بخش 5

مشعر تهیه سلاح برای جنگ با شیطان کوچ به سوی منا اکنون باید قربانی کنی حلق ـ تقصیر طواف خانه قبرستان ابو طالب سحرگاهان گریخته است رسول ( صلّی الله علیه وآله ) غار حِرا در کوه نور خدایا ! در روزگار تنهایی رهایم مکن

مشعر

به مشعر رسيده اي ، كوله بارت را بر زمين بگذار ، نه براي آسودگي ، كه براي آشفتگي . در خمِ كمان اين صحراي كوچك ،


102


چند گام از زمان را بايد بماني . آشفته شوي در خود آنچه را شناختي در گوشه اي از خلوت خويش به آگاهي برساني . بايد پرورده شوي و انديشه هاي خام و شناخت پوستين خود را به كمال برساني و شعور پيدا كني . آگاهي را در ميان لايه هاي زندگي ات به امانت نهي و خودت را بيابي ؛ از روي آگاهي و شعور . جهان را از اين پس ، بايد به گونه اي ديگر اندازه بگيري و از خود به سوي خدا عروج كني . اراده قوي كني و گام هاي بلند برداري . بلند پروازي را به كناري نهي و حركت با بنيان شعور و آگاهي را آغاز كني .

آري ، در مشعر الحرام بايد اندكي بماني . لحظه اي در حركت خود وقفه ايجاد كني براي يافتن شعور ، بارور ساختن انديشه در قالب ذهن ، فراسو نگر شدن ، از فرو سوي و كاستي هاي طبيعت به آن سوي افق پندار گريختن و در پناه خرد از پروردگار آرامش يافتن .

در اين سرزمين ، قدم بزن و شكوه خرد و عقلانيت را تماشا كن ؛ عقلي كه بر پايه شناخت و آگاهي از هويت و واقعيت گيتي و خالق آن باشد . خردي كه از عشق الهي و جنون رستگاري ريشه گرفته باشد ، نه انديشه اي كه گرفتار در چنگال هاي بازي هاي كودكانه و وسوسه نفس باشد كه از اين عقل بايد عبور كرد و خرد و عقلانيت حقيقي را يافت ؛ در سايه سار خداوند ، خداوند حكيم و عليم .

نيك بنگر ، درونت رويايي شده . بارقه هاي عشق تو را برانگيخته و خرد ورزي و شعور آميزي وجودت را در آميخته


103


است . اي كاش مي توانستي ببيني كه چقدر زيبا شده اي . رنگ و بوي خدايي يافته اي . قدمي به جايگاه رفيع خود ، جانشين خداوند بر روي زمين ، نزديك شده اي . در مشعر سرگرداني را به پستويي راندي و شعور و آگاهي را به تمام ، به جا آوردي .

آري ، تو نيز مي تواني جانشين خدا در طبيعت باشي . ليك به اندازه ظرفيت وجودي ات . در پي چيزي نباش كه به خود بيافزايي كه تو در لايه هاي پنهان هويّت خود ، همه واژه ها براي رسيدن به نهايت رشد خويش را داري . تنها بايد همّت كني تا به دست بياوري .

تهيه سلاح براي جنگ با شيطان

در نيمه شب وادي مشعرالحرام كاري ديگر مانده كه بايد انجام دهي و آن برداشتن سنگريزه است براي نقش آفريني ديگر . چون خورشيد از جاي خويش برآمد در مي يابي كه اين سنگريزه هاي اندوخته در كوله ات را چه خواهي كرد . اكنون تنها بايد آن ها را روي هم انباشته ساخت براي روزي ديگر .

اكنون برخيز ، اي بر بلندا تكيه زده ! و صحرا را جستجو كن براي يافتن سنگريزه ها در زير نور مهتاب و در شب زيباي كوير ! آنگاه در انتظار باش تا زماني كه شب رنگ باخته و صبح زيباي اميد ، فرياد حضور خود را ير چشمان خواب نديده ات ، جاري سازد . باريكه هاي نور چشمانت را نوازش مي دهد و تو را به آغاز برگي ديگر از زندگي رهنمون مي شود . . .


