بخش 8

چه زود گذشت...! کوچ به سوی مشعر یا مزدلفه به سوی منا، سرزمین آرزوها رمی جمره عقبه


126


چه زود گذشت...!

بيماران عرفات، به خلاف مكه و مدينه، از ملّيت خاص نبودند. همه مي آمدند؛ ايراني و غير ايراني. از سوريه، مصر، اردن، موريتاني، چاد، لبنان و... و دوستان و همكاران همه با هم مريض مي ديدند. آن ها كه كشيكشان تمام هم شده بود هم همچنان مشغول كار بودند، تا اين كه ساعت 5/6 ـ 6 بعد از ظهر شد و دكتر معادي، مسؤول گروه ما آمد و گفت كم كم آماده شويد تا به سوي مشعر حركت كنيم. در آن شلوغي و ازدحام، پرسيدم: بيماران را چه كنيم؟ گفت: كساني كه سفر اوّل هستند حركت مي كنند و سفر دوّمي ها مي مانند تا بقيه حجاج هم حركت داده شوند.

مانده بودم كه از وقوف در عرفات، كه از ظهر بود تا غروب آفتاب، آيا چيزي درك كرده ام و اين وقوف در سرزميني كه بايد در آن به شناخت برسم يا كسي را در آن بشناسم چه زود گذشت و.... هاج و واج مانده بودم! هم بيمار مي ديدم هم فكر مي كردم كه بالاخره چه شد؟! هم مضطرب از اين كه در اين صحراي محشر، از گروهم جا نمانم... كه دكتر معادي باز آمد و گفت: پس چرا ايستاده ايد؟! سفر اوّلي ها حركت كنند و من بي درنگ درمانگاه را ترك كردم...

ساعت نزديك هفت است. خواهرها را حركت داده اند تا در نزديكي مرز عرفات ـ مشعر توقف كنند و پس از اذان، از محدوده



127


عرفات خارج شوند و برادرها وضو ساختند و آماده شدند تا پس از اذان مغرب، همين جا (در سرزمين عرفات) نماز مغرب را بخوانند و سپس راهيِ مشعر شوند!

كوچ به سوي مشعر يا مزدلفه

نماز مغرب به جماعت برگزار شد و وقتي نماز تمام شد، بلا فاصله حركت به سمت اتوبوس هايي كه نمي دانستيم كجاست آغاز گرديد. اتوبوس ها يك شكل بودند. حاجي ها هم يك شكل. سر از محل و مكان هم در نياورده بوديم كه بدانيم اگر گم شديم كجا برويم و البته چون جمعيت همه به يك سو مي رفتند اگر گم مي شديم لااقل مي دانستيم كه ما هم بايد به همان سو كه همه مي روند برويم.

در هر حال، به همان جانب كه هيأت پزشكي حركت كرد و تابلويي كوچك آن را تا حدودي از جمعيت ديگر مشخص مي نمود، حركت كرديم و رفتيم و رفتيم تا در ميان راه به اتوبوسي سوار شديم. همه از حس و حال افتاده و بي رمق و البته خوشحال از اين كه گم نشده ايم!

يك ساعت و شايد كمي بيشتر طول كشيد تا اتوبوس حركت كند و علّت توقف، ازدحام ناشي از هجوم دو ميليون حاجي حركت كرده به سمت مشعر بود! و حركت، بسيار آهسته و آرام امكان پذير شد؛ آنقدر كه فاصله سه ـ چهار كيلومتري عرفات تا مشعر بيش از


128


دو ساعت زمان گرفت. شام را داخل اتوبوس خورديم.

مشعر، يا مُزدَلفه(1) جايي است قبل از وادي مُحَسّـِر، كه خود جزئي از مشعر است و از آن به بعد، حد منا آغاز مي شود و حاجي از اذان صبحِ روزِ بعد، از عرفه، يعني روز عيد قربان تا طلوع آفتاب را بايد در مشعر وقوف كند و قبل از طلوع آفتاب نبايد پا به محدوده منا بگذارد.

