بخش 4
سودای محبت آه مظلومی طفل عاشق زاده یا سپاه اشک گل پرپر زهرای سه ساله کودکی دلباخته ای زائران قبر رقیه(علیها السلام) نظر کنید شکوه از اعداء دل سوزان رقیه(علیها السلام) پهلو شکسته کنج ویرانه انتظار قبله عظیم بلبل گلزار زهرا کبود از تازیانه رحمت عام آه سوزان ماه منیر شام قبله راز خوناب جگر نیروی حق سودای محبت فخر تاریخ گوهر یکدانه یکدانه گوهر دریای محبت دشت مخوف غنچه نشکفته پذیرایی در خور قبله نما غنچه نشکفته پرپر ماه خون گرفته کلبه احزان دل هستی شرر گرفت سایه دیوار اشک خونین دولت وصل خلوتگه راز راز پنهان گوهر مقصود مرغ شباهنگ آتش غم گوهرهای اشک چلچراغ اشک لحظه شیرین منای عشق گلستان وجود درد هجر نقد جان یوسف فاطمه آفتابی دمیده شمع شب تار
صفحه 151 |
مرگ اين دُخت سه ساله شاميان و شام را *** با خبر از راه حق، چون خطبه سجاد كرد
كس نبود در شام آگه از علي و از حسين *** مكتب آل علي با مرگ خود ايجاد كرد
در دل شب شد سر شه شمع و او پروانه اش *** شور عشقش سوخت هم خاكسترش بر باد رفت
بود رأس شه گل و او بلبل و آن سرخ گل *** بلبل بشكسته پر را از قفس آزاد كرد
هديه كس از بهر دختر مي فرستد رأس باب *** آل سفيان خوب اولاد علي را شاد كرد
كرد كار خون بابش، اشك آن طفل يتيم *** واژگون بر فرق دشمن كاخ استبداد كرد
بهر غسلش حاجت آبي نبود غسّاله را *** چون زاشك زينب و كلثوم استمداد كرد
برد او جاي كفن رخت اسيري زير خاك *** بين وفاداري او كز بي كفنها ياد كرد
آهنين بندي كه با خود برد همره زير خاك *** در فناي خصم، كار پتكي از پولاد كرد
در رثايت اي سه ساله دختر شاه شهيد *** خوشدل از سوز جگر اين ناله و فرياد كرد
علي اكبر خوشدل
صفحه 152 |
سوداي محبت
كسي كه محنت ايام ديد من بودم *** به كودكي ز جهان دل بريد من بودم
كسي كه شاه شهيدان، چو جان در آغوشش *** ز روي مهر و وفا پروريد من بودم
شرر به جان من افتاد سوختم چون شمع *** كسي كه بهره ز عمرش نديد من بودم
شدم سه ساله ز سر رفت سايه پدرم *** كسي كه داغ پدر زود ديد من بودم
به نيمه شب ز پي كاروان به دامن دشت *** كسي كه پاي برهنه دويد من بودم
كسي كه وصل جمال پدر به قيمت جان *** زفرط مهر و محبت خريد من بودم
نداشت سود دگر زندگي زبعد پدر *** كسي كه قطع شد او را اميد من بودم
يزيد رو سيه از كرده هاي خود شد، ليك *** كسي كه شد به جهان رو سفيد من بودم
كسي كه روح محبت زمهر و عشق و وفا *** به جسم خسته ذرّه دميد من بودم
صفحه 153 |
آه مظلومي
عمه جان، امشب ز هجر باب افغان مي كنم *** من پريشانم جهاني را پريشان مي كنم
گرچه من طفلم وليكن طفل عاشق زاده ام *** اقتدا بر باب خود، شاه شهيدان مي كنم
باب من جان داد و تن بر ذلّت و خواري نداد *** پيروي من از شه آزاد مردان مي كنم
خشت بالين، خاك بستر، كنج ويرانم وطن *** آنچه بابم خواست، در راه خدا آن مي كنم
با يزيد دون بگوئيد از من ويران نشين *** خانه ظلم ترا، با ناله ويران مي كنم
اي جنايت كار، من با روي سيلي خورده ام *** اين شب تاريك را، صبح درخشان مي كنم
اي ستمگر، زآه مظلومي من بنما حذر *** كاخ بيداد ترا، با خاك يكسان مي كنم
رأس بابش را چو آوردند، بوسيد و بگفت *** ميهمان من، فداي مقدمت جان مي كنم
هيچ مي پرسي چرا شد صورت طفلت كبود؟ *** با تو بابا درد دل امشب فراوان مي كنم
غم مخور صالح كه آيم من به وقت مُردنت *** تلخي جان دادنت را سهل و آسان مي كنم
احمد صالح
صفحه 154 |
طفل عاشق زاده يا سپاه اشك
باب خود امشب در اين ويرانه مهمان مي كنم *** زينت دوش نبي را، زيب دامان مي كنم
موي من در خردسالي گر پريشان شد چه غم *** عالمي را زين پريشاني، پريشان مي كنم
ميزبان گردد خجل گر بي خبر مهمان رسد *** عذرخواهي ز تو اي فرخنده مهمان مي كنم
ماه رويت چون به زير ابر خون پنهان شده *** چهره ات را شستشو با آب چشمان مي كنم
قصدم اينست از جنايات يزيد آگه شوي *** ورنه اي بابا، رخم را از تو پنهان مي كنم
گر تو كردي كربلا را مركز عشق و وفا *** منهم اين ويرانه را يك شعبه از آن مي كنم
كُنج ويران، با سپاه اشك و آه خويشتن *** كاخ ظلم خصم را با خاك يكسان مي كنم
اين جوابي بود «انساني» به آن شاعر كه گفت *** عمه جان، امشب ز هجر باب افغان مي كنم
علي انساني
صفحه 155 |
گل پرپر
آمدي بابا، ببين مشتاق ديدارم هنوز *** خلق خوابيدند و من از هجر بيدارم هنوز
بارها جان دادم از هجرت وفايم را ببين *** باز در هنگام وصلت جان به لب دارم هنوز
شمر، سيلي بر رخم زد تا نگويم نام تو *** ليك باشد نام نيكوي تو گفتارم هنوز
يكشب از اشتر فتادم بس كه زجرم زجرداد *** مدتي زين ماجرا بگذشته بيمارم هنوز
عمه ام زينب زمادر مهربانتر با منست *** مي دهد شبها تسلّي بر دل زارم هنوز
گرچه از بي طاقتي بنشسته مي خواند نماز *** با چنين احوال مي باشد پرستارم هنوز
گل چو شد روئيده ديگر همنشين خار نيست *** من شدم پرپر ولي آزرده از خارم هنوز
اين شنيدم تشنه لب رفتي سفر بابا ببين *** آب دارم بر تو در چشم گهر بارم هنوز
«سازگارا» فخر كن، بر گوي تا پايان عمر *** من مصيبت خوان براي آل اطهارم هنوز
غلامرضا سازگار ـ ميثم
صفحه 156 |
زهراي سه ساله
كيست اين دختر كه جانها را به خودپروانه كرده؟ *** كيست اين دلبر كه عشقش شيعه را ديوانه كرده؟
كيست اين گوهر كه مسكن در دل ويرانه كرده؟ *** ناز او دارد خريدن، نام او بس دلفريب است
آنكه مي گويند زهراي سه ساله، اين غريب است
* * *
