بخش 9
ابراهیم (علیه السلام) قربانی رمی جمرات سه گانه آماده حرکت به سوی حرم (مکه) در آرزوی لحظات خلوت، برای انجام اعمال دیدار از غار حِرا روزهای بازگشت به وطن
143 |
ابراهيم (عليه السلام) و مأموريت بزرگ!
از رمي جمرات كه بازگشتم، ساعاتي بي رمق و بي حال افتاده بودم. كمي كه بهتر شدم، برخاستم و به محوطه برگشتم. امروز عيد قربان است. روز قرباني كردن اسماعيل.، روز امتحان سخت ابراهيم. تا اين زمان به عظمت اين امتحان، آنچنان كه آن روز، نينديشيده بودم.
ابراهيم با رؤيايي كه شيطان در سينه دردمندش، بي اساس بودن آن را وسوسه كرده، مأمور شده تا اسماعيلش را ذبح كند. اسماعيل، فرزند برومندي كه خدا در سال هاي پيري به ابراهيم عطا كرده! اسماعيلي كه از نوزادي تا برومندي و در تمام دوران نشو و نما، مهر پدر را برانگيخته است! اسماعيلي كه آرزوي ديرينه پدر به ولادتش برآورده شد و آمدنش ابراهيم را پدر ساخت و پس از سال ها تلخي، كام او را شيرين نمود. در نونهالي به كمك دست هاي پدر گام برداشت. در نوباوگي شيرين زباني كرد و همپاي پدر به كوه و دشت دويد. در نوجواني نور چشم ابراهيم شد و يار و ياورش بود. حالا اينچنين حكم شده كه چنين اسماعيلي را چنين پدري و آن هم با دست هاي خويش، ذبح كند!
و ابراهيم كه در شكستن بت ها و در نشستن ميان هيمه آتش و در عمري زندگي سراسر امتحان و آزمون، هيچ گاه بر خود نلرزيده، حالا خود را در مقابل دستوري مي يابد كه از جانب خداست و در
144 |
برابر آن، وسوسه اي كه از جانب شيطان است و مي لرزد و استخوان هايش را خرد شده مي بيند و در جوارحش دردي احساس مي كند كه تا به حال تجربه نكرده است.
اگر خدا جانش را خواسته بود، چه سهل مي نمود و او در دم عطا مي كرد. و ساده تر، اگر همه اموالش را، آن سان كه پاي برهنه با اسماعيلش در بياباني رها شود. اما خدا محبوب ترين موهبتي كه داده بود مي خواست. اسماعيل را و چه سخت بود. انديشيد كه اين حكم، چه حكمي است و شايد رؤيايي كاذب است و نه بيش تر، كه موجد پريشاني شده و چه سود از اين حكم؟!
اما حكم تكرار شد. اي ابراهيم، به دست خود اسماعيل را ذبح كن! به ياد آورد كه پيامبر خداست و رؤيايش نه خواب آشفته اي كه ديگران ببينند از سر ثقل طعام، كه رؤياي صادقه است و حكم، حكم خدا...، بي درنگ راه بر مهر پدري بست و دل از وادي اسماعيل به جانب خدا گردانيد و گذشت... از اسماعيل گذشت!
اما ذبح، نه كار او است. از اسماعيل گذشته بود و در راه خدايش مي داد، بي هيچ ترديدي! آن كه داده بود حال مي خواست. اما ذبح! آن هم با دستان خويش! ذبح فرزندي كه دل بت شكن پير خسته را در زمستان عمرش گرمي داده بود، چيزي بالاتر از دشوار، كه محال مي نمود. اما حكم بود! و ابراهيم تا به حال از هيچ حكمي تخطي نكرده و گرچه دستورها دشوار بوده، اما براستي اين آخري، طاقت از ابراهيم ربوده و زبونش ساخته است.
145 |
دندان هايش را به هم فشرد و گريست و از خدا ياري خواست و خدا ياري اش كرد تا بر دل آشفته خويش چيره شد و مهياي اجراي حكم...
اسماعيل را ندا كرد و به صحرا رفت و در گوشه اي راز نهفته دل دردمندش را با او گفت. اسماعيل كه نهال عمرش تازه رو به برومندي گذاشته بود، وقتي پدر را آماده اجراي دستوري ديد كه خدا داده بود، سر تسليم فرود آورد و پدر را گفت كه اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهي يافت.
بدينسان، ابراهيم و اسماعيل و از پي آنان، هاجر، راهي منا شدند و گفتند كه در منا شيطان به وسوسه هر سه آمد و آن ها در سه نقطه با پرتاب سنگريزه دورش ساختند. پدر در قربانگاهِ منا، اسماعيل را بر زمين خوابانيد. بُرَنده اي كه با خود آورده بود از نيام كشيد و بي آن كه به چهره اسماعيل بنگرد، كارد بر گلويش نهاد. اسماعيل را از ذهن پرتلاطمش بيرون ساخت و حكم خدا را و بلكه خدا را جايگزين آن ساخت. كارد را با تمام نيرو، بر گلوي جگر گوشه اش كشيد، آن سان كه در دم بريد، با همان نخستين حركت!... اما نه!