آخرين حد عرفات را با تابلوهايي بزرگ مشخص كرده بودند. از آن جا به بعد تا اين جا، هر چه جلوتر مي آييم، رشته كوه هاي اطراف، به هم نزديكتر و راه عرفات به سوي مشعر و منا باريكتر مي شود و بدين سبب مُزْدَلفه اش گويند و البته حدّ ابتدايي را همانجا گفتند كه صحراي عرفه تمام شده است و از عده اي ديگر پرسيدم ندانستند كه دقيقاً كجاست. اما قدر مسلم حد انتهايي اش همان وادي مُحَسّـِر است كه نبايد از آن تا قبل از طلوع آفتاب پا پيشتر گذاشت.

در مشعر اطراق كرديم. تا آغاز زمان وقوف، ساعاتي باقي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مُزْدَلِفه؛ (به ضمّ اول، سكون دوم، فتح دال و كسر لام)، درباره وجه تسميه اين كلمه اختلاف است. به نظر برخي، از ازدلاف و به معناي اجتماع است و به قولي، ازدلاف به معناي نزديك شدن مي باشد. گروهي گفته اند: چون حاجيان بعد از كوچيدن (از مشعرالحرام) در مِنا اجتماع مي كنند و برخي گفته اند: چون حاجيان در مزدلفه اجتماع مي كنند، آن را به اين نام خوانده اند. مزدلفه، يكي از مشعرها است و مردم در شب دهم ذي حجه از عرفه به طرف آن حركت مي كنند.


129


است و فرصتي براي استراحت و البته جمع كردن سنگ براي رَمْيِ
جَمَرات در فردا و پس فردا و روز سوم. وسايل را يك جا كنار يكديگر گذاشتيم و با تعدادي از همسفرها، جانب كوه گرفتيم و بر فراز آن رفتيم به نيت جمع كردن سنگ، و سنگ البته به اَشكالي كه سفارش شده، چندان هم دست يافتني نيست و ساعتي جستجو كرديم و دست ها به خار خليديم تا اين كه جمع شد. 49 تا لازم بود و شايد همين مقدار براي احتياط و ذخيره! و برگشتيم كنار وسايل و خستگي حالي براي دعا و قرائت قرآن باقي نگذاشته بود.

تكه اي پارچه از لباس احرام يدكي پهن كردم و به نيت چرت شامگاهي! دراز كشيدم. دو ـ سه ساعتي در وادي بين خواب و بيداري و سپس احساس كردم خستگي، مختصري از تن خارج شده، برخاستم و مشغول به قرائت قرآن شدم و سپس دعا... تا ساعت وقوف، و نيت وقوف در مشعر و نماز صبح و ادامه دعا و قرآن تا اين كه كم كم آماده حركت شديم...

به سوي منا، سرزمين آرزوها(1)

براي حركت به جانب منا و البته آرام آرام، و چشم به كوه هاي جانب مشرق براي رؤيت ستيغ آفتاب بر بلنداي كوه، كه طلوع

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مِنا ؛ يكي از مشاعر حج و نزديك ترين مشعر به مكه است. حاجيان روز عيد قربان به مِنا مي آيند و روزهاي يازدهم، دوازدهم و سيزدهم را در آنجا مي مانند.


130


آفتاب جواز حركت بود.

در رؤيت آفتاب اختلاف نظر بهوجود آمد. گروهي به ساعت اعتماد داشتند و عده اي به چشم خويش و البته عده اي نيز نه به ساعت و نه به چشم خويش و نمي خواستند روزه شك دار بگيرند و با خيال راحت نشسته بودند تا يقين حاصل شود كه آفتاب دميده و گذار از وادي مُحَسّـِر مجاز است و بر همين سبيل بود كه عده اي نشسته بودند و عده اي مي رفتند و از آن ها كه نشسته بودند، عده اي مي گفتند برويم و عده اي مي گفتند هنوز گاه رفتن نرسيده و از آن ها كه در حال رفتن بودند، عده اي به ترديد پيوسته بودند و نگران از اين كه نكند زود راه افتاده باشيم!

