بخش 2

خانه و دارالحکومه حضرت رسول در اینجا می#160;توانی بو بهشت را حس کنی لباسم از شدّت گریستن رنگ دیگر گرفته و من ابولبابه#160;ای دیگر ، نشسته در برابر ستونه توبه آن سوتر ستون سریر ، حرس ، وفود و . . . خانه فاطمه ( علیها السلام ) دهکده#160;ای رها در کویر سوزان حجاز عبد الله و آمنه را باید بر داشتن چنین فرزندی ستود به کوچه#160;های مدینه باز#160;می#160;گردم چرا روزگار چنین بازی آغاز کرد . . . ؟ نمی#160;خواهم تسلیم شوم سرای را حکایتی دیگر است تعصب ، خشکی ، بر ردای اینان نقش بسته است بقیع قد خمیده است ! اینجا بهانه#160;ای کافی است تا اشک . . . !

خانه و دارالحكومه حضرت رسول

پيش مي روم به سوي قبر پاك نبيّ گرامي . به مسجد قديم


28


مي رسم ، با ستون هايي ساده ، كرم رنگ با قوس هايي كوتاه ، تاقديس هايي كوچك با زمينه اي سفيد و آياتي نوشته به ثلث و خطوطي رنگ آلود به سبز و قرمز جهت تزيين كلام الهي ، مسجد قديم بازگشت به عثمانيان . . .

مسجد ميعادگاه آدمي با خداي خويش ، سجده گاه انسان ، پيشاني بر خاك ساييدن از خوف الهي و دست شكر بر آسمان بردن از نعمت الهي . مسجد ، جايگاه پرستش ، نياز ، ليك نه به تنهايي ، با مردم كه راه دين خدا از ميان مردم مي گذرد و نه از كوچه هاي تنگ و باريك تنهايي ! آنگاه كه در خلوت خويش بارقه هاي نور و عشق به معبود را روشن ساختي و راه از بيغوله شناختي ، به خرابات درآمدي و سالك شدي ، عرفان آموختي و فرياد انا الحق بر زبان جاري نمودي ، بايد برخيزي كه در خويشتن نشستن را سودي براي انسان نيست و به ميان آدميان درآيي و سروش زندگي و خروش بندگي را بر حنجره خود فرياد كني كه ديگر زمان ترنّم نيست و بياموزي به ذهن تشنه بشر آنچه را آموخته اي و گرنه زكات دانش و بينش خود نپرداخته اي .

و مسجد زيباترين جريان در عبور انديشه هاي الهي و شناخت ذهن و باور هم كردار خويش ، شايد نداني چه كسي در كنار تو نشسته است اما اين را مي داني كه در يك نكته به تفاهم رسيده ايد ، نمازگزاردن نه به خود كه با ديگران كه پروردگار با مردم است و حلول انديشه هاي ناب انساني در گذرگاه تبادل فكري ميان باورها


29


بارزترين ساختاري است كه هم پاي راز و نياز و عبادت خداي قهار در مسجد جلوه نمايي مي كند و مسجد النبي اين مقدس ترين مكان پس از مسجد الحرام ، خانه پيامبر و دارالحكومه او ، تجليگاه بر خورد افكار گوناگون ملل اسلامي و بستر باز خواني فرقه هاي اسلامي بدون توجه به انديشه هاي التقاطي و استعمارگونه و يا نگريستن از دريچه نژادي و قومي كه اينجا همه يكسان اند در برابر حضور رسول ( صلّي الله عليه وآله ) به انسان بودن و متفاوت در انسان شدن و آدم نام گرفتن .

فضا سنگين شده است ، نفس كشيدن در ميان ذرّه هاي خوشبو و پراكنده ، به راحتي انجام نمي گيرد . تنها چند گام ديگر ، صداي خوشي مي آيد . گذر گام هاي رود ، حنجره طلايي چكاوكان و ترنّم قمريان ! نسيمي عطرآگين وزش يافته و گرباد شور و اشتياق در دل به راه انداخته ، زمزمه ياد خدا به گوش مي رسد و زيبا روياني كه به خدمت ايستاده اند ، همياني از نور به كمر آويخته و مرجان بر تن ريخته ، نزديك مي شوم ، چشم بر هم نهاده ام به خود نمي روم . ترنّم قمريان و آواز چكاوكان وجودم را در استيلاي خويش كشانده و نداي تسبيح مه پيكران مرا شيفته ساخته . . . !

در اينجا مي تواني بو بهشت را حس كني

و من در كنار منبر پيامبر ، نيكي و مهرباني ، سر بالا مي آورم ، باغي در برابرم آراسته به زيبايي و شكوه نا پيدا از چشم نامحرمان ،


30


كشيده تا خانه اي آن سوي رودي كوچك ، نيرويي مرا به درون مي كشد ، قدم هايم لرزان است و ذهنم در بهت فرو رفته ، زبانم خاموش مانده و لكنت گرفته ، پيرامونم همه سبزي و زندگي ، گياهانش سخن مي گويند و به من مي نگرند ، زنده و پويا ، تمام ذرّات پهن شده در زميني بلور فام و ستون هايي تراشيده از الماس . در افق نگاهم ، نقش بسته بر پيكره ، « مَا بَيْنَ مِنْبَرِي وَبَيْتِي رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ » با قلمي طلا اندود و سايه اي سبز روشن .