كيست اين دختركه رنج و محنت و هجران كشيده؟ *** كيست اين عاشق كه طوفان در ره جانان كشيده؟
جذبه حُسنش مرا بر شام از ايران كشيده *** بارگاهش خار چشم زمره سفيانيان است
سيزده قرن است قبرش قبله ايرانيان است
* * *
كيست اين بي آشيان كاندر دل ما خانه دارد *** آشنايي بين نظر با مردم بيگانه دارد
او سفير زينب است، اينجا سفارتخانه دارد *** بي رضايش زائر زينب شدن معنا ندارد
گر نبوسي قبر او پاسپورت تو ويزا ندارد
* * *
كيست اين دختر كه نور هر دو چشمان پدر بود؟ *** كاندر اين ويرانه دائم چشم گريانش به در بود
صفحه 157 |
ميوه قلب حسين از قتل بابا بي خبر بود *** تا شبي صبرش سرآمد قاصد غم از درآمد
او پدر مي خواست امّا در طبق خونين سرآمد
* * *
گفت بابا گوي رگهاي گلويت كه بريده؟ *** يوسف زهرا، چرا پيراهنت از تن دريده؟
دخترت امشب تو را بر قيمت جانش خريده *** حمد لله يار خود را از كف دشمن گرفتم
تو نداري دست بابا، من ترا دامن گرفتم
* * *
كودكي دلباخته
عشق برقي زد همانند شهاب *** عرش حق شد جلوه گر اندرخراب
كودكي معشوق خود را يافته *** وه چه كودك، كودكي دلباخته
پيشتازان در مقام عشق دوست *** در خرابه جملگي مهمان اوست
گه سكينه، گاه زينب، گه رُباب *** مي دهندش وعده ديدار باب
او ندارد صبر حتّي يك نفس *** در سرش سوداي ديدار است و بس *** گشته جانش متصل با جان باب
مي زند فرياد بابا، باب، باب *** ناله اش چون موج دريا پر طنين
سينه سوز و جان گداز و آتشين *** مي رسد اين ناله اش هرجا به گوش
ولوله افكنده در شام خموش *** اين سفير كربلا دارد پيام
صفحه 158 |
دشمنان را زهر مي ريزد به كام *** زينب آن دُخت عليّ مرتضي *** عرش پيماي مقام ارتضاء
مانده در كار رقيه ناتوان *** از كجا آرد زباب او نشان
چاره ساز هر غم و درد و بلا *** آن حسين تشنه كام كربلا
خود به ميدان آمد اندر جمع شان *** شمع شد در محفل پر رنج شان
با دو دستِ دخترِ غم ديده اش *** در بغل بگرفت نور ديده اش
سلطاني شيرازي
اي زائران قبر رقيه(عليها السلام) نظر كنيد
اين بارگاه كيست چنين روح پرور است *** آكنده از صفا و چه زيبا منوّر است
قبر رقيّه نوگلي از باغ مصطفي است *** از عطر پاك تربتش اينجا مطهّر است
اينجا خرابه بوده، چنين گشته است بهشت *** چون جاي اولياي خدا، عرش انور است
هر وقت نظر كنم به ضريح مطهّرش *** قلبم لبالب از غم و اندوه و آذر است
در خود توانِ وصفِ كمالش نديده ام *** زيرا كمال او زتوانم فراتر است
گرچه زدرد بي پدري چون كباب شد *** ليكن در آسمان ادب همچو اختر است
اي زائران قبر رقيّه نظر كنيد *** اينجا محل زينب و سجاد اطهر است
صفحه 159 |
سيد موسي حافظ موسي زاده
شكوه از اعداء
آنكه دارد شكوه ها از كينه اعدا منم *** و آنكه در ويرانه كرده منزل و مأوا منم
آن سه ساله دختري كز ظلم و بيداد يزيد *** روبرو شد با سر بُبريده بابا منم
آنكه سرمشق شهامت از پدر آموخته *** در كلاسِ نهضتِ خونين عاشورا منم
آنكه چون پروانه اي پروا، زِ بذل جان نكرد *** از غم بابا چو شمعي سوخت سرتا پا منم
آنكه از خار مغيلان پاي او مجروح شد *** همچنان آلاله اي مي سوخت در صحرا منم
آنكه لب را از لب خونين بابا برنداشت *** قيمت يك بوسه جان را داد بي پروا منم
ژوليده نيشابوري
دل سوزان رقيه(عليها السلام)
خواهي كه شود مشكلت اندر دو جهان حل *** دست طلب انداز به دامان رقيه
صفحه 160 |
كو مُلك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش؟ *** امّا بنگر مرتبت و شأن رقيّه
ديدي كه چسان كَنْد زبُن كاخ ستم را *** در نيمه شب آن دل سوزان رقيه؟!
خزائن الاشعار
پهلو شكسته
پدر، چو مادر پهلو شكسته ات زهرا *** ببين به صورت و بازوي خود نشان دارم
براي آنكه نبيند رخ مرا نيلي *** ز عمه ام به خدا روي خود نهان دارم
از آن شبي كه فتادم زناقه روي زمين *** اگر كه گوش دهي بر تو داستان دارم
به روي خار مغيلان زبس دويدم من *** هنوز آبله در پا از آن زمان دارم
در آن سياهي شب مادر تو را ديدم *** كه شوق ديدن او باز در جنان دارم
اگر كه فاطمه آن شب نبودي مي مردم *** كه هر چه دارم از آن مام مهربان دارم
* * *
كنج ويرانه
صفحه 161 |
اي محبّان، مدفنم گر كُنج ويران خانه شد *** خوب مي دانيد، جاي گنج در ويرانه است
گر صغيري و اسيري ويتيمي مرا *** بشنود هر عاقلي، از غصّه ام ديوانه است
كودكي بودم سه ساله ناز پرورد حسين *** رفتم از دنيا و قبرم كنج زندانخانه است
انتظار
انتظارم كشت تا بابا به فريادم رسيد *** بي خبر از ديگران، تنها به فريادم رسيد
از فراز ني نظر مي كرد بر حالم ولي *** فرصتي تا يافت در اينجا به فريادم رسيد
روز بي آبي به دشت كربلا مانند گُل *** از عطش مي سوختم، سقّا به فريادم رسيد
آن شبي كز ناقه عريان فتادم روي خاك *** مانده بودم بي معين، زهرا به فريادم رسيد
لحظه اي كز راه ماندم بر رخم سيلي زكين *** خصم مي زد، زينب كبري به فريادم رسيد
محمود تاري
صفحه 162 |
قبله عظيم
اي بارگاه كوچك تو قبله اي عظيم *** وي روضه مبارك تو روضه نعيم
باشد حريم اقدس تو قبله گاه دل *** تا خفته چون تو جان جهاني در آن حريم
هم دختر امامي و هم خواهر امام *** هم خود كريمه هستي و هم دختر كريم
قَدرت همين بس است كه خوانند اهل دل *** حق را به آبروي تو اي رحمت نعيم
يك دختر سه ساله و اين مرتبت دگر *** گيتي بود ززادنِ همچون توئي عقيم
اي نور چشم زاده زهرا رقيه جان *** هر چند كوچكي تو، بود ماتمت عظيم
درياي صبر را تو فروزنده گوهري *** زان دشمنت به رشته كشيد، اي درّ يتيم!
