستين گيرد . به خداوند سوگند ، اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند . برخي اين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . منافقين / 1 ـ 8 .

2 . حديث مرسل و حسن است .

3 . حديث مرسل و حسن است .

4 . منافقين / 8 .


347


خبر را به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رساندند . عمر به آن حضرت گفت : اي پيامبر خدا ، معاذ را بفرماي تا اين منافق را گردن زند . اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « مباد مردم بگويند محمد اصحاب خود را مي كشد . » ( 1 )

722 ـ مسلم بن ابراهيم براي ما نقل كرد و گفت : عقبة بن ابي صهباء براي ما حديث كرد و گفت : از محمد بن سيرين شنيدم كه مي گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از جهاد باز مي گشت كه ميان مردي از انصار و مردي از قريش بگو مگوي درگرفت و با هم درگير شدند و كار بدان جا رسيد كه هر كدام گروهي از ياران و هم طايفه هاي خويش را به ياري خواستند . خبر به عبدالله بن ابي رسيد . فرياد زد : كسي كه هيچ طايفه اي ندارد بر طايفه من چيره شده است ! هان ، به خداوند سوگند اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند .

اين خبر به عمر بن خطاب رسيد . شمشير خود را برداشت و دوان دوان به سوي او روانه شد . در راه آيه {  يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللهِ وَرَسُولِهِ } ( 2 ) را به ياد آورد و به نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) برگشت . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از او پرسيد : « عمر ! تو را چه خبر است ؟ گويا خشمگيني ! » گفت : نه . فقط اين هست كه اين منافق عربده مي كشد و مي گويد : كسي كه هيچ طايفه اي ندارد بر طايفه من چيره شده است ! اگر به مدينه برگرديم آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از شهر بيرون براند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از او پرسيد : « اي عمر ، چه قصد داشتي ؟ » گفت : مي خواستم با شمشير بر بالاي سر او بايستم تا خاموش شود . فرمود : « اين كار را نكن بلكه به سپاهيان خبر ده آماده كوچيدن شوند » . عمر بانگ زد كه آماده شوند » . عمر بانگ زد كه آماده شويد و روانه شويد .

درفاصله يك روزمانده تامدينه ، فرزندعبدالله بن اُبيّ شتاب گرفت ودرجايي كه همه راه هاي ورودي مدينه [ از آن سمت ] به همديگر مي رسيد شتر خويش را خواباند و توقف كرد ـ سپس مردم آمدند و از راه هاي مختلفي روانه شهر بودند ـ تا آن كه پدر وي عبدالله بن اُبيّ رسيد . فرزند عبدالله به وي گفت : نه ، به خداوند سوگنـد حـق نداري به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث تكرار همان مضمون حديث شماره 718 است .

2 . حجرات / 1 : اي كساني كه ايمان آورده ايد ، در برابر خدا و پيامبرش در هيچ كاري پيشي مجوييد .


348


مدينه وارد شوي تا آن كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تو را اجازه فرمايد و خود بفهمي كه امروز چه كسي خوارتر و چه كسي عزيزتر است . عبدالله بن اُبيّ از فرزند خود پرسيد : تو هم جزو مردمي ؟ گفت : من هم جزو مردمم . بدين سان عبدالله بن ابي از فرزند خود نوميد شد و او را ترك گفت [ و منتظر ماند ] تا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را ديد و از آنچه فرزندش با او كرده ، به آن حضرت شكايت كرد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به فرزند او پيغام داد كه او را واگذار . پس عبدالله بن اُبيّ وارد مدينه شد و آنجا ماند . ( 1 )

723 ـ هارون بن معروف براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب براي ما حديث كرد و گفت : يونس ، از ابن شهاب زهري برايم نقل خبر كرد كه گفت : [ عمر بن ثابت ] ( 2 ) انصاري برايم نقل كرد كه در نبرد بدر مردي از كافران قريش اسير شد . او نزد عبدالله بن ابي بن سلول بود . عبدالله نيز خود پيشتر كافر بود و بعدها اسلام آورد و نفاق در دل پنهان كرد . آن اسير هوس كنيزكي مسلمان از كنيزان عبدالله به نام معاذه كرد . كنيز از آن روي كه مسلمان بود از تن دادن بدين خواسته اسير قرشي خودداري ورزيد . چون خبر به عبدالله ابن اُبيّ رسيد او را زد تا به بدكاري وا دارد ، بدان اميد كه او خواسته اسير كافر قرشي را بپذيرد و اين فديه اي براي فرزند وي شود . پس خداوند اين آيه را نازل كرد كرده كه فرموده است : {  وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ اِنْ اَرَدْنَ تَحَصُّنا } ( 3 )

724 ـ ابونعيم براي ما نقل كرد و گفت : زكريا از عامر حديث كرد كه گفته است : آن زني كه درباره شوهرش ستيز كرد ( 4 ) خوله صامت بود . مادر او معاذه همان زني است كه آيه {  وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ اِنْ اَرَدْنَ تَحَصُّنا } درباره اش نازل شده است .

