بخش 3

بقیع ، سرایی که زمزمه نامش در دل#160;ها آشوب به#160;پا می#160;کند ! بارگاه ذخیره#160;های الهی در گیتی صلح برای بقای شریعت پیامبر ( صلّی الله علیه وآله ) مدینه ! تو چه کردی با خاندان رسول ؟ ! بیوفایی اهل تو تاریخ را به سوگ نشاند اکنون چشم بر نامهربانی این دیار می#160;بندم و . . . بقیع مدفن دختران ، همسران و بسیاری از رهگذران این#160;دیار . . . نگاه#160;های بدبینانه به دین . . . برخیز ، سالک را فرصتی برای ماندن نیست مجراهای شنیداری اهالی مدینه تنگ شده است ! امروز حق نمایان می#160;شود ! مسجد غمامه ، یادگار دوران علی ( علیه السلام ) نمازی به سوی دو قبله ! دشمن زخم خورده را نباید رها کرد دنیا دوستی ، جان پاکانی چون حمزه را گرفت چالش قدرت ! دیگر اثری از کوچه#160;های مدینه نیست ! مسجد شجره ، پل میان آسمان و زمین . . . تو نیز بگو ، #171; لَبَّیْک ، اَللَّهُمَّ لَبَّیْک . . . #187; عروج را از درون آغاز کنیم

بقيع ، سرايي كه زمزمه نامش در دل ها آشوب به پا مي كند !

وارد قبرستان شده ام ، با گام هايي ترك خورده از جور زمان و دلي تكيده از بيداد مردمان و با چشماني زخم خورده از تازيانه هاي قوم به قهقرا بازگشته و به جاهليت رفته . در همان گام آغازين ، واژه هاي تنهايي ، بي كسي و درد و رنج در ذهنت نقش مي بندد . بوي غربت فضا را پر كرده است و نفس از سنگيني هوا باز دم نمي كند . اينجا نشاني براي رفتگان نيست و تنها تكه سنگ هاي پراكنده جاي مانده در خاك تو نهيب مي زند كه اين منزل گروهي از آدميان خفته در خاك است . پس به دنبال گمشده خويش مباش و آن را كه چشم فرو بست ، در كنجي رها كن و برو و برايش هيچ نشاني مگذار . . . ! ليك قهر زمان و فرسايش ثانيه ها ، جايگاه برخي از ميهمانان بقيع را نتوانسته از خاطر محو سازد و نام زيبايشان برخاك بي نشان حك شده است .

بقيع ، سرايي است كه زمزمه نامش در دل ها آشوب به پا مي كند


52


و جويبارهاي اشك بر گونه ها جاري مي سازد . دل مي سوزاند . آتش مي زند و خاكستر مي كند . تاريخ را در يادش سياهپوش و تكرار داستان غم پروري اش هر ثانيه پرخروش مي كند ، همين تكه جايي است برآمده ز خاك كه درميان مدينه جاي گرفته است . اما اگر نيك نظر بيفكني و پرده هاي بي خبري و ظاهربيني را دريده و نقاب كج انديشي را از صورت بركني ، ژرفاي اين سكوت گريزي و ناله گزيني را خواهي يافت . بقيع تكه زميني بيش نيست كه جسدهاي آدميان بسياري را در آن به امانت نهاده اند ليك بايد تيز بين شد و تاريخ را ورق زد و دانست كه چرا يك قبرستان انبوهي از درد ، غربت و تنهايي را در سينه حبس ساخته است ؟

بارگاه ذخيره هاي الهي در گيتي

اينجا بقيع است ؛ دياري كه نيكان فراواني در آن آرميده اند و امتداد حضورشان اكنون را نيز در سيطره خود فرو برده است . جا پاي برگزيدگان خدا و بيت الأحزان دوستان ، اين چراغ هاي افروخته آسمانِ دين الهي . چون وارد مي شوي ، بايد سر پايين اندازي و از صاحبان انس اذن حضور بگيري ، با احترام پيش آيي و ذهن از رخوت و شهوت خالي سازي كه زشتي و پليدي در فطرت رهروان خاندان رسول ( صلّي الله عليه وآله ) نمي گنجد . برميله ها چنگ زني و روح به پرواز درآوري و بر صاحبان انديشه و خِرد ، مفسران رفتاري قرآن و رهبران بندگان خداي سبحان سلام كني و به حضور در آيي .


53


و برابرت ، در سايه قوس گيتي و در لواي كمان تنيده به ديوارهاي سنگي ، كه نشان از پايه هاي بارگاهي بوده ، چهار نفر سكني گزيده اند . ديوار به ديوار هم ، چهار رهبر ، چهار امام و در پيرامون ، عباس بن عبدالمطّلب ، نخستين مفسّر قرآن و فاطمه بنت اسد ، زائويي در كعبه پناه جسته ، آغوش خاك در آغوش گرفته اند . در بُهت فرو مانده ام از غربتي كه هر دم از ميانه خاك بال مي گشايد و آسمان مي سايد . حضور تجلّي اراده خداوند بر زمين ، در ذهن اين پندار نوپاي صدساله ، به كنجي رانده شده و بارگاه ذخيره هاي الهي در گيتي به ويرانه اي بدل گرديده و يكّه اثرشان تكّه سنگ هايي است كاشته در زمين ، ليك گويي اين تحجّر مسلكان نمي دانند كه انديشه هيچگاه فراموش نمي شود ، حتي اگر ردّ پايش را بر روي زمين شخم زني !