آن شب كه جاي، گوشه ويرانه ساختي *** روشنگرت سرشك بود و آه دل نديم
تا قلب اطهرت زفراق پدر گداخت *** از مرگ جانگداز تو دلها بود دو نيم
شد منهدم بناي ستمكاري يزيد *** از آه آتشين تو اي دختر يتيم
صفحه 163 |
آباد شد خرابه شام از جلال تو *** امّا خراب گشت زبُن كاخ آن لئيم
خواهم كه بر مزار تو گردم شبي دخيل *** خواهم كه در جوار تو باشم شبي مقيم
بي مهر هشت و چهار مؤيّد مجو بهشت *** چون مي رسي به جنّت از اين راه مستقيم
سيد رضا مؤيد
بلبل گلزار زهرا
كاروانا! بي من بي كس مرو جامانده ام *** در بيابان مصيبت خيز، تنها مانده ام
زينت آغوش بابا بودم امّا اي دريغ *** همنشين با خار و دور از چشم بابا مانده ام
پا برهنه بس دويدم چاره اي پيدا نشد *** حال با پاهاي زخمي، بي مداوا مانده ام
در شب تاريك هول انگيز در دشت غريب *** ساربان ديگر مران، از كاروان جا مانده ام
دادرس تنها تو بودي عمه جان، آخر چه شد *** من به دست تو امانت بودم، اما مانده ام
بي كس و بي خانمانم، خسته و افسرده دل *** بلبل گلزار زهرايم، به صحرا مانده ام
صفحه 164 |
كبود از تازيانه
بيا بابا، ببين چشم ترم را *** بپرس از عمه، حال مضطرم را
دلم خواهد پدرجان، بار ديگر *** گذاري روي دامانت، سرم را
بهار من نگر; باد خزان ريخت *** زطوفان غمت، برگ و برم را
تو رفتي از برم، سنگ ملامت *** شكست از راه كين بال و پرم را
تو رفتي و به سيلي سرخ كردند *** رخ از برگ گل، نازكترم را
زناقه من فتادم اي پدر جان *** طلب كردم به ياري مادرم را
در آن صحرا، ز كينه كرد دشمن *** كبود از تازيانه، پيكرم را
عدو از ضرب سيلي كرد نيلي *** چو افتادم زناقه اي پدرجان
ژوليده نيشابوري
رحمت عام
لبريز شهد عاطفه جام رقيه است *** آواي مهر جان كلام رقيه است
جانسوز و كفر سوز و روانسوز و ظلم سوز *** در گوشه خرابه كلام رقيه است
چون او كسي به عهد محبت وفا نكرد *** اين سكّه تا به حشر به نام رقيه است
با دستهاي كوچك خود نخل ظلم كند *** عاليترين مرام، مرام رقيه است
صفحه 165 |
يك جمله گفت و كاخ ستم را به باد داد *** خونين ترين پيام، پيام رقيه است
آن قصّه اي كه خاطره انگيز كربلاست *** افسانه خرابه شام رقيه است
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق *** عشق حسين رمز دوام رقيه است
گاهي به كوه و دشت و گهي در خرابه ها *** در دست عشق دوست، زمام رقيه است
هر كس دلي به دست حبيبي سپرده است *** پروانه هم، غلام غلامِ رقيه است
محمد علي مجاهدي ـ پروانه
آه سوزان
من سه ساله دختر مظلومه سلطان دينم *** يادگار طا و ها و نور چشم يا و سينم
نوگل باغ محمد(صلي الله عليه وآله) ميوه بستان زهرا *** گلبن خوشبوي گلزار اميرالمؤمنينم
اختري از آسمان عشق و ايمان و اميدم *** چاره ساز مردم بيچاره روي زمينم
قبله حاجات هر آزاده باشد آستانم *** زانكه دست مادرم زهرا بود در آستينم
صفحه 166 |
گر زمين كربلا شد مركز عشق و شهادت *** شام هم شد شعبه اي زآن مركز عشق آفرينم
گوشه ويرانه گر از دل كشيدم آه سوزان *** رشته عمر ستمگر سوخت زآه آتشينم
گر زسيلي گشت نيلي كُنج ويران ماه رويم *** ارثيه بردم ززهرا مادر محنت قرينم
بود جاي مادر من، عمّه ام زينب پرستار *** آن زمان كز شدت تب سوخت چشم نازنينم
لاله سرخ شهادت، شاهد بزم محبّت *** جان نثار مكتب ارزنده اسلام و دينم
هركه امروز از ره اخلاص روآرد به سويم *** شافعش فردا به نزد ذات ربّ العالمينم
«حافظي» باشد خدايي، طبع موزون تو، آري *** هرچه داري هست از لطف خداوند مبينم
محسن حافظي
ماه منير شام
اي اختر مدينه و ماه منير شام *** برآفتاب روي تو هر روز و شب سلام
تو فاطمه نژادي و نامت رقيه است *** نور دل حسيني و پرورده كرام
صفحه 167 |
هم خود كريمه هستي و هم زاده كريم *** هم خواهر امامي و هم دختر امام
چشم اميد ماست به سويت تمام عمر *** روي نياز ماست به كويت علي الدوام
در رشته اسارت اگر جان سپرده اي *** سررشته امور به دستت بود مدام
اي رفته پابه پاي اسيران دشت خون *** تا دير و تا خرابه و زندان و بزم عام
هم محمل مجاهده دختر علي *** هم سنگر مبارزه چارمين امام
پيدا بوَد كه واقعه دشت كربلا *** با جان نثاري توبه ويرانه شد تمام
تفسير خون سرخ حسيني به مرگ تست *** اي يادگار خون خدا در ديار شام
مهرت چراغ محفل ارباب معرفت *** قبرت براي اهل نظر مركز پيام
دلها به سوي تُست پس از سالها هنوز *** اي گنبدت منادي پيروزي قيام
ما را بر آستان تو روي ادب همه *** ما را به پيشگاه تو عرض دعا تمام
با دستهاي كوچكت از ما بگير دست *** در صحنه هاي عالم و در عرصه قيام
صفحه 168 |
سيد رضا مؤيد
قبله راز
روشني بخش شهر شام منم *** دختر شاه تشنه كام منم
صدف بحر عشق را گهرم *** زيب آغوش باب و مام منم
آنكه از هجر باب مي ناليد *** كنج ويرانه صبح و شام منم
آن سه ساله كه ظلم و جور و ستم *** گشت در حق او تمام منم
آنكه آزادگي و آزادي *** ايده اش باشد و مرام منم
آنكه در دفتر شهيدان كرد *** از سر شوق ثبت نام منم
اي رقيه گل رياض حسين(عليه السلام) *** خادم درگهت حسام منم
سيد مهدي ميرآفتاب ـ حسام
خوناب جگر
شيعيان، شرح شب تار مرا گوش كنيد *** قصه ديده خونبار مرا گوش كنيد
مو به مو راز دل زار مرا گوش كنيد *** داستان من و دلدار مرا گوش كنيد
روزگاري به سر دوش پدر جايم بود *** ساحت كاخ شرف، منزل و مأوايم بود
ديده مام و پدر، محو تماشايم بود *** مهر و مه، مات ز رخسار دل آرايم بود
صفحه 169 |
شبي از هجر پدر با غم دل سركردم *** دامن خويش زخوناب جگر تر كردم
سر خونين پدر را به طبق تا ديدم *** من از اين، واقعه چون بيد به خود لرزيدم
