بخش 1
پیشگفتار مقدمه مترجم مقدمه مؤلف پدران و اجداد سایه هائی بر گهواره دوران کودکی اندوهناک عقلیه بنی هاشم آژیر تندباد
شیر زن كربلا
یا زینب دختر علی (ع)
تالیف : دكتره بنت الشاطی
ترجمه : دكتر سید جعفر شهیدی
بسم الله الرحمن الرحيم
اين كتاب - چنانكه در نخستين مقدمه آن ميبينيد - چهل سال پيش ترجمه شده و بارها به چاپ رسيده است. نويسنده آن را بيشترِ كساني كه با تاريخ زندگاني اهلبيت اطهار آشنايند ميشناسند، او و ديگر مصريان، هر چند در محيطي زاده و نشأت يافتهاند، كه يكي از
مذهبهاي سنت و جماعت - مذهب شافعي - بر آن حاكم است، اما از توفيق محبت اهلبيت برخوردارند.
آنانكه به قاهره رفته و شب جمعهاي را به زيارت مشهد رأسالحسين و ستي (سيدتي) زينب - ع - گذراندهاند، ديدهاند كه گويي در حرم مطهر سيده معصومه مشرفاند. اما نبايد انتظار داشت كه بنت الشاطي، عقاد و ديگر نويسندگان مصري كه درباره خاندان رسول كتابي مينويسند، چون كساني بينديشند كه پدر در پدر از نعمت ولايت بهرهمند بوده و به علوّ مقام آن بزرگواران آشنايند.
اين نكته را از آنرو تذكر ميدهم كه شايد در اين كتاب گهگاه تعبيرها به چشم آيد كه بيان دارنده حق مطلب نباشد.
* * *
اما عقيله بنيهاشم؛ صديقه صغري زينب كبري - سلام الله عليها - را مقامي والاتر از آن است كه در اين صفحهها يا بيشتر از آن شناسانده شود.
اين خدمتگزار، در كتاب پس از پنجاه سال و زندگاني حضرت فاطمه - ع - سخناني از او را كه در كوفه و شام فرموده است آوردهام. در يكصد سال اخير كتابهايي مستقل در زندگاني اين بانو به فارسي و عربي نوشته شده و اين كتاب مختصر هم براي خود جايي دارد، اميدوارم بهرهبرندگان از آن مرا از دعاي خير فراموش نكنند.
بهمن ماه 1372
كتاب حاضراز جملهكتابهايي است كه اداره مجله الهلال منتشر كرده است. مؤلف فاضل آن دكتر عايشه بنت الشاطيء كه بر طريق سنت و جماعت است، زندگاني اجتماعي و سياسي زينب - سلام الله عليها دختر امير المؤمنين - عليهالسلام - را تجزيه و تحليل كرده، سپس مجموعهاي از صفات بارز اين بانوي عاليقدر را در قالبي ريخته و بدان بطلة كربل (شير زن كربلا) نام داده است. اگر از دريچه معتقدات شيعي بنگريم، شايد اين قالب از تمام جهت برازنده زينب - سلام الله عليها - نيست همچنانكه از نظر تاريخي نيز مطالب كتاب، خالي از نقاط ضعف نميباشد. ولي كساني كه اهل مطالعه و تحقيقند، تصديق خواهند داد كه مؤلف فاضل كتاب (شير زن كربلا) رنجي فراوان برده و تتبعي نيكو كرده و مطالبي گرانبها فراهم آورده است. همت آقاي مرعشي مدير محترم كتابفروشي حافظ، موجب شد كه اين كتاب به فارسي ترجمه شود و خدا را سپاسگزارم كه براي اين كمترين، چنين توفيق دست داد.
ناگفته نماند كه مؤلف بزرگوار به جهاتي كه بر مترجم پوشيده، داستانهاي چندي ذكر كرده است كه از نظر ما ضرورتي نداشت. از اين رو در ترجمه بعضي موارد، به اختصار پرداختم.
هر چند كه مجموع آن مطالب از يك يا دو صفحه كتاب متجاوز نيست، رعايت امانت ايجاب ميكرد كه تذكر داده شود.
بروجرد - تير ماه 1332 سيد جعفر شهيدي
بسم الله و له الحمد
كتابي كه از نظر خواننده ميگذرد، هر چند مواد آن از مدارك معتبر تاريخي گرفته شده، ولي تنها يك كتاب تاريخي نيست همچنانكه داستان محض هم نميباشد، اگر چه بصورت داستان نوشته شده است. اين كتاب سرگذشت زني است كه دستِ قضا، سنين زندگاني وي را در دوران پر حادثه و آشوبي واقع ساخت تا بتواند بر صحنه حكومت اسلامي، دور خود را بخوبي به پايان برساند، دوري كه كوچكترين توصيف آن اين است كه بگوييم: ارجمند بود. نام اين زن در تاريخ ما و تاريخ انسانيت با فاجعهاي دردناك همراه است؛ فاجعه كربلا. تاريخ نويسان همگي واقعه كربلا را يكي از نبردهاي مؤثر، در تاريخ اسلام و تشيع دانسته و بعض آنان، اين نبرد را خطرناكترين نبردهاي عالم اسلام ميدانند، و آن را در بنيانگذاريِ مذهب تشيع، عامل مؤثر بشمار آوردهاند! تاريخ نويسان معتقدند، خوني كه در اين نبردِ شوم ريخته شد، تاريخ سياسي و مذهبي ما را رنگين ساخته است و ما چگونگي آن را در خلال تاريخ مبارزاتِ شيعه و نبردهاي طالبيان مشاهده ميكنيم.
تاريخ نويساني كه داستان كربلا را به رشته تحرير درآوردهاند، وظيفه بزرگي كه زينب به عهده داشته، ناديده نگرفته و منكر عظمت آن نيستند، و بعض آنان بخاطر دقايق سختي كه وي در آن كارزار خونين طي كرده و براثر بردباري و مشاهده كشتگاني كه جسد آنان طعمه وحشيان و مرغان ميگشت، از خود نشان داده، وي را شير زن كربل ! ناميدهاند. ولي من معتقدم كه دور زينب با پايان اين نبرد خونين، خاتمه نيافت، بلكه آغاز دور او، پس از ختم جنگ است؛ چه از اين پس زينب ميبايست زنان اسيرِ بني هاشم را سر پرستي كرده و دفاع از كودك بيمار علي بن الحسين را بر عهده بگيرد و اگر زينب نبود، علي به قتل ميرسيد و با كشته شدن او خاندان امامت نابود ميگشت. زينب بايد از هدر شدن خون شهيدان جلوگيري كند و اگر بگويم موقعيت زينب پس از نبرد كربلا، سبب جاويدان ماندن اين خاطره است، گزاف نگفتهام. زينب پس از نبرد كربلا مدتي دراز زنده نماند، چه مصيبتهايي كه بر وي رسيد، طاقت فرسا بود. ليكن در مدت كوتاه حيات خويش، توانست در جان شيعيان، چنان آتش حزن را بر افروزد كه شراره آن تا امروز هم روشن است و كساني را كه ياري اهل بيت فرو گذاشتند، چنان با حسرت و پشيماني دست بگريبان ساخت، كه پوزش از چنان خطاي بزرگ براي ايشان ميراث مقدسي است كه قرنها پس از يكديگر آن را به ارث ميبرند. اكنون سخن خود را تكرار كرده و ميگويم: اين كتاب سرگذشتي بيش از زينب نيست كه تاريخ نويسانِ موثّق، پيش از من هم آن را به قلم
آوردهاند، سپس ديگران آن را در لفافههايي افسانه آميز، پوشانيدهاند كه از زيبايي و لطافت و خود نمايي خالي نيست.
من تا آنجا كه توانستم كوشيدم كه در خلال اين داستان، رنگ اصليِ تاريخ محفوظ ماند و اين لفافههاي زيبا نيز كه قيافه حقيقي اين بانوي بزرگ را نشان ميدهد. از بين نرود، جز در آنجا كه آن لفافهها، پنداري بوده و آن لباسها اوهام و خيالي بيش نباشد.
نتيجه كوشش من در تأليف اين كتاب، آن است كه تاريخ و داستان را در آميختهام تا صورت كسي را كه در پي ريزي تاريخ اسلام سهيم و در تاريخ انسانيت نمونه درخشاني ميباشد، جلوه دهم.