مدينه ! تو هنوز در پندارهاي واهيِ خود اسير مانده اي ، چشم هاي خويش را به هم دوخته اي ونمي خواهي نفاق ، دو رويي و ريايي ، كه در سر زمين ايثار و فداكاري جان گرفته است ، باوركني . تكّه هاي جگر كه بر تشت ريخته مي شود و مظلوميتي كه آفاق را به درد مي آورد ، افق از سختي اش رنگين شده و آسمان سنگين . آنگاه كه نيرنگ براين مردم خرده پا و مفتون شده كارساز افتاد و لايه هاي ترس و واهمه بر دل چنگ زده شان انباشته گشت . آنان را كه خيال دگر شدن در ذهن نمي گنجيد در خيمه دشمن آرام گرفتن و ياران را از انديشه شكست ، كاشته گشت ، چه سود سخن از داد بر زبان


54


چرخاندن و فرمان جهاد بر بد انديشان راندن ، كه فرمانده سپاه را ياوري در ديده نمي جنبد كه هر چه در پيش رو نقش بازي مي كند جز پراكندگي مردمان و افسون ياران نيست ، و او تنها مانده است در حصار سست پنداران و مكرمنشان . در اين تنگنايي كه نهال نوپاي دين را تند بادهاي بي هويتي و بي تدبيري در هجوم خود ريشه نمايان ساخته اند و هر آن است كه ساختار آن در هم فرو ريزد ، چاره اي جز پذيرفتن صلح و خارج شدن از فروپاشي نيست كه كشته شدن در چنين فضايي جز هدر دادن جان نخواهد بود .

صلح براي بقاي شريعت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله )

فرزند فاطمه ( عليها السلام ) ، نور ديده رسول و اميد روزهاي زيباي پدر ، رو در روي تبار اميّه ، زخم خورده از ياران و دل كنده از دوستان ، پيمان مي بندد ، صلح مي كند براي بقاي شريعت جد خويش و از هم پاشيده نشدن همين كهنه لباس برتن دين ، مدينه پاي عقب كشيده است و رهبر خويش را در اوج نياز رها ساخته و در رخوت و نخوت اردو زده ، لشكر امام را جز تني از هم عهدان نامي ديگر نيست و او جز پذيرش پيشنهاد راهي ديگر پيش رو ندارد ، ليك زيركي مي كند و بندهاي پيمان نامه را خود رقم مي زند تا تاريخ شاهد نيرنگ و مردم فريبي پسران تزوير در فردا روز باشد . . . !

حسن ( عليه السلام ) در خانه نيز غريب مانده و نزديكترين نفس نيز او را همدم نمي شود . رد پاي توطئه در كف گذرگاه انديشه خانه دار او


55


نمايان شده و آرزوهاي نفساني و پندارهاي ابليسي چشم بينا و وجدان و خرد را كور كرده است . حسن ( عليه السلام ) در خانه هم تنها مانده و خروش بيداد ستيزش در و ديوار رنگ گرفته را شفاف نمي سازد .

گام هايي آشفته ، دستاني لرزان به سوي اتاقكي در انتهاي راهرو ، با ذهني در جنگ با خويشتن از آنچه لحظه اي بعد روي خواهد داد ؛ هراسي دامنه دار در نگاهش موج مي زند . واهمه از زشتي كردار ، ليك خيال جاي گرفتن دردربار و هم دوشي با بدسرشتان نيك رخسار عقل از او ستانده و قدم در مبارزه با تجلّي اراده خداوند بر زمين نهاده است و هر آن است كه لخته هاي خونِ صبورترين بنده پروردگار ، بر تشت بالا و پايين شود . سم كين از دامن يك زن برمي خيزد . يك همدم و هم نفس و گوهر وجودي گيتي را در كام رؤياهاي ننگين خود فرو مي برد و در پي تابوتش تيرها را روان مي سازد تا بر پيكر بي جان او نيز همياري پيدا نشود . . . ! واي بر تو اي مدينه ! كه تيرهارا نگريستي و حتي لبخندي تلخ برلبان هم نشينانت جاري نشد . . . !

مدينه ! تو چه كردي با خاندان رسول ؟ !

مدينه ! تو زيبا بودي . گام هاي پيامبر را بردوش مي كشيدي و چون از ديار هجرت نمود او را در آغوش كشيدي . خانه دو يتيم را پيش كش كردي براي مسجدِ او . سخن هاي او هنوز در دالان هاي حلزوني گوش هايت طنين انداز است كه با اهل من مدارا كنيد و آنان


56


را ميازاريد . . . ! و تو چه كردي با خاندان رسول ؟ مردمِ تو را كدامين طاعون در خويش سوزاند كه ديده بر فريفتگي و شيفتگي دنيا باز نمودند و خورشيد را در كسوف پنداشتند و روشنايي را از مشعل ها جستند .

مدينه ! صداي ناله هاي جانسوز و سجده هاي تا به صبح رسيده سجاد ( عليه السلام ) را هنوز به ياد داري . حضور مكتب ها و ايسم هاي نوپا را ، كه دين را بازيچه افكار خود ساخته بودند ، چگونه در پيچيدگي راز و نياز خويش ، به فراموشخانه ها هدايت ساخت . در آن زمان كه نگاه دژخيم صفت يزيدپنداران ، تو را ، اي وادي نور در يوق خود گرفتار نموده و نشر افكار التقاطي و تفرقه بر انگيز ، هويت اسلام را نشانه گرفته بودند . ولي تو با او نيز وفا نداشتي و قطره اشكي در رفتن در سكوتش جاري نساختي . . .

