بخش 19

داستان مسیلمه کذاب هیأت نجران


508


داستان مسيلمه كذاب

932 ـ حزامي و احمد بن عيسي براي ما نقل كردند و گفتند : عبدالله بن وهب ما را حديث كرد و گفت : از عمرو بن حارث ، از ابن ابي هلال شنيدم كه به وي رسيده بود كه


509


مسيلمه كذاب به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چنين نامه نوشت : از مسيلمه پيامبر خدا ، به محمد پيامبر خدا . سلام بر تو . باري [ من در رسالت با تو شريكم و ] نيمي از زمين از آن من و نيمي از آن قريش است ؛ چه ، آنان مردمي عدالت پيشه اند .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در پاسخ او نوشت « از محمد پيامبر خدا به مسيلمه دروغگو . سلام بر هر كه راه هدايت پويد . باري ، زمين از آن خداوند است و او خود آن را به هر يك از بندگان خويش كه خواهد دهد و فرجام برتر از آنِ پرهيزگاران است » . ( 1 )

933 ـ ابن ابي هلال گفت و سعيد بن زياد برايم از ابوسلمة بن عبدالرحمان و مردي ديگر ، از نافع بن جبير ، از ابن عباس نقل كرد كه مسيلمه در رأس سپاهي گران به مدينه رو كرد و در نخلستان [ رمله ] دختر حارث اردو زد . به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خبر رسيد كه او مي گويد : اگر محمد حكمراني پس از خود را به من واگذارد از او پيروي مي كنم . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در حالي كه تنها ثابت بن قيس بن شماس او را همراهي مي كرد و چوب درخت خرمايي در دست داشت نزد او رفت . در مقابل او ايستاد و فرمود : « اگرهمين پاره چوب را از من مي خواستي آن را به تو نمي دادم . اگر پشت كني خداوند تو را هلاك خواهد كرد . اينك اين ثابت به جاي من تو را پاسخ مي گويد . و من تو را همان مي دانم كه [ از جانب خداوند ] به من نمايانده شده است » .

ابن عباس مي گويد : من در جست و جوي آن رؤيا كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ديده بودم برآمدم . ابوهريره برايم نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده است : در حالي كه خفته بودم به خواب ديدم كه گويا دو دستبند طلا در دست دارم . بدان دستبندها دميدم و به پرواز درآمدند . من اين دو را به دو مدعي دروغگو كه پس از من سر برخواهند داشت تعبير كردم : عنسي كه در صنعا برخاست و مسيلمه كه در يمامه ادعاي خود آشكار ساخت . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، ص600 ) اين حديث را از ابن اسحاق ، و او بدون سند ، نقل كرده است . البته ابن اسحاق بخش دوم اين حديث را كه دربردارنده نامه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به مسيلمه است ، مسند روايت كرده و گفته است : پيري از اشجع ، از سلمة بن نعيم بن مسعود اشجعي ، از پدرش نعيم برايم نقل كرده است . . . متن حديث .

2 . بخاري ( 3620 ، 4273 ، 4378 ، 7033 ، 7461 ) ، مسلم ( 2273 و 2274 ) ، ترمذي ( 2292 ) ، طبراني ( 10750 ) ، بيهقي در دلائل ( ج5 ، ص334 ) و ابن حبان ( 6654 ) اين حديث را آورده اند . البته در حديث ترمذي تنها داستان آن رويا آمده ولي ماجراي مسيلمه ذكر نشده است .


510


934 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت : ابن وهب ، از يونس ، از ابن شهاب حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مردي از طايفه مسيلمه كذاب ، بني حنيفه را كه اسلام آورده بود به نزد وي فرستاد تا او را با خود [ به مدينه ] بياورد . آن مرد روانه شد ، به حضور مسيلمه رسيد ، پيام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را به او رساند و او را به ديدار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خواند . او از آمدن سر باز زد و دو تن را به نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روانه ساخت تا با او گفت و گو كنند و [ درباره رسالت ] از او بپرسند .

چون آن دو مرد به مدينه آمدند يكي از آنها در آغاز سخن خويش به يگانگي خدا و پيامبري پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گواهي داد و تنها نام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را بر زبان آورد و آنگاه سخنان خود را گفت . چون سخن او به پايان رسيد آن مرد ديگر كه همراهش آمده بود به يگانگي خدا و پيامبري پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گواهي داد ، اما در كنار نام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نام مسيلمه را نيز بر زبان آورد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اين را بگيريد و بكشيد » . مسلمانان برخاستند و با او درآويختند و گريبانش گرفتند . آن دوستش نيز كمر وي را گرفت . او فرياد برآورد و مي گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پدر و مادرم به فدايت ، مرا عفو فرما ! او و مسلمانان با همديگر درگير بودند كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « رهايش كنيد » . چون او را رها كردند در گواهي به يگانگي خدا و پيامبري پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تنها نام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را بر زبان آورد .

اين دو مرد مسلمان شدند و پس از وفات رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به يمانه و نزد خاندان خود برگشتند . در آنجا آن مرد كه كمر دوست خود را گرفته بود فريب خورد و در كنار مسيلمه بر كفر كشته شد . اما آن ديگري كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به كشتن وي فرمان داده بود فريب فتنه مسيلمه را نخورد و بر اسلام ماند . ( 1 )

935 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : يونس بن محمد براي ما حديث آورد و گفت : شيبان از قتاده نقل كرد كه درباره آيه {  وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَي عَلَي اللهِ كَذِباً أَوْ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و حسن است .


511


قَالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَلَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْءٌ وَمَنْ قَالَ سَأُنزِلُ مِثْلَ مَا أَنزَلَ اللهُ } ( 1 ) گفته است : به ما گفته اند : اين آيه درباره دشمن خدا مسيلمه كذاب نازل شده است . همچنين گفته : به ما گفته اند : مردي نزد مسيلمه آمد و گفت : مرا با تو كاري است . پرسيد : در پيدا يا پنهان ؟ گفت : پنهاني . پس به او نزديك شد و پرسيد : آيا آن [ فرشته ] را كه بر تو مي آيد ديده اي ؛ در روشنايي مي آيد يا در تاريكي ؟ گفت : در روشنايي روز . گفت : پس گواهي مي دهم كه تو رسول خدايي . آنگاه افزود : من مي دانم كه هدايت در روشنايي و ضلالت در ظلمت است . ( 2 )

936 ـ محمد بن حاتم براي ما نقل كرد و گفت : علي بن ثابت ما را حديث كرد و گفت : وازع ، از ابوسلمه ، از ابن عباس و ابوهريره نقل كرد كه گفته اند : مسيلمه كذاب به مدينه آمد . او در جمع شماري فراوان از خاندان خود در نخلستان يكي از انصار اردو زد . مي گفت : اگر محمد فرمانروايي پس از خود را به من واگذارد از او پيروي مي كنم و با او همراه مي شوم . اين گفته ها به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد . پس در حالي كه ثابت بن قيس او را همراهي مي كرد و شاخه اي در دست داشت نزد او رفت ، در كنارش ايستاد و فرمود : « اگر همين شاخه چوب را از من خواسته بودي آن را به تو نمي دادم . اگر هم پشت كني خداوند تو را هلاك كند . من تو را همان مي دانم كه [ در خواب ] به من نمايانده شده است . اينك اين ثابت بن قيس بن شماس است كه از جانب من به تو پاسخ مي دهد » .

ثابت گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت و من به پرسش هاي او پاسخ دادم . چون راهي برگشت به شهر شدم با خود مي گفتم : كاش مي دانستم به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) درباره او چه نمايانده شده است . در صدد بودم كه در اين باره از او بپرسم ، تا آن كه يك بار در جمعي نشستم كه ابوهريره در آن حضور داشت . ابوهريره گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده است : « به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . انعام / 93 : كيست ستمكارتر از آن كه بر خدا دروغ بندد يا بگويد : به من وحي شده ، در حالي كه به او وحي نشده است و آن كه بگويد به زودي همانند آنچه را خداوند نازل كرده نازل خواهم كرد .

2 . طبراني در جامع البيان ( ش 13561 ) به سند خود از طريق سعيد ، از قتاده به همين مضمون حديث نقل كرده است . البته او داستان مردي را كه به حضور مسيلمه رسيد ذكر نكرده و تنها داستان خواب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را كه دو دستبند در دست دارد نقل كرده است .