104


كوچ به سوي منا

برخيز كه فرصت اندك است . لباس خاك آلود خويش را تكاني ده و حركت كن به سوي سرزميني در چند قدمي خود . در سيل مشتاقان گم شو ، اين بار نيز بايد با مردم باشي و در ميان آنان سالك شوي كه راه خدا از ميان خلق او مي گذرد . پياده برو تا لذّت عرق ريختن در باديه منا را بچشي . گام هايت را شمرده بردار تا هم كيش خويش را ميازاري . هميان خويش محكم بدار تا اندوخته ات در انبوه جمعيت ، ناپيدا نشود و از خود پرسيده اي چرا به منا مي روي ؟ مگر در آنجا چه خواهي كرد ؟ ! آنجا چه دست خواهي آورد ؟

ابراهيم ( عليه السلام ) را به ياد مي آوري آن زمان كه هاجر و جوان نورسته اش را در برابر چشمان خويش به تصوير مي كشيد ، كودكي كه سالياني پيش مي شناخت ، ليك آنچه دوش بر ذهن او گذشته بود دنيايي از تشويش و دلنگراني را در وجودش زنده مي ساخت . آري ، خليل نيز انسان است ، هر چند بلنداي وجودش چشم آدمي را خيره سازد ، ليك كدامين انسان ؟ گرفتار در زنجير هوس و وسوسه ؟ ! نمي توان باور كرد كه رسول خداوند انديشه براي چنين واژه هايي نگران سازد كه هويت وجودي اش از پليدي ها پاك گشته است . پس براي چه ذهن پريشان گشته ؟ او كه بت شكن تاريخ است . هواي نفس در وجودش راهي ندارد . ليك او پدر است . اكنون اين جوان به حمايت و پشتيباني ابراهيم نيازمند است ، كاري دشوار مي نمايد كه تنها اراده و فرمان خداوند او را مطمئن مي سازد و اميد به رحمت ،


105


سايه هاي هراس و تشويش را آرام از صفحه ذهن او پاك مي سازد .

ابراهيم گام هايش را آهسته بر خاك تفتيده بيابان مي نهد ، گويي در انتظار ندايي است كه او را باز دارد ، ليك او مأمور شده و ترديد و شك در وجودش راهي ندارد . در خود فرو رفته ، ردايش بر زمين كشيده مي شود . قطرات اشك بر محاسن گندمگونش جاري شده و چشم به آسمان دوخته و از درگاه باري تعالي براي خود طلب صبر مي كند و خداي خويش مي خواند ؛ زيرا تنها ياد اوست كه مي تواند در اين لحظات بحراني ، ياورش باشد و ايمانش را يقين بخشد اما ناگهان فريادي او را پريشان مي سازد :

ابراهيم ! كجا مي روي ؟ همسر و فرزند خود را به چه اميدي در اين ديار خشك و سوزان در پي خويش مي كشي ؟ گمان مي كني كه خدا تو را ياري خواهد كرد ؟

ابراهيم ! فرمان او فراموش كن و به سوي خانه بازگرد .

آري ، اين نداي ابليس است كه بر دامنه كوه ايستاده ، اما مگر برانگيخته خداوند را مي توان به وسوسه اي از مأموريت باز داشت ؟ و بلنداي ايمانش را به فريادي فرو ريخت . او ابراهيم است ! يگانه مردي كه بر بلند همّتي استوار و بر وجدان خويش بيدار ، خم مي شود و سنگي بر مي دارد و به سوي او پرتاب مي كند ، آميخته به نفرت و بيزاري خويش از ابليس . تا هفت بار او را از خويش مي راند و شرّش را به نيستي مي كشاند و تو اي آهنگ حج كرده ، بر ابراهيم اقتدا كن ، هفت سنگ بردار و شيطان را نشانه بگير ، با تمام وجود بر او نهيب زن و از خود بران ، ليك سنگ زدن يك نماد


106


است و تو بايد زندگي را بياموزي بدون حضور نفس و ابليس ، كه در منا تمرين مي كني چگونگيِ اين بيزاري جستن را و ذهن از بازي وسوسه رفتن . هفت بار بر زشتي ها ، پليدي ها و آنچه غير از ذات پاك خداوند است فرياد كني ، حنجره بسوزاني تا نيك رفتار شوي . آري ، پرتاب تو برخاسته از شناخت و شعوري است كه در عرفات و مشعرالحرام آموخته اي ، ريشه گرفته از طواف تو برگِرد كعبه و آموخته از سعي ميان صفا و مروه . پس به آنچه آموخته اي به كارزار در آي ، كه اينجا جنگ ميان دانايي است و ناداني . تقابل خِرد و جهل ، تمايز ميان آزاد انديشي و تحجّر گرايي . پس تلاش كن ، نيك نشانه گير تا ضربات تو كارساز باشد و تن شيطان را زخمي سازد .

