بخش 4

مشایخ و شاگردان فعالیتهای سیاسی جانباز بهشتی تندیس زهد و تقوا از زبان یار پیوند اخوت خدمات اجتماعی رؤیای صادق پرچم دار جمل وصیت زید آستانه غربت یادگار جاوید در محضر مسلم بن عقیل خاندان سفیر امام حسین(علیه السلام) آستانه مسلم بن عقیل در محضر هانی بن عروه خاندان هانی میزبان مسلم اسیر ابن زیاد میهماندار با وفا خیانت شریح قاضی شهادت انتقام از قاتل هانی مرقد در محضر مختار ثقفی مقدمه پدر مادر


صفحه 136


دست چپش قطع شد. او در جنگ جمل در شمار ياران علي(عليه السلام) بود.»(1)

رجال نويسان و تاريخ نگاران ديگر مانند ابن داود حلّي،(2) احمدبن خالد
برقي،(3) خطيب بغدادي(4) و بسياري از دانشمندان معاصر، از او ياد كرده، وي را
ستوده اند.

مشايخ و شاگردان

زيدبن صوحان از علي(عليه السلام) ، سلمان فارسي، ابيّ كعب و امّ سلمه، همسر گرانقدر رسول(صلي الله عليه وآله) حديث نقل كرده است. راوياني چون ابو وائل، شقيق بن سلمة الاسدي، سالم بن ابي الجعد و... روايات زيد را براي مؤمنان باز گفته اند.(5)

فعاليتهاي سياسي

زيد دوران خلافت ابوبكر، عمر و عثمان را درك كرد; اما گزارش چنداني از فعاليت زيد در روزگار خلافت ابوبكر و عمر در دست نيست; تنها شركت او در جنگ قادسيه (فتح نهاوند) در ايام خلافت عمر گزارش شده است كه به قطع دست چپش انجاميد.(6) در روزگار خلافت عثمان ـ كه دوره اوج نابساماني ها، ستم ها و بي عدالتي ها بود ـ زيد به شايستگي در عرصه هاي سياسي و اجتماعي حضور داشت و در راه به دست آوردن حقوق مردم و جلوگيري از ستم، تلاش كرد.

طبق يكي از روايات، او همراه مالك اشتر، كميل بن زياد، جندب بن زهير، برادرش صعصعه و گروهي از مردم كوفه نزد عثمان شتافت و از سعيد بن عاص حاكم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . الاعلام، ج3، ص59

2  . رجال ابن داود، ص163

3  . رجال برقعي، ص5

4  . تاريخ بغداد، ج8 ، ص439

5  . اعيان الشيعه، ج7، ص101

6  . تهذيب تاريخ دمشق، ج6، ص14، اعيان الشيعه، ج7، ص101



صفحه 137


كوفه شكايت كرد. آنها از عثمان خواستند سعيد را از حكومت كوفه بر كنار كند.(1)

زيد به عثمان گفت: اي عثمان، به عدالت رفتار كن تا مردم نيز در باره ات به عدالت رفتار كنند.

هر چند عثمان در آن مجلس گفته آنان را پذيرفت; ولي در عمل به تقاضاي آنها توجهي نكرد و سعيد را از كار بركنار نساخت.

البته سعيد با مردم كوفه، سپاهيان مالك اشتر و تهديد آنان روبه رو شد و از حكومت كوفه چشم پوشيد و به مدينه بازگشت. مخالفت سرداراني چون مالك اشتر، كميل بن زياد و زيدبن صوحان سبب شد تا عثمان آنها را به شام و از آنجا به حمص تبعيد كند. صراحت لهجه و شجاعت اين گروه، حاكمان مناطق مختلف شام و حمص را به وحشت افكند. آنها براي رهايي از اين مشكل، ناگزير تبعيديان را دوباره به كوفه بازگرداندند.(2)

بيشترين فعاليت سياسي زيد در جريان خلافت علي(عليه السلام) گزارش شده است. او در راه معرفي چهره حقيقي علي(عليه السلام) تلاش بسيار كرد تا جايي كه برخي او را فدايي علي(عليه السلام) لقب دادند.(3)

در دوره امامت آن حضرت، دشمنان واقعي دين و دنياطلبان، عدالت علي(عليه السلام) را تحمل نكردند. هر يك براي رهايي از آن، به نيرنگي دست يازيدند و قلب آن
حضرت را جريحه دار كردند. امام علي(عليه السلام) در نامه اي به مردم كوفه، ضمن دعوت از
آنان براي شركت در جنگ جمل، اوضاع سياسي و اجتماعي آن روزگار را چنين تبيين
فرمود:

«اينك بدانيد كه پايگاه هجرت، اهل خويش را از خود رانده است; اهلش نيز از آن دل بركنده اند و خود چونان ديگي جوشان در جوش و خروش است و بحران به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . طبقات الكبري، ج5 ، ص105 ; تاريخ الاسلام، ج3، ص430

2  . اعيان الشيعه، ج7، ص101

3  . همان.



صفحه 138


مركز سرايت كرده است. پس به خواست خداوند، به سوي فرمانده خويش بشتابيد و در جهاد با دشمن پيش دستي كنيد.»(1)

زيد مردم كوفه را به ياري علي(عليه السلام) فراخواند. او در اين راستا از شيوه هاي گوناگوني بهره برد كه يكي از آنها نقل حديث بود. او مردم را پيرامون خود گرد مي آورد و رواياتي درباره عظمت شأن علي(عليه السلام) برايشان نقل مي كرد. طبق يكي از اين روايتها، پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود:

«عليٌّ أَمِيرُ الْبَرَرَة، وَ قاتِل الْفَجَرَة، مَنْصُورُ مَنْ نَصَرَهُ، مَخْذُولُ مَنْ خَذَلَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ».

«علي(عليه السلام) امير نيكان و كشنده ستمكاران است. هر كس او را ياري كند، خدا او را ياري كرده است و هر كس از وي روي گرداند، خداوند روز رستاخيز از او روي مي گرداند.»(2)

او همچنين مي گفت: در ميان امت محمد(صلي الله عليه وآله) ، علي(عليه السلام) نخستين كسي است كه اسلام آورد.(3)

زيد در تشويق مردم براي دفاع از حريم ولايت، مجالسي برپا كرد و به معرفي شخصيت علي(عليه السلام) پرداخت. او مي گفت: «اي مردم! به سوي علي(عليه السلام) حركت كنيد تا به حق دست يابيد.»(4)

او همچنين مي گفت: حذيفة بن يمان، صحابي گرانقدر پيامبرگرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) به من چنين خبر داد: به زودي فتنه و آشوب هايي رخ خواهد داد كه تشخيص حق از باطل دشوار خواهد بود و مردم عوض مي شوند. مراقب باشيد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . نهج البلاغه، نامه 1

2  . بحارالأنوار، ج38، ص35

3  . همان، ص231، مناقب آل ابي طالب، ج2، ص12

4  . بحارالأنوار، ج38، ص270



صفحه 139


از حذيفه پرسيدم: راه نجات چيست؟ گفت: به گروهي كه علي(عليه السلام) در آن است بنگريد و به آن بپيونديد.(1)

علي(عليه السلام) اندكي پيش از جنگ جمل، امام حسن(عليه السلام) و عماربن ياسر را به كوفه
فرستاد تا مردم را به شركت در جنگ فرا خوانند. هنگامي كه آنان مردم را در مسجد كوفه گرد آوردند، ابوموسي اشعري بر فراز منبر جاي گرفت; مردم را از دخالت در جنگ برحذر داشت و گفت: اي مردم، تقوا پيشه كنيد، خودتان را نكشيد، خداوند برشما رحيم است.

سپس گفت: اين نامه عايشه است. او به من فرمان داده تا مردم كوفه را از شركت در جنگ بازدارم. پس اي مردم، در جنگ دخالت نكنيد; نه دوست باشيد و نه دشمن.