و در سمت چپ ، مناره اي تا بيكران مي رود و بر بامش جواني سياه با قلبي به شفافيت بلور ، ثناي الهي فرياد ، نداي ملكوتي اش بر شرك و غير پرستي بيداد مي كند ، « أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ » ، « أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ » و خانه اي در انتهاي اين بهشت برين ، كه كلام از چنگ زدن بر پيكره اش ناتوان و در بازگو نمودن اوج لذت و نزديكي به معبود ، نادان ، جاي گرفته و در ميانش سه قبر پيدا ، آرامش در كنار التهاب ، پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خفته در همسايگي خاك ، امين خداوند ، محمد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) ، و آن طرف تر پرده اي آويخته و در ورايش سراي دردانه پيامبر ، وارد خانه پيامبر مي شوم . در و ديوار اين بنا زمزمه مي كنند ، سپاس مي گويند و بر بزرگي خداي قهار اصرار ميورزند ، روزنه اي كوچك در زاويه اتاق نور را به درون هدايت مي كند و تربت ختم مرسلين را نورباران مي نمايد ، ذرّه هاي خاك برخاسته از مزار شريف ترين انسان ، در امتداد نور رو به بالا مي رود . بوي بهشت را مي تواني در اين قبّه نوراني حس كني ،


31


نسيمي خنك فضا را پرساخته و نم باران بر ديوارهاي گلي شبنم انداخته ، تا بويي جانفزا و روح نواز دالان هاي وجودي ام را در مستي خويش فرو برد وزين مستي آنقدر شاد شوم و سر بر خاك بي نشان او نهم تا رگه هاي ناله در وجود چند پاره ام به فغان و شيون بدل شود و سيلاب بي خود شدگي ، روح زخم خورده و رنجورم را در خود غرق سازد تا اندكي در نزديكي پيام آور يگانگي خداوند بياسايم . . .

لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته

سنگيني جانكاه سينه ام را فشرده و هنگامه اي قلبم را به تاراج برده است . پاهايم از بلنداي اين خانه بر سستي خو كرده و بدنم از انباشتگي رؤيا چنبره زده است . لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته و صدايم در پس هق هق هاي مداوم فراموش شده است . ديگر نمي توانم اين منظره را تحمّل نمايم . چشم باز مي كنم و دست بر منبر پيامبر مي گيرم تا بر زمين نيفتم ، دست بر قلب خويش مي نهم و فشارش مي دهم تا شايد اندكي درد را كاهش دهد ، ديگر جرأت خيره ماندن ندارم ، ليك ديگر دري پيدا نيست . . . !

و من ابولبابه اي ديگر ، نشسته در برابر ستونه توبه

نفس بر جريان خود ثابت گشته است و قلب تپش را از سرگرفته و من نشسته در برابر ستون توبه و ابولبابه اي كه خود را بر


32


آن بسته ، سر به زير و اشك جاري ، پشيمان از آنچه مرتكب شده و دشمنان را شاد كرده ، ليك مؤمن به رحمت پروردگار . طنابي بر كمر پيچيده تا مكند فريفتگي دنيا او را از اراده اش دور سازد ، نگاهش مي كنم ، ردّ پاي اشك برگونه هايش بر جا مانده و كيسه هاي اشك ديگر قطره اي براي تراوش ندارند ؛ نگاهش برزمين است و گاه به آسمان خيره مي ماند و زير لب ذكري مي گويد . . .

ستون توبه تا بيكران امتداد يافته است و چون ريسماني ، گمشدگان را به راه هدايت مي كند . مكاني براي در خود فرو ريختن و سياهي باطن خويش تبرّي جستن و به سوي خدا بازگشتن . ستون توبه نماد بازگشت با تمام ذرّات درون و پشيماني از كرده و رفتار برون و بهانه اي براي بخشش و عفو دادار هستي است . از جا كنده مي شوم و بي تاب در حضور خداي خويش و در كنار ستون به نماز مي ايستم ، همچون ابولبابه . . .

آن سوتر ستون سرير ، حرس ، وفود و . . .

سر به يك طرف مي چرخانم و در سمت چپ خود سه ستون رفته در دل ديوار خانه رسول الله مي بينم ؛ ستون سرير كه پيامبر با مردم و امت خود ملاقات نموده و آنان را به خير و نيكي رهنمون مي شدند . ستون حرس كه علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) از جان حبيب خدا نگهباني مي نمودند و آن سوتر ستون وفود ؛ جايگاه حكومتي پيامبر و محل ملاقات هاي رسمي ايشان با سران قبايل و يا كشورهاي


33


ديگر . . . ! و اين شيوه خاتم النبيين ، محمّد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) است . بزرگي در سايه سادگي ، ابهت رهبري همراه با مردم داري . مردم بي پرده و حجاب با رهبر خويش سخن مي گويند و با كمترين فاصله ليك با پيش بيني مسائل امنيتي . او با مردم خود مهربان است و آنان را از دور نمي پذيرد . حقوقشان در بينش او يكسان و برابر است و تمام شهروندان در تراز همساني با قانون الهي و مدني قرار مي گيرند . او در ميان مسلمين به دستور الهي خمس و زكات را رواج داده تا حكومت توان اداره خود را در برابر هجوم هاي اقتصادي ، فرهنگي و سرزميني داشته و از سويي درزهاي ميان فقر و غنا ، به شكاف هاي سرطاني بدل نشود . فقيرترين مردمان را در لواي جايگاه حكومتي خود ، مسجد ، بر روي سكويي در برابر ديدگان خويش نمايان قرار داده است تا رهبري جامعه اسلامي ، بزرگ منشي و نيك رفتاري با قشر صفّه نشين را از ياد نبرد .