آنگونه او را در مهلكه ميدان مجروح كن كه زخمش چركين شود و از اين چرك از پاي در آيد .

آري ، بايد ضربه اي كاري بر او فرود آري تا سرافراز از اين مبارزه بيرون آيي كه شايستگي همنشيني با ابراهيم را به دست آوري و در كنار مهرباني او ، در لطف الهي غرق شوي ، كه فنا شدن در محبّت خداوند بالاترين رستگاريِ يك بنده و برترين مقام يك عبد خواهد بود .

هيچ فكر كرده اي چرا سنگ ريزه ها را در مشعر بر چيدي و توشه خود آنجا پر ساختي ؟ اگر كمي بينديشي خواهي يافت كه اين سنگ ريزه ها رازهاي شعور و آگاهي اند كه از وادي مشعر بر مي چيني و چينه خويش مملوّ از اين خوان گسترده مي سازي تا فردا روز ، در صحراي منا با شعور باطني و هويتي راستين ، خشم و نفرت


107


خود را از ژرفاي وجود به سوي ابليس نشانه بگيري و تارهاي تنيده از شهوت و رخوت ، آزمندي و رياكاري و كج فهمي و بدانديشي را از پيكره تراشيده ات به دور اندازي تا اين بار كه به سوي سرزمين مقدس مكه وارد مي شوي و مي خواهي طواف كني ديگر خود برايت غريبه نباشد .

اكنون بايد قرباني كني

بر جاي منشين كه كاري ديگر در پيش است ، بايد قرباني كني ، يك حلال گوشت ؛ شتر ، گاو يا گوسفند را به زير تيغ بري و جان از آن بستاني . تو بايد موجودي را به قتلگاه هدايت كني ، جرعه اي آب و سپس خوني كه بر زمين منا ريخته مي شود واژه هاي نامأنوس جاري است ؛ كشتن ، خونريزي و قرباني . . .

باورت نمي شود ، پروردگار رؤوف تو فرمان بر قرباني داده ! ليك بايد بپذيري . ياد گرفته اي كه سطحي نگر نباشي و پوستين را مبنا مپنداري ؛ زيرا باور كرده اي كه اگر حج را از ديد عادي و سطحي بنگري ، كاري بيهوده خواهد نمود ، هفت بار چرخيدن برگِرد يك خانه . هفت بار ميان دو كوه هروله كردن . در صحراها سرگردان شدن . هفت مرتبه به سوي ديواري سنگ زدن و اكنون قرباني كردن . ليك انديشه تو از مادّي گري و الحادگري فاصله گرفته و ژرف انديشي و عمق گرايي را آموخته است . پس باز هم نيم نگاهي به درون بينداز و لايه هاي انباشته بر ساختار اين كلام را بشكاف ؛ چرا بايد قرباني كرد و چه چيز را ؟


108


شبي توفاني گِرد باد صحرا را در مي نوردد و جريان شن خاطره ها را مي پوشاند . سكوتي مرگبار بيابان را فراگرفته ، زوزه باد بر كوير حكمراني مي كند . ماه در پرده خاشاك فرو رفته ، نوري كم سو باديه كويرنشينان را روشن ساخته است ، ليك در خفاي شب پردامنه هاي مكه نوظهور ، دو تن به سويي مي روند ، در پي آن بر و برقِ برخاسته از كمر آن پير ، تو را به شك مي اندازد . نزديك مي شوي . . . آري ، او ابراهيم است و آن كه در كنار او ؟ وي بايد اسماعيل باشد ؛ همان كودك كه در سعي صفا و مروه شناختي اش ، چه بزرگ شده ، جواني رشيد گشته اشت . اكنون در نيمه هاي شب ، آن ها چه مي خواهند انجام دهند ؟ و دشنه در كمر نهفته پدر ، نشان از چيست ؟ جرقه اي در ذهنت ايجاد مي شود ؛ اين داستان را جايي شنيده اي ، در ميان ورق هاي فرسوده تاريخ اين حادثه را خوانده اي . آري ، خوب مي داني كه ابراهيم بر فرمان خداي خويش ، چنين مأموريت يافت . قرباني كردن ميوه دل خود براي رضايت خداوند و اين همان بلنداي تسليم اين دو بزرگمرد زندگي بشريت است در برابر ايزد منان . پاي نهادن بر علاقه پدري . ريختن خون نيك فرزند خويش ! واي چه كار سختي است ! آدمي به كدامين مقام يقين بايد دست يابد كه چنين راسخ ، دشوارترين فرمان را به اجرا در آورد . ابراهيم آماده است و اسماعيل تسليم قضا ، ليك خنجر تيزيِ خود را به فراموشي سپرده و ديگر نمي برد . . .

