بخش 1
به نام خدای کعبه از زمین رها می#160;شویم در همسایگی مادر . . . چرا قربانی من پذیرفته نشود ؟ ! سروش امید و رهایی . . . باز هم به خیال آب می#160;روم . . . اگر این کلام به پایان نبرم ، رسالت خویش انجام نداده#160;ام همدم و همراز علی ( علیه السلام ) در این شهر مشکل توانی غنی را از فقیر بازیابی ! شهر بوی غریبی می#160;دهد اکنون ایستاده#160;ام
1 |
بسم الله الرحمن الرحيم
3 |
او ، و ديگر هيچ
تأليف : سعيد طاهريان
9 |
به نام خداي كعبه
ندايي مي آيد از فراسوي ، و تو را مي خواند به حركت ، خروش و فرياد . صدايي مي آيد ؛ نجواي گام هايي كه عزم رفتن كرده اند ، گويي دير زماني است كه چشم در راه مانده اند تا آنان را بگويند : كوله هاي خويش برداريد و پاي در اين باديه بگذاريد . . .
وقتي نزديك مي شوي و درست مي نگري ، مي بيني كه گروهي هنوز باور ندارند مسافر شده اند و رهرو و سالك اند . همچنان در حيرت اند و گوشه عزلت گزيده اند و مي انديشند به آنچه در پيش رو دارند .
گروهي ديگر سرشار از خروش اند ، آنان باور دارند كه سفري در پيش است ؛ كوله ها برپشت ، بندهاي دل محكم ، آماده براي « رفتن » ، « شدن » ، « ماندن » و « نگاه جاودانه داشتن » .
آه ! اي انسان ، به كجا مي روي و فرياد بر كدامين حنجره مي سايي ؟ !
كوله بر پشت نهاده اي ، ليك ، آيا توشه نيز برداشته اي ؟
10 |
بندهاي دل محكم بسته اي ، ليك از هم گسيختگيِ دنيا ديده اي ؟
آيا خود را گذاشته اي و گام در اين راه نهاده اي يا هنوز گرفتار خويشتنِ خويشي ؟
آري ، به كجا مي روي ؟
هيچ مي داني ، جايي مي روي كه برگزيده شوي . لايق شوي براي بندگي و تسليم در برابر يكتا خالق و خداوندگار . پس بر خويش بخروش و او را از وجودت دور كن و آنگاه پاي برهنه ، سينه چاك و سر عريان ، خود را بر اين مواج چرخش هستي بسپار . . . !
در اينجا ، هر كس ، سر در گريبان فرو برده ، با خويش خلوت كرده و به خود مي نگرد تا آنچه كه بايد ، در اين مسير بياموزد . در اين ميان ، من نيز به درون خويش مي نگرم ، خاموش مانده ام ؛ ذهنم در رخوت فرو رفته و خواب بر ديدگانم آلوده ، گويي باورش نيست كه مي خواهد راهي بس دشوار و در افق ناپيدا را تجربه كند و گام بر سنگلاخ هاي تفتيده اين كوير نهد . به خود مي نگرم و توشه ام و آنچه در كوله خود دارم . به سينه ام و آنچه در آن نهان ساخته ام ، ليك جايي كه مي روم ، تنها يك كس را مي پذيرد ؛ « عبد » ، « بنده » و نه واژه اي ديگر . پس بايد ذهن به خواب رفته خويش را نهيب زنم كه : هان ! به پا خيز و حركت كن و با جماعت باش ؛ چرا كه اين راه را يكّه نمي توان پيمود ! . . .
11 |
از زمين رها مي شويم
به راه مي افتيم ، به سمت ايستگاه ، سكوي پرتاب ؛ جايي كه پاي از زمين برمي كَني و در آسمان بيكران شناور مي شوي ، آخرين پلكان زمين و لحظه اي بعد ، آسمان ، بي انتها ، بيكران و با بزرگي خو گرفته و زير پايت زمين ، كوچك ، ريز اندام و در قاب چشم جاي گرفته . ديگر حتي سايه اي هم نمي بيني و فاصله ها و حجم ها را مي تواني با انگشتان از هم باز شده ات اندازه بگيري .