و تنها چند گام آن سوي تر ، او بر وفود تكيه مي دهد . سياست را پيش مي كشد . سران سياسي جامعه و عملكردشان را در برابر مردم و سرزمين ، ريز بينانه مي نگرد . ابهتي بسيار در كلامش موج مي زند . پيمان مي بندد . با مشاوران خود به شور مي نشيند و ديگر اديان را به اسلام مي خواند . بر غير مسلمان جزيه مي بندد تا آنگاه كه در دولت اسلامي گذر عمر داشته باشند . جزيه را در ازاي امنيت و رفاه ايشان در سايه سار حكومت بر آنان ارزاني مي دارد . در شيوه حكومتيِ پيامبر ماليات نقش گسترده اي را بازي مي كند و در نگاه سياسي اش


34


احترام متقابل ، با اتكا ، با خويشتن داري و استقلال و عزّت اسلام و مسلمين و در بينش ملّي اش ، مردم برايش مهمترين واژه اند ؛ چرا كه مردم ناموس خدايند و او پاسبان ناموس او . . .

خانه فاطمه ( عليها السلام ) گذرگاه اسلام و پل ميان كتاب خدا و عترت پيامبر

آهسته بلند مي شوم و نگاه از ديوارهاي گِلي خانه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) برمي دارم و به سوي باب جبرئيل مي روم ، از همسايگي خانه فاطمه ( عليها السلام ) ، دختر نيك رسول و عصاره وجودي اش ، دردانه پدر ، همدم دردهاي پنهاني پيامبر . دستاس هنوز در گوشه حياط افتاده است و خاك روزگار بالايش نشسته ، ليك فرسايش زمان حضور انديشه فراسوي او را در باور تاريخ نتوانسته به غبار بدل سازد و ياد او را به فراموشي سپارد . خانه اي ساده با ديوارهاي گلي و پرده آويخته به ديوار سراي پدر ، خانه اي سراسر نور و پيوسته ظهور ، مهبط وحي و ادامه اراده خداوند بر زمين ، نيم نگاه رسول هميشه به اين منزل است و برخي بر اين مهر ورزي پيامبر حسد ميورزند و بر او تندي مي كنند . پدر اميد خويش را بر تداوم اسلام در اين سراي نهاده است و هر صبحدم بر اهالي اش سلام مي كند تا مردم را فراموش نشود ارزش ساكنان خانه را . خشت هايش آميخته به معرفت و شناخت پروردگار و تسليم سخن اهالي خويش ، نيمه شب آنگاه كه فاطمه ( عليها السلام ) به قامت ايستاده و در برابر يكتا پروردگار گيتي


35


به نماز مي ايستد . ديوارهاي خانه نيز بر او اقتدا مي كنند ، تا درزهاي
ترك خورده با مرهم نام زيباي او التيام يابند و خانه فاطمه ( عليها السلام ) گذرگاه اسلام و پل ميان كتاب خدا و عترت پيامبر ، تفسير قرآن و هنگامه ايمان درياي مواج فتنه و آشوب هاي روزگار . هنوز خانه فاطمه زنده است و با رهگذران خويش درد دل دارد و بر رنج هاي اين وادي گواهي مي دهد ، دستاس بر حركت و جنبش خود اصرار ميورزد و چاه آب برگوارايي اش همت مي كند ، مرغان بر دامن سرور زنان جهان مي نشينند و دانه عشق و محبّت برمي چينند ،
آنگاه كه مدينه آنان را همراه نمي شود و كوچه هاي تنگ و تاريكش راه را بر اين چهار عصاره هستي ، روشن نمي سازد . گوش ها نمي شنوند و كوبه ها بر تن ضخيم درهاي اين شهر به صدا در نمي آيند . گويي شهر خفته است و غربت دختر پيامبرش را نمي بيند و ناله هاي او را بر خاك تفتيده و ديار غم زده از عروج محمد ( صلّي الله عليه وآله ) نمي شنود . ديده ها فراموش كرده اند مهرباني حضرت رسول با اهل آل عبا و گوش ها نمي كوبند صداي رساي نبيّ خود را كه « من از شما مزدي نمي خواهم جز محبّت خاندانم . . . ! » و ذهن ها به ياد نمي آورند كه شرط قبولي رنج هاي رسالت پيامبر چه بود . . . ! ؟ مدينه در خواب غلتيده و نيك ترين مردمانش در كوچه هاي ترك خورده اش فرياد دارند ، ليك چه سود كه شهر خود را در چرت فرو برده است . . . !