و تو ، اي گام نهاده بر جاي ابراهيم ! بايد قرباني كني آنچه را كه دوست مي داري ؛ براي خداي خويش . آزمايش سختي است


109


ريختن حيات دلبستگي ها اما در اين وادي بايد تسليم بودن را بياموزي . بي چون و چرا ، تنها براي رضايت خالق ، قرباني كن و خون وابستگي ها ، مقام ها و ثروت اندوخته ات را بريز و بي بنيادي كار دنيا را به نظاره نشين . بر اهل دنيا فرياد برآور كه هان ! تا به كي اسير پندارهاي سست و رفتارهاي زشت خويش به جلو مي رويد كه سر منزل مقصود جاي ديگري است ؟

هان ! مراقب باش ، آنگاه كه سر مي بري و ذبح مي كني ، نفست به سخن نيايد و ابليس به هيجانت نياورد . آرام باش و تنها به بزرگي كار خود بينديش ؛ بريدن از دنيا و رسيدن به مقام والا . تسليم رضاي خداوند بودن . شتاب كن ، نكند دلبستگي ها و فريفتگي دنيا تو را به رحم آورد ! شك نكن و در راه دوست آنچه زيبا مي پنداري انجام ده ، قرباني كن . . .

عرق بر جبين نشسته و خون بر چهره نقش بسته است . كار بزرگي انجام داده اي و از خاني سخت گذر كرده اي ، رها گشته اي و از قيد آنچه دلبسته بوده اي رسته اي . رگه هاي شرك نماي درونت را خون ريخته اي و در برابر يكتا پروردگار جهان سر تسليم فرود آورده اي . بندگي را به نيكي به جا آورده اي و غير گزيني را در زير خروارها ماسه صحرا مدفون ساخته اي . وجدانت آرام گشته و فطرتت به كمال رسيده . از حيوانيتت فاصله بسيار گرفته اي و تا آدميت ديگر راهي نيست . اكنون بايد مراقب باشي ، آنچه را كه اندوخته اي ، گذر زمان و وسوسه شيطان از هم نپاشد و هنگام ملاقات رب خويش بي توشه نماني .


110


حلق ـ تقصير

آخرين فريضه ، تراشيدن سر ، زيبايي دنيا را دور ريختن و زيبايي فطرت را بر انگيختن ، عريان شدن از خواست هاي دنيوي و تن پوش شدن به اخلاق اخروي .

ديگر چيزي از دنيا نبايد در وجودت باقي مانده باشد تا به آن فخر بورزي . موي خود را نيز بايد بتراشي ، آنچه را كه مايه زيبايي توست ، تا سبك بال و با دروني آرام و مطمئن به سوي خداي خويش بازگردي .

گوش فرا ده ، نوايي ملايم صحرا را فرا گرفته ؛ {  يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَي رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِي فِي عِبَادِي * وَادْخُلِي جَنَّتِي } . ( 1 )

آري ، اي انسانِ برخاسته از نطفه ، اكنون از نفس پست و لئيم ، به جايگاه يقين دست يافتي . راه هاي پليدي را بر خود بستي و از قيد بندگي غير خدا رستي . از غير او نااميد گشتي و بر او توكّل نمودي . حال كه آدميت را فرا گرفته اي و در سلوك به كمال رسيده اي ، به سوي خداي خويش بازگرد ، در حالي كه او از تو راضي است و تو نيز از نعمات او به رضايت دست يافته اي و در زمره بندگان او وارد شده اي . بالاترين مقام بندگي و در ميان نيكان و برگزيدگان به زيبايي و خوشي جاودان شو . . . !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . فجر : 30 ـ 27


111


طواف خانه

به مكه بازگرد ، با گام هايي استوار ، در مسير يار . به كعبه در آي ، نيك بنگر ، گويي همه چيز برايت تفاوت دارد ؛ نوع نگاه و بينش تو والا گشته است . اكنون كه طواف مي كني ، لذّتي ديگر خواهي برد ؛ چرا كه چرخيدن براي دانستن نيست ، براي فنا شدن است ، ذوب شدن در حلقه عشق خداوند . وقتي به چهار گوشه كعبه بنگري ، ستون هاي نور كشيده به آسمان را خواهي ديد ؛ آنجا كه به بيت المعمور منتهي مي شود . فرشتگان را خواهي يافت كه همچون تو بر گِرد آن خانه مي گردند . در ميان صفا و مروه حسّي ديگر داري . در پي چشمه هاي بيشتر خواهي بود تا آنقدر مست شوي كه بيداري برايت افسانه اي بيش نباشد .

