بخش 2

قسمت 4 قسمت 5 قسمت 6 قسمت 7 قسمت 8 قسمت 9


25


* ( 4 ) *

صبح راه افتاديم به طرف اُحد . با يك اتوبوس اجاره اي زردرنگ قراضه . راننده اش مصري بود . اهل ارادت و صفا . وقتي فهميد ايراني هستيم ، نوار قرآن گذشت . صداي گرم عبدالباسط در حال و هواي مدينه به دل مي نشست . سرم را تكيه دادم به پشتي صندلي ، سعي كردم آنچه راجع به اُحد مي دانم ، مرور كنم . احد بيشتر يادآور حضرت حمزه ـ عموي پيامبر ـ و حماسه آفريني هاي او در جنگ احد بود .

قبر حمزه وسط يك چهارديواري سفيدرنگ محصور بود . پشت نرده مشبّك فلزي ايستاديم . آقاي طلوعي با بلندگوي دستي ، زيارت نامه خواند و بعد ، از جنگ احد گفت . از نحوه شهادت حضرت حمزه سيدالشهدا ، شكستن دندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و شجاعت حضرت علي ( عليه السلام ) . داستان را چنان لحظه به لحظه نقل مي كرد كه احساس مي كردي به چهارده قرن پيش برگشته اي و در صحنه كارزار هستي . صداي چكاچك شمشيرها را مي شنيدي . در آن واقعه ، طمعِ عدّه اي از مسلمانان براي جمع كردن غنائم


26


جنگي از يك پيروزي مسلّم ، يك شكست دردناك ساخته بود .

در منطقه اُحد تا پاي كوه خانه هاي مسكوني بناشده بود . تنها در چهارديواري قبر حمزه و ساير شهداي احد مي شد زمين واقعي احد و خاكي را كه پيامبر بارها بر آن قدم گذاشته بود ، ديد .

چند عكس دسته جمعي انداختيم و راه افتاديم به طرف مسجد ذوقبلتين . جايي كه قبله در آنجا از بيت المقدّس به سوي كعبه تغيير كرده بود . دو ركعت نماز خوانديم و رفتيم به مساجد سبعه ، محلي كه جنگ خندق در آنجا اتفاق افتاده بود . امّا از خندق اثري نبود .

هوا حسابي داغ شده بود . به جلال گفتم : « كاش چتري آورده بوديم . » بعد چنگ زدم به موهايم كه داغ داغ بود . جلال عرق پيشاني و روي بيني اش را پاك كرد و گفت : « همان بهتر كه نياورديم ! »

گفتم : « كه توي اين گرما ، آفتاب سوخته بشيم و از تشنگي له له بزنيم ؟ »

گفت : « آره ! كه يادمون بياد مسلمونا چه طور توي اون گرما اين دور و برها خندق به اون بزرگي رو با دست كندن و خم به ابرو نياوردن . »

تصور مي كردم مساجد سبعه چيزي شبيه مساجد ذوقبلتين است . بزرگ و جادار و شيك ، به جز دو مسجد ابوبكر و عمر ، مساجد حضرت علي ( عليه السلام ) و سلمان و حضرت فاطمه ( عليها السلام ) چهار ديواري كوچكي بيش نبودند ، حتّي مسجد پيامبر هم كوچك بود . حاج آقاي طلوعي توضيح داد كه اين مساجد روزي محل استقرار و عبادت بوده و بعد از پيروزي مسلمانان در جنگ خندق ديواري بر اين محل ها كشيده اند و امروز اين چهارديواري ها


27


محل زيارت و عبادت مسلمانان است .