512


خواب ديدم كه دو دستبند طلا در دست دارم . اين دو دستبند بر دستم فشار آوردند و در آن زخمي ايجاد كردند و من دست به كار بيرون آوردن آنها شدم . پس بر من وحي رسيد كه در آنها بدمم . دميدم و دستبندها پرواز كردند . من اين دو دستبند را به دو مدعي دروغگويي تعبير كردم كه پس از من سر برمي دارند ؛ يكي در صنعاء است و ديگري نيز مسيلمه است » . ( 1 )

937 ـ احمد بن عيسي براي ما نقل كرد و گفت : ابن وهب ما را حديث آورد و گفت : يونس ، از ابن شهاب برايم نقل خبر كرد كه طلحة بن عبدالله بن عوف برايش از عياض بن مسافع ، از ابوبكر برادر مادري زياد نقل خبر كرد كه گفته است : پيش از آن كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) درباره مسيلمه كذاب سخني بفرمايد مردم درباره او فراوان مي گفتند . اما پس از چندي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به ميان مردم آمد و به ايراد خطبه پرداخت . او خداي را به آنچه سزاوار است ستود و سپس فرمود : باري ، درباره اين مرد سخن فراوان بر زبان هاست ، او مدعيي دروغين از سي مدعي دروغگوست كه پيش از دجال سر برمي دارند ، هيچ آباديي نيست كه كاروانِ آن مسخ شده [ دجال ] بدان درنيايد مگر مدينه كه در آن هنگام بر هر دره و گذرگاه آن دو فرشته نگهباني دهند و از آن در برابر دجال دفاع كنند . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سند حديث صحيح است . اين سند همان است كه در شماره 933 گذشت : از طريق ابوسلمة بن عبدالرحمان و مردي ديگر ، از نافع بن جبير ، از ابن عباس . . . ـ متن حديث .

2 . سند حديث ضعيف است ؛ مشتمل است بر عياض بن مسافع ، كه تنها طلحة بن عبدالله بن عوف از او حديث نقل كرده و تنها ابن حبان در ثقات ( ج5 ، ص266 ) او را ثقه دانسته است . اما چنان كه در تعجيل المنفعه ( 327 ) آمده ، حسين درباره او گفته است : معلوم نيست او كيست . اما ديگر رجال اين حديث ثقه و از رجال صحيح اند . يونس هم كه در سند اين حديث از او نام برده شده ، همان يونس بن يزيد ابلي است .

احمد ( ج5 ، ص46 ) ، ابن حبان ( 6652 ) ، حاكم ( ج4 ، ص541 ) و عبدالرزاق ( 20823 ) اين حديث را نقل كرده اند . حاكم درباره حديث گفته : اين حديث بر شرط و شيوه بخاري و مسلم صحيح است ، اما هيچ كدام آن را نقل نكرده اند . حاكم چنين مي گويد و اين در حالي است كه بخاري و مسلم هيچ كدام از عياض حديثي نقل نكرده اند و افزون بر اين وي مجهول است . از طلحة بن عبدالله نيز تنها بخاري حديث نقل كرده ، ولي مسلم حديثي به نقل از او نياورده است .

هيثمي نيز در مجمع ( ج7 ، ص332 ) اين حديث را آورده و آنگاه گفته است : احمد و طبراني اين حديث را نقل كرده اند و رجال يكي از سندهاي آنان رجال صحيح هستند .

به هر روي ، روايت « لايدخل المدينة رعب المسيح ؛ لها يومئذ سبعة أبواب علي كل باب ملكان » به طريق صحيح و به روايت ابوبكر نقل شده است . اين حديث را بخاري ( 1879 و 7125 ) ، احمد ( ج5 ، صص 41 ، 43 و 46 ) ، ابن حبان ( 3731 ) ، حاكم ( ج4 ، ص541 ) ، عبدالرزاق ( 20823 ) و ابن ابي شيبه ( ج12 ، ص180 ) نقل كرده اند .


513


938 ـ حزامي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب براي ما حديث كرد و گفت : اسماعيل بن يسع ، از محمد بن عمرو ، از ابوسلمه ، از ابوهريره از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) حديث كرد كه فرموده است : « به خواب ديدم كه گويا دو دستبند طلا در دست دارم ، و چون در آنها دميدم به پرواز درآمدند . من آن دو دستبند را به دو مدعي دروغگو كه پس از من سر برمي دارند تعبير كرده ام : اسود عنسي و مسيلمه ، مدعيِ يمامه » . ( 1 )

939 ـ عمرو بن عون براي ما نقل كرد و گفت : خالد بن عبدالله ، از حسين بن قيس ، از عطاء ، از عبدالله بن عمر حديث كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در خواب ديد كه گويا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن ابي شيبه در مصنف ( 5711 ) اين حديث را آورده و ابن ماجه ( 3922 ) و احمد ( ج2 ، صص 338 و 344 ) نيز به دو طريق همين حديث را از حماد بن سلمه ، از محمد بن عمرو نقل كرده اند . ابن حبان ( 6653 ) نيز همين حديث را آورده است . همچنين بخاري ( 4375 و 7037 ) ، مسلم ( 2274 / ح 22 ) ، بيهقي در سنن ( ج8 ، ص175 ) و در دلائل ( ج5 ، ص335 ) و بغوي ( 3297 ) اين حديث را از طريق عبدالرزاق ، از همام بن منبه ، از ابوهريره روايت كرده اند . در صحيفه همام ( 135 ) و سند احمد ( ج2 ، 319 ) نيز چنين آمده است .

بخاري همچنين ( 7033 و 7034 ) اين حديث را از سعيد بن محمد جرمي نقل كرده است .

چنان كه در طرح التثريب ( ج8 ، ص217 ) آمده ، قاضي عياض در شرح عبارت « فاولتهما الكذّابين يخرجان من بعدي » گفته است : هر چند خداوند خود به حقيقت امور آگاه است . اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از آن روي خواب خود را چنان تعبير فرمود كه دو دستبند در دو دست او بود و خود در ميان آنها قرار داشت . او دو دستبند را از آن روي به آن دو مدعي دروغين تفسير كرد كه آن دو در جاي خود نبودند ؛ چه ، جاي دستبند دستهاي زنان است ، نه دستان مردان .

ادعاي دروغ و باطل نيز چنين است ؛ يعني خبر دادني است بر خلاف آن واقعيتي كه هست و بايست ديگر آن كه دستبند از طلاست و طلا بر مردان حرام است . همچنين واژه « سوار » ( دستبند ) از ماده « سور » است و آن در اصل نه به زيور ، بلكه به بسته شدن بر دست و بستن دست نظر دارد . از « ذهب » ( طلا ) بودن دستبند نيز نشاني بر ذهاب و از ميان رفتن و نادرستي ادعاي آن مدعيان است .


514


دو دستبند طلا در دو دست دارد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خدا فرمود : « در آن دو دميدم و به پرواز درآمدند » . همچنين فرمود : « آنها دو مدعي دروغگويند كه در ميان امت من سر برمي دارند يكي در يمامه و ديگري در يمن . اما هيچ به امتم زياني نتوانند رساند » . ( 1 )

940 ـ محمد بن حميد براي ما نقل كرد و گفت : ابراهيم بن مختار ، از محمد بن اسحاق ، از يزيد بن عبدالله بن قُسَيط ، از ابن يسار ، از ابوسعيد خدري نقل كرد كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « به خواب ديدم كه گويا دو دستبند طلا در دست دارم . بر آنها دميدم و به پرواز درآمدند . پس آن دو دستبند را به اين دو دروغگو تعبير كردم : آن كه از يمن است و آن كه از يمامه است » . ( 2 )

941 ـ احمد بن عيسي براي ما نقل كرد و گفت : ابن وهب ما را حديث كرد و گفت : ابن لهيعه ، از يزيد بن ابي حبيب حديث كرد كه گفته است : در روزگار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پنج تن مدعي نبوت شدند : مسيلمه ، همسر او ، طلحه ، اسود بن كعب و عجره .

حجاج بن نصير براي ما نقل كرد و گفت : قُرّة بن خالد ما را حديث كرد و گفت : از حسن شنيدم كه به نقل از انس مي گفت : مُسَيلمه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و چون برخاست و رفت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « بدين سان براي خاندان خود هلاكت و نابودي را برمي انگيزد » ( 3 )

942 ـ عمرو بن قسط براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن مسلم براي ما حديث كرد و گفت : عبدالملك بن معقل بن منبّه برايم نقل كرد و گفت : عمويم ابن منبّه برايم حديث كرد و گفت : اسود عنسي سر برداشت و ادعاي نبوت كرد ، پس فيروز بن ديلمي به پيكار او رفت و او را كشت . آنگاه سر او را به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آوردند .

پس نمايندگان اين خاندان در حالي كه جامه هاي ديباي زرنشان و مرواريدنشان بر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . طبراني در معجم الكبير ( 12 / ح 13601 ) و ابويعلي ( ج2 ، ص261 ) اين حديث را نقل كرده اند و هيثمي در مجمع ( ج7 ، ص181 ) در اين باره گفته : سند مشتمل بر حسين بن قيس است و او راويي است متروك .

2 . ابن هشام در سيره ( ج2 ، ص599 ) اين حديث را از ابن اسحاق و او بدون سند نقل كرده است .

3 . حاكم در مستدرك ( ج3 ، ص53 ) اين حديث را آورده و در اين باره گفته است : سند اين حديث صحيح است . ذهبي نيز با حاكم در اين باره همرأي شده است .