سوار برقالي سليمان ، هم نشين ابرهاي در هم تنيده اي و هم نفس بادهاي از صور دميده . رها از زمين ، فراتر از خاك ، دور از سرزمين و آميخته با افلاك گشته اي و به سوي ديار دوست ، شتابان ، فضا را مي شكافي و همچون غزالِ گريز پايِ رميده از صياد ، زيبايي دنيا را در پشت ديوارهاي ذهن خويش تنها مي گذاري و راهي دياري خشك و سوزان مي شوي . . .
12 |
در همسايگي مادر . . .
و در نخستين گام ، همسايگي مادري را تجربه مي كني كه انسان كنوني را در دامان خويش پروراند و نطفه نخستينِ فرزند آدم را در بطن خود روياند و تو ايستاده در برابر يك مادر ، نظاره گر بارقه هاي جنگِ خوبي و بدي ، تسكين دهنده دردهاي پنهان هابيل و آرام كننده خيره سري هاي آشكار قابيل ؛ تنها ياور آدم ، شريك غم هاي او در اين واديِ تنهايي ، همراز آشفتگي بشر و غمخوار سرگشتگي انساني .
او نيز مهربانانه تو را مي نگرد . دست نيكي به سويت دراز كرده ، چشم هايش اندوهبار است . گويي غمي بزرگ بر سينه اش سنگيني مي كند . دست هايش لرزان است و نگاهش هراسان . تَرك هاي لبانش از هم دور شده است . مي خواهد حرفي بزند و بر اريكه سخن بتازد . گوش فرا دهيد ، او چه مي گويد . . . ؟ !
هان ! اي فرزندان من ، اي گمراه گشتگان تاريخ ، منم حوّا ! هم نفسِ آدم . هبوط كننده به زمين . داغديده فرزندم هابيل و جفا ديده ديگري ، قابيل . من شاهد جدايي نسل خويش بوده ام و بر دنيا مداري بد سرشتان افسوس خورده ام ، ليك چه كنم كه فرزندان من كم بر دين خدا استوار ايستاده اند . . . !
و او اشك مي ريزد و روي برگردانده ، در عزلت خويش فرو مي رود . ديگر حتي نقشي از او بر زمين نمانده و همه جا در سكوتي
13 |
مرموز فرو رفته است . ديوارها آرام اند و تكّه سنگ برجسته نيز تكاني نمي خورد . لحظه اي مي گذرد ، هنوز گامي بيش برنداشته ام كه ناگاه پاي در وادي سوزاني مي نهم . خورشيد به قامت ايستاده و سايه هاي كوتاهِ خارهاي برآمده از خاك را نيز محو ساخته و در بهت فرو رفته و در انديشه اي آشفته از چرايي آمدن به اين ديار . . . .
چرا قرباني من پذيرفته نشود ؟ !
لحظه اي پيش و اكنون ! به هرجا مي دوم تا شايد دريچه اي به برون اين قاب رؤيا بيابم ، چيزي جز سراب هاي واهي نصيبم نمي شود . ديگر پاهايم بر روي زمين سنگيني نمي كند و از من عقب مانده است . لب هايم خشكيده و زبانم از بي كلامي تفتيده است . تنهاي تنها ، به دنبال سايه باني براي آسايش مي گردم . سر مي چرخانم و پيرامون خود را تيزبين مي نگرم . دست برپيشاني نهاده ، چشم به دور دست دوخته ام . . .
آه ! خداي من ! آن سوتر ، در دل تپه اي كوچك ، تكه اي سايه ، به تك مي دوم تا مكند عشوه آفتاب ، آن سهم كوتاه را نيز از من بربايد . . . !
پشت به تپه ، درون گودالي ، سر بر سكوت تِيَه گذاشته ام تا شايد اندكي وحشت اين سوزان سرزمين فراموشم شود . مژه ها برهم نهاده ام تا تشنگي از يادم برود . . . !