بيوفايي اهل تو تاريخ را به سوگ نشاند

مدينه ! يادت هست هنگامه اي كه بسيار آدميان آزموده در كسوت شاگردي گام در وادي انديشه و عشق مرداني از سلاله فاطمه ( عليها السلام ) نهاده و بساط علم آموزي از مكتب اهل بيت در كوچه هايت پهن بود و هركس به مقدار خويش از اين سفره رنگين دانش توشه اي برمي داشت و سفر آغاز مي نمود به دياري ديگر ، براي گسترش انديشه دينيِ برخاسته از قرآن ، شاگرداني كه هركدام دنيايي از معرفت و شناخت را در كوله خود همراه داشتند ، با عظمتي


57


به بلنداي آفتاب و ژرفايي در كلام و بزرگي در گفتار و رفتار .

مدينه ! آيا نگاهت به منبرنشينان مجلس بود كه چگونه در فضاي آكنده به غبار خودكامگي ها و انتقال قدرت در حكومت هاي پوشالي ، بر تربيت انسان هايي والا و انديشمند همت گمارد تا لباس كهنه و مندرس دين ، كه ديگر طراوتي براي حضور در جامعه ، در خويش نمي ديد ، به تازگي و عشق خوي كند و از زير خاكستر دين ستيزي ، ققنوس هاي پر و بال آغشته به نور ، بال گشايند و اسلام ناب را در ميان اذهان به ميهماني آورند و مرزهاي اسلامي را از زمزمه حق جويانه و خدا محور مملو سازند . اما چون سايه هاي قدرت نوباوه عباسيان بر پهنه تو سنگيني كرده ، مردمان ساده انديش تو كلام رهبران خود به پستويي نهادند و بر فريب آنان كه خويشتن وجودي شان را گره خورده در عباس عموي پيامبر مي پنداشتند ، ايستادگي نمودند و مردان نامي حق و ذخيره هاي خداوند بر زمين رنگ گرفته گيتي را در ميان دشنه بد انديشان تنها رها ساختند تا باز هم بيوفايي اهل تو تاريخ را به سوگ نشاند .

آري ، باقر و صادق ( عليهما السلام ) را در همين گوشه به خاك سپردي تا خنده هاي مستانه خودكامگان در درزهاي كاخ هاي خون گرفته انعكاس يابد و تو ، اي مدينه ، در خفّت و خواري ، كه خود براي تن بافتي ، بنشيني و چمپاتمه زني و باريكه هاي نور را در ميان تاريكي هاي آسمان خويش بجويي !

مدينه ! هنوز سينه ات درد را تجربه نكرده و لايه هاي بي خبري


58


در ذهنت نقش بسته است . تو را چه شده كه چنين پاره هاي جگر رسول ( صلّي الله عليه وآله ) را مي آزاري و بر بد انديشي ، بد نگري و واپس گرايي گام مي نهي .

هان ! اي مدينه ، حسن ( عليه السلام ) را به ياد مي آوري كه چگونه در ميان سپاه به سرداري بي ياور بدلش ساختي و او را تنهاترين سردار تاريخ لقب دادي . مردمانت را كدامين بيماري فراگرفت كه چون بزدلان و خوك صفتان در كار و زار و نبرد با دگر انديشان زمان ، به بيراهه ها كوچ نمودند تا مولايشان در هجمه بي ملايمتي ها و نيرنگ هاي امويان تنها بماند .

و تو اي مدينه ، او را آنقدر تنها ساختي كه حتي خانه اش ديگر اقامتگاهي امن براي او نبود و بيم از دست دادن فرزند فاطمه ( عليها السلام ) هر لحظه در ذهن خطور مي كرد تا آنگاه كه گام هاي لرزان آن عفريته ، خرماي زهر آلود را به حضورش پيشكش نمود و تكّه هاي وجودش را بر تشت مسي جاري ساخت . آه ! صداي هق هق تاريخ را هم مي شنوم كه چگونه بر مظلوميت و تنهايي حسن ( عليه السلام ) مي گريد . آن زمان كه تو اي مدفن رسول ( صلّي الله عليه وآله ) بر پيكر بي جان او نيز شفقتي نكردي و تيرهاي كينه را به سويش انداختي ، واي بر تو ، اي مدينه ، كه چنين غيرت از دست داده و بر تيرهاي آويخته بر جنازه صبورترين مردم روزگار ، نواده پيامبر ؛ همانان كه در ثانيه هاي پاياني عمر بر گرامي داشت و پاسداشت وجودشان تو را گوشزد كرد و مزد رسالتش را مهرباني و پيروي از آنان طلب نمود ، مي نگري و لبخند


59


ابليس گون برلبان مردمان بي وفا ونادان خود در آن روزگار جاري مي سازي . . . !

اكنون چشم بر نامهرباني اين ديار مي بندم و . . .

دل به درد آمده و ذهن از هم پاشيده شده . در عجبم از بدسگالي اينان كه چگونه خاندان رسول ( صلّي الله عليه وآله ) را يك به يك روانه گورهاي تنگ ساختند ، در حالي كه قطره اي از درياي مواج انديشه شان برنداشته و جوانه هاي نور و ايمان را در دالان هاي تاريك ذهنشان نكاشتند . چشم بر نامهرباني اين ديار مي بندم و گام در بقيع مي نهم و گذشته را در برابرم به نظاره مي نشينم . . .

بقيع مدفن دختران ، همسران و بسياري از رهگذران اين ديار . . .

كمي آن سوتر ، دختران پيامبر آرميده اند . سلام مي كنم ، آنان زيبا مرا مي نگرند و پاسخ مي گويند : برتو سلام كه ما را زيارت كردي . . . ! پياده روهاي بقيع را به بالا مي روم . درشانه راست من ، همسران پيامبر در آغوش خاك جاي گرفته اند . همه سرشار از خوشي و زيبايي ، جز يك تن !

