بخش 26

باب بیست و پنجم : جرهمی ها و تاریخچه و نسب آنان نسب جرهمی ها پادشاهان جرهم و اختلاف نظر در نسب آنان


625


باب بيست و پنجم :

جرهمي ها و تاريخچه و نسب آنان

نسب جرهمي ها

به گفته ابن اسحاق در سيره ابن هشام ، در باب نسب جرهمي ها ، ايشان از فرزندان جرهم بن قحطان بن عامربن ( 1 ) بن شالم ( 2 ) بن ارفخشذ بن سام بن نوح هستند . ابن هشام يادآور شده كه جرهم همان ابن قحطان است و مي گويد : قحطان پدر همه ( اهل ) يمن است و آنها پيش او گرد مي آمدند و نسب آنان به ابن عامر بن شالخ بن ارفخشذبن سام بن نوح مي رسد . مي گويند جرهم پسر يكي از فرشتگان است . اين سخن از ابن عباس روايت شده و فاكهي آن را در تاريخ خود آورده است . آنجا كه مي گويد : حسن بن حسين ابوسعيد از محمدبن حبيب ، از ابن كلبي ، از ابي مقوم انصاري ـ كه نامش يحيي بن ثعلبه است ـ از كلبي ، از ابوصالح نقل كرده كه مي گويد : ما نزد ابن عباس بوديم كه صحبت جرهمي ها به ميان آمد . ابن عباس گفت : وقتي يكي از فرشتگان گناه بزرگي مرتكب شد ، به زمينش فرود آوردند و معنويت فرشتگي از وي سلب شد و در شمار آدميان در آمد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در نسخه ديگر : « عنتر » آمده است .

2 ـ در نسخه ديگر : شالخ .


626


او با زني از عماليق ازدواج كرد و از آنان جرهم زاده شد . حارث بن مضاض جرهمي ( 1 ) اين شعر را در همين معنا سروده است :

أللّهمّ إنّ جُرْهُما عبادك * * * النّاس طُرْفٌ و هم قلادك

سهيلي منكر اين خبر است و مي گويد : جرهم همان كسي است كه اعراب در دروغ هاي خود از او سخن مي گويند و از جمله خرافات ايشان در زمان جاهلي آن است كه جرهم فرزند فرشته اي است كه به خاطر ارتكاب گناهي ـ از آسمان به زمين فرود آورده شد و مورد خشم قرار گرفت ، همچنان كه هاروت و ماروت به زمين فرستاده شدند ، آنگاه شهوت در او نهاده شد و با زني ازدواج كرد و جرهم از آن دو زاده شد و شاعري در باره آنها گفت :

أللّهُمّ إنّ جُرْهُماً عبادكا * * * القوم طرف وهم تلادكا

سپس مي گويد : اين مطلب را از كتاب « اصفهاني » نقل كرديم ( 2 ) ، وي گويد : برخي معتقدند جرهم همراه با نوح در كشتي بوده و اين نشان مي دهد كه از فرزندان وي بوده است . سهيلي گوينده اين مطلب را روشن نساخته است ، ولي فاكهي در كتاب « اخبار مكه » معيّن كرده و در روايتي از ابن عباس نقل كرده كه گفته است : در كشتي ( نوح ) هشتاد نفر بودند كه جرهم نيز در شمار ايشان بود .

سهيلي به اختلاف نظري در مورد نسب قحطان كه جرهمي ها به آن منتسب هستند ، اشاره مي كند و نكاتي در باره قحطان مي آورد كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم . متن سخن وي از اين قرار است :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ از بزرگان شعراي جاهلي قديم است . « و هم قلادك » در اين بيت ؛ يعني اهل مكه مانند قلاّده اي ، كعبه و حرم مكّه را فرا گرفته اند .

2 ـ الروض الأُنُف ، ج1 ، ص139 ـ 138


627


« نام قحطان ، مهرم است و آنان بنا به روايتي كه از ابن منبّه نقل شده ، چهار برادر بودند : قحطان و قاحط و مِقْحَط و فالغ . قحطان اولين كسي بود كه به وي « اَبْيَتَ اللَّعن » و « عِمْ صباحا » ( 1 ) مي گفتند . در باره او اختلاف است . گفته مي شود او ابن غابر ، ابن شالخ است و نيز گفته شده كه او فرزند عبدالله برادر هود است و برخي نيز مي گويند او خودِ هود است . در اين صورت او پسر اِرَمِ بْن سام است . برخي از كساني كه همه اعراب را از ( فرزندان ) اسماعيل مي دانند ، درباره اش گفته اند : او پسر تَيْمَن بن قيدر بن اسماعيل است و نيز برخي برآنند كه او پسر همسيع بن يَمَن است .

سهيلي سپس مي گويد : به گفته ابن هشام ، يمن پسر يَعْرِب بن قحطان است . وي مي افزايد : به اين سخن ـ يعني فرزند اسماعيل بودن قحطان ـ اعتراض شده است ، چرا كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده است : اي فرزندان اسماعيل تيراندازي كنيد كه پدرتان « رامي » ( تيرانداز ) بود . واين سخن را آن حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) به قومي از اسلم بن قُصَيّ و به اسلم و برادرش خزاعه فرمود و اينان فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر هستند و اينان از سَبَأ بن يشجب بن يعرب بن قحطانند . از نظر من اين حديث ( روايت شده از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ) صحت ندارد ؛ زيرا اگر يمن از اسماعيل باشد و با توجه به اينكه همه ( قوم ) عدنان از اسماعيل هستند ، بدون ترديد انتساب اين قوم به اسماعيل ، مفهومي ندارد ؛ زيرا اعراب ديگري نيز بوده اند كه پدرشان اسماعيل بوده است . ولي در اين حديث گواهي بر اين مطلب وجود دارد كه خزاعه از خاندان صمّه برادر مُدرِكَة بن اِلياس بن مضر هستند . ( 2 )

در نسب قحطان كه جرهمي ها بدان منسوبند نيز اختلاف نظر زيادي وجود دارد :

محمدبن عبدة بن سليمان ، نسب شناس در روايتي كه ابن عبدالبرّ از وي نقل كرده ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ عباراتي كه به عنوان ستايش از كسي و احترام به او بر زبان مي آوردند و معناي آن : « نفرين را از خود دور كردي » و « صبحت به خير باشد » .

2 ـ الروض الأُنُف ، ج1 ، ص19


628


مي گويد : نسب شناسان در مورد نسب قحطان ، سه نظريه متفاوت دارند كه اهل مكه در باره هريك از اين نظريات ، سه نظر دارند .

گروهي او را به ارم بن سام بن نوح منسوب مي دانند كه در اين باره سه نظر وجود دارد و گروهي نيز او را به اسماعيل بن ابراهيم منتسب مي دانند كه در اين مورد نيز سه نظر وجود دارد .

از شرحي كه در اين بخش آورديم ، مطالبي راجع به نسب جرهمي ها و قحطان و نيز اندكي از اخبار ايشان روشن شد .

