بخش 3

کعبه هم طواف می کرد باید رنج کشید راز بزرگ شاهزاده ای در حرم قصه ی نه نه گلواری سلام بر صحرا شعور خلاق 180درجه چرخش زائر منگوله دار غار حرا او اَحَد است شش روز خدا کدام سوره را بخوانم ؟ هر چه هست ، خداست کجا بروم ؟ شهر اندیشه

كعبه هم طواف مي كرد

عجب هنگامه اي است اين طواف . بر روي پله چهارم يا پنجم پشت به ستوني نشسته ام و نگاه مي كنم . فقط نگاه مي كنم ولي تا كجا مي بينم ؟ فقط به اندازه شعاع كوتاه ذهن و انديشه ام .

هزاران انسان سفيد پوش ، برگرد اتاقي مي چرخند و مي چرخند ! از كي ؟ از ديشب تا به حال ؟ از پارسال تا به حال ؟ از صد سال پيش تا به حال ؟ از هزار سال پيش تا به حال ؟ و . . . تا به حال همچنان مي چرخند . مثل يك خراس ! مثل سنگ آسياب بر گرد يك نقطه ! بدون توقف ! مگر وقت نماز ! الله اكبر ! گويي كه افراد نمي چرخند كه زمين مي چرخد ! اين يك گردباد است كه نقطه اي ثابت ندارد . بلكه همه مي چرخند و اصلا سكون و سكوت معني ندارد . همه كس و همه چيز بايد بچرخند ! هفت شوط ؟ هفتاد شوط ؟ هفت هزار شوط ؟ هفت بي نهايت شوط ؟ و يا بي نهايت 7 شوط اكبر ؟ !

شوط اول : آن مرد عصايي ، آن زن سوار بر چهار چرخ ، آن آفريقايي ، آن آسيايي كه همه مي چرخند و طواف مي كنند . هر يك از آن ها با عصايشان ، با چهار چرخشان ، با رنگ سياه و سفيدشان ، خود مجموعه اي هستند ، از انواع اتم ها و از هر نوع ، ميلياردها ميليارد ، كه هر اتم ، كعبه اي دارد « هسته » . طواف كننده اي دارد ، « الكترون » و مطافي ،


99


« مدار و لايه حركت » . هر هسته ، كعبه اي است نماينده خدا ، تا عاشقان ، دست بيعت به او بدهند و سرگردان نشوند و راه گم نكنند . و برگردش ، و بر مداري مشخص ، طواف كنند . به نيابت خداي سبحان ! چقدر شگفت انگيز است ؟ ! چقدر تكان دهنده است ؟ ! فراتر از عقل و انديشه . مطاف الكترون ها يك مسير نيست كه چند مسير است ! مسيرهاي دايره اي و متحدالمركز ، نه دقيقاً در يك خط كه در يك لايه . دقيقاً مانند مطاف خانه خدا ! كه زائر در عين اين كه مكلف به چرخش در مسيري مشخص است ، ولي در يك مدار نيست كه در يك لايه است . و اين انعطافي است براي سهولت طواف . مجموعه اين انسان ها بر گرد محوري به نام كعبه كه آن نيز نماينده خداست در طوافند . اين انسان ها و خود كعبه هم كه بر سطح اين كره خاكي قرار دارند ، هر شبانه روز در مسير دايره اي مي چرخند .

اين كره خاكي ، و آن كرات ديگر منظومه شمسي هم برگرد خورشيد طواف مي كنند ! خورشيد و خانواده اش ، و سي هزار منظومه ديگر ، در مطافي ديگر ، كعبه اي ديگر را طواف مي كنند ! !

اين كهكشان كه زمين ما در آن قرار دارد با هزاران كهكشان ديگر در مطافي ديگر ، كعبه اي ديگر را طواف مي كنند ! اين ابر كهكشان كه زمين خاكي ما هم در يك كهكشانش قرار دارد خود با هزاران ابر كهكشان ديگر كعبه اي ديگر را طواف مي كنند .

پس آن پيرمرد عصا به دست ، ذرّات وجودش در مطافي كه اگر چند ميليارد بار بزرگ تر كنيم باز هم شايد به چشم ديده نشود ، طواف مي كنند و تسبيح مي كنند . پروردگار را ، آن هم با چه سرعتي ؟ با سرعت نور ! الله اكبر ! و همزمان خود پيرمرد در مطافي حدود صدمتر ، خانه خدا را طواف مي كند ! و تسبيح مي كند پروردگار عالم را !


100


و در مطافي ديگر همراه اين كره خاكي سالي يك بار برگرد خورشيد مي چرخد و همراه با منظومه شمسي هر سيصد ميليون سال در كهكشان و همراه با كهكشان در ابر كهكشان مي چرخد ! در مطافي كه خارج از فهم و درك ماست . مطاف هم ثابت نيست . راكد و بي حركت نيست . او خود ، بزرگ تر مي شود . مطاف هم طائف مي شود . كعبه هم طواف مي كند ! طواف در طواف ! چرخش در چرخش ! عشق در عشق ! كعبه طائف مي شود و طائف كعبه ! الله اكبر ! سبحان الله ! تازه اين شروع كار است . يك ابر كهكشان در يك طواف چند ميليارد كيلومتر را طي كند و در چه زماني ؟ عقل فرياد حقارت مي زند ! و اعداد فرياد عجز و تسليم ! الله اكبر ! سبحان الله !

تازه يك ابر كهكشان چند دور ؟ چند صد دور ؟ و چند صد ميليون دور بايد بزند ، تا طواف كامل انجام داده باشد ؟ ! تا ارضاء شود ؟ ! تا تسبيح خداوند را كامل انجام داده باشد ؟ ! تا به خدا ملحق شود ؟ ! الله اكبر ! الله اكبر ! مغزم دارد جوش مي آورد ! نمي دانم چه كار كنم ! فرياد بكشم ؟ ! هوار بكشم ! كاش كه خود قرباني كردن مجاز بود و من با قطع شاهرگم خودم را قرباني مي كردم و اين سئوال ها اين قدر رنجم نمي داد .

آن چه كه به ذهنم مي رسد قطره اي از اقيانوس است . اقيانوس چه قدر است ؟ ! تازه همه اين ها يك شوط است ، يك شوط اكبر و آنگاه كه طواف كامل شد و خداوند به لبيك كائنات پاسخ گفت ؛ آن واقعه روي مي دهد ، آن واقعه اي كه در وقوعش شك و ترديد نيست . آن روز كه ستاره ها محو مي شوند و آسمان شكافته مي گردد ، الله اكبر ! الله اكبر ! آن روز كه پايان جهان نيست . بلكه پايان يك شوط است ! وقتي كه همه چيز در خداوند فنا شد ، وقتي كه همه چيز او شد ، تازه اين پايان يك شوط است ، پايان يك


101


مرحله است ، پايان يك دوره است .

شوط دوم آغاز خواهد شد . چه كسي مي داند كه چگونه آغاز مي شود وقتي كه هيچ چيز غير از خدا نيست ، خداوند اراده مي كند ، مي گويد بشو و مي شود ! انفجار عظيمي روي مي دهد ! هفت آسمان و هفت زمين در شش روز كه هر روزش حداقل يك ميليارد سال ! تا اين كه ميلياردها خورشيد و ماه در مدار حساب شده خود قرار گيرند و نظم وتر از بلند آسمان ها برقرار شود ! تازه آن روز كه اين نظم برقرار شود ، صبح پيدايش است ! آغاز يك شوط ديگر از بي نهايت شوط است . مجدداً روز از نو ، روزي از نو ! الله اكبر ! پروردگارا كمكم كن تا جمله اي در شأن تو بگويم ! و يا حنجره اي به من بده كه كهكشان ها از آن عبور كنند و با آن حنجره بگويم : « الله اكبر ! » تا صدايم ، فريادم ، تكبيرم ، آسمان ها را بشكافد ! الله اكبر ! و استغفرالله ! دارم هذيان مي گويم !

بيايم سر مطلب ، آن وقت كه شوط دوم ، به فرمان و اراده اش شروع شد ، مجدداً اتمي ، مولكولي ، و سرانجام ، موجود زنده ، كعبه و . . . در نظمي حساب شده چرخش و چرخش ، طواف و طواف ، تسبيح و تسبيح ! تا كي ؟ ! در كدام مسير ؟ ! الله اكبر ! ! به سوي كدام هدف ؟ ! به كدام جهت و غايت ؟ ! اي محرك همه حركت ها ! فقط خودت مي داني ، خودت گفته اي كه هدفي جداي از ذات نامحدود خويش نداري ، خودت مي داني ! خودت گفته اي كه نظام جهان را بازيچه و بي هدف نيافريده اي ! خودت گفته اي كه آسمان و زمين و آن چه در آن هست بيهوده نيافريده اي ! اين منم كه نمي دانم و هيچكس هم نمي داند . در ستايشت مي گويم : « الله اكبر ! » ولي « اكبر ، ! چقدر اكبر ؟ ! » مگر عقل بيچاره ام چقدر درك مي كند ؟ ! ولي خودت از من ، از آن پيرمرد عصايي ، از آن سياه و آن سفيد بپذير ، اي


102


پذيرنده ! اي قانع !

تو كجايي تا شوم من چاكرت * * * چارقت دوزم زنم شانه سرت

دستكت بوسم بمالم پايكت * * * وقت خواب آيد بروبم جايكت ( 1 )

اي چشم هاي گريان ! اگر تا قيامت هم اشك بريزيد ، كم است . گوش كنيد ، اي همه ها ! صداي تسبيح مي آيد ! از حلقوم كهكشان ها از حلقوم زمين و ماه ! از حلقوم آن مرد ! آن اسب ! آن جيرجيرك ! آن درخت ! هر فريادي و هر حركتي يك تسبيح است و عرش پر از تسبيح است . الله اكبر ! الله اكبر ! . . . اشهد ان لا اله الا الله ! . . .

اين ديگر صداي مؤذن بود كه از مناره ها و گلدسته هاي مسجدالحرام به گوش مي رسيد . نماز صبح شده بود . جنب و جوشي در جمعيت ايجاد شد ، خود را جابه جا كردند . از جايم بلند شدم . به زحمت توانستم راست شوم ، حدود يك ساعت بود كه بر روي پله ها بدون حركت نشسته بودم ، بدنم گرفته بود ، خودم را به صف نماز رساندم ، درست رو به روي در خانه ي خدا ، آن خداي آن چناني ، در خانه اي اين چنيني ! در سمت راستم بنده اي از شرق آسيا و در سمت چپم بنده اي احتمالا از آفريقا به رديف ايستاديم و پايمان را در مدار تنظيم كرديم و نماز صبح آغاز شد . اولين نماز واجب آن هم به فاصله 15ـ20 متري در خانه ي خدا ! آه كه چه كيفي داشت ! خدا را شكر .

نماز تمام شد ، بسيار خسته بودم 50 متري به عقب برگشتم ، از پله ها بالا رفتم و در جاي خلوت و مسقف به ستوني تكيه دادم و محو تماشاي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مثنوي


103


طواف كنندگان شدم ، مات و مبهوت و گيج و خسته فقط نگاه مي كردم . تنها چيزي كه در ذهنم خطور مي كرد اين بود كه آيا تمام اين طواف كنندگان بخشيده مي شوند و يا بخشيده شدن مستلزم رياضت ، عبادت ، استغاثه و برنامه هاي خاصي است كه كار بندگان خاصي است .

15ـ20 دقيقه اي گذشت كه ناگاه خودم را در كنار رودخانه اي يافتم كه تعدادي قايق به يك سو در حركت بودند . سرنشينان در حالي كه تشنه بودند واعطشا پارو مي زدند ولي در فاصله اي از رودخانه افرادي بر روي زمين خشك و شنزار نشسته بودند و از چشمه هاي كوچكي كه در كنارشان بود آب مي نوشيدند و سيراب مي شدند ، وقتي بخودم آمدم نمي دانستم كه اين خيالها با آنچه در درونم مي گذشت ارتباطي داشت يا نه ؟

بايد رنج كشيد

بعد از نماز صبح خودم را به هتل درجه 3 به نام قصرالامراء رساندم . لباس احرام را در آوردم . واقعاً كه لباس احرام بر تن داشتن كار مشكلي است . هنوز نيم ساعتي به شروع صبحانه باقي مانده بود ، ديدم طاقت نيم ساعت بيدار خوابي را ندارم ، يك عدد پرتقال خوردم و خوابيدم . ساعت 10 همسرم مرا بيدار كرد . به اتفاق به حرم رفتيم . حالا ديگر مي توانستيم دست همديگر را بگيريم و با خيال راحت طواف كنيم . يك طواف كامل به نيت اين كه خداوند يك بار ديگر زيارت خانه اش را نصيب كند ، انجام داديم . طواف دوم را براي پدر و طواف سوم را براي مادر . منظور از طواف يعني 7 شوط وگرنه طبق آن چه روحاني ها گفته اند يك دور به نيت پدر و يك دور به نيت مادر معني ندارد و بايد طواف 7 دور باشد .


104


نزديكي هاي ظهر يك دفعه با نه نه گلواري روبه رو شديم . با آن كه فقط از ساعت 11 شب گذشته همديگر را نديده بوديم ، بنده خدا چنان از ديدن ما اظهار خوشحالي و شعف كرد كه اطرافيان متعجب شدند . 20 دقيقه اي به نماز ظهر مانده بود . روي پله هاي مسجد مشرف به شبستان نشستيم تا هم خستگي بگيريم و هم با هم گپي بزنيم . نه نه گلواري چهار روز بود كه روزه مي گرفت ، سه روز در مدينه ، امروز هم در مكه . پرسيدم : « نه نه گلواري آخه روزه گرفتن كه صحيح نيست . » پاسخ داد : « نه نه جان ، من يك پيرزال بدبخت هستم ، نذر كرده ام كه اگر به زيارت خانه ي خدا آمدم ، روزه بگيرم . من خداي خودم را مي شناسم ، او به خاطر روزه گرفتن عذابم نمي كند ، اما به خاطر كمتر عبادت كردن عذابم مي كند . من پيرزال بي كس دوست دارم روزه بگيرم ، چرا اين قدر مرا منع مي كنند ، آدم بايد به زحمت بيفتد تا خدا از او راضي شود ، من بايد خيلي زار خدا را بكشم . »

گاهي به ذهن خطور مي كند كه خوب شد كه آدم و هوا حبوط كردند ، كه اين هم مشيت الهي بود ، تا او توبه كند و رنج ببيند تا به كمال برسد . او و فرزندانش بايد با عمل و كردار و عباداتشان صعود و تعالي يابند ، انسان بايد رنج بكشد تا به دست آورد ، اگر ارزان به دست آورد ارزان هم از دست مي دهد همانطور كه جد بزرگوارمان از دست داد . هدايت و ضلالت ، تاريكي و روشنايي ، هبوط و تعالي ، خير و شر ، هميشه هست و اين انسان است كه بايد با تلاش و هوشياري انتخاب كند .