زيد، كه در مسجد حضور داشت، از سخنان ابوموسي خشمگين شد و بر او خروشيد. آنگاه بر در مسجد ايستاد; نامه عايشه خطاب به خود و مردم كوفه را خواند و گفت: عايشه از ما خواسته تا در خانه بنشينيم و از ياري علي(عليه السلام) دست برداريم; ولي ما تا وقتي فتنه و آشوب در جامعه وجود دارد، مي جنگيم.

سپس به اشعري گفت: اگر بتواني مسير رود فرات را عوض كني و آن را به عقب برگرداني، مي تواني مردم را از علي(عليه السلام) دور كني. سپس اين آيه را قرائت كرد:

} أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ{;

«آيا مردم پنداشتند وقتي گفتند ايمان آورديم رها مي شوند و مورد آزمايش قرار نمي گيرند؟»(2)

آنگاه خطاب به مردم كوفه گفت: «اي مردم، همگي به سوي اميرمؤمنان و سرور مسلمانان حركت كنيد تا به حق دست يافته، هدايت شويد.»(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . اعيان الشيعه، ج7، ص105; بحارالأنوار، ج22، ص109

2  . عنكبوت : 2

3  . اعيان الشيعه، ج7، ص105 ; تاريخ طبري، ج4، ص484



صفحه 140


جانباز بهشتي

پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) ، در روايتهاي مختلف، زيد را ستوده، از سعادتمندي او خبر داده است. طبق اين روايات، پيامبر(صلي الله عليه وآله) پيشاپيش، از قطع شدن دست زيد در جهاد خبر داد و فرمود: اين دست پيش از زيد به بهشت مي رود.

افزون بر اين، پيامبر: فرمود:

«زيدٌ الخير الأجذم و جندب ما جندب؟ فقيل يا رسول الله! أ تذكر رجلين؟ قال: أما أحدهما فسبقته يده إِلَي الجنَّةِ بِثلاثين عاماً و أمّا الآخر فيضرب ضربة يفصل بها بين الحقّ و الباطل».

طبق اين حديث، پيامبرگرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) از زيد و جندب ياد كرد و فرمود: دست يكي از اين دو نفر (زيد) سي سال زودتر از خود او به بهشت مي رود و ديگري ضربه شمشيرش جداكننده حق از باطل است.(1)

دانشمندان اهل سنت نيز درباره شأن و منزلت زيدبن صوحان، رواياتي از پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) نقل كرده اند. ابن منظور مي گويد: پيامبر فرمود: «زيد رجلٌ مِن اُمّتي تدخل الجنّة يده قبل بدنه»; «زيد مردي از امت من است كه دستش زودتر از بدنش به بهشت مي رود.»(2)

آن بزرگوار همچنين فرمود:

«زيد و ما زيد، يسبقه بعض جسده الي الجنّة، ثمّ يتبعه سائر جسده إلَي الجَنّةِ».

«زيد و نمي دانيد كه زيد كيست. بخشي از پيكرش به سوي بهشت از او پيشي مي گيرد.»(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . المعارف، ص402; اعيان الشيعه، ج7، ص101

2  . مختصر تاريخ دمشق، ج9، ص144

3  . همان.



صفحه 141


علي(عليه السلام) نيز فرمود:

«من سرّه أن ينظر إلي مَن يسبقه بعض أعضائه إلَي الْجَنّة فلينظر إلي زيدبن صَوحان»; «هركس مي خواهد به كسي نگاه كندكه بخشي از پيكرش زودتر از او به بهشت مي رود، به زيد بن صوحان بنگرد.»(1)

در حديث ديگري مي خوانيم كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) فرمود: «به زودي پس از من مردي به نام زيد خواهد آمد كه بخشي از پيكرش بيست سال زودتر از خود او به بهشت مي رود.»(2)

تنديس زهد و تقوا

يكي ديگر از برجستگي هاي زيد، زهد و تقواي اوست. بسياري از مورخان او را صوّام و قوّام توصيف كرده; متقي، زاهد و پارسا شمرده اند. او بسياري از روزها روزه مي گرفت و شبها به عبادت مي پرداخت. بسياري اوقات از زن و فرزند كناره مي گرفت، شبهاي جمعه تا صبح بيدار مي ماند و به راز و نياز با خدا مي پرداخت. بدين سبب، طبق برخي از روايتها، روزي سلمان فارسي به او گفت:

«اي زيد، بدنت و همسرت بر تو حق دارند; قدري از عبادت خود بكاه و به امور آنان رسيدگي كن.»

زيد پيش از جنگ جمل مردم را به اطاعت از امام(عليه السلام) فرا خواند و خود نيز به شايستگي در خط مقدم نبرد شركت جست.

سخنان زيد درهنگام شهادت اميرالمؤمنين، گوياترين گواه ارادت او به اهل بيت(عليهم السلام)است. او لحظاتي پيش از شهادت، به امام كه نزدش شتافته بود، چنين گفت:

«اي اميرمؤمنان، خداوند جزاي خيرت دهد! تو خداشناس، آگاه به قرآن و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . الاصابه، ج3، ص45

2  . مختصر تاريخ دمشق، ج9، ص144



صفحه 142


بلندمرتبه هستي و خدا در دلت بزرگ است. به خدا سوگند، از روي ناداني به ياري ات نشتافتم. من از امّ سلمه ـ همسر گرانقدر پيامبر(صلي الله عليه وآله) ـ شنيدم كه مي گفت: رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ، فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ، اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ، وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ»; «هر كس من مولاي او باشم، علي نيز مولاي
اوست. خدايا! كسي كه او را دوست دارد، دوست بدار و آنكه با او دشمني ميورزد، دشمن باش; كسي كه او را ياري دهد، ياري كن و آنكه به او ستم كند، خوار ساز.» به خدا سوگند، من از آنكه به سبب دشمني با تو نزد خداوند خوار گردم، بيزارم.»(1)

بر اساس روايتي ديگر از زيد پرسيدند: «هرگاه قرآن با سلطان به مبارزه برخيزد، به كدام طرف خواهي رفت؟ گفت: به سوي قرآن.»(2)

از زبان يار

درستي كردار و نيك انديشي زيد، هر انسان منصفي را به ستايش وا مي دارد. دوست و دشمن، زيد را ستوده اند. در ميان انبوه سخناني كه در ستايش زيد بيان شده، گفتار امام علي(عليه السلام) گرانقدر و مهم تر مي نمايد. بر اساس روايات، آن حضرت در شهادت وي گريست. هنگامي كه زيد از اسب بر زمين افتاد، امام علي(عليه السلام) نزدش شتافت، بر بالينش نشست و چنين فرمود:

«رَحِمَكَ اللهُ يا زَيدُ كُنْتَ خَفِيفَ الْمئونة، عَظِيمَ الْمَعُونة».

«اي زيد، خدا تو را رحمت كند كه كم مصرف و پرفايده بودي.»(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . تاريخ اسلام، ج3، ص507

2  . الاختصاص، ص79 ; رجال كشي، ص66

3  . اعيان الشيعه، ج7، ص101



صفحه 143


ابن عباس مي گويد: از صعصعه درباره زيدپرسيدم، اوبرادرش راچنين توصيف كرد:

«كان و الله عظيم المروؤة، شريف الأخوّة، جليل الخطر، بعيد الأثر، كميش العروة، أليف البدوة، سليم جوانح الصدر، قليل وساوس الدهر، ذاكراً لله طرفي النهار و زلفاً من الليل، الجوع و الشبع عنده سيّان، لا ينافس في الدنيا، يطيل السكوت و يحفظ الكلام، و ان نطق نطق بعقام، يهرب منه الدعار الأشرار و يألفه الأحرار الأخيار.»