515


تن داشتند به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حوله اي از خود به سوي يكي از آنان افكند و فرمود : « با اين عمامه بساز و آن ديبا را به من ده ، كه اين از جامه ما نيست » .

راوي گويد : اين خاندان از همان هنگام كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از آنان خواست معجر ( عمامه ) ببندند به نام آل ذي المعجر خوانده شده اند . ( 1 )

943 ـ حزامي براي ما نقل كرد و گفت : عبدالله بن وهب براي ما حديث كرد و گفت : ابن لهيعه برايم نقل خبر كرد و گفت : وائل بن حجر هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در مكه بود به حضور ايشان رسيد و با آن حضرت بيعت كرد . پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به معاويه فرمود : « با او برو » .

راوي گويد : روزي گرم بود . وائل بر مركب خود نشست و معاويه در پي او پياده مي رفت . معاويه به او گفت : مرا بر پشت سر خود بنشان كه هوا بسيار گرم است . گفت : تو كسي نيستي كه هم رديف شاهان باشي ، معاويه گفت : پس كفشهاي خود را به من ده تا بپوشم . گفت : كسي چون تو حق ندارد كفش مرا بپوشد .

بعدها هنگامي كه معاويه به خلافت رسيد روزي وائل به حضور او رسيد و او نيز وي را كنار خود بر بالش خويش نشاند . مردي از خاندان مُضَر پرسيد : اي اميرمومنان ، اين مرد كيست كه همراه خود بر بالش نشانده اي ؟ گفت اين مردي است كه پيشتر ما را سزامند نشستن بر فرشي هم نمي دانست ـ و سپس حكايت او را باز گفت . وائل گفت : امروز تو پادشاهي و ما پيادگان شتر چرانيم .

وائل به كوفه هجرت كرد .

ابن لهيعه گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي او چنين نوشت : از محمد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، به وائل بن حجر و بني معشر و بني ضمعج ، كه شنوءه و بيعه و حجر از آنِ ايشان است و خداوند ياور آنان باد .

شنوءه ، بيعه و حجر نام سه آبادي است . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . حديث مرسل و حسن است .

2 . حديث مرسل و ضعيف است ؛ ابن لهيعه از نظر حفظ حديث متهم است . خبر به همين مضمون در طبقات ( ج1 ، ص351 ) آمده است .


516


944 ـ ابوداوود براي ما نقل كرد و گفت : شعبه ، از سماك بن حرب براي ما نقل كرد كه گفته است : از علقمة بن وائل شنيدم كه از پدر خود نقل مي كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) زميني را در حضرموت به او اقطاع كرده است . ( 1 )

945 ـ ابوحذيفه براي ما نقل كرد و گفت : سفيان ، از عاصم بن كليب ، از پدرش ، از وائل بن حجر نقل كرد كه گفته است : در حالي كه گيسويي داشتم به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم . فرمود : « گيسو » . من رفتم و موي خود كوتاه كردم و سپس به حضورش بازگشتم . پرسيد : چرا مويت را كوتاه كردي ؟ گفتم : شنيدم كه از گيسو نام مي بري ، و گمان بردم كه من مقصود سخن توام . فرمود : « تو مقصودم نبودي ـ اين روايت چنين است » . ( 2 )

هيأت نجران

946 ـ ابوالوليد احمد بن عبدالرحمان قرشي براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن مسلم ما را حديث آورد و گفت : ابراهيم بن محمد فزاري ، از عطاء بن سائب ، از شعبي حديث كرد كه گفته است : هيأت نجران به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند و گفتند : براي ما درباره عيسي بگو . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « او روح الله و كلمه اي است كه خداوند به مريم القا كرد » . گفتند : عيسي نبايد برتر از اين باشد . پس خداوند اين آيه را نازل فرمود : {  فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ . } ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابوداوود ( 3058 و 3059 ) ، ترمذي ( 1381 ) ، طيالسي ( 1017 ) ، احمد ( ج6 ، ص399 ) ، بيهقي ( ج6 ، ص144 ) ، ابن حبان ( 7205 ) ، طبراني در معجم الكبير ( 22/12 و 13 ) و ابن زنجويه در اموال ( 1018 ) اين حديث را نقل كرده اند و متن مورد استناد از همين اخير است . ترمذي گفته : اين حديث حسن و صحيح است . واقعاً نيز چنين است .

2 . ابوداوود ( 4172 ) ، نسائي ( ج8 ، صص 131 و 135 ) ، ابن ماجه ( 3636 ) ، بيهقي در شعب الإيمان ( 119 ) و طبراني در معجم الكبير ( ج22 ، ص99 ) اين حديث را آورده اند .

3 . آل عمران / 61 : پس هر كه در اين باره پس از دانشي كه تو را حاصل آمده با تو محاجه كند بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و ما خويشان نزديك و شما خويشان نزديك خود را فراخوانيم ، سپس مباهله كنيم و لعنت خداوند را بر دروغگويان قرار دهيم .


517


947 ـ وليد براي ما نقل كرد و گفت : ابوعمرو گفت : هيأت نجران در حالي كه رييس و وزير نيز در ميانشان بود بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شدند و با او منازعه اي كردند كه همانند نداشت . پس يكي از آن دو [ = اشاره به رييس و وزير ] رفت و ديگري ماند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) او را به مباهله طلبيد و وي نيز پذيرفت . چون پشت كرد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به اصحاب خويش فرمود : « سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر با من مباهله كنند سالي نمي گذرد مگر آن كه در نجران هيچ كس زنده نماند » .

راوي گويد : فرداي آن روز رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بيرون آمد و حسن و حسين و فاطمه و تني چند از صحابه نيز همراه او آمدند . از آن سوي مسيحيان نجران نيز آمدند ، اما گفتند : ما براي مباهله نيامده ايم ؛ آمده ايم تا خراجي بر ما مقرر داري و آن را بپردازيم ، و كسي نيز با ما همراه كني كه راهمان نمايد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، سپس فرمود : « سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، اگر با من مباهله مي كرديد اين سال سپري نمي شد مگر آن كه در نجران هيچ كس زنده نمي ماند » .

راوي گويد : پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اين عباهاي نجراني را به عنوان ماليات بر آنان مقرر داشت . سپس فرمود : « من امين امت را همراهتان روانه مي كنم » . ابوبكر ، عمر و كساني ديگر بدين عنوان چشم داشتند . اما رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) [ رو به ابوعبيده جرّاح كرد و ] فرمود : « اي ابوعبيدة بن جراح ، برخيز ! » رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آنگاه [ خطاب به مسيحيان ] فرمود : « شما را به خداوند و آنچه بر عيسي بن مريم نازل كرده است سوگند مي دهم . آيا مي دانيد كه پس از آن كه خداوند عيسي را به آسمان ها برد شما به شرق روي كرديد ؟ » گفتند : خدا گواه است كه آري . فرمود : « شما را به خداوند و آنچه بر عيسي بن مريم فرو فرستاده است سوگند مي دهم ، آيا مي دانيد هر كس شراب بنوشد خشم خداوند بر او فرود آيد ، تا آن كه به آسمان رسد ؟ » همه گفتند : آري . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بخاري ( 3745 ، 3488 و 7254 ) اين حديث را به طريق موصول آورده و مسلم ( 2420 ، ح 55 ) ، ترمذي ( 3796 ) ، نسائي در فضائل ( 94 و 95 ) ، ابن ماجه ( 135 ) ، ابن ابي شيبه ( ج12 ، ص136 ) ، ابن حبان ( 6999 و 7000 ) ، حاكم ( ج3 ، ص267 ) ، احمد ( ج5 ، صص 385 و 401 ) ، ابن سعد ( ج3 ، ص412 ) و بغوي ( 3929 ) همه اين حديث را به روايت حذيفة بن يمان نقل كرده اند .


518


948 ـ حزامي براي ما نقل كرد و گفت : ابن وهب براي ما حديث كرد و گفت : ليث بن سعد ، از كسي كه برايش نقل كرده بود ، برايم نقل كرد و گفت : دو راهب از راهبان نجران به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند ، آن حضرت اسلام را بر آنان عرضه كرد . گفتند : ما پيش از تو اسلام آورده ايم . فرمود : « دروغ مي گوييد . سه چيز شما را از اسلام آوردن باز مي دارد : اين كه صليب مي پرستيد ، اين كه گوشت خوك مي خوريد و اين كه مي گوييد خداوند را فرزندي است » . يكي از آن دو گفت : پدر عيسي كيست ؟ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سكوت گزيد . او در پاسخ شتابي نداشت تا آن كه خدايش او را فرمان دهد . پس خداوند اين آيه را بر او فرو فرستاد : {  إِنَّ مَثَلَ عِيسَي عِنْدَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَاب } تا آنجا كه فرموده است : {  فَلاَ تَكُنْ مِنْ الْمُمْتَرِينَ } ( 1 ) خداوند سپس درباره آنچه آن دو فاسق گفته بودند چنين آيه نازل كرد : {  فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ . . . } تا آنجا كه مي فرمايد : {  فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ } ( 2 )

راوي گويد : پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنان را به مباهله طلبيد . او دست علي ، فاطمه ، حسن ، حسين ( عليهم السلام ) را گرفت . پس يكي از آن دو به ديگري گفت : اي مرد با تو انصاف روا داشته است ! آنگاه هر دو گفتند : با تو مباهله نمي كنيم . آنها اسلام را نپسنديدند ، اما به جزيه دادن گردن نهادند . ( 3 )

949 ـ عبدالله بن رجاء براي ما نقل كرد و گفت : اسرائيل ، از ابواسحاق ، از صلة بن زفر [ از حذيفه ] نقل كرد كه رييس و وزير ، دو بزرگ نجران نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند و قصد مباهله با او داشتند . اما يكي به ديگري گفت : با او مباهله نكن ؛ چه ، اگر پيامبر باشد و با او

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . آل عمران / 59 و 60 .