گويي كارد رو به فرسودگي نهاده و برندگي اش به زنگ و زنگار استحاله شده است. بار ديگر كشيد و اين بار سخت تر و به اسماعيل بي اعتناتر... و باز نبريد! به دستان خويش شك كرد كه نكند ضعفي دارند و آن ضعف از وسوسه شيطان و متكي بر آخرين
146 |
بازمانده هاي مهر پدري! كارد را بر سنگي نواخت كه در دم شكافت. بازگشت و دوباره اسماعيل را بر زمين نهاد و اين بار با صورت، كه چهره معصوم و شايد هنوز كودكانه اسماعيل، مانعي در اجراي حكم نشود. ولي كارد از بريدن بازمانده بود و سپس ناگهان گوسفندي را در كنار خويش ديد و ندايي از لغو دستور شنيد كه «خدا از قرباني اسماعيل گذشت و تو اي ابراهيم حكم خدا را اجرا كردي.»
قرباني
روابط عمومي با بلندگو اعلام كرد كساني كه تمايل دارند براي قرباني كردن، به صورت نيابتي عمل كنند. به روابط عمومي مراجعه نمايند. اما من علاقه داشتم خودم به قربانگاه بروم و از نزديك شرايط آنجا را ببينم. براي همين، با افراد دست اندكار صحبت كردم، چون قربانگاه مقداري دور از بيمارستان بود مي گفتند ما نمي توانيم براي رفت و آمد، ماشيني در اختيار افراد قرار دهيم، هر كس مي خواهد مي تواند خودش پياده برود.
تصميم داشتم هر طور كه شده، خودم هم به قربانگاه بروم و به همين خاطر خود را مهيّاي پياده رويِ مفصل ديگري كردم. اما دكتر فضلي كه اشتياق مرا براي رفتن به قربانگاه ديد، گفت مرا نيز با گروه خواهد برد.
تعدادي، حدود 160 نفر از رفقاي هيأت پزشكي، نيابت دادند
147 |
و ما با كساني كه اين نيابت را قبول كرده بودند و آقاي مسعودپور، كه به جزئيات شرعي كار نيابت وارد بود، به سمت قربانگاه حركت كرديم.
در ميان راه، در باره از بين رفتن گوشت هاي قرباني صحبت مي كرديم. مسأله قرباني و از بين رفتن گوشت ها، از سال ها پيش موضوع مورد بحث بيشتر كساني بود كه حج به جا مي آوردند. بهويژه اين كه سال به سال بر تعداد اين قرباني ها افزوده مي شود و با وضعيت فعلي دنيا، كه هنوز گرسنگان بسياري در گوشه و كنار آن، به خاطر عدم دسترسي به غذاي كافي از بين مي روند و بهويژه مسلمانان زيادي كه به همين مشكل دچارند، همواره، اين نگراني و بلكه اعتراض وجود داشته كه چرا بايد اين همه گوشت در يك روز از بين برود و در زمين مدفون شود و حال آن كه مسلماناني در گوشه و كنار جهان از گرسنگي در رنج و عذاب باشند و بلكه از بين بروند؟!
پيشنهادهايي براي ماشيني كردن ذبح قرباني ها در محل منا داده شد و بانك توسعه اسلامي، سيستمي را براي اين منظور تعبيه كرده است. منتهي اين سيستم ظرفيت كافي براي ذبح حدود يك و نيم تا دو ميليون قرباني را ندارد و بالاترين آمارها از ظرفيت اين سيستم به گمانم بيش از يكصد تا دويست هزار ذبح نباشد.
گذشته از اين، محلي كه اين سيستم در آن راه اندازي شده، محلي است كه در مورد آن اختلاف نظر وجود دارد. به اين صورت
148 |
كه عده اي آن را خارج از محدوده منا مي دانند و البته عده اي نيز آن را داخل و به گمانم عده اي اشكالات شرعي ديگري را نيز گرفته باشند.
از پيشنهادهاي ديگر اين بود كه قرباني در محلّي ديگر، غير از منا ذبح شود كه بتوان از گوشت آن استفاده كرد و يا حتي در زماني پس از روز عيد قربان، منتهي نيت آن در همان روز صورت گيرد و يا يك نفر از طرف حاجي، مأمور شود در جاي ديگري و به نيابت از او قرباني كند و حاجي پس از حصول يقين تقصير يا حلق كند و از احرام خارج شود كه اين يكي، البته هيچ موافقي در بين صاحبنظران و مراجع ديني پيدا نكرده است.
اما امسال مي گويند يكي از مراجع تقليد در ايران اجازه داده كه حاجي پس از رميِ جمره عقبه، در روز اول ورود به منا؛ يعني عيد قربان، نيت قرباني در روزي ديگر كند و وجه مربوط به آن را كنار بگذارد و پس از آن حلق يا تقصير كند و از احرام خارج شود و پس از اين كه اعمال حجش تمام شد، در شهر خودش قرباني را ذبح كند. البته كساني كه از وي تقليد مي كرده اند ظاهراً در مقايسه با بقيه حجاج، تعداد قابل ملاحظه اي نيستند و امسال هم به نظر مي رسد همان شرايط سال هاي گذشته بر مسأله قرباني و قربانگاه حاكم باشد و مقدار زيادي گوشت از بين خواهد رفت.
بعضي از مراجع كار را مشكل تر كرده اند و گويا گفته اند چنانچه كسي ببيند گوشت قرباني اش كاملا از بين مي رود و لااقل قسمتي از
149 |
آن به مصرف نمي رسد، موظف است بعداً قرباني را اعاده كند.