«به خدا سوگند! او در جوانمردي سرآمد، در برادري شريف و بزرگوار، والامقام و از ديرباز گرامي بود. دلي تهي از كينه داشت و كمتر دستخوش وسوسه هاي روزگار مي شد. روز و شب به عبادت مشغول بود و سيري و گرسنگي در نظرش يكسان مي نمود. در امر دنيا پيشي نمي گرفت. بيشتر سكوت مي كرد; مراقب سخن گفتن خويش بود و با ابهام سخن مي گفت. افراد شرور از او دوري مي جستند و آزادگان و نيك مردان با او مأنوس مي شدند.»(1)

پيوند اخوت

زيد از محضر سلمان فارسي نيز كسب فيض كرده، از وي حديث شنيده بود; ولي ارتباط اين دو بزرگوار تنها در نقل حديث خلاصه نمي شد. بر اساس گفته مورّخان، زيد ارادت خاصي به سلمان داشت. اين دلبستگي سرانجام با پيوند برادري به اوج رسيد و او، به ميمنت اين پيوند، كنيه «ابوسلمان» را براي خود برگزيد.(2)

خدمات اجتماعي

او روزي در بصره مرداني را ديد كه همواره عبادت مي كردند و از دنيا دست شسته بودند. زيدبن صوحان، با مشاهده وضعيت آنان، براي آنها خانه ساخت و سپس به آنها

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . مروج الذهب، ج1، ص658

2  . رجال كشي، ص66



صفحه 144


توصيه كرد كه براي برآوردن نيازهاي زندگي خود و فرزندانشان تلاش كنند. او همواره به آنها سركشي مي كرد و از احوالشان با خبر مي شد.(1)

رؤياي صادق

در جمل به ياري علي(عليه السلام) شتافت. او، پيش از جنگ، به مولايش علي(عليه السلام) چنين گفت: اي مولاي من، در اين جنگ كشته مي شوم. حضرت فرمود: از كجا مي داني. گفت: در خواب ديدم دستم از آسمان به زمين فرود آمد و در حالي كه به من اشاره مي كرد، گفت: «به سوي من بيا.»(2)

پرچم دار جمل

جنگ جمل، در بعد از ظهرِ يكي از جمعه هاي سال 36ق. در منطقه فريبه اتفاق افتاد و تا شامگاه پايان پذيرفت.(3)

در اين نبرد، نام آوراني چون سلمان فارسي، عماربن ياسر و كميل بن زياد در ميان سپاه علي(عليه السلام) ديده مي شدند. به گفته برخي از راويان، ياوران امام حدود بيست هزار نفر بودند، حدود 80 تن از اين گروه در جنگ بدر شركت داشتند و 1500 تن از صحابه پيامبر گرامي(صلي الله عليه وآله) شمرده مي شدند. در اين نبرد، هزار پياده و هفتاد سواره از سپاه امام به شهادت رسيدند كه زيدبن صوحان يكي از آنها بود.(4) علي(عليه السلام) ، پس از شهادت سيحان برادر زيد،
پرچم قبيله ربيعه را به دست وي داد و او تا هنگام شهادت، پرچم دار سپاه امام بود.(5) زيد، پس از نبردي سخت و شجاعانه، به وسيله عمروبن يثربي به شهادت رسيد.(6)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . مروج الذهب، ج1، ص54 ; قاموس الرجال، ج4، ص557

2  . تهذيب تاريخ دمشق، ج6، ص13

3  . اعيان الشيعه، ج7، ص101

4  . تهذيب تاريخ دمشق، ج6، ص12 ; المعارف، ص402

5  . تاريخ اسلام، ج2، ص458 ; بحارالأنوار، ج32، ص183

6  . بحارالأنوار، ج32، ص183



صفحه 145


به گفته برخي از راويان، وقتي ياران علي(عليه السلام) براي كشتن عمرو پيش آمدند، او چنين گفت: اگر مي خواهيد مرا بكشيد، بدانيد كه من عليا و هند را در جمل كشتم و سپس زيدبن صوحان را، در حالي كه او پيرو دين علي(عليه السلام) بود، از ميان بردم.(1)

وصيت زيد

به نوشته برخي از مورخان، زيدبن صوحان، هنگام شهادت، چنين وصيت كرد:

«ادْفِنُونِي فِي ثِيَابِي فَإِنِّي مُخَاصِمٌ وَ لا تَغْسِلُوا عَنِّي دَماً وَ لاْ تَنْزعُوا عَنِّي ثَوْباً».

«مرا با لباس هايم دفن كنيد، لباسم را بيرون نياوريد و خونهاي بدنم را نشوييد; زيرا مي خواهم آنها در روز رستاخيز بر پايداري ام شهادت دهند.»(2)

بر اساس روايتي ديگر، زيد وصيت كرد:

«ادْفِنُونِي فِي ثِيَابِي فَإِنِّي مُخَاصِمٌ الْقَوم».

«مرا با لباس هايم دفن كنيد تادر روز رستاخير عليه دشمنانم شهادت دهند.»(3)

آستانه غربت

در بصره و در سمت راست مسير سيبه ـ در قريه كوت الزين ـ گنبد گِلين، كوچك و قديميِ مزارِ زيد ديده مي شود. بيابان خشك و سوزان پيرامون آن گنبد، حكايتي غم انگيز را بازگو مي كند; حكايتي به تلخي غربت.(4)

يادگار جاويد

از آثار به ياد ماندني و ارزشمند زيد، محراب و مسجدي كهن است كه در جنوب

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . قاموس الرجال، ج4، ص557 ; اسد الغابه، ج2، ص233

2  . وقعة صفين، ص557 ; المعارف، ص402 ; العبر، ص27

3  . قاموس الرجال، ج4، ص557

4  . مختصر تاريخ دمشق، ج9، ص144



صفحه 146


غربي مسجد سهله (مسجدبني ظفر) در كوفه قرار دارد و از آن كوچك تر است. اين مسجد، در گذر زمان، گواه حوادث مختلف بوده و بارها مرمّت و بازسازي شده است.(1)

علامه مجلسي مي فرمايد: از آداب مسجد زيدبن صوحان آن است كه ابتدا دو ركعت نماز مي خواني، دستان خود را به آسمان بلند مي كني و مي گويي: «إِلَهِي قَدْ مَدَّ إِلَيْكَ الْخَاطِيُ الْمُذْنِبُ يَدَيْهِ...» و... سپس پيشاني را بر خاك بگذار و بگو: «ارْحَمْ مَنْ أَسَاءَ وَ اقْتَرَفَ وَ اسْتَكَانَ وَ اعْتَرَفَ...».

آنگاه گونه راست را بر زمين بگذار و بگو: «إِنْ كُنْتُ بِئْسَ الْعَبْدُ، فَأَنْتَ نِعْمَ الرَّبُّ».

پس از آن، گونه چپ را بر زمين بگذار و بگو: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ يا كَرِيمُ». سپس سجده كن و صد بار بگو: الْعَفْوُ، الْعَفْوُ.(2)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . مراقد المعارف، ج1، ص318

2  . بحارالأنوار، ج100، ص445



صفحه 147


در محضر مسلم بن عقيل

در محضر مسلم بن عقيل

علي احمدي

خاندان

عقيل، يار و صحابي با وفاي رسول گرامي اسلام، دو خصوصيّت معروف داشت:

1 . آگاه ترينِ مردم به علم انساب بود و در اين زمينه شاگرداني نيز تربيت كرد. به همين دليل، امام علي(عليه السلام) هنگامي كه مي خواست پس از حضرت زهرا(عليها السلام) ازدواج كند، به عقيل گفت، خانداني شجاع به من معرّفي كن تا از آنان همسري انتخاب كنم. وي امّ البنين را از خاندان بني كلاب پيشنهاد كرد.

2 . حاضر جوابي از ويژگي هاي برجسته او شمرده مي شد. او در حاضر
جوابي شهره زمان خويش بود. هنگامي كه نزد معاويه رفت. معاويه گفت:
عموي تو (ابوجهل) در جهنّم است. عقيل جواب داد: ابوجهل همراه عمّه ات به جهنّم
رفته اند!