در ميان مساجد سبعه ، مسجد حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) حال و هواي ديگري داشت . يك چهارديواري كوچك 8ـ7 متري بدون سقف و در عين حال با طراوت و مصفّا . وقتي حاج آقا طلوعي شرح داد كه حضرت فاطمه ( عليها السلام ) در خط مقدم جنگ شركت داشت و در اينجا نماز مي خواند و دو طفل كوچكش را روي زانوهايش مي خواباند ، همه زدند زير گريه . چه گريه اي . . . بغضي را كه با ديدن اُحد در گلويمان چنبره زده بود ، شكستيم . دل كندن از اين مسجد كار آساني نبود ؛ امّا نزديك ظهر بود و بايد مي رفتيم و نماز ظهر را در مسجدالنبي مي خوانديم . قرار بعد از ظهرمان بقيع بود ، جايي كه دلها براي ديدنش پر مي كشيد .

*

ما جزء اولين نفراتي بوديم كه وارد بقيع شديم ، بعد تعدادي جانباز با ويلچرهايشان آمدند . راه باز كرديم تا آنها در صف اول ، مقابل قبور ائمه اطهار ( عليهم السلام ) باشند و ما پشت سرشان . مسلمانان از كشورهاي مختلف بودند . آنها هم رو به قبور ائمه ، پابرهنه ايستاده بودند و دعا مي خواندند و برخي هم گريه مي كردند .

گريه هاي خفه و بي صدا به ناله هاي بلند و سوزناك مبدّل شد . اشك بود كه گونه ها را خيس مي كرد . از پشت حبابهاي اشك ، نگاهم به قبور ائمه بود . اين همه غربت و مظلوميّت دلم را مي سوزاند . نه ضريحي ، نه گنبدي و نه . . . .

مردم در سه گوش قبور ائمه كيپ هم ايستاده بودند . پشت ويلچر


28


جانبازي ايستاده بودم تا هجوم مردم ويلچر را به جلو نراند و توپ و تشر شرطه ها حواله جانباز بي پايي كه يكريز مي گريست ، نشود . شانه هايش مي لرزيدند . شال سبزي روي گردنش بود . هق هق گريه اش يك لحظه قطع نمي شد . بقيه كمي آرام گرفته بودند و زيارت نامه مي خواندند .

ناگهان اتفاق عجيبي افتاد . صداي يا حسين جانبازي كه روي ويلچر جلوم نشسته بود ، بلند شد . همه سرها به طرف او برگشت . او خودش را از روي چرخ به زمين انداخت . ياحسين هاي جگرخراشي از سينه بيرون داد و سينه خيز به طرف قبور ائمه رفت . هر دو پايش از بالاي زانو قطع بود . خواستم جلو بروم و قبل از اينكه شرطه ها به طرفش هجوم ببرند و با توپ و تشر و اهانت از زمين بلندش كنند ، به عقب برش گردانم . امّا پايم انگار به زمين چسبيده بود ، ناي حركت نداشتم . هيچ كس جلو نرفت . همه مات و مبهوت نگاهش كردند . خودش را روي قبر امام حسن ( عليه السلام ) انداخته بود و گريه مي كرد .

يك لحظه نگاهم روي شرطه ها گره خورد . از روي بلندي كه ايستاده بودند ، جُم نخوردند . باوركردني نبود . اين صحنه شايد دو ـ سه دقيقه اي طول كشيد . دوباره صداي گريه همه بلند شد . تا اينكه حاج آقا طلوعي آرام جلو رفت و زير بازوي او را گرفت . از زمين كنده نمي شد . بي اختيار جلو رفتم . به حاج آقا طلوعي كمك كردم تا او را از زمين بلند كنيم . يكي از زائرين ويلچرش را جلو آورده گذاشتيمش روي آن و از بين جمعيّت عقب كشيديم .

حاج آقا طلوعي گرد و خاك را از سر و صورت و لباسش كه پاك


29


كرد . سرپ را پايين آورد و نزديك گوشش گفت : « اين چه كاري بود كردي پسرم ؟ »

اشكهايش را با آستين پيراهنش پاك كرد و گفت : « دست خودم نبود حاج آقا . دلم اين طور مي خواست . »

حاج آقا طلوعي گفت : « فكر نكردي ممكن است شرطه ها بريزن سرت و كتكت بزنن ؟ »

تبسّمي كرد و گفت : « نه حاج آقا . نمي تونستن . »