پادشاهان جرهم و اختلاف نظر در نسب آنان

ازرقي ، در روايتي كه سند آن به خودش مي رسد ، آورده است : جدّم ، از سعيدبن سالم ، از عثمان بن ساج ، از ابن اسحاق اخباري در باره اسماعيل بن ابراهيم وخاندان اسماعيل مطالبي بيان كرد و سپس گفت : آنگاه نابت بن اسماعيل وفات يافت ؛ پس از او مضاض بن عمرو جرهمي كه جدّ نابت بن اسماعيل ( پدر مادرش ) بود ، عهده دار سرپرستي او شد و خاندان نابت بن اسماعيل و خاندان اسماعيل را به خود پيوست و آنها به جد خود ( پدر مادرشان ) مضاض بن عمرو همراه با دايي هاي خود از جرهمي ها ، و جرهم و قطور ـ كه در آن روز اهل مكه را تشكيل مي دادند ـ برآنان حكمراني كرد و آن دو زماني كه از يمن بيرون آمدند ، با همديگر بودند و زماني كه از يمن بيرون مي شدند ، بي شك پادشاهي براي خود بر گزيده اند تا بر آنان حكومت كند . وقتي به مكه رسيدند آنجا را سرزمين نيكو و پرآب و درخت يافتند و آنها را خوش آمد . بنابراين در آنجا رحل اقامت افكندند . مضاض بن عمرو همراه كساني از جرهم كه با وي بودند در بالاي مكه و ( كوه ) قُعَيْقعان ساكن شدند و از آنجا نيز در گذشتند و « سميدع » در اجياد و پايين مكه هم و مضاض بن عمرو از كساني كه از بالاي مكه وارد آن مي شدند ، ده يك مي گرفت و « سميدع » از كساني كه از پايين مكه و از كداء وارد مي شدند ، ده يك ( باج )


629


مي گرفت و هركدام با قوم و خويشان بودند و وارد عرصه و قلمرو ديگري نمي شدند . پس از آن جرهم و قطور نسبت به يكديگر سركشي كردند و به رقابت پرداختند و جنگ سختي ميان ايشان بر سر پادشاهي در گرفت . واليان مكه ، از مضاض بن عمرو و خاندان نابت بن اسماعيل و خاندان اسماعيل طرفداري مي كردند و ولايت كعبه را به ايشان سپردند .

اين سركشي و كينه توزي ، همچنان ادامه يافت و هر از گاهي يكي بر ديگري چيره مي شد . مضاض بن عمرو با گروهي جنگجو از قعيقعان به سوي سميدع رفت و با گروهي كه به نيزه و شمشير و سپر مجهّز بودند ، درگير شد . مي گويند به همين دليل آن كوه را قعيقعان مي نامند . سميدع نيز با قطور همراه با اسب ها و نيزه ها از اجياد ، بيرون آمد ـ « اجياد » نيز به دليل بيرون آمدن اسبان ( اجياد جمع جواد به معني اسب ) بدين نام خوانده شد ـ تا اينكه آنها در فاضح به يكديگر رسيدند و جنگ سختي باهم داشتند . سميدع كشته شد و « قطور » از پاي در آمد و گفته شد كه فاضح نيز به همين دليل بدين نام خوانده شد . پس از آن هردو گروه به صلح و آشتي روي آوردند و در « مطابخ » ـ دره اي در بالاي مكه ـ كه به آن شعب عبدالله بن عامر بن كريز بن ربيعه بن حبيب بن عبد شمس مي گويند ، اقامت گزيدند . در آن شعب ، باهم زندگي كردند و كارها را به مضاض بن عمرو واگذاردند . زماني كه مضاض به ولايت مكه گماشته شد و پادشاهي مكه در اختيار مضاض ـ و نه السميدع ـ قرار گرفت ، براي مردم ( گوسفند و شتر و . . . ) سر بريد و اطعام داد . آنان در آنجا طباخي كردند و خوردند و براي همين نيز آنجا « مطابخ » نام گرفت . مي گويد : حادثه نبرد ميان مضاض بن عمرو و سميدع ، نخستين سركشي بود كه در مكه اتفاق افتاد ، مضاض بن عمرو جرهمي در باره آن جنگ و با يادآوري سميدع و كشتن و سركشي هاي او و ادعاهايي كه به گزاف مي زد ، چنين سروده است :

ونحن قتلنا سيّدالحيّ عَنْوَةً * * * فأصبح فيها وهو حَيْران موجَعُ

وما كان يبغي أن يكون سوي * * * ملك حتي أتانا السميدع

فذاق وبالا حين حاول ملكَنا * * * وعالج منا غصّة تتجرّع


630


فنحن عمرنا البيتَ كنّا ولاتُه * * * ندافع عنه من أتانا وندفعُ

ومن كان يبغي أن يلي ذاك عزّنا * * * ولم يك حيّ قبلنا ثم يمنعُ

وكنا ملوكاً في الدهور التي مضت * * * ورثنا ملوكاً لاترام فتوضعُ

ابن اسحاق مي گويد : برخي از علما گمان برده اند كه به اين دليل ( اين مكان ) نام « مطابخ » به خود گرفته كه قوم تبع در آنجا ( گاو و گوسفند و شتر ) كشتند و غذا دادند و در آنجا منزل داشتند . پس از آن خداوند عزّوجلّ خاندان اسماعيل و برادران آنان جرهم را كه در آن زمان حكام و واليان مكه و كعبه بودند ، در مكه پراكنده كرد و نابت بن اسماعيل با ايشان بود و زماني كه مكه بر ايشان تنگ آمد ، عازم جاهاي ديگر شدند و سرزمين هاي ديگر را زير پا گذاشتند و براي كسب روزي خود به هر كجا رفتند و در هر كجا كه فرود مي آمدند ، خداوند آنان را مورد حمايت خويش قرار مي داد و بر ( ساكنان قبلي ) چيره شان مي ساخت ، تا اينكه بر سرزمين ها پادشاهي كردند و عماليق و ديگر ساكنان اين سرزمين ها را ـ كه در آنجا با عماليق از در سازش و صلح درآمده بودند ـ بيرون ساختند ، ولي با جرهمي ها كه واليان مكه بودند ، به دليل خويشاوندي و قرابت و نيز به دليل بزرگداشت حرم ( مكه ) و از ترس اينكه مبادا جنگ يا كار زشتي در آن انجام شود ، درگير نشدند . يكي از علما برايم نقل كرده كه عمالقه مكه ، حكمراناني بودند كه حرمت آن را زير پا نهادند و كارهاي زشت انجام دادند و كسي از ميان آنها به نام عملوق قيام كرد و گفت : اي قوم ! به خود آييد و خود را كنترل كنيد . شما كه ديده و شنيده ايد كه چه امت ها و گروهايي پيش از شما ـ از جمله قوم هود و صالح و شعيب ـ هلاك شدند . كار زشت نكنيد ، به يكديگر نيكي كنيد و حرمت حرم خدا و خانه خدا را نگاه داريد و از ستم والحاد در اين مكان ، اجتناب ورزيد ، زيرا هركس در اينجا ساكن شد و به ستم و الحاد پرداخت ، ريشه اش كنده شد و ديگران جايش را گرفتند و اثري از ايشان باقي نماند . ولي آنان سخن او را نپذيرفتند و همچنان بر هلاك خود پاي فشردند .