صدايي مي آيد ، از همين نزديكي ! چقدر شادمانم كه ديگري
14 |
يافته ام تا با او چالش كنم ، شايد چشمه اي يافتيم و سيراب شديم . به شوق سرازير مي شوم به آن طرف . دست برلبه تپه مي نهم و تن را بالا مي كشم ، به اميد ديدن هميار و همراهي ، اما گويي مسير ديگري جريان يافته است . گردن بالا مي كشم و چون خورشيدِ از كمين برآمده ، خيره مقابلِ خود را مي نگرم . واي اينجا كجاست و من در كدامين پيچش تاريخ گم شده ام .
دو تن ، با لباس هايي تمام نپوشيده ، بازواني ستبر و اندامي برافراشته ، چشماني درشت بر سر نهاده و ريش هايي بلند و فِر خورده . پاهايم در شنزار به دام افتاده و حنجره ام در تار تنيده است . نمي توانم هيچ نشانه اي از خويش به آنان نشان دهم و تنها نظاره گر جدال آنان شده ام . . . !
چرا قرباني من پذيرفته نشود ، ليك قرباني تو قبول گردد . . . ؟ !
اينان چه مي گويند و سخن از كدامين قرباني است ؟ چهره هاشان چقدر شبيه يكديگر است و بسيار شبيه به . . . ! واي ، خداي من ! اينان شبيه ترين اند به حوا . . . فرزندان آدم ، هابيل و قابيل . . . !
مهربانانه برادرش را مي نگرد و مي گويد : خداوند كار پرهيزكاران و درست كرداران را مي پذيرد . تو در نيت خود صادق نبوده اي . . . ! قابيل بر مي خيزد ، دژموار ، و چند گام دور مي شود ، ناگاه برمي گردد و كين خويش را به سوي برادرش نشانه مي رود . فريادش خشمناك است : باوركن ! من تو را خواهم كشت . . . !
15 |
هابيل بلند مي شود ، راست قامت ، بي دلهره و تسليم خداي خويش ، روي از قابيل مي پوشاند و به آسمان خيره مي شود و مي گويد : خداوند شاهد است كه تو اگر چنين كني از زيانكاران خواهي شد . تو را برحذر مي دارم از اين كار . انتقام را در ذهن جلا مده و روح خويش اعتلا ده ؛ چراكه عاقبت نيك سرشتان و راست رفتاران رستگاران اند . . . !
قابيل مشت گره كرده و چشم از كاسه در آورده ، خم مي شود و سنگ از زمين برمي دارد و بالاي سر مي برد و با فرياد رها كرده خود در آسمان ، به سوي هابيل مي دود و از قفا بر سرش مي كوبد . ناله اي جانكاه ، كه در باد وزان گرفته ، بالا مي رود ، اوج مي گيرد و در گوش آدم جاودان مي شود .
نخستين خونِ ريخته شده در بني آدم ، نخستين جدايي در نگرش و بينش و صف آرايي خداپرستي در برابر ديگرپرستي . آري ، خون هابيل زمين بيابان را سيراب كرد تا آغازگر قرباني شدن در راه حقيقت و شيوه طريقت باشد و چگونه رفتن را به رهگذران بياموزد كه اينجا سراي عبور است نه حضور . . . !
چشم برهم مي نهم تا شايد غم از دست دادن نخستين انسان را ، كه در برابر ديدگانم جان مي دهد ، درون ريز كنم . هرچند كه نمي توانم قدم از قدم بردارم و به ياري او بشتابم و بر سنگدلي قابيل بتازم . ليك اشك هاي جاري شده برچهره ام را بر بلنداي هابيل سرازير مي كنم و غرق در درياي احساس خويش ، به يكباره به
16 |
ژرفاي دالان آمده از آن كشيده مي شوم و بر كرانه ذهن خواب آلود خود ، سوار بر تكّه چوبي ، نجات يافته از موج هاي سهمگين ، رحل اقامت باز مي افكنم . . . !
سروش اميد و رهايي . . .