گفتم : « اگه مي خواستن كه براشون كاري نداشت . »

گفت : « اين هفتمين باره كه مي آم قبرستان بقيع . هر بار دلم مي خواست از روي اين چرخ بيام پايين و اون طوري كه دلم مي خواست زيارت كنم . امّا مي ترسيدم ، از نگاههاي خشم آلود شرطه ها مي ترسيدم . ديده بودم چه طور مشت زده بودن به سينه مردم . تا اينكه امروز دلم رو به چيزي قرص كردم كه مي دونستم با وجود اين ، كاري از دستشون ساخته نيست . »

بعد دستش را جلو آورد . مشتش را باز كرد . پارچه سبز گره خورده اي توي دستش بود .

حاج آقا طلوعي پرسيد : « توي اين پارچه چي هست ؟ »

با صداي بغض آلودي گفت : « تُربت امام حسين ( عليه السلام ) ! »

تنم لرزيد . . .


30


* ( 5 ) *

شب بود . تازه رسيده بوديم هتل كه همهمه اي از طبقه بالا بلند شد . جلال سراسيمه از پله ها بالا رفت ، من هم به دنبالش . پيرزني هراسان و رنگ پريده تكيه به ديوار نشسته بود . عدّه اي دوره اش كرده بودند . پيرزن افسرده و پريشان حال بود . علت را پرسيديم ، گفتند : « كيف پولش را زده اند . »

هزار و چهارصد ريال سعودي كل موجودي اش براي قرباني و خريد سوغات بود . از دست دادن چنين مبلغي ، آن هم در چنين سفري دردناك بود . پيرزن مات و متحير چشم به نقطه اي دوخته بود و سرش را تاب مي داد . انگار شوكي به او وارد شده بود . شايد اگر من هم جاي او بودم حال و روزم بهتر از او نبود .

جلال سعي مي كرد از اهميّت موضوع كم كند . پيرزن را دلداري مي داد . امّا همه مي دانستيم كه اين حرفها گرهي از مشكلات بعدي پيرزن باز نمي كند . پيرزن گاهي مي ناليد كه پول قرباني ام را چه كنم ؟ و گاهي


31


مي گفت : چه طور دست خالي برگردم . نوه هايم چشم انتظارند . . .

كاش آن قدر پول داشتم كه دست مي كردم توي جيبم و يك مشت اسكناس كف دستش مي گذاشتم . امّا من يك لا قبا بودم . از دلسوزي من و امثال من هم كاري ساخته نبود .

چند دقيقه اي گذشت . پيرزن حاضر نبود راهرو را ترك كند و به اتاقش برگردد . مرتب مي گفت : « بيچاره شدم . بدبخت شدم . . . »

جلال دلداري اش مي داد . مي گفت : « نگران نباش مادر . خدا بزرگه . »

با آمدن حاج آقا طلوعي كنار كشيدم . حاج آقا وقتي از جريان مطلع شد ، خم به ابرو نياورد ، انگار نه انگار اتّفاق مهمي افتاده باشد . گفت : « طوري نيست حاج خانوم . خودم درستش مي كنم . »

باورم نشد كه حرفش جدّي باشد . امّا حاج آقا طلوعي طوري حرف زد كه مطمئن شديم مشكل حل شده . پيرزن دعاي خيري كرد . اشكهايش را با گوشه چادرش پاك كرد و رفت .

حاج آقا طلوعي دست جلال را گرفت و با هم رفتند . من هم برگشتم به اتاقم روي تخت دراز كشيدم . هم اتاقيهايم اجناسي را كه خريده بودند ، به هم نشان مي دادند . بين ناصري و رضا بحث تندي بين قيمت اجناس در گرفته بود ، حال و حوصله گوش دادن به حرفهايشان را نداشتم .