مي گويند : از طرف ديگر قوم « جرهم و قطور » كارواني از يمن بيرون آورده اند و


631


سرزمينشان دچار خشكسالي شده است و فرزندان و اموالشان را با خود آورده اند و مي گويند : در پي چراگاهي هستيم تا چهار پايان ما در آنجا به چرا بپردازند و اگر جايي را پسنديديم در آنجا مي مانيم ، زيرا در هرجايي كه كسي همراه با خانواده و اموال خود اقامت گزيد آنجا وطن او به شمار مي رود و اگر جايي نيافتيم به ديار خود باز خواهيم گشت . وقتي اينان به مكه آمدند آب روان و گوارا و درختان زياد و علفهاي فراوان و سرزميني فراخ يافتند كه آنان را از سرماي زمستان در امان مي داشت . با خود گفتند : اينجا همان جايي است كه ما به دنبال آن بوديم ، و همراه با عماليق در آنجا ساكن شدند ، در آن زمان هر قومي كه از يمن بيرون مي شد ، پادشاه آنان نيز همراهشان بود كه به كارهايشان رسيدگي مي كرد و اين سنت آنان بود ، حتي اگر گروهي با تعداد اندك بودند ، زماني كه مضاض بن عمرو ، پادشاه جرهم بود و همه از وي اطاعت مي كردند و « سَمِيْدَع » پادشاه « قطور » بود ، مضاض بن عمرو در بالاي مكه اقامت گزيد و از هركس كه از بالاي مكه وارد مي شد ، ده يك ( باج ) مي گرفت و طرف روبه روي كعبه و ركن حجرالأسود و مقام وجايگاه زمزم به طرف راست و به بالا و قعيقعان تا بالادست از آن ايشان بود .

سَمِيْدَع نيز در پايين مكه و اجياد ، اقامت داشت و از هركس كه از پايين مكه وارد مي شد ، ده يك ( باج ) مي گرفت و قلمرو ايشان نيز پشت كعبه و ركن يماني و غربي و اجياد و راه كوهستاني تا « رمضه » بود ، در آنجا براي خود خانه هايي ساختند و قلمرو خود را گسترش دادند و به عماليق فشار آوردند . عماليق با آنها درگير شدند ، ولي جرهم در مقابل ايشان ايستادند و آنان را از سراسر حرم ( مكه ) بيرون راندند . آنان در اطراف حرم بودند و وارد آن نمي شدند . مردي كه همراهشان بود ، به ايشان گفت آيا نگفته بودم كه اين همه حرمت حرم را زير پا نگذاريد ؟ ولي شما به سخن من توجه نكرديد . مضاض و سميدع براي هر كس از قوم و خويشان آنها كه وارد مي شد ، خانه اي تدارك مي كردند و اينان در آنجا زياد شدند و سرزمين آنجا را نيكو يافتند . آنها قومي عرب بودند و زبانشان عربي بود . حضرت ابراهيم خليل ( عليه السلام ) به ديدار اسماعيل ( عليه السلام ) مي آمد ، وقتي زبان آنها را شنيد و دانست كه عربي سخن مي گويند و از اين زبان خوشش آمد . اسماعيل نيز زبان


632


آنان را فرا گرفت و قصد كرد از آنها زني بگيرد .

او دختر مضاض بن عمرو يعني رعله را نامزد و با وي ازدواج كرد و از او صاحب ده فرزند پسر شد . رعله همان همسري است كه وقتي ابراهيم پاي خود را در مقام گذاشت ، سر او را شستشو داد . سپس مي گويد : كار جرهمي ها در مكه همچنان بالا مي گرفت و بزرگي مي يافتند تا اينكه عهده دار توليت كعبه شدند و والي و پرده دار كعبه و حاكم مكه گرديدند . در اين ميان سيلي آمد و كعبه را درنورديد و آن را ويران كرد . جرهمي ها آن را دوباره آنچنان كه حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) بنا كرده بود ، بازسازي كردند . ارتفاع خانه كعبه نه ذرع بود يكي از علما مي گويد : كسي كه خانه را براي جرهمي ها ، ساخت « ابوجدره » بود و پس از اين كار ، عمرو بن جادر ناميده شد و خاندان او را بني جدره ناميدند . و مي گويد : جرهمي ها ، حرمت كعبه و حرم را پاس نداشتند و كارهاي زشت فراوان انجام دادند و ستم ها روا داشتند و آنچه نبايد كردند ؛ مضاض بن عمرو بن حارث در ميان ايشان به سخنراني پرداخت و گفت : اي قوم ، از سركشي و طغيان دست برداريد كه سركشان و طاغيان را بقايي نيست . شما ديده ايد كه پيش از اين بر عماليق ـ كه حرمت حرم را زير پا نهادند و آن را خوار شمردند ـ چه آمد ؟ آنها ميان خود به نزاع پرداختند و اختلاف پيدا كردند و شما توانستيد ايشان را بيرون برانيد تا متفرق شوند .

شما نيز در حق حرم ، بي حرمتي نكنيد حرمت خانه خدا را پاس بداريد و بركسي كه وارد آن شده است ، يا براي احترام به اين مكان وارد شده ، يا براي فروش كالاي خود و يا به قصد چرانيدن آمده است ، ستم روا مداريد . اگر چنين كنيد بيم آن دارم كه به ذلت و پستي ، از آن رانده شويد به طوري كه هيچ يك از شما ديگر نتواند به حرم برسد و به زيارت خانه كعبه بپردازد . اينجا هم براي شما و هم براي پرندگان حرم است و همه در آن امان هستند . كسي از ميان ايشان به نام « يجدع » برخاست و گفت : چه كسي ما را بيرون مي كند ؟ آيا ما از همه اعراب والاتر و پرجمعيت تر و داراتر و مسلّح تر نيستيم ؟ مضاض بن عمرو ( در پاسخش ) گفت : وقتي چيزي مقرر شود ، آنچه مي گوييد باطل مي شود . ولي آنها از آنچه انجام مي دادند ، دست نكشيدند ، خانه كعبه را خزانه اي به صورت چاهي بود


633


كه زيورآلات و آنچه را به آن هديه مي شد ، در آن مي انداختند و در آن روزگار ( كعبه ) سقفي نداشت .

پنج نفر از جرهمي ها تصميم گرفتند كه محتويات اين چاه و خزانه را بدزدند هريك از ايشان در گوشه اي قرار گرفت و نفر پنجم به درون چاه رفت ، خداوند ـ عزّوجلّ ـ نيز او را واژگون ساخت و سرنگون كرد او هلاك شد و چهار نفر ديگر فرار كردند . در اينجا بود كه چهار ركن ( كعبه ) را صاف و صيقلي كردند ( تا نتوان از آن بالا رفت ) و سپس گفت : يكي از علما مي گويد : زماني كه جرهمي ها به طغيان و سركشي مي پرداختند ، يك مرد و يك زن به نامهاي « أساف » و « نائله » وارد كعبه شدند و در آنجا به فسق و فجور پرداختند . خداوند متعال نيز آنان را به صورت دو سنگ مسخ كرد . آنان را ( سنگها را ) از كعبه بيرون آوردند و در صفا و مروه نصب كردند تا مردم عبرت گيرند و از عقوبتي كه در انتظار چنان گناهي است ، آگاه شوند . ( 1 )

اين خبر شامل چندين مطلب از احوال جرهمي هاست و كه آنها ، عماليق را از مكه بيرون كردند . ما از اين روي آن را نقل كرديم تا روشن سازيم كه با خبري كه پس از خبر ابن عباس و ابن خيثم در باره خروج عماليق از مكه معظمه ناسازگار است و برداشت ديگري از آن مي شود .

به گمان من در آنجا كه مي گويد « يكي از علما نقل كرده است كه عماليق حكمروايان مكه بودند و . . . » گوينده خود ابنوليد ازرقي مؤلف « اخبار مكه » است و احتمال هم دارد كه گوينده ابن اسحاق باشد كه علاوه بر آنچه از اخبار جرهم و قطور گفته ، نكات ديگري را نيز افزوده است .