از نكات ديگر در مورد قرباني اين است كه: بايد گوسفند قرباني، شرايط خاصي داشته باشد؛ مثلاً مريض نباشد. چشمش كور نباشد. پا و دست و جوارح ديگرش سالم باشد و بالأخره نمي توان گوسفندي و يا بزي و... يا قرباني ديگري را كه عيب و ايرادي دارد، قرباني كرد و البته اين شرايط را بيشتر شيعيان رعايت مي كنند و فِرَق ديگرِ اسلامي چندان خود را ملزم به رعايت آن ها نمي بينند و حاج آقاي مسعودپور مي گفت به همين دليل قرباني هاي شيعيان در ميان كساني كه از اطراف براي بردن گوشت قرباني مي آيند خواهان بيشتري دارد.
به قربانگاه رسيديم. محوّطه اي بزرگ؛ مانند بازارچه هاي تره بار قديمي در ميدان شوش تهران و به تعداد هفت، هشت، ده و شايد بيشتر قربانگاه، كه شماره گذاري شده و داخل هر كدام در يك سو بازار فروش گوسفند و در سوي ديگر كشتارگاه كه محوطه اي است به طول تقريبي 100 متر و عرض ده تا بيست متر كه با بتون مفروش شده و از كنار، سرتاسر به گودالي ارتباط دارد كه احشاء و پوست گوسفندها را پس از كشتار و سلاّخي و اگر تعداد گوسفندها زياد باشد و خواهاني نداشته باشد تمام لاشه هايشان را به داخل گودال مي ريزند و بولدوزرها در داخل گودال آن ها را با خاك مي پوشانند و گودال ها از جانب ديگر با قربانگاه بعدي ارتباط دارند و همينطور تا ده و شايد بيشتر قربانگاه در كنار يكديگر است.
150 |
وارد يكي از قربانگاه ها شديم و تا انتهاي قربانگاه پيش رفتيم. 160 نفر براي قرباني نيابت داده بودند و بايد 160 گوسفند خريداري مي شد و هر كدام با ذكر نام نايب گيرنده نام پدر و نيت حج ذبح مي شد و اين كاري بود وقت گير و مشكل.
در انتهاي قربانگاه، گروه مسؤول خريداري گوسفندها با فروشندگان وارد مذاكره شدند. ظاهراً قبلاً هم از آن ها گوسفند خريده اند. گوسفندها هر كدام به سيصد ريال سعودي خريده شد. 160 گوسفند و همه آن ها توسط فردي خبره مورد معاينه قرار گرفت و سلامت چشم و گوش و دست و پا و جوارح ديگر آن ها تأييد شد.
دقايقي پس از آغاز ذبح قرباني ها، تعداد زيادي نوجوان سياه پوست، مشتاقانه براي كمك آمدند و علت اشتياقشان نيز بردن لاشه هاي گوشت گوسفندان بود. به كمك داوطلبينِ سياه پوست، كار سرعت گرفت و در عرض يكي دو ساعت، به اتمام رسيد و خوشبختانه حتي يك لاشه هم به زمين نماند و تمام لاشه ها براي مصرف، منتقل شد، به گونه اي كه اواخر كار، براي بردن لاشه ها، بين متقاضيان بگو، مگو هم در گرفت.
كار ساعت 5/2 بعد از ظهر تمام شد و من با سر و شانه اي سوخته از اشعه آفتاب به بيمارستان برگشتم و پس از لختي استراحت، سر تراشيدم و از احرام خارج شدم.
عصر، درمانگاه شلوغ شد. چنان ازدحامي به وجود آمد كه
151 |
تمام محوطه بيمارستان هم تكافوي جمعيت مراجعين را نمي داد. تا نيمه هاي شب ازدحام همچنان ادامه داشت و تقريباً تمام گروه، مشغول كار بودند. به جز چادرهايي كه به عنوان درمانگاه در نظر گرفته شده بود. در محوطه بيمارستان و در فضاي آزاد نيز بيش از 10 ميز و صندلي و وسايل معاينه براي پاسخ گويي به مراجعين قرار داده شد و تمام پزشكان مشغول معاينه بيماران شدند و در مقابل داروخانه ها نيز، صف هايي طويل براي گرفتن دارو ايجاد شد.
رمي جمرات سه گانه
امروز هم بايد جمرات را رمي كنيم. تا ظهر مشغول درمانگاه و ديدن مريض ها بودم. گفتند بعد از ظهر گرما شديد است بماند تا هوا خنك شود. البته هوا تا غروب خنك نمي شود و غروب هم كه وقت رمي مي گذرد. به همين دليل، ساعت سه ـ چهار بعد از ظهر قمقمه اي آب برداشتم و به جانب جمرات حركت كردم. طي مسير بيمارستان تا جمرات بيش از يك ساعت طول كشيد. جمره اولي هفت سنگ، جمره وُسْطي هفت سنگ و دست آخر جمره عقبي يا عقبه نيز هفتك سنگ... و به جهت شدت گرما، به سرعت بازگشتم و حوالي ساعت شش بعد از ظهر به بيمارستان رسيدم. ساعت هشت كشيك را تحويل گرفتم و تا دوازده نيمه شب بيمار مي ديدم. پس از آن؛ يعني ساعت 12 براي مشاهده مردمي كه در منا مشغول كسب و كار بودند رفتم. جايي كه تنها سه روز چنين جمعيتي را در خود
152 |
جاي مي دهد، عده اي را نيز براي تجارت و كسب و كار به سوي خود مي كشد.