از ديگر افتخارات عقيل اين است كه همراه برادرش جعفر طيّار در جنگ موته، حضور داشت.(1)

پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) عقيل را بسيار دوست مي داشت. ابن عباس نقل مي كند: روزي امام علي(عليه السلام) از رسول الله پرسيد: آيا تو عقيل را دوست داري؟ پيامبر فرمود:

«آري، به خدا قسم او را دوست دارم به خاطر اينكه اولاً، پدرش ابوطالب است و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . سفير الحسين، مسلم بن عقيل، ص5



صفحه 148


ثانياً، فرزندش در راه دوستي فرزندت شهيد خواهد شد و چشمهاي مؤمنين در سوگ او گريه خواهد كرد و ملائكه مقرّب بر او سلام خواهند داد.»

سپس پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) گريه كرد.(1)

مادرش از زنان آزاد نبط و به نقل برخي كتب، از خاندان «فرزندا» مي باشد.(2)

مسلم در تاريخ 28هـ . ق.(3) متولّد شد و از همان آغاز تولد با خاندان عمويش علي(عليه السلام) ارتباط تنگاتنگي برقرار كرد. وي در سنين جواني با رقيّه دختر امام علي(عليه السلام)ازدواج كرد كه حاصل آن سه فرزند به نام هاي عبدالله، علي و محمّد بود.(4) از افتخارات مسلم بن عقيل اين است كه در جنگ صفين در كنار امام علي(عليه السلام) حضور داشت. روز جنگ صفين امام علي(عليه السلام) : امام حسن، امام حسين(عليهما السلام) و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را به عنوان فرماندهان جناح راست لشكرش و محمدبن حنفيه و محمدبن ابي بكر و هاشم بن عتبة المرقال را به عنوان فرماندهان جناح چپ انتخاب كرد. گزينش وي از طرف امام علي(عليه السلام) از روح شجاعت و مردانگي مسلم بن عقيل(5) حكايت مي كند.

سفير حسين(عليه السلام)

هنگامي كه امام حسين(عليه السلام) دستور حاكم مدينه را در بيعت با يزيد نپذيرفت و به مكه سفر كرد. در مكه 18000 نامه از طرف كوفيان به دست ايشان رسيد كه از وي دعوت كرده بودند، به كوفه رود. امام حسين(عليه السلام) در جواب آنها نوشت:

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

از حسين بن علي به اشراف، مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد: هاني و سعيد آخرين فرستادگان شما، نامه هاي شما را آوردند. از مطالب آن آگاهي يافتم، سخن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . همان، ص36

2  . سفير الحسين، مسلم بن عقيل، ص8

3  . همان، ص12

4  . بحار الأنوار، ج42، ص93

5  . همان، ص32، 573



صفحه 149


بيشتر شما اين است كه «ما امام نداريم به سوي ما بيا، اميد است خداي متعال توسط تو ما را بر هدايت و راه حق فراهم آورد.» اكنون برادر، پسر عمو و شخص مورد وثوق خاندانم ـ مسلم بن عقيل ـ را نزد شما مي فرستم. از او خواسته ام تا احوال و امور و افكار شما را برايم بنويسد. اگر نوشت كه بزرگان و انديشمندان و خردمندان شما بر آنچه فرستادگان شما مي گويند و در نامه هايتان خوانده ام، هم داستان اند. به زودي نزد شما خواهم آمد، به جانم سوگند امام و رهبر نيست، مگر آن كس كه به قرآن عمل كند و عدل به پا دارد و حق را اجرا كند و خود را وقف راه خدا سازد ] والسلام [(1)

امام(عليه السلام) نامه را مهر كرد و مسلم را فراخوانده، نامه را به او داد و فرمود:

تو را به سوي كوفيان مي فرستم. اين نامه هاي آنان به من است و خدا به زودي كار تو را آن گونه كه دوست دارد و مي پسندد پايان مي دهد. اميدوارم من و تو در درجه شهدا باشيم. در سايه بركت و خير خداوندي رهسپار شو تا به كوفه درآيي، چون به آنجا رسيدي، نزد موثق ترين مردم آنجا جاي گزين و مردم را به پيروي از من فراخوان و از كمك به خاندان ابوسفيان بازدار. پس اگر آنان را در بيعت با من همدست ديدي زود به من گزارش كن تا به خواست خدا طبق آن عمل كنم. سپس دست به گردن مسلم انداخت و با او خداحافظي كرد و هر دو گريستند.(2)

مسلم مخفيانه راه مدينه را پيش گرفت و به مسجد پيامبر(صلي الله عليه وآله) رفت، نماز خواند سپس ميان خاندان خود رفته، خداحافظي كرد. قيس بن مسهّر صيداوي و همراه دو نفر (راه بلد) به نام عمارة بن عبدالله سلولي و عبدالرحمان بن عبدالله به سوي كوفه حركت كرد.(3)

پس از مدتي راهپيمايي، به علت باد توفان و تاريكي هوا راه را گم كرده و دو نفر از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . فرهنگ جامع كلمات امام حسين، ص352

2  . همان، ص354

3  . منتهي الآمال ، ج1، ص568 ; فرهنگ جامع كلمات امام حسين، ص354 ; ارشاد، ج2، ص39



صفحه 150


آنها (عمارة بن عبدالله و عبدالرحمان بن عبدالله) از شّدت تشنگي به شهادت رسيدند. مسلم بن عقيل با هر سختي، بود خود را به آبادي رساند و نامه اي به اين مضمون براي امام حسين(عليه السلام) نوشت:

«من از مدينه با دو راهنما رهسپار كوفه شدم آنان راه را گم كرده بازماندند. تشنگي شديد چنان برما روي آورد كه آن دو، جان سپردند و من رهسپار شده تا به آب رسيدم. اين قضيه در مكاني به نام درّه خبيت روي داد و من آن را به فال بد گرفتم، اگر مي خواهي مرا معاف دار و ديگري را بفرست. والسلام.»(1)

و نامه را همراه قيس بن مسهّر صيداوي فرستاد.

امام پاسخ داد: «امّا بعد، من نگرانم كه ترس تو را به استعفا وا داشته باشد. هم اكنون به آن ديار كه رهسپارت كرده ام رهسپار شو و سلام به تو باد.»(2)

جواب نامه كه به دست مسلم رسيد، فرمود: «من از جانم نگران نبودم» و به راه خود ادامه داد. سرانجام مسلم بن عقيل وارد كوفه شد و در منزل مختار ثقفي منزل كرد.(3)18000 نفر از مردم با وي بيعت كردند / نامه اي براي امام نوشت و خبر داد.(4)

جاسوسان يزيد، پيغام فرستادند كه اگر كوفه را مي خواهي بايد فردي مقتدر را در كوفه حاكم كني، يزيد نامه اي براي عبيدالله بن زياد نوشت و او را با حفظ سمت حكومت بصره، حاكم كوفه كرد. وي شبانه به سمت كوفه آمد. مردم به خيال اينكه امام حسين(عليه السلام)آمده است، از او استقبال كردند. وي وارد دارالاماره شد و سران كوفه را جمع و تهديد كرد كه مسلم را رها كنند.

مسلم كه اوضاع را اين گونه ديد، تغيير منزل داد و به منزل هاني بن عروه وارد شد. شريك بن اعور يكي از دوستداران امام علي(عليه السلام) بود كه همراه عمار ياسر در جنگ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . فرهنگ جامع كلمات امام حسين، ص354 ; بحارالأنوار، ص440 ـ 334

2  . دولت ابرار، مختار ثقفي، ص37

3  . همان، ص 355

4  . بحارالأنوار، ج44، ص336



صفحه 151


صفين حضور داشت. از بصره آمده بود و در منزل هاني استراحت مي كرد، شريك با عبيدالله بن زياد رابطه دوستانه داشت، به مسلم گفت: بهترين وقت است كه از شرّ عبيدالله خلاص شوي من اطمينان دارم او به عيادت من خواهد آمد. هنگامي كه آمد و نزد من نشست، من اشاره مي كنم كه آب بياوريد در اين هنگام تو با شمشير او را بكش.