2 . آل عمران / 61 .

3 . سند اين حديث معضل است . واحدي آن را در اسباب النزول ( ش 208 ) به روايت مرسل حسن بصري به همين مضمون آورده و اين در حالي است كه احاديث مرسل حسن ، به اتفاق علماي حديث ، ضعيف است .


519


مباهله كنيم هرگز روي سعادت نبينيم و هرگز كسي از نسل ما برجاي نماند . از اين روي به پيامبر گفتند : ما مباهله نمي كنيم ، و هر چه مي خواهي به تو مي دهيم ؛ مردي امين را با ما همراه كن و جز امين كسي همراه ما مفرست . فرمود : « با شما كسي را روانه خواهم ساخت كه به راستي امين است » . اصحاب هر كدام انتظار داشتند آن امين باشند . اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) [ خطاب به ابوعبيده ] ( 1 ) فرمود : « اي ابوعبيدة بن جراح ، برخيز ! » چون برخاست رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اين امين امت است » . ( 2 )

950 ـ ابوالوليد براي ما نقل كرد و گفت : وليد بن مسلم براي ما حديث كرد و گفت : ابوعمرو عيسي بن يونس ، از عبيدالله بن ابي حُميد ، از ابوالفتح برايمان نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) با مردمان نجران مصالحه كرد و براي آنان چنين پيمان نوشت :


بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

اين سند نوشته محمد پيامبر خدا براي مردم نجران و درباره داوري در مورد آنان است . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) درباره هرچه محصول و ميوه ، و زر و سيم و خرما و برده اي كه اين مردمان دارند بر آنان لطف كرده و همه را در برابر دو هزار حلّه به ايشان واگذاشته است : هزار حله در هر ماه صفر و هزار حله نيز در هر ماه رجب بدهند و با هر حلّه نيز يك اوقيه ، آنچه بر اين خراج افزون باشد و آنچه از اين مقدار اوقيه كمتر باشد ، خود حساب خواهد شد . هر اندازه هم زره ، اسب ، شتر يا كالا بدهند برايشان حساب خواهد شد . بر مردم نجران است فرستادگان مرا ، بيست تن و كمتر ، مسكن دهند و پذيرايي كنند . هيچ فرستاده اي نبايد بيش از يك ماه در انتظار دريافت خراج بماند . بر آنان است كه اگر در يمن جنگ و مخالفتي برپا شود سي زره ، سي اسب و سي شتر عاريه دهند . هر اندازه زره ، اسب يا شتر به فرستادگانم عاريه دهند در ضمانت اين فرستادگان است تا آنها را بديشان باز گردانند . نجران و همه ساكنان وابستگانش در پناه خدا و در ذمه محمد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) است و جان ، آيين ، اراضي ، املاك و حاضر و غايب و طايفه هاي اصلي و وابستگانشان همه در امان هستند ، و البته نه از اين پيمان كه دارند سربرمي تابند ، نه حقي از حقوق آنان يا آيينشان مورد تعرض قرار مي گيرد ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . افزوده مستند است به كتبي كه اين حديث را نقل كرده اند .

2 . منابع اين حديث همان است كه در ذيل شماره 947 گذشت .


520


نه اسقفي از اسقف بودن باز داشته مي شود ، نه راهبي از راهب بودن منع مي گردد و نه كليساداري از كليساداري اش دور مي شود و هر چه دارند ، كم يا زياد ، بديشان تعلق دارد . نه بر آنان گمان بد رود ، نه به خوني كه در جاهليت ريخته شده مؤاخذه شوند ، نه به جنگ فرا خوانده شوند ، نه از آنان عشر ستانده شود و نه سپاهي به سرزمين آنان درآيد . هر يك از آنان كه داد خواهي كند بر او انصاف و عدل روا داشته شود و نه به كسي اجازه ستم داده شود و نه كسي ستم بيند . هر كس از اين پيش ربا خورده است از باز خواست اين تعهد بركنار است و هيچ كس از اين مردم به ستمي كه يكي ديگر روا داشته است مؤاخذه نشود . آنچه در اين پيمان آمده در عهده خداوند و بر ذمه محمد پيامبر خدا است تا هنگامي كه خدا فرماني ديگر دهد ، و البته شروط به آن كه خير خواه و در تكاليفي كه بر آنان است درستكار باشند و به ستم روي نياورند » . ( 1 )

951 ـ عبدالله براي ما نقل كرد : پدرم برايم حديث كرد : يونس بن محمد براي ما حديث آورد : يحيي بن عبدالرحمان عصري براي ما نقل كرد و گفت : شهاب بن عباد برايم نقل كرد كه از برخي از نمايندگان عبدالقيس شنيده كه مي گفته اند : ما به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفتيم و مسلمانان از آمدن ما بسيار خرسند شدند . چون به ميان آنان رفتيم براي ما جاي نشستن گشودند و نشستيم . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ما را خوشامد گفت و برايمان دعا كرد . سپس در ما نگريست و فرمود : « مهتر و پيشوايتان كيست ؟ » همگي به منذر بن عائذ اشاره كرديم . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « همين صورت شكافته ؟ » .

[ راوي گويد : ] اين نخستين بار بود كه وي بدين نام خوانده شد . علت نيز آن بود كه در صورت او جاي ضربه سم الاغي ديده مي شد .

گفتيم : آري ، اي رسول خدا .

او قدري از ديگران عقب مانده و مشغول بستن زانوهاي شتران و گردآوردن بار و بنه شان در يك جا شده و سپس خورجين خود را بيرون آورد ، جامه سفر وانهاد و بهترين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بيهقي در دلائل النبوه ( ج5 ، ص382 ) و ابن سعد در طبقات ( ج1 ، ص358 ) حديثي به همين مضمون و طولاني تر از اين به روايت سلمة بن عبديشوع ، از پدرش ، از جدش آورده است . اين خبر را همچنين بنگريد در : فتوح البلدان ، 76 ؛ اموال ابوعبيد ، 187 ؛ جمهرة رسائل العرب ، ج1 ، ص76 ؛ خراج ابويوسف ، 72 ؛ تاريخ اليعقوبي ، ج2 ، ص67 ؛ و بداية و النهايه ، ج5 ، صص 63 ـ 67 .


521


جامه خويش را بر تن كرده بود . وي آنگاه آهنگ رسيدن به حضور رسول خدا كرد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پاهاي خود را از هم گشود و تكيه زده بود . اما چون اَشجع نزديك شد ، مردمان براي او جا گشودند و گفتند : اي اَشجع در اينجا بنشين . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پاهاي خويش را جمع كرد و درست نشست و به او فرمود : اي اشجع ، اينجا بنشين .

او در سمت راست پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نشست . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) [ او را خوشامد گفت ، ] ( 1 ) با وي مهرباني كرد و به برتري او بر آن طايفه حرمت گذاشت .

آن طايفه از هر سوي به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روي آوردند و از او مي پرسيدند و او نيز پاسخ مي فرمود . تا آن كه در پايان اين پرسش و گفت و گو از آنان پرسيد : آيا از زاد و توشه خود چيزي به همراه داريد ؟ گفتند : آري ، اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آنگاه شتابان ، هر كدام به سراغ بار و بنه خود رفتند و مشتي خرما آوردند . در پيش روي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سفره اي گستردند و خرماها را روي آن ريختند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چوبي از شاخه خرما در دست داشت ، بلندتر از يك ذراع و كمتر از دو ذراع . آن را در دست مي گرفت و كمتر از آن جدا مي شد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با همان چوب به بخشي از آن پشته خرما اشاره كرد و پرسيد : آيا اين خرما را تُعْضُوض مي ناميد ؟ گفتند : آري ، اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) . پرسيد : و اين را صرفان مي ناميد ؟ گفتند : آري ، پرسيد : و اين رابَرْنِي مي ناميد ؟ گفتند : آري ، اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) . فرمود : « همين بهتر و سودآورترين خرماي شماست » . يكي از بزرگان آن طايفه گويد : فرمود : و پر بركت ترين خرما .