اينجا مردان و زناني نقابِ خاك بر چهره كشيده اند كه نامشان بر تارك دين مي درخشد ؛ بزرگاني كه فكر و بازوي خود را فداي افراشتگي درفش اسلام ساخته اند تا جايگاه دين مداري در جامعه


60


اسلامي ارزش خود را كمرنگ نسازد . آنان كه كمر همّت بر اعتلاي دين و خروش بر نيرنگ بازان و دسيسه پنداران اين وادي بسته اند تا جريان هاي سست منشانه و تفرقه اندازانه فروكش كند تا خداجويان و يكتاپرستان ، حقيقت زيباي دين خداوندي را به چشم ببينند . . . !

بقيع مدفن بسياري از رهگذران اين ديار است ، ليك نام برخي چون عقيل ، عبدالله بن جعفر طيّار ، نافع ، مالك ، حليمه سعديه ، صفيه ، عاتكه و امّ البنين ، بر پيشاني خاك برجاي مانده است و در فراموشي دوران به قهقرا نرفته و بر جريان قلم دهر نويسان رانده شده است .

خورشيد روگرفته و رگه هاي سرخ آسمان را شكافته است . نداي ملكوتي اذان فضا را عطرآگين از شميم حضور يار ساخته و سيل مشتاقان را به سوي خويش كشانده است . صحنه زيبايي در برابر چشمانم جلوه نمايي مي كند . مردان و زناني كه چون گم گشتگان راه يافته ، سوي مسجدالنبي سرازير مي شوند ، براي قيام در برابر زشتي ها و ايستادن در برابر يكتا پروردگار جهان .

به نماز مي ايستيم ؛ سياه و سپيد ، عرب و عجم ، حضور فرهنگ هاي متفاوت در كنار يكديگر و به سوي يك قبله ، تمرين يكرنگي مي كنيم . اين است زيبايي اسلام ! چه ساده و بي آلايش ، آدميان را جدا از رنگ چهره و قوميت بندي هاي ساخته ذهن بشر ، در كنار يكديگر ، دوش به دوش و در يك رديف و به سوي يك جايگاه گرد هم مي آورد . همايشي بزرگ با كمترين هزينه ، كه اگر


61


روح نماز و قيام در ميان دل ها ايجاد شود ، غوغا به پا مي شود و دگرانديشان و بد انديشانِ دوران ، در موج خشم اين مردمان ، چون تراشه اي كوچك غرق خواهند شد . . . !

نگاه هاي بدبينانه به دين . . .

اما افسوس كه حضور انديشه هاي تحجّرگرا در مرزهاي جغرافياي اسلام ، شادابي دين و طراوت آزاد انديشي و نقدگويي را به پژمردگي و خمودگي كج انديشي و قلم ستيزي سوق داده و جنبش سلول هاي خاكستري صاحبان خرد را از پژوهش در ژرفاي هويت دين باز داشته و درگير بنيان هاي بي اساس و پوچي مي سازد كه گزينه اي جز پراكندگي ساختار يكپارچه اسلام و آتش افروزي خاكسترهاي مانده و پوسيده تفرقه و نفاق نمي توان يافت ؛ و در اين آب گِل آلود تنها نگاه هاي هرزه و بدبين به تن آرايي دين است كه چون زالويي خون مي مكند و رگه هاي حيات و زندگي را سوي مزارع خويش منحرف ساخته و ذهنِ در كشمكش فرو رفته مردمان را به استعمار مي كشانند . . . !

برخيز ، سالك را فرصتي براي ماندن نيست

تكه هاي كوچك نور بر پلك هايم سنگيني مي كند ، گويي مرا فرمان مي دهد ؛ هان ! برخيز ، سالك را فرصتي براي ماندن نيست . بايد رفت و بر اريكه سخن تاخت و رستاق هاي بر قاف نشسته را نيز


62


به تكاپو فراخواند .

برمي خيزم ، با نگاهي ژرف بين و انديشه اي واقع گرا ، گام در كوچه هاي مدينه مي نهم و كتيبه هاي نقش بسته بر سينه ديوارهاي اين ديار را ورق مي زنم تا شايد خرده سنگ هاي هشته بر مويرگ هاي پندارگرايان جابه جا شوند و جريان سليس و روان پاكي و حقيقت جريان يابد . . . !

مجراهاي شنيداري اهالي مدينه تنگ شده است !

آنگاه كه دروازه هاي سخن اهرمي براي گشوده شدن بر روي پل ذهن نيابند و مسيرهاي منطق جز به بن بست سفسطه و مشاجره ختم نشوند ، چاره اي براي باور كردن انديشه و رسالت باقي نمي ماند و بايد مبارزه كرد . محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ايستاده در برابر بزرگان ترسا ، باب هاي سخن گشوده ، ليك مجراهاي شنيداري اينان تنگ شده است و لرزش آواها را باز نمي شناسند . بزرگان مسيحيت نمي خواهند باور كنند ظهور پيامبر جديد را از سوي خداوند و با او به مبارزه برخاسته اند ، گويند مباهله مي كنيم ؛ هرآن كه حق بود خداي او را نگاه دارد . . .

امروز حق نمايان مي شود !