گروه ما نيز كم كم بر تعدادِ يقين يافتگانِ از طلوعِ خورشيد پيوستند؛ چندانكه بر نشستگان فزوني يافتيم و بالاخره حركت كرديم براي گذشتن از حدّ آخر مشعر، كه هنوز اندكي باقي مانده بود.

رفتيم و اين بار پياده و كم كم به تابلوهايي رسيديم كه ابتداي منا را مشخص مي كرد.

منا را دو ـ سه جور تلفظ مي كنند و اين را از روي عبارات انگليسي نگاشته شده بر تابلوهاي مختلف، هم در مكه و هم در مسير راه و هم در خود منا ديدم. ولي بيشتر، آن را منا (MENA)مي گويند كه محقق ارجمند، آقاي دكتر شهيدي، وجه تسميه آن را از قول ازرقي، جايگاه آرزوي حضرت آدم ابوالبشر معرفي مي كند.


131


ازرقي گويد: هنگامي كه جبرئيل خواست از آدم جدا شود، او را گفت آرزويي كن! آدم گفت بهشت را آرزو مي كنم و بدين سبب اين جايگاه را كه در آن اين واقعه رخ داده منا (MENA) گويند. البته خود دكتر شهيدي معتقد است بر مبناي همين وجه تسميه، بايد آن را مُني (Mona)يا (Muna) خواند و باز هم ايشان از قول ازرقي در روايت ديگري آورده است كه منا را از آن جهت كه در اين مكان خون ريخته مي شود منا گفته اند و البته به فتح ميم يعني مَنا (Mana)نيز خوانده اند كه به معناي قصد است و وجه تسميه آن را البته نيافتم.

در هر حال، در مكه و اطراف، منا را به هر سه عبارت ديدم. شما هر طور دوست داريد بخوانيد. من بر سبيل منا مي نويسم! در منا پيش مي رفتيم، دمپايي مخصوصِ احرام كه نبايد روي پا را بپوشاند راحت نيست و آزار مي دهد. بين انگشت شست پا و انگشت بعدي را زخمي كرده، راه رفتن را مشكل ساخته، وسايل هم كه مزيد بر علت است. لباس احرامِ يدكي، يك دمپايي يدكي، دوربين عكاسي، يك جلد قرآن كريم و كمي خرده ريز كه احتمال استفاده مي دادم، ولي ظاهراً ضرورتي نداشته، روي هم سنگين است و حمل آن در اين وضعيت، باعث مزاحمت و اذيت.

در ميان راه، افراد زيادي از سياه پوستان در كنار مسير به چشم مي خوردند كه ظاهراً اهل همين منطقه اند. اهل همين منطقه پنداشتم بدان جهت كه ظاهراً براي حج سفر نكرده اند و اِلاّ بايد قبل از طلوع آفتاب در مشعر بودند، و حال آن كه از نوع بيتوته و زندگيشان


132


مي شد فهميد، مدت زيادي است در اين جا اطراق كرده اند و چنانچه براي حج به عربستان آمده بودند، بايد پا به پاي مردم ديگر، اعمال حج به جا مي آوردند.

وضع زندگي بسيار بَدَوي و فقيرانه اي دارند. زندگي باديه نشيني با چادرهايي مندرس و كهنه و سطح بهداشتي بسيار پايين.