راز بزرگ

بر بلندي صفا جاي راحتي لم دادم با چفيه سر و صورتم را خشك كردم . نگاهي به روندگان و آيندگان انداختم . عيناً يك نقاله كه مي رود و


105


برمي گردد . و يا آب دو رودخانه كه يكي از اين كوه مي جوشد و مي خروشد و به آن طرف سرازير مي شود و آن يكي از آن كوه به اين طرف . شعورم قد نمي دهد ، كاش مي دانستم كه :

- فلسفه اين عمل چيست ؟

- از چه زماني آغاز شده ؟ از هزار و چهارصد سال پيش و يا پيش تر ؟

- هاجر كدام سو و به كدام مقصد مي رفته ؟

آن جا كه هروله مي كنند ؛ آيا همان جايي است كه هاجر مي دويده ؟ اين يكي بايد اين طوري باشد . آخر آن زن تنها كه بچه اش را در آن پايين درّه در پناه يك سنگ گذاشته و دنبال آب مي رفته ، حتماً وقتي به ته درّه مي رسيده كه نسبتاً هموار بوده مي دويده ، مي دويده تا زودتر به آب برسد .

كاش مي دانستم ، لااقل كمي ، كاش لااقل مي توانستم جوري براي خودم فلسفه اي ببافم . كاش كلمه اي ، جمله اي ، حرفي براي گفتن مي داشتم . كاش مي دانستم چقدر از مرحله پرتم تا به ناداني خود اشك بريزم و خودم را راحت كنم . مثل يك مجسمه بر روي اين سنگ نشسته ام و مي بينم كه رودخانه مي رود و مي آيد ! اين تسمه نقاله مي رود و مي آيد آيا اين همه به خاطر رنج هاجر است ؟

اين هاجر ديگر كيست ؟ ! كنيزي احتمالا مصري ، به يك حساب فقيرترين ، بي كس ترين ، درمانده ترين ، غريب ترين زن ! كه گدايان سرمحله و كوچه شهر ما ، در مقابل او شاهزاده هستند . گدايان ما لااقل نان و آبي كه دارند ، سرپناهي كه دارند ، اگر بچه شيرخوار داشته باشند ، كه حتماً حمايتي ، كمكي ، سرپناهي ، پيدا مي كنند ولي هاجر ، در دره اي مخوف و هولناك ، در گرماي وحشتناك ، تنها ، فقط با يك كودك شيرخوار به كجا مي رفته ؟ والله عليمٌ و بصير !


106


حالا آن هاجر به كجا كه نرسيده ! در مقامي است كه حتي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، علي ( عليه السلام ) ، حسن ( عليه السلام ) ، حسين ( عليه السلام ) ، زهرا ( عليها السلام ) بر گرد خانه اش طواف مي كنند ! !

ياللّعجب ! نه يك بار ، نه دوبار كه ده ها بار ! سلاطين ، پادشاهان ، ملوك و ملكه ها و حتي ملائكه ، بر گرد خانه اش طواف مي كنند ! نه يك بار ، نه دوبار ، كه هزاران بار ! هزاران سال ! تا ابد !

عجب رازي در اين كار نهفته است ! رازي بزرگ به اندازه ؟ . . . مي خواهم بگويم به اندازه راز آفرينش ولي مي ترسم اشتباه گفته باشم ! مي خواهم بگويم : اين راز به اندازه رحمت خدا است ! اگر مي خواهي حدود رحمت خدا را درك كني به اين راز بينديش . باز هم مي ترسم ! ولي به خودم جرأت مي دهم و مي گويم عظمت اين راز به اندازه ناداني من است . من فكر مي كنم كه نادانم ولي چقدر نادانم ، نمي دانم . كاش كه مي دانستم .

حالا چه كار دارم به اين كارها ، در حدي فكر كنم كه توانايي اش را دارم . از خودم مي پرسم آيا سعي يكي از مقدس ترين اعمال انسان ، حيوان و نبات است ؟ اگر هست ، كه هست ، براي چه ؟ براي بقا ، بقا براي چه ؟ بقا براي بقا . اين راز را چه كسي مي داند ؟ مي دانم كه هيچكس نمي داند غير از خودش . توان ما همين قدر هم نيست كه اين جزئي اطلاعاتي كه راجع به سعي شنيده ايم معني بكنيم .

مادري به خاطر جرعه اي آب تمام نيروهاي ناشناخته اش به كار مي افتد و چه اعجازي روي مي دهد ! آب از زير پاي فرزندش مي جوشد ! !

آهوئي براي دادن شير به بچه اش تمام نيروهاي ناشناخته اش به كار مي افتد ، خود را به پاي حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) مي اندازد و كمك مي خواهد ، و اعجاز روي مي دهد !


107


همين جا ، پاي همين ديوار خانه ي خدا ، فاطمه بنت اسد ، سعي مي كند پناهگاهي بيابد تا فرزندش را به دنيا بياورد ، ديوار خانه خدا مي شكافد ، قدسيان به كمكش مي شتابند و معجزه روي مي دهد ! !

چرا راه دور بروم ، در همين دوره و در شهر خودمان « مشهد » زني 60 ساله كه چند سال بستري و نزديك به مرگ بوده و عروسش در تصادف اتومبيل كشته مي شود و دو بچه 1 ساله و 3 ساله و پيرزن 60 ساله مريض تنها و بي سرپرست مي مانند . پيرزن از جا بلند مي شود و انگار كه اصلا نه پير است و نه مريض و سرپرستي كودكان را به عهده مي گيرد ! و معجزه روي مي دهد !

چه رازي ! چه سرّي ! چه حكمتي ! خدايا !

در گياهان هم اين نيرو ، اين عشق ، اين راز وجود دارد . در جايي خواندم كه دانشمندان يك بوته گل خاردار را در جايي كاشتند كه هيچگونه خطري آن بوته را تهديد نمي كرد . به مرور بوته فاقد خار شد !

اين ها اسرار « سعي » مي باشند . در « سعي » نشان خدا را مي توان يافت . سعي و خدا در كنار هم اند ، اول خدا ، بعد سعي . اول طواف ، بعد سعي صفا و مروه . اصلا من نبايد حرف بزنم كه خود را سبك كرده ام ، سكوت بهتر است ، ولي اختيار از دست مي رود .

حدود نيم ساعت بر روي يك سنگ صاف نشسته ام ، همان حالتي را دارم كه در كوهستان و در تنهايي . انگار نه انگار كه روبرويم رودخانه اي عظيم از انسان ها مي روند و مي آيند ، و دست چپم اقيانوسي دوّار ، از جايم با زحمت بلند شدم . پاهايم و كمرم كمي درد مي كرد .

شب از نيمه گذشت و صبح روز ديگر شد ، گفتم بروم و يكي دو ساعت استراحت كنم ، مجدداً برگردم . داشتم از درب ملك عبدالعزيز


108


خارج مي شدم كه با يك كاروان زائر جديد ايراني روبه رو شدم . عجب هنگامه اي بود ! كارواني با لباس احرام ، تازه از گرد راه رسيده ، همه

عاشق ، همه شيدا در چند قدمي درب عبدالعزيز و آماده ي ورود به بيت الله الحرام . واي ! واي ! واي ! كه چه حالي داشتند آنها ! هيچ زبان و قلمي قادر به بيان نيست ! يك دنيا هيجان ، يك دنيا عشق ، يك دنيا اضطراب و شيفتگي در وجود هر نفرشان ! هر كدامشان بمبي از احساس و عشق و آماده براي انفجار ! گويي وجودشان را در ماهي تابه ي گداخته گذاشته بودند ، واي كه چه وضعي و چه حالي !

آن ها به چند قدمي كعبه رسيده اند ! آن چيزي كه از پدران ، پدربزرگان و روحانيون شنيده بودند ، آن چيزي كه روزي 5 نوبت رو به او ايستاده و خداوند را عبادت كرده بودند ، آن چيزي كه براي يافتن جهتش در صحراها ، درياها و جنگلها از حركت خورشيد و ماه و ستارگان ، پرواز پرندگان ، لانه ي مورچه ها كمك مي گرفتند تا رو به او بايستند و خداوند تبارك و تعالي را ستايش كنند . اينك او در چند قدمي آنهاست ، واي كه چه غوغائي . وقتي داشتند از پله ها سرازير مي شدند ؛ خدايا ! خدايا ! چه بگويم ؟ چه بنويسم ؟ خودم هم يك گلوله هيجان شده بودم . همه شان اشك ريزان ، لرزان و بي تاب و سخت مضطرب كه نكند اشتباهي در اعمالشان به وجود بيايد .

يك پيرزن نحيف و خميده با نيروي شگفت انگيز كه گويي از منبعي لايزال دريافت كرده و در حالي كه به نحو وسواس گونه اي سعي دارد اعمالش را درست انجام دهد مثل باران اشك مي ريزد و دستهايش را بالا و پايين مي آورد و چيزي مي گويد و آرام آرام و لرزان گام برمي دارد .

دو نفر كه خودشان در اثر هيجان و اضطراب خود را گم كرده اند


109


دست پيرمرد 80 ساله اي را گرفته اند و پيرمرد يكدستش را آزاد مي كند و براي دعا بلند مي كند ، به سوي طواف پيش مي رود . يك زوج جوان هم در كنار هم با احتياط هر چه تمام تر در حالي كه حلقه هاي اشك ديدشان را تار كرده از پله ها پايين مي آيند . معلوم است كه بسيار سعي دارند احساسات و هيجانشان را كنترل كنند تا بتوانند از پله ها پايين بيايند .

و سرانجام همه از پله ها پايين آمدند و وقتي كه روحاني كاروان به آنها گفت : كه در مقابل خانه خدا به سجده بيفتيد ، واي كه چه شد ! گويي كه هر كدام يك مرغ سركنده در زير يك پارچه ي سفيد بودند . حالا كه به سجده افتاده اند مي توانند احساسات فشرده شده خود را تخليه نمايند آن ها در حال سجده مي گريستند و من از تماشاي آن ها مي گريستم .

بعضي ها كاملا ولو شدند شايد ضعف و غش كردند . ( همسرم هم چند روز قبل در همين موقعيت ضعف كرد . )

روحاني آن ها را به خود آورد و دعوت به سكوت و آرامش كرد تا چند كلمه اي با آن ها صحبت كند ولي برخي ها همچنان مملو از اضطراب و ناشكيبايي بودند سرانجام همه آرام شدند . روحاني با صداي بلند دعائي خواند ولي سعي مي كرد احساسات آن ها را به هم نريزد و بعد از آن ها پرسيد : آيا كسي هست در بين شما كه وضو نداشته باشد ؟ و افراد را دلداري داد كه اصلا نگران نباشيد . اگر وضو نداريد همين جا با دو ليوان آب وضو بگيريد . اصلا نترسيد . من در كنار شما هستم . كار بسيار آسان است . ابتدا بايد همه با وضو باشند . حتماً بايد مطمئن باشيد كه وضو داريد وگرنه . . .

روحاني ناچار بود كه كمي هم به آن ها اخطار كند كه نكند خداي ناكرده بي وضو شده باشند و شرم گفتن داشته باشند . روحاني چند لحظه


110


ايستاد و به يك يك آن ها نگاه كرد و براي چندمين بار پرسيد : همه تان وضو داريد ؟ خوب ، حالا كه وضو داريد . بقيه كارها بسيار آسان است . بعد همه را بلند كرد و رفتند و در خط طواف قرار گرفتند .

شاهزاده اي در حرم

ديشب زود خوابيدم ، نمي دانم چرا آن قدر خسته بودم ؟ تنها خستگي هم نبود ، پوچ و تهي شده بودم ، فكر مي كردم داخل پوستم گوشت و استخوان نيست . بلكه پوستم پر از هواست ! نمي دانم چرا آن طور شده بودم .

بعد از غسل و وضو ، راهي حرم شدم . قصد داشتم نماز صبح را در رديف اول باشم به اين منظور تا آخرين لحظه مشغول طواف شدم تا اين كه شرطه ها ، طواف را به خاطر نماز متوقف كردند ، و همان لحظه من بين مقام ابراهيم و كعبه قرار داشتم ، بلافاصله در صف نماز ايستادم . خدا خدا مي كردم كه شرطه ها جايم را عوض نكنند . لحظه آخر كه نماز داشت شروع مي شد خادمي هيكل مند آمد و ما را به عقب راند كمي عقب تر رفتيم ، هنوز ننشسته بودم كه خادم بعدي مجدداً ما را به عقب هُل داد ، خادم سومي و چهارمي و . . . هر كس مي آمد 15ـ20 سانتي ، به عقب هُلِمان مي داد . تا اين كه يك نفر آمد ، رديف اول را تماماً از جا بلند كرد و پشت رديف دوم جا داد كه خيلي جا كم بود ، با اين هم قانع بودم . چند لحظه بعد يك گردان سرباز آمدند و در رديف اول به صف نماز ايستادند . از حرف زدن دو نفر ايراني پشت سرم فهميدم كه يكي از شاهزاده ها آمده است و در رديف جلو پشت سر امام جماعت آماده نماز است .

نماز شروع شد ، نسبتاً طولاني بود ، شايد امام جماعت به خاطر


111


شاهزاده نماز را طولاني كرده بود كه به او بگويد : « بله ما اينيم » ! اگر

اشتباه نكنم تن صداي امام جماعت با هر روز فرق داشت . امروز او رو

به جلو و حواس به عقب داشت . باز هم جاي شكر باقي است كه سجاده

را تسليم جناب شاهزاده نكرده و او را امام و خود را مأموم قرار نداده

بود .