خارج مدينه انبوهي گرد هم آمده اند ؛ روز مباهله است ، امروز حق نمايان خواهد شد و خشم خداوندي بر يك سوي ريسمان


63


جاري خواهد شد . نصراني ها بزرگان خويش سپر كرده اند . اينان عزيزان اين قوم اند ، ليك محمد ( صلّي الله عليه وآله ) با كه خواهد آمد . شايد با ياران و همفكران خود ؟ صحنه در سكوت فرو رفته است و در انتظار سايه اي از دور وقت مي گذراند . ناگاه يكي فرياد بر مي آورد ؛ محمد آمد ! . . . سرها مي چرخد و او را مي نگرد كه چگونه مي آيد . آه ! خداي من ! او با علي است و فاطمه دوشادوش او و دستان كوچك حسن و حسين در دستان به هم فشرده او ! يكي مي گويد : اگر او به گزاف سخن مي راند ، نزديكترين افرادش را به قربانگاه فرانمي خواند . . . ! همهمه از پوسته زيرين زبان پراكنده مي شود . نشانه هاي ترس چهره بزرگان ترسا را به سپيدي رنگ كرده است . مشت هاي گره كرده شان از هم باز شده ، صدايي لرزان و شمرده ، هم انديشان را به شور فرا مي خواند .

محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ايستاده با پاره هاي تن خويش ، ابروان در هم فرو رفته و چشمان به سرخي گراييده ، در انتهاي ديد مردمان رخ مي نمايد و در اين سوي ميدان ، مرداني لرزه بر اندام افتاده و هراس بر چهره آويخته ، گويي آنان را باور نمي شد كه او چنين پايمرد و پا برجا به مباهله آيد و نيك ترين نفس ها را شاهد گيرد . آري ، آنان نمي توانند او را نفرين كنند . . . ! كلام هايي بريده بريده ، از ميان حلقه دوستان برمي خيزد كه هان ! اي بزرگان نصراني ، او به راستي پيامبر خداست كه چنين اميدوار با اهل خويش به اينجا گام گذاشته است . پس با او گفتگو كنيم و گرنه هلاكت و نيستي در انتظار ماست . . . !


64


مسجد غمامه ، يادگار دوران

از كنار مسجد مباهله ، كه در كناره خيابان كشيده شده ، آرام مي گذريم . خنده اي تلخ بر لجاجت آدمي ، لبانم را آغشته ساخته و دردي نهان از تلاطم موج هايي سهمگين كه بر كرانه اين وادي نقش بازي كرده است ، سر در گريبان فرو برده ام و پيش مي روم . نمي دانم مقصد كجاست ؛ شايد مسجد غمامه و شايد مساجد هفتگانه . يادم مي آيد يكي مي گفت : مسجد غمامه را از آن رو بدين نام مي خوانند كه چون رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) روزي در زير نور آفتاب به نماز ايستاد و ابري در برابر اشعه خورشيد سينه سپر ساخت تا او در سايه لطف خداوندي نماز به پايان برد و تاريخ همان مكان را مسجدي بنا ساخت تا يادگار دوران شود . چه زيباست اينجا تاريخ را با مساجد جاودان مي سازند . . . !

علي ( عليه السلام ) يكّه مردي كه ذو الفقار از نيام بر كشيد !

به خياباني مي رسم ، با درختاني كه در دو طرف كشيده شده . نيرويي مرا به درون مي كشد . قدم مي گذارم و درزهاي ترك خورده پياده رو را ، كه چون وجود خودم به هر سو رفته است ، مي نگرم . نسيمي خنك بر صورتم سر مي خورد . لحظه زيبايي است ؛ نسيمي خنك ، شارعي درخت نشانده و گمشده دركوچه هاي مدينه . . . ! ليك گويي تغييري فضا را در سيطره خود فرو مي برد . ديگر خبري از


65


نسيم به گوش جان نمي رسد . بادي سوزان آميخته در سكوت ، وجودم را عرصه جولان خود ساخته و من در برابر اين هنگامه بي اراده ام . آه ، خداي من ! درختان ، خيابان و . . . و در كمتر از ثانيه اي بازهم گرفتار در بيابان ، بيرون از مدينه !

فريادي مرا به خود مي آورد . سر بالا مي آورم و تيه خشك را در پي هم نفسي مي كاوم . آن سوتر ، زير افق ، سياهي بسياري نمايان است . به تك مي دوم آميخته از شوق ، هنوز آن فرياد را مي شنوم اما او از چيزي ديگر سخن مي گويد . مي ايستم و گوش فرا مي دهم . آري او مبارز مي طلبد . كنجكاو مي شوم مگر آنجا جنگي نزديك است كه چنين مبارز خواهي سكوت صحرا را مي شكند ؟ ! به چند قدمي مي رسم ، در كنار پايم خندقي كنده اند چون هلال ماه و در دو طرف ، در آن سوي ، لشكري فراوان از جنگاوران ، آراسته به لباس رزم وتَرگ بر سرنهاده و سواراني كه قرار از كف داده اند و تنها در پي يك بهانه اند براي سوزاندن و نابود كردن . و در اين سوي ، سپاهي كوچك شمشيرها بر زمين كشيده ، اندك جنگاوري در ميانشان به چشم مي خورد امافرمانده اين سپاه برترين مخلوق خداست ونشانه او برزمين ، چهره پيامبر در هم فرو رفته و از گستاخي سوار بر اسب به ستوه آمده ، نگاهي به رزم آوران خويش مي اندازد و مي فرمايد : در ميان شما جوانمردي نيست كه پاسخ هرزه گويي هاي او را بدهد . . . ؟ ! ندايي نمي آيد . هراس از برخورد با عمرو همه را ترسانده ، تنها يك كس دست برنيام مي برد ، ليك


66


محمد ( صلّي الله عليه وآله ) او را باز مي دارد و باز فراخوان پيامبر و تكرار همان ماجرا . گويي او مي خواهد نگاه تيزبين تاريخ را شاهد گيرد تا كوته بينان را فرصتي براي تحريف باقي نماند و با رسوم ، زبان ها در قاب دهان نمي چرخد و دست ها از هجمه صداي يكه سوار ميدان برقبضه خشك مانده اند . عمرو خنده اي تمسخر آميز مي زند و صدا در گلو مي اندازد : پس كجاست آن خدايي كه مي گوييد تا شما را ياري كند ؟ به يكباره افسار باره خويش مي كشد و سوي خندق تاخت مي كند تا از بالاي گودال اين سوي آيد ؛ چراكه هماوردي براي خود نمي يابد . ثانيه هاي دردناكي بر پيكره اسلام مي گذرد . محمد ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان يارانش تنها شده است و علي ( عليه السلام ) يكّه مردي است كه ذو الفقار از نيام بيرون كشيده است . . .