گفتم اي جان پدر، من به فداي سر تو *** اي سر غرقه به خون، گو چه شده پيكر تو؟
كاش اينگونه نمي ديد تو را دختر تو *** بنشين تا كه زنم شانه به موي سر تو
غم مخور، آنكه زند موي تو را شانه منم *** تو مرا شمع شب افروزي و پروانه منم
اي سر غرقه به خون، از ره دور آمده اي *** طالب فيض حضورم به حضور آمده اي
دوست دارم كه مرا از قفس آزاد كني *** همره خود ببري، خاطر من شاد كني
راحت اين طاير خود از كف صيّاد كني *** وز ره لطف به ژوليده دل امداد كني
كو بود شاعر در بار تو اي خسرو دين *** باش او را به قيامت زكرم يار و معين
ژوليده نيشابوري
نيروي حق
صفحه 170 |
جز من به كودكي چه كسي قامتش خميد *** طفل سه ساله محنت صد ساله را كشيد
شب زنده داري من و ويران نشينيم *** ارثي است كز علي به من خسته دل رسيد
از بس نشسته گرد يتيمي به چهره ام *** گويي به كودكي شده موي سرم سپيد
من دختري مجاهد و آزاد زاده ام *** رسم جهاد يافتم از خسرو شهيد
بعد از شهادت پدرم در ديار شام *** حق را براي مردم حق جو كنم پديد
بي اسلحه بدون قوا، آمدم، ولي *** از من شكست يافت به نيروي حق، يزيد
با آنكه كاخ ظلم زمن گشته واژگون *** مظلومتر، زمانه زمن، دختري نديد
وقت وفات داد برايم سر پدر *** آنكو كه مادرش جگر حمزه را جويد
غلامرضا سازگار
سوداي محبت
شب ويران نشينان را سحر نيست *** كسي را از غم ايشان خبر نيست
برو در محفل ايشان كه بيني *** به جز نور حقيقت جلوه گر نيست
صفحه 171 |
برو با اهل دل سوداگري كن *** كه سوداي محبت را ضرر نيست
بترس از ناله شب زنده داران *** كه آه دردمندان بي اثر نيست
درخت نيكنامي را تو بنشان *** نهال بدفعالي را ثمر نيست
هنرمندي بود دفع ستمگر *** ستم بر ناتوان كردن هنر نيست
گذر كن سوي شام غم نصيبان *** در آن ويرانه اي كش بام و در نيست *** چه خوش بزمست بزم شب نشينان
كه نقل بزمشان جز چشم تر نيست *** غذاي شب نشينان خرابه
بجز خون دل و اشك بصر نيست *** شنيدم دختري از شاه مظلوم
كه در دنيا از او مظلومتر نيست *** چنين با عمه اش از سوز دل گفت
چرا عمه، زبابايم خبر نيست؟ *** به دل جز حسرت وصلش ندارم
مرا غير از هواي او به سر نيست *** مرا در اين دل شب آرزويي
به غير از ديدن روي پدر نيست *** تو خسرو، شرح اين غم مختصر كن *** كه شرح غم نصيبان مختصر نيست.
سيد محمد خسرو نژاد
فخر تاريخ
چون ياد كنم از دل سوزان رقيه *** سوزد دلم از رنج فراوان رقيه
از روز ازل تا به ابد ديده نبيند *** شامي چو شب شام غريبان رقيه
صفحه 172 |
در نيمه شب آرزوي روي پدر داشت *** شد رأس پدر زينت دامان رقيه
جان را به فداي سر خونين پدر كرد *** جان همه عشاق به قربان رقيه
جان داد اگر گوشه ويران به غريبي *** گرديده جهان واله و حيران رقيه
كو كاخ يزيد و چه شد آن ظالم خونخوار، *** كو كرد ستم اين همه بر جان رقيه
شد محو از او كوكبه و جاه و جلالت *** امّا بنگر منزلت و شأن رقيه
خود گشت سيه رو به جهان آنكه سيه كرد *** از سيلي كين عارض تابان رقيه
بر اهل ولا شد حرمش كعبه حاجات *** چشم همه باشد سوي احسان رقيه
امروز شده خود به جهان بي سرو سامان *** آنكس كه به هم زد سرو سامان رقيه
صفحه 173 |
امروز به هر جانگري گشته زاخلاص *** هر بنده آزاده ثناخوان رقيه
يا رب، به سر پاك حسين و غم زينب *** بر چشم تر و سينه سوزان رقيه
كن قسمت ماطوف حريمش زره لطف *** بخشا زكرم جرم محبان رقيه
ميزد رقم اين شرح غمش را و به دل داشت *** خسرو هوس ديدن ايوان رقيه
سيد محمد خسرو
گوهر يكدانه
من ز جان دادن در اين ويرانسرا پروا ندارم *** شمع بزم عاشقانم يك جهان پروانه دارم
من به بحر طاوها و ياوسين درّ ثمينم *** گنج ثار الله ام و جا كُنج اين ويرانه دارم
تا سرو سامان دهم بر نهضت سرخ حسين *** پايگاهي جاودان در شام محنت خانه دارم
مي پذيرم آشناي دين و قرآن را به درگه *** دشمني با دشمنانِ از خدا بيگانه دارم
صفحه 174 |
بر يزيد بي حياي خيره سر پيروز گشتم *** زين ظفر بر درگه حق سجده شكرانه دارم
گر كنم در دادگاه داوري از او شكايت *** شكوه ها از دستيارش زاده مرجانه دارم
شاهد من پاي مجروح است از خار مغيلان *** و آن كبودي ها كه از ضرب سنان بر شانه دارم
از غم هجر پدر، و زداغ جانسوز برادر *** ناله هاي زار همچون اُستن حنّانه دارم
زان شبي كآمد به سروقتم پدر با سر، چه گويم *** خاطرات جانگدازي زآن شه فرزانه دارم
بارالها! من «فراهي» ذاكر آل رسولم *** كآرزوي مدفن آن گوهر يكدانه دارم
عزيزالله فراهي كاشاني
يكدانه گوهر
چه مِي بود اينكه در پيمانه كردي؟ *** كه عالم را از آن ديوانه كردي
نمي دانم چه كردي كز غم خود *** جهان را تا ابد غمخانه كردي
گرفتي دين و دادي هستي خويش *** حقيقت همّتي مردانه كردي
سراپا سوختي چون شمع خود را *** چه جانها گرد خود پروانه كردي
نه تنها سوختي از آشنا جان *** كه هم خون در دل بيگانه كردي
نهان از خويشتن يكدانه گوهر *** به شهر شام در ويرانه كردي
يزيد شوم را تا حشر رسوا *** ز شرح حال آن دردانه كردي
صفحه 175 |
محمدحسين صغير اصفهاني
درياي محبت
دمي كز غصه دل گفتگو كرد *** بيان قصّه سنگ و سبو كرد
شبي در گوشه ويرانه شام *** رقيه باب خود را آرزو كرد
گهي خوابيد و گه ناليد و گاهي *** به سوي زينب غمديده روكرد
گهي بادُرّ اشك خود پدر را *** در آن تاريكي شب جستجو كرد
زبس ناليد در آن نيمه شب *** قضا او را به آن سر رو به رو كرد
گرفت آن ماه خونين را در آغوش *** به اشك ديده او را شستشو كرد
همي با رأس بابا راز دل گفت *** همي از درد هجران گفتگو كرد
حكايتها زرنج كوفه و شام *** شكايتها زبيداد عدو كرد