نماز كه تمام شد ، سريع شبستان را ترك كردم . 50ـ60 متر به عقب تر ، به مسجد رفتم . جايي كه حتي الامكان از جناب « شاهزاده » دور باشم . با خودم فكر كردم كه امكان ندارد از شاهزاده سودي به من برسد ولي احتمال ضرر رسيدن زياد است . يك وقت ديدي ، ازدحام جمعيت مشكلي پيش آورد و اين شرطه ها براي راه باز كردن ، با « باطوم » به جان مردم افتادند . نه تنها اين شاهزاده بلكه تمام پادشاهان عالم وقتي جايي قدم مي گذارند بدون شك حضرت عزرائيل هم در ركابشان هست . همين تصورات سبب شد كه خودم را به پشت جمعيت رساندم . ولي بعد متوجه شدم كه اگر سر جايم مي ماندم احتمال داشت كه وقتي « شاهزاده » در خانه ي خدا را باز مي كند ، توي خانه را ببينم . يكي از ايراني ها كه پيراهني سفيد و بلند و چفيه اي بر سر داشت ، همراه خبرنگاران به داخل خانه ي خدا رفته بود . او مي گفت در قسمتي از خانه ي خدا سنگي بوده كه وقتي خبرنگار پرسيد ، خادم گفت : « اين سنگ جاي منبر رسول خداست ! » در حالي كه رسول خدا دليلي نداشت كه منبرش را داخل خانه ي خدا ببرد . بلكه آن سنگ جايي است كه فاطمه بنت اسد در آن جا زايمان كرده ، و حضرت علي ( عليه السلام ) به دنيا آمده ، اين موضوع را برادران اهل تسنن هم مي دانند ، ولي حالا چرا مغلطه مي كنند ، نمي دانم ؟ !

علت آمدن شاهزاده اين بود كه خانه ي خدا به تازگي تعمير شده بود ،


112


و حالا ايشان براي شستشوي خانه ي خدا آمده است . موقعي كه خواست داخل خانه ي خدا شود ، يك پلكان متحرك بسيار مدرن با سايبان ، به در خانه ي خدا وصل كردند . درست مثل پله هاي هواپيما . منتها بسيار شيك تر و با داشتن سايه بان ، آرك يا سردر اين پله با آن همه زرق و برقش را به كمپاني هاي اروپا يا امريكا سفارش داده اند ، كه فقط سالي يكبار جناب شاهزاده از آن بالا رود و داخل خانه ي خدا شود و آن سر در ، فقط براي يك لحظه است كه شاهزاده در آخرين پله و هنگام ورود به خانه ي خدا كه براي مردم دست تكان مي دهد ، خداي ناكرده آفتاب نخورد ! و يا اگر باران مي بارد خيس نشود !

حالا كه شاهزاده اين همه خدمت به خدا كرده ، چنان روكش زيبا و پلكان گران قيمت و درب مطلاّ را فراهم نموده ! حتماً راضي و خوشحال است كه رفيق خدا شده ! و خدا هم تلافي اش را خواهد كرد ! !

نمي دانم حق دارم كه حرف بزنم يا نه ؟ من كه نه منقّدم و نه نويسنده فقط خاطراتي مي نويسم و اين هم احساس من و جزئي از خاطرات . ننگ ، خجلت و سرافكندگي را يك جا با جان و دل احساس مي كنم ، وقتي كه مي بينم دست هاي استعمارگران غرب ، تا درون حريم مسجدالحرام دراز شده ! پلكان سايه بان داري كه جلوي خانه ي خدا قرار داده اند تا شاهزاده از آن بالا برود و خانه ي خدا را بشويد ، يقيناً ساخت كمپاني هاي خارج است . خدايا دست هاي غارتگر غرب تا دق الباب خانه ات دراز شده اند ! نكند همين دست ها امروز و فردا به سمت آن سنگ هم دراز شود و بعد از چندي ناچار شويم براي ديدن آن سنگ موزه هاي لندن و پاريس را جستجو كنيم !

واي اگر درب خانه ي خدا و يا زرق و برق اطرافش را به آمريكايي ها


113


سفارش دهند ! واي از آن روز ! اخيراً هم شنيده ايم ژاپني ها مُهر ساخته اند ! ! آخر بي مُهر ، بر تكه اي سنگ بيابان نماز خواندن صدها بار با ارزش تر از نماز خواندن روي مُهر ساخت ژاپن است .

فكر مي كنم اين كارهايي كه اين شاهزاده و امثال ايشان انجام مي دهند ، درست همان كاري است كه حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) عليه آن قيام كرد . پادشاه زمان حضرت ابراهيم ، يعني نمرود ، بتكده بسيار عظيمي ساخته بود كه حضرت ابراهيم در مقابل آن ، خانه اي بسيار ساده از سنگ و گل ساخت و به مردم آموخت كه اگر نشان خدا را مي خواهيد همين چهار ديواري كافي است زيرا در شأن پروردگار نمي توان كاخ ، قصر ، مجسمه و امثال آن ساخت . اگر قصري ساخته شود كه هر آجرش به بزرگي كره زمين و از طلاي ناب باشد ، به خدا شرك ورزيده ايم ، و او را كوچك شمرده ايم . پس اي انسان هاي موحّد ! به عنوان نشانه خدا ، همين چند سنگ كه بر روي هم مي گذارم كافي است . و اگر هم همين قدر ساخته ام ، به خاطر شماهاست . وگرنه فقط و فقط يك سنگ در زمين فرو مي كردم كافي بود . مگر نه اين كه خود خداوند يك سنگ سياه را به عنوان دست راست خود معرفي كرده تا به انسان ها بگويد : « خدا كه نمرود و فرعون نيست كه دلخوشي اش كاخ و قصر عظيم باشد » عظمت در مقابل خداوند ، معني ندارد .

اگر مي خواهيد محلي را ، براي عبادت و تسبيح خداوند ، همين

چهار ديواري كافي است . اگر مي خواهيد دست بيعت به طرف خداوند دراز كنيد ، همين سنگ سياه ، دست راست خداوند است . خداوند را در محدوده قصر و كاخ و امثال آن جستجو نكنيد كه كافر هستيد . »


114


قصه ي نه نه گلواري

نه نه گلواري يكي از افراد شاخص كاروان ما بود . تنها بود و هم صحبتي نداشت . من و همسرم از همان ابتداي سفر با او دوست شديم تا شايد خدمتي به او بكنيم و فيضي ببريم . يك روز كه همديگر را نمي ديديم ، سخت دل تنگ مي شد و به محض اين كه ما را مي ديد از خوشحالي بال در مي آورد . مي گفت : « اهل كلاته دنيا نزديك صالح آباد تربت جام است . يك پسرش در جنگ تحميلي شهيد شده است . » مي گفت روي قبر پسرش يك درخت پسته به طور خودرو ، روييده كه سال اول يك پسته و سال دوم دو پسته و امسال سه پسته داده . رنگ پسته سرخ است . درخت پسته در قسمت سر شهيد روييده . چند نوع درختچه ديگر هم در كنار قبر پسرش روييده كه اهالي آن را نمي شناسند كه چه نوع درختچه اي است . چند نوع بوته هم در كنار قبر سبز شده كه روي قبر سايه مي اندازد . بوته ها هم سرخ رنگ است و كسي هم آن را نمي شناسد . نه نه گلواري اين حرف ها را با هيجان همراه با غمي دردناك بيان مي كرد . بغض گلويش را مي فشرد . گهگاه چادرش را جلوي صورتش مي گرفت و مي گريست . ولي زود گريه اش را فرو مي خورد و صحبتش را ادامه مي داد . او خود را تنها مي ديد و زياد مايل نبود اسرار زندگيش را برملا كند ، منتها گاهي چنان غم به او فشار مي آورد كه توان سكوت را از دست مي داد او براي درخت پسته اي كه روي قبر پسرش روييده و تعداد پسته ها و علف سرخ رنگ فلسفه خاصي داشت ، منتها ما چون لهجه اش را نمي فهميديم نتوانستيم منظورش را متوجه شويم .

نه نه گلواري مي گفت : پسر ديگرش كشاورز است زن پسر شهيدش را گرفته ، زنش يك دختر از پسر شهيدش و دو پسر هم از ايشان دارد . سعي


115


مي كرد بين سه نوه اي كه دارد با تعداد پسته هاي درخت پسته كه بر سر قبر فرزند شهيدش روييده ارتباط برقرار كند . مي گفت : با كارگري بچه هايش را بزرگ كرده ، شوهرش را در جواني از دست داده ، كارش پنبه جمع كردن و گاهي درو كردن است ، چند سال است كه براي مردم كار كرده فقط هفتاد هزار تومان جمع كرده ، صد هزار تومان هم قرض كرده ، سي هزار تومانش را هم . . . نفهميدم چه گفت ، زيرا بغض گلويش را گرفته بود . مي گفت : در زمستان كه كار صحرا نيست ، لحاف دوزي و پنبه ريسي مي كنم . اون سال ها كه روزي دو تومان مزد مي گرفتم ، بيشتر اوقات روزه مي گرفتم و با بوته هاي گياه افطار مي كردم . در بيابان تا نماز شُوم ( شام يا مغرب ) درو مي كردم ، افطار فقط كمي آب داشتم كه بخورم ! ! حالا هم از خداي خودم آرزو مي كنم كه مرا محتاج بنده نكند !

از نه نه گلواري سئوال كردم كه چرا حالا كه در سفر هستي روزه مي گيري ؟ شما در اين غذاها سهم داريد لااقل اين مدت كه در سفر هستي خودت را از اين غذاهاي خوب محروم نكن ، خداوند راضي نخواهد بود كه شما اين قدر به خودت رنج بدهي .

پاسخ داد : به گردن خودم كه روزه مي گيرم ، خداوند به خاطر روزه گرفتن مرا عذاب نمي كند ، من بايد زار خدا را بكشم هر چه بيشتر بهتر است . من حالا نصف نفر هستم ، هم پير هستم ، هم لاغر و مردني ! من خداي خودم را مي شناسم ، او رحمان و رحيم است » .

نه نه گلواري صبح زود به حرم مي رفت و كسي نمي دانست كه تا شب چه كار مي كند ؟ در مسجدالنبي 3ـ2 بار او را از دور ديدم كه در حال دعا و نيايش بود ، و گهگاه دو دستش را به طرف آسمان بلند مي كرد . در خانه خدا هم دوبار ، با سيل جمعيت در حال طواف ديدم كه همچنان كه


116


مي چرخد ، گاهي دستش را به طرف آسمان بلند مي كند و در همان حال كمي به طرف خانه خدا متمايل مي شود ، و بعد به راهش ادامه مي دهد .

نه نه گلواري با آن بدن لاغر و صورت چروكيده و آفتاب سوخته و قد نسبتاً بلند و خميده و لباس هاي سفيد و مندرسش الگويي از حضرت هاجر را در نظرم تداعي مي كرد . هر چه مي خواستم اين فكر را از سرم بيرون كنم ، نمي شد . يك ندايي به من مي گفت : « هاجر يعني اين ، اين هم هاجر زمان خودش است . هاجر مظهر رنج ، مظلوميت ، قناعت ، فقر ، صبر و توكل بوده كه ايشان هم به نسبت خود دارد . خدا او را از همه بيشتر دوست دارد ، زيارتش مخلصانه است . »

با همين تصورات بود كه من و همسرم سعي كرديم خود را به او نزديك كنيم ، شايد لااقل از دعاهاي او بهره اي هم نصيب ما شود . خانم هاي كاروان فكر كرده بودند كه او يا عمّه ي من است يا خاله . يك روز چند نفرشان از همسرم پرسيده بودند كه همسرم گفته بود : ما فقط در روز حركت با ايشان آشنا شده ايم ، آن ها اين طوري تجزيه و تحليل كرده بودند كه ما به اين دليل با ايشان دوست شده ايم كه مقداري از خريدهاي خودمان را در گمرك مشهد به نام ايشان ترخيص كنيم ، و بعد كه ما به آن ها اطمينان داديم كه خودمان به اندازه مجوزي كه داريم جنس نخواهيم خريد ، چند نفرشان اظهار تمايل كردند كه در مكه با ايشان هم اتاق شوند تا بتوانند مقداري از خريدشان را به نام نه نه گلواري ترخيص كنند .

بالاخره يك خانم كه پنجمين بار بوده كه به تنهايي به خانه ي خدا مشرف شده بود ، در مكه با نه نه گلواري هم اطاق شد . روز آخر به نه نه گلواري پيشنهاد كرد تا مقداري از خريدهايش را به نام او از گمرك خارج كند ، نه نه گلواري هم پاسخ داده بود كه با خداي خود عهد كرده ام دروغ


117


نگويم ، اگر اين كار را بكنم عهدم را شكسته ام . آن خانم به ما متوسل شد كه پادرمياني بكنيم كه ما هم قبول نكرديم .

سلام بر صحرا

سلام بر عرفات ، سلام بر صحرا ، سلام بر صحراي عرفات ، چه بگويم ؟ چه بينديشم ؟ انديشه كوتاه است . بايد بياموزم آنچه را كه نياموخته ام ! بايد بشناسم آنچه را كه تاكنون نشناخته ام ! بايد آگاه شوم به آنچه ناآگاه بوده ام ! بايد معرفت پيدا كنم ! بايد واقف شوم ، بايد فكر كنم ، خدايا مرا دعوت كرده اي كه بيا اول مرا بشناس و بعد برو به خانه ام . اول خود خدا و بعد خانه ي خدا ! دلم مانند مرغي سركنده بال بال مي زند ، خودم مانند سپندي بر آتش بي قرار و در سوز و گدازم ، اي واي بر من .

دستور اينست كه در عرفات بايد وقوف كرد و از ظهر تا غروب به بيداري و شعور گذراند . مي گويند : عرفات دريايي از معرفت است و وقوف در عرفات باعث وقوف به اسرار خلقت و معرفت مي شود .

مي گويند : عرفات سرزمين عرفان ، سرزمين بينش و سرزمين تضرّع است .

پروردگارا با اين شعور ناچيزم چگونه در باره ات بينديشم و به درگاه ملكوتي ات راه يابم اي اَرحم الراحمين ؟ !

ولي با اميد به رحمت بي كران تو ، قلم و كاغذي در مي آورم و با آن فرياد عجز و حقارت سر مي دهم و در حد انديشه ي كوتاهم آنچه كه به آن خطور مي كند مي نويسم .

از كجا شروع كنم ؟ اين دشت در ذهنم نمي گنجد . زمان در ذهنم نمي گنجد ! گذشته ها در ذهنم نمي گنجد ! عشق در ذهنم نمي گنجد ! ذهنم


118


كوچك است خيلي هم كوچك . ولي بايد دستور را اجرا كرد .

از يكدانه شن اين صحرا شروع كنم ، صحرا پر از شن است . شن ها نجوا مي كنند . شن ها فرياد عشق سر مي دهند . شن ها حديث عشق مي گويند . اين يكدانه شن كه اندازه ي يك عدس است چند ميليارد پروتون دارد و هر پروتون در هر لحظه چند ميليارد بار مشق عشق انجام مي دهد و تسبيح و طواف بجا مي آورد ؟ ! از ابتداي خلقت چند بار ذكر خدا را گفته و طواف عشق انجام داده ؟ و اين كار تا كي ادامه دارد ؟ اي ذهن كوچك من ! چون توان درك آن را نداري ، چون تحمل انديشه نداري ، تسليم شو و خداوند را ذكر كن كه او حتي ذكر كوچكي از تو را مي پذيرد .