باريكه هاي نور رقصان در فضايي مواج و فروزان بر خطي مستقيم ، بيداري را در چشمان خاك گرفته از فرسايش زمان ، نويد مي دهد تا اندكي بعد حركت را نيك بنمايد و رخوت را نا زيبا ، تا بشر جوهره وجودي خويش را برجاري شدن بنيان نهد و از خمودگي و ايستادگي پرهيز كند كه آب چون روان باشد حيات بخش است و گرنه چون مرداب گردد ، رعيت خود را در واپس زدگي فنا مي سازد ، پس پلك مي گشاييم و ذرّه بين ديده را با فوتون هاي سرگردان نيرو بخشيده ، انحناي پرده را با نقش بستن آزموده و كمر همّت بسته تا راه را بپيماييم . پاي در شنزار فرو برده و سر در گريبان آويخته ، نگاه از شرم آفتاب به زمين دوخته و چهره از تنور كوير سوخته ، رو سوي افق به تاخت مي رويم تا خويشتن وجود را از اين باديه برهانيم و به سر منزل مقصود رسيم . چون پيش مي رويم گرماي طاقت فرسا لبان را خشك كرده و ديده ها را كم سو ، سراب هاي واهي همگان را فريب داده و درختان سبز نما ، گام ها را به سوي خويش كشانده ، نااميدي از نجات ، باورها را در چنگال خويش اسير ساخته و رنگ ها از عرياني بيابان باخته ، ليك
17 |
اين سفر را براي سرگرداني در اين تيه نا اميدي آغاز نكرده ايم كه بخواهيم وجود را تسليم قهر طبيعت سازيم . پس چاره اي جز زمزمه سروش اميد و رهايي از سرزمين قهرآميز نداريم ، اما مگر بي طاقتي چشمان سراب ديده و لبان خشكيده ، اجازه حضور فردا را در ذهن مي دهد . . . ؟ !
باز هم به خيال آب مي روم . . .
چند گام ديگر تا مرگ ، پاها از نا افتاده و دل ها از هراس فراموش شدگي در ديار نا آشنا به تپش افتاده ، چشم ها كم سو شده و از شدّت بي آبي گود افتاده ، شايد آخرين نفس هاي كاروان در گردباد فرو رفته ما باشد . نگاه ها از حمله شن هاي روان پوشيه بسته و گام ها در سختي پيش رفتن در خود شكسته ، نمي دانم آيا آن سوي ماسه هاي با باد هم پيمان برايمان دنيايي هست ؟ شايد بسيار گويند ، خيالي بيش نيست ، ليك درون من سوهاي اميد را برخويش نبسته است .
و آن سوي توفان ، سايه هايي از دور دست نمايان است ؛ گروهي مي گويند : سرابي ديگر است و برجاي خويش بدون جوشش مي نشينند . سر در گريبان فرو مي برند . شايد چشمه اي از زير پايشان جوشيد و گروهي ديگر رو سوي من مي كنند و مي گويند : تو برايمان آب پيدا كن ما مي نوشيم . . . ! و شايد جماعتي آن سوي تر ، به سخره ام گرفته اند كه مي خواهم در پي سايه ، در افق
18 |
نقش بسته روم ، اما من اگر سرابي ديگر باشد ، بازهم به خيال آب مي روم ؛ هرچند گَرد وخاك برخاسته از زمين ، چون خارهاي كوتاه اين سرزمين ، مرا بيشتر اميدوار به حركت در آنجا مي كند . بلند مي شوم ، آخرين توانم را به پاهاي در خلسه خفته خود مي رسانم تا دگر بار با بيداري قدم هاي من رنج سفر را بر تن رنجور ، هموار سازد . . . !
اگر اين كلام به پايان نبرم ، رسالت خويش انجام نداده ام
چون نزديك مي شوم ، سايه دور مي شود ، خوشحال مي گردم ، گويي سايه حركت مي كند و اين همان استوار ماندن بر وجدان دروني است . سراسيمه و بي اختيار شن هاي روان را پشت سر گذاشته و بر يأس تاختم تا تن رنجور خود را بر مردمان در مرز آسمان و زمين دوخته رسانم . به انتهاي كاروان مي رسم ، مردماني با لباس باديه نشين ، سلام مي دهم جواب نمي دهند . گويا صداي مرا نمي شنوند ، هيكلم را نمي بينند ، لحظه اي برخويش مي ترسم ، اما ندايي دروني مرا آرامش مي دهد كه تو ذهن در كالبد جاي گرفته خويشي ، هراسان مباش و افتان مرو . . . ! هنوز از اين فكر رها نشده ام كه سواري از دور ، با باره اي چالاك ، خاك سم ها برفلك آويخته و چون در بر سر مردمان ريخته ، جمعيت را شكافته و به اين سو مي آيد ؛ در حالي كه فرياد مي كند ؛ پيامبر فرموده اند : اي آنان كه در بيابان جُحفه عقب مانده ايد ، خود را به آبگيري كه در فرا دست
19 |
است رسانيد ، امر مهمي است . . . !
