بخش 4

حرکت کن ، ماندن تصوری بیهوده است ! تو با تمام ذرّات به#160;هم پیوسته#160;ات دل را بگذار تا دلستان معشوق را درک کنی . . . اکنون از طواف خارج شو و نماز بگزار . . . همچنان در آغاز راه . . . ! اکنون نیک زمانی است که به خود بیندیشی باید رفت ، امّا چگونه ؟ پس چرا تشنه#160;ای ؟ ! سرابی بیش نبود ! سعی تقصیر مردم در این صحرا ، در پی چه هستند ؟

حركت كن ، ماندن تصوري بيهوده است !

و ساعتي ديگر ديوارهاي مكه در برابر چشمم خود نمايي مي كند . آري ، به مكه رسيده ايم . پاي در وادي آشنايي نهاده ايم . نخستين سرزمين برآمده از آب ؛ دياري مقدس كه در آن كوچك ترين جنبندگان در امان به سر مي برند ، مكه ، محصور در ميان دره هاي خشك وسوزان ليك زيبا و ماندگار اگر به چشم دل نظر بيفكني ، پاي در وادي نور نهاده اي . جايگاه نزول قرآن ، پس خويش را آراسته كن كه چند گام ديگر ميهماني آغاز مي شود .

صداي قلبت را مي شنوي كه چگونه در التهاب فرو مانده و گام هاي استواري كه اكنون لرزه بر اندام خويش حس مي كند . تو را چه شده است ؟ مي دانم ! در حضور خدا ايستاده اي ! حركت كن . ماندن برايت تصوري بيهوده است و رفتن به سوي خانه خدا تنها امكان ستوده . تنها چند ثانيه ديگر تا آغاز ! مقابلت مسجدالحرام نقش بسته و مردمك چشمانت به سنگ هاي مرمر رگه دارش دوخته شده و يا مناره هاي به آسمان چسبيده اش وارد شو ، نگاه به


76


زمين دوز تا بزرگي كعبه تو را شوكه نسازد ، تو اكنون در خانه خداهستي !

خانه اي كوچك ، ترك خورده ازفرسايش زمان ، سياه پوش از بدعهدي دوران ، ليك استوار در زمان و در تاريخ جاودان ، ليك داراي ابهتي به بلنداي تاريخ . باورت نمي شود كه در امتداد كعبه سر به سجده مي ساييدي و قبله ات اين خانه كوچكِ ساده و بي آلايش بوده است ، اما نيك نگاه كن ، به درون بنگر ، ظاهر را رها كن و از تزوير دوري بجو كه كعبه يك نماد است براي پرستش به سوي نقطه يكسان . گر تو بنده خدا هستي بايد به سوي كعبه ، رها در سرزميني خشك نماز بگزاري ، به سنگ هاي چيده شده بر روي هم نظر مينداز كه تو به سوي سنگ ها اظهار نياز نمي كني . به امتداد چهارگوشه آن بنگر تا همه چيز را دريابي . آري ، كعبه تنها يك خانه محصور در يك فضا نيست بلكه جايگاهي است براي پرستش و نمادي براي حركت نمودن . . .

تو با تمام ذرّات به هم پيوسته ات

آغاز كن ، بنواز آهنگ حجّ خويش را . قدم گذار در ميان ، از يك نقطه چرخيدن را بياموز بر مسيري دايره در او غوطهور شو ، ديگر خود نيستي . فراموش شده اي و در ميان سيل آدميان گم . اينجا ديگر زن و مرد معنايي ندارد و آنچه مهم است وجودي به نام انسان ، همه در كنار يكديگر ، در يك مسير دايره ! فكر كرده اي چرا


77


گرديدن ؟ به دايره نگاهي كن ، كامل ترين شكل ، از همه جهات به يك اندازه .

آري تو نيز بايد كامل شوي و كمال تو گرديدن است به دور نقطه اي واحد . تو نيز يك موجودي و آنگاه به كمال دست مي يابي كه چون تمام مخلوقات گشتن را بياموزي در خلاف عقربه هاي ساعت ، طواف كن هفت بار ، از خويش بيزاري بجوي و در امواج خروشان حركت غرق شو . مردم شو . نيستي و كوچكي در حضور خدا را تجربه كن . باور كن ! درونت را نيز به جنبش فراخوان . تك تك سلول هاي بنيادي ات نيز به چرخش واداشته شده اند و تو با تمام ذرّات به هم پيوسته ات مي چرخي برگرد يك نقطه .

آري ، چه زيباست چرخيدن . غرقه شدن . فنا شدن در اين سيل . فراموش شدن و در يك كلام مردم شدن . يكرنگي را آموختن و بر جلوه هاي خداوندي چنگ انداختن فرياد كردن و خروشيدن بر خويشتن وجود ، سرباز زدن از تمام زشتي ها و ذوب شدن انديشه هاي گوناگون در قالب يك تن ، بنده .

آري ، در طواف ، در ميانه راه ، بر گرد يك هلال نيز بايد بگردي . مگر آنجا چيست كه در طواف نهفته است ؟ خانه يك زن ! يك كنيز سياهپوست رها شده در سر زميني خشك . مگر او كيست كه چنين خدا او را در كنار خانه خويش جاي داده و تو را امر فرموده كه برگِرد خانه او نيز طواف كني ؟

هاجر ، همان كنيز سياهي است كه در ديدگانت پست جلوه


78


مي كند ، ليك تو آموخته اي از افكار كوته بينانه رها شوي و آدمي را به رنگ و جايگاه دنيايي نسنجي ! پس هاجر را كدامين واژه به چنين مقامي رسانده كه خانه او در پناه خانه خداست و تنها او و نه هيچ كس ديگر . هاجر محصور در كوه هاي خشك اين ديار ، سرزميني سوزان كه قطره آبي در آن به گدايي ندهند . خويش را با كودكي شيرخوار در باديه بي كسي رها كرده ، تنها براي انجام دستور خداوند . و آنگاه كه يك انسان ، خويش را در وادي نااميدي ، كه قدمي تا مرگ فاصله ندارد ، به ياد خداوند و براي او وارد مي سازد آيا شايسته نيست كه پروردگار در كنار خويش جايش دهد ؟ !