و او مي پرد ، ليك اسب او با پاهاي جلويي فرود مي آيد و نيمي از سمند تيز پاي او در گودال ، سپاه خزيده از ترس به يكباره فرياد شادي سرمي دهد ؛ چراكه هر آن است كه او به درون خندق افتد اما افسوس كه ثانيه اي بيش به درازا نمي انجامد و عمرو باره خود بالا مي كشد و هراس را در دل هاي تكيده ياران محمد ( صلّي الله عليه وآله ) زنده مي كند . پيامبر نگاهي به اميد خويش مي اندازد . او بايد يكّه تاز ميدان شود و كليد آزادي و گسترش دين خدا در دستان قدرتمند اوست . علي ( صلّي الله عليه وآله ) نگاهي به ديدگان اشك آلود رسول خود مي اندازد و از او اجازه حضور مي گيرد . آه ! چه لحظه سختي است ، فرستادن اميد و باور خويش به عرصه اي كه مي داني شايد بازگشتي


67


نباشد ، ليك هر آنچه فرمان خدا باشد ، نيك و فرخنده است .

عمرو ديگر تاب ندارد . شمشيرش در انتظار غلتاندن قطره هاي خون بر انحناي خويش است . عنان گران مي كند و گرانمايه اسب خود را بر جاي نگاه مي دارد . نيم نگاهي به سپاه در سكوت نشانده برابر خويش مي اندازد و فرياد مي كشد : در ميان شما مردي نيست كه در برابر چند ضربه شمشير من تاب آورد . . . ؟ ! سري تكان مي دهد و ادامه مي دهد : مي دانستم نيست ! افسار اسب مي كشد روي بر مي گرداند . ليك ناگاه صدايي او را باز مي گرداند : كجا مي روي ؟ هم آواز تو به ميدان آمده است . فرار نكن ! به سرعت سر مي چرخاند تا هماورد خويش را در نظر اندازد . جواني ميان قد ، با سيمايي زيبا اما در خشم پيچيده شده ، عمرو خنده اي ملايم بر لبان جاري مي سازد و مي گويد : در سپاه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) تنها تو بودي كه به جنگ من آيي ؟ ! به جواني ات رحم مي كنم و تو را نمي كشم . حال برو . . . !

حنجره علي ( عليه السلام ) از خشم ، پر آهنگ گشته و فرياد بر مي آورد : من يكّه جنگاوري هستم كه زره از پشت نمي بندم . حال از اسب پايين آي تا با ياري پروردگار ، جان ز تو بستانم . . . ! عمرو لحظه اي درنگ مي كند ؛ او كه بسيار شجاع است و در نبردهاي گوناگون جنگيده و به تنهايي سپاهي را تار و مار مي كند اكنون در نگاه جواني دلير و بي باك كوچك مي نمايد ! اين جا است كه خشم سراسر وجودش را فرا مي گيرد و به سوي علي مي آيد و ندا مي دهد : اكنون


68


كه چنين مي خواهي آماده باش . . . !

گَرد از زمين برخاسته ، آسمان را تيره پوش ساخت . برق شمشيرها هيجاني در صحرا به پا كرد . كس نمي داند سرانجام چه خواهد شد . لايه هاي خاك چنان دامن جنگاوران را پوشاند كه هيچ نمايان نيست . ناگهان ناله اي دلخراش آسمان را مي شكافد و يك تن بر زمين مي افتد . دو جناح در تشويش و ترديد باقي مانده كه كدامين دلاور بر خاك تفتيده شانه خوابانده است ؟ گردشِ گَرد و خاك بر زمين مي نشيند و آن دو پيدا مي شوند . به يكباره فريادهاي الله اكبر از اين سوي رزمگاه به آسمان مي رود . آري علي ( عليه السلام ) بر روي سينه دشمن نشسته است . . .

لبريز از شادي ام ، تك تك سلول هاي وجودم نغمه پيروزي ترنّم مي كنند . گويي فطرت و درونم آميخته به عشق اوست كه در افق نگاهم جلوه نمايي مي كند . لبخندي زيباچهره خاك گرفته ام را پوشانده و قطرات اشك جوي هاي گِل آلودي را برزمين صورتم به راه مي اندازد . از اين خوشي سرمستم كه ناگاه دستي مرا به درون مي كشاند و به همانجا باز مي گرداند كه اندكي پيش بوده ام ؛ همان خيابان با درختاني تا انتها كشيده . در چب شانه ام مساجد سبع قرار گرفته كه يادماني است از جنگ خندق و انسان هايي كه بر دامنه اين كوه به عبادت مشغول بوده اند . مسجد فتح كه نبيّ گرامي ( صلّي الله عليه وآله ) بر فراز كوه از خداوند پيروزي بر لشكر كفر را خواستار شده و ديگراني چون علي ، فاطمه ، سلمان ( عليهم السلام ) . . . و پيرواني كه براي جاري ماندن


69


هويت اصيل دين ، خاطره آنان را با ساختن مساجدي كوچك و سفيد رنگ با محرابي خاكستري گون جاودان ساخته اند . . .