اي مهربان خداي ، من سرگشته زمان شده ام ، اكنون در جحفه مانده ام ! مگر چه اتفاقي رخ داده كه نبيّ گرامي ، محمد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) ، امت از حج برگشته خود را زير تابش بي سايه آفتاب ، در كويري از تشنگي بي تاب ، به گودالي فراخوانده تا با آنان سخن گويد !
آبگيري با ژرفاي زياد ، پهنايي كشيده تا بلاد شاهد حضور مردم ، امت رسول الله ، از حج برگشتگان ، سفيران حجّ ابراهيمي و شيفته از قرار گوهري در ميان و نگيني در كنار ، زمزمه ها فضا را به فرياد واداشته است . همگان چشم به كجاوه شتران دوخته اند تا دريابند كه محمدبن عبدالله ، امين خداوند بر هستي ، براي كدامين گفتار برچنين رفتار ، در بيابان سوزان جُحفه امر نموده است . . . ؟ !
لب مي گشايد . حمد خداي حكيم و قادر به جاي مي آورد . چشمان درشت و زيباي خود را به سوي مردم مي كند و ادامه مي دهد :
« پروردگار بر من وحي فرستاد كه اگر اين كلام به پايان نبرم ، رسالت خود انجام نداده ام . »
در كلامش هيبت و جلال خفته است . دست بالا مي گيرد و حاجيان گرد نشسته غدير خم را بر امانت و درستكاري خويش گواه مي گيرد . قلب ها در انتظار مانده و ديده ها در چرايي جوان نشسته در كنار او مانده ، پيامبر نگاهي پدرانه به جمعيت نموده است ؛ گويي
20 |
هراسي نوپا وجود مباركش را از آينده امت پر ساخته ، ليك بايد بگويد و گرنه سختي هاي رسالتش بي معني و بي هويت مي شود . . .
« مردم ! هركس را كه من مولا و آقاي اويم ، پس علي نيز مولا و آقاي اوست . . . »
از جا كنده شده ام ، عرق برپيشاني جاري و اشك از گوشه چشم روان . باورم نمي شود كه گامي در گذشته بر داشته و در اين باديه غدير خم را تجربه كرده باشم . نفسم به شماره افتاده و قلبم هر آن است كه از جا كنده شود . پلك ها را بر هم مي نهم و نفسي عميق به درون مي كشم و تلاش مي كنم شايد اندكي بياسايم .
قافله رو سوي مدينه گريزپاي ، سربرهنه و شتابان و در پي الفتي ژرف و بسته به ريسمان ، طي طريق مي كند و سلوك وار قدم هاي خويش را بر ماسه هاي گرم و تفتيده مي نهد تا زودتر رحل اقامت بر پشت ديوارهاي مدينه افكند . مركبي كه سوار بر آن ايستاده جاده را مي نگريم و رقيب گونه خط هاي سفيد حك بر سياهي مسير را مي پاييم نيز قرار از دست داده و بر سرعت خود مي افزايد . شايد اين دلدادگان رخ سندروس را بر دروازه هاي مدينه در كوتاه زماني بيارامد . . . !