آري ، اكنون كه به مسجدالحرام بازگشته اي ، صداي نجواي تسبيح را از همه جا مي شنوي . نواي دل انگيز ملكوت تا ابديت دامنه دار . همه چيز را در تسبيح او مي بيني و بي اختيار با تك تك ذرّه هاي وجودت هم نوا مي شوي و يك صدا او را مي خواني ؛ « پروردگار جهانيان ! غفّار الذنوب ! ستّار العيوب . . . »

تنها يك طواف باقي مانده ، طواف نساء ؛ گردشي به احترام يك زن ، همان هاجر ! و يا به پاسداشت حسادت ظريف و تحوّل برانگيز زني ديگر ؛ ساره ، همسر ابراهيم ( عليه السلام ) ! نمي داني ليك باور داري كه عظمتي در سايه هاي آن پنهان مانده ، اما هر چه باشد تو بايد طواف كني ، نماز بگزاري و از احرام بيرون آيي !

آهنگ حج به پايان رسيده ، ميهماني به انتها نزديك مي شود .


112


ديگر فرصت ماندن نيست و بايد نوشته خويش برداشت و رفت تا شايد باري ديگر توفيق يافتي كه به سوي اين سرزمين بشتابي ؛ پا برهنه ، سر عريان ، سينه چاك ، رنگ باخته ، شيدا و شيفته ، ليك مي دانم اگر روزي دوباره بيايي ، جنون وارتر صحرا را پشت سر خواهي گذاشت و شيداتر بر گِرد كعبه خواهي گشت ، آنچنان كه دل كندن از اين خانه عتيق برايت رنج آور خواهد بود . برخيز و برو ، سوي ديار خويش ، با كوله باري از انديشه و خرد ، عشق و شيدايي و در يك كلام بندگي . . .

شب شده و سياهي بر آسمان شهر چيره گشته است . بي هدف در كوچه هاي تنگ و باريك مكه مي روم . نمي دانم به كجا . گويي گام هايم به سويي مي رود در خم يك كوچه ، در برابر يك خانه ، چهره هايي نقاب كشيده ، آنها چه مي خواهند ؟ نزديك مي شوم . سخن از كشتن است ، چه كسي ؟ درِ خانه باز مي شود . آه ، خداي من ! محمد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) ، پيامبر خداوند . هر چه فرياد مي كنم فايده اي ندارد . هراس وجودم را فرا گرفته ، نكند اين دژخيم صفتان آسيبي بر پيامبر وارد آورند . نبيّ گرامي نيم نگاهي به من مي اندازد و لبخندي ملايم بر لبانش نقش مي بندد و از مقابل اتاق مي گذرد . آري ، آنان او را نمي بينند . انگار در برابر چشمانشان پرده اي كشيده شده و لحظه اي ديگر پيامبر در سياهي كوچه ها از ديده ها پنهان مي شود . . .

قبرستان ابو طالب

اي كاش مي توانستم در پي او بروم ، در پيچ و خم كوچه ها او را


113


گم كردم . بي اختيار به خانه پيامبر باز مي گردم و چهره هاي خشمگين همان پست فطرتان را مي بينم كه از خشم لب مي جوند و رو به علي كرده ، مي گويند ، محمد كجاست ؟ و سخنان متين او كه مي گويد : مگر او را به من سپرده ايد كه از من مي خواهيد ؟ ! نيشخندي بر لبانم جاري مي شود و بر جهالت اين قوم تأسف مي خورم و از كنار آن خانه مي گذرم و در تيرگي كوچه ها به سوي شهر مي روم . به قبرستاني رسيده ام ، گمان مي كنم همان قبرستان ابوطالب باشد ؛ مدفن انسان هايي شريف كه روزگاري قدومشان درميان كوچه هاي مكه دل هر رهگذري را به تپش وا مي داشت از عطر وجود اين پاكانِ نسل ابراهيم ، بزرگاني كه از دامن پاك آنان هويت پيامبر شكل گرفت ، پرورش يافت و فريادي شد بر بت پرستي و زشت پنداري و خروشي بر جهالت و ناداني اين مردم ، كه حتي معناي انسان بودن را نمي دانستند و در تاريكي حيوانيت و شهوت راني گرفتار مانده بودند .