نمازي به سوي دو قبله !

براي ديدار مكاني ديگر به راه مي افتم ؛ آنجا كه مسجد ذو قبلتينش مي نامند . نمازي به سوي دو قبله خواندن ، چرخيدن از مسجدالاقصي به سوي كعبه ، پاسخي به فتنه انگيزي يهود ، رهايي از واژه هاي تحقير آميز . و مسجدي كه از اين ماجرا به جا مانده ، با مناره هايي بلند و گنبدي سپيد فام ، ايواني چوبي و وسعتي بسيار . محرابي زيبا دارد كه اكنون سوي كعبه ايستاده است . . .

دشمن زخم خورده را نبايد رها كرد

دل سويي ديگر مي رود . گويي هنگامه اي ديگر برپاست و واقعه اي كه در همين نزديكي درجريان است . كوچه هاي مدينه در تپش غوطهورند ، گروهي مي گويند در شهر بمانيم و ديگراني كه بر دفاع در خارج از شهر اصرار ميورزند . . . در پايان ، تصميم بر آن گرفته مي شود كه مردان در بيرون از ديار ، در برابر ياغيان سلاح برگرفته قريش صف آرايي كنند . از شهر بيرون مي آيند تا در وادي اُحُد به يكديگر برخورد مي كنند ، و من در كنار تپه رمات ايستاده ام و صداي گام هاي تير اندازاني كه پيامبر آنان را به بالاي تپه ، براي جلوگيري از يورش دشمن از پشت سر گسيل داشته ، در خميدگي


70


گوش هايم طنين انداز است . اكنون است كه در مي يابم حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) چه نيك فرمانده اي است . بر روي خاك نشسته ام و صحنه جنگ را مي نگرم و چون هميشه يك ديده بانم بر تاريخ . قدرت ايمان عرصه را بر مهاجمان تنگ ساخته و آنان را به عقب مي كشاند ، ليك گويي پايان ماجرا چنين نيست . غنايم بر زمين ريخته و آدمياني كه در پي دنياطلبي سلاح بركمر آويخته اند و فراموش كرده اند كه دشمن زخم خورده را نبايد رها كرد . به شتاب بالاي تپه مي روم تا آنان را از خطر در كمين نهفته آگاه سازم ، ليك چون به بالا مي رسم جز اندكي ديگر تير اندازي باقي نمانده و از سويي ديگر سواراني كه به تاخت از فراسوي پيدا مي شوند . التهاب اين چند تن را فراگرفته و تيرهاي آنان زهري را بر پيكره سواران روان نمي سازد . ديگر فرصتي براي اندوهگيني نيست . به يكباره همه چيز فراموش مي شود ومسلمانان درقلّه دنيا باوري خويش گرفتار شده اند و در اين ميان ، براي ماندن بايد قرباني داد . انسان هايي چون حمزه انتخاب و به قتلگاه بي خبري گروهي ديگر فراخوانده مي شوند .

دنيا دوستي ، جان پاكاني چون حمزه را گرفت

نا اميدي و شكست ، جا پاي پيروزي نهاده است . حمزه كشته شده و پيامبر زخم برداشته ، بحران سپاه اسلام را دربرگرفته ، ليك خبر زنده بودن محمد ( صلّي الله عليه وآله ) نيرويي فزون بخش در دل ها جاري مي سازد تا دشمن را به عقب براند . جنگ تمام شده و ديگر


71


پشيماني سودي ندارد . شكست را بايد پذيرفت . لحظه اي دنيا دوستي ، جان پاكاني چون حمزه را گرفت ، ليك نبايد بر گذشته غمين شد بلكه بايد از اين شكست تجربه اي اندوخت براي آينده اي نه چندان دور ، خندق !

فاطمه ( عليها السلام ) زخم پدر را پوشانده و ديگر زناني كه مجروحان را تيمار مي كنند تا حضور زن در بحراني ترين لحظات باور شود . پيامبر بر مي خيزد و به چهرهاي درسوگ نشسته پيروان خويش مي نگرد . اشك از گوشه چشمان او جاري شده و بر جنازه مثله شده عموي خود ايستاده و بر جگر تكّه شده او مي نگرد . . .


چالش قدرت !

ديگر نمي توانم اشك هاي پيامبر را نظاره كنم . درونم از بزرگي اين درد تكيده است و دل از دنيا طلبي اين مردمان بريده ، بي اختيار به راه مي افتم . به كجا نمي دانم ، ليك نمي خواهم از اين ديار كوچ كنم . ديگر توان ديدن ندارم و بلنداي درد جاري در اين سرزمين را جرأت نوشتن . به مدينه مي رسم و از كنار سقيفه مي گذرم و بر چالش قدرت نظري مي افكنم و ياد سخن پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي افتم كه فرمود : « اگر همه بر محبّت علي ( عليه السلام ) اجتماع مي كردند ، خداوند جهنّم را نمي آفريد . . . » ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . قال رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) « لَو اجْتَمَعَ النّاسُ عَلي حُبِّ عَلِيّ بن أَبي طالِب لَما خَلَق اللهُ عَزَّ وَجَلَّ النّارَ » .


72


ديگر اثري از كوچه هاي مدينه نيست !

