بخش 2

سلام بر رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) کاش تکه سنگی بودم سنگ سبزم مکان رازها سکوی یاران سلام بر صبرش مأوای پاکان در راه خانه ی خدا خدایا ! بفرمانم اژدها نمرده است فرشته ها بال بال می زدند درب خانه باز بود در مرکز عشق و عالم یا حَیّ یا قیّوم

سلام بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله )

تصميم گرفتم در صف اول نماز جماعت بايستم ! صف اول خارج از روضة النبي ( صلّي الله عليه وآله ) است ، در واقع 5ـ6 متر جلوتر از محراب و منبر و خانه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) . چه مي شود كرد ! مي خواهم در صف اول باشم . تا ضمناً امام جماعت را هم ببينم ، چه صدايي دارد ! چه قرائتي دارد ! صدها نفر فقط از راه فروش نوار نمازش نان مي خورند . مي گويند : دومين قاري قرآن در جهان هم هست . بله . طبق معمول ، 4 صبح سريعاً غسل ، وضو ، ياالله ؛ بدو به طرف مسجد . در بين راه فكر كردم كه چطور مرقد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را در اين چند روز نتوانستم حسابي زيارت كنم ! اصلا ضريحي در كار نيست تا بفهمم كه آن زيرش آرامگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است ! يك چهار ديواري بلند مشبك و زرق و برق دار هست . ولي نمي دانستم آيا داخل اين چهار ديواري ضريح ديگري هست يا نه ؟ ! آخه اين سنگدل ها كه نمي گذاشتند حتي نگاهي به داخل چهار ديواري بكنم . آخرين شانسي كه داشتي اين بود كه از باب بقيع وارد شوي و از كنار بارگاه ، بگذري و از فاصله 2ـ3 متري و خيلي خيلي كه شانس بياوري از فاصله يك متري ديوار مشبك بارگاه . اگر هم اشك بريزي و التماس كني كه اجازه ات دهند يك لحظه از پنجره نگاهي به داخل كني ، ابداً نمي گذارند . ولي به هر حال رفت و آمد اجباري هنگام دخول و خروج موقعيت خوبي است كه لااقل آدم مي تواند از نزديك مضجع بگذرد و مطمئن است كه فاصله اش با پيكر


51


پاك و مطهر مقدس ترين فرد عالم به حداقل ممكن مي رسد . حالا برنامه امروزم يكي اين است كه در صف اول قرار بگيرم و دومي اين است كه بيشتر از هر روز زيارت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را بخوانم . لذا از باب بقيع داخل شدم و ضمن راه رفتن به داخل مسجد زيارتنامه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را مي خواندم . از بس كه شلوغ است بايد شش دانگ حواس هم جمع باشد . بايد هم راه پيدا كرد و هم مواظب شرطه ها بود كه با قساوت هر چه تمام تر افراد را هل مي دهند تا حركت كنند و نايستند . لذا بهتر ديدم كه كتاب را در جيبم بگذارم و به همين يك جمله اكتفا كنم : « السلامُ عليكَ يا رسولَ الله » . بله به جاي خواندن تمام زيارتنامه كه گاهي هم براي خواندنش ، تپق مي زنم ، همين يك جمله را مي خوانم . مي خوانم و از خواندنش هم هرگز سير نمي شوم . السلامُ عليكَ يا رسولَ الله . از در مسجد تا جايي كه ديوار مرقد مطهر تمام مي شود ، همراه با جمعيت در هم فشرده رفتم و ده ها بار جمله را تكرار كردم . راضي نشدم . دو قدم عقب رفتم و مجدداً برگشتم . ابتداي در ورودي و مجدداً همراه با جمعيت به طرف داخل مسجد رفتم و هي آن جمله را خواندم و با چفيه دور گردنم هم آن قدر گونه هايم را پاك كردم كه گونه هايم سوزش برداشت . مگر مي شود در 3ـ4 متري پيغمبر خدا بود و به اين راحتي گذشت و اشك نريخت ؟ نمي دانم سومين يا چهارمين بارم بود كه يكي از خدمه متوجه شد . يك لحظه به من نهيبي زد و چيزهايي گفت كه نفهميدم . من اشك مي ريختم و او هارت و پورت مي كرد . حدس زدم كه مي گويد : « چرا هي مي آيي و مي روي ؟ اين دفعه آخرت باشد . » احتمالا او هم متوجه اين كار من شده بود ، ولي چون به آن اعتقاد نداشت لذا سرم داد و بيداد كرد .

بد نشد . 4 بار اگر رفت و آمد كرده باشم و هر بار هم صد بار بر


52


رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سلام داده باشم و او هم به بزرگواري خودش پاسخ كه هيچي ، فقط يك لحظه هم نگاهش به من دوخته شده باشد ، از سرم هم زياد است . مگر من كي ام كه پيش از اين از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) انتظار داشته باشم ؟

نزديكي هاي نماز رفتم در صف اول . هر كار كردم جايم ندادند . با پررويي هر چه تمام تر در صف دوم قرار گرفتم . حالا فقط نشسته ام و تسبيحات حضرت زهرا را مي خوانم و چشمم هم به محراب است تا اين امام جماعت را ببينم .

بالاخره دري از روبه رو باز شد . دو شرطه همراه مردي درشت هيكل آمدند . مردي با لب و لوچه كلفت ، صورت پر گوشت و چشم هاي نسبتاً درشت و ريش پر پشت و سياه ، چفيه قرمز و عبايي خرمايي ! چون دوست پادشاه عربستان است ، لذا به اين سمت گمارده شده است و در محراب پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) بلكه در محرابي بزرگ تر نماز مي خواند !

من كه در اين گونه افكار و خيالات بودم ، يادم رفت وقتي كه پيشنماز عبارت « وَاعْتَدِلوا » را گفت ، زود عقب جلو بروم و نوك انگشتان پايم را با اطرافيان در خط مستقيم قرار دهم . لذا سمت راستي با پايش به قوزك پايم زد تا به خود آمدم . نفر سمت چپ هم بيكار نايستاد به پهلويم زد . يعني بجنب و . . . فهميدم كه اين افراد صف هاي اول و دوم نماز جماعت مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) حتماً آدم هاي خيلي متعصّب و مقرّراتي هستند .

كاش تكه سنگي بودم

بعد از دعا و زيارت در بقيع به اتفاق يك زائر روحاني به نام حاج آقاي صنايعي به طرف كوه احد راه افتاديم .


53


لازم نبود از كسي آدرس كوه را بگيريم . زيرا از همان جا هم ارتفاع كوه ديده مي شد . يكي دو تا ، بلوار و خيابان را طي كرديم . به كناره هاي شهر رسيديم . بعد به بيراهه زديم تا زودتر برسيم . زمين هاي نزديك احد تا كيلومترها در دست جاده سازي و كندوكاو بود . جاده قديم را كنده بودند و دو طرف آن را به صورت اتوبان در مي آوردند . بيچاره زمين ها ! مزارع و نخلستان ها را چنان زير و رو كرده بودند كه انگار نه انگار ، روزگاري نخلستان هاي سرسبزي بوده اند ! چه كسي مي داند ؟ شايد همين زميني كه چند تل اسفالت كنده شده و 10ـ15 تل نخاله هاي ساختمان و آشغال رويش ريخته اند و توي آن گودالي هم لاشه سگي مرده وجود دارد ، همان نخلستاني باشد كه مالكش حتي نمي گذاشت كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و يارانش از داخل آن بگذرند و خود را به اردوگاه جنگ برسانند ! بله ، شنيده ايم و خوانده ايم كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خيلي سريع با لشكريانش از دامنه كوه احد خود را به اردوگاه رساندند و مالك نخلستاني مانع عبور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از باغش شد ! ! واقعاً عجب دنيايي . چه عبرت انگيز است . ولي كاش كه ما بتوانيم كمي دورتر را ببينيم .

از ميان خاك و خل ها و تل هاي آشغال و نخاله گذشتيم تا به نخلستان هاي دامن كوه رسيديم . احساس گنگي داشتم . مايل بودم فرصت مي داشتم تا به انديشه هايم پناه ببرم و تصويري خيالي از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را كه شمشير حمايل كرده و نيزه اي در دست و كماني به شانه و پيشاپيش لشكر اندكش از همين محدوده حركت مي كرده در ذهن مجسم كنم .

به تپه جلوي قبرستان شهداي احد رسيديم . جايي كه دو روز قبل به اتفاق كاروان آن جا نشستيم و به سخنان روحاني گوش داديم . دوباره در همان جا حاج آقا خواندن زيارتنامه را شروع كرد .


54


پس از پايان زيارتنامه گفتم حاج آقا مي داني براي چه به اينجا آمده ام ؟ اين جا آمده ام تا سر در بياورم كه خالدبن وليد از كدام دره به لشكر اسلام حمله كرد و به علاوه آيا سواره بود يا پياده ؟

- مگر دو روز قبل حاج آقاي روحاني كاروان نگفت كه خالدبن وليد با سواره نظامش لشكر اسلام را غافلگير كرد ؟

- البته هم ايشان گفت و هم در اين كتاب « همراه با زائران خانه خدا » نوشته اند . ولي تا من نروم بالاي كوه ، نبينم ، قبول نمي كنم .

- مگر لشكر كفار هنوز آن جايند كه بروي ببيني سواره نظام بوده يا پياده نظام ؟

- حاج آقا ، لشكر كفار نيست ولي كوه كه هست .

- لابد مي خواهي از كوه بپرسي ؟

حاج آقا چند لحظه اي زيارت نامه را بست و خنديد .

- حاج آقا حالا مي بيني كه از كوه مي پرسم . كوه اشتباه نمي كند . ولي انسان ها اشتباه مي كنند . همين جا كه نشسته ايم صداي كوه را مي شنوم كه مي گويد : « سواره نظام نمي تواند از آن شكاف كوه به تاخت بر لشكر اسلام يورش آورد . » هر آدم عاقلي با ديدن شيب آن شكاف مي تواند بفهمد كه آن جا ، جاي اسب تاختن نيست . مگر اين كه دره يا شكاف ديگري در كار باشد و حالا هم قصد دارم بروم آن بالا و از آن جا تا يكي دو كيلومتر آن طرف تر كه دره ديگري است و دارند آن جا را خاك برداري مي كنند . بالاخره تا امروز سر در نياورم ول كن معامله نيستم .

- من هم با تو مي آيم .

- بيا به شرط اين كه نه تو مزاحمم بشي و نه من مزاحمت بشم .

قبرستان را دور زديم . خيلي راحت و بي خيال . عين ديگران انگار نه


55


انگار كه هر قدم كه مي گذارم جاي پاي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است . جاي پاي علي ( عليه السلام ) است . جاي پاي حمزه سيدالشهداء است . جاي ريزش عرق علي ( عليه السلام ) است ! دارم منقلب مي شوم . ولي خودم را كنترل مي كنم . از ميان جمعيت مي گذريم . چندين گروه ، از نژادهاي مختلف ، كُپه كُپه ايستاده اند و به حرف هاي سرپرست گروه گوش مي دهند . برخي از سرپرستان و يا راهنماها پارچه اي به چوبي بسته بودند و داشتند قبرستان را دور مي زدند . افراد گروه هم دنبالشان ، گروه هاي خارجي اكثراً با هم و به دنبال راهنما بودند . ولي ايراني ها بيشتر به صورت گروه هاي خانوادگي 5 تا 10 نفره بودند كه عده اي پاي ديوار نماز مي خواندند . در قسمت ديگري عده اي دست ها را به ديوار گذاشته بودند و مشغول راز و نياز و دعا بودند . در دو سه جايي هم مدّاحان واقعاً غوغا به پا كرده بودند . آن چه در سينه داشتند رو مي كردند و افراد را مي گرياندند . با نهايت سنگدلي از كنار اين همه شور و هيجان گذشتيم . هر چند كه احساس كردم نيروي پنهاني گاهي از درون تكانم مي دهد ، ولي زود سركوبش مي كردم ، فعلا بالاي كوه رفتن و تجسس را بيشتر طالب بودم . از ميان دكه هاي اطراف ميدان عبور كرديم و بعد يكي دو تا كوچه خالي . كف كوچه آبرفت و شن و قلوه سنگ و در شيشه و قوطي نوشابه درهم كوبيده شده بود و به صورت جاده شوسه ، و دو طرف كوچه خانه هايي با يك يا دو پله .

در يك خانه ، نيمه باز بود ، نگاهي كردم ، خانه پاگرد و جاي كفش كني نداشت . اتاق مسكوني فقط با يك در آهني از كوچه جدا بود . داخل خانه يك مرد عرب با پيراهني سفيد و بلند و موهاي ژوليده در حالي كه به يك پشتي تكيه داده بود ، قليان مي كشيد . اگر مهمان آن مرد بودم نمي دانستم كه كفش هايم را روي پله داخل خيابان بگذارم و يا داخل اتاقش ! در ايران در


56


زمان طاغوت فقط در حلبي آبادها ديده بودم كه كلبه اي درش به خيابان باز شود . كوچه ها تمام شد . حالا ابتداي شكاف كوه ! هنوز نمي دانم اين همان شكافي است كه مسير تاريخ را عوض كرد ؟ از پايين به بالا نگاه مي كنم . فاصله نبايد بيش تر از 100 تا 150 متر باشد .