آري ، اينجا قبرستان ابوطالب است ، . بويي دل انگيز فضا را پر ساخته است . اين قبرستان حرف هاي ناگفته بسياري در سينه نهان دارد .

سخن از پاك طينتاني است كه به جرم يكتاپرستي ، درزير شكنجه مشركان جان باخته و در زير تاريكي اين وادي پنهان مانده اند و يا نيك كرداراني چون عبد مناف ، عبد المطّلب ، ابوطالب و خديجه .

مكه خوب به ياد دارد زماني كه زخم زبان هاي مشركان بر وجود پيامبر مي ريخت ، تنها يك همدم او را آرامش مي داد ؛ شخصيتي بزرگ كه لباس انسان پوشيده بود ؛ خديجه ، آري ، خديجه ! تا آن زمان كه او بود ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) با هم نفسي هاي او آرام


114


مي گرفت و با پشتيباني هاي عموي خود بر پاي مي ايستاد ، ليك زماني كه دست تقدير اين دو را از او گرفت ، پيامبر تنها گشت و ديگر ياوري براي خود نمي يافت جز اندك ياران ، كه توان ايستادگي در برابر هجمه بد سرشتان را در آنان نمي ديد و براي همين به فرمان خداوند ، رو سوي مدينه كرد ، شهري كه بلنداي وجودي اش را شناخته بود و در انتظار او به سر مي برد .

گوشه اي مي خزم و در سكوت كشيده در قبرستان فرو مي روم ، شايد در اين تنهايي ، نجوايي از آن نيكان را به گوش من برساند . سر بر ديوار گِلي پشت سرِ خويش مي نهم و چشم فرو مي بندم و به خود و جايگاهي كه روزي خواهم رفت مي انديشم . اكنون كه مرگ را تجربه كرده ام ، نيك تر ساختار هويتي آن را مي فهمم و با كمي انديشه مي توانم درزهاي پنهان مانده از آن را بشكافم . پس سر در جيب مراقبت فرو مي برم و نيمه جان ره سلوك در پيش مي گيرم ، در جوار قبرستان ابوطالب . . .

سحرگاهان گريخته است

گرماي نور خورشيد بيدارم مي كند . دير زماني است كه از سپيده دم گذشته است ، برمي خيزم و به درون شهر مي آيم ، زمزمه هاي پراكنده همه جا را فرا گرفته ، بزرگان شهر آشفته در پي اسب مي چرخند ، گويي سفري در پيش است . يكي مي گويد : سحر گريخته است ، زودتر براسب ها زين ببنديد كه تا دور نشده ، بايد او را پيدا كرد . . .


115


التهاب در درونم زبانه مي كشد ، من نيز پي آنان مي دوم شايد اثري از پيامبر خويش يافتم . نمي دانند چه مي كنند ، هرجا مي روند اثري از او يافت نمي شود تا اين كه يكي فرياد مي كند : يافتم ، اين جاي پاي شتران آن دو است ! آن دو ! ليك رسول خدا تنها رفت . با شتاب مي روم تا سر انجام كار را دريابم ، همه در برابر كوهي ايستاده اند . رد پاي شتران ديگر پيدا نيست ؛ يكي مي گويد : آنان بر فراز اين كوه رفته اند و با انگشت خويش به غاري در بالاي كوه اشاره مي كند و ادامه مي دهد : شايد آنجا ؟ ليك بر دهانه غار عنكبوتي تار تنيده و پيامبر و همراهش درون نشسته اند . جاري شدن قدرت خداوند را در برابرم مي بينم كه چگونه عنكبوتي را فرمان داده براي حفاظت جان پيامبر خويش ، بر دهانه غار سفره دام بگستراند و چشم ظاهر بين اين نادان مردمان را به فراسوي تارها سوق ندهد .

آري ، بر دامنه غار ثور ، هجرت پيامبر اسلام جان مي گيرد . نمي دانم نبيّ مكرم به چه مي انديشيده ، ليك مي دانم او آنقدر ضميري روشن و مطمئن داشته كه جز به مأموريت خود فكر نكرده و در آن هنگام تلاش خود را بر آرام نگاه داشتن همراه خويش ، به كار برده است . . .