آري ، هاجر ، از خود گذشتن ، توكل و تسليم را به كمال آموخته است و او يك طواف كننده واقعي است .

و تو اي انسان ! اي آميخته از لجن ! برخيز و بر خود خروج كن ! از تن بيرون آي و هاجروار به مكه در آي ، همه چيز خويش را براي خدا قرباني كن و در ديار نا اميدي ها ، راه از او بازجوي تا شايد چون هاجر از اسارت قفس خود رها شوي و در كنار خانه خدا ، منزل گزيني كه اين بهترين مكاني است كه آدمي مي تواند خويش را بازشناسد و از نيستي و فاني بودن به بقا و جاوداني راه يابد .

اكنون كه مرده اي ، حيات را بازياب و راه دوباره جوي . . . ! و تو اي زاده حوا ، بندهاي اسارت از پاي دل بركن و بت هاي پرورده ذهنت را ابراهيموار بشكن و گام در اين وادي بنه ، ديار سرگشتگي ، فنا شدن و باقي ماندن در پناه لطف ايزدي . برخيز از خودت كه اين


79


بيابان سرزميني مقدس است . وضو ساز ، گيوه هايت را از پاي بركن . بيرون شو از قالبي كه براي خود ريخته اي كه اينجا تو را تنها به يك نام مي شناسند ؛ « بنده » . . . !

در طواف بندگي را مي آموزي ، در مي يابي كه هيچ نيستي ، گم شدن در وادي شوريدگي و شيدايي را تجربه مي سازي . « من » را فراموش مي كني و « ما » مي شوي . نظام طبقاتي را پوشالي مي يابي و كيسه هاي اندوخته دنيا را به كناري مي نهي و سپيد جامه مي شوي . . . !

نيك بنگر ، هاجر هنوز طواف مي كند ، طفلي در آغوش ، اشك ريزان و موي پريشان . او چرخيدن را آموخته است و حركتش چون ابري نمايان . او مي داند كدامين واژه را ترنّم كند ، ليك آيا تو نيز مي داني كه در طواف چه انديشه اي بر ذهن جاري سازي ؟ پس گام بردار كه لحظه اي ديگر براي بودن را نمي داني . . .

و من ، ايستاده در برابر كعبه ! لرزه براندام افتاده از ابهت اين خانه ، با چهار زاويه كشيده تا به آسمان ، به موازات چهار ستون نور ، نگاه به زير انداخته از شرم حضور در برابر يكتا پروردگار جهانيان و قلب از جاي كنده از شور و هيجان ! زانوانم تكيده از حجم اين ثانيه ها و ديدگانم غلتان از مروايدهاي زيبا و درخشان ! آري ، از من ايستاده در برابر يك عظمت چشم فرو مي بندم و هواي عنبر افشان پراكنده در پيرامون خويش را در ريه هاي به هم چسبيده از زخم زمان ، به جريان مي اندازم تا شايد اندكي از زشتي ها و پستي هاي درونم كاسته شود . . . !


80


گام بر مي دارم به سوي نقطه آغازين ، تن را زير سقف تنها مي گذارم و جان مي شوم . نيم نگاهي به سنگي سياه مي اندازم كه در كنارم جلوه گر است ؛ حجرالأسود ، جايگاه ابتدايي جنون ، قدمي ديگر ، بايد در سيل غرق و فنا شد . حجرالأسود ، سنگ آسماني ، دست خدا بر زمين ، پيمان نامه مخلوق و خالق ، بايد دست بلند كني ، به او بنگري و بر او سلام كني ، فرياد برآوري و از غير خدا بيزاري جويي كه اينجا وادي سرگشتگي است . همهمه اي است ، گروهي كتاب بر دست گرفته اند و دعايي زمزمه مي كنند و گروهي ديگر خواسته خويش بلند فرياد مي كنند ليك نمي دانم كسي آيا انديشه را به حضور فراخوانده براي پيدايش يك توفان !

درونم غوغايي است ، چقدر بي خود بودن زيباست . رها شدن در توفان خانمان برانداز رؤيايي است . آشفتگي واژه اي برازنده اين دل بي تاب و خراب شده .

آري ، درونم فرياد است . خروش برخويشتن . لبانم تكاني نمي خورد و بارقه هاي انديشه ام آرام آرام زبانه مي كشد ، ليك برونم در سكوت فرومانده . . . ! هيچ نمي گويم و به پيش رويم چشم دوخته ام ؛ همه يكسان با يك پوشش ، كفن . آه ! چه زيباست در اين تكّه جا هيچ كس را نشناسي تا شرم از دوستان . . . فرياد حنجره سوزت را وادار به سكوت مساز و گره هاي پيچ خورده درونت به آسمان باز شود . اي كاش ، آنان كه برگرد اين خانه مي چرخيدند ،


81


لحظه اي در سكوت فرو مي رفتند تاصداي گام هاي توفان را بشنوند و جان در اين گردباد رها كنند تا به بيكران كوچ نمايند . . .

دل را بگذار تا دلستان معشوق را درك كني . . .

نيك بنگر ، نرسيده به خانه هاجر ، فردي آشنا ايستاده و فرياد مي كشد : نزديك شو و سيماي نوراني اش را نظري بينداز . او بر اين بلندي سخن از چه ميراند ؟ گوش فرا دِه ، آيا او را مي شناسي ؟ اي مردم ، به سوي خانه خدا بياييد كه او اين مكان را براي شما امن ساخته . . . ! هنوز او رابه ياد نياورده اي ؟ ! به جا پاي او خيره شو كه بر سنگ حك شده است و يا به تبرش كه كنارش نهاده است ؛ او ابراهيم است . فرستاده خدا براي هدايت تو . فريادش را در دالان هاي وجودي ات زنده بدار كه گفتار او تا آ خرين ثانيه ها جاودان خواهد ماند . بشتاب و به نداي او پاسخ ده كه درنگ فرصت ها را خاكستر مي كند و اميدها را نا اميد . او را به ياد مي آوري كه چگونه بت هاي پرداخته ذهن بشري را يك به يك با تبر رسالت خويش فرو انداخت تا تو اي آميخته در منجلاب ! از غير پرستي دست برداري و تنها در برابر ايزد منّان سر بر خاك نهي ! پس تو نيز تبر از كمر باز كن و بر ابراهيم اقتدا كن ، بت هاي تراشيده از آرزوها و دنيا پرستي ها را بشكن و رها شو . آزاد شو از قيد بندگي و چون هاجر جاودان در كنار خانه دوست مسكن گزين ! دل را بگذار تا دلستان معشوق را درك كني . . . !