ولي كاملا معلوم است كه اسب نمي تواند اين سراشيبي را به تاخت بيايد . مخصوصاً اين كه به خاطر تخته سنگ هاي وسط شكاف كوه ، در يكي دو جا در شيب يكنواخت بريدگي هايي به ارتفاع يك تا دو متر ايجاد شده بود و به علاوه تكه سنگ هاي نسبتاً درشت ته دره مانع جِدّي براي تاخت اسب بود . اگر هم اسب ها آرام آرام مي آمدند كه گروه تيراندازان به فرماندهي عبدالله جبير پدرشان را در مي آوردند . پس بايد چيز ديگري باشد . چنان به تلاطم آمده ام كه نمي توانم خودم را كنترل كنم و آرام همراه حاج آقاي صنايعي راه بروم . و بعلاوه ، فشار گريه دارد داغونم مي كند ، اين حاج آقا حالت عادي دارد . ولي من دچار چنان طوفاني در درونم شده ام كه مهارش محال است . لذا يادم نيست به چه بهانه اي از ايشان جدا شدم . او آن طرف راست به طرف ارتفاع رفت و من از طرف چپ . به محض جدا شدن ، از جاهايي كه نسبتاً سخت بود رفتم . به ارتفاع رسيدم 20 دقيقه نوك ارتفاع كوه را دور زدم . از نوك ارتفاع مي شد كاملا موقعيت كوه و چهار طرف آن ارتفاع را ديد . چند لحظه سكوت و تفكر و بعد . . . و بعد چنان فغان و ناله بلند ! كسي كه نيست ناراحت شود و يا تعجب كند . اگر حالا نگريم چه وقت بگريم ؟ بله ، اين شكاف صددرصد همان شكافي است كه لشكر دشمن از آن جا سپاه اسلام را غافلگير كرد ! غير از اين راهي نيست . آن چند دره آن طرف تر كه گمان مي كردم ممكن است محل يورش دشمن باشد ، به ارتفاعات ختم


57


مي شود . فقط اين يك شكاف است كه آن طرف هم شكافي مشابه دارد و آن پايين مي تواند محل تجمع و حركت دشمن باشد . 20 دقيقه يا بيشتر فرياد زدم ! ناله كردم ! سرم را كمي خم كردم تا اشك ها به زمين بريزد و چفيه ام بيش تر از اين خيس نشود . نمي دانم چه فايده دارد اين همه آه و ناله در آن ارتفاع ! دنبال دليل و فلسفه اش نبودم . گريه است كه مي آيد و جلودارش هم نيستم . حاج آقا آن طرف شكاف در پناه تخته سنگي نشسته بود . داشت زيارتنامه و دعا مي خواند . فاصله دور بود . صداي همديگر را نمي شنيديم . ولي نمي دانم چه دعا يا زيارتنامه اي مي خواند كه حدود يك ساعت آرام و بي حركت نشسته بود . و اين برايم فرصتي بود تا پس از آرامش و تخليه هيجانات و فشار دروني حالا در پناه سنگي بنشينم تا هم باد اذيتم نكند و هم فكر كنم كه خوب ، اگر قبول كنم كه محل حمله دشمن همين جا بوده كه صددرصد همين جا بوده ، چون غير از اين راه ، راه ديگري نيست . پس بايد فهميد چگونه حمله كرده ؟ پلاستيكي كه دستم بود باز كردم . كتاب را درآوردم يك مشت آجيلي هم كه ته پلاستيك ، براي صبحانه ام بود ، پرت كردم دور . آخه خيلي سنگ دلي و بي احساسي مي خواهد كه آدم در اين نقطه ، بي خيال آجيل بخورد . كتاب را باز كردم تا ببينم در مورد كوه احد چه گفته شده است . نوشته شده بود : « با نخستين حمله مسلمانان سپاه مكه عقب نشست و سربازان اسلام به گردآوري غنيمت پرداختند . گروه تيراندازان هم براي آن كه از كسب غنيمت عقب نمانند ، موضع خود را رها كردند . هر چند كه عبدالله كوشيد مانع آنان شود ، نپذيرفتند . همين كه آنان مدخل درّه را رها كردند ، سواره نظام دشمن به سركردگي خالدبن وليد ناگهان بر سپاه اسلام حمله برد . »

عجب ! اين كتاب كه توسط حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و


58


زيارت نوشته شده عقيده دارد كه سواره نظام دشمن از اين دره حمله كرده ! ولي به نظر مي رسد كه بايد كوه را دور زده باشند . و از اين دره نمي توانستند بيايند .

شيب اين تنگه كه به آن تنگه عينين مي گويند از دو طرف تقريباً يكي است و تنگه از دو طرف به دشتي كه داراي كمي پست و بلندي است ، ختم مي شود و احتمالا در زمان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دو طرف تنگه هم باغ و نخلستان بوده و ابتدا لشكر ابوسفيان آن طرف تنگه اردو زده و خود را آماده حمله به مدينه كرده اند و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هم مصلحت را در اين ديده كه سريعاً و تقريباً در خفا خود را به اين طرف تنگه برساند و در جائي ، نقطه قرينه آن ها ، اردو بزند كه حركت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از ميان باغ يك منافق و ممانعت آن نابكار مي تواند ، دليلي باشد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) سريعاً و از بيراهه خود را به اين منطقه رسانده . حالا هر دو سپاه پشت به كوه احد اردو زده اند . فاصله اين دو لشكر يك دماغه كوه است كه حدود 200 متري ، به جلو و به طرف غرب پيشروي دارد . محل اتصال اين پيشروي هم همان تنگه است كه از دو طرف تقريباً هم اندازه و داراي شيب مساوي است . مي گويند كه ارتش ابوسفيان حدود سه الي چهار هزار نفر با صدها شتر و اسب بوده و ده ها زن طبل زن ، شعر خوان ، آتش افروز و باز هم شايد صدها زن و دختر ارتشيان ابوسفيان .

پشت سر اردوي اين لشكر عظيم كوه احد و دست چپش تنگه عينين قرار داشته . اين طرف هم لشكر اسلام با 700 نفر كه پشت سرش كوه احد و دست راستش همان تنگه . مي توان حدس زد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) صلاح نمي دانسته كه در جبهه اي وسيع با لشكر كفر روبه رو شود . در نهايت آن حضرت نيروهاي اندك خود را داخل همين تنگه به شكلي متمركز كرده


59


كه پشت سرش تنگه و دو طرف راست و چپ كوه و از قسمت جلو در خط جبهه اي به طول 200ـ300 متر آماده روبه رو شدن با دشمن .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اگر صف مقدم را وسيع انتخاب مي كرد 700 نفر نمي توانستند در مقابل چهار هزار نفر ارتش كاملا مسلح و با تجهيزات كامل مقاومت كنند . وانگهي ارتش اسلام دفاع مي كرد و ارتش دشمن هجوم ، بنابراين خط مقدم دفاع بايد هر چه كمتر باشد تا دشمن نتواند با امكانات خود يورش آورد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پيش بيني كرده كه اگر طول خط اول كم باشد ارتش دشمن مجبور است تعداد محدودي از سران خود را براي جنگ جلو بفرستد و آن ها هم به دست حضرت علي ( عليه السلام ) و حضرت حمزه و ساير دلاوران اسلام از پاي در مي آيند و تزلزل در سپاه دشمن به وجود مي آيد و آن هايي هم كه در پشت خط هستند ، بدون اين كه جنگي كرده باشند ، متزلزل مي شوند و فرار مي كنند .

اين ها فقط حدس و گمان است . ولي به حقيقت نزديك و همين طور هم شده است . بعد از اين كه ارتش مدافع اسلام اولين هجوم سپاه كفر را در هم شكست ، تزلزل در ارتش ابوسفيان ايجاد شد و آن ها پا به فرار گذاشتند .

در اين جا دو احتمال به نظر مي رسد اول اين كه گروه خالد پياده از دره بالا آمده باشند و از پشت حمله كرده باشند و يا اين كه پس از فرار دشمن و تعقيب آنان نيروي سواره خالد دماغه كوه را دور زده باشد و به سپاه اسلام كه همچنان در تعقيب دشمن و در حال جمع آوري غنائم بودند حمله كرده باشد .

حدود 25 دقيقه است كه عميقاً در فكر فرو رفته ام و صحنه جنگ 1400 سال قبل را در نظرم ترسيم مي كنم . عجب دنيايي است . چه زود


60


فراموش مي شود بعضي چيزها ، حتي وقايع مهم ! حتي بهترين و عظيم ترين واقعه عالم ! دست چپم نگاه مي كنم . آن طرف تنگه عينين كه جاي اردوي ابوسفيان بوده و حالا هفتاد هشتاد خانه ويلايي و سفيد مربوط به خانواده هاي نسبتاً مرفه ساخته شده است . چندين اتومبيل لوكس هم در خانه ها و توي كوچه هايش ديده مي شود و مسيري هم كه سپاه ابوسفيان ابتدا به لشكر اسلام هجوم آوره يك اتوبان وسيع تازه ساز است كه ماشين هاي لوكس به فاصله 100 تا 150 متر به سرعت در حركتند و اما اين طرف يعني دست راستم و به طرف مدينه خانه هايي فقيرنشين و 6ـ7 وانت بار و سواري كرايه اي و امثال آن و ده دوازده كودك كه در يكي از كوچه ها فوتبال بازي مي كنند و به ناگاه بين شان مشاجره اي رخ مي دهد و زود هم صلح مي كنند و به بازي ادامه مي دهند . انگار نه انگار كه واقعه اي عجيب و عجيب تر از قرباني اسماعيل به دست ابراهيم در همين مكان اتفاق افتاده ! ! ! اگر در منا قرار بود كه يك قرباني انجام گيرد كه به فرمان خدا انجام نشد ، اين جا كه ده ها و شايد هم صدها اسماعيل در اين قربانگاه قرباني شدند .

در اين جا خود ابراهيم هم و . . . يك باره منفجر شدم . چنان نعره زدم و فرياد كشيدم كه تصور كردم كودكان فوتبال باز در 300ـ400 متر آن طرف تر شنيديد . ولي باد در جهت ديگري بود و صدايم را به ارتفاعات كوه برد . از يك جهت راضي بودم كه مانعي براي گريه ام نيست . جاي فغان و فرياد همين جا است . آن قدر فرياد و ناله كردم كه تصور كردم ، دارم ذوب مي شوم . شوخي كه نيست . در كنار يكي از بزرگ ترين قربانگاههاي مذهبي عالم نشسته و مي بينم كه چه سوت و كور است . قربانگاه مني و قربانگاه كربلا چه غوغايي است . ولي اين قربانگاه چه مظلوم ! چه كسي


61


مي تواند خوب در نظرش مجسم كند كه در اين جا چه گذشته ؟ فخر و سرور عالميان ! علي ( عليه السلام ) ! . . . نمي دانم چه بگويم ؟ ! كدام زبان قادر به شرح ماجراست ؟ ! كدام مدّاح ؟ ! كدام واعظ ؟ ! كدام نوحه خوان مي تواند يك از هزار را بيان كند ؟ !

باز گريه و گريه و گريه . . . كاش مي توانستم واقعاً ذوب شوم و در زمين فرو روم . كاش كه يك تكه سنگ مي شدم و در همين حاشيه قربانگاه ميليون ها سال مي ماندم . اي تكه سنگ ها ! اي تخته سنگ ها ! خوش به حالتان ! هر چند شما ناظر دردناك ترين واقعه تاريخ بوده ايد . ولي از كنار شما رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گذشته ، عرق مباركش بر روي شما ريخته و حتي و حتي خون مباركش . . . مگرعلي ( عليه السلام ) هشتادضربه شمشيرنخورد ؟ آه ! . . . چه عشقي ؟ ! چه ايماني ؟ ! چه كسي مي تواند تصور كند ، حتي حالت علي ( عليه السلام ) را ؟ ! عشق و ايمان او به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ! به فردي كه صدها بار بيش تر از جان خودش و فرزندش او را دوست داشت . قابل مقايسه به ايمان و اعتقاد ديگران نيست . پس علي ( عليه السلام ) اگر شهيد نشد و زنده ماند تنها به خاطر شجاعتش نبود . اگر به جاي 80 ضربه 800 ضربه هم مي خورد ، اگر قطعه قطعه هم مي شد ، باز پاره ها و تكه هاي تنش ، سلول هايش و روحش از مراد و مقصودش دفاع مي كرد ! شرمم مي آيد از اين كه در اين باره مي انديشم . آخر اين شعور ناچيزم كجا مي تواند اين اسرار ، رازها و رمزها و يا به زبان ديگر حالت هاي عشق و ايمان را درك كند ؟ ! بهتر است به جاي اين گونه فكرها ، فعلا گريه كنم . چون غير از اين كاري از من ساخته نيست . حتي فكر كردن .