رسول ( صلّي الله عليه وآله ) ، روزي به سوي تو خواهد آمد

مكه ! تو آن روزها لياقت حضور فرستاده خدا و حجت او بر زمين را در ميان كوچه هاي خويش نداشتي . بر سر او خاكستر


116


ريختي و رسالتش را به سخره گرفتي . بر جهالت راندي و روشن گري كلام او را باور نكردي . بر ياران او سخت گرفتي و تن رنجورشان را بر ريگزارهاي داغ كشاندي . با دشمنان او هم پيمان گشتي و قصد ريختن خون او كردي ، ليك ندانستي آنگاه كه خداوند بخواهد از پيامبر خويش مراقبت كند ، هيچ گزندي بر بلنداي وجودي او نخواهد نشست و او استوار قامت روزي به سوي تو اي مكه ، خواهد آمد و كوچه هاي غم گرفته و ديوارهاي چرك نشسته ات را فتح خواهد كرد .

آري ، تو آنقدر بر او سخت گرفتي كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را چاره اي جز ترك ديار براي بسط انديشه و گفتار از وحي الهام گرفته خويش نمي ديد و در خفاي شب ، آنگاه كه تو در خواب غوطهور بودي . رحل اقامت از دوش تو برداشت و بر مدينه افكند و . . .

هجرت آغاز نمود و من اشك ريزان رفتن او را مي نگرم . . .

چون كمي از من دور شدند ، پيامبر لحظه اي ايستاد و مرا نگريست . دويدم و خويش را بر پاي او آويزان ساختم ، دستي بر سرم كشيد و فرمود : اگر مي خواهي تو را فراموش نسازيم ، ما را بسيار ياد كن ! اكنون به مكه بازگرد و آخرين گفتار را نيز بر زبان قلم جاري ساز . . . !

غار حِرا در كوه نور

به آن سوي مكه مي روم و چشم به كوهي كه در برابرم خود نمايي مي كند ، دوخته ام در بيرون از شهر ، در راستاي مسجدالحرام ،


117


بلندترين قلّه ، آنجا كه جبل النور مي نامند ، در پاي دامنه آن ايستاده ام . گردن بالا مي كشم تا قلّه را به تصوير كشم . با اشتياق فراوان بالا مي روم ، بدون لحظه اي درنگ ، و سختي بالا رفتن از كوه برايم آسان مي نمايد . تنها به جلو مي نگرم و به پيامبر درود مي فرستم كه چه جايگاه دنج و زيبايي را براي پرستش برگزيده و دور از هياهو و ناداني مردم و پاي كشيده از فساد و زشتي جاري در شهر ، پاهاي وجودي خويش به اينجا كشانده تا در سكوت آرام بخش آن ، تنها به ياد پروردگار باشد و دل به سوي او پرواز دهد .

چند گام ديگر تا قلّه كوه نمانده و لحظه اي بعد در برابر عبادتگاه محمد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) خواهم ايستاد . از شكاف بالاي كوه مي گذرم و خود را به بالاترين نقطه ، قله كوه مي رسانم ؛ همان جا كه غار حِرا در خلوت نشسته است . اتاقكي كوچك كه تنها يك نفر مي تواند در آن بايستد . به چنين جايگاهي خويش را در تاريخ مي رساند كه آن را غار مي گويند . كمال يك شكاف در كوه و شخصي كه در آن به نماز مي ايستد و در برابر خداي خود به سجده مي افتد .

آري ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، پاك ترين بنده خدا در اين تنهايي به عروج مي انديشد و باورهاي فكريِ خويش را به بالا مي كشاند . به هستي و چگونگي اش ، به پستي و فرورفتگي اش و به ساختار و پيكره گيتي فكر مي كند .

او مي داند و باور دارد كه تنها يك خدا بر اريكه هستي حكم مي راند و فرمان اوست كه همه جا را فرا گرفته و قدرتي كه جهان را


118


در برابرش به كرنش وا داشته است . او خويش را در مقابل خدايي به سجده مي اندازد كه سزاوار پرستش است و خدايي ، تنها او را سزاست .

و آن شب ، كوه رنگي ديگر داشت . گويا حادثه اي در راه است و عظمتي در اين شب بر اين كوه فرود خواهد آمد . جبل النور رنگ باخته ، و با زمزمه هاي همراه خود همنوا گشته است ، ليك مي داند در گذري ديگر از ثانيه اي اتفاقي رخ خواهد داد و در يك لحظه نزول آيت خدا بر قلب يك بنده ، كوه از بزرگيِ قرآن ، هر آن است كه از هم پاشيده شود و در گوشه اي از حِرا ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) با نزول وحي و از هيبت جبرئيل به واهمه افتاده ، ليك او اين بنده برگزيده خدا را آرام مي كند و او را ندا مي دهد : {  اقْرَأْ بِسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ } . ( 1 )

از دامان كوه سرازير مي شوم ، ديگر فرصتي براي ماندن نيست و بايد به كوچ انديشيد . بر كناره غار ، نام خويش مي نگارم تا شايد نام من در زمره امت پيامبر جاي گيرد و دل در پشت همان دريچه رو به سوي كعبه مي نهم تا هميشه از زاويه غار حِرا از ميان پنجره باز شده به سوي مسجد الحرام ، كعبه را به تصوير كشم و بلندايش را بر جان تسليم سازم . . . !