مسعودي خبر مربوط به جرهم و قوم سميدع را به گونه اي متفاوت با آنچه كه ازرقي از ابن اسحاق نقل كرده ، آورده است و مطالبي را بيان كرده كه ( مورّخ ) ديگري باز نگفته است و در باره اقوام مزبور ، بي آنكه به اخبار ديگران بپردازد ـ مگر آنجايي كه براي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اخبار مكه ، ج1 ، ص 88 ـ 81


634


ارتباط سخن ناگزير بوده است ـ مطالبي را گفته است . مسعودي مي گويد حضرت ابراهيم فرزندش را همراه مادرش هاجر ، در مكه سكونت داد ، سپس مي گويد : تشنگي اسماعيل و اخبار هاجر را هم كه مي دانيم تا اينكه خداوند چاه زمزم را براي آنان به وجود آورد و يمن را دچار قحطي خشكسالي كرد تا مردم يمن و جرهمي ها به آنجا آمدند و برخي نيز از آنجا باز گشتند و عماليق به سوي تهامه رفتند و آب و چراگاه و زمين حاصلخيز مي خواستند و سميدع بن هوثر بن لاوي بن قطور بن كركر بن حمدان ( 1 ) برآنان رياست داشت . وقتي خاندان كركر از حركت كردن خسته شدند و آب و چراگاه نيز يافت نشد و خستگي بر ايشان چيره گشت ، سميدع بن هوثر ، براي تشويق و ترغيب آنان به ادامه راه ، شعري سرود و گفت :

سيروا بني كركر في البلاد * * * إنّي أري ذاالدّهْرِ في فساد

قد ساد من قحطان ذوالرِّشاد

( پس از شنيدن اين شعر ) پيشگامان و پيش قراولان ايشان ، در جستجوي آب به دشت آمدند و به پرندگاني كه در بالا و پايين پرواز مي كردند ، نگاهي انداختند و از آنجا به « عريش » بر تلّ خاك سرخ گوني نظر افكندند مراد خانه كعبه است . چرا گفته بود بر تل خاك سرخ رنگي قرار داشت ـ در آنجا هاجر و اسماعيل حضور داشتند و به دور ( چاه ) آب ، سنگ گذاشته بودند تا آب آن پراكنده نشود . سپس مي گويد : آنان بر هاجر و اسماعيل سلام گفتند و از ايشان اجازه فرود آمدن و نوشيدن آب كردند . اجازه فرود آمدن دادند . ديگران را نيز خبر دادند و از يافتن آب ايشان را مطلّع ساختند .

آنها نيز با اطمينان كامل و با مژده رسيدن به آب و نور نبوّتي كه در آن پهنه وجود داشت و جاي بيت الله الحرام بود ، همانجا فرود آمدند . سپس مي گويد : قوم جرهم از جريان خاندان كركر و فرو آمدن ايشان در آن مكان ، و حاصلخيزي و پرباري آنجا ، خبر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در مروج الذهب : « سميدع بن هوبر بن لاوي بن قيطور بن كركر بن حيدان » و در نسخه اي « سميدع بن هود بن لابي بن قنطور . . . » آمده است .


635


يافتند و از آنجا كه خود در خشكسالي به سر مي بردند ، روي به مكه آوردند و در حالي كه حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقب بن ظالم بن حني بن نبت بن جرهم ، رياست و سروري ايشان را عهده دار بود ، به آنها رسيدند و در مكه اقامت گزيدند و در كنار اسماعيل و با كساني كه پيش از ايشان ـ از عماليق و خاندان كركر در آنجا بودند ـ خانه گرفتند . در مورد كركر گفته شده كه ايشان از عماليق و يا از جرهم هستند و مشهورتر آن است كه از عماليق اند . آنگاه پس از بيان مطالبي در باره اسماعيل مي گويد : وقتي اسماعيل ( عليه السلام ) وفات يافت ، پس از وي نابت ابن اسماعيل پس از نابت اياس بن جرهم ( چون جرهمي ها بر خاندان اسماعيل تسلط يافته بودند ) جاي او را در سرپرستي كعبه گرفتند . رئيس جرهمي ها در آن روز حارث بن مضاض بود و هم او بود كه توليت كعبه را بر عهده گرفت .

او در آنجا كه به قعيقعان ـ در بالاي مكه ـ معروف است ، سلطه داشت و از هركس وارد مكه مي شد و ( مال التجاره اي با خود داشت ) ده يك مي گرفت و شاه عماليق ، سميدع بن هوثر بود و در اجياد پايين مكه قرار گرفت و از هركس از آن سمت وارد مكه مي شد ، ده يك مي گرفت . ميان آن دو جنگ و نبرد در گرفت و حارث بن مضاض شاه جرهمي ها در حالي كه نيزه و زره و سپر با خود داشت ، به آوردگاه آمد و براي همين ، آنجا را ـ چنان كه گفتيم ـ قعيقعان ناميدند و سميدع نيز همراه با اسبان چابك به جنگ آمد و هم از اين رو آنجا را تا به حال « اجياد » مي نامند ، آنان بر جرهمي ها وارد شدند و آنان را شكست دادند و آنجا « فاضح » نام گرفت . پس از آن صلح كردند و گاو و گوسفند و . . . سربريدند و آشپزي كردند و آنجا « مطابخ » ناميده شد و حكمروايي كعبه به عماليق رسيد . پس از آن ، حكومت به جرهم رسيد و نزديك به سيصد سال عهده دار ولايت بر كعبه بودند و آخرين شاه آنها حارث بن مضاض اصغر ( 1 ) بن عمرو بن حارث بن مضاض اكبر بود و بناي كعبه را افزود و آن را نسبت به بناي ابراهيم ( عليه السلام ) ، بلندتر ساخت .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در متن چاپ شده ( هم چاپ اول و هم چاپ دوم ) الاصفر آمده كه به قرينه نام بعدي ، به الاصغر تبديل شد .


636


شگفت آنكه مسعودي مي گويد شاه جرهمي ها در زماني كه به مكه آمدند حارث ابن مضاض بن عمرو بود ، حال آنكه معروف چنين است كه شاه آنان در آن زمان ـ بنا به گفته ابن اسحاق و ديگران مضاض بن عمرو بوده و خود او نيز پس از آن مطلبي سازگار با گفته ابن اسحاق ، ذكر مي كند .

زبير بن بكار نيز گفته است كه اولين پادشاه جرهم در مكه مضاض بن عمرو بن غالب جرهمي بوده است ؛ زيرا مي گويد : اولين كسي كه ولايت و سرپرستي كعبه را از سوي جرهم بر عهده گرفت ، مضاض بن عمرو بن غالب جرهمي بود و پس از او فرزندش و سپس فرزندان بعدي يكي پس از ديگري ، عهده دار اين پست بودند ، تا اينكه جرهمي ها در مكه به سركشي و طغيان پرداختند .

مسعودي همچنين در آنجا كه گفته است در « وقتي جرهمي ها با سميدع و قوم او به جنگ و نبرد پرداختند ، بازنده شدند و ولايت كعبه به عماليق تعلق گرفت و پس از آن ( مجدداً ) ، به جرهم رسيد » . سخن شگفت و ( نادرستي ) گفته است ، چرا كه مي دانيم در كارزار ميان دو گروه ، بازنده سميدع و قوم او بود و او در آن جنگ كشته شد و مضاض بن عمرو جرهمي به تنهايي شاهي مكه را ـ بنا به گفته ابن اسحاق و ديگران ـ بر عهده گرفت و من جز شارح « عبدونيه » كسي را قبل و بعد از مسعودي نمي شناسم كه سخني مانند وي در اين باره گفته باشد و تنها شارح عبدونيه است كه چنين سخني گفته و چه بسا مسعودي از وي تقليد كرده باشد ، زيرا بعد از او آمده است .