اين چند روزي كه وارد مدينه شده بوديم ، به فكر خريد سوغاتي نيفتاده بودم . از آن حرص و جوش و فكر و خيالهايي كه قبل از آمدن داشتم ، خبري نبود . بيشتر دلم مي خواست به ديدن اماكن تاريخي مدينه


32


بروم و يا ساعتها در حرم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بنشينم . نماز و زيارت نامه بخوانم و يا به صفوف فشرده جمعيّتي نگاه كنم كه از نقاط مختلف جهان آمده بودند . جلال گفته بود : « اين فرصت كمتر پيش مي آد . قدرشو بدون كه از دست ندي . »

همه نمازهاي مستحبّي و دعاها و زيارت نامه ها را اوّل به نيّت پدرم مي خواندم ، بعد به قصد آنهايي كه التماس دعا داشتند . امّا انگار ثواب همه آنها به خودم مي رسيد . چون چنان احساس آرامشي دست مي داد كه باورم شده بود عوض شده ام . طوري كه حتّي كمتر به فكر زن و بچه ام مي افتادم .

فردا صبح پيش از اينكه عازم مسجد قُبا و مسجد مباهله شويم ، حاج آقا طلوعي همه را در راهرو هتل جمع كرد . اول كمي از آداب سفر گفت و اينكه اگر مشكلي براي كسي پيش آمد ، خودتان را به جاي او بگذاريد . بعد مسأله را كشاند به قضيه گم شدن پول پيرزن .

پيشنهاد كرد هر كسي هر چقدر كه مي تواند ، پول روي هم بگذارند ، تا مشكل حل شود . بعد خودش صد ريال سعودي داد به جلال و گفت : « من پايين منتظر هستم . »

از اين عمل حاج آقا طلوعي يكه خوردم . همه دستها به جيب رفت . جلال پاكتي را به دست گرفته بود . عدّه اي سعي مي كردند تا مشتهايشان را داخل پاكت باز كنند تا مقدار پولي را كه كمك مي كردند ، مشخص نشود . با اينكه هر كس به پولش نياز داشت و در خرج كردن صرفه جويي مي كرد . امّا كسي نبود كه دست به جيبش نبرد .


33


من هم پنجاه ريال سعودي درآوردم . جلال پاكت را جلو گرفت . مشت را توي پاكت باز كردم . احساس عجيبي داشتم . حالت شادي و رضامندي در دلم نشست . دقايقي بعد شاد و سبكبال به طرف مسجد قُبا راه افتاديم .


34


* ( 6 ) *

عصر با تهران تماس گرفتم . عيال كلي غرولند كرد كه : دق مرگمان كردي . چرا اين يك هفته اي تماس نگرفتي ؟

دو دقيقه اول مكالمه با بحث ها به هدر رفت . هر چه گفتم : « عزيزم ، گرفتار بودم . تماس گرفتن هم به اين سادگي نيست . » به خرجش نرفت كه نرفت . مرتب مي گفت : « اون قدر خوش مي گذره كه ما رو فراموش كرده اي . »

بالاخره سر عقل آمد و بعد از پرسوجو از حال و هواي مدينه ، صحبت را كشاند به اينكه چه خريده ام و چه نخريده ام . اينجا ديگر مشكل ترين و در عين حال حساسترين قسمت مكالمه بود . اگر مي گفتم : حتّي يك قلم جنس نخريده ام ، منفجر مي شد . بايد محور صحبت را عوض مي كردم . حال بچه ها را پرسيدم . گفت : « خوب شد كه پرسيدي . علي دو روزه كه مريضه . از تب داره گُر مي گيره . »

گفتم : « بلا دوره ان شاءالله . »


35


بعد گوشي را داد دست علي . صدايش ضعيف و بغض آلود بود . گفت : « بابا من ديگه نمي تونم باباي اين خونه باشم . زودتر بيا ديگه . »

گفتم : « ميام باباجون . با اون توپ چهل تيكه اي كه سفارش داده بودي » .