كمي دورتر نگاه كنم ، به صحرا ، به صحراي عرفات ، مي گويند خداوند اين سرزمين را عزت و شرف بخشيد . مي گويند حضرت آدم در اين جا عارف به خود شد و خود را شناخت و به خطاي خود اعتراف كرد .

او چطور عارف شد ؟ او چطور يكدفعه خود را شناخت ؟ دستور اينست كه بينديشم . از آنچه به انديشه ام خطور مي كند از همگان طلب بخشش مي كنم . زيرا ممكن است درست هم نباشد ولي ذهنم مي گويد كه انديشه ات درست است . انديشه مي گويد اين تحول و انقلابي كه آدم را يك باره متحول ساخت و او خود را شناخت و پيامبر شد ، همان نيروي مرموز و اسرارآميزي است كه همه جاي هستي را احاطه كرده و تمام فعل و انفعالات و تغيير و تحولات ارضي و سماوي را در بر مي گيرد . آن نيرو را قدرت كامله هستي ، قدرت مطلق ، خير مطلق ، سرّ اكبر ، مي گويند . حتي غير از پيامبران و ائمه اطهار بسياري از رازدانان و دانشمندان هم به وجود آن پي برده اند . اين نيرو بر جهان مديريت مي كند . همان نيروي الهي پس


119


از صدها هزار سال در همين سرزمين عرفات به اذن خداوند بر جان آدم دميد و او متحول شد . تكامل يافت فكر ، انديشه و معرفت پيدا كرد و انسان و نبي و خليفه شد .

ولي مي گويند او پس از اين كه خليفه شد و خطا كرد از بهشت به اين مكان آورده شده ؟ آيا اينجا ايستگاه بهشت در روي زمين است ؟ يا اين كه خود بهشت است ؟ كه ما آن بُعد را نمي بينم . آيا هبوط آدم در اين سرزمين به معناي آن است كه به محض اين كه آنان خطا كردند بعد بهشتي مكان تبديل به بُعد زميني شد و آن ها خود را در صحراي عرفات يافتند ؟ يعني بدون طي مسافت و جابجايي ، بهشتشان تبديل به صحراي عرفات شد .

در اين مورد نبايد ترديد كرد كه بر اساس احاديث ائمه اطهار ( عليهم السلام ) ، وادي السلام كه محل فعلي نجف اشرف مي باشد بقعه اي است از جنّت عدن كه محل ارواح مؤمنين است و وادي برهوت كه در يمن قرار دارد محل ارواح بدكاران و گنهكاران تا هنگام رستاخيز است . با توجه به اين احاديث مي توان گفت آن قسمت از بهشت كه حضرت آدم در آنجا قرار داشت همين صحراي عرفات بوده .

مي گويند . يكي از درهاي رحمت الهي فقط روز عرفه باز مي شود و مخصوص دعاكنندگان صحراي عرفات است .

مي گويند : غروب روز عرفه لحظه ي مغفرت و آمرزش الهي است . پس هم مكان مطرح است هم زمان . گويا مانند بدن يك انسان كه 7 ميدان انرژي دارد ، كره زمين هم مراكز و ميدان هايي دارد كه سرشار از انرژي است مانند صحراي عرفات ، جبل الرحمه ، كوه طور و جبل النور ، كه از اسرار است و از نظر زمان هم برخي ساعات ، روزها و شايد سالها هم انرژي خاصي بين كره زمين و افلاك برقرار مي شود و همين انرژي ها


120


درهاي رحمت الهي را باز مي كند و دعاي ما را با خود تا محضر ذات حق مي برد ، مانند روز عرفه ، شب قدر ، طلوع فجر و وقت اذان .

و اينك صحراي عرفات در پيش رو ، صحرايي كه هم از نظر زمان و هم از نظر مكان منبع انرژي الهي است . و وقوف انبياء از حضرت آدم تا محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و ائمه اطهار ( عليهم السلام ) در اين مكان بر قداست و بار انرژي آن افزوده است و اينك من حقير بايد در اين مكان ، به خالقم بينديشم ! اي واي بر من ! اي واي بر من ! چه بگويم ؟ چه بينديشم ؟

اي برون از وهم و قال و قيل من * * * خاك بر فرق من و تمثيل من ( 1 )

خدايا ! سكوت مرا بپذير . خدايا سجده ام را بر همين خاك و سنگ بجاي تفكر و انديشه بپذير . چون تو برون از خيال ، انديشه و وهم و قياس هستي .

* * *

و اما مشعر : جايي كه سخن از فهم ، شعور و بينش است . شعورم به من مي گويد كه نااميد مباش ، اواندك ترا هم مي پذيرد ، همين تفكر و انديشه ي كم را هم با كرمش مي پذيرد . بينديش و فكر كن ، هر اندازه كه دريافت كردي او مي پذيرد . از اين بازار تهي دستان ، تهي دستار برنمي گردند .

شعورم مي گويد در حد توانت انديشه كن نه چنان عميق كه ترا در خود غرق كند ، تو چنان شناگري نيستي كه در اين بحر عميق شنا كني و غرق نشوي ، حتي در ساحل كم عمقش هم شايد توان ورود نداشته باشي .

فقط در ساحل بنشين و دست و رويي تر كن ، خيلي ها خود را به دريا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مولانا


121


زدند و غرق شدند همچون منصورها ، ابوسعيدها و بايزيدها آن ها چون ظرفيتشان كم بود ، يكي فرياد انا الحق زد ، آن ديگر رند و مست و توبه شكن شد ( 1 ) آن يكي تمام عمر ديوانه و سرمست و شوريده شد .

ولي آن غواصان بحر انديشه و عشق و آن موحّدان برتر چون مردمان عادي و حتي عادي تر بيل به دست مي گرفتند ، چاه حفر مي كردند و نخلستان آباد مي نمودند ! سلام بر آنها ، سلام بر فرزندان آنها . و خود پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خود پيامبر كه اقيانوس عشق و انديشه بود ، او كه خود شهر علم بود ، در جمع ، از ديگران تشخيص داده نمي شد ! خندق حفر مي كرد ! و مشك به دوش مي كشيد ! اين چنين است كه خداوند مي فرمايد : اي كساني كه ايمان آورده ايد . بر محمد و آل او درود بفرستيد ، كه شايسته درود و سلام خداوند هستند . سلام بر محمد . سلام بر محمد و آل محمد .

* * *

حالا در منا چه كنم ؟ مي گويند در منا آرزو كن . حالا آرزوي چه كنم ؟ من كه در مدار آرزو قرار دارم . سنگي كه روي آن قرار دارم ميلياردها ميليارد مولكولش با وجد خداوند را تسبيح و آرزوي وصالش مي كنند . زميني كه بر آن ساكن هستم ، منظومه اي كه در آن قرار دارم و ذرهّ ذرهّ ي وجود خودم در جوش و جنبش و فرياد عشق وصال خداوند است پس آرزوي چه كنم ؟ فقط بايد آرزوي پذيرش و عفو كنم . خدايا ! مرا ببخش كه تو رحمان و رحيمي . خدايا اين عرفات ، اين مشعر و اين منا را با يك تسبيح از من بپذير كه تسبيح گفتن همه ي آن معرفت ها ، انديشه ها و اميد و آرزوها را در بر دارد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . شاه نعمت الله


122


شعور خلاق

در فكر و خيالم غوطهور بودم كه به جمرات رسيديم . چه راحت و آسان شيطان در چند قدمي ! زائران به طرف شيطان هجوم بردند و دمپايي ، لنگه كفش و هر چه كه در دست داشتند به طرفش پرت كردند . روحاني گفت : « بايد از شيطان سوم شروع كرد . يك نفر پريد تا از داخل حصاري كه اطراف شيطان كشيده شده بود ، سنگريزه بردارد . هنوز بيرون نيامده بود ، زائران شيطان را سنگ باران و دمپايي باران كردند كه بنده خدا فرياد زد « بابا سنگ به شيطان نزنيد ، سنگ ها برمي گردد به من مي خورد ، شيطان كه دردش نمي آيد ولي من ، پدرم در مي آيد » . كلي خنديدند .

مردم به شيطان سنگ زدند و او را رم دادند و شيطان هم رم كرد و رفت كه برنگردد . ولي اين دُم بريده درست يك ساعت بعد هنگام تقسيم پرتقال سروكله اش پيدا شد و ديدم چگونه برخي ها را وسوسه مي كند كه پرتقال بزرگ تر را بردارند !

روحاني براي زائران مي گفت : « سنگي كه به طرف شيطان پرت مي شود ، بايد از گردو كوچك تر و حداقل به اندازه ي تخم كبوتر باشد . » در اين هنگام چند نفر به طرفش دست دراز كردند و دست هر كدام سنگي بود . و حاج آقا يك عدد را برداشت و به همه نشان داد و گفت كه سنگ بايد اين قدري باشد . » عجيب است . سنگي كه بايد به شيطان بزنند . بايد مشخصات داشته باشد ! اندازه عدس باشد قبول نيست . حج باطل است . اندازه پرتقال هم باشد ، قبول نيست . بايد اندازه اي باشد كه بتوان پرت كرد و اصابت آن به شيطان را بتوان مشاهده كرد . تا اين جا مسئله مهمي به نظر نمي رسد ، ولي كمي كه اطراف مان را نگاه كنيم ، رازهايي را مي بينيم كه


123


حيرت انگيز است . همين درخت هاي اقاقيا را كه در صحراي عرفات كاشته اند ، يا آن نخل يا ميوه پرتقال و سيب و . . . همه و همه ، در مقياس همديگر است .

همه اين ها به فرمان خدا پديد مي آيد و به فرمان او جهت مي گيرد و به فرمانش در مسيري كه انتهايش كمال مطلق است در حركت است .

چه رازها ! چه رمزها ! چه اسراري در كار است ! فقط او مي داند و بس .

180درجه چرخش

من و همسرم مصمم شديم كه امروز بقيه پول هاي مان را خريد كنيم . بعد از ظهر روز قبل هم حدود دو ساعت در بازار ابوسفيان از اين مغازه به آن مغازه ، از اين پاساژ به آن پاساژ و از اين بازارچه به آن بازارچه رفتيم . متوجه شدم كه به برخي از مغازه ها چند بار مي رويم ، ديگر زائران هم همين اشتباه را مي كنند . خود ما متوجه نيستيم ولي مغازه دارها اين را مي دانند ! آن ها مي دانند كه كالائي كه مشتري بعد از 20 دقيقه ور رفتن ، نمي پسندد و مي رود بيرون ، نيم ساعت بعد به تصور اين كه مغازه ديگري رفته ، همان جنس را مي پسندد و مي خرد . بازار هميشه حال و هواي ديگري دارد . كاملا نقطه مقابل حرم و مسجد .

بسياري از احساسات واپس مي روند و احساسات و اميال جديدي سريعاً جايگزين مي شوند . شيطان از هر گوشه ، از هر حجره ، سرك مي كشد . اين جا صحبت از ابوسفيان است . صحبت از دلار است . صحبت از ريال سعودي است ، صحبت از جواهر است .

ده ها نفر از كاروان ما و صدها نفر ايراني از كاروان هاي ديگر به بازار ابوسفيان رونق و بروبيايي داده بودند . با آن كه شنيده بودم كه برخي از


124


زائرين همراه خودشان سكه به عربستان مي برند و در گمرك هم از اين كار جلوگيري مي شود ، معهذا در چند جواهر فروشي در بازار ابوسفيان ديدم كه خانم هاي ايراني مشغول خريد و يا چانه زدن هستند !

بعد از دو ساعت سرگرداني در بازار ابوسفيان بنا به توصيه اين و آن قرار شد به مغازه صمد زاهداني جنب هتل جفالي برويم و از آن جا خريد كنيم . همسفرها دست بردار نبودند . روزهاي آخر بود ، مرتب مي پرسيدند : چي خريده ايد ؟ از كجا خريده ايد ؟ چرا نخريده ايد ؟ و بعد توصيه پشت توصيه ، و راهنمايي پشت راهنمايي ! انگار كه مجبور مي شوي همراه و همرنگ آنان رفتار كني . حتي در خريد ، حتي در بازار ابوسفيان ها .

در مغازه كوچك صمد آقا 4 مرد و 9 زن مشتري وول مي خوردند . خودشان هم سه نفر بودند . ما دو تا به آن ها اضافه شديم . خدا بدهد بركت ، مغازه پر از مشتري و مشتري ها هم پولدار ، با دلار يا ريال .

يك زن و شوهر ، عصبي و خسته به نظر مي رسيدند و هر آن آماده بودند كه با هم مشاجره كنند . زن مي گفت : اين خوب است و مرد مي گفت : اصلا ! زن و شوهر ديگري در گوشه مغازه بودند . مرد نشسته عصبي و در حال پك زدن به سيگار و زن هم مقابلش ايستاده بود و شوهر را ناز و نوازش مي كرد و به زبان مي گرفت كه هر چه او مي خواهد شوهرش بخرد .

نيم ساعتي به اين و آن نگاه كرديم كه چي مي خرند تا ما هم همان را بخريم ، صمد آقا به خانمي گفت : « اگر براي فروش مي خواهي آن جاروبرقي را نخريد ، در ايران بازار ندارد ، مارك . . . را در ايران بهتر مي خرند ! » . عجب كه به فكر مردم هم هست اين صمد آقا !

چهارده روز بود كه احساس سبكي و آرامش مي كردم . ولي امروز كه تصميم گرفتيم خريد انجام دهيم ، چندين بار محاسبه كردم كه چه بخرم كه


125


كمي برايم سود داشته باشد ؟ و ضمناً گمرك مشهد هم اذيت نكند . چندين بار جنسي را انتخاب كرديم ، بر سر قيمت چانه زديم در آخرين لحظه يك دلهره موهومي به من دست مي داد كه اگر خريدم ، آيا گمرك مشهد اذيتم نمي كند ؟ آيا اين جنس را كه خريده ام به چه قيمت مي توانم بفروشم ؟ آيا چند روز براي فروشش بايد وقت صرف كنم ؟ آيا خريدار پول نقد مي دهد يا چك ؟ آيا وزن بار مشمول جريمه مي شود يا خير ؟ و چندين سئوال ديگر . يكدفعه متوجه شدم كه گويي همه جاي بدنم درد مي كند ! احساس مي كردم كه سنگين شده ام ! آرامش و متانتم را از دست داده ام ، 180 درجه فرق كرده ام ! آن انسان سبكبال و آرام و راحت چند ساعت پيش نبودم . فشاري بر اعصابم احساس كردم ، و خلقم كمي تنگ شد ، از مغازه بيرون آمدم ، روي جدول باغچه كوچك رو به روي مغازه نشستم و چند دقيقه فكر كردم ، آيا از اين خريد چقدر سود عايدم مي شود كه اين همه در من تنش ايجاد كرده ؟ ! آيا ارزش اين را دارد ؟ به ويژه اين كه حداقل بايد ساعت ها هم وقت تلف كنم . در حالي كه در هر ساعت مي توانم چندين بار طواف كنم و نماز بخوانم ، يكدفعه با يك لعنت بر شيطان گفتن ! از جايم بلند شدم ، و با لبخند به همسرم گفتم : « اگر اجازه بدهيد كه هيچي نخريم ، خيلي راحت تريم » ايشان هم قبول كردند و چقدر هر دو خوشحال و بلافاصله با اولين سرويس به حرم برگشتيم .