چهره نا تميز اين جماعت كه زن ها و بچه هايشان دنبال قوطي هاي خالي نوشابه هاي خارجي و خرده ريزهاي زباله ها مي گشتند و ظواهرشان كه حاكي از سوء تغذيه و بيماري و اختلال رشد بود، به فكرم واداشت. بعيد است اين ها عربستاني باشند؛ چرا كه قبلاً شنيده بودم هركس عرب عربستاني باشد در وضعيت مساوي براي ورود به اداره جات و سازمان هاي دولتي و مشاغلِ مختلف، علاوه بر برخورداري از اولويت در استخدام، پس از استخدام نيز نسبت به افراد خارجي از مزاياي مضاعف برخوردارند و البته اشراف و خواص عربستاني كه جاي خود دارند و اصولاً در عربستان آنقدر پول هست كه هر شهروندي با كمترين كار به بهترين زندگي دست مي يابد. اما سياه پوست ها ظاهراً همان زندگي بدوي چند صد سال پيش خود را دارند و اين جماعت شايد از باديه نشين هاي عربستان باشند و شايد هم مهاجريني از كشورهاي همسايه كه در ايام حج، نه به نيت حج كه به نيت كسب و كار و دستيابي به چيزي كه بخورند و بپوشند و ارتزاق كنند، به جانب مكه و مدينه شتافته اند.


133


در مكه و مدينه هم، دست فروش هايي با همين هيبت و همين شكل و شمايل، البته با وضعي قابل قبول تر ديده بودم، كه در گوشه و كنار خيابان ها و بازارچه ها به فروش اجناسي نظير البسه و اسباب بازي و... مشغول بودند. در هر حال، هر كه بودند و از هر كجا... مسلمان بودند. حال آيا امت اسلامي شايسته چنين منظره اي هست؟ به نظر مي رسد چنين وضعيتي تنها به خاطر بي توجهي به وضع اين گروه است و گرنه با صرف كمترين بودجه، لااقل مي شود آن ها را از اين وضع رقت بار خارج كرد و نمي گويم مي توان همه آن ها را به زندگي ايده آل رساند. اما نبايد اجازه داد كه چنين منظره رقت باري در مقابل چشم ميليون ها انسان و بلكه از طريق ضبط و ثبت تصوير، در مقابل چشم جهانيان قرار گيرد و آبروي اسلام با آن مخدوش شود. بودجه اي كه با آن بشود لااقل ظاهراً اين وضع آشفته را اصلاح كرد. يقيناً آنقدر نيست كه كمترين فشاري را بر دولت ثروتمندي نظير عربستان تحميل كند... بگذريم.

در منا پيش مي رويم، سرزمين وسيع و گسترده اي است. چندين خيابان طويل، از شرق به غرب، موازي با يكديگر و نيز خيابان هايي از شمال به جنوب، منطقه بزرگ منا را به مناطقي كوچكتر تقسيم كرده و در داخل هر كدام از اين مناطق، چادرهاي متعدد قرار گرفته كه محل بيتوته و استراحت حجاج است. كشورهاي مختلف هر كدام منطقه اي را در اختيار دارند.

با كروكي هايي كه زيراكس آن ها در اختيار هر يك از اعضاي


134


گروه قرار گرفته و در آن ها منطقه مربوط به حجاج جمهوري اسلامي مشخص شده است و نيز با كمك راهنماياني كه از قبل با محيط آشنايي پيدا كرده اند، كم كم به جانب محلّي كه مربوط به كشور خودمان است، پيش مي رويم.

جلوتر كه رفتيم، بالوني بزرگ كه آرم و نشان جمهوري اسلامي ايران بر آن نقش بسته، محل بعثه مقام معظم رهبري را در منا نشان مي دهد كه نشانه اي است از نزديكي مقصد و پاهاي خسته را نيرويي دوباره مي دهد و گفتند كه بيمارستان هيأت پزشكي در منا، جايي است در كنار بعثه و البته محل استراحت هم همانجا است.

آفتاب كاملاً بالا كشيده و گرماي آن بيشتر شده است. خستگيِ راه و نيز بي خوابي دو ـ سه شب گذشته و علاوه بر آن مزاج مبتلا به سرماخوردگي، دست به دست يكديگر داده و از درك اماكن مقدسي كه پا بر آن مي گذاشتم غافلم ساخته بود.