پدران و اجداد
خانواده پيامبر و دهها هزار مسلمان ديگر، با شوق و مراقبت كامل، منتظر شنيدن مژده ولادت طفلي هستند. دلها از محبّت نسبت به مادرِ طفل، سرشار و زبانها به دعاي وي در گردش است. زهرا دختر پيامبر، پس از آن كه با زادنِ حسن و حسين، دو چشم پدر را روشن ساخته و (محسن) طفل ديگر او نيز سقط شده است، طفل ديگري در خاندان نبوت ميزايد. لحظات انتظار به پايان رسيد و كساني را كه در انتظار ولادت طفل به سر ميبردند، مژده دادند، كه فاطمه دختر زاييد و پيغمبر او را زينب ناميد، تا خاطره دخترِ در گذشته خود (زينب) را كه اندكي پيش از ولادت اين طفل مرده بود، زنده نگاه دارد. زينب دختر بزرگ پيغمبر است، كه پسر خاله وي ابوالعاص بن ربيع بن عبدا لعزّي (پيش از نبوت محمدصلي الله عليه وآله وسلم او را به زني گرفت و چون محمد به نبوّت رسيد، زينب مسلمان شد و ابوالعاص اسلام نياورد. ليكن همچنان نسبت به زن خود مهربان ماند و دعوت قريش را كه خواهان جدايي وي از زينب بودند (بخلاف پسران ابولهب كه رقيه و كلثوم را رها ساختند) نپذيرفت. در جنگ بدر ابوالعاص نيز در زمره جنگجويان قريش اسير شد.
زينب كه در مكه ميزيست گردنبندي را كه مادر وي خديجه هنگام زناشويي بدو بخشيده بود، روانه داشت، تا فدايي شوهر خويش كرده و او را آزاد سازد. پيغمبر را از ديدن گردنبند رقّت گرفت و به صحابه فرمود: اگر مايليد اسير او را آزاد كنيد و فدايي را كه فرستاده است بدو باز دهيد. - آري مايليم! پيغمبر اسير را بدان شرط آزاد كرد كه زينب را به مدينه باز گرداند؛ چه اسلام ميان زن و شوهر جدايي انداخته و زينب ديگر نميتوانست در خانه ابوالعاص بماند. زينب به مدينه بازگشت و ابوالعاص در مكه، فراق زن دور افتاده خويش را تحمل ميكرد، سپس به تجارت شام رفت و دستهاي از مسلمانان، قافلهاي را كه وي در آن بود اسر گرفتند. ابوالعاص گريخته؛ پنهاني به مدينه آمد. و به خانه زينب پناهنده شد و زينب شوهر پيشين و پناهنده امروز را پذيرفت و چون پيامبر نماز بامداد را گزارد او بانك برداشت كه: - اي مسلمانان، من ابوالعاص بن ربيع را پناه دادهام. پيامبر بانك او را شنيد و اطرافيان خود را فرمود: شنيديد؟ - آري! - به خدا من تا كنون از اين واقعه مطلع نبودم. آنگاه پس از لحظهاي خاموشي فرمود: ادني فرد مسلمانان، ميتواند هر كس را پناه دهد همچنان خاموش و آرام نزد زينب كه در انتظار عكس العملِ فريادِ خود
بود، رفت و فرمود:
- او را گرامي دار ولي نزد تو نيايد كه بر او حلال نيستي. زينب كه از فرط خوشحالي ميلرزيد، گفت:
بلي به خدا سوگند! ولي آيا مال او را بدو نميدهيد؟ پدر او را پاسخ نگفت و نزد اصحاب خويش مراجعت كرد و دستهاي را كه قافله را اسير گرفته بودند، طلبيد و فرمود:
چنانكه ميدانيد اين مرد، خويش ماست و شما مالي از او به دست آوردهايد، خدا اين مال را روزي شما كرده ولي من دوست دارم شما نيكو كاري كرده، مال را بدو بدهيد! اگر هم نپذيريد مختاريد! گفتند:
- مال او را بدو ميدهيم!
ابوالعاص زن پيشين خود را وداع گفت و دوست سابق و شوهر خاله خود را ستود و به مكه رفت و وامهايي را كه بر عهده داشت پرداخت، سپس از مردم پرسيد: كسي را برذمه من وا ميمانده است؟ گفتند، نه، گفت:
پس بدانيد من مسلمان شدم! و از آنجا به مدينه مراجعت كرد تا با دوست خويش بيعت كند و براي بار دوم زينب را به زني بگيرد.
ليكن زينب براثر حادثهاي كه در راه مكه و مدينه براي وي روي داد درگذشت و چنان بود كه يكي از كافران به شكم او ضربتي زد و بر اثر آن ضربت. زينب طفلي را كه در شكم داشت سقط كرد.
مرگ زينب پدر وي را سخت آزرده و محزون ساخت، تا آنگاه كه دختر زاده وي متولد شد و پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم او را به نام دختر خويش زينب ناميد.
با ولادت زينب بانگ شادي از مردم مدينه برخاست. مدينه شهري است كه پيغمبر - ص - پس از سيزده سال كوشش و مجاهدت و تحمل ناملايمات، به خاطر بلندي نام دين خود، به آن شهر پناه آورده و مردم اين شهر او و اصحاب وي را پناه داده و در احترام و اكرام ايشان فرو گذاري نكردند. پيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم چندانكه زنده بود، اين اكرام را از خاطر دور نداشت و مردم مدينه را انصار خويش ناميد. سال ششم هجرت بود كه بر اثر ولادت زينب دختر عليعليه السلام فرياد شادي از مردم مدينه برخاست. زينب در نسب شريفترين و پاكيزهترين مولودي است كه قريش به خاطر دارد. مادر او زهرا گراميترين دختران پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم و در خوي و سرشت شبيهترين آنان بدوست. خدا او را برسه خواهر ديگر وي (زينب، ام كلثوم، و رغيه) برتري داد و مقدر فرمود كه سلاله پاكيزه اهل بيت از اين دختر باشد. پدر زينب علي بن ابيطالبعليه السلام پسر عم و وصي پيغمبر و نخستين كسي است كه در كودكي بدو گرويد و در دانش و تقوا و شجاعت جوانمرد قريش ميبود. جد پدري او پيغمبر و جد مادري وي خديجه دختر خويلد نخستين از مادران مؤمن و نزديكترين و عزيزترين زن پيغمبر در حيات و ممات است كه محمد به خاطر احترام وي، بيست و پنج سال زني ديگر را در زندگاني خود شريك نكرد و او نيز در روزهاي دشوار از شوي خود پشتيباني كرد و سختيها را كه پيغمبر در راه دعوت مردم بدينِ خويش از قريش ميديد، با مهرباني و دلجويي بر اوهموار ميساخت.هنگامي كه پيغمبر خبر رسالت خويش را با نزول سوره اِقْرَ از جبرئيل دريافت و ترسان و لرزان از غار حراء مراجعت كرد، خديجه بود كه او را اطمينان داد و بدو گرويد و تا آخرين دقايق زندگاني خويش در ايمان و عقيدت نسبت بدو ثابت ماند و در روزهائي كه بزرگان قريش و اشراف قبيله خديجه، محمد
صلي الله عليه وآله وسلم را به سحر و ديوانگي نسبت داده و در آزار و اذيّت او فروگذاري نداشتند، ايمان و وثوق خديجه نسبت به محمّد همچنان استوار بود و به گفته بودلي در كتاب پيامبر ، وي در ميان شش تن دينداراني كه بر روي زمين زندگي ميكردند و ثوق و ايماني بكمال داشت. در آن روزها خديجه در سني نميزيست كه تاب تحمل چنين سختيها را داشته باشد و در زندگاني گذشته خود، خويشتن را براي پيمودن اين مراحل دشوار، آماده نساخته بود، ليكن در سن پيري راضي شد كه زندگاني را بر خود دشوار و سخت نمايد و مشقت محاصره قريش را كه ميخواستند با گرسنگي، بنيهاشم را از پاي درآورند بر خويش هموار سازد. خديجه در اولين مراحل دوران سختي پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم در گذشت، ليكن وي توانسته بود براي شوهر خود ياراني مخلص فراهم آورد كه مرگ را بر دوري از وي ترجيح ميدادند، اما مرگ خديجه در اين هنگام دشواريهاي ديگري پيش آورد، چنانكه محمدصلي الله عليه وآله وسلم ديگر نتوانست در مكه بماند و ناچار از هجرت تاريخي خود شد. وي مكه را ترك گفت اما خاطره زن محبوبش همچنان در دل او بود و هيچيك از زناني كه پس از خديجه به خانه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم آمدند، نتوانستند، جاي او را بگيرند و يادوي را از خاطر شوهرش ببرند. روزي هاله خواهر خديجه در مدينه به زيارت پيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم آمد چون آواز او (كه به صداي خواهر وي شبيه بود) در خانه پيچيد پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم به ياد خديجه افتاد و صداي هاله او را سخت متأثر و محزون ساخت و چون هاله از خانه بيرون رفت، عايشه گفت: تا كي به ياد اين پيرزن قريشي هستي؟ خدا بهتر از او را نصيب تو كرد! پيغمبر از سخن عايشه متغير شد و با لحني توبيخ آميز فرمود: به خدا كه بهتر از او نصيبم نگشت! خديجه هنگامي كه همه مرا دروغگو ميخواندند، به من گرويد و روزي كه همه مرا محروم كردند، مال خويش را فداي من كرد! جدّ پدري زينب، ابوطالب بن عبدالمطلب عموي پيغمبر و به جاي پدر اوست، محمدصلي الله عليه وآله وسلم در شكم مادر بود كه پدرش مرد و در هفت سالگي جدش را از دست داد و عموي وي ابوطالب سر پرستي او را به عهده گرفت و در روزگار سختي، او را پدر و دوست و پشتيبان بود. ابوطالب در مقابل تهديد قريش كه محمدصلي الله عليه وآله وسلم را از او ميطلبيدند تسليم نشد. وي اندكي پس از مرگ خديجه درگذشت و با مردن او محمدصلي الله عليه وآله وسلم دو تن از عزيزان خود را از دست داد، سپس ناچار شد مكه را ترك كند. جده زينب فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف، زن ابوطالب عموي پيغمبر است و او نخستين زن هاشمي است كه مردي هاشمي را شوي گرفت. پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم چندان از او متوقع بود كه چون مرد، پيراهن خود راكفن وي ساخت و در گور او خوابيد و در پاسخ اصحاب كه از سبب اين كار پرسيدند فرمود:
پس از ابوطالب كسي نيكوكارتر از او نسبت به من نبود. جامه خود را به وي پوشاندم تا از حلههاي بهشت بر وي بپوشند و با او در گور خوابيدم تا كار بر وي آسان شود.