عبيدالله همراه غلامش مهران، به عيادت شريك آمد. پس از مدتي شريك اشاره كرد، آب برايم بياوريد. اما مسلم اقدام نكرد، تا سه مرتبه درخواست آب كرد. مهران با چشم اشاره كرد و با عبيدالله خارج شدند.

پس از رفتن آنها، شريك گفت: چرا نكشتي؟ مسلم گفت:

«به دو دليل نكشتم:

الف ـ هاني خوش نداشت كه عبيدالله در خانه وي كشته شود.

ب ـ حديثي از پيامبر برايم نقل كرده اند كه فرموده است: مؤمن به غافلگيري كسي را نمي كشد.»(1)

عبيدالله، جاسوسي به نام «معقل» را با 300 هزار درهم به بهانه كمك به لشكر مسلم بن عقيل فرستاد، او نزد مسلم بن عوسجه رفت و با هم به خدمت مسلم رفتند. معقل، پول را تسليم كرد و به عبيدالله گزارش داد. مسلم در منزل هاني بن عروه است.(2)

عبيدالله دستور داد: مأموران هاني بن عروه را دستگير كرده و به قصر آوردند. عبيدالله گفت: «بايد مسلم را نزد من بياوري»، هاني بن عروه گفت: «نه به خدا هرگز او را نزد تو نخواهم آورد. من مهمانم را نزد تو بياورم تا تو او را بكشي؟»

عبيدالله با عصا به صورت هاني زد، به طوري كه بينيِ هاني را شكست و دستور داد او را زنداني كنند.(3)

هنگامي كه مسلم متوجّه دستگيريِ هاني بن عروه شد، با 4000 نفر به طرف قصر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . تاريخ طبري، ترجمه ابولقاسم پاينده، ص7، 2938 ; بحارالأنوار، ج45، ص97

2  . ارشاد مفيد، ج2، ص43 ; تاريخ طبري ، ج7، ص2917

3  . لهوف سيد بن طاووس، ص77 ; طبري، ج7، ص2942



صفحه 152


عبيدالله حركت و آن را محاصره كرد. عبيدالله كه اوضاع را اين گونه ديد، سران قبايل
مختلف را تطميع كرد. همچنين شايعه حضور مأموران شام را در نزديكي هاي كوفه، بين مردم منتشر ساخت.(1)

بيشتر مردم از پيرامون مسلم پراكنده شدند، مسلم براي اقامه نماز مغرب به مسجد آمد، در اين هنگام فقط سي نفر پشت سر مسلم نماز خواندند. پس از نماز، نگاه كرد، ديد فقط 10 نفر مانده اند. در كوچه هاي كوفه، پس از لحظاتي نگاه كرد ديد هيچ كس نيست. همان طور كه غريبانه راه مي رفت، زني كه بر آستانه در نشسته بود، او را ديد. مسلم گفت: «خدا تو را آب دهد مقداري آب برايم بياور» و نشست. زن آب آورد. مسلم پس از نوشيدن ظرف آب، همچنان نشسته بود كه طوعه پرسيد: «مگر آب نخوردي، برو پيش اهل و عيالت». تا سه مرتبه مطلب را تكرار كرد و جوابي نشنيد. بار سوم، مسلم گفت: «اي كنيز خدا من در اين شهر منزل و عشيره ندارم»، گفت: مگر تو كيستي؟ گفت: «من مسلم بن عقيلم. اين قوم به من دروغ گفتند و فريبم دادند». زن گفت: براستي تو مسلمي؟ فرمود: آري.

طوعه، او را به خانه خود برد و در اتاقي غير از اتاق خود اسكان داد. شام آورد، ولي مسلم شام نخورد، طوعه، پسري به نام بلال داشت، وي نيمه هاي شب به منزل بازگشت و متوجّه حضور مسلم در منزلشان گرديد. وي كه با عبدالرحمان بن محمد اشعث دوست بود، جريان را به او گفت و او به عبيدالله گزارش داد.(2)

عبيدالله، عمرو بن عبيدالله سلمي را با 60 يا 70 نفر فرستاد. مسلم رجز خواند:

أَقْسَمتُ لا أُقْتَلُ إِلاّ حُرّاً *** وَإِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً(3)

براي اولين بار حمله آنها را دفع كرد، دوّمين بار، بر اثر ضربه اي كه بكيربن حمران وارد آورد، لب بالايي مسلم پاره شد و دو دندان او شكست. مسلم همچنان به مبارزه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . تاريخ طبري، ج7، ص2945

2  . تاريخ طبري، ج7، ص2948

3  . ملهوف، ص82



صفحه 153


ادامه مي داد، سربازان وقتي نتوانستند، مسلم را دستگير كنند، پشت بام رفته و با سنگ و
آتش به او حمله مي كردند. محمد بن اشعث، كه ضعف مسلم را ديد، به او گفت: «كارزار نكن تو در اماني»، مسلم تسليم شد.

در مسير راه كه او را به سوي عبيدالله مي بردند، مسلم گريه كرد. علّت را پرسيدند، فرمود:

«من براي خودم گريه نمي كنم، براي كساني گريه مي كنم كه به سوي من مي آيند، گريه من براي حسين و خاندان او است.»

آنگاه به محمد بن اشعث گفت:

«تو نمي تواني مرا نزد عبيدالله امان دهي، پيغام مرا به حسين(عليه السلام) برسان و بگو: با خاندانت برگرد، كه كوفيان فريبت ندهند، آنان همان ياران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ يا شهادت از آنها جدا شود. مردم كوفه به تو دروغ گفتند با من نيز دروغ گفتند.»(1)

نزديك دارالاماره كه رسيدند، ظرف آبي به او دادند تا بياشامد، ولي وقتي خواست بياشامد، پر از خون شد. بار دوم هم همينگونه شد. بار سوم آب ريخت، امّا اين دفعه دو دندان او در ظرف آب افتاد، مسلم فرمود: «حمد خداي را، اگر روزي مقرّر من بود آن را نوشيده بودم.»

مسلم بن عقيل را نزد عبيدالله آوردند. او به عبيدالله سلام نكرد. شخصي گفت: چرا سلام نمي كني؟

فرمود: «چرا به كسي كه قصد جانم را دارد، سلام كنم؟» عبيدالله گفت: حتماً كشته مي شود.

مسلم بن عقيل، عمربن سعد را به كناري كشيد و گفت:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . تاريخ طبري، ج7، ص2953 ; ترجمه ملهوف، عباس عزيزي، ص84



صفحه 154


«وصيتي دارم: 1 ـ مدتي كه در كوفه بودم، 700 درهم قرض كرده ام آن را ادا كن، 2 ـ پس از مرگم، جسد مرا دفن كن 3 ـ قاصدي نزد امام حسين(عليه السلام) بفرست و او را از شهادتم خبر ده.»(1)

سپس به دستور عبيدالله، او را بالاي دارالاماره بردند، مسلم در مسير راه به خاندان پيامبر درود و صلوات مي فرستاد هنگامي كه بالاي قصر رسيد فرمود:

«خدايا! ميان ما و قومي كه فريبمان دادند و دروغ گفتند، داوري كن.»(2)

بكر بن حمران از ياران ابن زياد، سر مسلم را از بدن جدا كرد و برگشت. عبيدالله ديد بسيار هراسناك است. گفت: چه شده؟! گفت:

«هنگامي كه سر مسلم را از بدن جدا كردم، مردي سياه چهره و بد صورت را در برابر خودم ديدم كه انگشت به دهان مي گزيد. از ديدن او به حدّي ترسيدم كه تا كنون در عمرم اين چنين نترسيده بودم.»(3)

پس از شهادت مسلم و هاني بن عروه، به دستور عبيدالله سر آن دو را نزد يزيد فرستاد و مأموران پيكر بي سر آنها را در بازار كوفه چرخاندند.(4)

آستانه مسلم بن عقيل

پس از شهادت مسلم و هاني با موافقت عبيدالله، قبيله مذحج، پيكر پاك آن دو را كنار دارالاماره به خاك سپردند. شايد اين مكان به اين دليل انتخاب شد كه قبر آنها زير نظر حكومت باشد و رفت و آمد شيعيان را زير نظر داشته باشند. تا سال 65هـ .  ق. قبر آن دو، بدون سايبان بود. در اين سال مختار ثقفي دستور اوّلين بناي آستانه مسلم را صادر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . تاريخ طبري، ج7، ص2959 ; ترجمه ملهوف، ص77

2  . تاريخ طبري، ج7، ص2959 ; تاريخ چهارده معصوم، ص622

3  . ترجمه لهوف ابن طاووس، عباس عزيزي، ص87 ; تاريخ چهارده معصوم، ص622

4  . ترجمه تاريخ ابن اثير، ج5 ، ص2206



صفحه 155


كرد و براي قبر او حرم و گنبدي تأسيس نمود و نام آن دو را روي سنگ مرمر حك كرد و آنها را روي قبور آنها گذاشت.