در افق شهري پهن شده بر زمين كوير ، محصور در ميان كوه ها و تنها يك سو بي حصار . دياري كه تاريخ را در برابر افراشتگي خود به كوچكي واداشته و بذر خداپرستي را در ذهن تمدن بشري كاشته
21 |
است . وادي اي كه تنها مسلمانان و يكتا پرستان را در دامان خويش مي پذيرد . به ديوارهاي شهر رسيده ايم قلب ها به تپش آميخته و باورها از براي حضور عشق درهم ريخته ، چشم ها را يك تلنگر كافي است كه جوي هاي باريك احساس را در دل تشنه بيابان به راه اندازند و شيون خويش را بر سر بد عهدان روزگار آوار سازند . ديوارهاي نشسته در تاريخ را به فراموشي مي سپاريم . خويشتن وجود را به درون انداخته و رنگ از چهره باخته ، سختي هاي سفر را به كناري مي نهيم و دل را در ميان درزهاي پنهان شهر قرار مي دهيم . . .
همدم و همراز علي ( عليه السلام )
چون وارد شهر مي شوي ، نخستين واژه اي كه ذهنت را به چالش مي كشاند ، منطقه اي است كه بركناره چپ تو ، تا مدت ها كشيده شده است ؛ اَبيار علي مي نامندش . مي پرسم . . . مي گويند : ابيار علي چاه هايي است كه امير مؤمنان ، علي بن ابي طالب در سال هاي تنهاييِ خويش ، حفر كرده و جوشش روان آب را بر پاي نخل هاي خسته از بي مهريِ زمانه برده تا روزگاري نخلستاني شود كشيده تا مدينه .
چون خوب گوش فرا دهي ، ترنّم صداي او را مي شنوي كه دل از مردم بريده و به حال خود رها كرده است . دامن از ديار ريا و نفاق برچيده و بر مردمان فراموشكار و عهد شكن كه پيكر پيامبر
22 |
هنوز بر زمين ، در پي دنياي خويش رفتند . سخن بسته و دردهاي بسيارش را درون چاه هاي كنده و نخل هاي زنده فرياد كرده ، گويي علي را همدم و همراز نخلستان مانده و جز به تعداد انگشتان دست ، او را هميار نيست . . . !
در اين شهر مشكل تواني غني را از فقير بازيابي !
و شهر را مي نگري ، خيابان هاي پهن با خط كشي هاي يكنواخت ، نخل هاي قد برافراشته كنارگذر ، ساختمان هاي بلند سايه انداخته برخانه هاي كوتاه و بلوكه نشين ، كوچه هاي خاك گرفته ، منتهي به خيابان هايي تميز . خود روهاي بسيار و عابران انگشت شمار ، هتل هاي آسمان خراشيده سنگفرش به گرانيت هاي گوناگون ، ديش هاي ماهواره خراميده بر خانه هاي فرسوده ، زمين هاي يكدست كه مي داني خانه هاي پوسيده اي بوده و چون ردّپاي بيل هاي مكانيكي را برپشته خاك مي بيني در مي يابي هتل و ميهمانسراي ديگري به آسمان دوخته خواهد شد . دستفروشان چهره سوخته ، بساط زير سايه هتل ها پهن كرده ، با نگاه هايي ملتمسانه به دست هاي تو ، ميدان هاي كوچك وگاه پوشيده با
سبزه ، فورد و كاديلاك هاي آمريكايي ، تويوتا و هونداي ژاپني
در خيابان ها و كوچه پس كوچه ها ريخته و مردماني با
لباس هاي يكرنگ بر تن و شال هايي قرمز رنگ بر سر ، با ريش هايي بلند و وز خورده ، چنان كه اگر در پياده رو دو فرهنگ را
23 |
در كنار هم بيني ، مشكل تواني غني را از فقير بازيابي ، مگر نگاهي ژرف بيندازي . . . !