جد اعلاي پدر و مادري وي عبدالمطلب بن هاشم، امين كعبه و مهماندار و سيراب كننده حاجيان است كه اين ميراث را از پدران خود به ارث برد و خدا او را از شرّ ابرهه كه براي خرابي مكه آمده بود محفوظ داشت.
سايه هايي بر گهواره
زينب سال ششم هجرت، سال صلح حديبيه؛ سالي كه كار اسلام استوار شده و ايام محنت بسر آمده بود، متولد شد. بنيهاشم و صحابه، مولود جديد را تبريك گفته و از شكفتن اين گل كه رنگ و بوي پدران و نياكان خود را داشت (در خاندان نبوت) سخت شادمان شدند، ليكن تقدير ميخواست چهرههايي را كه از مژده ولادت اين نوزاد، درخشان شده است، گرد حزن و اندوه فرا گيرد، حزني كه با شنيدن يك خبر از پيغمبر براي اهلبيت پديد گشت و همه خاندان محمدصلي الله عليه وآله وسلم را فرا گرفت اين خبر كه شايد در تاريخي كه به خاطر تحقيق علمي نوشته ميشود، بي ارزش باشد، ليكن ارزش آن در نفوس بشري و ضميرهاي صافي و وجدان انساني قابل انكار نيست. مورّخين ميگويند: هنگام ولادت زينب، خبر فاجعه كربلا و مصيبتي كه اين نوزاد در آن واقعه خواهد ديد، شايع شده بود، و گويند عليعليه السلام سلمان فارسي را كه براي تبريك نزد او آمده بود از اين ماجرا آگاه ساخت! خبر حادثه كربلا نيم قرن پيش از وقوع آن در خاندان پيغمبر معروف بوده است. احمد بن حنبل در سنن (ج 1، ص 75) گويد: جبرئيل پيغمبر را از شهادت حسين مطلع ساخت و ابن اثير در كامل گويد: پيغمبر مشتي خاك از تربت حسين به ام سلمه داد و فرمود: هر گاه اين خاك بخون بدل شود، حسين كشته شده است، و آن خاك روز عاشورا بخون مبدل گشت. همچنين داستان زهير بن قين را كه اموي بود و سپس با حسين كشته
شد، در حوادث سال (60 هجري) ميخوانيم و سبب فداكاري زهير، خبري بوده است كه سلمان فارسي بدو داد و او را شهادت حسينعليه السلام آگاه ساخت. آيا همه اين روايات افسانه و ساختگي است؟ و چنانكه مستشرق رونالدسون ولامنس ميگويند: ساخته و پرداخته اوهام و خيالات ميباشد؟ شايد چنين بگويند، ليكن تاريخ نويسان مسلمان شكي در صحت اين روايات ندارند و كمتر مورّخي است كه در آن شك كند. تنها تاريخ نويسان پيشين نيستند كه اين حديثها را از آلايش شك و ترديد زدودهاند، بلكه نويسندگان معاصر نيز در ايمان به اين احاديث، كم از قدما ندارندو براي نمونه، نويسنده معاصر هندي محمد حاج سالمين را ميبينيم كه در كتاب خويش؛ سيده زينب اين داستان را به قلم آورده و در خلال سطوري چند، پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم كه با چشمان اشكبار به روي نوه خود خم شده و مصيبتهايي را كه اين دختر در صحنه كربلا خواهد ديد، بخاطر ميگذراند، آنگاه از خود ميپرسد. راستي پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم كه با ديده غيب بين خود اين قتلگاه ففجيع را ميديد، تا چه اندازه، محزون بود؟ و هنگامي كه در پيشاني طفل شيرين خويش، حوادث تلخي را كه درپيش دارد، ميخواند بر وي چه ميگذشت؟ ما محال نميدانيم كه در آنوقت اندكي از اين اخبار شايع بوده است، امروز همان شايعات همچون سايههايي كه موجب زيبايي و خوش رنگي تصوير ميشود، سايههايي از حزن و اندوه بر گهواره كودك افكنده و عميق ترين عواطف و سو گواري را نسبت بدو برميانگيزد، و ميتوان بر اين جمله افزود كه زهرا، هنگام بارداري، خاطري آسوده و آرام نداشت، چه از روزگاري پيش، يعني روز مرگ خديجه گاه بگاه او را حزن و اندوه
و اضطراب و تشويش فرا ميگرفت و اين پريشاني خاطر وقتي شدت يافت كه عايشه به خانه پيغمبر آمد و جاي خديجه را، كه چندگاهي فاطمه عهدهدار شده بود، گرفت سپس ميان دختر و زن پدر مناقشاتي پديد آمد كه طبعاً در چنين مواردي، ميان اين خويشاوندان، رخ ميدهد، تا آنجا كه بعضي مستشرقين مانند بودلي و لامنس ميگويند: در خانه پيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم دو جناح تشكيل شده بود كه يكي از عايشه و ديگري از فاطمه حمايت ميكرد. همچنين دور نيست كه رنج ايّام حمل نيز بر مصيبت فقدان مادر افزده باشد. زينب در خانوادهاي شريف، ايام طفوليت را زير سرپرستي جد بزرگوار خود، سپري ميكند. از محبّت سرشار افراد خانواده خويش برخوردار ميباشد. هنگامي كه طفلي شيرين زبانست، درس زندگي را از مادر مهربان خود فرا ميگيرد. همين كه دوران شير خوارگي را پايان ميدهد. گروهي از نخبهترين معلّمين درس زندگي را، كه جزيرة العرب پرورده و بخود ديده است(؛ مانند جد بزرگوار، پدر گرامي، دانشمندان و فقهاي ديگري از صحابه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم) در مقابل خود ميبيند. در ميان همسالان زينب، كسي را نميبينيم كه محيطي چنين شريف و مقدس به خاطر پرورش او آماده شده و به درجه وي از مراحل عاليِ تربيت، برخوردار باشد. اجتماع اين همه عواملِ سعادت، ميبايست خاطر او را خرسند نمايد، ولي در همين ايام از حادثه جانگدازي با خبر ميشود كه او را آزرده و محزون ميكند، از آينده پر مشقتي كه در پيش خواهد داشت. ميگويند روزي آياتي از قرآن كريم خواند و تفسير آن را از پدرخواست و در همان روز بود كه علي
عليه السلام دور نمايي از فاجعه كربلا را بدونشان داد و بي نهايت متعجب شد كه زينب در پاسخ او گفت: پدر: ميدانم... مادر مرا از اين حادثه با خبر ساخت تا براي زندگي در چنان روز مهّيايم سازد! ... عليعليه السلام در مقابل اين پاسخ سكوت كرد ولي دل او از فرط شوق و محبت نسبت به دختر خود ميتپيد. من داستان را از دوران كودكي زينب آغاز كردم، تا امتداد شبح ترسناكي كه گرداگرد گهواره طفل را فرا گرفته و تا آنگاه كه دقايق آخرين زندگي را ميپيمايد همراه اوست و سراسر حكايت از حيات پرمشقت وي ميكند، بنگرم. اكنون اين موضوع را به حال خود گذارده و به دوران طفوليت او مينگريم و ميبينيم هنوز پنجمين سال زندگي خود را تمام نكرده است كه حوادث سهمگيني گريبان او را ميگيرد!دوران كودكي اندوهناك
هنوز پنجمين سال زندگي را تمام نكرده است كه جد بزرگوار خود را از دست ميدهد و جسد پاكيزه او را در خانه عايشه به خاك ميسپارند. از آن زمان كه مكه را فتح كرده و خانه خدا را از بتان پاكيزه ساخته و مردمان را گروه گروه بدين خود - دين خدا - كشانيده است. شايد طفل، آن منظره دلخراش را به چشم ديده و حركت جنازه جد و به خاك سپردن او را از نظر گذرانيده است. ما نميگوييم زينب در اين سن از عمر، كليه حوادثي كه پس از مرگ جدش در مدينه به وقوع پيوست، آگاه بود و از نزاع دو صحابي پيغمبر عمر و ابوبكر و مناقشاتي كه بين آندو! بر سرمردن و نمردن وي در گرفت اطلاع يافت و گفتار عمر را كه ميگفت: محمدصلي الله عليه وآله وسلم نمرده و مانند موسي بازخواهد گشت، درمييافت و پاسخ ابوبكر را كه به آيهاي از قرآن متوسل شده و ميگفت محمدصلي الله عليه وآله وسلم نيز همچون ديگران ميميرد، درك ميكرد. نه، من نميگويم دختري پنجساله، منظور از اين صحنهها را ميدانست. ولي بدون شك منظرههاي فجيع و دلخراشي را ديد كه براي آزردن طفلي خرد سال؛ مانند او، كافي است. او جسد جد خود را ميديد، كه خاموش در صحن خانه افتاده و فرياد و ناله، گرد جنازه وي برخاسته و ديدهها در فقدان او سرشك حسرت ميبارد. در آن خردسالي چه حادثه جانگدازي دل پاك و بي آلايش اين دختر را خست و روح پاك وي را دچار تشويش و اضطراب ساخت! زينب را ميبينيم، كنار بستر مرگ جدش ايستاده و سر او را مشاهده