و من ايستاده در برابر بلنداي كعبه ، ليك اين بار براي آخرين ديدار . ثانيه ها رو به پايان است و شايد كه آخرين ديدار باشد .

از چهره متين و استوار اين خانه ، نمي دانم در اين پايان چه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . علق : 1


119


بگويم و قلم چگونه بر اريكه سخن برانم كه مرا ياراي جدايي نيست ، ليك چاره اي ديگر برايم نخواهد بود و بايد كوله خويش بردارم و راه بازگشت پيش گيرم . لحظه اي چشم از كعبه بر نداشتم ، گويي نگاهم به آن دوخته شده و مرا ياراي دل كندن نيست . هفت بار بر گِرد اين خانه چرخيدن ، غوطهور شدن در درياي محبّت الهي ، فنا شدن را آموختم . در ميانه راه ، از خود گذشتم و مردم شدم . از ميان خلق خدا ، به وجود او رسيدم . معناي بندگي را يافتم گرچه بر پيكره اش چنگ نزدم . يكسان بودن مخلوقات خداوند را به چشم ديدم و برتري را كه جز به تقوا و دانش نيست . يكرنگي را تجربه نمودم ، لباس مرگ به تن كرده و قيامت خويش به پا كردم . پروانه وار بر گِرد شمع وجودي هستي گشتن و بال سوزاندن و خاكستر شدن را همه زيبايي دانستم و بر چزخش خويش افزودم ، در گردش خود هوس و آلودگي را به دور ريختم و عشق را در نهايت زيبايي چشيدم . دستگيري از بندگان او را واژه به واژه براي خويش معنا كردم و در يك كلام آنچه ديدم ، برايم بسيار سنگين مي نمود و هر آن بود كه از هيبت و بزرگي آن ها قالب تهي كنم .

ليك مي دانم در برهه اي از زمان و در كوچكترين حركت ثانيه ها ، من جايي رفتم كه قلم از به تصوير كشيدن آن ناتوان است و چاره اي جز سكوت براي خود نمي بيند و اكنون گيوه هاي خويش پوشيده و كوله بر دوش آويخته ، اشك ريزان و حنجره سوخته ، دل باخته و چهره از سوگ غمين ساخته و چاره اي جز رفتن برايم نمانده . نمي دانم در اين ميهماني كه او مرا به سوي خويش فرا


120


خواند ، تا به كجا نزديك شدم و آيا اگر روزي هم پيله هاي من چشم به وجودم گشودند ، چه خواهند گفت ؟

ليك مي دانم هر چند كوچه هاي بسياري تا مقصود ، كه لقاي پروردگار است ، مانده و اسب همّت براي تاختن به سوي او بايد زين كرد اما من خويشتن وجودي خويش را در مسير عشق و محبّت او قرار داده ام تا روزي كه خون خويش را در راه او بر زمين تفتيده وادي دلدادگي و شيدايي ريزم و خود را براي او ، خالق گيتي و آفريدگار جهان ، قرباني سازم و به ژرفاي كلام ، حاجي شوم . . .

خدايا ! در روزگار تنهايي رهايم مكن

خدايا ! اي دستگير بيچارگان و اي پناه گم گشتگان ، در اين سراي ظلمت و تاريكي ، اگر نيم نگاهي از تو نباشد ، به كدامين سوي خواهم رفت و در كدام تِيَه سرگرداني به بيراهه گام خواهم گذاشت ؟ ! پس تو مرا ياور باش و در بي پناهي پناه !

خدايا ! اي مهربان بر جان بندگان ، تو خود مي داني كه من در مسيرت گام نهادم و لحظه اي ذهن به غير آنچه مأموريت داشتم و تو مرا فراخوانده بودي ، انديشه نكردم .

پس مرا در روزگار تنهايي رها مكن و عشق خويش را چنان در وجودم ريشه دوان كه هيچ تند بادي آن را گزندي نرساند . . .


| شناسه مطلب: 78148