زائر منگوله دار

از در باب الفتح داخل حرم شديم . كه واقعاً ما هم آن روز فاتح بوديم همين قدر كه هر دو قبول كرديم كه خودمان را گرفتار خريد نكنيم ، حق داشتيم كه خود را فاتح بدانيم . خستگي و تشنگي را با خوردن چند ليوان


126


آب زمزم برطرف كرديم و يك ربع بعد ، در مدار طواف كنندگان قرار گرفتيم . اين بار با هم طواف كرديم ، من دعا مي خواندم همسرم هم تكرار مي كرد تا وقت نماز . شانس به من ياري كرد نماز را در قسمت حطيم قرار گرفتم . طرف راستم يك جوان سبزه ، ظريف و بسيار مؤدب بود كه بعد از نماز موقع دست دادن خيلي تعظيم و كرنش كرد ، طرف چپم مرد بسيار جالبي بود كه دوست داشتم ساعت ها نگاهش كنم ، او مردي كوتاه قد و باريك اندام بود ، با ريشي كاملا سفيد و عرقچيني گلدوزي شده بر سر ، به احتمال زياد اهل افغانستان و يا از نژاد افغاني بود ، علاوه بر لباس گلدوزي و قيطاني شده يك بافتني از نوع گليم و تسمه مانند به پهناي حدود 15 سانت و بلندي حدود دو متر كه دو سر آن را به هم دوخته و حمايل كرده بود . به طوري كه قسمتي روي شانه راستش و قسمتي روي ساق پاي چپش قرار داشت و به آن حدود 30 عدد منگوله دوخته بود .

منگوله ها قرمز ، آبي ، سفيد و سياه ، بنفش و سبز بودند . اين مرد قبل از اين كه كنار من بيايد و به نماز بايستد ، رو به روي خانه خدا راست و بي حركت ايستاده بود . يكي از شرطه ها به او چيزي گفت . ولي او نه پاسخي داد و نه واكنشي نشان داد . شرطه كه فردي جوان و نسبتاً مهربان بود ، او را ترك كرد و دنبال امر و نهي كردن بقيه رفت . همه به صف نماز ايستادند ، ولي او هنوز مثل يك مجسمه بي روح ايستاده بود و انگار كه جايي را هم نگاه نمي كرد و كسي را هم نمي ديد ، بعد يك خادم به او نزديك شد و يكي دو بار چيزي به او گفت ، مرد باز هم تكان نخورد ، خادم علي رغم اين كه مردي سختگير و خشن به نظر مي رسيد ، خنده اش گرفت ، با دست چند بار به آرامي به شانه مرد زد . مرد نيم نگاهي به خادم انداخت ، باز رو به حرم كرد و به عالم خود فرو رفت . خادم اين بار بازوي مرد را گرفت و به


127


طرف صف نماز هدايت كرد و او هم بدون مقاومت آمد و در كنارم جاي گرفت . خوشحال شدم ، خيلي علاقه داشتم كه بتوانم سر صحبت را با او باز كنم ، ولي او اهل صحبت نبود . منگلوله هايش را شمردم حدود 16 تا جلو و روي شانه اش بود و احتمالا 14ـ15تايي هم پشت سرش ، خيلي دوست داشتم كه فلسفه منگوله ها ، گليم تسمه مانند گلدوزي شده و حمايل كرده اش را بدانم . خدا همه اين ناگفتني ها را مي داند و به همه رازها و اسرار واقف است و چقدر هم خوب مي پذيرد . سبحان الله . جوان سمت راستم داشت لبخند مي زد كه چرا من محو تماشاي آن مرد شده ام ، او هم مي خواست با من سر صحبت باز كند ، لذا از ايشان خواستم كتاب دعايش را به من بدهد ، داد ، مناسك حج بود ، به خط ژاپني و يا چيني و عربي بود ، ورق زدم . در محرمات احرام فقط 8 عمل داشتند . در حالي كه ما 24 عمل را حرام مي دانيم . واجبات ، مكروهات و مستحبات احرام را هم در جدولي بر حسب نظريات 4 مذهب اصلي اهل سنت تقسيم بندي كرده بود كه يك عمل براي مذهب حنفي مستحب است ، براي مذهب مالكي مكروه و براي شافعي واجب و حنبلي چيزي ديگر . جوان از اين كه كتابش را ورق مي زدم خوشحال بود و مرتب صفحه كتاب و چهره ام را نگاه مي كرد تا ببيند آيا چيزي مي فهمم يا خير ؟ بعد هم به من اشاره كرد كه اگر كتاب را دوست دارم مال من باشد كه تشكر كردم و نپذيرفتم .

غار حرا

دو روز قبل با اتوبوس دو طبقه ، علاوه بر عرفات ، مشعر و مني ، غار ثور و غار حرا هم رفتيم . منتها هر دو غار را از پايين كوه نگاه كرديم . مدير كاروان به علت كمبود وقت و مسائل ديگر فقط از پاي اتوبوس كوه را به ما


128


نشان داد و گفت : « آن جا غار ثور است . آن جا غار حرا ! » والسلام ، اي داد بيداد ! آدم بعد از يك عمر تا چند قدمي غار بيايد و فقط به ديدن آن از دور اكتفا كند ؟ ! لذا امروز صبح بعد از صبحانه از همسرم اجازه خواستم تا به غار حرا بروم . از هتل تا حرم را دويدم ، يكي دو ليوان آب زمزم خوردم ، از در باب الفتح خارج شدم و به ايستگاه اتوبوس رفتم و با دو نفر ايراني جمعاً 10 ريال داديم و با يك سواري تا پاي جبل النور رفتيم . در پاي كوه نگاهي به بالا انداختم تعداد 10ـ15 نفر در مسير غار حرا در حركت بودند و اين راهنماي خوبي بود لزومي نداشت كه مسير غار را از كسي بپرسيم .

10ـ20 متر بيش تر نرفته بودم كه احساس كردم شقيقه هايم درد مي كند و سرم گيج مي خورد . نفهميدم چرا ؟ 5ـ6 دقيقه بعد بد جوري دچار تلاطم شدم . وقتي يادم افتاد كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بارها و بارها ، همين مسير را كه البته نه به اين راحتي و به اين مشخصي آن هم نه هميشه در روز كه چه بسا در شب ، آن هم نه با گروه و تعداد زيادي افراد كه تنهاي تنها ، و نه مثل من ، صبحانه مفصل خورده ، كه با شكم گرسنه ، و نه مثل من ، با سواري ، كه با پاي پياده به اين كوه مي آمده و آن بالا مي رفته ! مي رفته كه چه ؟ ! چنان اشك گلوله گلوله از چشمم مي ريخت كه توان راه رفتن را از من گرفته بود . چون به شدت از تركيدن بغضم جلوگيري كرده بودم ، تمام بدنم مي لرزيد ، جايش نبود كه با گريه خودم را راحت كنم ، 10ـ15 نفري كه در مسير در حركت بودند ، معمولا دليلي براي گريه ام نمي ديدند ، لذا به شدت بغضم را فرو مي خوردم . در 70ـ80 متري مسير در حالي كه سر تا پا غرق در هيجان و تلاطم بودم ، يكدفعه كودكي 5ـ6 ساله با دو دست پاي راستم را در بغل گرفت و از بالا رفتنم باز داشت ، از پشت حلقه هاي اشك


129


كه بي امان از چشمم سرازير مي شد . نگاهش كردم . كودك با چهره اي سياه سوخته التماس مي كرد كه چيزي به او بدهم ! اصلا گمان گدا ، آن هم در آن جا را نمي كردم . خواستم پايم را از چنگش در بياورم ، ولي او محكم دستانش را قلاب كرده بود . يكي دو بار پايم را تكان دادم ، نشد كه نشد .

پلاستيك دستم را كه دوربين عكاسي و چند پرتقال و سيب در آن قرار داشت ، زمين گذاشتم ، تا با هر دو دست ، دست هاي كودك را از پايم باز كنم ، تا زمين گذاشتم دختر بچه اي كمي بزرگ تر ، آن را برداشت و قصد فرار داشت كه خودم را سريع به طرفش پرت كردم و پلاستيك را از او گرفتم ، همين حركت سبب شد كه كودك اول كمي ضربه ديد و ناراحت شد ، پرتقال و سيب ها را به كودك دادم ولي او دست بردار نبود ، با زحمت پايم را از چنگش خلاص كردم ، حالم كاملا گرفته شد ، صد متري جلوتر نرفته بودم كه يك خانواده گدا ، يك زن و شوهر ، دو تا بچه ، مثل همان خانواده اول ، گداي بعدي واقعاً فوق تخصص داشت ، دو پايش را بالا آورده بود و به گردنش آويزان كرده بود ! و به اين شكل ، قدم به قدم گدا ! فرصت فكر كردن را هم نداشتم . جواب دادن به اين همه گدا فرصتي براي فكر كردن و تأمل و انديشه باقي نمي گذارد . در موقع برگشتن تعداد گداها را شمردم 31 اكيپ يك نفره و چند نفره بودند كه جمعاً 38 نفر مي شدند ! ماشاالله به غيرت حكومت سعودي ! چيزي كه بسيار تأسف انگيز بود ، مسير غار بود كه مملو از پلاستيك ، قوطي نوشابه ، پوست ميوه ، پوست آجيل ، دستمال كاغذي مچاله شده و . . . بود كه زائرين در طول سال ها ريخته اند .

از پايين كوه يعني جايي كه آسفالت تمام مي شود تا خود غار ، نيم ساعت راه است كه البته همين نيم ساعت را ، هم شايد خيلي ها مخصوصاً افراد سالمند و فربه نتوانند به راحتي طي كنند ، اگر هم طي كنند ، از آن


130


روزنه بالا كه تا خود غار 10ـ15 متر فاصله دارد ، نمي توانند عبور كنند .

به غار نزديك شدم ، عيناً مثل اغلب مردم ، اصلا از خودم انتظار نداشتم ، سال ها در كوه هاي ايران هر آن كه تنها مي شدم ، به اين غار كه نديده بودم ، مي انديشيدم ، و بارها اشك مي ريختم ، ولي حالا و در كنار غار ، مثل يك مرده متحرك كه البته وفور گدايان و ادا و اطوار آن ها ، آلودگي مسير غار ، رفت و آمد افراد با بي تفاوتي و بي احساسي ، شايد سبب شده بود كه احساساتم واپس بخورد .

به هر حال به غار رسيدم ، عجب غريب و تنها ، ناشناخته ، فراموش شده ! مثل بقيع و از آن هم بيشتر ! چه كسي تصور مي كند كه اين جا چه بوده ! چه كسي عظمت اين جا را درك مي كند ؟ ! آيا فقيهي ، عالمي ، انديشمندي ، كتابي لااقل 300 صفحه اي درباره اسرار اين غار ، فلسفه اين غار ، و . . . نوشته ؟ چند دقيقه صبر كردم ، تا چند حاجي خارجي بازديدي كردند و عكس گرفتند و رفتند . داخل غار شدم ، هر چند وضو داشتم ، ولي از اين كه اين طوري راست و بي محابا و بدون اذن دخول و يا خواندن دعا و تضرع داخل غار شدم ، شرمگين بودم و خودم را سزاوار هر گونه سرزنش و مجازات مي دانستم . مگر من حق دارم در جايي كه رسول خدا شب هاي زيادي در آن جا به سر برده ، اين طوري داخل شوم . مگر نه اين كه اين جا . . . !

اين جا چه ؟ ! اي بدبخت مگر تو مي تواني لفظي ، كلامي ، لغتي براي اين جا بسازي ؟ !

اي عارفان ! اي سالكان ! اي نويسندگان ! اي عالمان ! اي انديشمندان ! چگونه شما سكوت كرده ايد ؟ بگوييد و بنويسيد درباره اسرار اين غار كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) چرا اين غار را انتخاب كرد ؟ چطور شب ها اين جا مي آمد ؟ آن


131


هم نه از پاي آسفالت و در مسيري ساخته شده و پله درست شده ! آن هم نه در روز روشن و با دوستان ! كه در دل شب ، آن هم نه يك يا چند ساعت كه شب ها و روزها ، از ميان آن سنگلاخ و از فاصله اي كه تا پاي كوه لااقل 7ـ8 كيلومتر راه بوده ! !

ديدن غار ارضايم نمي كند . گويي سنگ ها را روي هم گذاشته اند تا پناهگاهي ايجاد شود و طوري سنگ ها روي هم قرار گرفته كه دريچه اي چند هم داشته باشد . وسط غار و سنگ ها را نگاه كردم . « حتماً پيامبر خدا در اين گوشه نعلين خود را مي گذاشته است ، در اين گوشه هم دستمالي را كه تكه ناني در آن پيچيده بوده مي گذاشته ! از اين روزنه نفس گرمش به آسمان ها صعود مي كرده ! از اين روزنه چشمان مباركش ، ماه ، ستاره ها ، كهكشان ها ، آفرينش و خدا را مي ديده ! چه مي گويم حالا وقت فكر كردن نيست ، ببوسم اين سنگ را ! آن سنگ را ! چطور ببوسم ! چند بار ببوسم ! هيچ كدام ارضايم نمي كند . مي خواهم با دندان سنگ را مثل قند بشكنم و كِرِتْ كِرِتْ بجوم و بخورم ! تا شايد كمي ارضاء شوم . رو به خانه خدا دو زانو نشستم . پيشاني را بر زمين گذاشتم خداوند را سجده كردم ولي زبان نمي دانست چه بگويد ؟ بلند شدم . هنوز خلوت بود دو ركعت نماز به جا آوردم ، غار واقعاً يك محراب است . اگر تمام كره زمين فقط يك محراب داشته باشد ، همين غار خواهد بود .