خيابان هاي منا پر است از افرادي كه بساطي براي فروش پهن كرده اند. لباس و عرقچين، اسباب بازي، مواد غذايي، نوشيدني، آب، نوشابه و... در خيابان مقابل بيمارستان، مشغول قدم زدن بودم كه دكتر فضلي به سراغم آمد و گفت: اگر كاري نداري يك سر تا عرفات برويم و برگرديم. پرسيدم عرفات براي چه؟ درعرفات كه كسي نيست! گفت: بازرس يكي از كاروان ها آمده و مي گويد گمشده اي دارد. گمشده، فردي است حدود چهل و پنج ساله و ظاهراً سابقه بيماري قلبي هم داشته و از ديروز كه از عرفات آمده اند سرو كله اش در كاروان پيدا نيست. برويم شايد در عرفات باشد و شايد در بيمارستان جبل الرّحمه بستري شده و يا لااقل آنجا خبري از وي داشته باشند.
سوار آمبولانس شديم و راهي عرفات شديم. از حدود منا كه گذشتيم، خلوت شد. در جاده اي كه دو شب پيش مملو از جمعيت بود، اكنون پرنده پر نمي زند و حركت هيچ جنبده اي به جز ماشين ما به چشم نمي خورد.
ده ـ پانزده دقيقه بيشتر طول نكشيد كه از مشعر گذشتيم و به عرفات رسيديم. از كنار مسجد عَرَفه يا نَمِرَه، كه آن را عُرَنَه يا جامع ابراهيم نيز مي گويند، گذشتيم و وارد عرفات شديم. اكنون درك جديدي از عرفات داشتم. دركي متفاوت از شب اول ورودم به آن.
153 |
آن شب عرفات مملوّ از جمعيت بود و تردّد در آن مشكل. اتوبوس در شب نخست به آهستگي حركت مي كرد و اين خود مانع از درك موقعيت عرفات مي شد. اما حالا ما با ماشين يك دور كامل در آن زديم و اين خود باعث شد تا تصوير جديدي از عرفات به دست آورم.
اثري از گمشده كاروان پيشگفته نيافتيم و به همين دليل به جانب جبل الرّحمه پيش رفتيم. بيمارستان جبل الرحمه، بيمارستان كوچكي است، در كنار كوه و آن را براي درمان حجاج بنا كرده اند.
در مقابل درِ آن توقف كرديم و دكتر فضلي با نگهبان بيمارستان شروع به صحبت كرد و سراغ گم شده ايراني را گرفت. نگهبان اطلاعات را به مسؤول شب رساند و او به داخل دعوتمان كرد. در داخل بيمارستان نيز اطلاعاتي رد و بدل شد و راجع به مشخصات گمشده صحبت كردند و بالأخره معلوم شد كه در اين بيمارستان چنين كسي بستري نشده و در سردخانه هم كسي با چنين مشخصات وجود ندارد. گفتند شايد در بيمارستان هاي مكه بتوان او را يافت؛ چرا كه تعداد زيادي بيمار كه احياناً تعدادي از آن ها فوت شده اند، در بيمارستان هاي مكه اند. بيمارستان را ترك كرديم و به مركز ديگري رفتيم كه به نظر يك مركز نظامي بود. در آن جا پرس و جويي كرديم اما از آن هم نتيجه اي حاصل نشد. ناچار جانب منا را در پيش گرفتيم و براي حصول اطمينان از اين كه گمشده در منطقه عرفات جايي در گوشه و كنار صحرا نيفتاده باشد، دور ديگري در
154 |
منطقه زديم.
نورافكن هاي قوي، كه بر پايه هايي بلند، به ارتفاع شايد بيش از ده ـ پانزده متر قرار گرفته، عرفات را روشن كرده است و از اين نظر، با مشكلي مواجه نيستيم و به چراغ قوه و... نيازي نيست. با اين حال هر چه گشتيم، كسي را نيافتيم و چيزي، به جز زباله هاي ناشي از اطراق جمعيت، كه اكنون در منا مستقر شده اند، نديديم. ساعت از دو بامداد گذشته بود. عرفات را به جانب منا ترك كرديم و هنوز به ساعت سه نرسيده بود كه در بيمارستان منا بوديم.
از فرط خستگي خوابم گرفت، اما ساعت پنج برخاستم و پيش از آن كه آفتاب خود را از افق بنماياند و شراره هاي آتش بر زمين ببارد، به جانب جمرات حركت كردم. هنوز آفتاب بالا نيامده بود كه در كنار جمرات بودم. تا طلوع آفتاب فرصت زيادي بود.
با دكتر قرباني و دكتر كاكرودي، كه پيشتر از آنها ياد كردم، همراه بوديم. به جانب مسجد خَيف شتافتيم كه گفتند نماز در آن ثواب بسيار دارد. مسجد خَيف در دامنه رشته كوه هاي كشيده شده از غرب به شرق، با فاصله اندكي از جمرات واقع شده و از جمرات كه به جانب شرق بايستي خَيف در سمت راست تو قرار مي گيرد.
جمعيتي كه شماره اش تخمين زدني نيست، در مقابل مسجد خَيف خوابيده اند و از ميان آن ها حركت مشكل است. به جهت ازدحام و به سبب وضع آشفته اي كه از نظر بهداشت و نظافت در اين محيط وجود دارد، با زحمت خود را به مسجد رسانديم و در
155 |
درون آن با ازدحام بيشتري روبه رو شديم. حجاج در تمام صحن مسجد، كه شايد بالغ بر چندين هزار متر مربع مي شود، خوابيده اند. براين اعتقادند كه خواب در مسجد مشكلي ندارد و بي اشكال است. در مسجدالحرام هم وضع همين گونه است و البته اين جا شلوغ تر... به حدّي كه جايي حتي براي نماز خواندن يافت نمي شود.