در منا به سوي بالن خوشرنگي كه بعثه را نشان مي داد حركت مي كرديم و هر چه جلوتر مي رفتيم مثل اين بود كه به آن نزديك نمي شويم. در ابتدا نزديك تر از آن به نظر مي رسيد كه بود، بالاخره ساعت 5/8 يا 9 بود كه رسيديم.

بيمارستان صحرايي منا، جايي بود شبيه بيمارستان صحرايي عرفات و البته به خاطر اقامت بيشتر و حجم كار افزون تر، با استحكام بيشتري ساخته شده بود. بخشي از محوطه را با بتون، محوطه سازي كرده اند و چادرها محكم تر و مناسب تر است.


135


در ترتيب اعمال حج، حالا رسيده ايم به رَمْي جمره عقبه و بايد به جانب جمرات حركت كنيم. برخي مي گويند ساعات اول صبح شلوغ است و رفتن و رمي و بازگشتن مشكل... مدتي منتظر شديم و پس از ساعتي كه هم صبحانه خورده و هم خستگي از تن بدر كرده بوديم، جمعي شديم به راهنمايي حاج آقاي مسعودپور و حركت كرديم به جانب جمرات.

جمرات تقريباً در غربي ترين قسمت منا قرار گرفته است. روحاني كاروان در طول مسير، در باره جمرات، رَمي و جزئيات آن ها سخن مي گفت. هر چه به جانب جمرات مي رفتيم ازدحام جمعيت بيشتر مي شد و در بعضي از قسمت ها آنچنان فشرده حركت مي كرديم كه خوف شكستگي دنده ها مي رفت. در مسير، راه جداگانه اي براي ماشين ها و جماعت پياده وجود نداشت. اتوبوس ها و كاميون ها و كاميونت هاي حمل مواد غذايي، ماشين هاي شرطه عربستان، آمبولانس ها و جماعت پياده، همه مخلوط به جانب جمرات و به عكس در رفت و آمد بودند و البته اين هم از عجايب ديگرِ منا بود و نيز از مديريت مسؤولان پر مدّعا!

آنچنان مشغول مشكلات تردّد بودم كه نفهميدم پياده روي چه مقدار طول كشيد؛ يك ساعت يا بيشتر و يا حتي دو ساعت. در راه پيچ و تاب زيادي خورديم. چپ، راست، و حتي گاهي به خاطر ازدحام به عقب و همواره نگران از گم كردن گروه هيأت پزشكي.

در طول راه باز هم همان مناظر آشفته از وضعيت بهداشت و



136


تغذيه نامناسب، و اين ها مشخص بود كه از حجاج اند و در بعضي از قسمت ها در نهايت آلودگي و بي انضباطي و بي فرهنگي و آبروريزي و مايه سرافكندگي! ظاهراً مسؤولان عربستان هيچ فكري براي نظافت منطقه منا نكرده اند. هر چه مي خورند، زير پا مي ريزند. هيچ كس نيست كه جمع كند و اين ها روي هم انباشته مي شود و در گرماي عربستان مي گندد و تعفن ايجاد مي كند و در مناطقي كه نزديك به دستشويي ها و آب خوري هاست آب جمع مي شود و لجن تشكيل مي دهد و همانجا مي ماند و پخش مي شود و مردم روي آن راه مي روند و باز آشغال مي ريزند و همينطور اين حلقه معيوب استمرار دارد، بي آن كه هيچ مأمور نظافتي و يا ماشين زباله اي آن ها را از زير پاي مردم جمع كند.

در بخشي از مسير، فرم محوطه عوض مي شود و چادرهاي انبوه حجاج كشورهاي مختلف، جاي خود را به دستفروش هايي مي دهد كه همه چيز و از جمله مواد غذايي مي فروشند.