مسعودي در ضمن بيان خبر هر دو گروه ، مطالبي را بيان كرده كه تا آنجا كه مي دانم كس ديگري چنين نگفته است ؛ وي آورده است : سميدع و قوم او از عماليق هستند و يا اين كه آنها پيش از جرهم به مكه آمدند و نيز مطلبي كه در مدت زمان پادشاهي آنها بر جرهمي ها بيان كرده است . مسعودي در تاريخ خود در مورد مدّت زمان پادشاهي آنها ، روايت ديگري را نيز بيان مي كند ، زيرا مي گويد : در روايات ديگري ديده ام كه نخستين كسي كه پادشاهي جرهم را در مكه عهده دار شد ، مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن حني بن نبت بن جرهم بن قحطان بود كه يك صد سال پادشاهي كرد و پس از او پسرش


637


عمرو بن مضاض به مدت يكصد و بيست سال پادشاهي كرد و در پي او حارث بن عمرو يك صد سال يا كمتر و پس از او عمرو بن حارث به مدت دويست سال و بعد از وي مضاض بن عمرو اصغر بن حارث بن عمرو بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن حني بن نبت بن جرهم بن قحطان به مدت چهل سال پادشاهي كرد . ( 1 )

شارح عبدونيه مدت پادشاهي پادشاهان جرهم و ترتيب آنان را مطابق مضمون آنچه مسعودي آورده است ، ذكر كرده و تنها به اين نكته كه مدت پادشاهي حارث بن عمرو بن مضاض احتمالا كمتر از يك صد سال بوده ، اشاره نكرده است .

شارح عبدونيه همچنين در مدت پادشاهي جرهمي ها ، مطلبي جز آنچه مسعودي ذكر كرده ، مي گويد . متن سخن وي چنين است : « ولايت بر كعبه پس از نابت به مدت حدود سيصد سال به جرهمي ها تعلّق داشت و برخي پانصد و شصت سال ونيز ششصد سال هم گفته اند . گفته دوم با آنچه كه مسعودي در مدت پادشاهي آنان گفته است ، سازگاري دارد و آنچه كه مسعودي در نسب سميدع ذكر كرده با آنچه سهيلي در اين مورد گفته ، مغاير است ؛ زيرا مسعودي يادآور شده كه سميدع پسر هوثر بن لابي بن قنطور بن كركر بن جيدان است ، ولي سهيلي گفته كه سميدع پسر هوثر ـ بنا به تاكيد بكري « ثاي » سه نقطه ـ بن لابي قطور بن كركر بن عملاق است . ( 2 )

بنابراين ، اختلاف در دو نام است : يكي قنطور به جاي قطورا و ديگري جيدان به جاي عملاق ، احتمالا آنچه سهيلي بيان كرده ، درست باشد و ممكن هم هست كه تصحيف از سوي ناسخ نسخه اي باشد كه از كتاب تاريخ مسعودي دارم . در اين نسخه هوبر را در چند جا با « باء » ديده ام ، زيرا نقطه آن را در زير حرف ، گذاشته است و روي حرف طاء در كلمه قنطور نيز نقطه گذاشته است و شارح عبدونيه نسبت سميدع را همچنان كه مسعودي باز گفته ، بيان كرده است ؛ ولي او در برخي نسخه هاي شرح عبدونيه در انتساب او به كركر ، از ابن هود ياد كرده ، حال آنكه اين سميدع غير از آن سميدعي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مروج الذهب ، ج2 ، ص 51

2 ـ الروض الأُنُف ، ج1 ، ص136


638


است كه با يوشع بن نون درگير شد هرچند در نام و نام پدر و در انتساب به عماليق ، وجه تشابه داشته باشند . مسعودي در اخبار يوشع بن نون مي گويد : پادشاه شام كه سميدع بن هوثر بن ملك بود ، به سوي يوشع بن نون لشكر كشيد و با او جنگ ها كرد تا اينكه يوشع او را كشت و همه مملكت او را گرفت . سپس مي گويد : گفته شده كه يوشع بن نون در سرزمين ايله در طرف مدين در صدد جنگ با شاه عماليق يعني سميدع برآمده بود . ( 1 )

دليل اين كه گفتيم اين سميدع غير از سميدعي است كه يوشع بن نون با وي جنگيد . اين است كه سميدع پادشاه قطور ـ بنا به محتواي خبري كه مختصر آن را از مسعودي نقل كرديم ـ در زمان حضرت ابراهيم خليل ( عليه السلام ) بوده است . حال آنكه يوشعي كه با سميدع به جنگ پرداخت ، خيلي بعد از حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) مي زيسته است ؛ زيرا در فاصله ميان يوشع و حضرت ابراهيم خليل ( عليه السلام ) چندين نسل وجود دارد و او بنا به گفته مسعودي ، يوشع بن نون بن ابراهيم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بود و اگر در فاصله يوشع و حضرت ابراهيم خليل ( عليه السلام ) اين همه نسل فاصله است ، مي توان نتيجه گرفت كه ميان آنها زماني طولاني فاصله بوده است و همين فاصله با سميدع نيز خواهد بود و سميدع پادشاه قطور از عماليق است و بنا به برداشت سهيلي از سخن صاحب « الأغاني » ، ملكه « زَبّاء » از خاندان وي بوده است .

سهيلي يادآور شده كه خاندان قطور كه سميدع از ايشان است ، جزء جرهم است ؛ زيرا در نام بردن از نسل ميان عدنان وحضرت ابراهيم ( عليه السلام ) مي گويد : طبري ( 2 ) « دوس العتقي » از ايشان را نام برده كه بسيار خوش چهره بوده است ، به طوري كه در مقايسه ، مثال گفته مي شد فلاني از دوس زيباتر است و اين هماني است كه لشگريان قطور از جرهم را شكست داد . ( 3 )

آنچه مسعودي در نسب نامه پادشاهان جرهم ذكر كرده ، با مطالبي كه سهيلي در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مروج الذهب ، ج1 ، ص 51

2 ـ تاريخ الرسل والملوك ، ج2 ، ص275

3 ـ الروض الأُنُف ، ج1 ، ص 12


639


اين باره گفته است ، مغايرت دارد . سخن سهيلي با مسعودي نيز متناقض و مختلف است ، چرا كه مسعودي مي گويد : وقتي جرهمي ها به سوي مكه حركت كردند ، حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن ظالم بن هيّ ( 1 ) بن نبت بن جرهم ، رياست ايشان را بر عهده داشت . ( 2 ) نيز مي گويد : در روايات ديگري ديده ام كه نخستين پادشاه جرهمي ها در مكه ، مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن هني بن نبت بن جرهم بوده است . ( 3 ) اما سهيلي مي گويد : حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن هني بن نبت بن جرهم ، در قنونا از سرزمين حجاز اقامت گزيد . ( 4 ) او به موضوعي اشاره كرده كه بدان خواهيم پرداخت ، وجه اختلاف سخن مسعودي در هني با « هاء و نون » و درمي « با ميم » و نيز در افزودن ظالم در فاصله رقيب و ميّ ( يا هني و يا حني ) است . همچنين وجه اختلاف سخن مسعودي با سهيلي ، در افزودن ظالم و نيز در هني است كه آيا همچنان كه مسعودي ذكر كرده است با نون است يا طبق گفته سهيلي ، بدون نون و يا بنا بر گفته مسعودي با ميم است ، مگر اينكه همه اينها ناشي از اشتباه ناسخ در يكي از دو كتاب باشد كه در اين صورت ، اختلاف ها منتفي است .