36


دهكده اي رها در كوير سوزان حجاز

از باب جبرئيل بيرون مي آيم ، با ذهني خسته از نامردمي ها و آشفته از بي مهري هاي ديوارهاي فرسوده اين ديار . احساس دروني مرا به چرخش وامي دارد ، گردش برمنظومه هستي اين شهر . گام برمي دارم و راه را از سوي باب النسا آغاز مي كنم . كوچه هاي خاك خورده مدينه با بوي وجودي پيامبر در آميخته و چون سينه ريزي بر ديوارهاي گِلي ريخته است . هنوز صداي گام هاي او در پيچ اين كوچه ها شنيده مي شود . ندايي ملايم و رسا ، آسماني و والا . زمين در زير پاي محمد ( صلّي الله عليه وآله ) آرام مي گيرد و سنگيني وجودش را بر چشم مي سايد . مدينه بر پشته خويش بهترين بندگان خداوند را كشيده و فريادهاي شادي و غم مردمان را شنيده است . مدينه دهكده اي رها در كوير سوزان عربستان ، چگونه مي شود كه تاريخ را مي نگارد و افتخار حكمراني آخرين رسول را گردن مي نهد ؟ تنها واژه اي كه ذهن را در مي يابد « انتخاب » است ؛ برگزيدن يك راه و آن ميزباني رسول رنج كشيده و تنها شده در كوه هاي مكه است . افتخار همراهي و همياري با حبيب خدا و هم پيماني با پيامبر خدا . و اين همان هنگامه است كه از يثرب جا مانده در شن هاي روان بيابان و گرفتار در جنجال قوميتي زخم خورده از فتنه يهوديان . غروري برمي خيزد « مدينة النبي » نام . شهر پيامبر . جايگاه نزول بيشتر قرآن و مردمانش
« انصار » نام مي گيرند ليك همين باور را چه مي شود كه پس از او ،


37


حقيقت را به كناري مي نهند و در پي نخبه كشي به راه مي افتند ، تاريخ را بايد ورق زد . . . !

عبد الله و آمنه را بايد بر داشتن چنين فرزندي ستود

و من بر گرد مدينه دور مي زنم ، محدوده مسجد النبي امروز ، همان مدينه آن روزگار بوده است . از باب الرحمه مي گذرم و در آن سوي ، باب السلام را در ديدگانم نقش بندي مي كنم . ميان ستون اول و باب السلام نوري عروج مي كند ، گويي شخصي خوابيده است . نزديك مي شوم . شدت نور ، بيشتر پلك هايم را آزار مي دهد اما مي خواهم بدانم منشأ اين پرتو افشاني كجاست ؟ عبدالله بن عبدالمطّلب ؛ نامي كه بر روي سنگ ها مي درخشد . منزلگاه پدري كه فرزند نديده ، چشم از جهان فرو بسته و ميوه دل نچيده ، كام مرگ چشيده . انساني بلند مرتبه كه برترين موجود هستي از دالان هاي وجودي او ، زندگي در گيتي را تجربه ساخته است . نيك نهادي كه پاكي و نجابتش آمنه بنت وهب را شيفته خود نموده و پيامبر از دامان پاك بهترين زن و مرد آن زمان ، برپليدي و زشتي عهد خويش فرياد مي كند . ظرفيتي بسيار كه در نهاد اين مرد نهفته را تنها نام محمد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) مي تواند بر نگاه جهانيان استوار سازد . پس بايد بر بلنداي مقامش احترام گذاشت و او را بر چنين فرزندي ستود . عبدالله سرنوشت اسماعيل ديده و از قربانگاه بازگشته و زيبايي مستي در عشق الهي را چشيده است . بلنداي يك قسم و بزرگي يك


38


پيمان ، برسر يك فرزند و قرباني او براي خدا ، ابراهيموار كارد بر دست برده ليك قرعه به كار مي افتد و پروردگار اراده خود را بر ماندن عبدالله جاري مي سازد تا از صلب او عصاره هستي و نمونه گيتي پاي در جهان گذارد و افتخار پدر بودن بر چنين فرزندي بر تارك او بدرخشد . . .

به كوچه هاي مدينه باز مي گردم

از كنار بارگاه خوش تراش او عبور مي كنم ؛ با گام هايي كه عقب مانده اند ، گويا ميل رفتن ندارند و بر ماندن بر اين تكّه جا اصرار ميورزند ، ليكن بايد مسير را پيمود ؛ چراكه انسان براي ايستايي نمانده و جوهر وجودي اش بر ناايستايي و جنبش نهادينه شده و حركت ، ذات و باطن اوست . پس آنان را با خود همراه مي كنم و به كوچه هاي مدينه باز مي گردم . گرد و غبار فضاي شهر را فرا گرفته و برگ هاي خشك خرما ، خاك تفتيده را فرش كرده است . نسيمي سوزان در كوي و برزن ، مفتون ديار نام آوران قدم مي زند و چهره رهگذران را در نقاب فرو مي برد . افسون بي خبري ذهن آدميان را به اسارت برده و سايه ها را بر آسمان شهر چيره كرده است . ابرهاي تيره نور را به پستو كشانده و رگبارهاي شديد ، جوي هاي سيلاب گون را بر دامان خاك گرفته ، كوچه ها به راه انداخته است . آب هاي گل آلود پيچ و خم كوچه هاي مدينه را پشت سر مي گذارد تا مردم در خانه رفته بهانه اي پيش آورند و شمشيرها در غلاف


39


نگاه دارند و آزاده اسير شده در ديار را به بهانه جريان جوي هاي پراكنده در بند سازند . . . !