نگاهي به يكديگر كرديم و در اين فكر بوديم چه كنيم، كه بالاخره جايي باز شد براي نماز خواندن و تك تك نماز خوانديم و مسجد را ترك كرديم.
وقتي براي هر چادرِ جمعي در منا چند هزار ريال سعودي دريافت مي شود، بايد هم چنين وضعي در صحن مسجد و بيرون
از آن ايجاد شود. بيرون از مسجد در محوطه اي كه تا جمرات
هنوز اندكي فاصله است، چندين دستشويي عمومي ساخته اند. اطراف اين دستشويي ها آلودگي به بحراني ترين حالت خود رسيده و ورود به آن را جرأت نكرديم، حتي براي تفحّص! و فقط حدس زديم كه اندرون آن چه خبر است و لابد رنگ رخساره خبر مي دهد از سرّ درون!... گذشتيم و حالا تقريباً آفتاب هم طلوع كرده بود.
نيّت آخرين رَمْي را هم از ذهن گذرانديم و هفت سنگ به هر كدام از جمرات... حالا ديگر در پرتاب سنگ ها تجربه بيشتري داشتيم و هدف ها كمتر به خطا مي رفت. جانب بيمارستان را در پيش گرفتيم.
156 |
آماده حركت به سوي حرم (مكه)
امروز آخرين روز وقوف در منا است و پس از اذان ظهر مجازيم كه از منا خارج شويم و باز هم سفر اولي (يا صروره اي)ها در خروج مقدم اند.
تا ظهر كاري نداشتيم و اكنون ساعت تقريباً حوالي يازده است و بچه هاي تداركات مشغول جمع آوري وسايل اند. مراجعات بسيار كم شده و همه در فكر عزيمت اند. مي گويند تا مكه راهي نيست و پياده مي توان رفت. به نظرم راه زيادي است و به همين خاطر در فكر جستجوي ماشيني براي عزيمت بوديم، ولي از قرار، خبري از ماشين نيست و مجبوريم مسير را پياده طي كنيم و بالاخره پس از دقايقي مشخص شد كه در برنامه هيأت پزشكي، براي اين قسمت وسيله اي جهت اياب و ذهاب در نظر گرفته نشده است. هنوز تا اذان ظهر شايد نيم ساعتي باقي بود كه راه افتاديم. قرار شد تا حد مرز منا برويم و آنجا منتظر آواي اذان ظهر شويم و پس از آن، از منا بيرون برويم.
پس از 15 دقيقه، به جايي رسيديم كه از ميان كوه هاي حاشيه منطقه منا خياباني وسيع، به صورت اتوبان، منا را به انتهاي شرقي شارع عزيزيه متصل مي كند و شارع عزيزيه همان خياباني بود كه بيمارستان هيأت پزشكي حج جمهوري اسلامي ايران در حدود
منتهي اليه شرقي آن واقع است. حالا فهميدم كه مسير چندان هم
157 |
طولاني نيست و دست اندركاران هيأت پزشكي، چندان هم قصور
نكرده اند كه وسيله اي براي اياب و ذهاب اين قسمت تدارك نديده اند.
منتظر مانديم تا نداي اذان ظهر به گوش برسد يا «ساعت»ها گواهي دهند و بحث و جدلي كه در انتهاي «مشعر» داشتيم براي خروج از مشعر و ورود به منا، به جواز رؤيت طلوع خورشيد، اينجا تكرار شد. با اين تفاوت كه آنجا صبح بود و قبل از طلوع و گرما آزار نمي داد، ولي اينجا آفتاب درست بالاي سرمان بود و هيچ سرپناهي هم براي فرار از آن در دسترس نبود.
بالأخره با چند دقيقه كم و زياد، زائران همگي حركت كردند و ما نيز با انبوه جمعيت راهي مكه شديم و از شكاف رشته كوهي كه منا را از مكه جدا مي كرد گذشتيم و به عزيزيه رسيديم و سپس رو به غرب به جانب كعبه ادامه مسير داديم كه بيمارستان نيز در همان جهت بود.
دمپايي احرامم، كه به جز آن، پاپوش ديگري نداشتم، آزارم مي داد و آزارش به واسطه شيب تند مسير و نيز زخمي كه ميان انگشتان پايم ايجاد كرده بود مضاعف مي شد. در آن گرمايي كه مي توانست كف پا را به آسفالت بچسباند، پاي برهنه نيز ممكن نبود و لاجرم تحمّل كردم تا بيمارستان كه دست كم يك ساعت و نيم راهپيمايي شد و بالاخره رسيديم.
158 |
در آرزوي لحظات خلوت، براي انجام اعمال
(جمعه، چهاردهم ارديبهشت 75)
طي دو ـ سه روز گذشته، هنوز براي طواف و سعي فرصتي نيافته ام. البته شلوغي هم مزيد بر علت بوده و امروز گفتند كه حرم از روزهاي گذشته خلوت تر است. كشيك هاي بيمارستان هم طوري است كه بواسطه نزديكي ساعات كشيك به هم ازدحام كار دو روز خيلي زياد است و روز سوم فرصتي است براي انجام كارهاي شخصي و زيارت و... و امروز همان روز سومي است كه آزادترم و صبح كه كشيك را تحويل دادم پس از صبحانه و مختصري استراحت، ساعت حدود 11 صبح به طرف مسجدالحرام حركت كردم و نيم ساعت بعد در مسجدالحرام بودم.