چنان شد غرق در پاي محبت *** كه جان خود فداي جان او كرد
اگر جان داد در كنج خرابه *** ولي كاخ ستم را زير و رو كرد
زوصف او رقم زد هر كه خسرو *** براي خويش كسب آبرو كرد
سيد محمد خسرو
دشت مخوف
كاروان رفت و من سوخته دل جا مانده ام *** آه كز ناقه بيفتادم و تنها مانده ام
همرهان، بي خبر از من بگذشتند و دريغ *** من وحشت زده در دامن صحرا مانده ام
صفحه 176 |
در پي قافله بسيار دويدم امّا *** پايم از خار زره ماند و من از پا مانده ام
كودكي خسته و شب تيره و اين دشت مخوف *** چه كنم روبه كه آرم كه زره وامانده ام
اي پدر گر به سرم پا بگذاري چه شود *** كه در اين باديه از قافله من جامانده ام
در ميان اسرا مونس من زينب بود *** دور از عمّه خود زينب كبري مانده ام
زد مؤيد به حريم رضوي بوسه و گفت *** لله الحمد كه بر درگه مولا مانده ام
سيد رضا مؤيد
غنچه نشكفته
من غنچه نشكفته بستان حسينم *** من نوگل پرپر به گلستان حسينم
پژمرده گلي ريخته از گلبن زهرا *** من طفل نوآموز دبستان حسينم
من كودك معصومم و مظلوم رقيه *** از جسم حسينم من و وزجان حسينم
يك آه جگر سوز زسوز دل زينب *** يك قطره اشك از بُن مژگان حسينم
صفحه 177 |
من گنج نهان در دل ويرانه شامم *** من شمع شب افروز شبستان حسينم
آنشب كه به ديدار من آمد به خرابه *** وقتي پدرم ديد پريشان حسينم
همراه سر خويش مرا پاي بپا بود *** تا جنّت فردوس به دامان حسينم
جان بر سر سوداي غمش دادم و شادم *** كامروز حسين از من و من زان حسينم
قرباني حق شد پدرم شاه شهيدان *** فخر من از آنست كه قربان حسينم
روشن كن اين شام سياهم كه شعاعي *** از روي چو خورشيد درخشان حسينم
برپادشهان فخر از آن كرد رياضي *** كز لطف خدا بنده احسان حسينم
سيد محمد علي رياضي يزدي
پذيرايي در خور
دشمنان نقشه كشيدند و تفكّر كردند *** تا مرا دربدر و غرق تأثر كردند
مي كنم زير و زبر دولت پوشاليشان *** تا كه بر عكس شود آنچه تصور كردند
صفحه 178 |
آن سفيرم كه فرستاده مرا ثار الله *** از ره جهل به من فخر و تكبّر كردند
گفته ما همه احكام خدا بود و رسول *** حرف حق را نشنيدند و تمسخر كردند
ميهمان را كه به زنجير گران مي بندد؟ *** شاميان خوب پذيرايي در خور كردند
چونكه غربت زده و خاك نشينم ديدند *** بازر و زيورشان ناز و تفاخر كردند
پيش چشم من غارت زده همسالانم *** زينت گوش خود آويزه اي از درّ كردند
آستين كرده ام از شرم حجاب رويم *** پيش آنانكه به سر معجر و چادر كردند
دست در دست پدر گشته تماشاگر من *** چشمم از غصّه پر از اشك تحسّر كردند
لحظه اي داغ عزيزان نرود از يادم *** وه كه از غصه دل كوچك من پر كردند
اي خوش آنانكه «حسان» يار عدالت گشتند *** يا زاهل ستم اظهار تنفّر كردند
حبيب الله چايچيان
قبله نما
صفحه 179 |
اي پدرجان، زكجا آمده اي؟ *** سوي ويرانه چرا آمده اي؟
امشب اين كلبه شده وادي طور *** چون تو اي نور خدا آمده اي
وه كه بر درد پريشاني من *** امشب از لطف دوا آمده اي
اي پدر، بنده نوازي كردي *** كه به ويرانه سرا آمده اي
داشتم ديده به راهت همه شب *** ليك امشب برِ ما آمده اي
لطف كردي زكنار شهدا *** تو به نزد اسرا آمده اي
جان فداي قدمت مي سازم *** زآنكه سرساخته پا آمده اي
اي پدر بوسه زنم بر رخ تو *** چونكه از كرببلا آمده اي
به روي سينه ترا جاي دهم *** گرچه از طشت طلا آمده اي
سجده شكر بجا مي آرم *** چون توام قبله نما آمده اي
دگر از عقده دل دم نزنم *** تا تو اي عقده گشا آمده اي
لطف بنما و مرو از بر ما *** تو كه از مهر و وفا آمده اي
در جزا لطف تو و «ثابت» ما *** چونكه شافع به جزا آمده اي
قاسم استادي ثابت
غنچه نشكفته پرپر
بيا اي سر به ويران با من ويران نشين سركن *** بزرگي كن شبي را سر در اين بيت محقّر كن
اگر غنچه بخندد بازگردد گل شود غم نيست *** نظر اي باغبان بر غنچه نشكفته پرپر كن
صفحه 180 |
اگر از طشت ديدي عمّه را و چشم خود بستي *** نيم من عمه بگشا چشم و بر من ناز كمتر كن
زبان را نيست نيرويي كه گويم عمّه ممنونم *** تو بگشا لعل لب از او تشكر جاي دختر كن
اگر مي شد لب لعل تو از هم باز مي كردم *** ولي در دست من آنقدر نيرو نيست باور كن
نه جاي تو نه جاي من نه جاي عمه ام اينجاست *** مرا با خود ببر همراه و همبازي اصغر كن
علي انساني
ماه خون گرفته
اي ماه خون گرفته، كه امشب برآمدي *** نازم سرت به سركشي از دختر آمدي
تو باغبان عشقي و از دشت لاله ها *** در پيش يك چمن گل نيلوفر آمدي
دشمن گرفته كلبه ما را زچار سو *** اي دلنواز من، زكدامين درآمدي؟
راضي به زحمت تو نبودم كه اين چنين *** بر ديدن رقيه خود، با سرآمدي
جان مني كه بر لب من آمدي پدر *** عمر مني كه گوشه ويران سرآمدي
صفحه 181 |
اي از سفر رسيده، چه آوردي ارمغان؟ *** دست تهي چرا به بر دختر آمدي؟
يادم بود كه رفتي و اصغر به دوش تو *** اينك چرا بدون علي اصغر آمدي؟
از بزم ما خرابه نشينان دگر مرو *** اي ماه خون گرفته كه امشب برآمدي
سيد رضا مؤيد
كلبه احزان
اي كاش اشك ديده من بسترم نبود *** مي سوختم چو شمعي و خاكسترم نبود
بود اول مصيبت من غصه فراق *** دردا كه داغ هجر غم آخرم نبود
اي ماه من، به كلبه احزان خوش آمدي *** بي روي تو فروغ به چشم ترم نبود
خون جگر به خوان پذيرايي من است *** شرمنده ام كه سفره رنگين ترم نبود
اي روشن از جمال تو صبح اميد من *** در كودكي يتيم شدن باورم نبود
منزل به منزل آمدم امّاهزار حيف *** در راه شام سايه تو بر سرم نبود
صفحه 182 |
شد خورد استخوان من از تازيانه چون *** تاب تحمل اين همه در پيكرم نبود
ناز مرا به ضربت سيلي كشيد خصم *** بابا گمان نبر كه نوازشگرم نبود