82


اكنون از طواف خارج شو و نماز بگزار . . .

هفت بار بر گرد يك نقطه چرخيدي . از خود برون شدي و آهنگ حج كردي حجرالأسود را نيم نگاهي انداختي و توفان گمگشتگي را در ميانه راه باور ساختي ، غرق شدي و از خويشتن فاصله گرفتي . تبر بر دوش كشيدي و ريشه هاي دگر انديشي و بدنگري را خشكاندي . از كنار خانه هاجر گذشتي و بر بلنداي مقامش درود فرستادي . . . !

آري ، اكنون كه دانستي بر بيراهه ها گام نهادي و بيغوله راه ها را راه پنداشتي ، اين زمان ، كه خروشيدن بر نفس را آموختي و ذوب شدن در ديگران و مردم شدن را حس كردي ، از طواف خارج شو و نماز بگزار . . . و آنگاه كه نماز به پايان بردي ، قياس كن خويش را و تفاوت را بسنج ، تا چه اندازه ديگر به خود نمي انديشي و مردم در نظرت جلوه گرند ؟ چه مقدار حضور خدا را در تكه هاي وجودي ات حس مي كني ؟ نيك بينديش و پاسخ خويش را بر سنگفرش پوشيده اين صحن حك كن . . .

همچنان در آغاز راه . . . !

چون نمازگزاردي ، بايد بلند شوي براي ادامه راه ، كه تو تنها نام بيابان سرگشتگي را در وجودت طنين انداز ساختي و چشم بر سوزاني و تنهايي آن ندوخته اي كه اين بيابان را بايد يكّه به پايان


83


بري . پس از همگان جدا شو و بر شن هاي روان اين باديه گام بگذار كه هنوز ابتداي حركت است . . . !

يك مأموريت ، يك خواب و غوغايي در گيتي . باز هم رؤياي هاجر وژرف انديشي چون ابراهيم در بياباني سوزان . بايد زن و فرزند را رها كرد ، به روزنه اي از اميد در وادي كه مي داند جز مرگ هيچ در كمين آنان نيست ، ليك چاره اي جز انجام در خويش نمي بيند و بايد به آنچه فرمان داده شده ، ايمان آورد و يقين از لطف پروردگار در وجودش موج زند ! و تو اي انسان . اي گريخته از اصل خويش . اي نشسته بر مسند خودكامگي ها ! آگاه باش كه اينجا وادي سرگشتگي است . . .

اكنون نيك زماني است كه به خود بينديشي

صداي زوزه باد وجودت را در ترس فرو برده و واهمه از مرگ لايه هاي هراس را در ذهنت انباشته است ، ليك بايد آغاز كني ! پس قدم از قدم دور ساز و در اين صحراي جان گير و طاقت فرسا گامي بردار . موي ها ژوليده و ابروان از نگاه خورشيد در هم فرو رفته ، لبان ز خشكي تركيده و پاي ها از سختي زمين تاول زده ، هنوز راه بسياري است . توشه اي براي اندوختن نداري و آنچه مي گويي بهانه اي بيش براي فرار از اين باديه نيست . بر پيرامونت بنگر ، تنها شده اي ، هيچ كس براي ياري تو جنبشي ندارد . تشنگي سراسر وجودت را خشكانده و نور آفتاب رگ هاي مغزت را


84


سوزانده است . ديدگانت از هجمه خورشيد تنگ شده اند و نگاهت از كم سويي بي رنگ ، حركت شن هاي روان و گام هايي كه در آنان فرو مي رود ، اكنون نيك زماني است كه به خود بينديشي ؛ به آنچه پيش فرستاده اي ! شايد ديگر اميدي براي ماندن نباشد و پاهاي از رمق افتاده ات ثانيه اي ديگر شكست را تجربه سازد .

آري ، به خويشتن خويش بنگر ، به جنگ ميان نفس و عشق ، زمزمه هاي نافرماني را مي شنوي ؟ آخر به كدامين عقل پاي در اين وادي نهاده اي ؟ واي چه رخدادي ! نمي داني چه كني ، ميان دو لشكر گير افتاده اي و اين تنها تو هستي اي فرزند آدم كه بايد تصميم بگيري سركش شوي يا تسليم . سر در دامان خويش گيري و به اميد قطره آبي راه را ادامه دهي و يا طغيان كني و گيتي را به سخره . . . !

بايد رفت ، امّا چگونه ؟

تو ، به فرمان خداي خويش گام در وادي سرگشتگي و آشفتگي نهاده اي . به اختيار خود آغاز كرده اي . مي دانستي كه جز نااميدي و سكوت ، شكست و رخوت ، شكوفه اي در اين بيابان نمي رويد . حال تو را چه شده است كه بر بازگشت اصرار ميورزي كه ديگر راهي جز رفتن نداري .

آري ، بايد رفت ، ليك چگونه رفتن مهم است . در اين درياي شناور تو كداميني ؟ همچون بسياري كه گرفتار امواج به هر سويي پرتاب مي شوند و تن زخم برداشته خويش را بر صخره ها مي كوبند ،


85


اما نمي دانند چرا بايد رفت و يا چون اندكي كه بر خلاف جريان آب شنا مي كنند ، چون مقصد خويش را مي دانند و انتهاي مسير برايشان دل انگيز است نه هراس انگيز .