انواع غذاهاي سرد و گرم، از دل و روده گوسفند گرفته تا انواع آش هاي عجيب و غريب و به شدت غير بهداشتي، كه با دست هاي كثيف بعضي از اين جماعت خوش اشتها، به حدّ اعلاي آلودگي مي رسد و كباب هاي سياه رنگ جگر و احشاي ديگر گوسفند، كه بعضي از آن ها را ظاهراً از صبح علي الطلوع پخته اند و حالا كه نزديك ظهر است مي فروشند و بوي آن ها بازارچه منا را پر كرده است!


137


دور سفره هايي كه كنار خيابان ها پهن شده، معمولا پنج ـ شش
نفر از يك ظرف بزرگ و با دست غذا مي خورند و چه لذّتي كه نمي برند! همه اين ها را مي توان به حساب بي مبالاتي مسؤولان بهداشت اين كشور گذاشت.

با اين افكار مشغول بودم و همراه گروه ادامه مسير مي دادم كه به محوطه اي باز رسيديم و در جانب چپ، از دور، مسجدي به چشم مي خورد. پرسيدم چيست؟ گفتند اين همان مسجد «خَيف» است. مسجدي كه در تاريخ اسلام شهرتي بسزا دارد و نقل كرده اند كه پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) در حجة الوداع در اين مكان توقف نموده و روز و شبي را در آن گذرانده است. نماز در اين مسجد ثواب بسيار دارد.

رمي جمره عقبه(1)

اكنون به محلي رسيده ايم كه جمرات واقع است. به ازدحام افزونتر جمعيت پيوستم و ناگهان گروه را گمشده يافتم و هر چه گشتم و به اطراف نظر انداختم، هيچ چهره آشنايي نديدم و بالاخره همان كردم كه ديگران مي كردند و به سمتي رفتم كه همه مي رفتند. رفتم و رفتم اما به جمره عقبه نرسيدم. شك داشتم كه نكند اشتباه آمده ام و نكند به خاطر انبوه جمعيت، بدون آن كه جمرات را ديده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مفرد آن «جَمره» است و جمره در لغت به سنگريزه مي گويند و در اينجا به معناي محلّ رمي جمره است. جمرات سه تا است: 1 ـ جمره كبري يا عقبه 2 ـ جمره وسطي 3 ـ جمره اولي.


138


باشم آن ها را پشت سر گذاشته ام. از يكي دو نفر افرادي كه چهره هايي آشنا داشتند و حدس مي زدم ايراني اند پرسيدم آن ها هم ندانستند و بالاخره پيرمردي كه بنا به اظهار، سفر چهارمش بود، از ترديد رهايم كرد و گفت كه هنوز مانده. گام هايم را كه سست و مردّد حركت مي كرد، سريعتر كردم و دقايقي بعد به جَمَره عقبه رسيدم.

انبوه جمعيت اجازه پيش رفتن نمي داد. هر چه كوشيدم نتوانستم جلوتر بروم و از دور نشانه گيري مشكل بود. يكي ـ دو سنگ پرتاب كردم كه نخورد. دانستم كه اين نه راه چاره است. انديشيدم و احتمال دادم كه جماعت همه از همين جانب كه مي آيند به سوي جمره مي روند و شايد اين سوي جمره اين چنين پر ازدحام است و جانب ديگر خلوت است. اين شد كه دور زدم و از جانب ديگر آمدم و حدسم درست بود. سوي ديگر خلوت بود، آنچنان كه رفتم تا پاي ديوار و هفت سنگ زدم و البته به سبب نزديكيِ بيش از حدّ به جَمَره عقبه، دو سه سنگ هم از قفا خوردم و زود بازگشتم.

در كناري نشستم به نظاره حاجيان، كه سنگ پرتاب مي كردند و شيطان را از خود دور مي نمودند؛ آيا اين كار براستي شيطان را از ما دور مي كرد؟ شيطان اگر در نفس ما لانه كرده باشد، با اين «رَمْي» كه را مي رانيم؟ در خود فرو رفتم و به «رمي جمره» انديشيدم.