ميكند كه در دامن عائشه ميافتد و او آن سر نازنين را به آرامي بر بالين ميگذارد. سپس چشمان وي را براي هميشه از دنيا بسته و پيراهني بر بدن او ميپوشاند و بوسه وداع را از پيشاني شوهر مهربان برميدارد. آنگاه بانگ ناله از خانه عايشه برخاسته؛ نخست خانه هاي ديگرِ پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم و به دنبال آن اُحُد و قُبا را فرا ميگيرد. سپس ميبيند كسان وي جسد او را در سه كفن ميپوشانند و مسلمانان دسته دسته براي وداع پيشواي بزرگ خود، در خانه او فراهم ميشوند. او چشم به روي كساني دوخته بود كه در خانه عايشه به كندن قبر مشغولند سه تن از ياران، كه با يكي آشناست؛ و او پدرش عليعليه السلام است. اين سه بدن پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم را برداشته. در قبر ميگذارند و روي قبر را با خشت و خاك ميپوشانند. زينب براي فرار از دهشت و بيمي كه از ديدن اين منظرههاي فجيع بر اودست ميدهد، به آغوش مادر پناه ميبرد ولي مادر خود گرفتار اندوهي است، كه خاطر او را سخت آزرده و آرامش را از وي سلب كرده است. دختر از آغوش مادر به دامن پدر پناهنده ميشود، ولي مشاهده ميكند كه او نيز با غصه و حزن دست بگريبان است. او از يك سو شكوه از غصب حقوق خود و در هم شكستن حشمت و احترام خويش دارد و از يك سو زن مصيبت زده خود را ميبيند كه مرگ پدر و ستمكاري اصحاب و غصب حقوق او خاطرش را آزرده كرده است. زينب مادر را ميديد كه شبانه از خانه بيرون رفته و يك يك
خانههاي مهاجر و انصار را ميگردد و آنان را به ياري شوي خود ميخواند ولي آنها در پاسخ او ميگويند: دختر پيغمبر! ما با ابوبكر بيعت كرديم واگر علي
عليه السلام پيشدستي ميكرد. بيعت او را ميپذيرفتيم! عليعليه السلام ميگفت: ميخواستيد جسد پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم را در خانه بگذارم و براي طلب خلافت با مردم بجنگم؟! زهرا ميگفت: شوهرم وظيفه خود را چنانكه بايد انجام داد و پاداش مردمي كه حق او را به ستم گرفتند با خداست. * * * زينب همه اين حوادث را ميديد و گمان دارم منظره دلخراش ديگري را كه در كودكي وي رخ داد هرگز از ياد نبرد. او هميشه به خاطر داشت كه چگونه عمر به نام جلوگيري از اختلاف كلمه! به خانه زهرا حمله برد تا علي را به بيعت ابوبكر وادارد. هنوز آواز زهرا در گوش زينب طنين انداز است كه چون نزديك شدن آنان را به خانه خود احساس كرد، فرياد برداشت: پدر! پس از تو از عمر و ابوبكر چه ها ديدم! به دنبال اين استغاثه، مردم پراكنده شدند و عمر با حالتي محزون نزد ابوبكر رفت تا بايكدير به خانه فاطمه رفته، از او دلجويي كرده و خشنودي خاطر او را جويند. عمر و ابوبكر نزد زهرا رفتند، ولي فاطمه ايشان را نپذيرفت. سپس به عليعليه السلام توسل جستند و او آنها را به بالين زهرا برد، اما دختر پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم روي خود را به ديوار كرده و سلام آنها را پاسخ نداد.ابوبكر گفت: دختر پيغمبر! به خدا من پيوند محمد
صلي الله عليه وآله وسلم را از پيوند خود بيشتر دوست دارم و تو نزد من از عايشه محبوبتري. من آرزو داشتم روز مرگ پدرت بميرم! (تو خيال ميكني با معرفتي كه من در حق تو دارم، ميراثت را به ستم خواهم گرفت؟! من از پدرت شنيدم كه ما پيامبران ارث نميگذاريم، آنچه بجا گذاريم صدقه است). در اين وقت فاطمه چهره نحيف و محزون خود را به آنان كرد و پرسيد: اگر حديثي را از پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم بر شما بخوانم آن را به كار خواهيد بست؟ گفتند: آري! - شما را به خدا از پدرم نشنيديد خشنودي فاطمه خوشنودي من و خشم او خشم من است؟ و هر كه دخترم را دوست بدار مرا دوست داشته و هر كه او را خوشنود سازد مرا خوشنود ساخته است و هر كه او را به خشم آرد، مرا به خشم آورده؟ - آري ما اين حديث را از پيغمبر شنيديم. - اكنون من خدا و ملائكه را گواه ميگيرم كه شما مرا به خشم آورديد و خوشنود نكرديد. اگر پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم را ببينم شكوه شما را بدو ميكنم. - سپس روي خود را از آنها برگردانيد. عمر و ابوبكر گريان از نزد فاطمه بيرون رفتند و ابوبكر از مردم خواست كه او را از خلافت معذور دارند. * * * زهرا روزهاي پس از مرگ پدر را زير بار حزن و اندوه بسر ميبردو زينب كنار بستر بيماري مادر شريك گريه و اندوه او بود. اين ايام سراسر خانه دختر پيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم را پردهاي از حزن و اندوه ميپوشانيد. هيچيك از تاريخ نويسان ننوشتهاند كه فاطمه پس از پدر خنده برلب آورده، يا بستر بيماري را جز براي زيارت خاك او ترك گفته است. او نزد قبر پدر ميرفت و گريان مشتي از آن تربت پاك بر ميگرفت و ميبوييد و بر ديده ميكشيد و با ناله و فغان ميگفت: بر آنكس كه خاك گور احمد را بوييده است، چه باك اگر در عمر خود بوي خوش نبويد؟!بر من مصيبتها رفت كه اگر بروزگار ميرفت، شب ميشد. گريه او، ديگر مردمان را به گريه ميافكند. روزي انس بن مالك را گفتند تا از وي رخصت گرفت و نزد او رفت، چون اجازت يافت از وي خواست كه شكيبايي پيشه گيرد و بر جان خود رحم كند. فاطمه پرسيد: چگونه دل شما راضي شد كه پيغمبر را در خاك پنها كنيد؟ انس را گريهاي سخت گرفت، با ناله و اندوه خانه فاطمه را ترك گفت. فاطمه در گريه و اندوه شهره گشت و او را يكي از پنج تن گريه كنندگان كه تاريخ نام آنها را ثبت كرده است (آدم، نوح، يعقوب، يحيي، فاطمه) به شمار آوردند. سپس نوه او علي بن الحسينعليه السلام نيز بدانها اضافه شد. زهرا پس از مدتي كوتاه كه از شش ماه متجاوز نبوده است، به پدر پيوست و صحنه فجيع ديگري برابر زينب پديد آمد، ليكن در اين حادثهادارك زينب قوي و احساسات او تندتر بود و خودِ مرگِ مادر كافي است كه طفل را شربتي تلخ و ناگوار چشانيده و او را براي گريه و ناله مستعد سازد. در اين وقت زينب چنان نبود كه نداند از چه ميترسد و براي چه اندوهناك است. او ميدانست مادرش به سفري رفته است كه بازگشت ندارد. او ميديد بدن مادرش را در خاك بقيع نهاده و به خاك و ريگ ميپوشانند و بانگ پدر را ميشنيد كه با ناله و اندوه پيغمبر را سلام ميفرستد و امانت او را به وي باز ميگرداند و پس از آن كه از سوزش فراق شكوه ميكند، آخرين سلام خود را بدرقه راه دختر وي كرده و در اين مصيبت بزرگ، از پروردگار شكيبايي و ياري ميطلبد. زينب به خانه باز ميگردد و خانه را از مادر خالي مييابد. در تاريكي شب و طلوع خورشيد، او را نميبيند. به هر سوي خانه مينگرد، جز وحشت و تنهايي مونسي ندارد. دل او گواهي ميدهد كه عزيزترين و زيباترين چيز را در زندگي از دست داده است. اين خاطرات دل او را به درد آورده و نزد پدر ميرود. شايد او بتواند اندكي خاطرش را تسكين دهد. پس از مرگ فاطمه، زنان ديگري به خانه علي