راوي گويد : ما نخلستاني واگذاشته داشتيم كه از آن براي خوراك شتران و خران خود استفاده مي كرديم . چون از آن سفر برگشتيم بدان نخلستان علاقه مند شديم . بدان رسيديم تا آن كه محصولي خوب داد و در آن بركت ديديم . ( 2 )

952 ـ عبدالواحد بن غياث براي ما نقل كرد و گفت : حويل صفار براي ما حديث كرد و گفت : نعمان بن خبران شيباني ، از صهباء دختر خليد عصري ، از يكي از افراد هيأت عبدالقيس نقل كرد كه گفته است : ما به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيديم و گونه هايي از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . افزوده ، مستند به مسند احمد است .

2 . احمد ( ج3 ، ص432 و ج4 ، صص 206 و 207 ) اين حديث را آورده است .


522


خرما به او هديه داديم . وي خرماهاي برخي را زير و رو مي كرد و مي فرمود : « اين از بهترين خرماهاي شماست و در آن بركت است » . ( 1 )

953 ـ اسحاق بن ادريس براي ما نقل كرد و گفت : عبدالوارث بن سعيد براي ما حديث كرد و گفت : يونس بن عبيد ، از عبدالرحمان بن ابي بكره حديث كرد كه گفته است : اَشَجّ عبدالقيس برايم نقل كرد و گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به من فرمود : « در تو دو خوي است كه خداوند آنها را دوست دارد : « حلم و حيا » . گفتم : اي رسول خدا ، آيا اين در نهاد من ديرين بوده يا تازه پديد آمده است ؟ فرمود : « ديرين است » . پس اَشَجّ گفت : سپاس خدايي را كه در من دو خوي نهاده كه خود آنها را دوست دارد . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . احمد ( ج4 ، ص206 ) به همين مضمون از طريق زيد بن عدي نقل روايت كرده است كه گفت : يكي از افراد هيأتي كه از طايفه عبدالقيس به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيده بود برايم نقل كرد كه . . . ـ و متن حديثي طولاني تر از اين حديث كه گذشت .

2 . اين حديث را از عبارت « در تو دو خوي است . . . » تا « سپاس خدايي را . . . » ، احمد ( ج4 ، صص 205 و 206 ) ، ابن سعد ( ج5 ، صص 558 و ج7 ، ص85 ) ، ابن ابي شيبه ( ج12 ، ص202 ) ، بخاري در ادب المفرد ( 584 ) ، نسائي در فضائل الصحابه ( 201 ) ، ابويعلي ( 316 ) و ابن اثير ( ج1 ، ص117 ) از طرقي چند ، از عبدالرحمان بن ابي بكره بصري ، از اشج عصري نقل كرده اند . هيثمي در مجمع ( ج9 ، صص 387 و 388 ) اين حديث را آورده و درباره آن گفته است : احمد اين حديث را روايت كرده و رجال او رجال صحيح هستند ، جز آن كه ابوبكره ، اشج را درك نكرده است . ابوداوود ( 5225 ) ، طبراني ( 5313 ) ، بزار ( 2746 ) و بيهقي در سنن ( ج7 ، ص102 ) و در دلائل ( ج5 ، صص 327 و 328 ) همين حديث را از دو طريق از مطر بن عبدالرحمان اعنق ، از امّ ابان دختر وازع ، از جدش وازع كه خود در هيأت عبدالقيس حضور داشته نقل كرد كه گفته است : چون به مدينه رسيديم شتابان از مركب هاي خود پايين مي آمديم و بر دست و پاي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بوسه مي زديم . اما منذر اشجع لختي درنگ كرد تا به سراغ خورجين خود رفت و جامه هاي [ نو ] خود را پوشيد و آنگاه به حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « در تو دو ويژگي است كه خداوند آنها را دوست دارد : بردباري و درنگ » . گفت : اي رسول خدا : آيا من خود اين دو خوي را به دست آورده ام ، يا خداوند مرا بر آنها سرشته است ؟ فرمود : تو خود به دست نياورده اي ، بلكه خداوند تو را بر آنها سرشته است . گفت : سپاس خدايي را كه مرا به اين دو خوي كه خود دوست دارد بيافريد . اين سند حسن است و شواهدي دارد . عبارت « در تو دو خوي است كه خداوند آنها را دوست دارد : بردباري و درنگ » ـ اين عبارت را مسلم ( 18 ) و بيهقي در سنن ( 10104 و 194 ) و در دلائل ( ج5 ، صص 325 و 326 ) از طريق سعيد بن ابي عروبه ، از قتاده ، از ابونضره ، از ابوسعيد خدري نقل كرده است . در همين باب از ابن عمر نيز حديثي رسيده كه هيثمي در مجمع ( ج9 ، ص388 ) از آن ياد كرده و گفته است : طبراني آن را از دو طريق روايت كرده و رجال يكي از دو سند او رجال صحيح هستند ، به استثناي نعيم بن يعقوب كه ثقه است . همين مضمون را طبراني در معجم الأوسط نيز از طريقي حسن نقل كرده است . ابويعلي ( ورقه 316/2 ) ، بيهقي در دلائل ( ج5 ، ص327 ) و ابن اثير ( ج5 ، ص151 ) همين حديث را از دو طريق ، از طالب بن حجين عبدي ، از هود بن عبدالله بن سعيد عصري ، از جدش مزيدة [ فريده ؟ ] بن جابر عبدي روايت كرده اند . اين سند حسن است و شواهدي دارد . هيثمي اين حديث را در مجمع ( ج9 ، ص388 ) آورده و درباره آن گفته است : طبراني و ابويعلي آن را نقل كرده اند و رجال اين دو ثقه اند ، مگر برخي كه درباره آنها اختلاف نظر است .


523


954 ـ سعيد بن عامر براي ما نقل كرد و گفت : ابان بن ابي عياش ، از حكم بن حيان [ محاري ] ( 1 ) ـ وي خود از هيأت عبدالقيس كه به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيده بود ـ نقل كرد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « هر كس ـ يا هر بنده اي ـ هر صبح سه بار بگويد : « الحمد لله رَبِّي الله الذي لا اُشركُ به شيئاً و اَشْهَدُ أنْ لا اِلهَ اِلاّ الله » تا پايان روز گناهان او يك به يك بخشوده شود و چون اين ذكر را شامگاه بگويد شبانه گناهانش تا به صبح آمرزيده شود » . ( 2 )

955 ـ علي بن ابي هاشم براي ما نقل كرد و گفت : اسماعيل بن ابراهيم براي ما حديث كرد و گفت : خانداني از بني عبدالقيس برايم نوشته اي آوردند و مدعي شدند رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آن را براي ايشان نوشته و آنها عيناً از روي آن نسخه اي ديگر فراهم ساخته اند . در آن نوشته چنين آمده بود :

بسم الله الرحمان الرحيم ، اين سند نوشته اي است از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي سفيان بن همام درباره بني ربيعة بن قحطان ، بني زفر بن زفر و بني شحر ، كه هر كدام از آنان كه اسلام بياورد ، زكات بدهد ، از خدا و رسول او فرمان برد ، از مشركان دوري گزيند ، از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . در متن ابن شبه ، اين نام به نجاري تصحيف شده ، اما درست همان است كه ما به استناد ديگر منابع آورده ايم ـ م .

2 . چنان در مجمع ( ج10 ، صص 116 و 117 ) آمده ، طبراني اين حديث را نقل كرده است . هيثمي درباره اين حديث گويد : سند آن مشتمل بر ابان بن ابي عياش است و او راويي است متروك . همچنين ابن سني در عمل اليوم و الليله ( ش 59 ) و چونان كه در مجمع ( ج10 ، ص116 ) آمده است ، بزار اين حديث را از طريق ابان بن ابي عياش ، از حكم بن حبان محاربي ، از ابان محاربي نقل كرده اند . هيثمي درباره اين حديث نيز گويد : سند آن مشتمل بر ابان بن ابي عياش است و او راويي متروك است .


524


درآمد خود خمس خدا و صفي او و سهم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و صفاياي او را بدهد ، به فرمان خدا و محمد جامه عمل پوشانده است و هر كس خلاف ورزد يا پيمان بشكند ، پيمان خدا و محمد از او برداشته است .

اين خاندان ها مي توانند در صُلْصُل ( 1 ) ، اكرم ، دار ورك ( 2 ) ، صَمْعَر ( 3 ) ، سُلاّن ( 4 ) و مَور ( 5 ) هر گونه كه خواستند بهره برداري كنند . اين آبادي ها به عنوان باج از ايشان است . ( 6 )

956 ـ عاصم بن علي براي ما نقل كرد و گفت : شعبه ، از ابن [ ابي حمزه ] نقل كرد كه از ، ابن عباس شنيده است كه مي گويد : چون هيأت بني عبدالقيس به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند پرسيد : حاضران كيانند ـ يا پرسيد : هيأت از سوي چه كساني است ؟ گفتند : از ربيعه . فرمود : خوش آمديد ! نه به خواري واگذاشته شويد و نه پشيمان شويد . گفتند : اي رسول خدا ، ميان [ سرزمين ] ما و تو اين طايفه كافران مُضَر ساكنند و جز در ماه حرام نمي توانيم به حضورت آييم . ما را اندرزي ده تا به خاندان خود كه ما را به نمايندگي فرستاده اند باز گوييم و بدين اندرز بهشتي شويم .