شيخ فتح بن موسي بن حماد اندلسي ، ( 5 ) در كتابي كه سيره ابن اسحاق را در آن به نظم درآورده است خبري طولاني را نقل كرده كه در آن مطلبي مخالف با گفته مسعودي و سهيلي در نسب نامه پادشاهان جرهم آمده و نيز مطلبي مغاير ، در وجه تسميه اي كه ابن اسحاق براي قعيقعان و اجياد و فاضح و مطابخ و غيره نقل كرده ، آمده است كه بي مناسبت نيست كه آن را باز گوييم :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در تاريخ مسعودي هيني و در يك نسخه نيز هني آمده است . در همين كتاب حني هم آمده است .

2 ـ مروج الذهب ، ج2 ، ص 47

3 ـ همان ، ج2 ، ص51

4 ـ الروض الأُنُف ، ج1 ، ص138

5 ـ فقيه و عالم در ادبيات و حكمت و منطق ، متولّد جزيره خضراء در سال 588 هـ كه در الفائز تحصيل كرد و همانجا در سال 663 وفات يافت . در اسيوط مصر عهده دار سمت قضا شد و از جمله كتاب هاي او نظم « المفصّل » زمخشري و نظم « اشارات » ابن سينا است . ر . ك : الاعلام ، ص766


640


إلياس بن مضر گفت : از عمويم اياد بن نزار ـ چون مرد ثروتمندي بود ـ درباره منشأ ثروتش پرسيدم در پاسخ گفت كه ساليان درازي بود كه او بيش از ده نفر شتر نداشت و با كرايه آنها خرج خانواده اش را تهيه مي كرده و اين كه او برادر بزرگتر خانواده بود . سپس مي گويد : اياد با شتران خود به شام رفت ، ولي در آنجا كسي را نيافت كه شترانش را كرايه كند ، در اين ميان صدائي چون رعد شنيد كه فرياد مي كرد : چه كسي مرا به حرم ( مكه ) مي برد ؟ و همراه او محموله اي درّ و ياقوت و طلاي ناب بود . ولي كسي پاسخش را نداد . صدا را پي گيري كرد تا به مرد نابينائي رسيد كه چون نخل بلند ، قد درازي داشت و ريش او تا زانويش مي رسيد . به طرف او رفت و گفت : اي شيخ من نيازت را برآورده مي كنم .

گفت : به من نزديك شو ، او نزديك شد ، پس به او گفت : تو ايادبن نزار هستي ؟ گفت : آري ولي از كجا نام مرا مي داني ؟ گفت : من از جدّم شنيدم كه اياد بن نزار ، حارث بن مضاض را پس از غربتي طولاني ، به مكه خواهد برد . سپس گفت : چند شتر داري ؟ گفتم : ده تا . گفت : بسنده است . گفتم آيا كسي هم همراهت هست ؟ گفت نه ، ولي من روزگاري سوار بر شتر مي شدم و به اين سو و آن سو ره مي سپردم ( سواركار خوبي بودم ) .

گفتم : جمله اي را بر زبان آوردم و تكرار نمي كنم و ميان ما تا مكه ده جايگاه آب وجود دارد . او را برداشتم و هر گاه شتري خسته مي شد ، او را به ديگر شتران نزديك مي كردم تا اين كه سرانجام مكه در چشم انداز ما قرار گرفت . گفت : فرزندم احساس مي كنم كه محموله ها چيزي به من مي گويند و فكر مي كنم كه در اطراف ما كوه مطابخ قرار دارد . گفتم : آري گفت : آخرين سخن مرا گوش بده . گفتم آري « به گوشم ! » گفت : من حارث بن مضاض بن عبدالمسيح بن بقيلة بن عبدالمراد بن خشرم بن عبديا ليل بن جرهم بن قحطان بن هود ( عليه السلام ) هستم من پادشاه مكه و اطراف آن تا هجر و مدين و ثمود بودم و برادرم عمرو بن مضاض پيش از من ، پادشاه بود . ما روزگاري تاج بر سر مي گذاشتيم و روزگاري تاج هاي خود را بر در حرم آويزان مي كرديم . روزي شخصي يهودي درّ و ياقوت آورد و برادرم هر چه دلش مي خواست از او خريد و بهاي خوبي نيز به او داد و انصاف را رعايت كرد . يهودي بهترين ها را به ديگران مي فروخت ، ولي برادرم مانع از


641


اين كار شد و هر چه داشت از او گرفت . يهودي نيز نگهبان تاج سر در حرم را غافلگير كرد و كشت و تاج را برداشت و ديگر كسي از او خبري نيافت ، مگر آن كس كه او را در بيت المقدس ديده بود .

برادرم كسي را به پادشاه ايشان گسيل داشت و گفت : نواده يليامين بن يعقوب بايد تاج را باز گرداند و حق يهودي بگيرد . ولي پادشاه اين كار را نكرد ، برادرم نيز همراه با يك صد و پنجاه هزار نفر از لشگريان و عمالقه و خاندان قضاعه ، به جنگ با ايشان رفت . پادشاه بيت المقدس نيز از فأران بن شنيف بن هرقل ياري جست و او نيز با دويست هزار نفر به اتفاق گروهي از اهل شام به ياري وي و به جنگ ما شتافتند .

آنان در قسمت شرقي اين كوه ، خيمه زدند و ما در قسمت غربي آن و همگي آتش روشن كرديم ، آنها غذا پختند و ما هم غذا پختيم . براي همين اين كوه مطابخ ناميده شد . پس از آن در قعيقعان اقامت كرديم و سپس با سلاح و عصا و شمشير به جان هم افتاديم و چكاچك شمشيرها به راه افتاد و براي همين آن مكان را قعيقعان ناميدند ، پس از آنكه در جاي خود قرار گرفتيم ، برادرم ، بيرون آمد و گفت : من عمرو بن مضاض پادشاه هستم ، اي شنيف خود را به من نشان بده و بيا تا مبارزه كنيم . هر كس را كه خداوند پيروز گرداند پادشاهي از آن اوست . چنين نيز شد و برادرم او را بر تپه فاضح به قتل رساند .

پيش از اين ، به سراغ وي رفت و او را از پاي كشيد و رسوايش كرد و براي همين فاضح ( رسوا ) ناميدند . فأران ، زير بار تعهد شنيف نرفت ، از اين رو با آن نيز جنگيديم ، برادرم فأران را كشت و آنها شكست خوردند و تا بيت المقدس زدو خورد كرديم بالاخره تن به اطاعت ما دادند و برادرم با برّه دختر شمعون ايشان ازدواج كرد در آن زمان كسي زيباتر از او وجود نداشت ، از وي خواست كه او را از قوم خود دور سازد ، برادرم نيز با يك صد تن از بزرگان بني اسرائيل به عنوان گروگان از آنجا بيرون شد . وقتي به اجياد رسيد همسرش ، دشنه اي آهني را سمي كرد و آن را در رختخوابش قرار داد و وقتي روي آن خوابيد مُرد ، آنگاه همسرش با يكصد تن گروگان فرار كرد .

آنها را تعقيب و بالاخره دستگير كرديم ، من دستور قتل آنها را صادر كردم .


642


نخستين محكوم به جلاد گفت :

ما را از گردن بكش ( نه بالاتر و نه پايين تر ) و از اين رو آنجا را « اجياد » ( جمع جيد به معناي گردن ) ناميدند ، آنگاه من به پادشاهي رسيدم و با ( همسر برادرم ) ازدواج كردم .