در سال 368هـ . ق. حرم و بارگاه مسلم بن عقيل، توسط عضدالدوله ديلمي تجديد بنا شد. وي خانه هايي اطراف حرم ساخت و حقوق ماهيانه اي براي ساكنين جوار آستانه بر قرار كرد. در سال 656هـ . ق. آستانه توسط محمدبن محمود رازي تعمير گرديد.

در سال 1263هـ . ق. توسط آيت الله محمد حسن صاحب جواهر، تعميرات اساسي در آستانه صورت گرفت.

در سال 1384هـ . ق. آيت الله سيد محسن حكيم دستور تجديد بناي اساسي آستانه را صادر كرد و به همت حاج محمد رشاد، گنبد طلا كاري شد و در اين راه 180 هزار دينار عراق هزينه گرديد.(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . دايرة المعارف تشيع، ج1، ص111



صفحه 156


در محضر هاني بن عروه

در محضر هاني بن عروه

علي احمدي

خاندان

هاني فرزند عروة بن نمران از ياران پيامبر(صلي الله عليه وآله) به شمار مي رود. پس از وفات
پيامبر، او از دوستداران امام علي(عليه السلام) بود و در سه جنگ امام شركت داشت.(1) وي
همراه حجربن عدي، عليه معاويه قيام كرد. پس از دستگيري، معاويه خواست همراه حجر، عروه را بكشد ولي با شفاعت زياد بن ابيه از كشتن هاني صرف نظر و او را آزاد كرد.(2)

از تاريخ ولادت و دوران كودكي هاني اطلاعاتي در دست نيست، مورخان و عالمان او را جزو صحابه و ياران رسول خدا(صلي الله عليه وآله) شمرده اند.(3) هاني بن عروه از محبان و دوستان امام علي(عليه السلام) است و پس از وفات رسول خدا(صلي الله عليه وآله) ، از طرفداران ولايت به شمار مي رفت. از افتخارات او اين است كه در 3 جنگ (جمل، صفين ونهروان) عليه دشمنان امامت شمشير زد.(4) وي پيشوا و بزرگ قبيله مراد بود، هنگامي كه مي خواست به جايي رود، 4000 زره پوش و 800 پياده، او را همراهي مي كردند.(5)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . ذخيرة الدارين فيما يتعلق بالحسين و اصحابه، ص485

2  . همان، ص487

3  . منتهي الآمال، ج1، ص589

4  . دائرة المعارف تشيع، ج1، ص112

5  . مروج الذهب مسعودي، ترجمه ابو القاسم پاينده، ج2، ص61



صفحه 157


هاني ميزبان مسلم

مسلم بن عقيل، سفير امام حسين(عليه السلام) در ابتداي ورود به كوفه به منزل مختار ثقفي وارد شد. پس از ورود عبيدالله به كوفه، مسلم براي ادامه فعاليتهايش، منزل مختار را ترك كرد و وارد منزل هاني شد، هاني هم او را پذيرفت.(1)

عبيدالله از طريق عادي نتوانست مخفيگاه مسلم بن عقيل را پيدا كند، لذا به فكر حيله افتاد. غلامي داشت به نام معقل، سي هزار به او داد تا به بهانه كمك به لشكر مسلم بن عقيل، با ياران او ارتباط برقرار كرده و مخفيگاه مسلم را پيدا كند. معقل در مسجد كوفه با مسلم بن عوسجه ديدار كرد و مطلب خود را گفت. مسلم بن عوسجه كه از نيت او بي خبر بود، وي را به منزل هاني برد و به مسلم بن عقيل معرفي كرد.(2)

معقل پس از انجام مأموريت، نتيجه را به امير گزارش كرد. عبيدالله كه مطمئن شد، مسلم در خانه هاني به سر مي برد، محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج پدر زن هاني را خواست و از آنها پرسيد كه چرا هاني به ديدن ما نمي آيد؟ جواب دادند: اطلاع نداريم، فقط مي دانيم مريض است. عبيدالله گفت:

«من نيز مي دانم كه مريض بود، ولي اكنون خوب شده و اگر يقين داشتم هاني مريض است، حتماً او را عيادت مي كردم. شما نزد هاني برويد و از طرف من بگوييد حق ما را نگه دارد و به ديدنمان بيايد، دوست ندارم شخصيت بزرگي چون او از ما فاصله بگيرد و حرمتش ناديده گرفته شود.»(3)

گفتند: «هاني را امان ده; زيرا تا امان ندهي، نخواهد آمد.»

عبيدالله گفت: «امان؟! مگر چه كرده است كه امان بخواهيد؟ برويد و اگر نيامد، امان دهيد.»(4)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . متن و ترجمه لهوف، ص71

2  . ابصار العين في انصار الحسين، ص108 ; تاريخ ابن اثير، ج5 ، ص2195

3  . منتهي الآمال، ج1، ص576

4  . تاريخ طبري، ج7، ص2934



صفحه 158


آن سه نفر نزد هاني رفته و پيغام عبيدالله را به او رساندند. هاني در جواب گفت: «مريض بودم و نتوانستم به ديدار امير بيايم.» پيغام رسانان گفتند: «ابن زياد خبر دار شده كه خوب شدي و بر درِ منزلت مي نشيني، تو را سوگند همراه ما بيا» و در اين باره خيلي اصرار كرده و به او امان دادند.

هاني بن عروه لباس پوشيد و سوار بر اسب، به طرف دار الاماره حركت كرد، هنگامي كه به نزديكي آن رسيد، احساس ترس كرد و به حسان بن اسماء گفت:

«برادر زاده! به خدا سوگند از اين مرد(عبيدالله) مي ترسم، نظر تو چيست؟»

حسان كه از نيت پليد عبيدالله بي خبر بود، گفت:

«عمو جان به خدا سوگند هيچ احساس ترس نسبت به تو نمي كنم.»

اسير ابن زياد

هاني بن عروه وارد قصر شد، در اين هنگام مراسم عروسي عبيدالله با امّ نافع دختر عمارة بن عقبه بود و شريح، قاضي كوفه نيز حضور داشت.(1) تا چشم عبيدالله به هاني بن عروه افتاد، گفت: «آدم خائن، با پاي خويش نزد تو آمد!» هاني تا سخن تند و عتاب آميز امير را شنيد، گفت: «اي امير چه اتفاقي افتاده است؟» عبيدالله در جواب گفت:

«هاني! ساكت شو، اين كارها چيست كه در خانه ات انجام مي دهي كه به ضرر ما و همه مسلمانان است. مسلم را به كوفه كشانده و در خانه ات راه داده اي و برايش جنگجو و سلاح جمع مي كني؟ گمان مي كني كارهايت از چشم ما پوشيده است؟»(2)

هاني سخن عبيدالله را منكر شد. عبيدالله بار ديگر حرفش را تكرار كرد و هاني نيز

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . الارشاد مفيد، ص391

2  . تاريخ طبري، ج7، ص2940



صفحه 159


انكار نمود. در اين هنگام عبيدالله دستور داد معقل را حاضر كنيد. جاسوس و غلام عبيدالله وارد مجلس شد و هاني فهميد، عبيدالله جاسوس فرستاده و جاي انكار نيست. رازش برملا شده است، به او گفت:

«به خدا سوگند نه من كسي را نزد مسلم فرستادم و نه او را به خانه خود دعوت كردم بلكه او به خانه ام پناهنده شد و من شرم كردم او را رد كنم، لذا پناهش دادم، اكنون كه متوجه شدي، مهلت بده برگردم و مسلم را از منزلم بيرون كنم تا هر كجا كه مي خواهد برود.»(1)

ميهماندار با وفا

ابن زياد گفت: «از اينجا بيرون نمي روي تا مسلم را بياوري.»