صدايش جان گرفت . گفت : « آخ جون . يك توپ چهل تيكه واقعي . »

گفتم : « تو هم قول بده باباي خوبي واسه خونه باشي حرفهاي مامان رو خوب گوش بدي »

گوشي را داد به مادرش . باز همان بحث قبلي را پيش كشيد : « راستي واسه مامانم چي خريدي . چادري يادت نره ها ! »

گفتم : « حالا حالاها وقت دارم . تو هم اين قدر جوش خريد رو نزن . »

بعد گفتم كه دو روز ديگر عازم مكه هستيم . فكر مي كردم خبر مهمي به او داده ام . منتظر بودم كه بگويد : « به سلامتي . دعا و زيارت از طرف ما يادت نره ! »

اما گفت : « مي گن تو مكه جنس ها ارزونتره ! »

گفتم : « اي بابا تو هم كه فقط . . . »

خدايي بود كه تلفن چي آمد روي خط و گفت : « حاج آقا لطفاً كمي كوتاهتر ! بقيه هم تو نوبتند . »

بهانه خوبي بود براي خداحافظي . قبل از اينكه گوشي را بگذارم .

مثل اينكه تازه دوزاريش افتاده باشد ، گفت : « راستي محسن آقا ، من و بچه ها را از دعا فراموش نكن . . . »

گوشي را گذاشتم ، اين جمله آخري دلم را تكان داد . جايشان در اين


36


سفر خالي بود . براي اولين بار در اين چند روز ، احساس كردم كه دلم برايشان تنگ شده است .

توي راه پله جلال را ديدم . سراسيمه بالا مي رفت . گفتم : « چيه آقا جلال ! اتفاقي افتاده ؟ »

مچ دستم را گرفت . از پله ها يكي در ميان بالا رفتيم . در حالي كه نفس نفس مي زد ، گفت : « حال آقارضا به هم خورده . »

با نگراني پرسيدم : « رضاي خودمون ؟ »

گفت : « چه طور از حال هم اتاقي ات بي خبري ؟ »

وارد اتاق شديم . روي تخت دراز كشيده بود . رنگ به چهره نداشت . از درد به خودش مي پيچيد . جلال نبضش را گرفت . با دستمال عرق پيشاني اش را پاك كرد . كنار رضا روي تخت نشستم . پرسيدم : « چته آقا رضا ؟ »

دندانهايش به هم قفل بود . با دست شكمش را چسبيده بود . ناصري كه كنار تخت ايستاده بود گفت : « فكر كنم مسموميّت باشه . بايد ببريمش بيمارستان . »

جلال حرف رضا را تأييد كرد . به كمك هم لباس رضا را تنش كرديم . جلال زير بازويش را گرفت تا بلندش كند . رضا روي تخت نشست و دستهايش را جلو دهانش گرفت . حالت تهوع داشت . ناصري سطل زباله را آورد . جلال كتفهايش را چسبيد . ناصري سرش را روي سطل خم كرد و عق زد .

*


37


دكتر گفت : « مسموميّت غذايي است . »

از رضا پرسيد : « آخرين بار چي خوردي ؟ »

رضا سرش را تكان داد و گفت : « به خاطر اون كبابيه كه خوردم . »

توضيح داد كه در بازار قدم مي زده ، بوي كباب ذائقه اش را تحريك كرده ، دل به دريا زده و سه سيخ كباب كوبيده را به اصطلاح خودش زده توي رگ !

رضا را بستري كردند . پرستاري سرُم وصل كرد . جلال رفت تا خبر بستري شدن رضا را به حاج آقا اميري بدهد . قرار شد من پيش رضا بمانم . روي صندلي كنار تختش نشستم . يك ساعتي خوابيد . بعد كه بيدار شد ، قرصش را دادم . ليوان آب را تا ته سر كشيد .