بني اسراييل با لشگريان فراوان قصد كردند با من بجنگند آنها تابوت داود ( عليه السلام ) را كه « سكينة و زبور » در آن بود ، با خود آورده بودند آنان را شكست دادم و جرهمي ها تابوت را گرفتند و در زباله داني ، خاك كردند . من ايشان را از اين كار نهي كردم ، ولي توجهي به سخنم نكردند .

شبانه تابوت را در آوردم و به جاي آن تابوتي شبيه آن گذاشتم . هميسع نواده دختري قيداربن اسماعيل نيز آنان را از آن كار باز داشته بود ، ولي نپذيرفته بودند . من تابوت را به او دادم ، خداوند نيز بر جرهمي ها و عمالقه دردهاي زيادي فرود آورد و همه آنان به جز كساني كه آن كارشان را نپسنديده بودند ، مردند . من پادشاهي را به پسرم عمرو واگذار كردم و خود به گشت و گذار پرداختم .

( و مي گويد ) همه جا صحبت از جريان ما بود . او را به شِعب الأثل در غيضه زيتون بردم و گفتم : فرزندم اينك من و تو تنها شده ايم و جز خداي شاهد و عالم و يگانه ، ما نمي بيند ، و اگر نعمتي براي آدمي حاصل آيد شكر آن واجب است و اينك نعمتي بر من وارد آمده و واجب است كه شكر آن را به جاي آورم . بر من است كه از آنچه ترا نجات مي دهد ، خبر دهم و اگر تو را هدايت كنم بسي خوشايندتر از بخششي است كه بدان بي نيازت سازم .

فرزندم آيا در ميان خاندان مضر نوزادي به نام محمد زاده شده است ؟ گفت : خير ، گفتم : زاده خواهد شد و زمانش فرا خواهد رسيد و دين او فراگير مي شود و همه جا پذيرفته مي شود و فخر زمانه اش مي شود و اگر تو او را درك كردي ، تصديقش كن و بر خالي كه ميان دو كتف او ( صلّي الله عليه وآله ) وجود دارد ، بوسه زن و به او بگو : اي بهترين مولود كه مردم را به بهترين معبود فراخوانده ا ي ، پاسخم ده و مرا نوميد مگردان .

سپس اين اشعار را سرود :


643


شكرت مسارعاً نعم الأيادي * * * لخير الناس كلّهم أبادي

إلي ابن نزار حيث الفقر حتي * * * نزلت برحله من غير زاد

و بقيه ابيات را نيز خواند . پس از آن به كنار صخره بزرگي آمد كه بر صخره ديگري قرار داشت ، آنرا از جاي كند . و وارد زيرزميني شد و به جايي رسيد كه چهار تخت قرار داشت يكي خالي بود و بر سه تخت ديگر ، در همان خانه مرداني نشسته بودند . چهارپايه اي بود كه در آن درّ و ياقوت و طلاي ناب و نقره وجود داشت .

به من گفت : به اندازه بار شتر خود بردار و گفت : كسي كه در سمت چپ تخت خالي قرار دارد پدر من مُضاض است و آن كس كه در سمت چپ اوست فرزندش عبدالمسيح است و كسي كه در طرف چپ تخت پسرش قرار دارد ، بقيله است و بالاي سر بقيله ، سنگ لوحي قرار دارد كه بر آن نوشته شده است :

من بُقَيْلَه دختر عبدالمدان هستم كه مدت پانصد سال در طلب پادشاهي زندگي كردم ، ولي اين كار ، مرا از مرگ نجات نبخشيد ، بالاي سر عبدالمسيح ، نيز سنگ لوحي است كه بر آن نوشته شده است :

من عبدالمسيح هستم و مدّت يك صد سال زندگي كردم و يك صد اسب سوار شدم و با يك صد دوشيزه همبستر شدم و يك صد جنگجو را كشتم و بالأخره مرگ به خشم مرا فراگرفت و به زمينم انداخت و بالاي سر مضاض بر سنگ لوحي آمده است :

من مُضاض هستم و سيصد سال عمر كردم ، مصر و قدس را فتح كردم و روميان را در « دروب » شكست دادم ، ولي گريزي از مرگ نداشتم . پس از آن بر تخت خالي خود قرار گرفت ، در آنجا بر سنگ لوحي نوشته شده بود :

من حارث بن مضاض هستم . مدت چهار صد سال زندگي و پادشاهي كردم و مدّت سيصد سال پس از هلاك شدن قبيله ام جرهم ، به گشت و گذار پرداختم ، سپس گفت :

فرزندم ! آن شيشه را كه در آنجاست به من بده ، آن را به او دادم ، نيمي از آن را سر كشيد و نيم ديگر را بر تنش ماليد و گفت :

وقتي نزد برادران و قوم خود بازگشتي واز تو پرسيدند : اين اموال را از كجا آوردي ؟


644


به ايشان بگو :

پيرمرد را كه با خود آورده ام حارث بن مضاض جرهمي بود ، ترا تكذيب خواهند كرد . به ايشان بگو :

نشانه صداقتم سنگي است كه در كنار زمزم در محل مقام ابراهيم ( عليه السلام ) ، به خاك سپرده شده است و بر سنگي كه كنار آن است اشعار حارث بن مُضاض نوشته شده است . ( 1 )

سپس گفت :

آن شيشه ديگر را به من بده ، به وي دادم ، آن را سر كشيد و نعره اي زد و مرد من نيز همراه با اموالي كه داشتم بيرون آمدم .

اين بود خبري كه از كتاب مزبور نقل كردم . البته من بخش هايي از آن را كه ارتباطي به موضوع نداشت ومربوط به احوال اِياد بن نزار مي شد حذف كردم .

در اين خبر اشتباهات كوچكي وجود داشت و ظاهراً در نسخه اي كه در اختيار من بود ، تغييراتي صورت گرفته بود من آنها را تصحيح كردم مگر مواردي را كه وجه صحيح آن را باز نشناختم و به همان صورتي كه در نسخه ديده بودم ، نقل كردم ، از جمله مثلاً : نام برادر حارث بن مضاض را عمر بدون و او نوشته بود كه احتمالاً درست نباشد و بايد به صورت عمرو ( با واو ) باشد .

اندلسي پس از ذكر اين خبر مي گويد : ببينيد كه اين داستان با آنچه صاحب « السّيره » نقل كرده است چه اختلاف هايي دارد ، ازجمله اين كه اين شعر را به عمرو بن حارث بن مُضاض نسبت داده ، حال آنكه صاحب در اينجا ، به پدرش نسبت داده شده است . البته مي توان اين دو گفته را درست پنداشت ، بدين صورت كه پسر نيز مانند پدر زماني كه از مكه دور مي شدند ، شعر گفته باشد . پس از آن او ( رحمه الله ) اين نكته را يادآور شد كه در مورد نسب حارث بن مُضاض نيز مطلبي متفاوت با آنچه سهيلي در اين مورد گفته ، وجود دارد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اين بيت مربوط به قصيده بلندي است كه به مضاض بن عمر و حارث جرهمي منسوب است و در صفحه 47 كتاب تاريخ قطبي آمده است و كمي جلوتر تمام ابيات آورده مي شوند اين اشعار به عمر وبن حارث بن مضاض الجرهمي نيز منسوب شده اند .


645


و ما پيش از اين ، نسب نامه جرهمي ها را از قول سهيلي بيان كرديم و نيازي به تكرار آن نيست .

از جمله دلايلي كه فتح اندلسي را بر آن داشت تا اين خبر را نقل كند ، استدلال عليه اعتراض به ابن اسحاق از سوي سهيلي در مورد وجه تسميه « اجياد » است كه ابتدا سخن سهيلي را نقل مي كنم و پس از آن تفسير « فتح » را مي آورم .