راوي گويد : او كنيز عبدالله بن اُبيّ منافق بود و عبدالله او را به دامن آلودن اكراه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و حسن است .

2 . در متن ابن شبه اين نام به خطا « ثابت بن عمرو » ضبط شده ، اما چنان كه در منابعي كه اين حديث را نقل كرده و نيز در تهذيب التهذيب و ميزان الاعتدال آمده ، همين عمر بن ثابت صحيح است .

3 . نور / 33 : و كنيزان خود را در صورتي كه تمايل به پاكدامني دارند به زنا وارد مكنيد . اين حديث مرسل است و واحدي در اسباب النزول ( ش 641 و 642 ) آن را نقل كرده است .

4 . اشاره است به زني كه آيه يكم از سوره مجادله به او مي پردازد ـ م .


349


مي كرد . پس توبه [ اي كه در آيه از آن سخن به ميان آمده ] تنها براي اوست . ( 1 )

725 ـ عمرو بن عون براي ما نقل كرد و گفت : هشيم ، از زكريا ، از عامر درباره زني كه در مورد شوهرش [ با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ] مجادله كرده بود نقل كرد كه او خوله دختر حكيم بوده و مادر او نيز معاذه ؛ و او همان است كه كنيز عبدالله بن اُبيّ بن سلول بود و وي او را به دامن آلودن وامي داشت ، و توبه تنها از او پذيرفته است ، نه از عبدالله ، آنجا كه فرمود : {  فَاِنَّ اللهَ مِنْ بَعْدِ اِكْراهِهِنَّ غَفُورٌ رَحيمٌ . } ( 2 )

726 ـ ابي بن ابيوزير براي ما نقل كرد و گفت : سفيان ، از عمرو ، از عكرمه نقل كرد كه گفته است : مسيكه ( 3 ) كنيز عبدالله بن اُبيّ بود و وي او را به دامن آلودن وامي داشت . او خود گفته است : اگر آن كاري شايسته بود كه فراوان انجام دادم و اگر هم نبود اكنون وقت آن رسيده كه آن را واگذارم . پس اين آيه نازل شد : {  وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ . » ( 4 )

727 ـ حبان براي ما نقل كرد و گفت : يزيد ـ مقصود ابن زريع است ـ براي ما حديث كرد و گفت : محمد بن اسحاق ، از عمر بن ثابت برايمان نقل كرد كه گفته است : معاذه كنيز عبدالله بن اُبيّ و از مسلمانان بود . عبدالله او را به دامن آلودن وا مي داشت . پس خداوند اين آيه را فرو فرستاد : {  وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ » . ( 5 )

728 ـ حبان براي ما نقل كرد و گفت : يحيي بن سعيد ما را حديث كرد و گفت : از اعمش شنيدم كه گفته است : بوسفيان درباره آيه {  وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ » از جابر نقل كرده است كه گفت : عبدالله بن ابي كنيزي به نام مسيكه داشت و او را به دامن آلودن وادار مي كرد . پس خداوند اين آيه را نازل كرد : {  وَلا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . چنان كه در تفسير ابن كثير ( ج4 ، ص287 ) آمده ، ابن ابي حاتم نيز در تفسير خود اين حديث را نقل كرده است .

2 . تكرار حديث پيشين است .

3 . در متن ابن شبه اين نام « مسلمه » ، ضبط شده ، اما با غايت به ديگر روايت ها همين ضبط كه ما برگزيده ايم يعني مسيكه درست است .

4 . حديث مرسل و حسن است . ابن جرير ( ش 26075 ) آن را آورده است .

5 . منابع اين حديث همان است كه در ذيل شماره 723 گذشت .


350


اِنْ اَرَدْنَ تَحَصُّنا لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الحَياةِ الدُنْيا وَمَنْ يُكْرِهْهُنَّ فَاِنَّ اللهَ مِنْ بَعْدِ اِكْراهِهِنَّ غَفُورٌ رَحيمٌ » ( 1 ) ـ راوي گويد : وي آيه را چنين مي خواند . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نور / 33 : . . . و كنيزان خود را در صورتي كه تمايل به پاكدامني دارند براي اين كه متاع زندگي دنيا را بجوييد به زنا وادار مي كنيد ، و هر كس آنان را به زور وادار كند ، در حقيقت خدا پس از اجبار كردن ايشان نسبت به آن [ كنيزان ] آمرزنده مهربان است .

2 . مسلم ( 3029 / ح 26 و 27 ) ، ابن جُريَر ( ش 26073 ) ، واحدي در اسباب النزول ( ش 640 و 643 ) اين حديث را نقل كرده اند . سيوطي نيز در درّالمنثور ( ج5 ، ص46 ) آن را آورده و نقل آن را به ابن ابي شيبه ، سعيد بن منصور ، دار قطني ، ابن منذر ، ابن ابي حاتم و ابن مردويه نيز نسبت داده است .



| شناسه مطلب: 77083