كوله برداشته ام و بار سفر بسته ام براي رفتن به سويي ديگر . گويي هجرت من از مدينه به مكه است . نيم نگاهي به بقيع ، هر چند دل كندن و رفتن از اين سرزمين ، اندوهناك است ، ليك بايد رفت و مسير را پيمود . چشم فرو مي بندم و قلم را به همان هديه مي دهم كه انديشه و كلام از جوهر وجودي او تراوش مي شود ؛ بانويي آرميده از خانه تا بقيع . ديگر اثري از كوچه هاي مدينه نيست . گويي همه چيز خوابي بيش نبوده است ، ليك حقيقتي پنهان جاري در واقعيت . كوچه هاي بني هاشم هنوز استوارند هر چند ديده هاي مردمان اثري از آنان نمي يابند و فاطمه ( عليها السلام ) هنوز در ميان كوچه ها قدم مي گذارد . آري ، زندگي هنوز جاري است . . . !

خورشيد به انتهاي حركت خويش در آسمان مدينه نزديك است و بايد حركت كرد ، با دلي آكنده از غمِ هجران و دوري نيكان اين ديار ، ليك اميدوار به رأفت و مهرباني آنان و سينه اي پر از محبت و عشق به ايشان و انديشه اي سرشار از كلام و راه اين استوار قامتان صحنه تاريخ بشر ، از ابتدا تا انتها . . .

مسجد شجره ، پل ميان آسمان و زمين

بر مي خيزم ، هميان بركمربسته ، كوله بر پشت آويخته ، شتابان به سوي افق ، ميعادگاه انسان ، با گام هايي محكم و قدم درراه مي نهم


73


براي رها شدن از قيد زندگي . بايد به ميقات رفت و خسي شد در ميان هزاران . آري ، به ياد جلال آل احمد ، خسي در ميقات ، مسجد شجره پل ميان آسمان و زمين ، سكوي پرتاب از بندگيِ غير ، به بندگي يكتا پروردگار جهان . مسجد شجره ميقات بسياري از پيامبران و امامان . جايگاهي شريف براي كنده شدن از خود ، فراموش شدن ، از وادي ابهام گريختن و در بارگاه ايمان پناه جستن . آري ، به شجره رسيده ايم . اينجا پايان زندگي است . بايد لباس بركني و عريان شوي . خويشتن وجود را از قيد رها كني و خود را پاي همين درخت كهنسال فراموش سازي و ديگر خود نباشي . بايد مرگ را تجربه سازي . غسل كني و زشتي ها را از وجود بشويي و آنگاه كفن بپوشي . تنها يادگاري كه با خويش همراه خواهي داشت ، دو تكّه پارچه سفيد ، ديگر مهم نيست كه هستي ؟ چون هيچ نيستي ! تو نيز ميان جمعيت گم شده اي . فراموش شده اي . مرده اي ! باوركن . كفن پوش شده اي . تمرين كن نبودن در ظاهر دنيا را . پرواز كن كه اينجا مسجد شجره است . سكوي پرتاب !

. . . تو نيز بگو ، « لَبَّيْك ، اَللَّهُمَّ لَبَّيْك . . . »

آه ، چه زيبا شده اي ! لباس ميهماني بر تن كرده اي ، ليك نه لباسي فاخر ، كه دو تكّه پارچه سپيد از ترس مردمان ! و براي رفتن بايد از صاحب مجلس عيش رخصت گرفت . پس فرياد كن . حنجره ات را بلرزان . سقف را بشكاف و طرحي نو درانداز . گوش


74


كن . تكه هاي وجودي ات زمزمه مي كنند ، تو نيز بگو ، « لَبَّيْك ، اَللَّهُمَّ لَبَّيْك ، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك ، إِنَّ الْحَمْدَ وَالنّـِعْمَةَ لَكَ وَالْمُلْك ، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك » حال تو محرم شده اي ، از دنيا بريده اي و براي خدا شده اي . همرنگ ديگران شده اي . به يك زبان سخن مي راني ؛ عشق ! هان ! اي لباس مرگ برتن كرده ، بر خيز كه خداوند منتظر قدوم توست . تو او را فرياد كرده اي و او نيز تو را فراخوانده ، به خانه خويش ، كعبه ! بايد گام برداري در اين بيابان گمشدگي تا به منزل دوست رسي . شتابان آهنگ سفر كن كه نيك ترين جايگاه را پيشروترين افراد خواهند گرفت . . . ! كه هرچند دعوت شده اي ليك مرتبه خويش را خود بايد بيابي !

عروج را از درون آغاز كنيم

هان ! اي آميخته در سرگرداني ، لباس احرام پوشيده اي و دنيا را بر خويش حرام كرده اي ! لذّت بردن ، رفاه طلبي و تن آسايي را به پستوي انزوا بران كه دراين وادي چنين واژگاني معنايي نمي يابد ؛ چراكه تو اكنون مرده اي بيش نيستي كه زندگي را در گذري ديگر باز خواهي آموخت . پس برخيز كه كاروان آهنگ حج كرده است و اگر باز ماني ، پيمودن راه بسيار دشوار خواهد بود .

درونم آشفته حوادث شده است . هراس از قدمي ديگر كه ميهمان خدا شدن در حضور او ايستادن كاري بس طاقت فرسا و جان گير است و هر كس را لياقت شدن و وارستن نيست . پس بايد


75


در سكوت فرو روم و چند حركت عقربه را به رهايي بينديشم و ذهن را از قفس تن رها ساخته تا زيبايي فناي در عشق پروردگار را بچشم كه تا انديشه آميخته به كالبد تن است ، راهي براي پرواز نيست . در خود فرو مي روم و چشم برهم مي نهم تا عروج را از درون آغاز نمايم . . .



| شناسه مطلب: 78146