عليه السلام آمدند، ام البنين؛ دختر خزام، مادر عباس، جعفر، عبدالله، عثمان. ليلي: دختر مسعودبن خالد نهشلي تميمي، مادرِ عبدالله و ابوبكر. اسماءِ: دختر عميس، مادر محمد، اصغر و يحيي. صهبا: دختر ربيعه تغلبيه، مادر عمر و رقيه. امامه: دختر ابوالعاص بن ربيع كه مادر وي زينب دخترپيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم است و او مادر محمد اوسط ميباشد. خوله: دختر جعفر حنفيه، مادر محمد معروف به ابن الحنفيه. ام سعيد: دختر عروة بن مسعود ثقفي، مادر امّ الحسن و رمله بزرگ. مخبأة: دختر امرء القيس بن عدي كلبي، وي دختري زاد كه در خرد سالي درگذشت. غير از اين، زنان و كنيزان ديگري نيز به خانه عليعليه السلام آمدند، ولي جاي زهرا - سلام الله عليها - همچنان براي هميشه در آن خانه و در دل حسن و حسين و زينب و ام كلثوم خالي بود. زينب در ميان برادران و خواهران به وصيتي مخصوص از جانب مادر، ممتاز ميبود. مادر وي را سپرده بود كه بايد سرپرست برادران و خواهر باشد و زينب هرگز اين وصيت را فراموش نكرد. اگر بخواهيم مصيبتهايي را كه در سن پنج سالگي بر اين دختر وارد شد، به دست فراموشي بسپاريم، اگر بتوانيم از شبح دهشتناكي كه گرداگرد گهواره او را گرفته و سپس رفيق دوران كودكي اوست، لحظهاي چشم برگيريم، چهره درخشان ديگري از زينب براي ما آشكار ميشود. آنجا زينب را ميبينيم كه در خانه پدر شغلي ما فوق سنين عمر خود به عهده گرفته است و حوادث او را چنان پرورش داد كه توانست جاي مادر را اشغال كند و براي حسن، حسين و ام كلثوم مادر شود، مادري كه از عاطفه و مهرباني كه در خور يك مادر است، چيزي كم ندارد هر چند تجربه و بصيرت او به اندازه يك مادر نيست. عجب نيست كه زينب در سن كمتر از ده سال جاي مادر راميگيرد، بلكه شگفت اين است كه ما ميخواهيم زمان خود را با آن زمان مقايسه كنيم، آنگاه ميگوييم: اين سن دوران بازي و كودكي است.
زندگي آن روز، زندگاني بدوي بود و عوامل طبيعي و بسيطي كه در وجود انسان اثر ميكرد، دختر را در يكروز به اندازه يك ماه و در ماهي بقدر يك سال نيرو ميداد. حرارت سوزان خورشيد كه بر چنان بيابان پهناور ميتافت، احساسات دختر را چنان پرورش داده، تهييج ميكرد كه نظير آن براي دختران نازپرورده زمانما ميسّر نيست.
چرا اين مسأله را بعيد بدانيم؟ مگر مادران وجدههاي ما نبودند كه وظيفه مادري را در سن ده سالگي يا اندكي پس از آن، به عهده ميگرفتند در حالي كه دختران ايشان شايد در سن بيست و پنج سالگي ميتوانند چنان وظيفهاي را به گردن بگيرند.
آري هيچ شگفت نيست كه زينب در آغاز رشد، مادر و خواهر برادرانش باشد. خواهر او امكلثوم در حداثت سن، عمر را كه پيري بود شوي گرفت و عايشه پيش از دهسالگي به شوهر رفت و مردم آن محيط چنان كاري را شگفت و بزرگ نشمردند هر چند كه امروز بيشتر اروپائيان آن حوادث را از عجايب تاريخ ميشمارند. بيشتر اروپائيان گفتم، چرا كه ميان آنها نيز اندكي هستند كه عقل آنان بدين درجه از قوت رسيده است كه مقتضيات زمان و مكان را از نظر دور نداشته و چنان ازدواجي را در چنان روزگار، امري عادي بدانند.
عقيله بنيهاشم
چون موسم ازدواج زينب شد، عليعليه السلام كسي را كه در حسب و نسب همدوش او بود، براي وي اختيار كرد. گروهي از نجيب زادگان و ثروتمندان بنيهاشم، طالب زناشويي با زينب بودند ولي عبدالله بن جعفر از همه سزاوارتر بود. پدر وي جعفر برادر علي و دوست پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم است كه بذوالجناحين ملقب بود و او را پدر مستمندان ميگفتند. ابوهريره در باره او گويد: پس از پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم مردي فاضلتر از جعفر يافت نميشود! هنگام سختي به حبشه هجرت كرد، سپس با مسلمانان بازگشت و روز فتح خيبر به مدينه رسيد. پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم او را در بر گرفت و پيشاني وي را بوسيد و گفت: نميدانم به كدام يك از اين دو، بيشتر خرسند باشم، فتح خيبر يا مراجعت جعفر؟ و گفت: مردم بار درختان گوناگونند و من و جعفر باريك درختيم. سال هشتم هجرت همراه لشكري كه عازم روم بود، رفت. پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم فرماندهي اين لشكر را به زيدبن حارثه داد و فرمود در صورتي كه براي او حادثهاي رخ دهد جعفر امير لشكر است. سپاهيان اسلام در بلقاء با لشكر روم رو برو شدند. مسلمانان، قريه موته را پناهگاه خود كردند و زيد پرچم را به دست گرفت و پس از آن كه او را تير باران كردند درگذشت سپس جعفر پرچم را برداشت و چون
دست راست او را بريدند پرچم را بدست چپ گرفت و پس از آن كه دست چپ او بريده شد پرچم را به سينه چسبانيد، تا آن كه او را كشتند. وي نخستين طالبي است كه در اسلام بقتل رسيد. مادر عبدالله بن جعفر اسماء دختر عميس خواهر ام المؤمنين ميمونه و سلمي زن حمزة بن عبدالمطلب و لبابه زن عباس بن عبدالمطلب است. اسماء را نخست جعفر به زني گرفت و فرزندان او همه از اين زنند. چون جعفر به قتل رسيد ابوبكر وي را تزويج كرد و از او محمد متولد شد و چون ابوبكر علي بن ابيطالب وي را به خانه آورد و يحيي و محمد اصغر و به روايت واقدي عون و يحيي از او متولد شدند. عبدالله شوهر زينب در حبشه متولد شد و او نخستين كس از مسلمانان است كه در آن سرزمين تولد يافت. ابن حجر(1) گويد: پيامبر در حق او گفت: اللهم اخلف جعفراً في اهله و بارك لعبد الله في صفقة يمينه و فرمود: عبدالله در خوي و سرشت، همانند من است. و همچنين فرمود: من در دنيا و آخرت ولي ايشان هستم. عبدالله سيدي شجاع، بزرگوار و پارسا بود. او را قطب سخا ميگفتند، هيچ گاه مستمندي را محروم نكرد و هيچ كار نيك را بخاطر پاداش انجام نداد. محمد بن سيرين گويد: مردي بازرگان شَكَر براي فروش به مدينه آورد و بازار او كساد شد عبدالله خبر يافت و ناظر خود را گفت: تا شكر
وي را بخرد و به مستمندان دهد.