گفته اند اين مكان كه حالا جمرات در آن واقع است، جايي بوده كه شيطان اول بار در زمين به وسوسه آدم پرداخت و آدم (عليه السلام) با


139


پرتاب سنگريزه، وي را از خود راند. و نيز داستاني ديگر گفته اند در مورد حضرت ابراهيم (عليه السلام) و اين «رمي جمره» كه وي نيز وقتي تصميم به قرباني كردن حضرت اسماعيل (عليه السلام) گرفت و از مكه به جانب قربانگاه حركت كرد، شيطان به هدف وسوسه و فريب، به سراغشان آمد و حضرت ابراهيم وهاجر و حضرت اسماعيل (عليهم السلام) با پرتاب سنگ در سه نقطه، كه همين سه نقطه جمرات اُولي، وُسْطي و عقبي باشد، شيطان را از خود دور كرده اند. اما اين كه در روز اول ما تنها جمره عقبه را مي زنيم و در دو روز و شايد روز سوم هر سه جمره را، علتش را نفهميدم كه چيست؟...

هوا گرم بود و از سويي حال مساعدي نداشتم. اين بود
كه جانب بازگشت در پيش گرفتم. گروه را هم گم كرده بودم، از اين رو، جاي تأمل نبود، بايد زودتر خود را به بيمارستان مي رساندم؛ چرا كه سرگرداني در اين صحراي محشر! چندان هم
بي خطر نبود.

گرماي منا، فعل و انفعلات مغز را مختل مي كرد و پوست را مي سوزاند. از راهي كه آمده بودم، امكان برگشت وجود نداشت؛ چرا كه حجاج بي وقفه مي آمدند. مختصري پس از جمره عقبه و هم سو با مردم، به جانب غرب ادامه دادم و از بالاي مسير روگذري كه از ابتداي جمرات تا اين جا جمعيت را به جمره عقبه هدايت مي كرد، پايين آمدم و راه بازگشت را به جانب مشرق در پيش گرفتم.


140


در كنار مسير، جابه جا حجاجي كه نمي دانم از كجا و چه فرقه اي از مسلمانان اند مشغول حلق و تقصيرند! با برنامه اي كه ما طبق آن آموزش ديده و ترتيب اعمال حج در آن ها پشت سرهم ذكر شده بود، اكنون زمان قرباني كردن بود، نه حلق و تقصير، چگونه است كه اين جماعت حلق مي كنند؟ شايد در جاي ديگر قرباني كرده اند؟ شايد هم حلق و تقصيرشان قبل از قرباني است!؟ اما از اين ها شايد مهمتر وضعيت بهداشتي محيط بود.

جماعتي بيش از چندين هزار نفر در محوطه اي به طول بيش از يك كيلومتر و عرض بيش از صد متر، جابه جا نشسته، ايستاده، نيم خيز و... مشغول حَلْق (تراشيدن موي سر) و تقصير هستند و گروهي دنبال مشتري مي گردند و به ريالي واحد و يا اثنين و كمتر و بيشتر حلق مي كنند.

زمين پوشيده از موهاي تراشيده آلوده به كف صابون بود و بعضي بدون كف صابون و در ميان آن ها تيغ هاي مستهلك كه راه رفتن را مخاطره آميز مي كند، بهويژه با دمپايي هاي احرام، كه منتظر بهانه است تا از پا خارج شود و يا زير پاي كسي بماند و پاره گردد. موهاي خشك شده را باد در محيط پخش مي كند. ريزه هايش را در معرض استنشاق قرار مي دهد و انسان را مستعد مي كند به هزار جور درد بي دوا و مرض صعب العلاج. تمام شدني هم نيست. شايد بيش از يك كيلومتر راه در كنار جمرات، تا از حد جمره اوُلي كه بگذري همين بساط پهن است. اين جا حقيقاً آلوده است و به گمانم خود


141


شيطان هم همين جاست و شايد از نحوست وجود اوست كه منا اين گونه آلوده شده و آلودگي اش از بين رفتني هم نيست.