غار حرا ، يك رصد خانه است ، رصد خانه اي كه رسول خدا از آن جا كل خلقت را رصد مي كرد ! ناپيداها را مي ديد . محمد ( صلّي الله عليه وآله ) از اين دريچه ابديت را ، لايتناهي ها را مي ديد ! آن وقت كه واقع شد آن واقعه ! نور ، انرژي ، يا چيزي كه نمي دانم چه بنامم ، به ماده تبديل شد . محمد ( صلي الله عليه وآله ) مي ديد كه چگونه آن انفجار روي داد ! و بي نهايت ابر كهكشان به وجود


132


آمد . باز واقعه اي ديگر و بي نهايت كهكشان در هر ابر كهكشان و باز واقعه اي ديگر و بي نهايت منظومه در هر كهكشان . او مي ديد كه چگونه از پي هم ميلياردها انفجار ايجاد مي شوند و ميلياردها كهكشان ايجاد شده تند در فضاي لايتناهي مي روند ، تا در مدارهاي معين پراكنده شوند و باز ميلياردها منظومه و از هر منظومه ميلياردها ستاره و سياره جدا شوند .

او از همين پنجره مي ديد كه اين همه بي نهايت سياره و ستاره و كهكشان و ابر كهكشان كه فقط جزئي و نشانه اي از عظمت خداوندند ، چگونه طواف مي كنند ذات اقدس باري تعالي را .

و محمد ( صلّي الله عليه وآله ) از اين دريچه مي ديد كه چگونه طواف مي كنند و تسبيح مي كنند خدا را آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است كه او سزاوار ستايش است .

محمد ( صلّي الله عليه وآله ) از اين دريچه ، شيفتگي ، شيدايي ، سرگشتگي ، فرياد عشق و فرياد تكبير ، همه آن چه در آسمان ها و زمين است مي ديد و مي شنيد . الله اكبر .

محمد ( صلّي الله عليه وآله ) از اين دريچه هم فرياد عشق ، ايمان ، طواف و تسبيح ذرات غبار و الكترون و پرتون و نوترون هاي آن ها را مي ديد و مي شنيد و هم فرياد عشق و ايمان و طواف و تسبيح آن غول هاي آسماني ، آن سياه چاله ها و ميلياردها ميليارد سياه چالي كه مستانه طواف مي كنند و تسبيح مي كنند تا برسند به ساحل نجات ، به محبوب ، به معبود ، به سبحان ، به ربّ و از همين دريچه ، فرشته ها كه نه تنها فرشته ها بلكه فرشته هائي كه به امر خدا با روح به رسول خدا نازل شدند مي ديده . الله اكبر .

ياللعجب ، پيغمبر خدا كه همه اين ها را مي ديد ، چطور تحمل مي كرد ، چطور ديوانهوار از اين كوه خود را پرت نمي كرد . او خود مي ديد كه آن


133


سياه چال ها از عشق خدا ديوانهوار و با سرعت سرسام آور در فضا در حركت اند و روزانه صدها سياره و ستاره مانند زمين و ماه و خورشيد را در خود مي بلعند ! او كه خيلي از ناديدني ها و باورنكردني ها را مي ديد ، چطور خود تاب تحمل داشت ؟ ! ولي او كه انساني معمولي نبود . او عقل كل بود . خداوند سينه اش را گشاد كرده و بار سنگين از دوشش برداشته بود . سبحان ربي العظيم و بحمده . محمد ( صلّي الله عليه وآله ) از اين دريچه ، هم آسمان ها را مي ديد و هم زمين را ، هم عرش را هم فرش را ، هم فرشته ها را و هم انسان هاي روي زمين و ساكنان اين شهر مكه را ، كه چه مي كنند و در چه انديشه اند ؟ و او پرواز انديشه ها را هم مي ديد . كاش سنگي از سنگ هاي غار بودم . كاش كه به قيمت بقيه عمرم فقط مي توانستم دو ثانيه از حالت رسول خدا را در اين غار درك كنم ! آه از آن لحظه ! چه با شكوه بود ! آن لحظه كه جبرئيل از همين دريچه به پيامبر خدا نازل شد و شانه اش را فشرد و گفت : « بخوان ، بخوان به نام پروردگارت كه ! . . . »

نمي دانم چه كنم ! چه بگويم ! چطور اين مكان را زيارت كنم كه ارضاء شوم . يك زن و مرد ايراني آمدند و من بايد غار را ترك كنم تا آن ها هم داخل شوند ، خانم و آقا هر كدام دو ركعت نماز خواندند ، دستي به ديواره غار كشيدند و رفتند . و بعد از آن 3ـ4 نفر شبيه كره اي ها آمدند ، آن ها فقط نگاهي كردند و يكي دو تا عكس گرفتند .

3ـ4 متر آن طرف تر رفتم ، روي سنگي نشستم ، مات و مبهوت اطرافم را نگريستم . نه ، موضوع پيچيده تر از آن است كه عقل و دركم توانش را داشته باشد . جايي كه نشسته ام ، اگر چيزي از دستم بيفتد شايد توان دسترسي به آن را نداشته باشم زيرا شيب كوه بسيار تند است و پايين رفتن حداقل براي من غير ممكن . حالا تفكر درباره اين كه رسول خدا در اين


134


جا به چه مي انديشيده و چه مي ديده به كنار . حتي نمي توانم تصور كنم كه او چگونه در دل شب به اين جا مي آمده و يا از اين جا مي رفته ؟

آخر من بيچاره چقدر بايد نادان باشم ؟ ! و بيشتر انسان هاي روي زمين هم همين طور ، گروه گروه زائر مي آيند ، غار را ورانداز مي كنند ، و عكس مي گيرند و مي روند . من چه كرده ام ؟ مثل همان ها . حشره اي نزديك پايم راه مي رفت . خدايا آيا فهم و درك من از تو ، بيشتر از درك اين حشره است ؟ نسبت درك من به خدا اگر صفر نباشد ، حداكثر « بي نهايت كم » است . نسبت درك آن عالم ، آن دانشمند ، آن دانا هم به خدا به نسبت بي نهايت كم است . پس درك همه مان نسبت به عظمت خدا بي نهايت كم است ، منتهي هر كس نسبت به شناخت و معرفتش .

يعني پس واي بر آنان كه تصور مي كنند خدا را خوب مي شناسند و عُجب و تبختر دارند .

بارها مي انديشيدم و شايد ديگران هم مي انديشيدند كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) چگونه خانه و همسر مهربان و باوفايش را ترك مي كرد و شبانگاهان و سحرگاهان به اين غار مي آمده و روزها و هفته ها به تفكر و تأمل مي پرداخته ! ولي اينك مي انديشم او كه اين همه راز و اسرار و . . . را مي ديد ، او كه در اين جا بنا به اراده خداوند همه چيز مي ديد و آن چه را كه خدا مي ديد به او هم قسمتي را نشان مي داد ، چگونه مي توانست مثل يك انسان عادي به خانه اش برگردد و مانند يك شوهر استثنايي ، مهربان و باوفا در كنار همسرش بنشيند و از غذائي كه او برايش ساخته ميل كند و لحظاتي را با هم گرم صحبت شوند ! و مانند پدري مهربان و غمخوار دست كودكان را بگيرد و دستي به سر يتيمان بكشد ! واقعاً اين هم عجيب است كه او با ديدن اين همه چيزهائي برتر از فكر و فهم و خيال باز هم مي توانست مانند


135


مردم عادي لباس بپوشد ! به خودش عطر بزند ! توي خيابان و بازار راه برود و با همگان گرم صحبت شود . واقعاً كه حيرت انگيز است . چطور علمش او را در خود غرق نمي كرد ؟ ! چطور در علمش گم نمي شد ؟ ! به راستي اوست كه شايستگي رسالت و پيامبري را دارد .

اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله ! اين غار نه تنها يك محراب و يك رصد خانه مي تواند باشد كه يك كانون جذب انرژي و اسرار هر دو عالم هم هست ! و شايد هم مركز گيرنده اطلاعات تمام آسمان ها در زمين ! از كوه پايين آمدم ، منگ ، گيج و پريشان . خدايا چرا اين كوه را به اين شكل رهايش كرده اند ؟ خدايا چرا كسي به فكر اين موضوع نيفتاده ؟ ! چرا ارزش معنوي اين جا مبهم مانده است ؟ ! اگر از نظر علمي هنوز توان شناختن اين جا را ندارند ، لااقل از نظر معنوي و قداست آن ، بايد يكي از بزرگ ترين اماكن متبركه اسلام باشد ؛ و هنگام ورود به اين منطقه ، افراد جهات معنوي آن را در نظر داشته باشند . اگر چنين مكاني در اختيار اروپاييان بود ، چه مي كردند ؟ مطمئنم كه اگر به خاطر كينه اروپاييان از اسلام نبود ، آن ها سنگ هاي همين غار را در موزه هاي خود به نمايش مي گذاشتند . نمي دانم چرا ملت اسلام بايد اين همه در خواب باشد ! نمي دانم چرا اين همه مسلمان در دنيا هست ، آن وقت يكي از مقدس ترين مكان هاي اسلامي بايد نسبت به آن اين همه بي توجّهي شود و افراد با بي تفاوتي از كنارش بگذرند ؟ !

او اَحَد است

براي رهايي از اين غم و اندوه و رفع خستگي به مسجدالحرام برگشتم و در گوشه اي نشستم و مشغول ذكر شدم . تصميم گرفتم تا آنجا كه


136


برايم امكان دارد و درك و شعورم اجازه مي دهد اذكار را با تعمق در مفهوم آن انجام دهم . روز قبل آيات سوره حمد را خوانده بودم و امروز نوبت آيات سوره توحيد بود .

تسبيح را در دست گرفتم روبروي خانه ي خدا و با چشمان بسته شروع كردم : قُل هَو الله احد . بگو كه او خداي احد است ، 33 بار گفتم وقتي خواستم آيه بعدي را شروع كنم ؛ ديدم كه تمام وجودم مايل است همان آيه اول را ادامه دهد . 33 بار ديگر تكرار كردم ، ديدم كه نمي توانم آنرا قطع كنم ، زبان بي اختيار مي گفت ، گويي اين آيه سالها در وجودم تلمبار و فشرده شده و حال مي خواهد از نوك زبانم بيرون بيايد ، درست مثل هواي فشرده در داخل يك بادبادك ، كه اينك روزنه اي پيدا كرده . من هم تسليم شدم ، گفتم و گفتم ، آرام و آرام سر و كله ي اشك هم پيدا شد ، از روي گونه ام سُر خورد و در زير چانه جمع شد . سرانجام با كمي فشار و تكاني بخودم آيه دوم را شروع كردم . { اللهُ الصَّمَدُ } . يك بار ، دوبار ، پنج بار و . . . ولي مثل اين كه مطلب جديدي نگفته ام چنان به نظر مي رسيد كه اين آيه توضيح آيه اول است و پاسخي است به افرادي كه سئوال كنند كه « احد » يعني چه ؟ آيه را 33 بار خواندم . آيه ي بعدي را شروع كردم ، اين آيه هم كه به نظر مي رسيد توضيح بيشتر آيه اول است آيه ي چهارمي يعني آخرين آيه هم كه به نظر مي رسيد براي تكميل و تشريح آيات قبل باشد ، پس هر چه هست همان آيه ي اول است .

در شناسنامه ي خدا فقط همين آيه كافي ست « او اَحد است » حالا اگر كسي توضيح بيشتري خواست و كلمه ي « اَحد » او را قانع نكرد ؛ بگوييد كه او صَمد است . او نه زاده و نه زاييده شده . او نظير و مانندي ندارد . اگر باز توضيح بيشتري خواست بگوييد كه رحمن و رحيم است . او مالك روز


137


جزاست ، او حيّ و قيّوم است ، او ذُوالجلالُ و الاكرام است . او سميع و بصير است اگر باز راضي نشد بگوييد او كسي است كه آنچه در زمين و آسمانها است او را تسبيح مي كنند . او كسي است كه نه چرت مي زند و نه خواب او را فرا مي گيرد ، او كسي است كه فراگرفته كرسي او آسمانها و زمين را ، او كسي است كه برتر و عظيم است او كسي است كه علم قرآن و بيان آموخت و ستاره ها و درختان او را سجده مي كنند خدايا ! چه كنم ؟ خودت گفته اي كه بينديش . درك و انديشه ام بيش از اين نيست .

دست از ذكر و فكر برداشتم لحظاتي به تماشاي پرنده هاي ابابيل كه سبك و سريع در اطراف خانه ي خدا در پرواز و در چرخش بودند مشغول شدم . خدايا در دل آن ها چه مي گذرد ؟ آن ها كه فاتح جنگ با اصحاب فيل بودند آن ها كه ابرهه را مانند كاه جويده شده كردند به چه مي انديشند ؟ خدايا تويي كه همه ي اين انديشه ها را مي داني !

شش روز خدا

تا نماز ظهر حدود يك ساعت وقت داشتم ، لذا قرآن را باز كردم كه قرآن آرامش دهنده ي قلب هاست . سوره سجده بود ، ابتدا افسوس خوردم كه چرا قرآن هاي خودمان كه معني دار هستند نبود تا به قول امروزي ها « حال » كنم .

ولي خوب مي شود چيزكي استنباط كرد و روي آن تفكر و تأمل كرد . اين خدا به همين قانع است ! آيه سوم سوره درست همان مطالبي بود كه در غار درباره اش فكر مي كردم ! { اللهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَاْلأَرْضَ وَما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيّام ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ } ديگر نتوانستم خواندن را ادامه دهم . تير درست به هدف خورد . تيري به عقده دلم خورد و آن را


138


تركاند ! گريستم ! كه بايد هم بگريم ! بايد همه گريه كنند . اين جا جاي گريه است ، جاي تضرع است .

خدا را شكر ! عجب به موقع بود ! اين آيه ، عجب سند خوبي بود براي آن چه چند ساعت قبل فكرش را مي كردم ! بله ، ظاهرش اين است كه « خدا آسمان و زمين را در 6 روز آفريد ! » « شش روز خدا ! » خدايا تو به همين راحتي اين آيه را تسلي بخش دلم قرار دادي ، هر چند كه هيچ از آن نمي دانم ! اگر هم فكر مي كنم كه چيزي مي دانم ، در حد هيچ است . ولي تو قانعي ! حتي استنباط را هم كه در حد هيچ است مي پذيري ! اي كه قانع تريني !

خداوند آسمان و زمين را در شش روز آفريد ، حالا اين روزها به حساب ما چقدر است ؟ !