بايد رفت و اين باديه را پشت سر گذاشت ، ليك چگونه ؟ ! آيا مي خواهي تا پايان راه ، ميان خويش گرفتار باشي و ذهن را از خرده گيري هاي نفس پر سازي ؟ بر بيراهه ها گام نهي و تشنگي بيهوده كشي ؟ اعتقاد خويش به اعتراض هاي نفس بفروشي و فرمان خداي خويش برزمين نهي ؟ كمي به گذشته باز گرد ، تو هماني كه هفت بار از خود بيزاري جسته اي ، بي خود شدن را آموخته اي ، شيدايي را دريافته اي . حال تو را چه شده است كه در فرمان ايزد يكتا شك نموده اي ورگه هاي نااميدي را در درون باز جسته اي . مگر تو همان نيستي كه طواف به جاي آوردي و به شكرانه آن نمازگزاردي ؟ آنجا خود را كنار گذاشتن و در امواج خروشان غرقه گشتن را به چشم ديدي ؟ فهميدي كه در برابر عظمت خداوند پري رها در آسمان بيش نيستي ؟ كوچكي را حس كردي . مردم شدن را آموختي ، ليك اكنون وادي ديگري است و تو اي درمانده در افكار و اي تنيده در اوهام ! اكنون تنها شدن را بياموز . تسليم شدن در برابر اراده خداوند را تجربه كن و رفتن تنها به خاطر رضايت او را باور كن ! نيك بنگر رد پاي رهگذري برپشت اين صحرا بر جاي مانده . آن را خوب مي شناسي . كنار كعبه ديده اي و بر آن دست كشيده اي .

آري ، گام هاي ابراهيم چون راه بلدي در بيابان ، تو را به مقصد


86


راه مي آموزد و سختيِ راه را بر تو آسان مي كند ! پس شك به دل مينداز و ادامه دِه ، جا پاي ابراهيم بگذار و برو . . . گرچه زماني ديگر شايد در شك فرو روي !

خورشيد به ميانه راه خويش رسيده و بر بالاي سرِ تو نور افشاني مي كند . زيبايي بيابان به رنج و درد گرويده و در نگاه تو چيزي جز سختي نيست ، اما بيابان زيباست ، با عريانيِ خود ، تو را به بيكران سوق مي دهد و با شن هاي روانِ بي ارزش ، دنيا را در برابر چشمانت نمايش مي دهد . تو را به خود مي آورد و چهره درون را به تو نشان مي دهد .

پس چرا تشنه اي ؟ !

آري ! در بيابان ، خدا را زودتر مي يابي ! ليك تو اكنون تنها به سيراب شدن مي انديشي اما كدامين تشنگي ؟ اگر آب مي خواهي كه بر دوشت مي كشي ، پس چرا تشنه اي ؟ ! هدف و انگيزه تو براي آغاز ، پيدا كردن قطره اي آب نبود كه آن را برداشته اي بلكه تو آمده اي تا چشمه اي ديگر بيابي و از آن سيراب گردي ، ليك كدامين چشمه . . . ؟ !

ايستاده اي ، محصور در كوه ها ، در گودي زمين ، ميان يك دره ، چشمان خاك گرفته ات چه مي بيند كه چنين خيره شده اي ؟ آن سوتر ، آثاري از يك خانه ، سنگ هايي كه فرسايش زمان و فراموشي مردمان بر اطراف پراكنده است . آري ، اينجا خانه اي بوده است ،


87


يك آبادي ، پاهاي بي رمق شده ات جان تازه اي گرفته و شتابان به سوي آن مي دوي به اميد يافتن يك هم نوع ، اما آنجا كسي نيست ، حتي اثري از خانه اي ديگر .

اينجا كجاست ؟ اين خانه چقدر تنهاست ! همچون تو كه در اين باديه تنهايي ! برگردش مي چرخي شايد نشانه اي براي اميد بيابي ، اما هيچ نيست ، حتي سايه اي براي نشستن ! تشنگي امانت را بريده و صبرت لبريز شده است . تو را چه شده كه مي خواهي نابودي را بپذيري و رنج سفر فراموش سازي . خوب بنگر ، اينجا جاي آشنايي است . گويي اين مكان را ديده اي ، پس در انتظار يك اتفاق باش . . . !

سرابي بيش نبود !

آه ! اي خداي من ، آنجا يك چشمه است . برخيز كه آب يافته اي . در پي آن گام بردار . هروله كن . آنجا در دامنه كوه . آري ، تمام سختي ها را فراموش كن كه ديگر سيراب مي شوي و از سرگشتگي نجات مي يابي . چه لحظات باشكوهي ! آنجا كه قلم از توصيفش مي ماند ؛ چراكه احساس را آنگونه كه هست نمي توان به تصوير كشيد . تو را رها مي كنم به حال خود ، تا خوب بياشامي و رنج سفر از تن بشويي . بدن در پاكيزگي آن صفا دهي و چهره از زلالش جلا . . . !

نيك زماني است ثانيه هاي يافتن . . . ! اما نه ، خداي من ! سرابي بيش نبود ! تمام اميدت به نااميدي بدل شد و تو مانده اي با دنيايي


88


ازبغض در گلو . اين همه سختي براي پيدا كردن يك سراب ؟ ! نه ، نمي توان باور كرد كه خداوند تو را براي هيچ برانگيخته باشد .

اميدوار باش شايد چشمه همين نزديكي هاست . بايد تيزبين باشي چرا كه سراب حيله بيابان است . سر برگردان و اطراف را بنگر ، بوي آب را حس نمي كني ؟ حواس پنجگانه ات را يك رأي كن . براي يك هدف . آنسو تر چيست ؟ گويي چشمه اي است . از كوه سرازير شو و به آن سمت برو ، باز هم هروله كن بر خويش كه بر خداي خويش بدبين شدي . آري ، پاي آن دامنه چشمه اي جاري است . چه رنگ زيبايي دارد بي رنگي ! صداي جريانش جانت را زنده مي كند . چشم بسته اي و با فطرت خويش مي دوي ! هروله مي كني . اينجا ديگر آب را خواهي يافت و بر آستان خداي خود سر خواهي ساييد كه در اين باديه ، بي كسي و هراس تو را به ياد دارد و لحظه اي ديگر تا غرق شدن در حوض زندگي . . . ! اما نه ! خداي من ! باز هم سراب ! آه ، اي انسان ، چرا تشنه اي و زانوي غم در بغل گرفته اي . تو را با اراده آفريده ، پس با يك بار شكست نبايد درهاي نااميدي را به روي خويش گشود و خود را در چنگال نهيب ها و سرزنش هاي نفس اسير ساخت ! تو به فرمان خداي حكيم در اين وادي گام نهادي ، سرگشته گشتي و در ميان تندبادهاي برخاسته از آن گم شدي ، اما آمدي تا پاي دامنه اين دو كوه و چيزي جز سراب و بيهودگي نيافتي ، ليكن گمان مي كني اين پايان راه توست ؟ و چهره سوخته زگرماي صحرا را پاداشي نيست ؟ مي دانم