فقط گريه و گريه . . . ! سنگ ها و بوته ها هم گريه مي كنند ! باد هم گريه مي كند ! مدينه هم گريه مي كند ! آسمان هم گريه مي كند ! و من هم گريه مي كنم ! و صدايم آرام و انرژي ام تخليه شده است . حالا بدون صدا فقط


62


اشك مي ريزم . گُله گُله اشك مي آيد . ولي صدا تمام شده است . باد نسبتاً

سردي ميوزد ، كمي سرم را به چپ مي چرخانم . حاج آقا در پناه تخته سنگ هنوز دارد دعا و زيارت مي خواند . 20 متر جلوتر و به طرف ته تنگه پناهگاهي است كه يك نفر راحت مي تواند در آن جاي گيرد .

يك لحظه فكر كردم كه حتماً جاي خود عبدالله جبير است . خواستم آن جا بروم تا باد اذيتم نكند . ولي فكر كردم هنوز اشك ريختن به پايان نرسيده فقط صدا قطع شده است و سي چهل متر آن طرف تر ، درختچه اي است به ارتفاع حدود يك متر و تعدادي ساقه ، يك عدد چغوك ( 1 ) از اين شاخه به آن شاخه مي پريد . خوش به حالت اي درختچه ! به طور حتم در آن روز هم بوده اي . ولي آن روز مثل حالا گنجشكي از اين شاخه به آن شاخه نمي پريده ! . . . و هق هق گريه .

سنگ سبزم

جايي كه نشسته بودم ، يك متر آن طرف تر قطعه سنگي بود به اندازه يك سيب و سه گوش مثل هرم ، سبز كم رنگ با دانه هاي خرمايي . خم شدم و برداشتم . سنگ خوبي بود . گفتم برش دارم و يادگاري ببرم تا هر وقت نگاهش كردم اين خاطرات تجديد شود . كمي با سنگ ور رفتم . ولي انگار سنگ مربوط به اين محل نبود . اين سنگ هرمي گوشه هايش فرسايش داشت ، و كمي مدوّر شده بود ، مانند يك قلوه سنگ . با تمام سنگ هاي اطراف كه نوك تيز بودند ، فرق داشت . كاملا معلوم است كه

اين سنگ تكه اي از سنگ هاي اطراف نيست . بلكه سنگي است كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . گنجشك


63


هزاران سال در مسير رودخانه و يا ساحل دريايي بوده ، در اثر غلتيدن ساييده شده و به اين شكل در آمده . پس به طور يقين اين سنگ را از آن پايين ها به اين جا آورده اند . داشتم فكر مي كردم . اصلا يادم رفته بود كه كجايم . خودم را فراموش كرده بودم . يك دفعه نمي دانم چه شد ! بدون اين كه فكر و انديشه اي كرده باشم ، مثل كسي كه ناگهان احساس كند در كف دستش مار يا عقربي زهرآگين قرار دارد ، يكباره با وحشت و لرز سنگ را پرت كردم . اگر اشتباه نكنم اول ترسيدم و سنگ را پرت كردم . بعد فهميدم كه چرا پرت كردم . بله اين سنگ احتمالا همان سنگي بوده كه در روز فاجعه احد يكي از كفار پرت كرد كه به دندان مبارك رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خورد و يك دندانش را شكست . گريه شروع شد . گريه اي دردناك و عميق كه گويي از مغز استخوان تراوش مي كند .

سنگ كه بر اثر برخورد با يك تخته سنگ به طرفم برگشته بود در دو سه متري من قرار داشت ، همچنان در ديد چشم ، لحظاتي گذشت نگاهي به سنگ كردم . اي دل غافل چرا بايد اين چنين قضاوت كنم ؟ اگر اين سنگ زبان داشت به من چه مي گفت ؟ بلند شدم ، سنگ را برداشتم . سرجايم نشستم . سنگ را با دستم تميز كردم ، با نگاهم از او معذرت خواهي كردم . ولي سخت دلم مي خواست بشناسمش از كجا آمده ؟ روز واقعه كجا بوده ؟ چند بار پاي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، علي ( عليه السلام ) حمزه سيدالشهداء و ساير ياران پيامبر به او خورده ؟ آه . . . ! كاش زبان تو را ، اي سنگ صبور مي فهميدم ! هزاران راز در دلت نهفته است كه هيچكدامشان را نمي دانم . ولي كاش لااقل كمي از آن مي دانستم . صد سال پيش ، هزار و چهارصد سال پيش كجا بودي و چه ديدي ؟ آه . . . ! بگو چه شنيدي ؟ شيهه اسبان را ، نعره مردان را ، تكبير علي ( عليه السلام ) را ! تكبير علي ( عليه السلام ) را كه دل كوه را به لرزه


64


مي انداخت ، عرش خدا را به تلاطم وا مي داشت و فرشتگان و كرّوبيان را به هيجان ! اي سنگ صبور ! چگونه تكبير علي ( عليه السلام ) را شنيدي و ذوب نشدي ؟ اي كوهستان ! اي دره ها ! اي صخره ها ! اي قلوه سنگ ها ! شما چطور ؟ چه صبري شما داريد ؟ ولي از صبر شما بالاتر صبر خود رسول خداست . واي كه از صبر رسول خدا ! كدام عقل مي تواند عظمتش را درك كند ؟ غير از خودش و علي ( عليه السلام ) هيچ كس .

كسي كه به اراده خداوند ، بر كائنات تسلط داشت ، حالا بايد اين همه مصيبت را تحمل كند ؟ ! اي سنگ صبور ، بگو از صبر رسول خدا ! از آه و فغان زنان مدينه ! از تألمات روحي حضرت زهرا ( عليها السلام ) ! آن گاه كه پياده از مدينه تا اين مكان مي آمد ! اي سنگ صبور از گذشته هاي دور بگو از ده هزار ، صد هزار و يك ميليون و صد ميليون و . . . بگو ! تو خيلي چيزها ديده اي ! طوفان نوح را ، همين جا كه نشسته ام آثار ساحل دريا را در سينه همين كوه مي بينم . بيست متري پايين تر ساحل دريا بوده . بگو چه طور يكباره آب درياها خشك شد ! بگو از آن واقعه ها ، صدايي مي شنوم ! ناخودآگاه از جا پريدم . حاج آقا بود ! بنده خدا هر چه منتظرم مانده بود ، نرفتم . حالا خودش دارد با زحمت نزد من مي آيد .

مكان رازها

بايد زود خودمان را به مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) برسانيم ، براي نماز ظهر . از دور مناره هاي مسجد را نشان گذاشتيم و از راه بيراهه و سريع به طرف حرم راه افتاديم . در بين راه از حاج آقا پرسيدم :

- چند سال است كه تلاش مي كني مرا از كوه رفتن روز جمعه منصرف كني ؟ ولي ديدي كه منصرف نشدم كه هيچي ، بالاخره شما را هم


65


به كوه آوردم ، آن هم كوه احد .

- اين كوه احد است و انسان ياد رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) مي افتد . كوه هاي مشهد چه ؟

- آن كوه ها هم انسان را به ياد خدا مي اندازد . قبول است كه جاي عبادت مسجد است ولي كوه را هم دست كم نگير در كوه رازهايي هست كه ما توان دركش را نداريم . ولي پيامبران به اين راز پي برده اند . بي دليل نيست كه پيغمبر ما قبل از بعثت مدّت ها به كوه مي رفت و راز و نياز مي كرد و يا حضرت موسي ( عليه السلام ) كه هر وقت مشكلي برايش پيش مي آمد ، به كوه طور پناه مي برد .

- شايد از آن جهت كوه را انتخاب مي كنند كه جاي خلوتي است .

- تنها مسئله خلوتي نيست . بايد اسرار ديگري در كوه باشد .

حاج آقا نگاهي به ساعتش كرد و پرسيد :

- فكر مي كني به نماز ظهر مي رسيم ؟

- اگر تندتر برويم و هيچ توقفي نداشته باشيم ، مي رسيم .

- نگران من نباش به هر سرعت كه بروي ، من هم مي آيم .

چند دقيقه بدون صحبت راه رفتيم . فرصتي بود تا مجدداً افكارم مورد هجوم قرار گيرد . هجوم داستان ها و وقايع دردناك . هر كدام كربلايي ديگر ! مگر نه اين است كه پنج شش نفر از ائمه اطهار ( عليهم السلام ) در همين مدينه به دنيا آمده اند و در همين مدينه هم به شهادت رسيده اند و يا تا سال هاي آخر زندگي شان در همين مدينه بوده اند ، مانند امام مجتبي ( عليه السلام ) ، امام حسين سيدالشهداء ( عليه السلام ) ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) ، امام صادق ( عليه السلام ) و حتي امام رضا ( عليه السلام ) ولي نعمت ما در مشهد ، و به طور يقين اين بزرگواران در طول زندگيشان بارها و بارها به همين كوه احد آمده اند تا هم فاتحه اي براي عموي بزرگ


66


و بزرگوارشان حضرت حمزه بخوانند و هم خاطره جانكاه و دردناك فاجعه احد و رنج و مشقت و ايثار پدر و جد بزرگوارشان را تازه كنند . پس هر جا كه قدم مي گذارم ، بدون شك بارها و بارها آن بزرگواران قدم گذاشته اند ! !

رو كردم به حاج آقا گفتم :

حاج آقا ! مايليد . . .

بغض چنان گلويم را فشار داد كه نتوانستم بقيه را بگويم ، كمي صبر كردم ، بغضم را فرو دادم ، نفس عميقي كشيدم . حاج آقا متوجه حالم شده بود و منتظر كه چه مي خواهم بگويم ؟

دوباره گفتم : حاج آقا مايليد روضه بقيع و يا شهداي احد را بخواني ؟ ! هنوز كلمه آخر را تمام نكرده بودم كه بغضم تركيد و هاي هاي گريستم ، حاج آقا هم گريست . خوب كه دلم خالي شد . آن چه در ذهنم مي گذشت ، براي حاج آقا گفتم . اين بار حاج آقا هم از ته دل گريست و هر دو با هم گريستيم .

باغ ها و زمين هاي پر از چاله و چوله و جاده در دست ساخت را پشت سر گذاشتيم و داخل شهر شديم . مغازه هاي پر از كالاهاي آمريكايي ، اروپايي و ژاپني ، هتل هاي بسيار شيكي ساخته شده با مصالح ايتاليايي و آمريكايي ، يك دنيا رفاه و نعمت ، در جايي كه روزگاري مالامال بود از عشق و ايمان و رياضت و معنويت . كوه احد پشت سر و در پشت ساختمان هاي بلند و مرتفع ، داشت از نظر ناپديد مي شد ، فقط چند نقطه مرتفع كوه هنوز برايمان دست تكان مي داد و خداحافظي مي كرد . چه قدر برايم مشكل بود كه بپذيرم ، دارم آخرين نگاه ها را به كوه مي اندازم و شايد ديگر حتي تا آخر عمرم اين كوه را نبينم ! تصورش خيلي مشكل بود .


67


دست كردم به جيبم ، سنگ هرمي سبز گونه را در آوردم ، نگاهش كردم . دوست داشتم ببوسم . اگر مي بوسيدم شايد هم گناه داشت و شايد هم نداشت ، نمي دانم . فعلا به سنگ علاقه پيدا كرده ام ، بايد آن را نگه دارم ، به ايران ببرم ، به خانه ام و در طاقچه بگذارم تا هر وقت دلم هواي احد را كرد ، به آن نگاه كنم و او برايم بگويد : از احد ، از آن واقعه گم شده در تاريخ ، از آن واقعه اي كه فقط قطره اي از دريايش در اذهان و كتاب ها به جا مانده است .

سكوي ياران

يك هفته در مدينه منوّره هستم . هنوز از فيوضات سكوي اصحاب صفّه بهره مند نشده ام . قبلا درباره اين سكو شنيده ام كه « عده اي از ياران

و سربازان پيامبر و همچنين تعدادي از مهاجريني كه همراه پيامبر از

مكه آمده بودند چون جا و مسكن نداشتند ، شب و روزشان را در گوشه اي از مسجد پيغمبر مي گذراندند و مخارج آنان توسط رسول خدا تأمين مي شد كه از جمله اين افراد اباذر غفاري يار باوفاي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و

علي ( عليه السلام ) بود » .

حالا نوبت آن است كه لااقل نيم ساعتي در جايي بنشينم كه روزگاري اباذر غفاري و ساير ياران پاكباخته و فداكار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روزگار مي گذراندند . به همسرم گفتم : به اتفاق نه نه گلواري به حرم بروند و من هم زودتر و تنها ، راه افتادم و مستقيماً به سكوي اصحاب صفّه رفتم . برعكس آن روز عصر شلوغ تر از روزهاي ديگر بود . شايد هم به خاطر عصر جمعه كه در اين باره چيزي نمي دانستم كه چرا عصر جمعه سكوي صفه بايد اين همه شلوغ باشد ؟


68


نماز مغرب را سعي كردم تا جايي در روضة النبي ( صلّي الله عليه وآله ) پيدا كنم . هر

چند من شخصاً چنين اخلاقي ندارم كه كسي را هُل بدهم و خودم را جابه جا كنم و جاي كسي را بگيرم ، ولي به اين دليل كه آخرين نماز

مغرب و عشاء است كه در مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) خواهم بود ، خودم را قانع كردم كه از لابه لاي افراد بروم و در روضة النبي ( صلّي الله عليه وآله ) جايي براي نماز مغرب پيدا كنم .