شهر بوي غريبي مي دهد
به محل اقامت كاروان رسيده و بار بر زمين مي نهيم . اندكي آسوده و خستگي راه ز تن مي زداييم ، وضو ساخته و درون به پاكي آراسته ، خود را آماده رفتن مي كنيم ، رفتن به جايي كه دوري راه براي ديدنش كوتاه مي نمايد و سختي كشيده تا اين سرزمين را آساني جلوه گر مي سازد . همه در سكوت ليك فريادي در درون ، درد هجران كشيده و روي به اشتياق نموده ، به ميهماني
فراخواني شده و از وراي افق به آرزويي آمده . . . ! هان ! اي دوست ! سرشت بياراي چرا كه صاحب مجلس به سيرت تو مي نگرد نه صورت ! و به وجود تو نظر مي افكند نه رنگ پوست و نژاد تو ! سر به زير افكن ، ادب را به جا آور ، با خويش نجوا كن ، نفس بكش ، كوچه هاي اين شهر بوي غريبي مي دهد و غم عجيبي را در دلت به امانت مي گذارد ، گويي چند صباحي است كه ناله هاي بيت الأحزان برنيامده و شايد هم گوش ها آنقدر رسوب ديده اند كه فراموش كرده اند خلقت خود را ، اما هنوز در زير سايه هاي
نخلستان افرادي پيدا مي شوند تا فريادهاي پيچيده در مدينه را
برايت بازخواني كنند و تو را بر روزهاي خوش وناخوش اين ديار
آگاه سازند . . .
24 |
اكنون ايستاده ام
مناره هاي مسجد النبي از دور جلوه نمايي مي كند و چون ستون هايي از نور ، آسمان را به زمين آشتي مي دهد ، هرچه نزديكتر مي شوي ، التهاب غرقه در اشتياق دالان هاي وجودي ات را فرا مي گيرد . زبانت در كام نمي چرخد و گام هايت استواري خويش را ازدست داده و هر آن است كه در برابر بزرگي اين سرا زانوانت زمين را لمس كند . . .
و من ايستاده در برابر تاريخ ، تاريخ يك دهكده در دل كوير ؛ دهكده اي رها كه سالياني مردمانش با هم درگير بوده اند و مردماني باديه نشين آميخته از چند فرهنگ و در التهاب از ناهمگني قوميت ها . يك زخم كهنه ، ديگر مردم به تنگ آمده اند و بر كشتار از ناداني برخاسته خويش فرياد دارند . مردي سخن از پيامبري جديد به ميان آورده ، گفتارهايي چند پاره شنيده ، همفكران و دگر انديشان قوم را اشاره مي دهد به سوي شهري در دور دست و مي گويد : تنها او مي تواند اين زخم چرك كرده را التيام بخشد . بياييد او را از نزديك ببينيم و بر راستي يا ناراستي وي آگاهي يابيم . . . !
و اين همان كلام الهي است . تغيير سرنوشت به دست خويشتن وجود يك ملت ، بهترين انتخاب و جاودان شدن در ذهن تاريخ . دهكده اي كوچك ، هم پيمان بر سر يك هدف ، ميزباني رسول بر
انگيخته ، از فراموشي و مدفون شدن در زير شنزارهاي روان نجات
25 |
يافته و ريشه هاي يك تمدن را در دل خود پرورانده تا آينده قوم انگشت شمار خويش را در ظرفيت نهفته دين خاتم ، پرتوان و فداكارانه ترسيم سازد .
و من ايستاده در برابر يك حضور ، وجود پاك يك بنده ، او كه علت خلق هستي شد و جهان براي دم او جان گرفت ، و من سر به زير ، جان ز تن بيرون شده و از قيد خاك رسته ، در محضر بنده ترين مخلوق پروردگار ، امين دادار هستي بخش . نمي دانم چه بايد بگويم ، سنگيني درك تجلّي نور وجودي اش ، سينه ام را فشار مي دهد و بلنداي روح تراشيده اش سياهي را به پستو رانده ونور را به پرتو افشاني فرمان داده ، فريادهاي او هنوز از لا به لاي درز ثانيه ها شنيده مي شود . هان ! اي مردم ، بر يگانگي خداي يكتا ايمان آوريد و از شرك و بت پرستي دوري بجوييد كه شريك گرفتن چيزي پست تر از خويش ، ساخته دست خود ، كاري بيهوده است ! باور داريد كه خدايي جز پروردگار متعال ، قادر بي همتا نيست و روز جزا بر راستي بنيان شده است . . . !