گرم بود و آفتاب، آنچنان سوزنده، كه تاب تحملش نبود و توقف در غير سايه ناممكن. پارچه اي كه همراه آورده بودم، به آب زمزم آغشتم و بر سرو روي خويش پيچيدم و وارد مطاف شدم. مطاف از شدت گرما خلوت بود و طواف را سهل مي كرد. شعاع دايره طواف را كوچكتر از شعاع طواف هاي قبل گرفتم و سرعتم را بيشتر... دقايقي بيشتر طول نكشيد كه هفت شوط را به آخر رساندم و سپس نماز در مقام ابراهيم و از آنجا به «صفا» رفتم و هفت شوط سعي را نيز به جا آوردم و سپس طواف نساء و نماز طواف نساء و بدين سان اعمال حج پايان يافت...
159 |
و خدا را شكر كردم به توفيق حجّي كه نصيبم كرد و دعا كردم و حاجات خويش در نظر آوردم، آنچنان كه هيچ چيز و هيچ كس از قلم نيفتد و... سرانجام به بيمارستان برگشتم.
شب با گروهي از همسفران، براي احرام و عمره مفرده ديگر عازم مسجد تنعيم شديم. در اين سفر تا قبل از اتمام حج تمتّع، ممكن نبود. مسجد تنعيم، نزديكترين ميقات به مكه است و حجاج وقتي در مكه اند، براي محرم شدن به نيتِ عُمره مفرده به اين مسجد مي روند و در آنجا محرم مي شوند و سپس به مكه باز مي گردند.
در راه از شمال مسجدالحرام گذشتيم و پس از گذشتن از پل حجون، جانب غرب را گرفتيم. پس از پل حجون، به قبرستان ابوطالب رسيديم. اين قبرستان محل دفن ابوطالب، پدر حضرت علي (عليه السلام) و مدفن حضرت خديجه امّ المؤمنين است و به قولي محل دفن عبدالمطّلب، نياي بزرگ پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) و نيز محل دفن بزرگان ديگري از اهل مكه، و بعضي شِعب ابي طالب را همين مكان مي دانند.
اما در مورد شِعب ابي طالب، بعضي همين محل دفن ابوطالب را شِعب ابي طالب گفته اند كه در آن اختلاف نظر است. بعضي به استناد اين كه ابوطالب را در شِعب خودش دفن كرده اند، اين مكان را شِعب ابي طالب گفته اند و به استناد آن، محل ولادت پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) را نيز همين مكان مي دانند. ولي برخي ديگر، شعب ابي طالب را محوطه اي در كنار كوه ابوقبيس مي دانند كه در كنار مسجدالحرام
160 |
است و اكنون در اين مكان كتابخانه اي وجود دارد كه مي گويند خانه عبدالله پدر رسول الله (صلّي الله عليه وآله) بوده و همانجا محل ولادت پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) است و قبرستان ابي طالب را جداي از شعب و در همين جا، در كنار پل حجون مي دانند.
در هر حال، از قبرستان ابوطالب گذشتيم و به جانب غرب ادامه مسير داديم و سپس به جانب شمال پيچيديم و پس از دقايقي به مسجد تنعيم رسيديم. در مسجد تنعيم نماز مغرب و عشا را خوانديم و به نيت عمره مفرده محرم شديم. سپس تلبيه گفتيم و به جانب مكه بازگشتيم.
در مسجدالحرام طوافي ديگر و سپس نماز و سعي و تقصير... و شد عمره اي مفرده به نيابت از پدر و مادر و همسر و اقربا و ديگراني كه نيت كردم و ثوابش ان شاءالله شامل حالشان بشود و سپس به بيمارستان بازگشتيم.
ديدار از غار حِرا
(شنبه، پانزدهم ارديبهشت 75)
امروز به گمانم آخرين مهلت ديدار از جبل النور و غار حِرا است و با توجه به كار بيمارستان، معلوم نيست كه طي روزهاي بعد مهلتي براي ديدار از آن پيدا كنم. ساعت هشت بايد كشيك بيمارستان را تحويل بگيريم ولي شب گذشته خواب درستي نكرده ام. با اين وجود، برخاستم و ساعت 4 صبح با دوستان به
161 |
جانب جبل النور حركت كرديم. ساعت حدود 5/4 بود كه پاي جبل النور بوديم. اذان صبح نزديك بود و ما براي نماز صبح به مسجدي كه در پاي جبل النور بود وارد شديم.
در مكه، پس از هر اذان مدتي صبر مي كنند تا وقت نماز برسد و ما نيز صبر كرديم و البته امام جماعت مسجد، كمي ديرتر از معمول هم آمد و بالأخره ساعت حدود 5 صبح بود كه نماز را خوانديم و براي ديدار از غار حِرا حركت كرديم.
جبل النور، شيب تندي دارد و حركت را كند مي كند. اما اشتياق ديدار از حِرا، كه اولين محل نزول وحي است و محل بعثت، نيرويي خارق العاده ايجاد مي كند. هر چه از دامنه جبل النور بالاتر مي رويم از انبوه خانه ها كاسته مي شود. در ابتداي مسير، تابلوي بزرگي قرار دارد كه با زبان هاي مختلف عربي، انگليسي، اردو و يكي ـ دو زبان ديگر بر آن سفارش هايي نوشته اند مبني بر حُرمت بوسيدن سنگ ها و برداشتن قطعات سنگ از جبل النور به نيت تبرّك و اعمالي نظير آن، كه شرك و بت پرستي محسوب شده و حجاج را از ارتكاب به آن منع كرده اند.