تا زنده ام، به جان تو مديون زينبم *** جز او كسي به فكر من وخواهرم نبود
افتادم آن شبي كه ز ناقه به روي خاك *** از ترس مرده بودم اگر مادرم نبود
جز ديدن جمال امام زمان «شفق» *** در روزگار آرزوي ديگرم نبود
سيد محمد جواد غفورزاده شفق
دل هستي شرر گرفت
آن شب زعمه طفل سراغ پدر گرفت *** اختر زماهتاب خبر از قمر گرفت
هر روز نا اميدتر از روز پيش بود *** هر شب بهانه بيشتر از پيشتر گرفت
چشمي زخواب خالي و از اشك درد پر *** وزآب ديده اش دل هستي شرر گرفت
تا روي زرد خويش كند سرخ پيش خصم *** ياري زچشم خويش به خون جگر گرفت
صفحه 183 |
هرگه كه خواست آن سوي ويران رود زضعف *** در بين ره كمك زيتيم دگر گرفت
سر را چو ديد و با خبر از سر گذشت شد *** ناچار دست كوچك خود را به سر گرفت
با دست بي توان ز رُخش خاك و خون زدود *** و آنگاه بوسه زان لب خشكيده بر گرفت
بس حرف داشت ليك توان بيان نداشت *** وز عمر كوته اش سخن او اثر گرفت
علي انساني
سايه ديوار
عمه، امشب خواب در چشم من افكار نيست *** حالتي دارم كه او را طاقت گفتار نيست
چون من بي كس يتيمي در تمام روزگار *** بي انيس و مونس و بي ياور و غمخوار نيست
روز در كنج خرابه در ميان آفتاب *** سايه اي بر سر مرا جز سايه ديوار نيست
در دل شب ها كه مرد و زن به خواب راحتند *** ديده اي جز چشم اشك افشان من بيدار نيست
جز كه بينم روي باب و در بر او جان هم *** ديگرم با هيچكس، در ملك امكان كار نيست
صفحه 184 |
زآتش اين غم كه نقد جان عالم را گرفت *** «جودي» افسرده را جز آه آتش بار نيست
ميرزا عبدالجواد جودي خراساني
اشك خونين
آسمان ديده هر شب پر زپروين مي كنم *** زاختران اشك اين ويرانه تزيين مي كنم
اي ستمگر، هرچه مي خواهي تو با ما ظلم كن *** سرنگون كاخ تو را با اشك خونين مي كنم
من به درگاه خدا با دستهاي كوچكم *** بهر مظلومان دعا، بهر تو نفرين مي كنم
سرخوش و سرمست در كاخ ستم بنشسته اي *** عاقبت رسوايت اي خودخواه و خودبين مي كنم
زنده شد آيين حق با كشتن مردان مرد *** من هم از جان، حفظ مرزدين و آيين مي كنم
دختري از آل طاهايم كه با عزم متين *** پاسداري از حريم آل ياسين مي كنم
گر سيه چون شام كردي شام را اي تيره روز *** با فروغ مشعل توحيد تزيين مي كنم
خوشه چين خرمن احسان من شد حافظي *** كز محبت لطف برآن زار مسكين مي كنم
صفحه 185 |
محسن حافظي
دولت وصل
وه كه امشب دامن جانان به دست آورده ام *** دامنش را در شب هجران به دست آورده ام
آنچه مي جستم به دشت و كوه و صحرا روزها *** نيمه شب در گوشه ويران به دست آورده ام
گرچه طفلم دل زدم مردانه بر درياي غم *** عاقبت اين گوهر تابان به دست آورده ام
كلبه ويران كجا و موكب بابم حسين *** دولت وصلش عجب آسان به دست آورده ام
دست از جان شسته ام با ديدن روي پدر *** جان چه باشد، زآنكه به از جان به دست آورده ام
آنچه را ديگر نمي گشتي ميّسر بهر ما *** من به سوز سينه نالان به دست آورده ام
تا گرفتم افتخار خدمت آل علي(عليه السلام) *** اي «مؤيد» اين همه عنوان به دست آورده ام
هر زمان بخشند لطف ديگري بر طبع من *** چون رضاي خاطر ايشان به دست آورده ام
سيد رضا مؤيد
صفحه 186 |
خلوتگه راز
چو آمد در برم جانانم امشب *** به تن آمد دوباره جانم امشب
بحمـد الله كه در خلوتگــه راز *** سر بابا است بر دامانم امشب
چو غنچه گل به لب دارد تبسّم *** گلم خندان و من گريانم امشب
گلم بردامن و من همچو بلبل *** به آه و ناله و افغانم امشب
ندارم من دگر اندوه در دل *** پدر گرديده چون مهمانم امشب
به غير از جان چه دارم تا كه سازم *** نثار مقدم جانانم امشب
لب خشكش ببوسم يا گلويش؟ *** در اين سودا عجب حيرانم امشب
شدم گر بي سر و سامان زهجرش *** پدر داده سر و سامانم امشب
«شريفي» از غم آل پيامبر(صلي الله عليه وآله) *** چو مرغان سحر نالانم امشب
عبدالحسين شريفي
راز پنهان
پدر اي عمه جان، از لطف ميهمان من است امشب *** چراغ دوده طاها به سامان من است امشب
سر خود را به دامان پدر طفلان نهند امّا *** زخوشبختي سر بابا به دامان من است امشب
گرفتم چونكه روپوش ازطبق شدمقصدم حاصل *** دگر بر خلق پيدا، راز پنهان من است امشب
نمي دانم بگريم يا بخندم در چنين حالت *** منم حيران و گردون نيز حيران من است امشب
صفحه 187 |
همان دشمن كه كرد اينسان پريشان خاطر ما را *** پريشان خاطر از تأثير افغان من است امشب
صبا سوي مدينه بگذر و با جده ام برگو *** كه زيب دامن تو زيب دامان من است امشب
مؤيد را جواز كربلا خواهم عطاكردن *** كه با اين شعر چشم او به احسان من است امشب
سيدرضا مؤيد
گوهر مقصود
سرت را اي پدر جان، زيب دامان مي كنم امشب *** به قربان سر دور از تنت، جان مي كنم امشب
چشيدم گرچه زهر هجر را از كربلا تا شام *** به داروي وصالت درد، درمان مي كنم امشب
ز راه لطف گر مهمان شدي بر دختر زارت *** ببين جان را فداي چون تو مهمان مي كنم امشب
به درياي غمت غرقم ولي بنگر در اين دريا *** به پا از موج اشك خويش طوفان مي كنم امشب
به جان تو قسم، ديگر نخواهم زندگاني را *** رها خود را زدرد و رنجِ دوران مي كنم امشب
به كف چون گوهر مقصود را دارم چه غم دارم *** كه خود گنجي نهان در كنج ويران مي كنم امشب
صفحه 188 |
من اين ويرانه را ماتم سراي خويش مي سازم *** پريشان تر چو اين جمع پريشان مي كنم امشب
فدايت جان شيرين مي كنم وز اين فداكاري *** هزاران همچو «ثابت» را نواخوان مي كنم امشب
قاسم استادي «ثابت»
مرغ شباهنگ
من اين ويرانه را از اشك دريا مي كنم امشب *** زدريا گوهر مقصود پيدا مي كنم امشب