89


رگه هاي نااميدي به سيلاب بدل شده و تو را ديگر ياراي حركت نيست اما بايد به رحمت خداوند اميدوار بود . پس باز هم بر پاهاي فرتوت خود بلند شو و دو باره پيرامونت را موشكافانه در زير ذرّه بين نگاه خود جستجو كن ، شايد خواسته دل يافتي و كامروا گشتي .

مقابلت را بنگر ؛ چشمه اي كوچك . باز هم بر دامنه كوه ، كمي اين سوتر ، سرازير شو . هروله كن و بر انديشه هاي پوشالي ات و قمارگونه زندگي ات خروج كن .

آري ، هروله كن ! شايد تا رسيدن تو گرماي سوزان بيابان زودتر ز تو قطره هاي جريان چشمه را به سرقت برد . پس تا فرصت داري بشتاب و تمام تكّه هاي وجودي ات را به حركت فراخوان . از دامنه كوه بالا برو و پندارهاي واهي را به پايين بريز . يك دل شو و اميد نيمه جان را حياتي دوباره ببخش . باور كن كه نجات تو همين نزديكي هاست . پايان كار را به نيكي ياد كن . تلخي ها و ناكامي ها را به دست فراموشي بسپار و تندبادهاي شهوت و رخوت و غرور رابه دست خاموشي . بارقه هاي نور را بر دالان هاي تاريك وجودت بينداز تا آتش گيري و از ميان آن ققنوس را بيابي . آري ، ديگر قدمي تا زيبايي فاصله نيست . كمي از آن آب بردار و روشنايي چشم خويش گردان . كمي ديگر به لبان تشنه بيابان بريز تا رنگ آبادي به خود گيرد و سبزه اي در ميان خويش بروياند تا اگر روزي رهگذري از اين باديه گذشت ، سرپناهي براي آسايش بيابد . مي داني ؟ ! آدمي


90


آنگاه كه به خواسته دل خويش مي رسد ، خداي را شكر مي كند و سر به سجده مي سايد ، ليك آن زمان كه گرفتار مي شود ، همه جهان را مقصر در شكست و ناكامي خويش مي داند ، جز خويشتن ! اما آنگاه كه آدمي بندگي آموخت ، ديگر زشتي و زيبايي برايش معنايي نمي دهد و هر آنچه خالق جهان بخواهد ، همان زيباست و اين همان مقام تسليم است . واژه اي كه ابراهيم بر ساختار آن ، هاجر و اسماعيل را در اين صحراي سوزان تنها گذاشت و بازگشت و اگر كمي به ژرفاي اين هجرت بنگري ، در مي يابي كه چگونه حسادتِ ظريف ساره ، همسر ابراهيم ، حركت بشري را دچار تحوّل بنيادين در نوع نگرش و پرستش ساخت و افق هاي واقع گرايانه از حقيقت جهان بر چشم كوته بين انسان گشوده است و شايد اين رمز آن باشد كه چندي بعد طوافي ديگر خواهي كرد ، كه « طواف نساء » مي نامند ؛ چون تو ، اي انسان ، جنبش جديد خويش را مديون يك واژه هستي ، « حسادت يك زن ! » ؛ حسادتي كه در جهت اراده خداوند قرار گرفت و آخرين گام ، اما نه ، باز هم سرابي ديگر . . . !

سعي

غوطه در دنياي نااميدي . سرگشته در ديار بي نشان . هفت بار فاصله دو كوه را پيمودي . هروله كردي و جز سراب چيزي تو را نصيب نگشت . به ساختار گيتي بدبين شده اي . ميان خوف و رجا مانده اي . در جنگ دل و نفس بيچاره شده اي . ديگر نمي داني چرا


91


باور كني ؟ ! از خدا بريده اي ، گمان مي كني او تو را فراموش كرده و به كارهاي ديگر پرداخته است ! به كجا مي روي ؟

آري ، شايد پاي آن خانه فرسوده سايه اي باشد تا كمي بياسايي و اين رنج و نااميدي را به پستو براني ، ليك مگر مي شود ؟ ! هفت بار ميان دو كوه و هفت سراب بريك نقطه ؟ ! چرا ؟ بارقه هاي انديشه هم تو را يار نمي شوند . دلت مي خواهد فرياد كني و همه باورهاي خويش را به سخره بگيري . . . ! پشت به ديوار خانه و پاي دراز كرده ، در خود فرو رفته اي . افكار پاره پاره ، تو را لحظه اي رها نمي كند ، آخر اين همه راه براي چه ؟ اي كاش دراين وادي گام نمي نهادي . اما تو ، گوش به فرمان بوده اي . برخويشتن نهيب زن ، مگذار نااميدي تو را فرا گيرد ، كه تو برگزيده اي و اين مقام را به افكار بيهوده و پوشالي مفروش ، حتي اگر در همين باديه هلاك شوي . . . !

آه ، خداي من ! اينجا چه خبر است ؟ به آن سوي پاهاي خويش نظر بينداز ، آب جاري است ! باور كن سراب نيست . چشمه اي است جاري در پهناي كوير . . . !