راوي گويد : پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آنان را به چهار چيز فرمان داد و از چهار چيز نهي فرمود ؛ آنان را به ايمان به خداوند يگانه فرمان داد و فرمود : آيا مي دانيد ايمان به خداي يگانه چيست ؟ گفتند : خدا و پيامبرش بهتر مي دانند . فرمود : « آن است كه گواهي دهيد خدايي جز الله نيست و محمد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خداست ، نماز به پاي داريد ، زكات بدهيد ، در ماه رمضان روزه بگيرد ، و از درآمد خود خمس بدهيد » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . صلصل و صلاصل نام چشمه آباديي است از آن بني عامر بن جذيمة بن عبدالقيس . بنگريد به : تاج العروس ، ج7 ، ص407 .

2 . ورك نام شنزاري است كه گفته اند در غرب يمامهواقع مي شود . بنگريدبه : مراصدالاطلاع ، ج3 ، ص1434 .

3 . صمعر بروزن سنگرنام جايي در سرزمين حارث بن كعب است . بنگريدبه : مراصدالاطلاع ، ج2 ، ص852 .

4 . سُلاّن در سرزمين تهامه در سمت يمن است و در آن واديي است كه چشمه اي و چاهي دارد و گروهي از طوايف هم پيمان در آنجا زندگي مي كنند . بنگريد به : مراصد الاطلاع ، ج2 ، ص726 .

5 . مور يكي از آبگيرهاي بزرگ يمن است كه آبِ بيشتر دره هاي يمن بدان مي ريزد . بنگريد به : مراصد الاطلاع ، ج3 ، ص1231 .

6 . سند حديث منقطع است و بدان استناد نشود ؛ چنان كه در ميزان ( ج3 ، ص160 ) آمده ، علي بن ابي هاشم راويي ضعيف است .


525


پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همچنين آنان را از ابرهاي سياه ، مورچه سياه ، مگس سياه بازداشت . راوي گويد : احتمالاً نام آنچه قير اندود و زفت اندود شده باشد را نيز برد و فرمود : اين امر و نهي را پاس بداريد و به خاندان خود كه پشت سرتان هستند و بدين جا نيامده اند نيز خبر دهيد . ( 1 )

957 ـ ابومعاويه يزيد بن عبدالملك بن شريك نميري براي ما نقل كرد و گفت : عائذ ابن ربيعة [ بن قيس ] ( 2 ) كه خود با هيأتي كه به ديدار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفته ، ملاقات كرده بود ، مدعي شده و گفته است : چون بني نمير خواستند اسلام آورند مضرس بن جناب به آنان گفت : اسلام نياوريد تا مالي [ نزد آنان ] بيابم و بر آن اسلام بياورم .

راوي گويد : زيد بن معاويه قريعي ـ از قريع نُمَير ـ به همراه برادرزادگانش قُرّة بن دعموص و حجاج بن [ نبيره ] ( 3 ) روانه شدند و به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند . آنها ضحاك بن سفيان كلابي و لقيط بن منتفق عقيلي را نزد آن حضرت يافتند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از آنان پرسيد : شما كيستيد ؟ گفتند : ما بني نُمَير هستيم . پرسيد : آيا آمده ايد تا اسلام بياوريد ؟ زيد گفت : نه ، قرّه گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، من نزد تو آمده ام تا درباره ديه پدرم ، نزد اين مرد ، يعني زيد اقامه دعوا كنم . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) [ از زيد ] پرسيد : اي زيد ، اين جوان چه مي گويد ؟ گفت : راست مي گويد . فرمود : « پس ديه پدرش را به او بده » . گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، آيا مادر هم از ميراث پسرش سهم دارد ؟ فرمود : « آري » . گفت : در آينده حق آن زن را به وي خواهم داد . حجاج هم گفت : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اما من برايت دو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اين حديث را بخاري ( 53 ، 87 ، 7266 ) ، مسلم ( 17 / ح 24 ) ، ابن ابي شيبه ( ج11 ، ص6 ) ، طيالسي ( 2747 ) ، احمد ( ج1 ، ص288 ) ، بيهقي در سنن ( ج6 ، ص294 ) ، ابن حبان ( 172 ) ، ابن منده در ايمان ( 21 ) و بغوي در شرح السنه ( 20 ) به همين طريق نقل كرده اند . همچنين بخاري ( 523 ) ، مسلم ( 17 ) ، ابوداوود ( 3692 ) ، ترمذي ( 2611 ) ، نسائي ( ج8 ، ص120 ) ، احمد ( ج1 ، صص 333 و 334 ) ، عبدالرزاق ( 16927 ) ، ابوعبيده در ايمان ( ج1 ، صص 58 و 59 ) و ابن حبان ( 157 ) اين حديث را از طريق عباد بن عباد ، از ابوجمره به همين مضمون نقل كرده اند . افزون بر اين ، بخاري ( 1398 ، 3095 ، 3510 ، 4369 ، 6176 و 7556 ) مسلم ( ج3 ، صص 1579 ، ح 17 و 39 ) ، بيهقي در دلائل ( ج5 ، صص 323 و 324 ) و ابن منده ( 18 ، 19 ، 20 ، 151 و 169 ) همين حديث را از طرقي ديگر از ابوجمره به همين مضمون روايت كرده اند .

2 . افزوده مستند است به اسد الغابه ، ج2 ، ص241 .

3 . همان .


526


اسب پير آورده ام . فرمود : « آنها را پذيرفتيم ، يكي را به ضحاك بن سفيان و يكي را به لقيط ابن منتفق بدهيد » .

راوي گويد : پس اين فرستادگان نزد طايفه خود برگشتند و گفتند : از نزد بهترين مردم به ميان شما آمده ايم .

راوي گويد : بني نمير كه چنين شنيدند از زيد پرسيدند : اين جوان چه مي گويد ؟ گفت : راست مي گويد . من هم اگر مضرس بن جناب نبود از شما مي خواستم نزد او برويد .

راوي گويد : پس شماري چند و از آن جمله ابوزهير ، تني از بني جعونة بن حارث ، شريح بن حارث از بني عبدالله ، و قرّة بن دعموص گرد آمدند و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه شدند . چون خواستند به حضور رسند پيران جعوي ( 1 ) پيشتر رفتند و قرّة بن دعموص و شريح بن حارث در كنار بار و بنه ماندند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از آنان پرسيد : شما كيستيد ؟ گفتند : ما بني نُمَير هستيم . پرسيد : از چه روي بدين جا آمده ايد ؟ آيا آمده ايد تا اسلام بياوريد ؟ گفتند : آري . پرسيد : براي چه كسي پيمان صلح و امان مي گيريد ؟ گفتند : براي بني حارث بن نُمَير پيمان و امان مي گيريم . پرسيد : آيا براي عَمريين نمي گيريد ؟ گفتند : نه .

راوي گويد : پس آنها اسلام آوردند و براي بني حارث پيمان و امان ستاندند و سپس به كنار بار و بنه و مركب هاي خويش برگشتند . شريح از آنان پرسيد : چه كرديد ؟ گفتند : كار خوبي كرديم و براي بني حارث بن نُمَير امان ستانديم . گفت : كاري نكرده ايد . سپس رو به قرّة بن دعموص كرد و گفت : آيا تو او را نمي شناسي ؟ گفت : چرا . گفت : پس روانه شو .

راوي گويد : آنها جامه نو پوشيدند و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه شدند . چون به حضور او رسيدند ، قره را شناخت و فرمود : آيا تو همان جوان نُمَيري نيستي كه نزد من آمدي و درباره ديه پدرت اقامه دعوا كردي ؟ گفت : چرا ، اي رسول خدا ، پرسيد : از چه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . جعوي منسوب است به جعونة بن حارث بن نُمَير بن عامر بن صعصعه ، مقصود از پيران اين خاندان نيز ابوزهير بن اسيد بن جعونة بن حارث ، ابووهب اسيد بن جعونه ، و قيس بن عاصم بن اسيد بن جعونة بن حارث بن نمير است . در اين باره بنگريد به : انساب العرب ابن حزم ، ص279 ؛ اصابه ، ج3 ، ص224 ؛ اسد الغابه ، ج5 ، ص117 .