يزيد بن معاويه، مالي بسيار براي وي هديه فرستاد، عبدالله آن را بر مردم مدينه قسمت كرد و چيزي از آن به خانه خود نبرد.
عبدالله بن قيس رقيات در باره او گويد:
عبدالله بن جعفر چون ديد مال ناپايدار است، نام خود را پايدار گذارد.
و شَمَّاخ معقل بن ضرار در حق او گويد:
اي عبدالله تو جوان نيكو هستي. سراي تو براي مهمان ناخوانده جاي خوبي است كه در آن خوردني و پذيرايي دل پسند آماده ميباشد.
ابن قتيبه در عيون الاخبار گويد:
چون معاويه از مكه به مدينه شد، براي حسن و حسين و عبدالله بن جعفر و ديگر اشراف قريش هديهها فرستاد و رسول خود را گفت: بنگر تا هر يك از ايشان هديه خود را چه خواهند كرد.
چون رسول وي رفت، معاويه حاضران را گفت: اگر ميخواهيد بگويم هر يك از اينها هديه خويش را چه ميكند؟
حسن، اندكي از بوي خوش كه بدو فرستادهام به زنان خود ميبخشد و مانده را به حاضران ميدهد و براي ديگران چيزي نميگذارد.
حسين، نخست فرزندان كساني را كه در نبرد صفّين كشته شدهاند ميبخشد و اگر چيزي ماند بدان شتر ميكشد و با شير به مردم ميخوراند.
عبدالله بن جعفر: مولاي خود را ميگويد: اي بديح! با اين مال وام مرا بده و اگر چيزي ماند، دشمنانم را بدان وارهان.
و اما فلان...
گويند چون رسول بازگشت، چنان گفت كه معاويه خبر داده بود. عبدالله در بخشش مبالغه ميكرد و بيمي نداشت كه مال وي تباه شود يا به دشمنان او برسد. شاعر گويد: اگر در دست خود جز جانش نداشته باشد آن را به گدا ميبخشد. * * *
ميوه اين ازدواج مبارك چهار پسر است علي، محمد، عون اكبر، عباس و دو دختر يكي ام كلثوم كه معاويه ميخواست او را براي فرزند خود يزيد به زني بگيرد و بني هاشم را به سوي خود كشد ولي عبدالله كار ازدواج او را به حسين وا گذاشت و حسين او را به پسر عم خود قاسم بن محمد بن ابي طلب تزويج كرد. زناشويي زينب و عبدالله ميان او و پدر و برادرانش جدايي نيفكند و اين زن و شوهر همچنان با عليعليه السلام بودند. چون عليعليه السلام كوفه را مقرّ خلافت كرد، آنان هم در آن شهر سكونت جستند و عليعليه السلام ايشان را سخت گرامي ميداشت. عبدالله در جنگهاي عليعليه السلام شركت ميكرد و در صفين يكي از اميران لشكر او بود. چون مردم قدر عبدالله را نزد عليعليه السلام ميدانستند حاجت خويش بدو برده و او را نزد پدر زن وي شفيع ميكردند و عليعليه السلام هيچگاه حاجت عبدالله را رد نميكرد. ابن سيرين گويد:(2) دهقاني از مردم عراق وي را نزد عليعليه السلام شفيع كرد و چون حاجتش روا شد، چهل هزار درهم نزد عبدالله فرستاد،عبدالله آن مال را رد كرد و گفت ما بر كار نيك مزد نميگيريم. ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين آرد كه: چون حسن بن علي
عليه السلام درگذشت، بني هاشم طبق وصيت، خواستند او را در جوار پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم به خاك سپارند. ولي امويان سلاح پوشيده و آماده نبرد شدند و مروان آنان را به جنگ برانگيخت و گفت عثمان در آخر بقيع به خاك رود و حسن نزد پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم؟ اين كار شدني نيست! حسين ميخواست حسن را نزد جدش به خاك سپارد و نزديك بود فتنه رخ دهد! ولي عبدالله او را سوگند داد تا سخني نگويد آنگاه حسن را به بقيع برده و نزد مادر وي به خاك سپردند.(3) اكنون شمايل زينب را تشريح كنيم! پيداست كه تاريخ در اين باره خاموش است، چه زينب هنگام جواني در خانه و در پس پرده بود و كسي نميتوانست او را ببيند ولي پس از ده ها سال، يعني پس از واقعه كربلا و پس از آنكه روزگار او را در هم فشرده و مصيبتها، ناتوان و شكستهاش كرده بود، طبري او را از زبان كسي كه در حادثه خونين عاشور ديده است چنين وصف ميكند: زني مانند آفتاب درخشان بيرون شد، پرسيدم كيست؟ گفتند: زينب دختر علي است. عبدالله بن ايوب انصاري كه هنگام رسيدن وي به مصر (پس از قتل حسينعليه السلام) او را ديده است ميگويد: به خدا مثل پاره ماه بود و زني را زيباتر از او نديدم. در اين وقت زينب پنجاه و پنج ساله بود، زني پير و ناتوان، زنيداغديده و مصيبت زده! اما شخصيت زينب را بايد از قدرت بيان و قوت منطق او فهميد. سخنرانيهاي وي در صحنه كربلا و در كوفه و مجلس يزيد، او را چنان كه بايد شناسانده و در زيباترين هيكلي از شجاعت و سر بلندي و جلال به ما نشان ميدهد و در آينده گفتار تذكره نويسان را در اين باره خواهيم و از بلاغت زينب در محضر پسر زياد و فرزند معاويه به وحشت خواهيم افتاد. جاحظ در البيان و التبيين از خزيمه اسدي آرد كه: پس از قتل حسين
عليه السلام به كوفه رفتم و گوياتر از زينب در آنجا نيافتم، تو گويي زبان علي است كه سخن هميراند! از يك سو هم زينب را ميبينيم كه در لطف و مهرباني همانند مادر و در دانش و پارسايي همتاي پدر خود عليعليه السلام است و در برخي روايات است كه او را مجلس علمي بود و زنان به قصد آموختن احكام دين نزد او ميرفتند. اين صفات برجسته كه براي هيچ يك از زنان معاصر او فراهم نشده است، زينب را از ديگران ممتاز ساخت؛ چنانكه او را عقيله بني هاشم ميگفتند و از وي حديث فرا ميگرفتند. ابن عباس از او حديث كند و گويد: عقيله ما زينب دختر علي حديث كرد... و اين لقب بر او ماند؛ چنانكه به عقيله معروف گشت و فرزندان وي را بني عقيله گفتند.آژير تندباد
اگر دست حوادث، زينب را از شركت در صحنههاي جانگداز و مبارزات سياسي كه براي علويان پيش آمد، بر كنار ميداشت، و او همچنان در مدينه به زندگاني زناشويي ساده خويش ادامه ميداد، نيازي
به ذكر
مبارزههاي خاندان علوي نداشتيم، ولي مقدر بود كه او نيز از آسيب اين گرد باد حوادث، كه به سختي بر دولت اسلامي وزيدن گرفت، بر كنار نماند!
* * *
گاهي زينب چنان در اين طوفان هولناك و وحشتافزا ناپديد ميشود كه گويي سيل حوادث سهمگين، سراپاي او را در خود پوشيده است تا آنجا كه آثار او نيز در ميان غرش مهيب و گوش خراش اين حوادث، نابود ميشود ولي طولي نميكشد كه خود را از ميان اين امواج متراكم بيرون كشيده و در صحنه ديگري به صورت شير زن كربل جلوه ميكند. پيوستگي اين حوادث با يكديگر سبب شده است كه ما به ذكر يك سلسله نبردهاي سياسي بپردازيم، شايد خواننده تصور كند ارتباط زينب با اين حادثهها جز اين نيست كه او يك تن از خاندان هاشمي است و اين اتفاقات نيز براي همين خانواده رخ داده است. ليكن خواهيم ديد تنها اين رابطه ضعيف وي را با اين صحنهها نميپيوندد، بلكه او در تمام مراحل مبارزهها مستقيماً شركت داشته و در هر يك نقش مهمي را به عهده دارد.
تقدير چنين بود كه زينب از نزديك شاهد پيدايش بروز اين حوادث باشد. او به چشم خود ديد كه خلافت از ابوبكر به عمر و از وي به عثمان انتقال يافت و در دوره اين مرد، نبردي آغاز شد و آتشي افروخته گشت كه تا به امروز خاموش نشده است.