از همان شگردي استفاده كردم كه ياد گرفته بودم . يعني درست در همان وقتي كه خادم ديكتاتور ، افراد را جابه جا مي كرد خودم را به او رساندم و نگاهي كردم و سلامي ، يكدفعه او از بازويم گرفت و در كنار يك جوان خوش تيپ و خوش لباس ايراني جايم داد .

نماز شروع شد . صف خيلي فشرده بود ، به طوري كه ركوع و سجود به سختي انجام مي گرفت . فاصله صف ها هم حدود 45 تا 50 سانت بود كه اين فاصله براي سجده واقعاً كم بود .

نفر بغل دستي ام كه جوان 30 ساله و شيك و با صورت تراشيده بود ، يك تكه كاغذ سيگار را به جاي مهر گذاشته بودند . به ايشان سلام كردم و گفتم : مراجع ما دستور داده اند كه در اين گونه مواقع از مهر و يا كاغذ استفاده نكنيم و مثل ساير برادران اهل تسنن رفتار كنيم . طرف شانه هايش را بالا انداخت و گفت : « آن ها براي خودشان . . . ! ! » بعد حرفش را قطع كرد و گفت : « آن ها بگويند ، ما هم فكر داريم ، جاي سجده بايد پاك باشد » . گفتم : « به طور يقين اين فرش ها پاك است » . گفت : « از كجا معلوم كه پاك است » . گفتم : « ما كه با چشم خودمان چيزي نديده ايم ، بعلاوه اين جا مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) است . غير مسلمان هم به اين جا راه ندارد » . گفت : « نه بابا ، اين حرف ها چيه . آدم بايد مطمئن باشد » . كتاب مناسك حج حضرت


69


امام خميني ( رحمهم الله ) را به ايشان نشان دادم . گفتم : « برادر ببين ، حضرت امام خميني ( رحمهم الله ) سفارش فرموده كه اين كار را نكنيم » . در اين موقع يك نفر ايراني از رديف جلو كه صداي ما را مي شنيد ، برگشت صفحه اي از كتابي كه دستش بود نشان داد و گفت : « مگر فقط حضرت امام خميني ( رحمهم الله ) از اين كار منع كرده اند ؟ بفرماييد ، اين كتاب را ببينيد ، 5 نفر از علماي ديگر هم توصيه كرده اند كه از مهر و كاغذ و سنگ استفاده نكنيم » .

طرف كه دوست نداشت كوتاه بيايد گفت : « بعضي توي جيبشان مهر مي گذارند ! خودم ديدم كه يكي داشت از مهر استفاده مي كرد ! حالا او يواشكي استفاده مي كند و ما آشكارا » .

در همين موقع يكي از خدمه آمد و با ناراحتي ، تمام تكه كاغذها را از روي زمين برداشت و در حالي كه قيافه اش را در هم كشيده بود و زير لب چيزي مي گفت . كاغذها را در دستش مچاله كرد و آن را برد تا در سطل آشغال بيندازد .

گفتم : « بفرماييد ، نگاه كن . اين خادم چقدر ناراحت است ! »

گفت : « ناراحت باشد . اگر آن ها شعورشان نمي كشد به ما چه ! »

زائر ايراني ديگري به من اشاره كرد كه بحث را متوقف كنم .

سلام بر صبرش

ديشب بعد از شام خوابيدم تا بتوانم آخرين روز مدينه را به تمامي برنامه هايم برسم . آن روز بعد از نماز صبح جلوي بقيع آمدم و به گروه ملحق شدم . روحاني گروه داشت راجع به رنجها و مصيبت هاي حضرت زهرا ( عليها السلام ) صحبت مي كرد . دوبار حسابي فغان مان درآمد . يكي وقتي بود كه براي وداع با پيغمبر رو به مرقد مطهرش ايستاديم و روحاني هم بغض


70


گلويش را گرفته بود . ما منتظر كه او زيارتنامه وداع با پيغمبر خدا را بخواند . همه منتظر و بغض در گلو فشرده ، آماده شنيدن بودند كه روحاني خواند « اَلسَلامُ عَلَيْكَ يا رسوُلَ الله » . و هاي هاي گريه . . . اَلسَّلام عَليْكَ اَيُها البشيرُ النَذير ، و باز هم گريه و گريه . . . » دوّم ، وقتي كه همه ، رو به خراسان ايستاديم و روحاني گفت : يا علي بن موسي الرضا ! ما امروز مدينه را ترك مي كنيم و هفته ديگر در مشهد به پابوس تو مي آييم . اگر از ما بپرسيد كه در مدينه آيا به زيارت جدّه ام زهرا رفتيد يا نه ، چه بگوييم ؟ با اين جمله فغان همه را در آورد و تا دقايقي همه ناله مي كردند و زائرين خارجي هم با تعجب نگاه مي كردند كه چه شده ؟ بعد دسته جمعي به بقيع رفتيم ، خانم ها بيرون ماندند . مردها با روحاني داخل بقيع شدند . گروهي از زائرين توجه مرا به خود جلب كرد . گروهي كه از ته دل مي گريستند ، بدون اين كه آه و ناله كنند . صداي روضه خوان هم نمي آمد . از گروه خودم جدا شدم و داخل آن گروه شدم . روضه خوان آن ها را هم پيدا كردم . كه خود مي گريست . چند لحظه ايستادم ، تا گريه ها فروكش كرد . روضه خوان كه يك روحاني ميانسال و اهل مشهد بود ، با حرف هاي حساب شده اش جگر همه را سوراخ سوراخ مي كرد . او فقط يك كلمه مي گفت . بعد خودش و همه ، دقايقي مي گريستند . گوش دادم او مي گفت :

« اي علي ( عليه السلام ) . . . ! ، اي علي ( عليه السلام ) ! سلام بر صبرت ! و فغان و گريه گروه . . . ! اي حسن ( عليه السلام ) ! سلام ، سلام بر مظلوميت تو ! و شدّت گريه . . . ! اي فاطمه ( عليها السلام ) ! اي زهراي اطهر ( عليها السلام ) ! سلام بر گونه سيلي خورده ات . . . ! واي كه چه شد ! ! گروه كه تا آن وقت يكنواخت و نسبتاً ملايم مي گريست يك باره منفجر شد . چنان گريه اي راه انداختند كه تمام زائرين ايراني و خارجي متوقف شدند و شديداً تحت تأثير گروه قرار گرفتند .


71


مأواي پاكان

گروه برنامه اش تمام شد . گروه خودمان 50 متر آن طرف تر داشتند به سخنان روحاني گوش مي دادند . به گوشه اي رفتم و نشستم . گروه ما داشتند بر مي گشتند . ولي من سرم را پايين انداختم تا گروه متوجه من نشوند و مرا به حال خود بگذارند . يك ربعي ساكت و آرام فقط نظاره گر ده ها گروه از ايراني ها و تعدادي خارجي بودم و شرطه هايي كه بي خيال و بي احساس به مردم امر و نهي مي كردند و از نزديك شدن آنان به قبرها جلوگيري مي كردند .

خدايا ! آيا اين شرطه ها كار درستي مي كنند ؟ فكر كردم و باز فكر كردم . حالا مثل اين كه سيل جمعيت را نمي بينم و هياهو و داد و فغان را نمي شنوم . فقط زمزمه دلم را مي شنوم كه سئوال مي كند ، ولي پاسخگويي نيست . اشك ها آرام آرام جاري شد . فقط اشك ، نه فرياد ، نه گريه ، اشك ها گويي بروي گونه هايم شياري ايجاد كرده بود كه از آن شيار مي رفت تا انتها و بعد زمين مي چكيد و در خاك بقيع فرو مي رفت . اين بهترين كارم بود . كاري بهتر از اين از دستم نمي آمد . خاك عالم بر سرم ، اگر فكر كنم كه آن ها مرده اند و من بر سر تربت آنان آمده ام . اگر آن ها را نمي بينم ، اين چشم دلم كور است وگرنه اين بقيع باغي است از بهشت كه منزل و مأواي ائمه اطهار و خاندان نبي اكرم است . اين جا . . . نمي دانم چه بگويم . زبانم قاصر است . واي بر من ! واي بر من ! كه چگونه سرم را پايين انداخته ام و داخل حريم اين بزرگان شده ام ! فرشتگان و ملائكه هنگام دخول حتماً اجازه مي گيرند . چه كسي به من اجازه داد كه به اين مكان مقدس بيايم ؟ ! چه كسي به من حق داد كه قدم به خانه خاندان نبوت بگذارم ؟ !


72


من مي بايست پشت همان ميله ها مي ايستادم و فرياد مي زدم :

اَلسَّلامُ عَلَيكُمْ اَئِمَّةَ الهُدي ، اَلسَّلامُ عَلَيكُمْ اَهلَ التَّقْوي اَلسَلامُ عَلَيكُمْ اَيُّها الحُجَجُ عَلي اَهلِ الدُّنيا . اَلسَّلامُ عَلَيكُمْ اَيُّهَا الْقُوّامُ فِي الْبَرِيَّةِ بِالقِسط . . .

من بيچاره چه تصور مي كنم ؟ اين جا كجا است ؟ فقط قبرستان ائمه ؟ ! واي بر من كه اين طور نيست . امام حسن مجتبي ( عليه السلام ) ، امامي كه به اتفاق برادر بزرگوارش حسين ( عليه السلام ) كه هزار جانم فدايش باد ، در آن هنگام كه دو روزه بودم به روستايمان آمدند ، بر سر گهواره ام ، آن بيماري مادرزادي ام را معالجه كردند و بعد . . . ! آه ! كه اين حرف را تا به حال به كسي نگفته بودم . فقط مادرم ، پدرم ، قابله و روحاني ده مي دانستند .

حالا چگونه مي توانم تصور كنم كه اين بزرگواران مثل ما افراد عادي مرده باشند ! و من بخواهم بر سر قبرشان بيايم ، شق و رق بايستم و دعايي بخوانم و اشكي بريزم ؟ ! من رو سياه مي بايست در همان پشت ميله ها بايستم و با كمال شرمندگي و خجلت اذن دخول بخواهم و تازه اگر اين قدر از خود راضي بودم كه تصور مي كردم به من اجازه دخول داده شده ؛ با وضو و با زانوهايم پيش بيايم آن هم تا حدي ، عقل من كه قد نمي دهد . حرف هايي كه مي زنم فقط در حد شعور من است ، تا همين حد مي دانم كه چهار امام بزرگوار در همان جا هستند ، بصير و بينا . نه تنها من و زائرين را مي بينند ، بلكه بر عالم نظاره مي كنند ، در محفل شان ، مادر بزرگوارشان ، جد بزرگوارشان ، فرشته ها ، ملائكه همه هستند ، بر پيدا و نهان دو عالم تا آن جا كه خداوند اجازه داده ، نظارت دارند . يا امام حسن ! يا امام حسين ! من همان روسياهي هستم كه شفايم داديد كه شايد به خاطر اشك و آه پدر يا مادرم . غير از اين كه با خجلت و شرمساري در بارگاه تان اشك


73


ندامت بريزم ، از دست من عاصي چه بر مي آيد ؟ فقط اميد به گذشت و بخشش دارم ، يا فرزندان رسول خدا ! !

به ساعتم نگاه كردم هنوز سه ساعت وقت دارم . چند لحظه انديشيدم كه در اين سه ساعت كه لحظات طلائي زندگيم مي باشد چه كار كنم ؟ لحظات چنان سريع مي گذشت كه حوصله ي فكر كردن را از من گرفته بود . سرانجام تصميم گرفتم به پاي ستون توبه بروم و آنقدر استغفار كنم تا پذيرفته شود . به همين نيّت راه افتادم . در طول راه انديشيدم كه اولا رسيدن به پاي ستون توبه به علت ازدحام شايد مقدور نباشد و در ثاني چگونه از پذيرفته شدن استغفارم باخبر شوم ؟ چه كسي مي آيد طنابم را از ستون توبه باز كند . لحظه اي ايستادم . خدايا چه كنم ؟ عقربه هاي ساعت با بي رحمي در حركتند و دارند فرصت را از من مي گيرند . درمانده و گريان كه چشمم به يك رديف ستون افتاد كه بر هر يك نام يكي از ائمه اطهار نوشته شده بود . پاي يكي كه كاملا خلوت بود نشستم ، زار و زبون . اشك هم به من رحم نمي كند ، به من فرصت فكر كردن نمي دهد ، دارد كلافه ام مي كند . تمام شدني هم نيست . دستهايم را به سوي آسمان بلند كردم . اي توبه پذير و باز هم هاي هاي گريه و گريه . با آن كه گريه اساس استغفار است ولي اصلا دوست نداشتم . من از او دست برداشته بودم او ول كنم نبود . خيلي بخودم فشار آوردم تا رفتار غيرعادي از من سر نزند ، سرم را به ستون نكوبم و داد و فريادي راه نيندازم . با التماس و حقارت تمام رو به آسمان كردم و گفتم خدايا ! بايد مرا ببخشي و جوري نشانم بده كه مرا بخشيده اي و به نيت اين توقع يك شبانه روز نماز خواندم و در دلم گفتم خدايا ! نشان اين كه مرا بخشيده باشي اين است كه از اين يك شبانه روز نمازم يك ركعتش را صحيح بجا بياوردم . لااقل آن طور كه دركم اجازه مي دهد نه


74


آن طور كه سالكان انجام مي دهند . درست است كه رحمت خدا بي نهايت است ولي هر كسي هم حق دارد تا حدي توقع كند كه شايستگي آن را دارد .