527


روي بدين جا آمده ايد ؟ گفتند : نزد تو آمده ايم تا اسلام بياوريم و برايمان دعا كني . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به قرّه فرمود : پيش آي . قرّه به حضرت نزديك شد . حضرت دستي بر سينه او كشيد و برايش دعاي خير كرد . سپس شريح بن حارث به حضرت نزديك شد و اسلام آورد و گفت : براي طايفه خود پيمان و امان مي ستانم . [ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ] پرسيد : براي چه كساني امان مي خواهي ؟ گفت : براي همه نمير پيمان و امان مي ستانم . پرسيد : حتي براي عمريين ؟ گفت : حتي براي عمريين . پس پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : من شمشير خدا خالد بن وليد و نيز عُيَيْنة بن حصن فزاري را به ميان طايفه شما فرستاده ام ، و اينك اين امان نامه شماست . »

راوي گويد : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي آن دو ( 1 ) اين نامه را نوشت : چون اين نامه ام به تو برسد به سراغ ساكنان عمق كه از مردمان يمانه اند برو ؛ چه ، بني نمير نزد من آمده اند و اسلام آورده اند و براي طايفه خود نيز امان گرفته اند .

پس آن دو تن به نزد بار و بنه و مركب خود بازگشتند .

راوي گويد : پيران قوم نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ماندند و شريح و قرّه به نزد خالد روانه شدند . چون به او نزديك شدند ديدند با همراهش بار گشوده اند و به استراحت مشغولند . شريح به قرّه گفت : چه صلاح مي داني ؟ گفت : بر اين نظرم كه ما نيز بر در خيمه آنان فرود آييم و نامه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را به آنها بدهيم . اما شريح گفت : لختي درنگ كن تا از آسايشگاه خود بيرون آيند .

چون برخاستند آن دو فرستاده نزدشان رفتند . خالد از آنها پرسيد : شما كيستيد ؟ گفتند : مرداني از بني نُمَير . خالد گفت : اين سپاه را چگونه ديديد ؟ فردا اين سپاه به سراغ شما مي آيد ! گفتند : نه به سراغ ما نمي آيد . گفت : چرا به خداوند سوگند . گفتند : نه ، به خداوند سوگند . پس نامه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را در حضور ديگران به او دادند . خالد گفت : اما به خداوند سوگند ، از شما دست برنمي دارم مگر آن كه در اذان با من روياروي شويد . شريح كه چنين شنيد به قره گفت : اي قره ، زود بر اين مركب بنشين و به سوي خاندانت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقصود خالد و عُيَيْنه است . ـ م .


528


بشتاب و اگر مي تواني به جاي گريبان سينه خويش در حضور آنان چاك كني ، بكن . در ميان آنان فرياد برآور و فرمانشان ده در اذان به رويارويي خالد آيند .

پس قره در حالي كه شريح نيز پيشاپيش او بود به سوي خاندانش شتافت .

ابومعاويه گويد : يكي از عالمان به من گفته است : شريح در اين هنگام چنين شعر مي خواند :

لَقَدْ حَمَلْتَ عَلي ذووها ناحبةً * * * مُشَمَّر الأمر لاغَسّاً وَلادُوناً

إن مُزّق الثَّوب فاهتف في وجوههم * * * حتّي يخالك من لاقيت مجنوناً ( 1 )

راوي گويد پس از نقل اين شعر ديگر بار به حديث عائد بازگشت و چنين ادامه داد : وي [ قره ] نزد خاندان خود رفت و به آنان فرمان داد در اذان به رويارويي آيند . آنها نيز چنين كردند ، و خالد ايشان را واگذاشت و به سراغ ساكنان عمق رفت و چنان به قتل و كشتارشان پرداخت كه وادي منزلگاه آنان را به خون آكند . شريح چون آن كشتار و آن خون ها بديد چنين گفت :

الله منّ عَلي معاشر جئتهم * * * بالعمق ممّا قد رأيت

عشية القوم عَلي ما مُثِل * * * وابلا حله واتليت ( 2 )

راوي گويد : آن دو فرستاده بازگشتند و نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند . پس همنشينان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گفتند : اين همان دو مرد نميري هستند كه بازگشته اند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيد : آيا خود را به خالد رسانده اند ؟ گفتند : آري . فرمود : « خداوند براي بني نمير جز خير نخواسته است ، خداوند براي بني نمير جز خير نخواسته است » . آنگاه شريح را خواند و او را بر خاندانش گمارد . هم از او خواست از مردم زكات ستاند و درباره آنان به كتاب خدا و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تو آستين بالا زدي بي آن كه ضعف و زبوني يا پستي و فرومايگي در تو راه يابد ، براي آن كسان خبري را كه بديشان نسبت داشت بردي .

حتي اگر جامه اي پاره شود ، بر سر آنان فرياد بزن ، آن سان كه هر بيننده اي مجنونت پندارد .

2 . از آنچه ديدم خداوند بر آن طايفه ها كه به ميانشان آمدم رحم كند .

مصرع دوم به تعبير محققان متن عربي از نظر لفظ و معني آشفته است ـ م .


529


سنت رسول او عمل كند .

چون فرستادگان نمير خواستند به ميان خاندان خود بازگردند ، گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، ما را به چه كاري فرمان مي دهي ؟ فرمود : « از شما مي خواهم كه هيچ چيز را شريك خداوند مگيريد ، حج خانه خدا بگزاريد ، و در ماه رمضان روزه بگيريد ؛ در اين ماه شبي است كه برپا داشتنش و روزه داشتن روزش از هزار ماه برتر است » . گفتند : اين شب را در چه هنگامي از ماه بجوييم ؟ فرمود : « آن را در ليالي بيض ( 1 ) ( شب هاي مهتابي ) بجوييد » .

به هر روي ، آن فرستادگان رفتند . بعدها در زماني ديگر نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند و در مسجدي كه ميان مكه و مدينه است بدان حضرت برخوردند و ديدند براي مردم خطبه ايراد مي كند و از جمله در سخنان خود مي گويد : « مسلمان برادر مسلمان است ، سلام او را به برابر يا افزون تر و بهتر پاسخ مي گويد ، چون برادرش از او نشان راهي پرسد او را بدان راه مي نمايد و روانه مي سازد ، چون از او در برابر دشمني ياري خواهد او را ياري مي رساند ، اگر براي سد راه مسلمانان از او چيزي به عاريت خواهد او را عاريه ندهد و اگر در برابر دشمن از او چيزي عاريت خواهد او را عاريه دهد ، و ماعون را از ديگران باز ندارد » . گفته شد : اي رسول خدا ، ماعون چيست ؟ فرمود : « ماعون در آب است و در سنگ و در آهن » . پرسيده شد : كدام آهن ؟ فرمود : « ديگ مسين و تبر و تيشه اي كه مردم با آن كار كنند » .

راوي گويد : شريح در دوران زندگي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) كارگزار آن حضرت و در دوران ابوبكر نيز كارگزار او بود و چون حكومت به عمر رسيد شريح نامه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را به او نماياند . وي آن را گرفت و زير گام هاي خود گذاشت و گفت : نه ، اين تنها حكومت است . پي كار خود برو . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . هر چند ليالي بيض در لغت به معناي شب هاي مهتابي است ، اما در فقه آن را به شب هاي سيزدهم ، چهاردهم و پانزدهم ماه قمري محدود دانسته اند ـ م .

2 . ابن حجر در اصابه ( ج3 ، ص224 ) اين حديث را از طريق عبدربّه بن خالد بن عبدالملك بن شريك نميري ، امام مسجد بني نمير نقل كرده است كه مي گويد : از پدرم شنيدم كه به نقل از عائد بن ربيعه قريعي ، از عباد بن زيد ، از قرة بن دعموص نقل مي كرد كه گفته است : چون اسلام آمد . . . و متن همين حديث .

ابن حجر همچنين مي گويد : عمر بن شبه اين خبر را به روايت يزيد بن عبدالملك بن شريك نقل كرده ، ولي نام عباد بن يزيد را در سند نياورده است . در حالي كه اين راوي جزو رجال سند است . همچنين بنگريد به : اسد الغابه ، ج2 ، ص241 .


530


958 ـ ابومعاويه برايم نقل خبر كرد و گفت : ابوربيع به من خبر داد كه هيأت بني نمير در حالي كه نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روانه بودند چنين مي گفتند :

اكلنا بالسري كدر المطايا * * * ولم نوقد لكذبتهنّ ناراً

وهاجرة تَوَقَّد كلّ يوم * * * من الجوزاء يلزمها المحاراً ( 1 )

959 ـ يحيي بن بسطام براي ما نقل كرد و گفت : دلهم بن دهثم برايم حديث كرد و گفت : عائد بن ربيعه برايم نقل كرد و گفت : قرة بن دعموص نميري برايم نقل كرد آنها در جمع هيأتي به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ايشان را فرمان داد كه ماه رمضان را روزه بدارند ؛ كه در اين ماه شبي است كه برتر از هزار ماه است . گفتند : اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، اين ماه را در كدام شب بجوييم ؟ فرمود : « در شب هاي مهتابي » . همچنين فرمود : « و ماعون را از ديگران باز نداريد » . پرسيدند : اي رسول خدا ، ماعون چيست ؟ فرمود : « در سنگ و آهن و آب » . پرسيدند : كدام آهن ؟ فرمود : « ديگ هاي سنگيتان » . ( 2 )

960 ـ محمد بن اسحاق از پيران بني عامر نقل كرد كه بيست و پنج تن از بني جعفر ، بني ابي بكر وديگر خاندان هاي بني كلاب به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدند . عامر بن مالك ابن جعفر نيز درميان آنان بود . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به آنان نگريست و به ضحاك بن سفيان اشاره كرد وفرمود : « اين را بر شما گماشتم » . عامر بن مالك پرسيد : « آيا مرا از فرمانروايي مي اندازي ؟ » فرمود : « تو را بر بني جعفر مي گمارم » . آنگاه درباره او به ضحاك سفارش كرد .