هاني در جواب در خواست عبيدالله گفت:

«به خدا سوگند، هرگز او را نزد تو نخواهم آورد، آيا ميهمان خود را به تو بسپارم تا او را بكشي؟»(2)

عبيدالله بار ديگر حرفش را تكرار كرد ولي هاني مصمّم و با اراده قبول نكرد.(3)

در اين هنگام، مسلم بن عمرو باهلي از عبيدالله خواست كه خصوصي با هاني صحبت كند. ابن زياد اجازه داد، آنگاه هاني را به گوشه اي برد و با او به گفتگو پرداخت، او را نصيحت كرد دست از ياري مسلم بردارد. ناگهان بحث ميان آن دو بالا گرفت به طوري كه همه اهل مجلس صداي آنها را مي شنيدند.

مسلم بن عمرو به هاني گفت:

«تو را به خدا، خودت را به كشتن مده و خاندانت را در بلا و سختي نينداز.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . متن و ترجمه لهوف، ص75 ; تاريخ طبري، ج7، ص2941، (شايد به خاطر تقيه اين حرف ها را زده است).

2  . همان، معجم رجال حديث، ج20، ص274

3  . كامل ابن اثير، ترجمه دكتر روحاني، ج5 ، ص2196



صفحه 160


مسلم بن عقيل پسر عموي اين قوم است، آنها او را نمي كشند و ضرري به او نمي زنند، او را تسليم امير كن.»

هاني بن عروه در جواب وسوسه هاي مسلم بن عمرو گفت:

«به خدا سوگند همين ننگ و ذلّت مرا بس، كه با وجود يار و ياور و بازوي سالم، پناهنده و ميهمان و قاصد پسر پيامبر را تحويل دشمن دهم، به خدا سوگند اگر تنها و بدون يار و ياور هم باشم، او را تحويل نخواهم داد مگر آنكه خودم را قبل از او بكشند.»(1)

ابن زياد كه سخنان هاني را مي شنيد، گفت: «هاني را نزد من بياوريد.»

هنگامي كه هاني بن عروه را نزديك عبيدالله بردند، ابن زياد گفت: «هاني! يا مسلم را تحويل بده يا گردنت را خواهم زد.» هاني بن عروه كه رييس و بزرگ قوم مراد بود، گفت: «اگر بخواهي مرا بكشي، خواهي ديد كه شمشيرهاي فراواني، اطراف كاخت خواهند درخشيد.»

عبيدالله كه به شدّت عصباني شده بود گفت: «برايت متأسفم، آيا مرا از برق شمشير خاندانت مي ترساني؟!» آنگاه دستور داد او را جلوتر آوردند و با عصايي كه در دست داشت چنان بر بيني و پيشاني و صورت هاني زد كه بيني هاني شكست و خون، صورت و محاسن او را پوشاند و بر لباسش ريخت.

ضربه عصاي ابن زياد به قدري محكم بود كه عصا شكست.(2)

در اين لحظه، هاني بن عروه با شجاعت قصد كشتن عبيدالله را كرد و قبضه شمشير يكي از نگهبانان را گرفت و كشيد، ولي نگهبان ديگر فرصت هر اقدامي را از هاني گرفت.

ابن زياد كه به شدت عصباني بود، گفت: «تو از خوارجي و خدا خونت را بر ما حلال كرد.»(3) و دستور داد او را در يكي از اتاقهاي قصر، زنداني كردند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . منتهي الامال، ج1، ص597 ; تاريخ طبري، پاينده، ج7، ص2943

2  . تاريخ طبري، ج7، ص2935 ; منتهي الآمال، ج1، ص578

3  . الارشاد المفيد، ص394



صفحه 161


خيانت شريح قاضي

شايعه شهادت هاني در شهر كوفه پيچيد، جنگجويان قبيله مذحج به فرماندهي عمرو بن حجّاج، قصر عبيدالله را به محاصره در آوردند. عبيدالله بن زياد كه وحشت كرده بود، به شريح قاضي گفت: «برو و هاني بن عروه را ببين و بعد بر بام قصر برو و خبر سلامتي هاني را به آنها بده.»

شريخ نزد هاني آمد، هاني وقتي چشمش به شريح افتاد گفت: «مي بيني كه با من چه كرد؟»

شريح گفت: «تو كه زنده اي.»

هاني گفت: «با اين وضع زنده ام! به قوم من بگو اگر بروند مرا مي كشد.»(1)

شريح قاضي به مردم كه قصر را محاصره كرده بودند گفت:

«اين حماقت چيست؟ مرد زنده است و با امير گفتگو مي كند.»

مردم هم كه اين سخن را از قاضيِ بزرگ كوفه، شريح شنيدند، پراكنده شدند.(2)

شهادت

پس از شهادت مسلم بن عقيل، عبيدالله دستور داد او را به بازار گوسفندفروشان ببرند و گردنش را بزنند. سربازان حكومتي، هاني را به بازار آوردند، او با صداي بلند مي گفت:

«آي مذحج، كه مذحج ندارم، مذحج كجاست؟»

وقتي ديد، هيچ كس او را ياري نمي كند، به زور ريسمانش را باز كرد و گفت:

«عصا يا كارد يا سنگي و يا استخواني نيست كه انسان از خودش دفاع كند؟»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . و طبق نقلي ديگر گفت: اي شريح از خدا بترس او مرا مي كشد. (تاريخ طبري، ج7، ص2920)

2  . منتهي الآمال، ج1، ص579 ; قيام جاويد، ص25



صفحه 162


نگهبانان او را محكم بستند، رشيد تركي غلام عبيدالله گفت: «گردنت را كشيده نگه دار» هاني گفت: «من تو را بر كشتن خودم، ياري نمي كنم.» رشيد ضربه اي زد ولي كارگر نيفتاد. هاني گفت:

«إِلَي اللهِ الْمَعادِ، اَللّهُمَّ إِلي رَحْمَتِكَ وَ رِضْوَانِكَ».

«بازگشت، به سوي خداست، خدايا مرا به سوي رحمت ورضوانت واصل كن.»(1)

رشيد با بي رحمي ضربه اي ديگر بر هاني زد و او را به شهادت رساند.

روز شهادت هاني بن عروه، هشتم ذي الحجه سال 60هـ . ق. بود و هاني 83 يا 90 سال سن داشته است.(2) پس از شهادت هاني و مسلم، به دستور عبيدالله، جنازه آن دو را در بازار چرخاندند(3) و براي ايجاد رعب و وحشت، بدن ها را بر دار زدند. عبيدالله سرهاي مطهر هاني و مسلم را به همراه نامه اي، براي يزيد فرستاد.(4) در قسمتي از اين نامه آمده است:

«مسلم به خانه هاني پناهنده شد و من به وسيله جاسوسان و مردماني كه به نزد او فرستادم، آنان را اغفال نمودم و به مكر و حيله، آن دو را از خانه بيرون آوردم و گردن هر دو را زدم و سرهاي آن دو را نزد تو فرستادم.»(5)

هنگامي كه خبر شهادت هاني و مسلم بن عقيل به امام حسين(عليه السلام) رسيد، امام چندين مرتبه گفت: } إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ{ ، رحمة الله عليهما.(6) و به قدري اين جمله را تكرار كرد كه اشكهاي مباركش بر گونه ها جاري شد.(7)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . منتهي الآمال، ج 1، ص 590

2  . فرهنگ عاشورا، ص468

3  . ابصار العين في انصار الحسين، ص87

4  . تاريخ طبري، ج7، ص2961

5  . تاريخ سيدالشهدا، ص289

6  . فرهنگ جامع، سخنان امام حسين، ص386

7  . ابصار العين في انصار الحسين، ص142



صفحه 163


انتقام از قاتل هاني

عبدالرحمان بن حصين مرادي، رشيد تركي را در رود خازر(1) در جنگ ابراهيم بن مالك اشتر، ديد، گفت: «خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم» و آنگاه به او حمله كرد و كشت.(2)

مرقد

پس از شهادت مسلم و هاني، قبيله مذحج از عبيدالله اجازه گرفته و آن دو را در كنار دارالاماره به خاك سپردند.(3) بنا به برخي نقل ها، پيكر هاني چند روز بر زمين ماند تا اينكه همسر ميثم تمار شبانه كه همه خواب بودند، آن را به خانه برد و نيمه شب، جسد هاني را در كنار مسجد كوفه به خاك سپرد.(4) تاريخ ساخت و تكميل حرم هاني بن عروه تقريباً با حرم مسلم مشترك است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . نهري بين موصل و اربيل.