12 ساعت ؟ 24 ساعت ؟ 24 هزار ميليون سال ! و يا . . .

مي گويند عمر كهكشان ها حدود 15 ميليارد سال و عمر زمين چيزي حدود 5 ميليارد سال است . پس در 15 ميليارد سال قبل خداوند اراده كرده كه بشود و شد . اولين انفجار به وجود آمد و نور به ماده تبديل شد ! و ميلياردها گوي ابر مانند به وجود آمد كه هر يك با سرعتي خارج از عقل و دركمان در فضاي لايتناهي حركت كردند ، آن روز ، روز اول بود !

يك تا يك و نيم ميليارد سال بعد دومين انفجار و هر گوي باز به ميلياردها قطعه و اين ميليارد گوي در فضا و با سرعت به پيش ! آن روز روز دوم بود ! و به اين ترتيب هر 1 تا 2 ميليارد سال يك انفجار ! تا اين كه سرانجام در روز ششم كه به حدود 5 ميليارد سال قبل مي رسد ، آخرين انفجار انجام شد و آفرينش از التهاب و شتاب اوليه كمي آرام گرفت و نظمي به وجود آمد و منظومه ها تشكيل گرديد ، كه از ميان آن همه يكي


139


هم منظومه شمسي خودمان است ! و بدين سان آسمان و زمين در شش روز آفريده شد !

عقل و دركم ، از شش روز ، همين و يا چيزي شبيه آن است و فقط خودش مي داند كه شش روز چيست ؟ !

خوب ، بعداً چه ؟ ! آيا اين اول و آخر كار است ؟ ابداً ! اين فقط يك اشاره خداوندي است ! بالاخره آن روز كه خورشيد در هم كوبيده شود ! و آن روز كه ستاره ها فرو ريزند ! و آن گاه كه آسمان كنده شود ، هم خواهد رسيد ! بعد چه ؟ آيا آن وقت پايان كار است ؟ ! ابداً . بله برادر ، وقتي كه همه چيز تبديل به انرژي و نور شد و در او فاني گرديد و فقط خدا بود و خدا ، يعني مثلا چند ميليارد سال ديگر . باز انفجاري ديگر ، باز نظمي ديگر ، و باز { الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبان وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدانِ وَالسَّماءَ رَفَعَها وَوَضَعَ الْمِيزانَ } الله اكبر ! استغفرالله ! نمي دانم چه بگويم كه از تلاطم بيفتم .

خواندن را ادامه دادم . حدود 10 آيه بعد خود خداوند پاسخ سئوالم را در آيه سجده داده بود « آن ها سجده كنند و تسبيح كنند بحمد پروردگارشان را » و سجده كردم آن هم روبه روي خانه ي خدا ! خدا را شكر ! خدايا شكر ! به اندازه ستارگانت ! به اندازه رحمتت ! خدايا ! تو چقدر بزرگي ! چه كسي مي داند ؟ خدايا تو به همين راضي شده اي كه بگوييم « الله اكبر » و يا فقط پيشاني بر زمين بگذاريم و سجده كنيم ! چقدر تو قانع هستي ؟ به اندازه بزرگي ات ! به اندازه رحمتت ! و به اندازه قلمروات ! قانع هستي ، به همين قانع شده اي كه بگوييم : { يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ } و يا بگوييم : « اي شكست ناپذير » اگر ما روزي به سلطاني ، به نمرودي ، بگوييم كه قدرت او از يك پشه بيش تر است و يا او بزرگ تر از پشه است حتماً


140


ناراحت و عصباني مي شود . در حالي كه چه بسا پشه همان نمرود را از پاي در مي آورد ، ولي اگر به تو بگوييم كه دستت بالاتر از همه دست ها است ، به همين قانع مي شوي ! اي قانع ! اي راضي ! اي رحمن ! اي رحيم !

خوشا به حال آنان كه خدا را مي شناسند ، حتي اندكي . « علي ( عليه السلام ) » كه خدا را مي شناخت ، موقع نماز تير را از پايش خارج كردند و او متوجه نشد !

خوش به حال آنان كه قرآن را مي شناسند ! خوشا به حالشان ! يك آيه را ، آن هم يك درصد هزارش را ، شايد هم خيلي كمتر ، مي فهمم ، كه البته تصور مي كنم كه مي فهمم ، اين قدر متلاطم مي شوم ! خوشا به حال آنان كه بيش تر مي فهمند .

اين همان قرآني است كه در همه خانه ها هست ، حتي در خانه افراد بيسواد . در مساجد و امامزاده ها ، ده ها ، و صدها جلد روي هم تلمبار شده ! ! واي كه چه گوهر ناشناخته اي ، آن هم در كجاها ؟ !

باز هم فكر و فكر ، فكر و گريه رهايم نمي كند ، كم كم دارم از آن لذت مي برم . شعاع انديشه ام كه از شعاع نور يك شمع كمتر است مرا اين چنين مستغرق مي كند پس محمد ( صلّي الله عليه وآله ) در غار حرا چه مي ديده ! ؟ علي ( عليه السلام ) در نخلستان ها و در محراب چه مي ديده ! ؟

كعبه را چه كسي ساخته ؟ ابراهيم و فرزندش چرا آنرا تجديد بنا كردند ؟ حتماً دلايل ساخت و تجديد بنا اين بوده كه مردم براي عبادت خداوند سر در گم نشوند ، نروند كوهها را بتراشند و معابد عظيم درست كنند . آتشكده هاي عظيم و پر خرج نسازند ، طلا ، نقره ، و سنگ هاي قيمتي براي مساجد و معابد به كار نبرند ، كه ذات باري تعالي بزرگ تر از آن است كه مثلا معبدي عظيم كه حتي به اندازه يك شهر و يا يك


141


مملكت يا يك عالم باشد بتواند شايستگي خانه خدا را داشته باشد ! خداوند قانع است و فرموده كه براي عبادت من كافي است همين زمين را سجده كنيد ! و يك خانه گلي و يا سنگي را كه ابراهيم ساخته طواف كنيد ! و براي بيعت با من همين سنگ ، آن هم سنگ سياه كه به عنوان دست راستم مي باشد ، لمس كنيد ! حتي از دور هم اشاره كنيد كافي است ! الله اكبر ! غير از اين كه بگويم الله اكبر ، حرف ديگري ندارم و لغت ديگري ندارم كه احساسم را بيان كنم . فقط بايد زار بزنم و بگويم اي خدايي كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و علي ( عليه السلام ) تو را شناخته اند و بس .

اما حجر اسماعيل ؟ كه حالا شده قسمتي از خانه ي خدا ! خدا ، خانه ي هاجر و خودش را يكي كرده ! بر عكس ما انسان ها كه خانه ي نوكر و غلام را از خودمان جدا مي كنيم ، ولي خدا خانه ي هاجر و خودش را يكي كرده تا هر كس بر خدا طواف كند ، خانه ي هاجر را هم در مطاف قرار دهد ! حتي پيامبر اسلام ( صلّي الله عليه وآله ) ! حتي علي ( عليه السلام ) ! حتي عيسي ( عليه السلام ) ! حتي موسي ( عليه السلام ) ! همه بايد آن را هم طواف كنند ! اين چه سرّي است ! چه حكمتي است ! اي داننده اسرار ! اي رئوف ! اي مهربان !

كدام سوره را بخوانم ؟

بعد از نماز ظهر مجدداً قرآن را دست گرفتم ، بازش كردم ، سوره اي بسيار آشنا ، سوره واقعه بود . « وقتي كه آن واقعه به وقوع آيد و . . . » بيش تر آيات اين سوره را از بر بودم بدون اين كه از واقعه مهم ، حركت سخت زمين و ريز شدن كوهها چيزي درك كنم من فقط اين را ياد گرفته بودم كه پدرم به من گفت .

ده ساله بودم كه مرحوم پدرم شبي به من گفت : « پسر جان مي دانم كه


142


كار و درس داري ولي اگر بتواني اين سوره واقعه را 7 شب و شبي 7 بار بخواني بعد از هر بار خواندن دو ركعت نماز و اين دعا را به جا آوري ، حتماً خداوند در زندگيمان گشايشي به وجود خواهد آورد . شما كودك و معصوم هستيد ، خدا مناجات و دعاي شما را مي پذيرد . من اين كار را انجام دادم و در طول 7 بار خواندن الواقعه و دو ركعت نماز و دعاي مخصوص ، نمي بايست حرف هم بزنم » .

گريستم ، به حال خودم ، به حال مرحوم پدرم كه مانند ميليون ها انسان فقط همين را از قرآن مي دانيم و خدا هم به همين اندازه قانع است كه او بزرگ است و رحيم است و قانع ! باز ورق زدم ؛ سوره الرحمن بود . چند بار گفتم الرحمن ، الرحمن ، الرَّحمن ! واقعاً هم الرَّحمن . « يادم آمد كه 9 يا 10 ساله بودم كه هر شب جمعه خانه همسايه مي رفتم و اين سوره را مي خواندم . همسايه اي داشتيم بنام برات محمد 4ـ5 منزل از ما دور بود . 5 فرزند داشت كه دومين فرزند به نام اكبر در جواني مريض شد و فوت كرد . علي رغم اين كه برات محمد و فرزندانش سالهاي مديد از خروس سحر تا نيمه هاي شب براي حاج قربان كار مي كردند ؛ معهذا در فقر و گرسنگي به سر مي بردند و هميشه هم بدهكار ارباب ! مادر اكبر بد جوري داغدار و بي تاب بود ، شب هاي جمعه مرا به خانه اش دعوت مي كرد ، تا سوره الرحمن را براي فرزند جوانمرگش بخوانم .

آن ها مرا براي قرآن خواندن انتخاب كرده بودند . چه اگر كسي ديگر بود مي بايست 5 ريال و يا چند عدد تخم مرغ به او بدهند ، ولي آن ها چيزي نداشتند . اين مادر هميشه مي گفت كه سوره الرحمن بخوانم . نمي دانم چه حسي سبب شده بود كه او اين سوره را انتخاب كند ؟ نيروي مرموز ، حسي ناشناخته ، فرشته رحمت و . . . بالاخره چيزي ، يا كسي به او


143


گفته بوده كه خداي رحمن به سبب خواندن همين سوره هم كه شده فرزندش را خواهد آمرزيد و مشمول رحمت بيكرانش خواهد كرد . او مي گفت : پسرم اكبر هم در خواب از من خواسته تا سوره الرحمن را برايش بخوانند !

مادر اكبر برايم آبگوشت درست مي كرد ، فقط به اندازه يك نفر ، آن ها خودشان اغلب نان جو با پياز و يا با دوغ مي خوردند حتي گاهي آن را هم نداشتند . يك بار كه از خوردن آبگوشت امتناع كردم ، مادر اكبر گفت « اگر نخوري ثواب قرآن به روح اكبر نمي رسد ! » يك بار هم كه پول براي خريد گوشت نداشتند اشكنه دوغ درست كردند . »

« اي خداي رحمن ! تو به همين قانع هستي كه كودكي قرآن تو را به اصطلاح بخواند و تو بنده ات را مشمول رحمت خود قرار دهي ! الله اكبر ! الله اكبر ! » . مانده ام كه چه بگويم ، با چه زباني بگويم ؟ ! هر چند در همين سوره ، خداوند منت گذاشته كه علم بيان را به انسان آموخته ، ولي اين علم بيان تا همين حد كافي است كه مادر اكبر از من بخواهد سوره الرحمن را بخوانم و من هم با همان بيان بخوانم ، و خداوند هم استجابت فرمايد . ولي علم بيان براي ستايش خداوند از عهده كسي بر نمي آيد .

بيان ستايش خدا را جز خودش كسي نمي تواند . قرآن را در دست دارم ، به آياتش نگاه مي كنم ، جرئت خواندن ندارم . مثل كسي كه در كنار اقيانوسي ژرف ايستاده و جرأت نزديك شدن ندارد ، و فقط از دور نگاهش مي كند ، به همان صفحه خيره شدم ، دستانم مي لرزيد ، قرآن را روي زانويم گذاشتم ، در همان نگاه سطحي ، نگاهم روي اين آيه ثابت ماند ، { كُلُّ مَنْ عَلَيْها فان } خواستم بگذرم ولي نشد . آيا اين آيه يعني فاني شدن انسان و همه چيز ؟ يا كاملا برعكس ، جرأت گفتنش را ندارم ، و پناه


144


مي برم به خدا ! به نظر مي رسد كه هيچ چيز فاني نيست . بلكه در خدا فنا مي شوند . وقتي در بقاء فنا شوند . پس فنا به مفهوم نيست و نابود نمي باشد . در واقع مي توانيم بگوييم ما ، شما ، آن ها ، همه و همه سرانجام در او فنا مي شوند . فقط اوست كه پاينده است و در چيزي فنا نمي شود . ذرات وجود همه عالم در حال تسبيح اويند . و تا قيامت او را تسبيح مي كنند . تا آنگاه كه به او ملحق شوند . خدايا به راستي همه چيز از توست و سرانجام به سوي تو باز مي گردند و در تو فنا مي شوند .

بانك الله اكبر بلند شد . اذان صبح است . مؤذن مي گفت : « خدا بزرگ ترين است . خدا بزرگ ترين است . شهادت مي دهم كه خدايي جز خداي يكتا نيست . . . نماز بهتر از خواب است . » اين جمله آخري را اولين بار بود كه مي شنيدم .

به هر حال نماز صبح آغاز مي شود ، و من حيران و پكر ، قرآن را سر جايش گذاشتم تا به نماز بايستم .