هوا هنوز روشن نشده ولي هر چه بالا مي رويم از غلظت تاريكي كاسته مي شود. بيشتر افراد در حال بالا رفتن و صعودند و تعداد كساني كه صبح خيلي زودتر صعود كرده باشند و حالا در حال برگشتن باشند، بسيار كم است. گهگاه از افرادي كه در حال بازگشت هستند، از مقدار مسافت مي پرسيم ولي جواب ها يكسان نيست و
162 |
تخمين مسافت باقي مانده مشكل است.
هوا رو به روشني است و شيب تند جبل النور كار ريه ها را مشكل كرده و قلب را به تپش انداخته است. قدري مي نشينم. گروهي كه با هم آمده ايم از هم پراكنده شده اند. عده اي زودتر حركت كردند و براي نماز جماعت در مسجد پاي كوه نماندند و عده اي نيز سرعت بيشتري دارند و من و دو ـ سه نفر ديگر كندتر از بقيه حركت مي كنيم. با اين وجود احساس خستگي مي كنم.
پس از قدري استراحت، مجدداً به راه مي افتم و پس از طي مقدار ديگري از مسير و پرس و جويي ديگر، مشخص مي شود كه راه چندان كوتاه نيست و من در اين انديشه ام كه حضرت خديجه (عليها السلام) در طول چهل روزي كه پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) در «حِرا» اعتكاف اختيار كرده و به عبادت مشغول بودند، چگونه براي ايشان غذا و آب مي آورد و هر روز و شايد روزي چند بار اين مسير طولاني را، كه ما هنوز هم به آخرش نرسيده بوديم، طي مي كرده اند؟! در آن زمان حضرت قطعاً از چهل سال بيشتر داشته اند و اگر اين ماجرا مربوط به زمان بعثت باشد؛ يعني زماني كه رسول الله (صلّي الله عليه وآله) چهل ساله بوده اند، حضرت خديجه بايد حدود پنجاه و پنج سال داشته باشند و در اين سن و سال، چنين مسيري را پيمودن، نشان از استواري و سلامت و صلابت است. البته حاكي از شدّت علاقه ايشان به پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) نيز هست.
با اين افكار، طي مسير مي كردم و در راه چندين بار مجبور به توقف و استراحت شدم و اشتياق ديدار حِرا آنچنان بود كه گاهي با
163 |
سرعت بيش از حد طاقتم راه مي رفتم واين خود باعث خستگي افزونتر مي شد.
بالأخره پس از حدود يك ساعت كوه پيمايي، با شيبي شايد بيش از 40 درجه، به قله جبل النور رسيدم. از فراز قلّه كه به آن سو بنگري، حِرا در فاصله اي حدود ده ـ بيست متر پايين تر قرار گرفته؛ جايي در سراشيبي كوه، كه شيب آن بيش از 80 ـ 70 درجه است و براي رسيدن به آن، بايد قلّه را دور بزني و از جانبي ديگر از راهي پيچ در پيچ، به سمت پايين بروي. سپس از ميان شكافي كه ده پانزده متر پايين تر از نوك قلّه است و اين سوي قلّه را به سويي ديگر ارتباط مي دهد، بگذري تا به مقابل درِ غار برسي و اگر كوه را نتراشيده و به صورت پله در نياورده بودند، رفتن به سادگي ممكن نبود. با اين وجود رعايت احتياط ضرورت دارد و كوچكترين بي احتياطي مساوي است با سقوط از ارتفاعي كه دست كم 50 متر بلندي دارد.
بر قله جبل النور كه بايستي، مسجدالحرام و كعبه در دور دست پيدا است و درِ غار به گونه اي است كه چون حالت ورود به آن بگيري، رو به مسجدالحرام و كعبه داري و به راستي اين مكان چه مناسب است براي نزول وحي، هيچ كوهي در اطراف بلندتر از جبل النّور نيست. تا دور دست ها كه نگاهت ياراي كاويدن دارد، نزديكترين نقطه به آسمان تويي و هر چه زميني است در زير پايت و اين جا همان جاست كه محمد (صلّي الله عليه وآله) به رسالت برگزيده شد.
164 |
به گمانم، هيچ بياني را ياراي آن نيست كه احساس اين جا بودن را توصيف كند و دست كم از قلمِ شكسته اين قلم به دستِ ناتوان، چنين شق القمري نخواهيد، كه بگويد و بنويسد صاحبش اين جا چه احساسي داشت، كه هر چه بگويم نه آن است كه حس كردم. همين مقدار بگويم كه پس از كعبه و حِرا، هيچ مكان ديگري چنين احساسي در من ايجاد نكرد.
از راه پيچ در پيچي كه قلّه را به حِرا پيوند مي داد گذشتم و در كمره جبل النور، از ميان شكافي كه تنها يك فرد، با دشواري از ميان سنگ هاي آن مي گذرد، گذشتم و به مقابل درِ اصلي غار رسيدم. اما چنان ازدحامي يافتم كه ورود به غار را غير ممكن مي ساخت. هر چه انتظار كشيدم از ازدحام كاسته نشد. لاجرم در گوشه اي نشستم و به درِ غار نگريستم. چشموگوشموهمه وجودم در پي درك لحظات حضور در اين مكان مقدس بود. اين جا همان جاست كه مي گويند جبرئيل كه شايد ميكائيل نيز همراهش بوده، بر پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) نازل شدند.
پيامبر خدا (صلّي الله عليه وآله) در عالم رؤيا ديد كه فرشتگاني بر وي نازل شده اند و يكي از ديگري مي پرسد: بر كدام يك از اين سه نازل شده ايم و حامل پيام براي كدام هستيم؟ و آن ديگري با دست به پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) اشاره مي كند و در همان حال، پيغمبر (صلّي الله عليه وآله) از خواب بيدار مي شود و فرشته حامل پيام رسالت را بر بالين خويش مي بيند.