2  . ذخيرة الدارين في ما يتعلق بالحسين و اصحابه، ص491

3  . دايرة المعارف تشيع، ج1، ص112

4  . پژوهشي پيرامون شهداي كربلا، ص388 به نقل از وسيلة الدارين.



صفحه 164


در محضر مختار ثقفي

در محضر مختار ثقفي


سيّدمحمود مدني بجستاني

مقدمه

يكي از سرداران سرافراز جبهه حق، كه در تاريخ به شدت مورد هجوم تبليغات دشمنان قرار داشته و گاه دوستان نيز همان سخن دشمنان را درباره وي بر زبان آورده اند، مختار ثقفي است. او توانست در تاريك ترين برهه تاريخ، آذرخش اميدي در دل هاي شيعيان ايجاد كند و داد برخي ستمها را بازجويد و چهره اي هر چند مستعجل از حكومت علوي باز نمايد و با دو جبهه نفاق اموي و زبيري كه در مخالفت با جبهه علوي همداستان بودند بستيزد، از اين رو احاديث ساختگي زيادي در نكوهش وي ساخته شد. گاه او را «كيساني» و گاه مدعي وحي و گاه مدعي دروغين اجازه از ائمه(عليهم السلام) دانسته اند كه در اين مقاله به اتّهام ها پاسخ داده شده است.

در مقابل، روايتهاي مدح وي نيز بسيار است كه به برخي اشاره مي شود:

امام باقر(عليه السلام) فرمود:

«از مختار بدگويي نكنيد; زيرا او قاتلان ما را كشت و از دشمنان ما خونخواهي كرد، وسيله ازدواج بيوگان بني هاشم را فراهم آورد و در هنگام سختي ميان فرزندان ما اهل بيت(عليهم السلام) اموالي را تقسيم نمود.»

عبدالله بن شريك مي گويد:

«روز عيد قربان در محضر امام باقر(عليه السلام) بوديم، پيرمردي از اهل كوفه وارد شد،



صفحه 165


خواست دست امام را ببوسد، حضرت مانع شده، پرسيد: كيستي؟ گفت: من حَكَم، فرزندِ مختاربن ابو عبيده ثقفي هستم. حضرت او را به نزد خود خواند تا آنجا كه گويي مي خواهد او را روي زانوي خود بنشاند. پيرمرد گفت: مردم درباره پدرم سخنها مي گويند و به خدا سوگند سخن حق آن است كه شما بگوييد. حضرت فرمود: چه مي گويند؟ عرض كرد: مي گويند كذّاب بوده است، شما هر چه بگوييد من مي پذيرم، حضرت فرمود: سبحان الله! پدرم به من گفت مهر مادر من از اموالي بوده است كه مختار براي آن حضرت فرستاده بود. مگر او نبود كه خانه هاي ما را ساخت؟ قاتلان ما را كشت؟ خونخواهي ما نمود؟ خداي او را رحمت كناد! خداي پدر تو را رحمت كناد! خداي پدر تو را رحمت كناد! هيچ حقي از ما را وانگذارد و خونخواهي ما را نمود.»

عمر بن علي بن حسين مي گويد: چون سر عبيدالله بن زياد و سر عمربن سعد را خدمت امام سجاد(عليه السلام) آوردند، حضرت سجده شكرگزارد و فرمود:

«خداي را سپاس كه خون ما را از دشمنان بازخواست. خداي مختار را خير دهاد!»(1)

پدر

پدر وي را ابوعبيده مي ناميدند. ابو عبيده بزرگ قبيله ثقيف به شمار مي رفت و در جنگهاي صدر اسلام در دوران پس از پيامبر، رشادت ها و دلاوري هاي بسيار از خود نشان داد. وي در آخرين نبرد خود، در ماه رمضان سال سيزدهم هجري، كه براي نجات ملت ايران از چنگال استبداد شرك آلود ساساني آغاز شده بود، افتخارها آفريد;

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . براي آگاهي بيشتر درباره رواياتي كه مختار را مي ستايند و پاسخ به رواياتي كه او را نكوهش مي كنند، مي توان به كتب تخصصي ذيل مشاهده كرد: رجال علامه حلّي، ص168 ; ذوب النضار، ابن نما ; تحرير طاوسي، سيدبن طاووس، ج3 ص206 ; تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص203 ; معجم رجال الحديث، آيت الله خوئي، ج18 ; الغدير، علاّمه اميني، ج2، ص343



صفحه 166


به گونه اي كه روز شهادت وي به نام «يوم الجسر» در تاريخ اسلام مشهور و معروف شده است. در اين نبرد، مختار كه سيزده ساله بود نيز همراه پدر در جبهه حضور داشت. ايرانيان فيل هاي تربيت شده اي را به جبهه آورده بودند كه همچون تانكهاي پيشرفته عمل مي كردند. مسلمانان كه تا كنون با چنين منظره اي رو به رو نشده بودند، بسيار دچار بيم شدند. فرمانده شجاع آنان; يعني ابوعبيده خود وظيفه درهم شكستن سلاح جديد و بازسازي روحيه سپاه اسلام را به عهده گرفت و دلاورانه از پل گذشت. ايرانيان پل را پشت سر فرمانده ويران كردند، ولي خرابي پل و بريده شدن رابطه با سربازان، دل فرمانده را دچار بيم و هراس نكرد و با شجاعت فيل مسلّح را كشت و سربازان سوار بر فيل و پناه گرفته در كنار او را فراري داد و البته در همين نبرد پر افتخار، در نهايت به فيض شهادت رسيد و توسط فيل ها پايمال شد. بلافاصله دو پسر مختار «حكم و جبر» پرچم را برداشته، به ادامه راه پدر شهيد خود پرداختند و آنها نيز در اين راه به شهادت رسيدند.(1)مختار نيز لباس رزم پوشيد و خواست به برادر و پدر خود ملحق شود كه عمويش سعد ثقفي مانع وي شد.

مادر

مادر مختار زني به نام «دومه» دختر عمرو بن وهب بن معتب است كه در جرياني شگفت به ازدواج ابوعبيده درآمد.

ابوعبيده در خواب ديد گوينده اي به او مي گويد: براي ازدواج به سراغ «دومه» برو . در اين صورت هيچ ملامت گري تو را سرزنش نخواهد كرد. ابوعبيده اين خواب را با نزديكانش در ميان گذاشت و با مشورت آنها و تأييد صلاحيت خاندان و شخص دومه توسط نزديكانش به خواستگاري وي مي رود و اين ازدواج سر مي گيرد.

شگفت تر آنكه مادر در ادامه زندگي دوبار آينده درخشان فرزند خود مختار را مي بيند و بشارت عظمت و سيادت آينده وي را مي شنود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1  . در انساب الاشراف تنها از حَكَم ياد مي كند و او را برادر ابوعبيده مي داند.


| شناسه مطلب: 77534