آرام ، قدم از قدم دور مي سازم . نگاهم بر روي گنبدي سبز سكون يافته ، با ساختاري يكه ، پايه هايي سفيد و طاقي سبز فام ، شيارهاي نازكي تراشيده سطح خارجي گنبد را نقش بندي ساخته و مناره اي سپيد با پايه اي چهارگوش ، كه به بالا پلكاني مي شود ، گويي چند قطعه را روي هم قرار داده اند و هر تكه روي سقف پايه پاييني كه چون به انتها مي رسد ، باريكتر شده و شيارهايي بر تن خود حس
26 |
مي كند چون موج هاي دريا ، ده مناره استوار بر بام مسجد ، حنجره هاي توحيد ، سكوي پرتاب و نردبان آسمان از بالا به پايين تا آدمي را نهيب زنند و از بي هويتي و سرگرداني به پارسايي و بندگي رهنمون شوند و مناره نماد انسان به نماز ايستاده و چشم از دنيا افتاده ، سر برآورده و بر عرش الهي تكيه زده و مناره جايگاه فرياد نداي حق و يگانه پرستي و بيداد بر نفس و شرك پرستي و آنگاه كه خورشيد لحظه اي بر ذكر خدا درنگ مي كند و به جايگاه ديگر حركت ، آسمان مدينه از ابر پوشيده مي شود ، ليك نه ابرهاي پيچيده باران زا بلكه پر گشادگاني كه بر زمين مقدس اين وادي نازل مي شوند تا خاك پينه زده اش را برچشم سايند و در حضور پيامبر و رسول يگانه خالق هستي بخش ، نماز گزارند و عروج گيرند و چه عظمتي است آنگاه كه فرشتگان بر مناره هاي مسجد النبي آرام مي گيرند و بر عالميان نواي يگانگي ربّ العالمين و رسالت برترين بندگانش را در فضاي بيكران پراكنده نموده و سروش وحي و خروش ايمان را با آهنگ دلنشين خود ترنّم مي كنند . . . ! درونم در چالش فرومانده ، چه هنگامه اي برپاست ، اينجا نيك سرشتان ميهمان اند در كنار آدميان و سپيد مايگان به قامت ايستاده همدوش سفيد جامگان . آسمان عرصه جولانگاه ديگراني كه به زمين صعود مي كنند تا بال هاي خسته خويش را برذرّه هاي پراكنده اين ديار التيام بخشند ، گويي دانه هاي نور را با خود به بالا مي برند ، آه چه زيباست ! ديده از گنبد بر مي چينم و به زمين خيره مي شوم ، هنوز بر در
27 |
مسجدالنبي مانده ام و جرأت حضور در اين انجمن را به خويشتن نداده ام ليك تنها آمده ام كه دريابم و بر بازوان خود پر برويانم . . .
وارد مي شوم ، چشم بر سنگ هاي تيره دوخته و از چراغ هاي صورتي پوش با كلاهكي طلايي رنگ راهنمايي جسته ، هنوز نيمي از راه نرفته تيرگي قطع مي شود . خطي سياه گرد گشته تا انتها و آن طرف سنگ هايي سپيد ، گويي اينجا مرزي است كه مي گويد هر چه بودي پشت اين خط بگذار وبر صاحب خانه احترام گذار و ذهن از غير ذات خداوندگار تهي ساز ؛ چراكه تو به ميهماني بنده ترين مخلوق او آمده اي ، پس بايد پاي از زشتي ها بيرون كشي و با وجودي آراسته و از خاك بر خاسته به حضورش رسي . اينجا مرز است و آن سويش خانه پيام آور صلح و مهرباني است ، فرياد گر اخلاق و دين مداري . به خانه او بايد پاك وارد شد . كمي درنگ كن ، كفش هايت را بركن ، لباس تزوير و چند رنگي را بيرون بياور . سپيد مايه شو و آنگاه به او بنگر كه در فراسوي نگاه تو ايستاده و تو را مهربان مي نگرد ؛ همچون پدري كه فرزند خويش را سالياني است كه گم كرده ، به تو سلام مي كند . او هميشه در سلام سبقت مي جويد ، سلام مي كني و نداي او را پاسخ مي گويي و به ميهماني اش در مي آيي . . . !