گفتم : « بالاخره پرخوري كار دستت داد . »

گفت : « نمي دوني چه دل پيچه اي گرفته بودم . »

گفتم : « اون هم به خاطر اين شكم وامونده . »

هر دو خنديديم . گفت : « اسباب زحمت شدم محسن آقا . از كار و زندگي انداختمت . شرمنده ام . »

گفتم : « دشمنت شرمنده باشه . پس همسفر واسه چي گفتن . » صورتش را جلو آورد تا دستم را ببوسد . خودم را عقب كشيدم و گفتم : « سرُم داره تموم مي شه . برم به پرستار بگم بياد . »


38


* ( 7 ) *

هواي مدينه بد جوري دم كرده بود . از گرما نمي شد زد بيرون . جز در مواقعي كه در حرم بودم ، اوقات ديگرم در هتل مي گذشت . سرم به نوشتن دفتر خاطرات گرم بود . امّا ناصري حال و حوصله هيچ كاري را نداشت . شبها بعد از نماز عشاء كه از حرم بر مي گشت ، توي بازارچه هاي اطراف حرم مي پلكيد . به قول خودش مغازه هاي « كلّ شيء دو ريال » را شناسايي مي كرد . رضا امّا روحيه بالايي داشت . مي گفت : « گوشه اتاق ، دلم مي گيره . » اغلب كلاه عرق چينش را روي سرش مي گذاشت . دشداشه عربي اش را به ده ريال خريده بود ، مي پوشيد و راهي حرم مي شد .

آن روز هم رضا رفته بود حرم . مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم كه ناصري پرسيد : « ساعت چنده ؟ »

نگاهي به ساعتم انداختم گفتم : « يازده ! »

يادم آمد كه ساعت يازده و ربع با جلال قرار دارم . دفتر را بستم ، بلند شدم تا وضو بگيرم و منتظر جلال بمانم . به ناصري گفتم : « نمي آيي


39


نماز ؟ » گفت : « چرا ! بذار وضو بگيرم . »

ناصري وضويش را گرفته بود كه جلال آمد . هر سه به طرف حرم راه افتاديم . آفتاب مستقيم روي سرمان مي تابيد . نزديك حرم پيرمردي ايراني جلوي مان را گرفت . صورتش خيس عرق بود . توي آن گرما كت پوشيده بود . گفت كه گم شده است و كاروانش را پيدا نمي كند . گفتيم : مال كدام كاروان هستي ؟ سواد نداشت . با دست به كارت شناسايي روي كتش اشاره كرد . جلال خم شد و مشخصاتش را خواند . گفت : « از قوچان هستين ؟ »

پيرمرد لبخندي زد و گفت : « ها ! كاروانمون همين دور و برهاي بقيع بود . »

به جلال گفتم : « آدرسي ، چيزي همراهش نيست ؟ »

جلال سرش را تكان داد و گفت : « نه ! ولي مي دونم كه اكثر كاروانهاي استان خراسان توي شارع علي بن ابيطالب هستن . همون دور و برهاي خودمون . »

بعد با دست راه را به پيرمرد نشان داد و گفت : « همين طور اين راه رو بگير و بقيع را دور بزن . اون دست بقيع كه از خيابون رد شدي يك سري مغازه است . اونجا ايرانيها زيادن . از هر كي بپرسي نشونت مي ده . »

پيرمرد انگار از حرفهاي جلال سر در نياورد . با اين وجود لبخندي زد و راه افتاد . از پشت نگاهش كردم . به سختي راه مي رفت . آن هم در گرماي بالاي چهل درجه . بدون آدرس و نشاني . بعيد بود كه بتواند پيدا كند . گفتم : « كاش مي شد كه برسونيمش . »


40


ناصري گفت ! « راه دوري نيست . خودش مي تونه پيدا كنه . »

راه افتاديم . وقتي وارد شبستان مسجد شديم خنكي مطبوعي نشست روي صورتم . شبستان پر بود . طبق معمول نشد كه هر سه كنار هم بنشينيم . جدا از هم لابه لاي مردم جايي پيدا كرديم و نشستيم .