اولين آيه هاي قرآن؛ { اقْرَأْبِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ*خَلَقَ اْلإِنْسانَ مِنْ عَلَق} بر وي تلاوت مي شود. پيغمبر هيجان زده است و چنگ
165 |
در جامه مَلَك مي زند كه «كيستي؟!» و او پاسخ مي دهد: «جبرئيل!»
سپس پيامبر (صلّي الله عليه وآله) از غار بيرون مي آيد. بعدها از پيغمبر شنيدند كه فرمود: چون به ميانه راه رسيدم، آوازي از بالاي كوه شنيدم كه مي گفت: «اي محمد، تو رسول خدايي و من جبرئيل هستم.» و سپس به هر سو كه مي نگريستم جبرئيل را در هيأت مردي مي ديدم كه بر افق ايستاده و ندا سر مي دهد كه «تو رسول خدايي و من جبرئيل هستم» و در راه بازگشت به هر سنگي و درختي كه مي رسيدم از رسالت من خبر داشت و مرا تهنيت مي گفت.
دقايقي در آن مكان مقدس نشستم و گرچه توفيق ورود به درون غار را نيافتم، اما تلاش كردم تا به قطعه اي از درياي معنويت اين مكان دست يابم. اما ساعت از 5/6 گذشته بود و من بايد ساعت هشت صبح كشيك بيمارستان را تحويل مي گرفتم و توقف بيش از اين، مقدور نبود. ناگزير راه بازگشت در پيش گرفتم و ساعتي بعد در پاي قلّه بودم و با دوستان و همراهان ديگر، راهي بيمارستان شديم.
روزهاي بازگشت به وطن
(يك شنبه، شانزدهم ارديبهشت ماه 75):
قرار است سه ـ چهار روز ديگر به تهران برگرديم، ولي امروز فهرستي به ديوار زده اند كه زمان بندي حركت از مكه به جده و سپس پرواز به تهران را مشخص مي كرد و نام من در رديف نام هايي بود كه بنا است ساعت 10 شب فردا؛ يعني دوشنبه 17 ارديبهشت ماه
166 |
پرواز كنند.
غافلگير شده بوديم و كارهاي بسياري مي خواستيم انجام دهيم كه با شتاب صورت گرفت؛ از جمله زيارت وداع و طواف مستحبي، بعضي از برنامه ها هم اصلاً عملي نشد.
دوشنبه، هفدهم ارديبهشت 75 (روز عيد غدير در عربستان):
صبح پس از ويزيت بيماران، به جمع آوري وسايل شخصي و بسته بندي آن ها پرداختم و آنها را تحويل ماشين هاي حمل بار دادم. سپس ناهار خورده، در نمازخانه بيمارستان گرد آمديم و ساعت دو بعد از ظهر بود كه مكه را به مقصد جده ترك كرديم. ساعت حدود 4 در فرودگاه جده بوديم. تا سوار هواپيما شويم ساعت از 12 نيمه شب گذشت.
سه شنبه، هيجدهم ارديبهشت ماه 75 (روز عيد غدير در ايران):
ساعت 6 صبح هواپيما در فرودگاه تهران نشست و گام در خاك ايران اسلامي گذاشتيم. از بركت حج، امسال دو عيد غدير داشتيم؛ يكي در مكه از آن رو كه ماه ذي حجه يك روز زودتر آغاز شده بود و يكي هم در تهران، و اين حسن ختامي بود براي سفري كه اعظم سفرها و مباركترين آن ها است. كسي چه مي داند شايد حجّ من به دو غدير خاتمه يافت تا جلوه اي باشد از حقانيت غدير و اين كه حج با غدير است كه به كمال مي رسد. آنگونه كه حَجّة الوداع رسول الله (صلّي الله عليه وآله) نيز به غدير رسيد.
167 |
تصاوير
(تصاوير كتاب به وسيله مؤلّف گرفته شده است)
169 |
تصوير: 1
غار حرا
تصوير: 2
مسير حركت به سمت غار حرا
170 |
تصوير: 3
بيمارستان مدينه
تصوير: 4
بيمارستان صحرايي هيأت پزشكي حج ـ عرفات
171 |
تصوير: 5
بيمارستان مكه ـ در حال احرام
تصوير: 6
ابيار علي (عليه السلام)
172 |
تصوير: 7
مشربه امّ ابراهيم
تصوير: 8
محوطه بيمارستان منا
173 |
تصوير: 9
مسجد النبي (صلّي الله عليه وآله) ـ مدينه منوره
تصوير: 10
مسجد النبي (صلّي الله عليه وآله) ـ مدينه منوره
174 |
تصوير: 11
مسجد شجره
تصوير: 12
مسجد النبي (صلّي الله عليه وآله) ـ مدينه منوره
175 |
تصوير: 13
نمايي از غار حِرا
تصوير: 14
پلي كلينيك هيأت پزشكي حج
176 |
تصوير: 15
عرفات
تصوير: 16
پلي كلينيك بيمارستان هيأت پزشكي حج ـ مدينه
177 |
تصوير: 17
بيمارستان هيأت پزشكي حج در مدينه منوره
178 |
تصوير: 18
مسجد فضيخ ـ مدينه منوره
179 |
تصوير: 19
نماي بيروني بيمارستان هيأت پزشكي ـ مدينه
180 |
تصوير: 20
مسجد سلمان ـ مساجد سبعه