من اگر توقع داشته باشم كه حتي يك لحظه در نماز ، مانند حضرت علي ( عليه السلام ) در نماز باشم اين مشابه آن است كه از خدا بخواهم به من قدرت زور بازو دهد تا سلسله جبال البرز را از جا بكنم . به هرحال يك شبانه روز نماز تمام شد كوچكترين تغيير حالتي در خودم نديدم . راحت و آرام به ستون تكيه دادم و ذكر يا « وهاب » را هزار بار تكرار كردم ، چيزي دريافت نكردم . چند لحظه صبر و بعد چند صلوات فرستادم و تسبيح را در دست گرفتم و شروع كردم به ذكر « ياواحِدُ » چشم هايم بسته بود و ساعت را هم نگاه نمي كردم . پناه بر خدا ، هر چه باداباد . يا واحدُ ، ياواحدُ ، ياواحدُ گفتم و گفتم و نمي دانم چقدر گفتم كه در يك لحظه شبح خودم را ديدم كه به ستون تكيه داده و دارد ذكر مي گويد . شبح مثل سايه اي چند بعدي بود . خودم مثل نفر دومي ، داشتم به شبح خودم نگاه مي كردم كه با چشمان بسته دارد ذكر مي خواند . خيلي دقّت كردم ، ضمن ادامه ي ذكر با نيروي فكر از دعاهاي ساير زائران مسجدالنبي ( صلّي الله عليه وآله ) هم كمك گرفتم و مانند بوته ي پيچكي كه از تنه ي درختان بالا مي رود ، ذكر خودم را به ذكر و دعاي زائران متصل كردم تا شايد در لابلاي دعا و نيايش آنان ، دعاي من هم در دفتر حق ثبت شود و خواسته ام مورد اجابت قرار بگيرد . نمي دانم چند لحظه يا چند دقيقه گذشت كه شبح خودم را همچنان در حال ذكر ديدم منتها در يك صحراي تاريك ! شبح كمي تاريك ، اطرافش هم به فاصله 10 تا 20 متر كمي تاريك و از آن به بعد بسيار تاريك بود .

يكدفعه يك نقطه ي نوراني بالاي سر شبح در فاصله اي 10ـ15 متري


75


ديدم . نقطه نوراني كم كم از دو طرف گسترش يافت و يك نيم هلالي

نوراني مانند قوس و قزح اطراف شبح ايجاد شد . نيم هلالي نوراني به طرف شبح پيشروي كرد . گاهي فضاي نيمه تاريك محاصره شده در نيم هلالي نوراني ، آن روشنايي را پس مي زد و ضخامت نيم هلالي نوراني كم مي شد و گاهي نيم هلال در تاريكي پيشروي مي كرد . لحظاتي محو تماشاي نبرد بين تاريكي و روشنايي بودم . اگر روشنايي تمام تاريكي را از بين مي برد ، اطراف شبح به فاصله 10ـ15 متر روشنايي مي بود ، هر چند كه پس از آن باز تاريكي مطلق بود . نمي دانم كه چه شد كه يكدفعه ديدم به همسرم مي گويم : « مابقي 200 دلار را نگهداريم در مكه خريد كنيم كالاهاي صوتي در آنجا ارزان تر است » اين را كه گفتم ؛ كفر گفتم ! واقعاً هم كفر گفتم ( 1 ) . اي خاك سياه بر سرم . اي روسياه با دست خالي به جنگ شيطان مي روي . نتيجه ي جنگ معلوم است . بله ، شيطان در لحظه ي حساس به دامم انداخت . با دست خالي و بدون تمرين و تزكيه و زحمت به جنگ نابكار ماهري رفتن نتيجه اش اين مي شود كه شد ! چه شد ؟

تاريكي محاط و محاصره شده در هلال روشنايي جان گرفت . روشنايي را پس زد و پس زد و گويي تاريكي محيط هلال هم به كمك تاريكي محاصره شده شتافت و فشار تاريكي از دو طرف روشنايي را از بين برد !

حال از كه بنالم ؟ من كه هنوز در اسارت و در بند شيطان نفسم مي باشم ! خدايا از اين كه پررويي كردم مرا ببخشيد . خدايا مرا ببخش كه اگر بگويم آتش دوزخت هم رحمت است . چه آن آتش مگر ما را صيقل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . منظور گفته ناپسند و نابجاست .


76


دهد . و شايستگي ورود به درگاه تو را به ما بدهد .

از جايم بلند شدم تا به هتل برگردم . شقيقه هايم بشدت درد مي كرد ، دهانم و چشمانم خشك شده بود . يك شكست خورده ي مقصر بودم !

در راه خانه ي خدا

ناهار ظهر كمي زودتر صرف شد تا بار و بنديل ها را ببنديم و راهي مكه مكرّمه شويم . روحاني به همه اعلام كرد كه پس از ناهار در سالن اجتماعات هتل جمع شوند تا آخرين توضيحات را راجع به مناسك حج بدهد و از افرادي هم كه تا آن وقت پرسش نكرده ، پرسش نمايد . من قبلا يك بار قرائت نماز را در حضور روحاني به عمل آورده بودم . كه آيه : { إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ } را به من ايراد گرفته بود و همان طوري كه توضيح دادم پاي ستون توبه رفتم و براي اين كه هم ياد بگيرم و هم تلافي گذشته ها را كرده باشم ، 200 بار اين آيه را خواندم . حالا مانده بود كه امتحان شفاهي مناسك حج را بدهم . لذا سريع خلاصه مناسك حج را خواندم . چون از سئوال و جواب ترس داشتم ، لذا پيشدستي كردم و خيلي خلاصه اجزاء « عمره مفرده » و واجبات و شرايط هر يك از آن را براي حاج آقا گفتم و آن چه مي دانستم برايش گفتم و به او فرصت ندادم كه از من سئوال كند ! ببين كه آدميزاد بدبخت حتي در راه خانه خدا هم دست از كلك بر نمي دارد ! و بالاخره هم امتياز « نسبتاً خوب » را از حاج آقاي روحاني گرفتم . از ايشان جدا شدم . در حالي كه با خودم مي گفتم :

« بدبخت اين جا زرنگي كردي و امتياز نسبتاً خوب گرفتي ! سر پل صراط چه مي كني ؟ ! »

ساعت حدود 5/2 تا 3 بعد از ظهر وسايل را بستيم تا تحويل ماشين


77


بدهيم . فقط لباس احرام و كتاب مناسك حج ، ساعت ، عينك و يك چفيه را همراه برداشتيم . در اتاق نه نه گلواري را زدم . باروبنديلش را به طبقه هم كف بردم . بعد به دو نفر از جمله خود روحاني سر زدم . و اثاثيه شان را به طبقه هم كف بردم . احساس كردم كه ناخودآگاه دچار اضطراب شده ام . ترسي موهوم به من دست داده بود . دل شوره و دلهره داشتم . اثاثيه را تحويل اتوبوس ها داديم و رأس ساعت 5 بعد از ظهر حركت كرديم . وداع با مدينه برايم دردناك بود . آخ كه چه طور نتوانستم شبي را در نخلستان هاي كنار شهر صبح كنم ! آخ كه چه طور نتوانستم كوچه و پس كوچه ها و محله هاي قديمي و محله شيعه نشين مدينه را طي كنم ! تا بوي امامان را احساس كنم . و از همه بدتر مدينه را ترك مي كنم ، در حالي كه آرزوي ديدن اَبيار علي ( عليه السلام ) ( چاه هايي كه حضرت علي ( عليه السلام ) با دست خودش در حوالي مسجد شجره كنده ) توي دلم ماند . بدنم داغ شده بود و نمي دانم از تلاش براي جابه جا كردن اثاثيه ي خودم و چند نفر از زائرين بوده ، يا از دوش گرفتن ، و يا ترس و دلهره ، به هر صورت در تب و تاب بودم و علتش را هم نمي دانستم و شايد هم مي دانستم ، اگر خودم را فريب ندهم و به جهالت نزنم .

ترسم از همين كتابي است كه در دست دارم ، « كتاب مناسك حج » تا به حال آن را سرسري گرفته ام ، ولي حالا كه وقت عمل رسيده ، مي بينم كه چه اشتباه كرده ام كه آن را با دقّت نخوانده ام و به خاطر نسپرده ام . اين كتاب 300 صفحه اي كه همه اش راجع به مناسك حج و آن چه بايد از اين به بعد انجام دهيم ، نوشته ! همه اش راجع به مكه مكرّمه است ، نه مدينه منوّره . پس اصل آن جاست . حالا دارم جايي مي روم كه چيزي هم از آن نمي دانم . اول قصدم اين بود كه طبق عادت وقتي سوار اتوبوس مي شوم ، با


78


دقّت خيابان ها ، كوچه ها و باغ ها را نگاه كنم و با آن ها وداع كنم . ولي يكباره به فكرم رسيد كه بايد كتاب را بخوانم و اولين كاري هم كه بايد انجام دهيم ؛ احرام است .

از فردي كه در صندلي جلو نشسته بود . پرسيدم تا جايي كه بايد احرام ببنديم ، چه مدت راه است ؟ گفت : 10 دقيقه . كتاب را ورق زدم ببينم در اين فاصله و توي اتوبوس آيا مي توانم يك دور بخوانم ؟ ديدم حدود 70 صفحه راجع به واجبات و مستحبات و محرّمات احرام نوشته ! يكدفعه دچار تشويش شدم . چه غفلتي كرده ام ! خدايا كمكم كن ! به هر حال كتاب را باز كردم و نگاهي به قسمت واجبات احرام كردم . مسئله 5 نوشته بود :

« اگر بعضي از اركان عمره يا حج را به نيت خالص نياورد و به ريا و غير آن باطل كند و نتواند آن را جبران كند پس در عمره حكم بطلان عمره را دارد و در حج حكم بطلان حج را ، . . . »

مسئله را يكي دو بار خواندم . سرم گيج رفت . چشم هايم مثل اين كه خطوط را نمي ديد . خدايا كمكم كن ! از اين پل صراط چگونه بگذرم ؟ ! كتاب را بستم چشم هايم را بستم و ده بار به آرامي گفتم : « خدايا كمكم كن ! » .

اتوبوس ها در محلي متوقف شدند ، مسجدي بود . يك طرفش هم مغازه هاي زيادي كه كلمه « ميقات » بر سر در اكثر مغازه ها به چشم مي خورد . از بلندگو وقتي اعلام شد كه اين جا مسجد شجره و محل محرم شدن است . پاك خودم را باختم . سعي كردم مثل يك بچه حرف شنو ، دقيق به حرف هاي روحاني كاروان گوش كنم و موبه مو اعمالش را رعايت كنم . انديشه و فكرم را هم حبس كردم و نگذاشتم جولان بدهد . آن را در قفس كردم تا پرواز نكند . گه گاه در يك لحظه فكرم به گذشته ها مي رفت ،


79


به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) . به علي ( عليه السلام ) و امامان معصوم ( عليهم السلام ) كه در همين جا محرم شده بودند . يك شوك به من دست مي داد . ولي سريع اسب سركش فكر را مهار مي كردم .

موقع پياده شدن از اتوبوس ، همسرم به دو رديف صندلي عقب تر رفت و به خانمي گفت : « چون بعد از احرام زن و شوهر نمي توانند با يكديگر تماس داشته باشند ، پس با اجازه شما من ساكم را روي همين صندلي مي گذارم تا پس از احرام اين جا بيايم . » خانم هم گفت : « اشكال ندارد . »

از همسرم خداحافظي كردم وقرار گذاشتيم بعداز محرم شدن وتلبيه ديگر در كنار هم نباشيم تا زماني كه از احرام خارج شويم ، يعني 8 جزء عمره مفرده را كه عبارتند از 1ـ نيت 2ـ احرام 3ـ طواف 4ـ نماز طواف 5ـ سعي 6ـ تقصير 7ـ طواف نساء 8ـ نماز طواف نساء بادقت و صحيح انجام دهيم كه اگر حتي در يك مورد هم اشتباه شود فرد در احرام باقي مي ماند . توكل به خدا كردم و مانند كودكي كه روز اول به دبستان مي رود ، آرام و سر به زير دنبال روحاني را گرفتم تا او هر كار كرد ، من هم همان كار را بكنم .

حالا كه با داشتن كتاب مناسك حج و همراهي روحاني كاروان در انجام يك جزء از اعمال عمره مفرده اين قدر درمانده و ذليل شده ام واي بر آن روزم كه بايد تك و تنها و با نامه اعمال از پل صراط بگذرم ! ! اي رحم كننده ترين رحم كنندگان و اي فريادرس ! { اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ } .

خدايا ! بفرمانم

زياد از اعمال مسجد شجره يادم نيست . زيرا دلهره و ترس تمركز


80


حواسم را به هم زده بود و به علاوه قلم و كاغذ هم همراه نداشتم كه لحظات را بنويسم . فقط يادم هست كه با دقّت حرف هاي روحاني را گوش مي دادم .

روحاني ريزه كاري هاي احرام و لبيك گفتن را براي ما ، براي چندمين بار گفت و بعد هر كدام مان به يك دوش حمّام رفتيم تا غسل كنيم و براي محرم شدن آماده شويم . يادم افتاد كه در كتابي كه با خودم به سفر آورده بودم نوشته بود : « حضرت امام صادق ( عليه السلام ) موقع لبيك گفتن رنگش دگرگون مي شد و مي لرزيد و مي فرمود : « مي ترسم وقتي كه لبيك مي گويم خداوند بفرمايد : « لا لَبَيكْ » .

عجب هنگامه اي است ! عجب لحظه عظيم و خطيري است ! عجب جايي است ! عجب جمله اي است ! جمله اي كه به محض گفتن آن ، انقلابي در فضا ، در كائنات ، در فرد ، در طبيعت ، ايجاد مي شود ! تا جمله را نگفتي ، انگار كسي به تو كاري ندارد ، ولي به محض اين كه گفتي ، واي كه چه مي شود ؟

بايد بقيه را كاملا صحيح انجام دهي ، هر اشتباه موجب فعل حرام و يا كفاره مي شود .

- همسرت نمي تواند با تو تماس داشته باشد تا بقيه اعمال را صحيح انجام دهي !

- رابطه ات با طبيعت جور ديگري مي شود و تو ديگر حق نداري پشه اي بيازاري و برگي از درخت بكني !

- بدون چون و چرا مجبور به انجام دستورالعمل جديد مي شوي ! عجب جمله اي ! عجب جايي ! عجب رمزي ! عجب رازي !

همان طور كه به طرف دوش حمام مي رفتم ، در يك لحظه به ذهنم


81


خطور كرد كه كلمه لبيك كه به ظاهر يعني « آري » ، در واقع پاسخ به يك ندادهنده است .

يعني مثلا خداوند بنده را به خانه خود دعوت كرده و حالا من بايد بگويم آري خدايا ! آري . اي كسي كه شريكي نداري ، آري !

بي اختيار فريادي كشيدم ! نمي دانم چرا ! بدنم كاملا مي لرزيد . خوشبختانه داخل دوش حمام شده بودم و كسي مرا نمي ديد .

صداي شرشر دوش ها و صداي لبيك گفتن كارواني ديگر ، سبب شد كه كسي فريادم را نشنيد . همچنان كه دوش مي گرفتم ، خواستم جمله را تكرار كنم تا ياد بگيرم . ديدم به محض اين كه مي خواهم بگويم لبيك ؛ انفجاري دروني همراه با گريه در من ايجاد مي شود و جمله را نمي توانم تا آخر به خوبي بيان كنم ! چند بار لَ ـ لَ گفتم ! ولي هنوز حتي كلمه لبيك را نگفته ، منفجر مي شوم ! نمي دانم چه كنم ؟ خدايا كمكم كن !

عجب اين گريه هم وقت گير آورده ! دوش گرفتن را كمي طول دادم تا بيشتر بگريم و دلم را خالي كنم ، كه بتوانم جمله را ادا كنم . در زير دوش و همراه گريه 10ـ15 باري جمله را ناقص گفتم ، تا بالاخره يكي دو بار را توانستم تا آخر بخوانم .

دوش گرفتم و لباس احرام را پوشيدم ، نزد روحاني برگشتم ، 20 تا 25 نفر مرد آماده بودند . روحاني همه را نزد خود فرا خواند تا صدايش را بشنوند ، بعد دوبار نيت را با صداي بلند گفت . همه ما هم كلمه به كلمه حرف هاي او را تكرار كرديم . جمله اي كه روحاني گفت دقيقاً به خاطرم نيست ، ولي به گمانم اين جمله بود : « خدايا ! در اين مكان مقدس مُحْرِم مي شوم براي عمره مفرده . . . قربتاً الي الله »

بعد روحاني گفت : حالا من لبَّيك را مي گويم و شما تكرار كنيد . »


82


داشتم مي تركيدم ! اين گريه واقعاً بيچاره ام كرده ! مانع كارم مي شود . به خودم نهيب مي زنم ! حواسم را متوجه چيزهاي ديگر مي كنم تا لااقل جمله را يك بار به خوبي همراه آقاي روحاني ادا كنم . بالاخره به هر جان كندني بود به دنبال آقاي روحاني ، داخل مسجد گفتم : « لبَّيك ، اللّهم لبَّيك ، لبَّيك لا شريكَ لَكَ لبَّيك . . . » آه ! خدا را شكر كه گريه لااقل يك لحظه امانم داد و به تو لبيك گفتم . خدايا ! به فرمانم ! به فرمانم . بارالها به فرمانم ! شريكي براي تو نيست ، به فرمانم كه حمد و نعمت براي توست و پادشاهي مخصوص توست ، شريكي برايت نيست به فرمانم . . . !

از نماز مغرب و عشاء چيزي خاطرم نيست . اگر اشتباه نكنم جايي از مسجد رفتم كه پرده كشيده بودند . خانم ها آن طرف و آقايان اين طرف . نماز جماعت به جا آورديم . ولي اين را خوب به خاطر دارم كه وقتي از مسجد بيرون رفتيم و داخل صحن حياط شديم ، حالت غير قابل وصفي داشتم . صحن مسجد مملو از درخت با برگ هاي تازه و سبز ! من حالا حق ندارم به اين پشه ها ، به آن پروانه ها ، چپ نگاه كنم ! حالا ديگر حق ندارم به همسرم با شهوت نگاه كنم و تماس بگيرم ! . . . مانند فردي كه روي طناب راه مي رود ، ششدانگ حواسم را جمع كردم كه خيلي خيلي مواظب اعمال و رفتار و گفتارم باشم ، و هر كاري كه مي خواهم انجام دهم ، محرّمات را به ياد بياورم . اگر اجازه انجام دادنش را دارم ، انجام دهم . آه خداي من ! اگر اتوبوس نبود و ما ناچاراً با اين وضع مجبور مي شديم تا خانه خدا پياده و يا با اسب و شتر برويم ، و چهار صد و اندي كيلومتر راه را حداقل در 25 تا 30 روز طي مي كرديم ، چه مي شد ؟ ! واي كه حج يعني آن . جداً عجب رياضتي ! عجب تمريني ! 25 تا 30 روز در بيابان ها همراه با كاروان و همراه همسرت راه بروي و خطا نكني ! الله اكبر !


83


اژدها نمرده است

آرام آرام ، با لباس احرام مسجد را ترك كردم . كيسه اي پلاستيكي در دست دارم كه لباس هايم را در آن ريخته ام . ترسم كمي فروكش كرده است . به اتوبوس رسيدم . دقيق شماره و علائم آن را نگاه كردم تا اشتباه سوار نشوم . با هيچ كس حرف نزدم . به جايي هم نگاه نكردم . « آرام برو ، آرام بيا كه گربه شاخت نزند » . در همان صندلي ام قرار گرفتم . جاي همسرم خالي ماند تا كسي ديگر بنشيند . حالا ديگر تا اعمال به نحو صحيح انجام نشود ؛ همسرم دركنارم نخواهد بود .

سرم را پايين انداختم . مرتب لبَّيك را تكرار مي كردم . به هيچ طرف نگاه نمي كردم تا نكند خداي ناكرده اشتباهي رخ دهد . پنج شش دقيقه بعد فردي در كنارم نشست . بدون اين كه نگاهش كنم ، متوجه شدم كه فردي تنومند و نسبتاً مسن است . زيرا وقتي نشست صندلي فرو رفت و فشار تنش را هم در بازوهايم احساس كردم . صداي نفس نفس زدنش را هم كاملا مي شنيدم .

يك ربع بعد كه ماشين آماده حركت بود ، صداي همسرم را از يكي دو رديف پشت سر شنيدم كه گفت :

- خانم ، من ساكم را اين جا گذاشتم كه بيايم پهلوي شما بنشينم . ساكم را چه كار كرديد ؟

- نمي دانم . اين خانم دوست من آمد اين جا نشست ، شما برويد صندلي ديگر !

- پس ساكم كجا است ؟

- ساك شما را صندلي عقب تر گذاشتم .

- آن جا هم كه پر است و ساكم نيست ؟


84


- من چه مي دانم ؟ من كه مسئول ساك شما نيستم !

- اي بابا ، من ساكم را اين جا گذاشتم ، اگر دوست نداشتي مي خواستي همان وقت بگويي ، حالا ساكم را كجا انداخته اي ؟

- از خانم پشت سر بپرس .

- خانم شما ساكم را نديدي ؟

- يك ساك اين جا بود انداختمش آن طرف تر !

- كدام طرف انداختي ؟

- چه مي دانم . آن پشت انداختم !

- اي بابا ! چه معني دارد ، اين كارها ؟ ساكم را روي آن صندلي امانت گذاشتم . آيا اين كار درست است ؟

خانمي از صندلي عقب گفت : « خانم شما مُحْرِم شده ايد » ساكت باشيد .

همسرم گفت : « پس تكليف ساكم چه مي شود » ؟

خانم ديگري گفت : « من ديدم يك ساك اين وسط افتاده بود . فكر مي كنم آن پايين پله زير در است !

من كه كاملا به اين حرف ها گوش مي دادم ، احساس كردم حالم جور ديگري شد . فشاري بر اعصابم احساس كردم . فشاري از جانب نفْس امّاره يا شيطان و يا . . . نمي دانم چه بگويم ؟ به هر حال در يك لحظه وضعم عوض شد . نگران كيف همسرم ، پول ، ساعت ، عينك و ساير محتويات آن شدم . آه كه چه زود تغيير حالت دادم ! من چرا تغيير حالت دادم ؟ آن خانم چرا ساك همسرم را به كناري پرت كرد و دوستش را در كنارش نشاند ؟ ! اي داد و بيداد ! چه زود شيطان برمي گردد ! حالا مايلم كه برگردم و با آن خانم جرّ و بحث كنم كه بابا ، مگر تو محرم نشدي ؟ ! مگر تو قبول


85


نكردي كه همسرم بعد از محرم شدن بيايد نزد تو بنشيند ؟ اين كار زشت را چرا انجام دادي ؟ ولي به خودم نهيب زدم و ميل شيطاني درونم را سركوب كردم . رو برنگرداندم و چيزي نگفتم . ولي شيطان در وجودم ماند و وسوسه ام كرد . نفْس امّاره و نفس لوّامه انگار از نظر نيرو و نفوذ بر انسان برابرند و شايد هم نفْس اَمّاره قوي تر و نافذتر !

از شعر مولانا يادم آمد كه گفته است :

نفست اژدرهاست ، اوكي مرده است ؟ * * * از غم بي آلتي افسرده است

گر بيابد آلت فرعون او * * * كه به امر او رفت همي آب جو

آن گه او بنياد فرعوني كند * * * راه صد موسي و صد هارون زند

اژدهاي درون ما كه با يكي دو هفته سفر زيارتي آن هم با اين همه امكانات رفاهي نمي ميرد . فقط كمي در قالب خود فرو رفته است و با اندك تلنگري سر برمي دارد . براي اين كه اژدها بميرد ، رنج و رياضت زياد و زماني نسبتاً بيش تر لازم است . اگر بنده و يا آن خانم كه در لباس احرام ساك امانتي زائري را به گوشه اي پرت مي كند ، به جاي اين كه فقط چهار ساعت مسافرت مان از مشهد به جدّه طول بكشد ، شش ماه تا يك سال طول مي كشيد و ما در راه با سختي ها و مرارت هاي زياد دچار مي شديم ، سرما ، گرما ، گرسنگي ، تشنگي ، تنهايي ، تاريكي و صدها مشكل ديگر را لمس مي كرديم ، شايد كه اژدهاي درون ما مي مرد . و آن وقت من به راحتي براي اثاثيه ام ، دچار ناراحتي نمي شدم و آن خانم هم ، به همين راحتي و سادگي تحت تأثير اژدهاي درون خود قرار نمي گرفت .

اتوبوس كم كم از محدوده شهر و باغ ها خارج شد و در اتوباني خلوت و تاريك به سوي خانه خدا پيش مي تاخت . ديگر صداي همسرم


86


را نمي شنيدم . گمان كردم كه ساكش را يافته است وگرنه او نمي توانست آرام و خونسرد بماند ، در حالي كه تمام اشياء مهم دو نفرمان از دست رفته باشد . اژدهاي درون كم كم آرام گرفت . شايد 20 دقيقه در حالت برزخ بودم تا مجدداً به حال اوليه ام برگشتم .