سهيلي مي گويد : و امّا « اجياد » ( آن گونه كه گفته است به دليل درگيري اسبان در آنجا بدين نام ناميده نشده است زيرا به اين كار « اجياد » نمي گويند و اجياد ) جمع جيد ( گردن ) است و نيز در اين خبر آمده كه مضاض در آن مكان گردن يكصد نفر از عمالقه را زده است و براي همين ، آنجا را ( اجياد ) ناميده اند . اين مطلب را ابن هشام در كتاب ديگري جز اين ، ذكر كرده است . و ( فتح ) درباره اين مطلب تفسيري آورده است ، زيرا مي گويد : مي گويم آنچه كه سهيلي ذكر كرده براي ابن اسحاق الزام آور نيست ، زيرا لازمه نامگذاريِ چيزي به يك نام ، آن نيست كه به لفظ بر آن مصداق يابد ، بلكه ممكن است بر خود آن مكان مصداق يابد ـ همچنان كه در مورد « مطابخ » و « فاضح » گفته اند ـ و يا بر آن مكان مصداق نيابد ـ همچون قعيقعان ، و در اين صورت جياد و اجياد ( جمع جيد به معناي گردن ) و قعقعة ( چكاچك سلاح ها ) با قعيقعان يك حكم پيدا مي كند و اين احتمال نيز هست كه وجه تسميه به خاطر اجياد ، جياد ( گردن اسبان ) باشد ، زيرا گردن اسبان در آنجا براي نخستين بار پيدا شد و مضاف را به دليل نزديكي به صفت ، حذف كرده باشند ، به علاوه معلوم نيست كه نتوان ( جيد ) را به جياد ( و نه اجياد ) جمع بست ، چرا كه از سيبويه نقل است كه جيد همچون ربح كه به رباح جمع بسته مي شود ، به ( جياد ) نيز جمع بسته مي شود و در تأييد اين مطلب مي گوييم كه سيبويه يادآور شده است باب فعل در جمع تكسير به فعول و فعال جمع بسته مي شود ، هر چند جمع فعول در اين باب بيش از فعال است . اما اينكه مي گويد : راويان اخبار نقل كرده اند كه مضاض در آن مكان گردن يك صد تن از عماليق را زده است ، آنچه از برخي كتاب ها نقل شده آن است كه اين مضاض نبود كه در آنجا گردن زد و گردن هاي زده شده نيز مربوط به مردان عمالقه نبوده


646


است و در حديث درازي كه ما فشرده و مضمون آنرا نقل مي كنيم ( زيرا بشارت به ( تولد و ظهور ) پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) در آن آمده است ) يادآور شده اند :

« الياس بن مضر گفت : از عمويم اياد بن نزار ـ كه مرد ثروتمندي بود درباره اصل ثروتش پرسيدم و دنباله خبر پيش گفته را نقل كرده است . . . » .

به عقيده من ، اين امر مانع از آن نيست كه مضاض بن عمرو جرهمي نيز در ( اجياد ) گردن يك صد تن از مردان عمالقي را در زماني كه قوم سَمِيدَع كه از عمالقه بودند و بر ( قطور ) ظاهر شدند ، زده باشد و صحّت اين خبر با آنچه كه سهيلي از ابن هشام و ديگر تاريخ نويسان نقل كرده ، تأييد مي شود ، ولي اين مسأله اي است و آنچه ( فتح اندلسي ) نقل كرده ، مسأله ديگري است . صاحب ( الإكتفاء ) مطلبي در تاييد اين امر آورده است ، زيرا مي گويد : و غير از ابن اسحاق نيز برآنند كه از اين جهت اجياد را اجياد ناميدند كه يك صد تن از عمالقه در آنجا گردن زده شدند و گفته شده : از اين جهت كه يكي از پادشاهان در آنجا دستور گردن زدن صادر كرد و به مأمور اين كار مي گفته درست وسط گردنها ( اجياد ) را بزن و چنين چيزي يا نزديك به آن ، در وجه تسميه جايي كه ( اجياد ) نام گرفته به گفته ابن اسحاق ، درست تر به نظر مي رسد .

همچنين ميان گفته صاحب ( الإكتفاء ) در مورد اين سخن پادشاه به مأمور كه گردنشان را از وسط بزن ، با آنچه در خبر پيش گفته از قول فرزند مقتولين بيان گرديد ، تعارضي وجود ندارد به اين جهت كه ممكن است پادشاه هم به مأمور خود نيز گفته باشد ، و مقتولين نيز به وي گفته باشند ، زيرا مقتول هم درخواستي داشته كه با منظور پادشاه ، ناسازگار نبوده و پادشاه هم مقصودش را برآورده ساخته است .

در وجه تسميه ( اجياد ) و ( قعيقعان ) مطلب ديگري نيز ـ جز آنچه ابن اسحاق در سيره خود بيان كرده ـ گفته شده است ، زيرا ازرقي درباره « تبّع » خبري نقل كرده كه در آن مي گويد :

« آنگاه تُبَّع حركت كرد تا به مكه رسيد و چون اسلحه هاي او در قعيقعان بود


647


آنجا را قعيقعان ناميدند و گفته مي شود كه چون اسبان تُبَّع در آنجا قرار داشتند ، آنجا را بدين نام خواندند . »

اين خبر را ازرقي به نقل از جدّ خود از سعيد بن سالم از عثمان بن ساج از ابن اسحاق روايت كرده است . ( 1 )

و در وجه تسميه اجياد و قُعَيْقِعان و طابخ سخن شگفتي نيز گفته شده و فاكهي آنرا بيان كرده است ، آنجا كه مي گويد :

عبدالله بن ابي سلمه از وليد بن عطاء از ابن ابي مسلم اعزّ از ابي صفوان مرواني از ابن جريج از مجاهد از ابن عباس نقل كرده كه گفت : پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : پدر شما اسماعيل نخستين كسي بود كه اسبان عربي برايش رام شدند . او آنها را آزاد كرد و عشق به آنها را در شما به وديعه نهاد ، چرا كه اسبان عربي جملگي وحشي بودند همچون ديگر وحشيان و زماني كه خداوند به ابراهيم و اسماعيل اجازه فرمود تا پايه هاي كعبه را بالا برند به هر كدامشان يكي از گنج هاي خود را داد و خداوند به اسماعيل وحي فرستاد كه من يكي از ذخاير خود را كه پيش از تو به كسي نداده بودم ، در اختيارت گذاردم . اسماعيل بيرون آمد و نمي دانست كه آن گنج چيست و چه دعايي بايد بخواند ، تا اينكه به ( أجياد ) رسيد . خداوند متعال دعاي مورد نظر را به وي الهام كرد . دعا را خواند و اسب ها ، اسماعيل را دربر گرفتند ، به طوري كه در تمام سرزمين هاي عرب اسبي نماند كه نزد وي نيامده و خداوند آن را براي او رام نكرده باشد و بدين ترتيب او توانست كه به اسب ها نزديك شود .

ابن عباس مي گويد : هم از اين رو آنجا را ( اجياد ) ناميدند ، زيرا اين اسب ها در آنجا گرد آمدند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي فرمايد : بنابراين اسب هاي عربي ارثيه پدر شما اسماعيل است ، آنها را برگيريد و سوار شويد . ابن عباس مي گويد و سلاح ها را روي اسب ها ، قرار داد و هر زمان كه اين اسب ها به حركت در مي آمدند صداي چكاچك سلاح ها بلند مي شد و با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اخبار مكه ، ج1 ، ص133



| شناسه مطلب: 77218