هر چه هست ، خداست

نماز تمام شد . از همسرم خبر نداشتم كه بعد از انجام عمره مفرده نيابتي ، آيا به هتل رفته و يا در حرم مانده است ؟ لذا به جاي هميشگي يعني محل اتصال امتداد حجرالاسود به پله هاي مسجد رفتم تا اگر او نرفته باشد ، در آن جا ببينم . روي پله به انتظار همسرم نشستم . دوباره به مسائل يك ساعت قبل فكر كردم . نه خودم فكر كنم ، فكر خودش آمد . تا به گريه ام نيندازد ، تا خُردم نكند ، دست بردار نيست . به آن جا رسيدم كه چرا برخي از انديشمندان ما يكدفعه مي روند و در اثبات وجود خدا قلمفرسايي مي كنند ؟


145


از خدا شرم مي كنم وقتي كتابي در اثبات وجود خدا مي بينم ! يعني چه ؟ اين ها خدا را براي چه كسي ثابت مي كنند ؟ در حالي كه تمام سلول هاي آن ها در حال تسبيح اويند . ذرهّ ذرهّ وجود آن ها خدا را فرياد مي زنند . در كتاب يا روزنامه اي خواندم كه آقاي خروشچف كه مظهر شرك و الحاد است ، به آقاي دالس آمريكايي گفته بود : « تو اگر پدرت كشيش است ، من از تو خداشناس ترم » ! آن هايي كه مي گويند منكر خدا هستند ، خودشان مي دانند كه دكّان باز كرده اند و شما كه مي خواهيد خدا را برايش ثابت كنيد ، خود را خسته و او را لوس كرده ايد . اگر به حرف آن ها گوش داده نشود ، خودشان از خر شيطان پايين مي آيند . هر چه بيشتر در مقابل آن ها عكس العمل نشان داده شود ، آن ها به دكانشان اميدوارتر مي شوند . اگر دانشمندي بتواند فقط يك ارزن را كاملا تشريح كند ، اگر بتواند يك پشه را كاملا تشريح كند ، ديگر ضرورتي ندارد كه در باب اثبات خدا به خودش زحمت بدهد زيرا كه نشانه خدا در همه چيز هست و هر چه هست خداست .

كجا بروم ؟

روزهاي آخر است و من از مكه جايي را غير از حرم و يا يكي دو تا هتل و خيابان نديده ام . تمام شب گذشته را در حرم بودم و اكنون ساعت 5/8 صبح است ، حداقل لازم ديدم كه يكي دو ساعت بخوابم و خوابيدم . ساعت 10 كه بيدار شدم ، فكر كردم كه چه كار بكنم ؟ كجا بروم ؟ ديدني هاي مكه كجاست ؟

در هر شهر ديگري بود ، چه ايران و چه خارج ، تكليفم روشن بود . تمام خيابان ها را با پاي پياده مي رفتم تا انتهاي شهر ولي در مكه ، خانه ي


146


خدا را ترك كنم . خانه ي چه كسي را ببينم ؟ !

از هتل بيرون شدم . آرام آرام به طرف حرم رفتم . همچنان در فكر بودم كه كجا بروم ؟ چي را ببينم ؟ همه ديدني ها ، همه زيبايي ها ، جلوه اي از خداست . ولي حالا در خانه ي خدايم ، كجا بروم ؟ از وقتي كه به مكه مشرف شده ام ، فرصت براي يادداشت هم كم دارم . حالا چگونه 6ـ7 ساعت وقتم را صرف گردش در خيابان ها كنم ؟ بازار ابوسفيان و امثال آن كلي وقتم را بيهوده گرفته . حالا بازار ملك فهد و ساير ملوك چه نصيبم خواهد كرد ؟ اين بود كه از خير گردش در شهر گذشتم و به گردش در اطراف مسجدالحرام اكتفا كردم . گردش را از راست شروع كردم . قصد داشتم يك دور كامل ، مانند طواف انجام دهم كه البته طواف برگرد مسجدالحرام ، ولي حواس متوجه اطراف . صد متري راه رفتم . ساختمان هاي عظيم و مرتفع در جايي كه روزگاري فقط كوهي سنگي بوده ، بدون دار و درخت و خشك خشك ، كه اگر غير از اين بود كه هاجر به آن مصيبت دچار نمي شد ، و در جايي كه اكنون حاجيان سعي به جا مي آورند و هروله مي كنند ، آن بانو براي جرعه اي آب ، اين همه سعي نمي كرد و له له نمي زد . و روزگاري هم اين جاها خانه ابوسفيان ها و ابولهب ها بوده ، آنان كه از پشت بامشان و از پنجره اتاقشان بر سر رسول خدا خاكروبه مي ريختند ! ! !

و اينك فرزندان آن ها از سايه سر همان پيغمبر به نان و نوايي رسيده اند و در اين كاخ ها و قصرها همچنان فخر مي فروشند . امروز را قصد داشتم گردش كنم و گريه و زاري را كنار بگذارم ولي مگر مي شود ؟ فقط وقتي مي شود ، كه انسان فكر نكند . اگر فكر كني ، مگر دل سنگ داشته باشي كه بتواني گريه نكني .


147


روي زمين كه زميني نيست . روي سنگ هاي صاف و صيقلي پشت به ديوار بتني نشستم و رو به مسجد ، روبه رويم محوطه اي وسيع و سپس مسجدالحرام ، روبه روي باب الفتح كه خود باب الفتح هم داستاني دارد . از جايم بلند شدم و به راهم ادامه دادم 100 متر آن طرف تر ، كتابخانه « مَكْتبة مكَة المُكرّمه » است ! . . . اگر در هر موردي بتوانم ذره اي از احساسم را بيان كنم ، در مورد اين كتابخانه هرگز نمي توانم . خدايا ! چه بگويم ؟ چه كار كنم ؟ چه بنويسم ؟ خانه ي خدا ، رازي است ، ماوراي تاريخ ، رازي است خارج از شعاع انديشه ولي خانه ي پيغمبر خدا چه ؟

اين جا فقط 1415 تا 1420 سال پيش خانه آمنه ي بوده است . خانه اي در شيب دامنه كوه ابوقبيس ، و با توجه به رواياتي كه از فقر آمنه گفته اند احتمالا اين خانه :

- فقط يك اتاق بوده مانند يك آلونك و يا كمي بزرگ تر !

- از سنگ و گلي كه آبش را از چاه زمزم آورده بودند ، ساخته شده بوده .

- با تنه و شاخ و برگ درخت خرما ، پوشيده شده بوده و رويش هم كمي گل .

- با دري محقر و رو به روي خانه ي خدا و سوراخي به عنوان پنجره و نورگير .

در چنين خانه اي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) به دنيا آمد و طبق روايات ، آمنه گفته است :

- آن شب تنها بودم ، نه چراغي در خانه بود و نه فرشي !

- من درد زادن را احساس نكردم !

- وقتي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) به دنياآمد ، نوري از او تابيدن گرفت كه خاور و


148


باختر را روشن كرد !

و طبق روايات ديگر ، آن شب :

- آتشكده پارس براي هميشه خاموش شد !

- ايوان مداين شكاف برداشت و فرو ريخت !

- آسمان مكه روشن شد !

- نوري از آسمان به خانه آمنه تابيد !

- ده ها و صدها واقعه ديگر !

و حالا چنين جايي شده يك كتابخانه كوچك و اطرافش هم ايستگاه اتوبوس ! !

تف بر تو اي گذر زمان !

تف بر تو اي اميال ! اي خودخواهي ها ! اي شيطان ها ! اي ! . . .

چرا اين طور شده ؟

كاش كه همان اتاق ، با همان شكل ، اتاقي در سراشيبي كوه ! كوچك و ساده ، دست نخورده مي ماند تا ، من ، شما ، آن ها ، فقرا ، اغنيا ، اشراف و شاهان مي ديديم . هم خانه ي خدا را و هم خانه ي حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را ، و فكر مي كرديم ، و عبرت ها مي گرفتيم .

نمي دانم ، نمي دانم آن روز كه دست به تخريب مولد النبي ( صلّي الله عليه وآله ) زدند آيا عالمي ، زائري ، مصلحي ، ناصحي و ريش سفيدي نبود كه آن ها را از اين كار منع كند ؟ ! اي واي بر من ! اي واي بر « من ها » و « منيّت ها » !

از شدت غم و رنج گوشه اي نشستم تا در دنياي انديشه ام شايد خانه ي آمنه را به بينم . يك آلاچيق در دامن كوهي سخت و تفتيده ! فقط يك آلاچيق آنهم بدون فرش ! ! اثاثيه ي زندگي هم حتماً يك كوزه ي آب و يك صندوقچه و يكي دو زيلو يا حصير ! ! خوراكش احتمالا روزانه چند


149


دانه ي خرما يا تكه اي نان و كاسه اي آب ! زني پاك و معصوم در چنين خانه اي ! ! و روزي او اين خانه را هم ترك مي كند و همراه ساير زنان مكه به دامن آن صخره ها و سنگ هاي اين كوه ابوقبيس پناه مي برد تا از شرّ لشگريان ابرهه در امان بماند . آن وقت ، و آن وقت است كه در اوج خستگي ، تنهائي ، گرسنگي ، تشنگي در پناه سنگي نشسته و مظلوم و معصوم به كودكي كه در شكم دارد مي انديشد ، از دريچه آسمان ها ، هاتفي به او مي گويد : « اي آمنه ! اي آمنه ! تو شريف ترين افراد مردم را با خود حمل مي كني ! اورا به خداي يگانه بسپار ونام اورا محمد بگذار ! سلام بر آمنه ، سلام بر محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، سلام بر رازها ، سلام بر اسرار الهي ، سلام بر حكمت الهي ، سلام بر مصلحت الهي ! »

شهر انديشه

اين طوري براي خودم برنامه ريزي كرده ام كه قبل از نماز صبح يك طواف كامل و دو ركعت نماز به جا بياورم تا نماز صبح شروع شود و بعد از نماز صبح ، در جاي خلوت تري مي نشينم و قرآن را بر مي دارم و بيشتر از آن چه كه بايد بخوانم فكر مي كنم ، خود اين هم يك راز است كه چرا اين قدر فكر به سرم مي زند ، حالا اگر معني و مفهوم قرآن را هر چند اندك مي دانستم باز جاي بحث نبود ولي من كه واقعاً چيزي نمي دانم چرا اين همه فكر و خيال به سراغم مي آيد ؟

امروز هم قرآن را برداشتم و جاي راحتي نشستم ، در يك لحظه قرآن را زمين گذاشتم تا با چفيه ام عينكم را پاك كنم كه يك باره نگاه تند عربي متوجه من شد ، سريع قرآن را برداشتم و روي زانوهايم گذاشتم . قرآن را به شكل افرادي كه استخاره مي گيرند باز كردم . يكي دو آيه كه


150


خواندم به داستان تمرّد شيطان از سجده به حضرت آدم رسيدم . موضوع خوبي بود كه مي توانست ساعت ها در افكارم غرقم كند ، ولي خيلي سريع از آن گذشتم چون در طول زندگي ده ها بار اين داستان را شنيده بودم و هيچوقت هم اجازه انديشيدن درباره آن را به خود نداده بودم ، ولي درباره نوح چرا ، زيرا در همه جاي كوهستان ها ، دره ها ، بيابان ها ، آثار طوفان نوح به چشم مي خورد . حتي در اين مكه ، حتي در كوه احد ، حتي در جبل النّور ، همه جا مي بيني كه بر سينه كوه جاي ساحلي ديده مي شود و قلوه سنگ هاي موجود هم گواه اين مدعا . البته اين كه موضوع مهمي نيست . ولي موضوع مهم تر اين است كه در طول عمر همين زمين ، چند بار طوفان هايي شبيه طوفان نوح به وجود آمده ؟

برخي ها بر اين عقيده اند كه هر 15ـ20 هزار سال يك بار چنين طوفاني ايجاد مي شود و سطح كره زمين زير و رو مي شود و زندگي از نو آغاز مي گردد .

شايد بيش از چند دقيقه بيشتر نتوانستم فكر كنم . گويي در آب داغم انداختند ، كمي ترسيدم كه چرا حالم اين طوري شد . براي اين كه از شر فكر خلاص شوم ، بلند شدم . سرم بد جوري گيج مي رفت . قرآن را سر جايش گذاشتم . آرام آرام خودم را به آب زمزم رساندم . سرو صورت و پاهايم را شستم . آب خوردم ، آرامشم را باز يافتم ، آمدم و در مدار طواف قرار گرفتم و خودم را به گرداب انسان ها سپردم . تنها تلاشم اين بود كه تعداد شوط ها را اشتباه نكنم .

* * *

پس از صرف صبحانه باز خودم را به حرم رساندم تا كار به ثمر نرسيده در مسجدالنبي را به ثمر برسانم لذا پس از طواف و يك شبانه روز


151


نماز خواندن به جاي آرام و خلوتي در امتداد خط ركن اسود رفتم و در كنار ستوني در جاي مسقف مسجدالحرام شروع به ذكر و راز و نياز و استغاثه نمودم و از خداوند خواستم كه كمكم كند تا در حين نماز فقط چند لحظه اي حالي به حالي شوم . تا يك لحظه هم كه شده مزه ي نماز خواندن نمازگزاران واقعي را درك كنم . مانند نماز افرادي چون شيخ رجب علي خياط ، حاج محمد اسماعيل دولابي و امثال آن كه البته حساب نماز چهارده معصوم جداست و به حريم آنان عقاب انديشه ي عارفان هم راه ندارد تا چه رسد به پشه ي ناچيزي چون من .

به اميد استعانت از خداوند ، نماز تحيّت دو ركعتي شروع كردم . گفتم آنقدر ادامه دهم تا شده حداقل يك ركعت نماز درست و حسابي بخوانم . خيلي با دقت ، با تمركز و توجه همراه با التماس و استغاثه ، ساعاتي نماز خواندم ، چند لحظه استراحت كردم و مجدداً نماز تحيت . در نمازهاي يوميه ي واجب جرأت اين چنين دقّت و تمركزهايي نداشتم زيرا ممكن بود تعداد ركعتهاي نماز را هم فراموش كنم . نمي دانم چند تا دو ركعتي ديگر خواندم و در كجاي نماز بودم كه يك باره مشاهده كردم كه در فضا قرار دارم ! هيچ چيز ديده نمي شد ، نه خورشيد و ستاره اي در بالا و نه زمين و كوهي در پايين ، تنها و با اندامي لاغر و بلند روي يك تخته الوار نازك قرار داشتم ! روبرويم تعدادي الوار نازك هر كدام به فاصله ي يك قدم به موازي هم قرار داشت مانند الوارهاي زير ريل راه آهن ، و من جرأت برداشتن قدم از قدم نداشتم ! چه الوارها هم به جايي وصل نبود ! گيج و درمانده ! مانده بودم كه چه كنم ؟ كجايم ؟ جرأت و توان هيچ كاري نداشتم . نمي دانم سرانجام چه شد ؟ نفهميدم چگونه از آن حالت در آمدم ؟ يادم نيامد كه در حال قيام بودم يا ركوع يا سجود ؟ ! نمي دانم بقيه


152


نماز را خواندم يا نه ؟ ! يك گيجي و منگي عجيب ! من كه آمده بودم ابرو را درست كنم فكر مي كنم چشم را هم كور كرده باشم ! وقتي كه كاملا بخود آمدم سر پا بودم اطرافم را نگاه كردم كه آيا كسي متوجه من شده يا نه و يا كسي نگاهم مي كند يا نه چيزي نديدم تعدادي نماز مي خواندند ، تعدادي هم قرآن !


| شناسه مطلب: 78116