سحرگاهان كه در خواب است چشم زاده سفيان *** به زاري سر به سوي حق تعالي مي كنم امشب
ندارم تاب هجران پدر زين بيشتر برجان *** زحق ديدار رويش را تمنّا مي كنم امشب
اگر چندي پدر پنهان بود از چشم ما ليكن *** من آن گم گشته را اي عمّه! پيدا مي كنم امشب
چو دانم ناله شب زنده داران بي اثر نبود *** به آه نيمه شب اين عقده ها وا مي كنم امشب
اگر منت گذارد بر من و آيد به بالينم *** بدين شكرانه جان قربان بابا مي كنم امشب
به گرد شمع رويش همچنان پروانه مي سوزم *** زمرگ خود در اين ويرانه غوغا مي كنم امشب
صفحه 189 |
ز دشمن هرچه ديدم من نگفتم تاكنون با كس *** ولي نزد پدر راز دل افشا مي كنم امشب
من آن مرغ شباهنگم كه از اين لانه ويران *** به ناگه آشيان برشاخ طوبي مي كنم امشب
من آن طفل صغير شاه دينم كز بر طفلان *** به جنت جاي در دامان زهرا مي كنم امشب
همان درّ يتيم زاده زهرا حسينم من *** كه همچون گنج در ويرانه مأوا مي كنم امشب
رقيّه آخرين قرباني شاه شهيدانم *** كه خود طومارمرگ خويش امضا مي كنم امشب
تأسّي كرده ام در كودكي بر مادرم زهرا *** كه با رخسار نيلي، ترك دنيا مي كنم امشب
منم دُخت حسين و قبله حاجات اهل دل *** همه درد مؤيد را مداوا مي كنم امشب
سيد رضا مؤيد
آتش غم
اي سيه رو، روز تو از شب سيه تر مي كنم *** عاقبت رسوايت اي خصم ستمگر مي كنم
اي يزيد دون من مظلومه ويران نشين *** واژگون كاخ تو را با ديده تر مي كنم
صفحه 190 |
با خروش ناله و با سيل اشك و موج آه *** زير و رو بنياد استبداد يكسر مي كنم
اين خرابه سنگر است و من حماسه آفرين *** خصم را نابود در دامان سنگر مي كنم
شد به دشت آرزوها گر بهار ما خزان *** ياد از آن دشت و وزآن گلهاي پرپر مي كنم
اشك دُرّ و گوهر است و ديدگان من صدف *** از صدف جاري به دامان، دُر و گوهر مي كنم
هر زمان دژخيمها سيلي به رويم مي زنند *** من فغان بر مادرم زهراي اطهر مي كنم
من كه چندين ماه همبازي اصغر بوده ام *** ياد از آن غنچه نشكفته پرپر مي كنم
گر پدر با سر به ديدارم بيايد من زشوق *** خويش را محو رخش از پاي تا سر مي كنم
گرچه سوزد حافظي در آتش عشق حسين *** باز هم من طبع او را شعله ورتر مي كنم
محسن حافظي
گوهرهاي اشك
سر خونينت امشب، زيب دامان مي كنم بابا *** رخ نورانيّت را بوسه باران مي كنم بابا
اگر با سر به ديدار رقيّه آمدي من هم *** فداي مقدم فرخنده ات جان مي كنم بابا
صفحه 191 |
تو از اين بيشتر با دختر خود مهربان بودي *** چه شد كين گونه از هجر تو افغان مي كنم بابا
شدي بر دخترت مهمان و اين ويرانه غم را *** زگوهرهاي اشك امشب چراغان مي كنم بابا
در اين ويرانسرا با تير آه و با سپاه اشك *** بناي زاده مرجانه ويران مي كنم بابا
اگر در كودكي گشتم پريشان روزگار امّا *** جهان را زين پريشاني پريشان مي كنم بابا
زرنج راه و زجر دشمنان حرفي نمي گويم *** اگر گويم جهان را بيت احزان مي كنم بابا
زما در مهربان تر بود بر من عمه ام زينب *** از او تقدير زآن لطف فراوان مي كنم بابا
زسوز دل سروده «حافظي» سوز درونم را *** به سويش گوشه چشمي زاحسان مي كنم بابا
محسن حافظي
چلچراغ اشك
آمدي با رأس خونين اي پدر *** لاله اي در دست گلچين اي پدر
خير مقدم ديدن ماه رُخت *** بر دلم بخشيده تسكين اي پدر
مي شود با چلچراغ اشك من *** امشب اين ويرانه تزيين اي پدر
اشك سرخ و چهره زرد، و تن سياه *** سفره ام گرديده رنگين اي پدر
صفحه 192 |
از غمت هر شب نخفتم تا سحر *** شاهد من بود پروين اي پدر
من گل نشكفته، پرپر گشته ام *** واي از بيداد گلچين اي پدر
هر چه تلخي ديده ام از راه شام *** شور عشقت كرده شيرين اي پدر
رونماي روي تو جان مي دهم *** چون مرا نَبْوَد به از اين، اي پدر
علي انساني
لحظه شيرين
گرديد شاد اين دل غمگينم اي پدر *** كامشب تو آمدي پي تسكينم اي پدر
رأس بريده تو وطشت طلا عجب *** باز اين چه صحنه ايست كه مي بينم اي پدر
امشب به ماه و زهره و پروين چه حاجتم *** هستي تو ماه و زهره و پروينم اي پدر
ويرانه گلشن من و من عندليب آن *** رخسار توست لاله و نسرينم اي پدر
بعد از گذشت واقعه تلخ كربلا *** اين ساعت است لحظه شيرينم اي پدر
امشب مگر تو آمدي تا به وقت مرگ *** باشي زمهر بر سر بالينم اي پدر
ترسم كه آسمان ندهد آنقدر امان *** تا ساعتي كنار تو بنشينم اي پدر
صفحه 193 |
اطفال شام نان تصدق به من دهند *** گويا گمان كنند كه مسكينم اي پدر
اين شعر جانگداز مؤيد قبول كن *** چون باز گفته قصه ديرينم اي پدر
سيد رضا مؤيد
مناي عشق
بيت الاحزان مرا امشب صفا دادي پدر *** با وصال خويش قلبم را شفا دادي پدر
زآتش هجران تو يك شب نه هر شب سوختم *** خوش به من در كودكي درس وفادادي پدر
خواستم تا در مدينه وصل ما حاصل شود *** حاجتم را گوشه ويران سرا دادي پدر
در مناي عشق رفتي يا به قربانگاه خون *** جان خود را در ره جانان كجا دادي پدر
بر عزاداران خود امشب به ويران سرزدي *** اجر نيكويي به اين صاحب عزا دادي پدر
من در آغوش تو هر شب داشتم جا مرحباً *** خويش را امشب به دامانم تو جا دادي پدر
همره خود بر مرا، تا اهل عالم بنگرند *** دخترت را نيز در راه خدا دادي، پدر
صفحه 194 |
نظم ميثم بُرد دل از دوستان و شيعيان *** كز كرم او را تو طبع دلربا دادي، پدر
غلامرضا سازگار ـ ميثم
گلستان وجود
رفت از كف، طاقت و تاب و توانم اي پدر *** سوي جانان رفتي و بردي تو جانم اي پدر
آن شنيدم ميهمان گشتي بر بيگانگان *** من مگر كمتر از آن بيگانگانم اي پدر
گرگمان داري نيايد ميهمانداري زمن *** امشب از رأفت بيا كن امتحانم اي پدر
جان به لب آمد مرا در انتظار روي تو *** بر لبم بگذار لب، بردار جانم اي پدر