لبخندي رضايت بخش بر لبانت جاري است . صداي آهنگين گام هاي آب تو را شيداي خود ساخته است و نااميدي و پوچ گرايي از درونت رنگ باخته . اكنون است كه در مي يابي آنچه نوشيدي چيزي جز آب معرفت و شناخت الهي نبوده و تو اي رميده در اين كوير ، در پيِ چشمه آگاهي بوده اي و تشنگي ات در پاي همين جا نهفته بوده است ، ايمان بياور به حضور خداوند ، همو كه در نااميدي


92


تو را سيراب ساخت و حقيقت را برايت به تصوير كشيد . اين زمان است كه در مي يابي حركتِ تو در بيابان سرگشتگي ، تنها براي يك كلام بود و آن شيدايي و فنا شدن در درياي سرشار عشق الهي و معرفت او است .

آري ، رگه هاي نااميدي و عصيان را در وجودت بخشكان و جوي هاي زيبايي و اميد را جاري ساز . چشم بگشا و زيبايي كوير را بنگر و جهان را آنگونه كه هست درياب ، در تسبيح و گردش در باره يك واژه ، خدا . . . ! كه {  اللهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ . . . } .

اكنون در برابرت هاجر نشسته است و فرزندي در آغوشش ! اين زن همه جا هست و تو با اقتدا بر او ، هفت بار صفا و مروه را دويدي ، ليك او به خاطر نجات كودك خويش و يافتن آب زندگاني و تو به خاطر نجات انديشه خويش و آب معرفت و آگاهي .

اينجا است كه مي فهمي چرا در ميان دو كوه جز سراب نيافتي !

آري ، تو در پيِ خدا بودي و حضور معبود را در ميان خواسته هاي بشرگونه خود مي جستي و تا آنگاه كه از دنيابيني و مادي گرايي دور نمي گشتي ، چشمه را در پناه خانه خدا ( كعبه ) نمي يافتي .

حال كه به خانه خدا تكيه داده اي و بر اراده ايزد منّان توكّل نموده اي و حقيقت را دريافته اي ، پس به پا خيز و بر عمارت آن بكوش . سنگ هاي پراكنده را نزديك بياور و در انتظار باش تا آن زمان كه ابراهيم گام در اين سرزمين نهد و فرمان خداي جاري شود .


93


ساختن دوباره كعبه ! اما اين بار به گونه اي ديگر . . . ! در ميان صفا و مروه از دنيا و دل بستن بر پيكره اش بيزار گشتي و بر مركب لطف الهي نشستي ، تنها او را باقي دانستي و موجودات را همه فاني ، از زمزم نوشيدي و شراب معرفت و آگاهي را جرعه جرعه در رگهاي وجودت جاري ساختي تا چنان مست و شيدا شوي كه ديگر هوشياري برايت تهي شود و عشق به خداوندگار تو را از پايبندي به دنيا و فريفتگي اش مصون دارد ؛ چراكه تو آموخته اي بندگي را در طواف و شيدايي را در سعي صفا و مروه كه : {  إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوْ اعْتَمَرَ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِ . . . } .

آري ، اين وادي ، صحنه تجلّي حضور پروردگار است كه چگونه مردمان را تنها به يك اشاره به جنبش و خروش عليه خويش فرا مي خواند و فريادهاي بيزاري از مشركين درون و برون را از حلقوم بندگان سر برهنه و پاي تاول زده خود بر آسمان سنگين مي سازد . آري ، اينجا سرزميني مقدس كه مكه مي نامندش . . .

تقصير

اكنون از لباس مرگ بيرون شو و زندگي را آنگونه كه شناختي به جريان انداز .

درپناه خداوند و براي او ، آنچه را بر خويش حرام كردي ، پاره كن و از زنجيرهاي هوس و آزار دل بركن . دير زماني است كه خود را فراموش كرده بودي . او را بردار و نگاه خويش به زندگي را به او


94


بياموز تا تكه هاي وجودي ات يك دل و يك رنگ ، خالق جهان را فرياد كند .

اكنون زماني است كه بايد تقصير كني ؛ تكه اي از مو و ناخن خويش جدا كني و از كفن به در آيي . دنيا طلبي و غيرپرستي را از خويش بركني و به سوي او به پرواز درآيي ، كه مو و ناخن ، مظاهر فريفتگي و زيبايي دنياست كه تو آن ها را از خود دور ساخته اي و به ملكوت رسيده اي !

نيك بنگر ، ديگر نمي تواني بدون او باشي ؛ چرا كه اكنون خداوند در تمام درزهاي زندگي ات حضور دارد و ثانيه هاي عمرت در محضر او سپري خواهد شد . چگونه مي تواني به ظاهربيني و سطحي نگري تن دهي كه تو در اين وادي ژرف انديشي و عمق گرايي را آموخته اي . چگونه مي شود لايه هاي پوسيده دنيا طلبي تو را شادمان سازد در حالي كه تو بوي گنديده اين منجلاب را حس كرده اي ؟

اي انسان فرهيخته ، اي كمال يافته در طواف و اي آرام گرفته در سعي صفا و مروه ، آيا سزاست كه به خويش مغرور شوي و طريق عصيان و راه هاي طغيان در پيش گيري ؟ چون تمرين مرگ كرده باشي و ساعتي لباس آخرت پوشيده ، هيهات ! كه تو از مرداب پستي برخاسته اي . برخويشتن وجود قيام كرده اي . از خودبيني و تك محوري بيرون آمده و مردم شدن و خدامحوري را باور كرده اي . از بيابان سرگشتگي به ديار شيدايي و آگاهي عبور نموده اي وبارقه هاي


95


عشق الهي را بر صحنه وجود انداخته اي تا آتش گيري و خاكستر گردي و از ميان آن ، ققنوس وار پركشي و به ابديت بپيوندي !

آري ، اكنون خود را از ديگران والاتر نمي شماري ؛ چرا كه يكدستي و يكرنگي را ديده اي . از اين پس دستگير بيچارگان خواهي شد ؛ چون مردم بودن را تجربه كرده اي . اكنون ، در اين گذر زمان ، كه چنين بينش و آگاهي را در دالان هاي وجودت باورداري ، تقصيركن و از لباس احرام به در آي ، ليك انديشه و تفكر خويش را بر باورهايي استوار ساز كه برايش رنج بسيار كشيده اي و به آساني به دست نياورده اي . آري ، به ريسمان خداوندي چنگ زن و از آن لحظه اي جدايي مخواه كه رستگاري در ميان نخلستان هاي مدينه غريب مانده ، به ديدارش برو و او را ياوري كن . . . !