فرشته ها بال بال مي زدند

اتوبوس در اتوباني صاف و هموار با سرعت پيش مي رفت . كمي دورتر از اتوبان ، صحرا بود و صحرا ! صحرا بود و شب ! شب بود و هزاران راز ! شب بود و هزاران رمز ! سكوت فرياد مي كرد ! سكوت هزاران راز و رمز را معنا مي كرد ! هزاران فرشته بر فراز كوره راه ها ، بال بال مي زدند ! راه هايي كه روزگاري گرامي ترين ميهمانان خدا ، بنده هاي واقعي خدا ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، علي ( عليه السلام ) ، حسن ( عليه السلام ) و حسين ( عليه السلام ) و . . . شجره پاك نبوت عاشقانه به سوي معبود خويش مي شتافتند و لبَّيك شان واقعاً كه لبَّيك بود . بوي عطر آن ها هنوز در اين راه ها به مشام فرشتگان مي رسد و آن ها را سرمست مي كند . اي واي ، و صد واي كه نه من چيزي درك مي كنم و گمان هم نمي كنم كه آنان كه با من همسفرند چيزي بيش تر از من درك كنند . كاش كه لااقل كمي درك مي كردم و مي فهميدم كه محمد ( صلي الله عليه وآله ) ، علي ( عليه السلام ) و ساير ائمه اطهار ( عليهم السلام ) كه از اين راه ها سوار بر شتر و يا پاي پياده با كمترين آذوقه با تحمل سختي ها و مرارت ها چند هفته از اين مسيرها به سوي معبود مي رفتند ، چه فكر مي كردند ؟ در انديشه هاي شان چه مي گذشت ؟ به چه مي انديشيدند ؟ آن هم در لباس احرام . فكر مي كنم سكوت كنم و ناداني ام را نهان بدارم ، سنگين ترم . درك اندكي از اين بحر عرفان و تر كردن سر انگشتي از اين اقيانوس بيكران ، لازمه اش رعايت موارد زير است :


87


اگر در ابتداي سفر تمام مقدمات آن را صحيح به جا مي آوردم .

اگر در شروع سفر تمام علايق و دلبستگي ها را كنار مي گذاشتم .

اگر مسافرت شش ماه و يا بيش تر طول مي كشيد .

اگر در طول مسافرت شب هاي زيادي بيدار خوابي مي كشيدم .

اگر شب هاي زيادي همسفر ماه و ستارگان مي شدم .

اگر از كنار گورستان هاي زيادي عبور مي كردم و درباره آن تفكر مي كردم .

اگر قلاع ، دژها و كاخ هاي متروك را مي ديدم و درباره اش تعمّق مي كردم .

اگر حداقل شش ماه رنج و رياضت و گرسنگي را لمس مي كردم .

اگر با لباس احرام و پس از لبيك گفتن يك ماه طي طريق مي كردم .

اگر يك ماه ، تمام محرمات را دقيقاً اجرا مي كردم .

آن وقت احتمال داشت كه چيزي هر چند بسيار اندك بفهمم .

آن وقت به خاطر گم شدن ساك مان فوراً دچار تشويش و اضطراب نمي شدم و آن خانم ها هم اگر چنين « اگرهايي » داشتند ، احتمالا ساك مان را به گوشه اي پرت نمي كردند .

درب خانه باز بود

تابلوها و علائم نشان مي داد كه حدود نيمي از راه مدينه به مكه را طي كرده ايم ، شايد هم زائرين همراه ، و شايد همه زائرين گذشته ، شايد هم تمام زائرين آينده ، در چنين موقعي لحظه شماري مي كنند كه چشمشان به خانه ي خدا روشن شود . ولي نمي دانم چرا من بيچاره ، به چيزي ديگر مي انديشيدم . به اين مي انديشيدم كه آيا راست به خانه ي خدا رفتن


88


خودسري و جسارت نيست ؟

و آيا من صلاحيت اين تشرف را دارم ؟

و آيا كنترل كننده اي نيست كه بپرسد : تو برون خانه چه كردي كه درون خانه آيي ؟

و آيا دست غيبي نمي آيد تا بر سينه نامحرماني كه به تماشاگه راز مي آيند ، بزند ؟

ولي ظاهراً كه چنين نيست . درب خانه ي خدا به روي همه باز است ! او همه را ندا داده است . كاش ما را ببرند به عرفات ، در يك دشت وسيع به حال خودمان بگذارند و فرصت بدهند تا فكر كنيم . به آغاز و پايان ، به راز خلقت ، به خدا ، بينديشيم ، بينديشيم و هي بينديشيم .

ولي من بدبخت كه فعلا چنين فرصتي نخواهم داشت . آن وقت بود كه ناگهان و بي اختيار ، هاي هاي گريستم ، اطرافيان برگشتند نگاهم كردند ! نمي دانم چرا ؟ ! مگر نمي بايست گريه كنم ؟

اتوبوس ها در جلوي رستوراني توقف كردند . فكر مي كنم ساعت حدود 8 شب بود . اعلام كردند كه براي صرف شام پياده شويم . اصلا دوست نداشتم . نمي دانم خودم را گول مي زدم يا واقعاً دوست نداشتم . ظاهراً توقف در صحرا ، تاريكي ، و ساعت ها در سكوت غرق شدن را بيشتر طالب بودم . به هر حال پياده شدم . از دور همسرم را ديدم كه ساكش در دستش بود . پس او ساكش را پيدا كرده بود . يك بسته غذا در ظرف يكبار مصرف و يك ليوان چاي تحويل گرفتم ، و به گوشه اي رفتم و مشغول غذا خوردن شدم . عدس پلو بود ، غذاي گرم و نرم و چاي داغ ! . . . خدايا ! بار الها ! غذاي حضرت ختمي مرتبت ، غذاي خاندان نبوت و ائمه اطهار چه بوده است ؟ آن هم وقتي كه لااقل دو هفته ، شب و روز اين


89


دشت ها و صحراها را با رنج و مشقت طي مي كردند ؟ ما چه حجي داريم و آن ها چه حجي داشتند ؟ ! غذايم را كه فقط دو سه قاشق را خورده بودم ، برداشتم و پنج شش ميز آن طرف تر نزد روحاني كاروان رفتم ، در كنارش نشستم و پرسيدم « حاج آقا فكر مي كردم در مسجد شجره كه احرام بستيم مي بايست با وضو و غسل بمانيم تا اعمال تمام شود . » خنديد و گفت : « نه بابا ، مگر اين ملت مي توانند خودشان را نگه دارند . » گفتم : حاج آقا راستش من از ترس فقط سه چهار قاشق خوردم ، ظهر هم تازه نصف غذايم را خوردم ، نوشابه هم اصلا امروز نخوردم ، حاج آقا خنديد و گفت : « خدا خيرت بدهد كه اين چيزها را رعايت مي كني » .

پرسيدم : « حاج آقا ، اگر بين راه به دليلي وضو باطل شد چه ؟ گفت : اصلا اشكال ندارد ، ما يك سره كه به طواف خانه خدا نمي رويم . ابتدا مي رويم هتل و در آن جا شما مي توانيد ، طهارت بگيريد ، غسل كنيد وضو بگيريد . جرأت پيدا كردم و چند قاشق ديگر هم از عدس پلو خوردم . بقيه را با همان ظرف يكبار مصرف در يك پلاستيك پيچيدم و در سطل زباله كه آن را با پلاستيك سياهي پوشانده بودند ، انداختم . از دور نگاهي به همسرم انداختم كه همراه چند خانم ديگر داشت چايي مي گرفت .

مايل بودم ، بروم كنارش و چاي را با هم بخوريم . ولي گفتم : اي دل غافل ، تنها باشم مثل اين كه بهتر است ، از محرّمات ترسيدم . بلندگو اعلام كرد كاروان 19315 سوار شوند ، راه افتاديم . حالا منزلگاه بعدي خانه ي خدا ! به زبان ، آسان مي آيد ، ولي در انديشه نمي گنجد ، شعور قد نمي دهد . نه از آسمان نزديكش چيزي درك مي كنم و نه تسبيح ستاره ها و صداي بال ملائك را مي شنوم ! و نه تكبير محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را ! علي ( عليه السلام ) را . فقط يك چيز و آن هم بسيار اندك درك مي كردم و آن حقارتم بود ! ريگ هاي بيابان ،


90


خار و خس صحرا ، سكوت شب ، عشق و ايمان ، همه و همه ، حقارت را فرياد مي زدند ! فكر كردم كه كاش چنين بود . اگر چنين بود ، باز به خودم اميدوار مي شدم . شايد سايه اي هستم در بيكران نور ، كه در اين صورت نيستم ، باز هم فكر مي كنم كه اشتباه مي كنم و غلّو .

اتوبوس با سرعتي حدود 100 تا 110 جلو مي رفت و فرصت فكر كردن را كم مي كرد . نمي دانستم اگر يك ساعت ديگر به خانه خدا برسم چه بگويم و چه كار كنم ؟ فقط يك نقطه روشني را در قلبم احساس كردم ، به آن نقطه رو كرده و خودم را به آن دلخوش كردم . كه اي بي خبر بدبخت ! مگر نه اين است كه از خدا هستي و به سوي او برمي گردي ! مگر نه اين است كه يك مولكول آب هستي ، شناور در اقيانوس ! و مگر نه اين است كه رحمت خدا به اندازه خود خدا وسيع است ! الله اكبر ، الله اكبر ، لبَّيك ، اللّهم لبَّيك ، لبَّيك لا شريكَ لَكَ لبَّيك .

خم شدم و از كيسه اي كه همراهم بود ، چفيه را در آوردم . با دو دست صورتم را پوشاندم و آن قدر گريستم كه از گريه خالي شدم . حالا وقت گريه كردن نيست . وقت لبَّيك گفتن است ، صحرا را ببين ! محشر را ببين ! ماه و ستاره ها را ببين كه همه لبَّيك مي گويند ! تو هم فقط لبَّيك بگو .

لبَّيك گفتم و هي لبَّيك گفتم . خودم در زبانم خلاصه شدم ، احساس مي كردم كه اصلا وزن ندارم و جسم نيستم ، فقط يك زبان بودم كه لبيك مي گفت .

چه قدر لذّت بخش بود ! چه قدر زيبا بود ! چه قدر سعادتمند شده ام كه تكبيرم را همراه با تكبير همه ذرات مي كنم ! خوشحالم كه خدا به من اجازه داده است كه لَبّيك بگويم . در فضايي كه پر از لَبَّيك است . لبَّيك ابراهيم ، لبَّيك هاجر ، لبَّيك محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، لبيك آسمان ها ، لبيك ستارگان ، لبيك


91


منظومه ها ، لبيك كهكشان ها ، لبيك زمين ، لبيك كوه ها ، و لبيك عرشيان و فرشيان .

{ يُسَبِّحُ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَما فِي اْلأَرْضِ }

تابلوي كنار جاده نشان مي داد كه حداكثر نيم ساعت بيشتر به خانه ي خدا باقي نمانده است ، قلبم ديوانه شده ، سكوت صحرا فرياد قدسيان است . سكوت نيست ، فرياد تسبيح ، گوش افلاكيان را كر كرده كه من نمي شنوم ! تاريكي نيست كه همه اش فرشته بود با بال هاي سياه ! خودم را باخته ام ! خدايا تو واقعاً مرا پذيرفته اي ؟ چه قدر بايد شرمنده باشم ؟ من كه واقعاً صلاحيت آن را ندارم . وارفته و گيج و منگ ! چيزي هم نمي دانم بگويم ! به خانه ي خدا داريم نزديك تر مي شويم . براي اين كه زبان بند نيايد بايد دعائي را بخوانم . ولي نمي دانم چه بخوانم ! مي گويم بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ، بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 2 بار ، 10 بار ، 20 بار ، خودم را واقعاً باخته ام .

خدايا كمكم كن ! چند لحظه چشمانم را بستم . گويي اكسيژن كافي به قلبم نمي رسد ! به نفس نفس افتاده ام ! خدايا تو اجازه ديدن خانه ات را به من مي دهي ؟ و يا جناب عزرائيل را تا چند لحظه ديگر به سراغم مي فرستي ؟ هر دو هم نهايت سعادتمندي است . چشم باز كردم ، چراغ هاي شهر ديده مي شود ، باز هم بسم الله . از پيچ و خم كوهستاني شهر گذشتيم ، تونل ، چراغ ، تابلو و . . . صداي بلندگو و صلوات زائرين پشت سر هم ! خانه ي خدا نزديك است ! در كجاست ؟ در پايين ترين نقطه يك درّه ! و حتماً روزگاري فقيرنشين ترين محله شهر هم بوده ! هيجان اضطراب ! ترس و خوشحالي ! همه با هم به مهماني من ، و اين من به مهماني خدا ! كاش مي توانستم در ابتداي اين شهر و يا در لحظه ديدن بيت الله ، قلبم را از


92


سينه بيرون بياورم و هديه كنم . هديه كنم به فرشتگان نگهبان حرم . كه قلب ناچيزتر آن است كه به خدا هديه شود . ولي من حق ندارم چنين كاري بكنم . من حتي حق ندارم ناخنم را بگيرم و تار مويي از سرم بكنم ! الله اكبر ! الله اكبر !