او به گوش خويش بانك عايشه را شنيد كه مردم را به شورش ميخواند و خون عثمان شهيد! را ميجويد و ميگويد:
گروهي ناچيز از مردم شهرها و دستهاي از بندگان مردم مدينه در ماه حرام خون حرام را ريختند، به خدا كه انگشت عثمان از يك دنيا مانند ايشان بهتر است. بر شماست كه به كيفر آنان برخيزيد تا عبرت ديگران شود. و خود در جنگ جمل فرمانده لشكري ميشود كه بر امير المؤمنين علي
عليه السلام خروج كرده است. نه عليعليه السلام كشنده عثمان است نه مردم را به كشتن او برانگيخت و نه از كشتن او رضايت داشت، نه عايشه از عثمان خوشدل بود. نه خونخواه او بلكه عايشه خود مردم را به مخالفت عثمان ميخواند و كرداروي را نكوهش ميكرد. تاريخ نويسان فراموش نكردهاند كه چون عثمان از عطاي عايشه كاست، غضبناك شد و روزي كه عثمان خطبه ميخواند جامه پيغمبر را به مردم نشان داد و فرياد زد: اي مسلمانان اين جامه پيغمبر است، هنوز كهنه نشده در صورتي كه عثمان شريعت او را كهنه كرد و بسيار اتفاق ميافتاد كه ميگفت اين نعثل را بكشيد كه كافر شده. هيچ يك از تاريخ نويسان ترديدي ندارند كه اگر علي پس از عثمان به خلافت نميرسيد، عايشه به شورش بر نميخاست. مدائني گويد: چون عثمان كشته شد عايشه در مكه بود و هنگام خروج از مكه از ماجراي عثمان مطلع شد و چون ميپنداشت كه طلحه به خلافت ميرسد گفت: بميرد نعثل، آفرين اي صاحب انگشت (لقب طلحه بود، چه انگشت وي در نبرد احد قطع شد) آفرين پسر عمو! گويا ميبينم براي بيعت با آن انگشت بر سر و روي هم ميروند. طلحه پس از قتل عثمان كليدهايخزانه را گرفته و متاعهاي گزيده خليفه مقتول را برداشت. چون عايشه دانست كه كار بيعت علي پايان يافته، امر كرد تا شتران سواري او را به مكه باز گردانند. مردم او را گفتند تو نبودي كه بيشتر از همه با عثمان دشمني ميكردي و ميگفتي بميرد اين نعثل؟! طبري گويد: چون عثمان كشته شد، فراريان به مكه رفتند و عايشه آنجا در كار عمره بود، چون وي را از قتل عثمان خبر دادند، كلامي بدين مضمون گفت: اين سرانجام را مصلحت ناخواهان ميان او پديد آوردند. و چون عمره بگزاشت و از مكه بيرون شد مردي از بني ليث كه عبيد بن ابي سلمه نام داشت و به ابن ام كلاب معروف بود او را ديد. عايشه از وي پرسيد چه خبر است؟ مرد در پاسخ خاموش شد. عايشه پرسيد: واي برتو به سود ماست، يا به زيان ما؟ وي گفت: عثمان كشته شد و سپس خاموش گشت. - ديگر چه كردند؟ - مردم مدينه كار خلافت را به نيكوترين صورت پايان دادند و با علي
عليه السلام بيعت كردند. - كاش آسمان بر زمين فرود ميآمد و كار صاحب تو پايان نمييافت، مرا برگردانيد! مرا برگردانيد و به مكه برگشت و ميگفت به خدا عثمان مظلوم كشته شد! به خدا خون او را خواهم خواست. ابن ام كلاب پرسيد: براي چه؟ به خدا نخستين كس كه با او بستيز برخاست تو بودي، تو ميگفتي بميرد اين نعثل! - آنها از وي توبه خواستند و چون توبه كرد او را كشتند، من نيز آن روز چنان ميگفتم كه ايشان ميگفتند، اما گفتار امروزم بهتر از گفتارنخست است. ابن ام كلاب اين ابيات را در باره او گفت: تو دگرگون شدي، با دوباران (فتنه) از توست، تو ما را كشتن امام فرمودي و گفتي او كافر شده است، ما پيروي تو را كرديم و او را كشتيم كشنده او كسي است كه كشتن او فرمود، او را كشتيم نه سقف فرود آمد، نه آفتاب و ماه گرفت . عايشه راه خود برگردانيد و به مكه رفت و آتش انتقام علي
عليه السلام در سينه او زبانه زد. آري عليعليه السلام كسي است كه از هنگام ورود وي به خانه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم هيچگاه با او آشتي نكرد. مگر عليعليه السلام شوي فاطمه دختر خديجه زن محبوب پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم نيست كه او با همه جمال و هوش و جواني نتوانست مكانت وي را در دل شوهر زايل كند؟ مگر علي نيست كه در داستان افك به طلاق وي اشارت كرد؟ و بسياري ديگر از اين مقولهها كه هر يك براي محكوميت علي در نظر عايشه كافي است. * * * هنگامي كه آتش فتنه افروخته شد، زينب سي ساله بود و با شوهر و فرزندان در دارالخلافه به سر ميبرد و از نزديك شراره اين آتش سوزان را كه عايشه روشن كرده و سپس آن را دامن ميزد، مشاهده ميكرد. زينب ميديد پدرش در ميدانهاي نبرد يكي پس از ديگري داخل ميشود، جنگ جمل را پايان ميدهد تا صفين را آغاز كند و چون از نبرد صفين و جنگ معاويه آسوده ميگردد، نوبت جنگ نهروان ميرسد، همچنين پنج سال مدت خلافت خود را در رزمگاهها در مقاتله با دشمناناسلام ميگذراند. در اين نبردها زينب شركتي نداشت، عايشه بود كه در جنگ جمل شركت جست و به شتر سوار شد و فرماندهي لشكر را به عهده گرفت و نامه به اطراف نوشت و مردم را با عبارتي چنين به جنگ علي خواند: از عايشه دختر ابوبكر، مادر مؤمنان، زن مجبوب پيغمبر به فرزند خالص خود... چون نامه من به رسد به ياري ما بيا و اگر نميتواني مردم را از ياري علي
عليه السلام بازدار . گروهي پذيرفتند و گروه ديگر گفتند: اگر به خانه خويش برگردي ما فرزند خالص تو هستيم و گرنه نخستين كسي هستيم كه با تو ستيز خواهيم كرد! يا ميگفتند: خدا مادر مؤمنان را بيامرزد، تو را گفتهاند در خانه خود بنشين و ما را گفتهاند كه جهاد كنيم، تو ما را كار فرمايي و كار ما را خود به گردن گيري؟! ولي بني اميه با سخاوتي سرشار، مال خود را در راه اين نهضت صرف كردند و از هر سو، رو به مكه نهادند تا آن كه سه هزار تن به همراهي وي از مكه بيرون شد، عايشه به بصره رفت و براي مردم چنين خطبه خواند: مردم عثمان را گناهكار و اعمال او را زيانكار ميدانستند و به مدينه آمده از ما رأي ميجستند، چون ما در ايشان مينگريستيم، عثمان را مردي پاكيزه و پارسا و ايشان را گروهي دروغگو و عاجر ميديديم كه آنچه را در دل دارند به زبان نميآورند، چون انبوه شدند، به خانه او ريختند و خون حرام و شهر حرام را بيدليل و بهانهاي حلال شمردند.مردمان بانگها در هم افكندند. عايشه گفت: مردم خاموش باشيد، گوش بدهيد، امير المؤمنين عثمان، گناهاني كرد، ليكن آن را به آب توبه شست و مظلوم كشته شد، او را به ناروا و مانند شتر كشتند، بدانيد كه قريش به تيرهاي خود نشانههاي خود را زد و به دست خويش دهان خود را خون آلود ساخت. از كشتن عثمان غرضي معلوم نداشت و سودي عايد وي نگشت، به كيفر اين كار بلايي خواهند ديد كه خفته را بيدار كند و نشسته را برانگيزد و گروهي برايشان مسلط ميشوند كه به آنان رحم نكرده و بديشان كيفر سخت دهند. مردم! گناهان عثمان چندان سخت نبود كه ريختن خون وي را روا سازد. نخست او را همچون جامه شسته فشرديد سپس بر وي ستم كرديد، او را پس از توبت و بيرون شدن از گناه بكشتيد و بي مشورتِ جماعت، با علي بن ابيطالب