مردم در اين صحرا ، در پي چه هستند ؟

تنيده در افكار و مانده در جلگه پندار ، به سويي مي روم ؛ جايي كه ريشه من در آنجاست . آغاز حركت نو بشر ؛ دياري كه آن را عرفات مي نامند ، سرزميني كه در ايام حج تمتّع غوغايي است ! مردم در اين صحرا در پي چه هستند ؟ آخر چرا اينجا ؟ انتهاي مسير و پايان حركت ، جايگاهي در افق پنهان و سرايي در برهوت سوزان . نمي دانم كدامين سر در پهنه اين دشت آرميده است كه چنين بندگان خدا را به سوي خويش مي كشد ، آن هم با گيوه هاي خود . . . !

و من ايستاده در برابر صحراي عرفات ؛ بياباني كه قطره آبي در


96


آن غنيمت است . اينجا تنها واژه اي كه بر زبان جاري است ، تشنگي است ، ليك من تشنه نيستم ، پس چرا مي گويند تشنگي ؟ اينجا از چه چيز سيراب خواهي گشت ؟ ديگر سرابي طنازي نمي كند و شن هاي روان بر پشته كوير بازي ، سكوتي دل انگيز برثانيه هاي آن حكمفرماست . هر كسي در گوشه اي خزيده و ذكري بر زبان دارد . نجوايي زيبا تك تك درزهاي زمان را پوشانده است . اينجا همه در خود گرفتارند و با يك وجود سخن مي گويند ؛ ايزد و پروردگار جهان . اسطوره اي ساخته اند . تاريخ را ورق مي زنم و گذشته اين ديار را مي نگرم . . . مي گويند : عرفات سرزميني است كه آدم و حوّا يكديگر را در اين وادي شناختند و در كنار يكديگر ساختارهاي بشري را پي ريزي ساختند ، ليك تمام بزرگي نام اين ديار نهفته در يك آشنايي است و چند گام زمان ايستادن براي همين جمله مانده در تاريخ است كه اگر چنين است ، آمدن سيل آدميان كاري بيهوده مي نمايد . ورقي ديگر مي زنم . مي گويد : جبرئيل در اين مكان حج را به ابراهيم آموخت و او را از سوي خداوند به آهنگ حج فرمان داد ، ليكن هنوز بلنداي نام عرفات برايم پنهان مانده است . تاريخ را در گوشه اي رها مي كنم و برشيدايي گام مي نهم . از مرز عقل مي گذرم و در جنون غوطه مي خورم . به خويش باز مي گردم . نگاهي به وسعت بيابان مي اندازم . حسي ملايم و آرام در وجودم مي جوشد و مرا در اختيار خويش برده و به يكباره فوران مي كند . جهان گويي بهم ريخته ، آسمان را به زمين دوخته اند . كوه ها از واهمه ، از هم


97


پاشيده شده ، تند بادهاي شديد صحرا را در برگرفته و خاشاك را به آسمان سپرده . خورشيد در پشت خاك هاي به سقف چسبيده پنهان شده است . آري ، صحرا در تاريكي فرو رفته . . . ! زمين زير پايم مي لرزد . آه ! اي خداي من ، عرفات را چه شده ؟ . . .

و ثانيه اي ديگر ، محشري برپا شد . گويي قيامت جاري است . آدميان از گور برخاسته ، از بلنداي حضور خداوند هراسان و از كرده خويش پشيمان اند . روي ها سياه و بدن ها عريان ، موي ها ژوليده ، بوي ها گنديده ، هركس به سويي مي گريزد اما همه راه ها بسته است ! از چه چيز مي گريزيد ؟ ! خنده اي مي كند و مي گويد : از خودم ! ياد نگرفته ام كه خود را فراموش كنم ؟ مي گويم : مگر چه شده ؟ بر سر مي زند و همچنان كه از من مي گريزد ، فرياد مي كند : مگر نمي داني قيامت برپا شده است . . . ؟ ! قيامت ! . . . ليك من نمرده ام . لحظه اي پيش در عرفات و اكنون در جايگاه عدل خداوند ! باورم نمي شود ، ليك من در محشرم ! نمي دانم چه كنم ؟ خويش را در كدامين قالب بگنجانم ، در ميان ذهن پريشان و به ندامت دچارشدگان و يا در ميان نيكان و رستگاران ! واي ، خداي من ! ديگر تاب ديدن ندارم و ياراي ادامه سخن . همه چيز به چرخش واداشته شده ، انگار در نقطه اي ساختار اين جهان فرو كشيده مي شود و من چون بسياري به درون كشيده مي شوم ، ديگر نمي توانم . . .

چشم مي گشايم ، هنوز در صحراي عرفات جا مانده ام . گويي مدهوش برزمين گرم اين بيابان رها شده بودم . هنوز نمي توانم باور


98


كنم لحظه اي پيش چه واژه اي را در برابر ديدگانم ترسيم كرده ام و يا درونم به كدام سوي نگريست كه چنين مرا آشفته و پريشان ساخت ، ليك هراس ذرّه ذرّه وجودم را در برگرفته و لرزه اي آرام شده ، سايه هاي خود را بر بدنم مي لغزاند . بر درختي تكيه مي زنم و آن را عصاي خويش مي گردانم ، براي بلند شدن ، به عرفات مي نگرم ، شايد قيامت در اين وادي جريان گيرد و شايد قيامت هم اكنون به پا شده و ديد كوته بين ما ياراي باور آن را ندارد و قدرت ترسيم چنين هنگامه اي عظيم ، تجلّي خداوند . . . !