تكبير زائرين قطع نمي شود . سرعت اتوبوس كاهش يافته است . سرانجام در كوچه اي سراشيب و باريك اتوبوس ها توقف كردند . از پنجره تابلويي را خواندم نوشته بود : « قصرالأمراء »

در مركز عشق و عالم

ساعت 11 شب است . باروبنديلم را از اتوبوس تحويل گرفتم و به سالن هتل بردم . بعد از حدود 4 ساعت با همسرم روبه رو شدم ، با هم صحبت كرديم . خيلي مواظب بودم كه امر و نهي نكنم . وقتي مدير كاروان كليد اتاقي را به من داد خواهش كردم كه اتاق مجاورم را هم به نه نه گلواري بدهد تا در خانه ي خدا همسايه هم باشيم . اثاثيه خودم و نه نه گلواري را سريع از پله ها بالا بردم و در اتاق ها گذاشتم . سعي كردم سريع كار كنم و حتي الامكان با كسي حرف نزنم . كارگر هتل درب اتاق را براي مان باز كرد و كليد را تحويل مان داد .

سريع غسل كردم و بعد هم وضو . عجب حالي داشتم و حالا ديگر مثل يك ساعت قبل نيست . كاملا هوشيار و قبراق هستم . از هتل بيرون آمديم . گروه دو دسته شد . خانم ها به سرپرستي مدير كاروان و آقايان به سرپرستي روحاني كاروان . از هتل تا حرم كه حدود يك كيلومتر و يا كمتر بود ، مدير كاروان چند بار افراد را متوقف كرد . نشاني هتل و مسير و اسم خيابان و نام بيمارستاني كه در آن خيابان بود ، به افراد تذكر داد تا اگر فردي


93


گم شد ، بتواند راهش را پيدا كند و به هتل برگردد . در فاصله هتل تا بيت الله الحرام بيشتر از اين كه دچار هيجان و التهاب شوم ، مواظب اعمال و رفتارم بودم . ترس و اضطراب بر هيجان و احساسات پيشي گرفته بود . قدم به قدم پشت سر روحاني بودم تا او چه مي كند و چه مي گويد ، مثل يك بچه مكتبي ، از در ملك عبدالعزيز داخل مسجدالحرام شديم . چشمم به خانه خدا افتاد !

خدايا كمكم كن ! چرا اين قدر ماتم برده ؟ ! شايد ترس از امتحان باشد ، آخر من بايد اعمال را دقيق و صحيح انجام دهم ، كوچك ترين اشتباهم مصيبت به بار خواهد آورد . و همين ترس از امتحان سبب شد بر احساساتم مسلط شوم و شايد هم چيزي ديگر كه من نمي دانم وگرنه عقلم تا اين جا مي رسيد كه آنچه اينك روبه رو است ، مركز عالم است ! مركز عشق و ايمان است ! همان است كه وقتي به طرف او مي ايستيم قلب مان بهتر مي زند . همان است كه از چهار گوشه عالم هر روز به طرفش مي ايستند و صاحبش را مي ستايند و سجده مي كنند ! همان است كه حتي بعد از مرگ هم بايد رو به او خوابيد ! اين همان است كه حتي پيامبران هم بر آستانه اش پيشاني بندگي بر خاك نهاده اند ! بايد سكوت كنم و فقط گوش بدهم و اعمال را صحيح انجام دهم . من توان و قدرت درك آن را ندارم . فعلا اعمالم را انجام دهم . و بيشتر از اين ظرفيت ندارم .

روحاني كاروان هر چه گفت ، با دقّت انجام دادم . هنگامي كه آخرين پله مسجد را به پايان رسانديم و قدم در صحن خانه خدا گذاشتيم كه جا داشت همان جا ، جان بسيار ناقابلم را تسليم جان آفرين كنم ولي به خودم نهيب زدم كه مواظب باش اشتباه نكني ! در ابتداي ورود ، روحاني كاروان ، ما را برگرد خود جمع كرد و رو به خانه ي خدا ايستاديم ، دست ها را مقابل


94


صورت آورديم ، او اين زيارت را خواند و ما هم تكرار كرديم .

اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّها النَّبيُّ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُةْ ـ بِسْمِ الله وَبالله وَمِنَ اللهِ وَما شاءَ اللهِ اَلسَّلامُ عَلي رَسولِ الله وآله ـ اَلسَّلامُ عَلي اِبراهيم خَليلِ الله اَلسَلامُ عَلي انبياءِ الله و رُسُله . به فكرم رسيد كه آيا خود رسول خدا در چنين لحظه اي چه دعا مي خوانده ؟ ! به هر حال من در حدي نيستم كه در اين گونه مسائل اظهار نظر كنم . تكليفم فقط اين است كه هر چه روحاني گفت ، بگويم ، نه كمتر ، نه بيشتر .

وقتي چند قدم داخل صحن شديم ، روحاني دستور داد كه به سجده برويم ، سجده كردم ! چه سجده اي ! مرغ سر كنده اي بودم ، حالي پيدا كرده بودم كه كم مانده بود قالب تهي كنم و كاش كه مي كردم . ولي دوست نداشتم دگرگون شوم و يا خودم را ببازم ، زيرا فرصت براي شنيدن فرياد احساسات و يا انديشيدن مناسب نبود . فقط و فقط بايد طبق گفته هاي روحاني عمل مي كردم . بعد از سجده ، روحاني گفت : حالا از خداوند حاجت بخواهيد . اولين حاجتم طلب عفو و بخشش پروردگار بود كه اي غفّار ! اي رحمان ! اي رحيم ! مرا ببخش و بيامرز . حاجت دوم زيارت مجدد خانه خودت ، خدايا لااقل يك بار ديگر مرا به خانه ات بپذير و حاجت سوم را بعداً فراموش كردم كه چه بود ؟

حالا آماده شديم براي دومين جزء مناسك حج و شايد شاخص ترين آن ، طواف . طواف به دور خانه ي خدا ! آن چيزي كه عمري ، آرزوي آن لحظه را مي كردم . به شدت شور و التهاب را سركوب كردم و ششدانگ حواس را متوجه روحاني كاروان نمودم ، نيت احرام را دوبار خواند ، هر بار با كمي تفاوت و ما تكرار كرديم . اينك نيت طواف را هم دوبار خواند . با كمي تفاوت و ما با صداي بلند تكرار كرديم ، در حالي


95


كه بعداً كه به كتاب مراجعه كردم لزومي نداشته كه ما نيت را كلمه به كلمه و با صداي بلند مثلا بگوييم : « خدايا ! طواف مي كنم براي عمره مفرده قربتاً الي الله »

باشكوه ترين و لذت بخش ترين حركت آغاز شد . همه در خط ركن اسود ايستاديم . دست ها را به علامت بيعت با خداوند دراز كرديم ! الله اكبر ! من بيعت كردم ! او بيعت كرد ! همه بيعت كردند ! همه بيعت كرده بودند ! همه در بيعت اويند ! از روز اول ، از آغاز ، از ازل ، تا ابد ، من ، او ، همه ، همه چيز ، در بيعت اويند و اين يك تكرار در تكرار است .

طواف شروع شد . با سركوب كليه احساسات و عيناً مانند كسي كه قرار است از روي طناب عبور كند ، حواسم را جمع كردم . درست پشت سر روحاني مواظب بودم خطا نكنم . مو به مو حركات و حرف هاي روحاني را تكرار مي كردم . گاهي در اثر تنه خوردن ديگران يكي دو متر بين من و روحاني فاصله مي افتاد كه سخت نگران مي شدم و به هر شكل باز خودم را به روحاني مي رساندم . اصولا تنه زدن و خود را جلو انداختن و پيشي گرفتن جزء اخلاقم نيست . در اين گونه موارد هميشه نفر آخرم ، ولي اين جا مسئله فرق مي كرد . شايد ديگران بلد بودند و ترسي نداشتند . ولي من خيلي نگران بودم كه در انجام مناسك اشتباهي رخ ندهد . عيناً مثل يك فرد ناشي كه چند نفر را به دوش گرفته باشد و بخواهد از روي طنابي عبور كند و بايد دقيقاً گوش به دستور مربي بدهد كه اگر حتي يك لحظه غفلت كند خود و ديگران را نابود مي كند .

بالاخره 7 دور طواف ، نماز طواف ، سعي ، تقصير ، طواف نساء و نماز طواف نساء ، در ساعت 5/1 صبح تمام شد . در حالي كه ترس از اشتباه تمام احساساتم را كشته بود و در تمام مدت انجام مناسك عمره مفرده فقط به


96


اين مي انديشيدم كه يك خطا يعني محرم باقي ماندن ! ! يعني حرام شدن 24 چيز بر انسان .

ساعت 2 صبح ، مدير كاروان ، اطلاع داد كه چون خانم ها خيلي خسته هستند آن ها را به هتل مي برد تا نماز صبح را در هتل بخوانند و بعد بخوابند . تا نماز صبح حدود دو ساعت وقت داشتم حالا ترسي هم نداشتم . مي توانستم با خيال راحت طواف كنم .

يا حَيّ يا قيّوم

از يك طرف احساس سرافرازي و رضايت مي كردم كه به شكرانه خدا واجبات مناسك عمره مفرده تمام شد و حال از احرام بيرون آمده ام و از طرفي هم غمي و دردي موهوم در وجودم سنگيني مي كرد كه اي بدبخت ، بيچاره ! 8 جزء عمره مفرده را طوطي وار به جا آوردي ، چه فهميدي ؟ راستي هم اين درد را با كه گويم ؟ چه كسي بهتر از خدا به درد دلم گوش مي دهد ؟ او كه خانه اش در چند قدمي است ، او كه مرا پذيرفته است ! پشت مقام ابراهيم بودم . كمي خودم را جابه جا كردم تا در خانه ي خدا را بهتر ببينم . دست به سوي آسمان بلند كردم . خون بدنم به جوش آمد . نه حرفي بلدم و نه مي توانم حرف بزنم به فكرم فشار آوردم تا جمله اي پيدا كنم كه در مقابل خدا بگويم . بدجوري مي جوشيدم . چند لحظه ، دست ها مقابل و رو به در خانه ي خدا ايستادم و بغضم را فرو خوردم تا بتوانم كلمه اي بگويم .

چه كلامي بهتر از خود قرآن . لذا گفتم : الله لا اِلهَ ( انفجار درون و هاي هاي گريه . . . ) اِلاّ هُوَ . . . ( هاي هاي گريه ، ) . . . الحَّي القَيُّومْ . . . ( باز هم گريه و گريه ) لاتأخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَومٌ لَهُ ما فِي السَّمواتِ وَما فيِ . . . الاَْرْضِ هر كار


97


كه كردم آخرين كلمه را بگويم ، مگر شد ؟ ! واي كه چه گريستم . حداقل يك ربع گريستم . بعد كمي آرام شدم .

آيه را تكرار كردم ، چند ركعت نماز تحيت خواندم ، دوبار هم طواف كردم ، يكي به نيت پدر و يكي به نيت مادر . حالا كه طواف برايم بسيار آسان شده بود ، از اين كه شك كنم ، ترسي ندارم . اصلا شك هم نمي كنم . فرمولي براي خودم درست كرده ام ، از تسبيحات حضرت زهرا ( عليها السلام ) ، كمك مي گيرم . در شوط اوّل الله اكبر را مي خوانم در شوط دوم الحمد لله را و در شوط سوّم سبحان الله در شوط چهارم كه شوط وسط است هر جمله كه به ذهنم رسيد و مناسب ديدم مثل « لا اله الا الله » و يا « يا رحمن و يا رحيم » و « يا حي و يا قيوّم » در سه شوط باقيمانده ، مجدداً تسبيحات حضرت زهرا ( عليها السلام ) را به ترتيب تكرار مي كنم . و بدين ترتيب ترس از شك طواف كاملا برطرف مي شود .

احساس كردم دارم تلو تلو مي خورم ، خيلي خسته بودم . بي خوابي ، گريه زياد ، شور و التهاب چنان خسته ام كرده بود كه در حين طواف احساس مي كردم كه مي خواهم زمين بيفتم . حالا ديگر روحاني و مدير كاروان را ول كرده ام ، از پل صراط گذاشته ام ، حالا ديگر بايد خودم تصميم بگيرم كه چه بكنم ؟ از يك نفر پرسيدم « اين دور و برها كجا مي شود وضو گرفت ؟ » گفت : 10ـ20 قدم پشت سرت آب زمزم است . مي تواني آن جا وضو بگيري ! اصلا فكرش را نمي كردم . سريع 10ـ15 متري به عقب رفتم . عجب جايي ! و آب زمزم ! آب افسانه اي ! آب مقدس ! مقدس ترين آب جهان ! چه راحت در اختيار و چه فراوان مي شود آب خورد ! وضو گرفت ! دست و رو صفا داد ! رفتم كه تجديد وضو كنم ، شك كردم كه با داشتن وضو آيا مي توانم وضو بگيرم يا نه ؟ آيا ممكن


98


است اشكال داشته باشد ؟ خودم را قانع كردم كه انشاءالله اشكالي ندارد . وضو گرفتم بعد پاهايم را هم شستم ، كمي آجير شدم ، از يك نفر پرسيدم « تا نماز صبح چه قدر وقت داريم » گفت : « كمتر از يك ساعت » رفتم روي پله اطراف شبستان نشستم تا دقايقي را هم در تفكر و انديشه به سر برم .


| شناسه مطلب: 78115