خراش هاي نشسته بر ديوارهاي كهنِ اين ديار ، سخن از دردي پنهان در دل تكيده خود دارد ؛ سخن از مستي اين قوم و بد عهدي روزگار . افسون تلخ چهره نگين بيابان را در سياهي فرو برده و شادابي و زيبايي را از رخ شهروندان ربوده است . انگار فراموشي بر جبين ها چين انداخته و آنان را در پلك به هم زدني ، سالياني پير ساخته است . شهر سياهپوش شده و در ماتم پيامبر خويش به سوگ نشسته ، يادگارهاي او در گوشه اي رها شده اند و منبرش خالي افتاده است . نمي دانم واژه هاي تنهايي و غربت چرا بر قلم من جاري مي شود . گويي رسالت يافته غم را بر زبان جاري سازد . دركوچه ها گم شده ام و سرگردان به هر سو مي روم و به دنبال نشانه اي براي يافتن راه . رگه هاي تشويش درونم را به استيلا كشانده و آرامش را به زاويه رانده است . مرا چه شده ؟ به كجا مي روم ؟ گام هايم بي اختيار به سويي مي رود و تنها يك نظاره گرم . بوي غريبي مشامم را پرنموده ، خم كوچه ها مرا در كدامين وادي رها كرده است ، پيش مي روند و مرا با خود مي برند . در پسِ اين خم ، كويي ديگر است . بوي آشنايي از آنجا مي آيد ؛ بويي كه ريشه در جان من دارد و باورم را در انحناي خود تنيده است . گردن جلو مي كشم و آن سوي ديوار را مي نگرم ؛ كوي بني هاشم ، كوچه هايي با همان ديوارها ، گل نما ، خاك هاي روان بر پشته زمين ، ليك فرسايش را بر ساختارش راهي


40


نيست و گذشت روزگار غبار نسيان را بر پوسته ديوارهاي گِلي
نپوشانده است . اين كوي بوي تازگي مي دهد . كهنگي از ديوارهاي غم زده اش به مشام نمي رسد . همه جا رنگي ديگر است . سياهي واژه اي تهي است . درزهاي ترك خورده ذهن مردمان در اين وادي به هم رسيده است . بوي ناخوشي ردّپايي ندارد ، اما حسّي غريب وجودم را فرا گرفته و درونم را در التهاب خود به تلاطم واداشته است . نمي دانم رگه هاي نگراني از كدامين سرچشمه جان گرفته ، هر گام كه پيش مي روم بارقه هاي آتش زبانه مي كشد و جان مي سوزاند ؛ گويي غمي جانكاه در پس كوچه هاي بني هاشم زوزه مي كشد ؛ غمي كه تاريخ را در اشك خويش غرقه نموده و تلخي رنج آن دل ها را در آتش عشق خويش سوزانده است ؛ آتشي كه تا ابديت زبانه مي كشد . گويا مي بينم دل هايي را كه در اين تيه سربرهنه و پاي تاول زده ، شتابان به سوي اين وادي پناه مي آورند ؛ آري ، كوي بني هاشم . ردّ پاي نيك ترين بندگان خدا را بر پشت خاك سفت اين كوچه مي نگرم كه چگونه قدوم آنان را سرمه چشم مي كشند و ديوارهاي آن را كه چگونه سينه در برابر خورشيد مي كنند تا سايه اي اندك بر وجود آنان بيندازند . اهالي اين كوچه رنگ و بوي ديگري به خود گرفته اند . اينجا بوي خدا مي دهد . . . ! اينان نسلي ديگرند . نسل ابراهيم . از تبار مردي كه چون در بوته آزمايش الهي قرار گرفت و خوان هاي بسيار پشت سرنهاد ، برگزيده شد به مقامي والاتر از


41


پيامبري اش . او تا آن روز نداد هنده بود ، دعوت به سوي حق
مي كرد ، آگاهي مي بخشيد و بيم مي داد افكار را از قهر خداوندي . او يك برانگيخته بود تا مردم را به فراسوي و ماوراء رهنمون سازد اما آن هنگام كه لياقت يافت ، برگزيده شد به رهبري و امامت . برپايي دين خدا .

و او از پروردگار خواست كه اين واژه را در نسل او نهادينه سازد ، دعايي آينده نگر . ابراهيم همتي والا داشت و خواست هايي تا ابديت و چنين انديشه اي از اونشان ازتپندگي قلب او براي آينده بشريت است و خداوند نداي بنده خويش را بر زمين نمي گذارد و به او خطاب مي كند كه « عهد و پيمان من به ستمگران نسل تو نمي رسد . . . ! » ( 1 ) كدامين پيمان ؟ رهبري مردم . آري چنين ردايي تنها شايسته كمال يافتگان درگاه الهي است . ابراهيم نيك مي انديشد و رهبري جهان را در نسل خويش مي نهد . اين كوچه ها شاهد حضور نسل ابراهيم است و خوش قامتاني كه اين روزها قد خميده اند و دل شكسته از درهايي كه به روي آنان بسته مي شود و رميده از طومار پيچيده ذهن مردمِ در خواب فرو رفته به كوچه بني هاشم باز مي گردند و اين ديوارهاي فرسوده ، ليك استوار ، همدم رازهاي نهاني بانويي شده است كه امّ ابيها نام داشت . . . !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بقره : 124 ، { . . . لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ . . . } .


42


چرا روزگار چنين بازي آغاز كرد . . . ؟

قلم به انتها رسيده است و نمي تواند آنچه را مي يابد بر تارك سخن بيارايد . گام هايم استوار نيست و هر آن است كه زبريِ زمين را بيازمايد . نفس در سينه ام حبس شده است . اين كوچه آنقدر زخم خورده كه روزهاي خوش خود را از ياد برده است ؛ روزهايي كه پيامبر با اهل بيت خويش از خم اين كوي مي گذشتند و فاطمه ( عليها السلام ) در كنار پدر آرامش مي يافت . چند صباحي مهرباني بر مدينه حكم مي راند ، اما اكنون عنبرهاي آويزان به ديوار سوخته اند و بوي خاكستر فضا را پر كرده است . ديگر تاب ديدن ندارم ، مي خواهم از اين شهر ماتم زده بيرون شوم و در آن سوي ديوارهاي شهر در فكر فروروم كه چرا روزگار چنين بازي آغاز كرد . . . ؟ وجدانم بيدار است و دوده هاي چسبيده به ديوار را مي بيند و جوابم را از شهر خارج نشده مي گويد : « خداوند سرنوشت قومي را تغيير نمي دهد تا آن زمان كه خود بخواهند . . . ! » ( 1 ) و براي اين ديار اين خواستن ساليان بسياري به درازا انجاميد و نيك سرشتان اين قوم و ريحانه هاي خزان شده ، چهره در نقاب خاك كشيدند و جاري شدن حكم خدا را به چشم نديدند . . . !


نمي خواهم تسليم شوم

چشم باز مي كنم . نور مستقيم آفتاب بر پلك هايم سنگيني

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . رعد : 12 ، { . . . إِنَّ اللهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّي يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ . . . } .


43


مي كند . عرق بر پيشاني ام بازي و قطره هاي آن بر كناره صورتم به
پايين مي رود . لب هايم از خشكي تكيده و تشنگي بر اراده ام چيره شده است . ضعف و بي حالي سراسر وجودم را فراگرفته و قدرت دروني ام را به سكوت فرا خوانده است . صداي گام هاي باد با شن هاي روان با خويش برداشته ، مرا هراسان مي سازد ؛ هراس از تلف شدن در ثانيه هاي تنهايي . نمي توانم از جاي برخيزم و سايه اي را بيابم و يا به درون مدينه باز گردم و كاسه اي آب طلب كنم . نشانه هاي ترس در چهره ام نمايان شده است ، اراده ام را فرا مي خوانم ليك او نيز تواني در خويش نمي يابد ، نمي خواهم تسليم شوم اما ديگر چاره اي ندارم ، نيرويي مرا ياور نمي شود ، چشم فرو مي بندم . . . !

سايه اي در برابر خورشيد ايستاده است ، شايد تكه ابري نور را در خود فرو برده اما هنوز پاهايم در آفتاب سوزان گرفتار مانده ، آرامشي دامنه دار وجودم را تسكين مي دهد ، تشنگي فراموش شده ، آه ! خداي من ! چه هنگامه اي برپاست و اين سايه چيست ؟ آرام پلك ها را از هم مي گشايم ، فردي ايستاده و بر صورتم سايه انداخته ، چهره اش را نمي بينم ، نوري زيبا از وجودش موج مي زند ، دركنارش آرام شده ام و او را مي نگرم . لب مي گشايد و آهسته مي گويد : نمي خواهي تا آخر داستان ، اسب زين كني ؟ برخيز ، قلم را ما به جريان مي اندازيم . . . ؟ !


44


سراي را حكايتي ديگر است

ديده دل بر كوچه هاي بني هاشم فروبسته و چشم گشوده ام . برگوشه چراغي سنگي ، چمباتمه زده ام . در صحن مسجدالنبي ، بر روي سنگ هاي سياهي ريخته ، سربرمي گردانم و به گنبد سبز پيامبر نگاهي مي اندازم ، نيرو مي گيرم براي ادامه راه ، تاپايان كوچه بني هاشم . درونم آشوبي است و دردناك از هجمه بي مهري بر ديوارهاي اين كوي . برپايه سنگي چراغ تكيه مي زنم و به قامت مي ايستم ، از صاحب مجلسِ انس مي خواهم آسودگيِ مي ناب عشق را در تك تك دالان هاي وجودم جاري سازد تا مست و رها از خاكيان ، آنچه در پيش رويم چون نگيني به جا مانده در خاك جلوه نمايي مي كند ، برپرده چشم به تصوير كشم و باور حضور را دريابم . . . كمر همت بسته و به راه مي شوم ، شوق ديدار مرا فراخوانده و غريبي در دل مانده ، گمشده اي كه اكنون در وادي نور راه يافته و به قبرستان رحل اقامت افكنده . آري ، قبرستان ! جايگاه مردگان ! اما اين سراي را حكايتي ديگر است . ابديت از دور نمايان است ، گرچه از گذر نگاه پنهان ، زندگي در وراي ميله ها در جريان است و سرشت ها در غم آنان پريشان . تنها چند گام ديگر تا بقيع . . .

تعصب ، خشكي ، بر رداي اينان نقش بسته است

آنچه در آستان دوست دل مي آزارد ، صداي گام هاي تزوير و زور در جوار دنياي انديشه و عشق نبوي است ، حضور چكمه هاي


45


لباس سبز برتن كرده آماده يورش ، گويي فتنه اي جان گرفته كه اينان با اخم هايي در هم فرو رفته و دست بر كمر نهاده ، رهگذران آستان را با بدبيني مي نگرند و تنها در پي يك بهانه بر اندامشان هجوم مي برند و همدوش اينان ، تبلور تحجّر و تك بعدي نگري به ساختار دين قدم مي زند ؛ افكاري تنيده در گذشته اي نه چندان دور ، برداشتي نا زيبا از جريان زلال انديشه ديني ، واژه اي نامفهوم در تاريخ اسلام و ريشه در جاي ديگر كاشته . تعصب ، خشكي ، بينشي كف آلود ، نام هايي كه بر رداي آنان نقش بسته است ، درپيكره هويتي شان عقل به نيستي رانده شده و خرد ورزي و انديشيدن در باطن كلام گويا معنايي سبك است . لباس تزوير بر تن كرده و نقاب بدبيني و سطحي نگري بر چهره زده اند . افسوس كه عقلانيت در گفتار اين سرزمين كفي بيش نيست و انديشه هاي افق گرا و ژرف نگر منبر خويش به باورهاي قشري نگر و سست پايه سپرده اند و تنها ثروت آرميده به قدرت مي تواند چكمه هاي زور مآب و انديشه هاي تزويرگون را هم پياله هم سازد . . .