راوي گويد : ضحاك مردي دانا و شريف بود .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سپس رو به آنان كرد و فرمود : « اي بني عامر ، از تكبر و خودبيني حذر كنيد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . در اين سفر شبانه الاغ هاي وحشي را خورديم و براي دروغ آنان آتشي نيفروختيم

و هر روز از جوزاء كه به هاله نور در ميان گرفته شده است آتشي و حرارتي برخيزد .

2 . منابع حديث و مضمون آن در شماره پيشين گذشت .


531


كه هر كس تكبر كند خداوند او را خوار و زبون سازد . اي بني عامر ، اسلام بياوريد تا امان يابيد . بدانيد خداوند كسي را او كه را ياد كند از ياد نمي برد و كسي را كه او را ياري رساند وانمي نهد » .

راوي گويد : ضحاك تا روزگار عمر بر اين خاندان فرمانروايي داشت . ( 1 )

961 ـ علي بن عاصم براي ما نقل كرد : جريري از عبدالله بن شفيق عقيلي براي ما حديث كرد و گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به ضحاك بن قيس فرمود : « اي ضحاك ، به ميان خاندانت برو و آنان را به خدا و رسول بخوان » . او گفت : باشد . خبر به عمر بن خطاب رسيد . نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت : اي رسول خدا ، من بر ضحاك بيم دارم و مي ترسم مردم نجد او را بكشند . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « عمر راست مي گويد . گروهي را با ضحاك همراه كنيد » .

اين خبر به ضحاك رسيد . خشمگين نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت : اي رسول خدا ، به من خبر رسيده است كه فرموده اي گروهي رزمي با من همراه كنند ! فرمود : « آري ؛ اي ضحاك ؛ من بر تو بيم دارم و مي ترسم آن گونه كه ثقفيان آن هم طايفه خود را كشتند مردمان نجد تو را بكشند » .

راوي گويد : ضحاك برآشفت و گفت : به تو چنين مي گويند . اما من مردم طايفه خود را بيشتر مي شناسم ؛ آنان كساني نيستند كه با من چنين كنند . فرمود : « آيا تو اين كار را به انجام مي رساني ؟ گواه باش كه تو خود چنين گفتي . من در مدينه چهار تن نمي شناسم كه همانند تو باشند » .

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سپس فرمود : « ضحاك راست مي گويد . گروهي با ضحاك همراه نكنيد كه او خود خاندان خويش را بهتر مي شناسد » .

ضحاك به ميان طايفه خود رفت و آنان را به اسلام فرا خواند . آنها نيز همه به آيين اسلام درآمدند . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن حجر در اصابه ( ج2 ، ص249 ) اين حديث را آورده و آن را ابن شبه ، به نقل از پيران بني عامر نسبت داده است .

2 . سند حديث اشكال چنداني ندارد . البته در منابعي كه در اختيار داريم كسي ديگر به جز ابن شبه آن را نقل نكرده است .


532


962 ـ يزيد بن هارون براي ما نقل كرد و گفت : سفيان بن حسين ، از زهري ، از سعيد ابن مسيب برايمان حديث كرد كه زني نزد عمر بن خطاب آمد و سهم ارث خود از اموال همسرش را خواست . عمر به او گفت : من تو را داراي سهم نمي دانم . ديه از آن بستگان پدري است كه عاقله اويند . ضحاك بن قيس كه آنجا بود گفت : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به روزگار حيات براي من نوشته بود كه به اشيم صبابي از ديه همسرش اشيم سهم دهم . عمر با شنيدن اين سخن به آن زن نيز از ديه همسرش سهم الارث داد . ( 1 )

963 ـ فليح بن محمد يمامي براي ما نقل كرد و گفت : ملتزم بن عمرو براي ما حديث كرد و گفت : عبدالله بن بدر ، از قيس بن طلق ، از پدرش طلق بن علي نقل كرد كه گفته است : ما در جمع هيأتي به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيديم . طلق بن علي ، سلم بن حنظله ، علي بن شيبان ( 2 ) ، اَقْعس بن مسلمه ، حمران بن جابر و پناه آورده اي به ايشان از خاندان ضبيعه كه او را زيد بن عبد عمرو مي گفتند در اين هيأت حضور داشتند .

ما با او بيعت كرديم و همراهش نماز خوانديم . و به او خبر داديم كه در سرزمين خود كليسايي داريم . آنگاه از او خواستيم قدري از آب وضويش به ما دهد . او آبي خواست ، با آن وضو ساخت و مضمضه كرد و سپس آب را در مشكي كوچك ريخت . آنگاه فرمود : « اين آب را برداريد و چون به سرزمين خود رسيديد كليساي خود را در هم كوبيد ، اين آب را در جاي آن بر زمين بپاشيد و در آنجا مسجدي برپا كنيد » . گفتيم : اي پيامبر خدا ، سرزمين ما دور است و آب خشك مي شود . فرمود : « آبي بر آنچه در مشك مانده است بيفزاييد ، كه خوشبوي تر شود » .

راوي گويد : ما از حضور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بيرون آمديم و آنگاه بر سر اين كه كداميك از ما آن مشك را حمل كند بر همديگر پيشي جستيم و اختلاف كرديم . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اين كار را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابوداوود ( 2911 ) و ترمذي ( 1433 و 2193 ) اين حديث را نقل كرده اند و ترمذي گفته : حديث حسن و صحيح است . همچنين ابن ابي شيبه ( ج9 ، ص313 ) ، احمد ( ج3 ، ص452 ) ، ابن ماجه ( 2642 ) ، بغوي در شرح السنه ( 2234 ) ، عبدالرزاق ( 17764 ) و طبراني در معجم الكبير ( ج8 ، صص 8139 ، 8140 ، 8041 و 8142 ) اين حديث را روايت كرده اند .

2 . در طبقات ابن سعد ( ج1 ، ص317 ) سلمي بن حنظله و علي بن سنان آمده است .


533


ميان ما نوبت بندي كرد . ما مدينه را ترك گفتيم و به سرزمين خود آمديم و در آنجا آنچه را رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده بود به انجام رسانديم . در آن روزگار راهب ما مردي قاري از طايفه طيء بود . آن راهب چون صداي اذان شنيد گفت : اين دعوت حق است . اما او خود گريخت و از آن پس ديده نشد . ( 1 )

964 ـ سليمان بن احمد جرشي براي ما نقل كرد و گفت : جرير بن قاسم بن سليمان بُجَلي براي ما حديث كرد و گفت : ابن لهيعه براي ما نقل كرد : بكير بن عبدالله بن اشج برايمان نقل كرد و گفت : حسن بن علي بن ابي رافع گفت : ابورافع برايم حديث كرد كه وي خود نامه اي از قريش براي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برده است . گويد : چون او را ديدم [ خداوند ] اسلام را به دلم افكند . گفتم : اي رسول خدا ، من به نزد آنان باز نمي گردم . فرمود : « ما نه پيمان مي شكنيم و نه فرستادگان را به زندان مي افكنيم . به نزد آنان باز گرد و اگر آنگاه همين ايمان كه مي گويي در دلت بود بازگرد » .

ابورافع گويد : به نزد قريش باز گشتيم و آنگاه ديگر بار به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدم و اسلام آوردم .

راوي گويد : حسن به من گفته است : ابورافع از قبطيان بود . ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ابن عبدالبر در استيعاب ( ج2 ، ص231 ) و ابن سعد در طبقات ( ج1 ، ص317 ) اين حديث را آورده اند .

2 . ابوداوود ( 2758 ) ، احمد ( ج6 ، ص8 ) ، ابن حبان ( 4877 ) ، حاكم ( ج3 ، ص598 ) ، بيهقي ( ج9 ، ص145 ) و طبراني در معجم الكبير ( ج1 ، ص963 ) اين حديث را نقل كرده اند و مؤلف اخير آن را صحيح دانسته است .

اما به گمان ما سند ابن شبه در بردارنده ابن لهيعه است و در اين راوي از نظر حفظ حديث و دقت در آن ضعف وجود دارد .

در تهذيب الكمال ( ج6 ، ص218 ) در شرح حال حسن بن علي آمده است ، او از جدّ خود ابورافع و بنا بر نقلي از پدرش و او از جدش حديث نقل مي كند . درباره شرح مضمون حديث بنگريد به : معالم السنن ، ج2 ، ص317 .



| شناسه مطلب: 77088