رگه هاي انديشه ذهنم را به تلاطم وا مي دارد ، به تفكّر و چرايي ماندن ! در عرفات تنها بايد بماني ، بر زمين نشيني ، يك شبانه روز ، هشتمين اقامتگاه زمان تا غروب روز ديگر ، ايستايي براي چه ؟ توقف براي كدامين جريان ؟ لحظه اي بينديش . آري ، اينجا سرزمين شناخت است ليك نه شناخت آدم و حوّا ، بلكه آشنايي با خود ، همان كه در طواف كناري نهادي و او را بي تجربه با خود همراه ساختي را بايد بر ريگ هاي سوزان اين وادي برانگيزي و شتاب دهي براي آگاهي و كسب معرفت و شناخت . در سعي صفا و مروه چشمه جوشان معرفت و عشق الهي را يافتي و چند جرعه اي نوشيدي . حال آنچه را به درون فرو فرستادي را فراخوان و واژه هاي آن را درياب . بفهم و باور كن . آنچه را ذخيره ساختي آزاد كن تا ذهن فرو انديشت ، فراسوي نگر شود و يقين كند و اراده خود بازيابد . آري ، اينجا سرزمين شناخت است . در كناره اين وادي


99


بايد از خود به خدا رسيد . بايد اندكي صبر كرد . انديشيد و باز حركت را ادامه داد ، به كدامين سوي ؟ در جهت كعبه . . . ! و سكوت عرفات ، يعني آرامش براي شدن و ماندن . عروج كردن و پرواز را فرا گرفتن ! خوب گوش كن ، در پسِ پرده اين سكوت فريادي نهفته و تاريخ را به چالش كشانده است . اي انسان ! اي گمشده در دالان هاي تاريك ! به خود آي . خويشتن بازجوي . . . ! صحراي عرفات نيك ترين سرا براي فوران كردن است ؛ فوران از عشق ، شناخت و آگاهي و جاودان ساختن اين واژه ها در عمق وجودي خويش .

و اكنون كه در چرخش بندگي آموختي ، در سعي ميان صفا و مروه حضور خداي را در قالب وجود ساختي و در ميان ريگزارهاي صحراي عرفات به شناخت دست يافتي . بايد برخيزي ، براي گامي ديگر و پلّكاني بالاتر .

آري ، در وراي اين باديه ، وادي ديگري است ، براي جاري ساختن رگه هاي شناخت در وجود و در يك كلام شعور يافتن . آگاه ماندن و جاودان انديشيدن . جايي به نام مشعرالحرام . . . ! نفس تازه كن و چون خورشيد غروب كرد ، توشه ات را بردار و برو ، در يك خط و يك جهت ، به تك رو كه بايد شب را در مشعر بگذراني . . . !

شبِ كوير زيباست . درخشش نور در پاكي اين سراي ، روح آدمي را جلا مي دهد . تا مشعر راهي نيست . ذهن را از پندارهاي واهي رها كن تا آزاد بينديشي . قيدها را از پيش پاي ذهن خويش


100


بردار تا نيك دريابي و شعور پيدا كني و آگاهي و شناخت را به
كمال رساني . ديگر راهي تا آنجا نمانده است . . .

يادت هست كه در گوشه خيمه هاي برپا ، در بيابان نجوايي زيبا ترنّم مي كردي ؛ دعاي سراسر از عشق و دلبستگي به خدا ؛ دعاي عرفه را مي گويم ، كه چگونه خداشناسي را در برابرت تجسم مي سازد و خداباوري را در تمام صفحات زندگي ات نقش مي اندازد . چنين سرمايه اي نهفته در چند كاغذ نشان از قدرت بيان و نيك گماردن كلام در قالب يك دعاست كه بلند مرتبه بودن صاحب انديشه اش را در ذهن تداعي مي كند و او كسي نيست جز پاره تن پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، فرزند فاطمه ( عليها السلام ) حسين بن علي ( عليهما السلام ) . گوش تيز كن صداي او هنوز از عرفات مي آيد و ترنّم دلنشين كلام و نواي آهنگين پيام او ، خيال آدمي را به پرواز در ملكوت وا مي دارد . آري ، حسين ، همو كه حج را نيمه رها كرد و رفت ليك چرا ؟

اكنون كه چند گام بيش تا مشعرالحرام نمانده ، بينديش كه چرا او راه را به پايان نبرد و راهيِ وادي نينوا گشت ؟ اكنون نيك زماني است كه به اين واژه بينديشي . تاريخ را مرور كن . . .

آنگاه كه دين خدا در كينه بد مردمان و هوس بازان فرتوت گشته و شادابي خود را از دست داده بود .

آنگاه كه نام پيامبر رو به فراموشي مي رفت و بدعت ها و نوآوري هاي امويان ، ساختار دين را به ضدّ دين بدل ساخته و تخم كين و بدبيني سنت به اهل بيت مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) در ذهن مسلمين كاشته شده بود . يك نفر برخاست براي احياي دين جدش و جاري


101


ساختن امر به نيكي ها و نهي از زشتي ها در ميانِ رگ هاي امت به خواب رفته و پنجره هاي ذهن به روي بسته ، كه حسين آفتابي است كه بايد طلوع كند تا خانه تاريك مردم روشن شود و زندگي دوباره زيستن را بياموزد ، اما برداشتن نقاب كج انديشي به آساني ميسّر نمي شود و قهرماني مي خواهد و شير مرد بيشه .

حسين ( عليه السلام ) برگزيده خداست براين امر ، فنا براي بقاي در دين خدا . آري ، اين است رمز حركت حسين و يارانش به سوي نينوا و او آهنگ حج را به پايان نمي برد تا ذهن پرستش گر انسان در يابد كه حج بدون امام و رهبر ارزشي نخواهد داشت كه روح و باطن آن چنگ زدن به ريسمان الهي است ؛ يعني ولايت اهل بيت ( عليهم السلام ) .

آري ، زماني كه دين بي سرپرست و بي رهنما شود ، آنگاه كه رهبري به ناشايست تقسيم گردد ، حج مفهومي نخواهد داشت و حسين با رفتن خويش فرياد مي كند : « تا زماني كه امام خويش نشناخته ايد در پيِ كدامين شناخت و آگاهي وقت خويش بيهوده در ميان صحراهاي سوزان مي گذرانيد ؟ ! ، ، آگاه باشيد كه رهبر شما براي جاري ساختن فرمان الهي مي رود . »

آري ابتدا بايد هويت دين را محكم كرد و بدعت ها را از پيكره اش دور ساخت تا بتوان حج به پايان برد .



| شناسه مطلب: 78147