بقيع قد خميده است !

بقيع در مقابلم خود نمايي مي كند و اتاقك هاي جنس ريخته در زير پايش نيز جلوه آن را كم نمي كند ، ليك بقيع قد خميده است و زخم هاي فراوان نشان از دردهاي نهاني دارد ؛ دردهايي خفته در زير خروارها خاك اما بيدار و ممتد تا بيكران . يك قبرستان و دنيايي


46


از واژه ها ، سرايي كه در ذهن ظاهربينان پراكنده در پيرامون ، چون وارد شدي ، ديگر نشاني براي يافتن تو نيست و بايد فراموش شوي ، چگونه در گردش روزگار پنهان نشده و ساكنانش در هر قدم ثانيه رخ بر افروخته تر و زيباتر به حيات ادامه مي دهند ؟ يك قبرستان و غوغايي برپا از گذشته هاي دور و رفته تا آينده اي دور . فريادي در گلو مانده ، حنجره هايي از كين زخم برداشته و جگرهايي از نفاق بر تشت ريخته . . . و يك آرامگاه كه در نگاه دگر انديشان تحجّر نما ، خانه فراموشي است ، چگونه مي شود كه لحظه اي غوغاي ناله ها و ضجه ها از ديوارهاي بلندش به پايين كشيده نمي شود ؟ و تنها يك سخن ذهن را آرام مي كند ، بقيع يك قبرستان نيست . . .

اينجا بهانه اي كافي است تا اشك . . . !

از پله ها تك به تك بالا مي روم ، جوي هاي اشك برپشت پلك هايم سنگيني مي كند و تنها بهانه اي كافي است براي جاري شدن . صداي شيون مي آيد ؛ گريه هايي در گلو مانده . سر بر مي گردانم و به پشت سر خويش خيره مي مانم . در سياهي شب و خفتگي مردمان ، گام هايي به اين سوي مي آيد و تابوتي بر دوش . تيرگي شهر بر روشنايي آنان دوده اي نينداخته و همچون بلورهاي نور ديده مي درخشند . با سيمايي حزن آلود و قطره هاي اشك كه بر محاسن مي غلتد ، اما چرا در خفاي شب ؟

تابوتي كبود و نيم سوخته ، قطعه اي نور بر خود سوار دارد و


47


كودكاني كه پا برهنه و سر عريان در پي اين تابوت مي دوند ، بدرقه اي كوتاه ، گويي او در اين جهان هيچ آشنايي نداشته و يا در اين سرزمين غريب و درمانده اي بيش نبوده كه پس از مرگش تنها چند نفر پايه هاي تابوت او را گرفته اند تا در دل تاريكي به خاكش بسپارند . . . !

قلبم از سينه برون مي افتد و سراسيمه در پي جنازه او روان مي شود ، بي اختيار به دنبالش كشيده مي شوم . عرق بر پيشاني پاشيده و نفس به آخر رسيده ، بر سر يك پيچ سر مي چرخاند و لبخندي تلخ بر لبانش جاري مي شود و زير لب مي گويد : بنويس آنچه مي بيني كه مي روم امانت باز گردانم . . . ! شيرازه وجودم از هم پاشيده شده ، مصيبت دردي كه در پيش رو در حركت است ؛ او علي ( عليه السلام ) است و آن كه بردوش مي كشد ريحانه حضرت رسول ، زهرا ( عليها السلام ) ، و در زير تابوت ، سلمان و ابوذر و ديگري كه نمي بينم او را . . . !

نور رمق رفته را به ميهماني فرا مي خوانم . ترانه هاي اميد دالان هاي وجودي ام را حيات بخشند و روشنايي را ميزبان شوند . بر روي زمين آوار شده ام و تكيه بر ديوار صورتي پوش بقيع داده ام و دست بر ميله هاي سبز فام مشبك آن انداخته ام تا بر روي سنگ فرش ها پهن نشوم . درد سينه ام را فشار مي دهد و بوي نا ملايمتي و بي مهري ها هر آن است كه بيمارم كند . درخويش فرو رفته ام و درونم در عطش ديدار لب خشكانده ، افكارم در جريان گذشته اين ديار متلاطم شده اند و هر لحظه آتشفشان وجودم فوران خواهد


48


كرد . تابوتي كبود و نيم سوخته و آن كه بر آن آرميده ، در تنهايي به سراي ديگر برده مي شود . آخر مگر او پاره جگر رسول نيست ؟ مردم در كجاي مجلس حزن جاي گرفته اند . هنوز نفهميده اند كه از بيت الأحزان ديگر فريادي به گوش نمي رسد تا آرامش پوشالي و باورهاي خيالي آنان را بر هم زند ؟ مردم در خواب غوطهورند و از بيدار شدن مي هراسند ، اين ديار نفرين شده است . . .