به هر دردسري بود از اين منطقه فوق آلوده گذشتم و به ديگر مناطق آلوده منا رسيدم و ادامه دادم؛ به جانب شرق و به سوي محلي كه بيمارستان هيأت پزشكي در آن قرار داشت. يكي از راه هاي شرقي ـ غربي را انتخاب كردم. از ازدحام راه هر چه پيش تر مي رفتم كاسته مي شد و حالا فقط گرما بود كه آزارم مي داد. شايد چهار ـ پنج كيلومتر يا كمي بيشتر رفتم ولي هنوز خبري از بالون راهنماي بعثه و محل استقرار حجّاج ايراني نبود. ادامه دادم، شايد نزديك يك كيلومتر ديگر... ولي باز هم پيدا نبود. شايد گذشته باشم؟ شايد راه عوض شده باشد؟

يكي از راه هاي فرعي را گرفتم و خود را به بلنداي يكي از پل هاي هوايي رساندم و از بالا نظاره كردم. تعداد شش يا شايد هفت راه شرقي غربي موازي، نظير راهي كه در آن مي رفتم، سرتاسر منا را به هم پيوسته بود و من نمي دانستم راهي را كه برگزيده بودم همان راه آمدنم بود، يا راهي ديگر؟ ترديد كردم. و آرام آرام ادامه دادم. به فكر پرس و جو افتادم، اما چهره ها آنچنان متنوع و سرگرم آمد و شد بودند كه حتي احتمال نتيجه گيري از پرس و جو را نيز ندادم. به محلي رسيدم كه مأموراني ظاهراً به منظور راهنمايي مردم مستقر بودند. به سراغ يكي از آن ها رفتم و گفتم كه دنبال محل استقرار حجاج ايراني مي گردم. اظهار بي اطلاعي كردند! نا اميد از


142


راهنمايي، ادامه دادم و باز پيش رفتم. و رفتم و... حالا تقريباً مطمئن بودم كه بيش تر از طول مسير آمدن برگشته ام و لابد محل استقرار حجاج، جايي در پشت سرم بوده، خسته و تشنه بودم و گرما آزار مي داد. ساعتي از ظهر گذشته بود. بيماري رمقم را گرفته بود و فكرم كار نمي كرد. تقريباً گم شده بودم و گم شدن در اين هواي گرم، مساوي بود با گرمازدگي و گرمازدگي وقتي مداوا نشود، تا آخر خط فاصله زيادي نيست. با اين افكار مبهم كه گرما نيز آن را مشتبه تر مي ساخت، بي اختيار پيش مي رفتم و كم كم به اين نتيجه مي رسيدم كه بازگردم و در مسير بازگشت، دنبال بالون راهنما باشم. اما خاطرم جمع بازگشت نشد و اعصابم كه گويي پيام هاي قبلي پيش رفتن را به گام هايم مخابره كرده بود، پيام جديدي را ياراي انتقالش نبود و من همچنان پيش مي رفتم و...

پيش مي رفتم كه ناگهان از دور، بالون سه رنگ بعثه را ديدم. بيشتر دقت كردم، بله خودش بود. به نظر مسيري طولاني و بيش تر از رفتنم را بازگشته بودم. اما اين پنداري نادرست بود و شايد از فرط خستگي بود كه اينچنين پنداشته بودم. هر چه بود گام ها را سريعتر كردم و از باريكه اي فرعي، خود را از مسير يكنواخت پيموده شده، جدا ساختم و وارد خياباني شدم كه به جانب بعثه مي رفت. دقايقي بعد در بيمارستان بودم. تشنه، خسته، رنجور، ولي خوشحال از اين كه در اين گرماي 60 درجه، گم نشدم. آب خوردم و بي حال افتادم.


| شناسه مطلب: 78163