عليه السلام بيعت كرديد؟! شما چنان ميپنداريد كه من به خاطر تازيانه عثمان خشمگين ميشوم و از شمشيري كه شما به روي او كشيديد به خشم نميآيم؟ بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شد شما خون او را بجوييد و اگر بر كشندگان او دست يافتيد نخست آنان را بكشيد سپس كار را به شورا واگذاريد و شورا را از كساني تشكيل دهيد كه عمر ايشان را براي اين كار برگزيد و كساني را كه در خون عثمان شريك بودهاند به مشورت نخوانيد! . ليكن شنيد كه بعضي او را چنين پاسخ دادند: اي مادر مؤمنان! به خدا كه قتل عثمان، براي كاري كه تو انجام دادي ناچيز است. از خانه بيرون شدي و بر شتر ملعون سوار گشتي. خدا تو را حرمت و مهتري داده بود، ليكن به دست خود اين سَتر پاره كردي و آن حرمت را در هم شكستي .و جواني از بني سعد، طلحه و زبير را گفت: زبير! تو ياور و دوست خالص پيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم بودي. طلحه! تو دست خويش سپر پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم كردي و اكنون ام المؤمنين را با شما ميبينم، آيا زنان خود را نيز همراه آوردهايد؟ - نه! پس من در كار شما شريك نخواهم شد، آنگاه اين اشعار را خواند: زنان خود را در خانه گذارده مادر خويش را فرمانده جنگ كرديد؟!چه بي انصافي! بدو فرمودند در خانه بماند ولي او بر شتر سوار شده بيابانها را پيمودن گرفت. كاري در پيش گرفت كه فرزندان وي بخاطر آن با تير و نيزه و شمشير به جان هم افتادند! طلحه و زبير پرده او را پاره كردند و حرمت وي را درهم شكستند. احنف بن قيس او را چنين گفت: من از تو به خشونت سؤال ميكنم، تو بر من خشم نكن، آيا پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم تو را بدين خروج فرموده بود؟! - نه. پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم تو را فرمود: از خطا معصومي؟ - نه. راست گفتي، خدا ميخواست تو در مدينه بماني و تو بصره را برگزيدي و تو را فرمود كه در خانه خويش بنشين و تو در خانه مردي از بني ضبة ساكن شدي. اي مادر مؤمنان به من نميگويي كه براي جنگآمدهاي يا به خاطر صلح؟ عايشه كه خشم خود را فرو ميخورد گفت: - براي صلح آمدهام! - به خدا اگر هنگامي ميآمدي كه جنگ آنان با كفش و ريك پراني بود، به گفته تو با هم آشتي نميكردند چه رسد بر اين هنگام كه شمشميرها برگردن هم نهادهاند! عايشه در پاسخ درماند و با حالتي درناك گفت: بردباري احنف راهجوي كه از من كرد فرو بپوشيد، از اين نافرماني فرزندانم به خدا شكوه ميكنم. * * *
چون دو سپاه رو بروي هم ايستادند و تنور جنگ تافته شد، عايشه آتش احساسات سپاهيان خويش را بر ميافروخت، به راست نگريست و پرسيد كيانند؟ گفتند: بكر بن وائل گفت: شاعر درباره شما ميگويد: چنان در آهن پوشيده نزد ما آمدند، كه گويا در سرافرازي بكر بن وائلند. سپس به چپ نگريست و پرسيد كيستند؟ گفتند: فرزندان تو؛ ازد. آنان را بانك زد: اي مردم غصان، شجاعتي را كه از شما ميشنيديم نشان دهيد. و به پيش روي خود نگريست و پرسيد كيانند؟ گفتند: بني ناجيه گفت: زه! زه! شمشيرهاي قرشي ، مكي! شجاعتي ازخويش نشان دهيد كه از آن پرهيز كنند! و با اين سخنان ايشان را چون پارهاي آتش كرد. * * *
يكايك پرچمداران مهار شتر وي را گرفته خويشتن را آماده فداكاري نشان ميدادند و شاعر آنان، وي را بدين اشعار مخاطب ساخت: اي مادر ما! اي زن پيغمبر! ما بني ضبهايم كه تا سرها را در ميدان ريزان نبينيم فرار نميكنيم و ديگري مهار شتر را گرفت سپس بر پيكر يكي از لشكريان عليعليه السلام گذشت و گفت: تو پيش از آن كه برندگي شمشير را بچشي پيرو عليعليه السلام شدي و زنان پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم را خوار گذاشتي؟ و مردي از سپاهيان عليعليه السلام آماده مبارزه او شده وي را ميگفت: شمشير خويش برهنه كرده در پير و جوان ازدميگذارم، تا آنگاه شتر پي شد و نزديك بود عايشه كشته شود ولي عليعليه السلام او را نجات داد، سپس منادي او گفت: كسي زخمدان را نكشد، كسي در پي گريختگان نرود، كسي فراريان را زخمي نسازد، هر كس سلاح خود را از تن باز كند در امان است! هر كس درب خانه خود را ببندد در امانست. اميرالمؤمنين عليعليه السلام پس از پيروزي، بر سر كشتگان كه شماره آنان در حدود ده هزار تن بود، ايستاد همه كشتگان، عرب و مسلمان بودند و در آنها حاملان قرآن و حافظان سنت پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم بود. آنگاه بر كشتگان كوفه وبصره نماز گزارد. عايشه را پس از آنكه تنها مبارز اين صحنه خونين بود به مدينه بازگرداندند.ام سلمه دوست داشت علي
عليه السلام را ياري دهد ولي ميديد براي او كه مادر مؤمنان است، دخالت در اين كشمكش زيبنده نيست، پس فرزند خود عمر را نزد عليعليه السلام برد دو گفت: با امير المؤمنين! اگر بيم از نافرماني خدا نبود و تو نيز ميپذيرفتي با تو ميآمدم! به خدا پسرم را از خودم بيشتر دوست دارم، او همراه تو در اين نبرد شركت ميكند. و سپس نزد عايشه رفت و گفت اين چه قيامي است؟! از خدا بترس و مسلمانان را درگير جنگ نكن، به خدا اگر بدين سفر روم و سپس به بهشتم برند، از محمدصلي الله عليه وآله وسلم شرم دارم. چه، پردهاي را كه بر من پوشانده است پاره كردهام. عايشه اين نصيحتها را نپذيرفت و به راه خود رفت و از زنان پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم كه با او به مكه رفته بودند، تنها حفصه دختر عمر بود كه گفت: رأي من تابع رأي عايشه است و ميخواست با وي به بصره رود، ليكن برادر او عبدالله نگذاشت و حفصه ناچار در خانه نشست. * * * بدينسان عايشه يكهتاز اين ميدان شد و از زينب در صحنهها نامي نميشنويم، گويا دست تقدير او را ذخيره كرد تا پس از يكربع قرن، مبارز صحنه ديگري شود، مبارز ميدان خونين كربلا. او همچنان در دارالخلافه شاهد نبردهاي پدر بود تا آن كه در شبي نا مبارك، شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم كه امام به نماز بيرون شد، زينب در خانه نشسته و از حوادثي كه در مسجد رخ ميداد خبر نداشت ولي اندكي پس از آنكه بانگ اذان را از مأذنه شنيد، فرياد دلخراشي از ناحيه مسجد به گوش وي رسيد و ترسي مبهم دلش را فشرد، اما خود داري كرد، سپس به نالهاي كهاز ناحيه دارالخلافه برخاسته و هر آن نزديكتر ميشد، زينب دانست كه اين فريادها كشته شدن پدر او را اعلام ميدارد. در اينجا زينب يكبار ديگر همه نيروي خود را كه نزديك بود متلاشي شود، جمع كرد و براي استقبال پدر آماده شد. علي
عليه السلام به ضربتي كه از شمشير زهر آلود ابن ملجم خورده بود، از پاي درآمد و او را بر روي دوش به خانه ميآوردند. زينب خود را روي پدر انداخت و زخم او را با اشك خويش شستشو ميداد. از يك سو ام كلثوم خواهر وي كنار او ايستاده و قاتل پدر را ميگفت: دشمن خدا! پدرم از اين ضربت آسيبي نخواهد ديد و خدايت رسوا خواهد كرد. بديهي است زينب داستان ابن ملجم را از كساني كه به عيادت پدر وي ميآمدند، شنوده است كه ابن ملجم يكي از سه تني است كه به قتل علي و معاويه و عمروبن عاص هم سوگند شدند تا خون كشندگان نهروان را بجويند و دردي را كه از روز كشته شدن عثمان پديد آمده بود، درمان سازند! ابن ملجم از مكه به كوفه شد و به ديدن مردي از ياران خويش از تيمالرباب رفت. در آنجا قطام را كه زيباترين زنان عهد خود بود و پدر و برادر وي را در نهروان كشته بودند، ديد. با ديدن وي دل از دست داده و او را خواستگاري كرد. قطام پرسيد كابين من چيست؟ - هر چه بگويي. - كابين من سي هزار درهم و بنده و كنيزي و كشتن علي بن ابي طالب است!