آي مدينه ! بيدارشو ، ميوه دل پيامبرِ تو از كين اهالي ات در كوچه ها سرگردان است تا چشم ها رفتن او را نبينند . او همچون بي پناهان و حومه نشينان بردوش روان شده و به آسمان برده مي شود . آي مدينه ! بيدار شو ، تو را چه شده است و بر كدامين نگون بختي گام نهاده اي كه چنين سرمايه هستي را غريبانه و بينوايانه به سوي پستوي خاك مي كشند . . .

مدينه ! صدايي نمي شنود ، طلسم شده و در سايه فرو رفته ، كارواني اندك كه پاكترين زن را در خلوت نيمه شب كوچه هاي اين وادي نفرين شده ، از هراس بي حرمتي مردمانش در خفا و پشت پندارهاي واهي مدينه به ديار باقي رهنمون مي شوند . خورشيد درخانه مانده و ابرهاي تيره نور را در خود گرفتار ساخته اند . لباس تزوير و ريا دامن ساكنان را چركين نموده ، ياوران را ديگر نداي ياري فرياد نمي شود و مهاجران را سختي راه شايسته نمي نمايد . آنان كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را ستودند و در جحفه دست بر دست او نهادند و قسم ياد كردند ، هارون را تنها نمي گذارند ، حال لباس فراموشي


49


برتن آويخته اند و مي گويند : ما او را دوست داريم مانند ديگران !

و او تنها مانده ، تكيه گاهش بر دوش هايش سنگيني مي كند و پيكر آزرده اش به پدر بازگردانده شده ياري در كس نمي بيند ، تنها چند انگشت كه نمي توانند مشت شوند و به پا خيزند .

آي مدينه ! بيدار شو ، لباس سستي از تن بر كن ، ترس
به كناري نه . با بهترينِ خويش بي مهري مكن . قيام كن .
نگاه كن . كوچه هاي تنگ تو شاهد خواهند بود بر بي مروّتي رهگذرانت ، آنگاه كه مهربان ترين مادر را با دلي پريشان و
ديده اي نگران ، تني كبود و سياه از جفاي در و ديوار ، از ميان ديوارهاي در آغوش گرفته ات خراشيده پيكر به فردا رهسپار مي شود و شكوه هاي ناگفته خود را به آخرين رسول خواهد گفت . . . ! و آيا تو اي شهر پيامبر ! تاب نفرين او را داري . . . ؟ ! مگر كلام او را به خاطر نداري كه هر روز زمزمه مي كرد : فاطمه ( عليها السلام ) پاره تن من است . هركس او را شادمان سازد مرا شادمان ساخته و هركس او را بيازارد ، مرا آزرده كرده ، فاطمه عزيزترين مردم براي
من است . . . !

و تو اي مدينه ، اي گذرگاه قرآن ، اي دار الحكومه پيامبر ، عزيزترين مردم را در پيچ كوچه هايت تنها رها كردي و در برابرش قد بر افراشتي . فدك را در مالكيت خويش خواندي و او را به مبارزه طلبيدي براي بازپس گرفتن حق خود ؟ ! اصالت بر باد رفته شريعت اسلام ، فاطمه را نگريستي . ايستاده قامت ، چادر برزمين


50


كشيده و خاك كوچه ها بر سياه جامه اش نشسته ، آيا هنوز فرياد جگر سوز او را به ياد داري كه چگونه ستون هاي مسجد را از بيم مي لرزاند ، ليك گوش هاي موم بسته مردمانت هيچ نمي شنيد :

اي مردم ، چه شتابان به سوي سخن باطل روي آورديد و از عمل زيانبار باكي نداريد . آيا در قرآن تدبّر نمي كنيد ؟ يا اين كه بر دل هاي شما مهر زده شده است . . . !

صداي فاطمه اندوهگين و چهره اش از اشك رنگين ، آنگاه كه ياد پدر مي كند ؛ با رحلت او تاريكي بر زمين چيره شد و ستارگان در مصيبتش رنگ باختند ، اميدها مرده و كوه ها فرو افتاده اند ، حريم ها شكسته شده و حرمت ها نيز با مرگ او مرده اند . آهاي پسران قيله ! آيا درست است كه ارث من پايمال شود ، در حالي كه شما مرا نگريسته و سخنم را مي شنويد ؟

بانوي گيتي از كدامين ارث سخن مي راند ؟ فدك ؟ ! باغي رها در آن طرف مدينه ، در دور دست . خشم زهرا براي تكه زميني كوچك مي تپد و چنين آشفتهوار كوچه هاي مدينه را مي دود ؟ ! نه ، فدك بهانه اي است براي آغاز يك نهضت و خروش بر ذهن نيرنگ خوي امت ؛ آنان كه خود را وقف دين مي نامند ، كه فاطمه را احتياجي به خرم باغي در افق نيست !

فريادش سخن از حكايت ديگري دارد . او به پا خاسته براي يك هدف و بينش .

در طلب حقّ انسان كمر راست كرده وبراي نجات بشر در زير


51


سقف ايستاده است .

فرياد او بر بيداد روزگار و بدعهدي دوران و تن پروران خزيده در خلوت است ، كه چگونه بدن پاك رسول بر زمين مانده ، حقيقت را رها كردند و رهبري را به شورا نهادند و بنيان تفرقه در دين خدا را نهادينه كردند و رياكاري ها و بدانديشي ها قد بر افراشت و بر يك رنگي و يك دليِ اسلام آوران تاخت . . .



| شناسه مطلب: 78145