يا بيا بنشين برم يا در برت بنشان مرا *** ميهمانم باش يا شو ميزبانم اي پدر
بعد از آن شب كه فتادم از شتر روي زمين *** عمّه غمديده ام شد پاسبانم اي پدر
خوب شد خواندي تو قرآن، رفع تهمت شد زما *** از شماتت سوخت مغز استخوانم اي پدر
غنچه نشكفته بودم در گلستان وجود *** كرد دشمن عاقبت بي باغبانم اي پدر
صفحه 195 |
سيد جواد مظلوم پور
درد هجر
در اين خرابه بي سر و سامانم اي پدر! *** از درد هجر سر به گريبانم اي پدر
امشب كه آمدي تو به سر وقت دخترت *** رونق گرفت كلبه احزانم اي پدر
پروانه سان به گرد سرت بال و پر زنم *** امشب شدي تو شمع شبستانم اي پدر
جايم هميشه بود به دامان لطف تو *** امشب بگير باز به دامانم اي پدر
كردي هميشه لطف به اطفال بي پدر *** من هم يكي زجمله يتيمانم اي پدر
بودي چو جان به پيكر طفل صغير خود *** از سوز هجر پيكر بي جانم اي پدر
مي خواستم كه پاي نهي بر سرم ز مهر *** با سر شدي زلطف، تو مهمانم اي پدر
محمود سيفي شيرازي
نقد جان
صفحه 196 |
آمدي و خاطرم را شاد كردي اي پدر *** امشب اين ويرانه را آباد كردي اي پدر
نقد جان دارم به كف بهر نثار مقدمت *** كز محبت دخترت را ياد كردي اي پدر
پاي گفتم مي نهي بر ديده، با سرآمدي *** در دلم شوري دگر ايجاد كردي اي پدر
مي شوم ممنون اگر امشب بماني پيش من *** زانكه در هر جا مرا امداد كردي اي پدر
گر مرا همراه خود بيرون از اين ويران بري *** طايري را از قفس آزاد كردي اي پدر
منكه چون صيدي اسير دام صياد تواَم *** از چه روشن خانه صياد كردي اي پدر
شستشو در چشمه چشمم دهم رخساره ات *** خوب شد اين چشمه را بنياد كردي اي پدر
تا نسازندم جدا از عمه ام اين جمله را *** هر شب از بالاي ني فرياد كردي اي پدر
تا رقيه نام من بگذاشتي در هر دو كون *** ناميم زين نام چون اجداد كردي اي پدر
خون هفتاد و دو تن با اشك من آميختي *** واژگون تا كاخ استبداد كردي اي پدر
همتت نازم كه تا اسلام ماند جاودان *** هر نفس پيكار با الحاد كردي اي پدر
صفحه 197 |
سينه آكنده چون دارد زغم «حلاج» را *** بهرهور از فيض استمداد كردي اي پدر
دارد اميد شفاعت از تو آن افسرده دل *** جاي چون در عرصه ميعاد كردي اي پدر
جعفر بابايي ـ حلاج
يوسف فاطمه
پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است *** عمه، مهمان نه كه جان من و جانان من است
كنج ويرانه شام و سرخونين پدر *** آسمان در عجب از اين سر و سامان من است
از بهشت آمده آقاي جوانان بهشت *** يوسف فاطمه در كلبه احزان من است
اوست موساي من و غمكده ام وادي طور *** آتش نخله طور از دل سوزان من است
ياد باد آنكه شب و روز، مرا مي بوسيد *** اينكه امشب سر او زينت دامان من است
گر لبش سوخته از تشنگي و سوز جگر *** به خدا سوخته تر از لب او، جان من است
مي زنم بر لب او بوسه كه الفت زقديم *** بين اين لعل لب و ديده گريان من است
بر دل و جان مؤيد شرري زد غم من *** كه پس از دير زمان باز غزل خوان من است
صفحه 198 |
سيد رضا مؤيد
آفتابي دميده
جان بر لب رسيده دارم من *** قد از غم خميده دارم من
سر در خون نهفته داري تو *** چشم در خون طپيده دارم من
ديگر اي مه، متاب كز رأفت *** آفتابي دميده دارم من
آه و افسوس، روي دامانم *** سر از تن بريده دارم من
ديده بگشا كه از غمت بابا *** رنگ از رخ پريده دارم من
باغبانا، زهجر بي تابم *** خار ماتم به ديده دارم من
يا سر از شوق ديدنش چون شمع *** اشك بر رخ چكيده دارم من
محمد تاري ـ ياسر
شمع شب تار
ديشب مه من، دلبر و دلدار كه بودي *** من فكر تو بودم، تو گرفتار كه بودي
در خواب تو را ديدم و بيدار شدم ليك *** اي دلبر گم گشته تو بيدار كه بودي
در طشت طلا ديده ات آن سو نگران بود *** آرام دل من، پي ديدار كه بودي
پيش نظرت گشت عدو مشتري من *** اي يوسف زهرا، تو خريدار كه بودي
صفحه 199 |
برگو به من از خواندن آن آيه قرآن *** در نقشه بر هم زدن كار كه بودي
ويرانه شده منزل ما خاك نشينان *** اي جان جهان گنج گهربار كه بودي
پروانه صفت گرد سرت گردم و سوزم *** تا فاش شود شمع شب تار كه بودي
زود از بر من رفتي و ناگفته بسي ماند *** جز ما تو مگر محرم اسرار كه بودي
سيد جواد مظلوم پور
فراق يار
من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرده خاموشم *** همه كردند غير از چند پروانه، فراموشم
اگر بيمار شد كس، گل برايش مي برند و من *** به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد برما *** شرار آتش است اين آب بر كامم نمي نوشم
ززهرا مادرم خود ياد دارم راز داري را *** از آن رو صورت خود را زچشم عمه مي پوشم
اگر گاهي رها مي شد زحبس سينه فريادم *** به ضرب تازيانه قاتلت مي كرد خاموشم
صفحه 200 |
فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن *** من آخر كودكم، اين بار سنگيني است بر دوشم
سپر مي كرد عمه خويش را بر حفظ جان من *** نگردد مهربانيهاي او هرگز فراموشم
دو چشم نيمه بازت مي كند با هستيم بازي *** هم از تن مي ستاند جان هم از سر مي برد هوشم
بود دور از كرامت گر نگيرم دست ميثم را *** غلام خويش را گرچه گنهكار است نفروشم
غلامرضا سازگار ـ ميثم
جلوه عشق
بخت با شاهد مقصود هم آغوشم كرد *** در شب غم زمي وصل قدح نوشم كرد
خواب بودم من و آمد پدرم در خوابم *** آنكه در ماتم او، دهر سيه پوشم كرد
خويش در دامنش افكندم و در گريه شدم *** او هم از لطف و كرم، سخت در آغوشم كرد
گله آغاز نمودم من و آن محرم راز *** گوش بر درد و غم اين دل پر جوشم كرد
ديد از آتش غم لاله صفت مي سوزم *** شبنم از اشك به جانم زد و مدهوشم كرد