دلم آرام و قرار نداشت . همه اش به فكر پيرمرد قوچاني بودم كه توي گرما ول بود و لابد عرق سوز مي شد تا هتل محل اقامتش را پيدا كند ، چند بار وسوسه شدم كه بلند شوم و بروم دنبالش . امّا هر بار فضيلت نماز جماعت در حرم پيامبر را به ياد مي آوردم و منصرف مي شدم . تا اينكه ديگر طاقت نياوردم . بدون اينكه به ناصري و جلال حرفي بزنم ، از حرم بيرون آمدم . ناگهان هرم آفتاب هجوم آورد روي صورتم ، عرق چينم را روي سرم گذاشتم . راه افتادم . در ضلع جنوبي بقيع پيرمرد را ديدم . توي آن گرما ايستاده بود و به دور و برش نگاه مي كرد . زير بازويش را گرفتم و گفتم : « با من بيايين تا برسونمت . »

تبسّمي بر لبش نشست . در حقم دعا كرد . سعي كردم تند بروم تا بلكه پيش از شروع نماز برگردم . امّا پيرمرد ناي راه رفتن نداشت .

پيدا كردن هتل محل اقامتش كار آساني نبود . در شارع علي ابن ابيطالب از هر كسي كه سراغ كاروان را مي گرفتم ، اطلاعي نداشتند . تا اينكه پلاكارد پارچه اي كاروان را روي ديوار ديدم . پيرمرد به كوچه اي اشاره كرد و گفت : « ها . . . همين جاست . »

وارد كوچه شديم . ساختمان هتل را شناخت . جلو در هتل دستم را توي دست پينه بسته اش گرفت و تشكّر كرد . خيلي سريع برگشتم . وقتي


41


جلو مسجدالنبي رسيدم ، نماز تازه تمام شده بود . سيل خروشان مردم بود كه از درهاي مسجد بيرون مي آمدند . كنار ستوني ايستادم تا جلال و ناصري را موقع بيرون آمدن ببينم . دعا مي كردم نرفته باشند . دستي خورد روي شانه ام . جلال بود . گفت : « كجا غيبت زد ؟ »

قضيه را برايش شرح دادم . گفتم : « شما برويد من نمازم رو خوندم مي آم . »

گفت : « با اين كار خيري كه تو كردي يقيناً بيشتر از ثواب نماز جماعت گيرت مي آد . »

گفتم : « اگه خدا بخواد . »


42


* ( 8 ) *

هر روز كه مي گذشت ازدحام زائرين در حرم زيادتر مي شد . پاتوق ايرانيها بيشتر در داخل صحن اصلي مسجدالنبي و پشت محراب بود . عده اي هم روي سكوي باريكي بين حرم و محل اصحاب صفّه ، مشغول نماز و دعا بودند . هميشه خدا تعدادي عرب چپيه پوشِ بداخلاق در اين قسمت مي ايستادند و به محض اينكه دستي دراز مي شد تا حرم پيامبر را لمس كند ، فرياد مي زدند : « حاجي حرام . حاجي حرام . »

يك روز پيش از نماز روي سكو نشسته بودم كه حركت مشكوك زائر بغل دستي ام ، نظرم را جلب كرد . پيرمرد اهل تركيه بود . سرش را تراشيده بود . امّا محاسن بلند و سفيدي داشت ، با چشمان آبي روشن . كمي بي قرار بود . روي پايش جابه جا مي شد و چشم از مأمور سعودي كه چند قدم بالاتر ايستاده بود ، برنمي داشت . زيرچشمي حركتش را زير نظر گرفتم . بعد از اينكه چند بار نيم خيز شد و نشست ، بالاخره بلند شد . خيزي به جلو برداشت و دستش را به شبكه فلزي حرم قفل كرد . صورتش را به


43


آن چسباند . زد زير گريه و به زبان تركي استغاثه كرد .

هراسان به اطرافم نگاه كردم . يكي از مأمورين حرم شتابان جلو آمد . بلافاصله برخاستم و به بهانه گرفتن قرآن از جاقرآني ، بين او و پيرمرد ترك قرار گرفتم و با دست چپ سيخونكي به پهلوي پيرمرد زدم كه بلكه خودش را از ديوار مشبّك جدا كند ؛ امّا پيرمرد انگار در حال خودش نبود . مأمور حرام گوي سعودي دستم را پس زد و خودش را به پيرمرد رساند . بازويش را گرفت . او را محكم كشيد و گفت : « حاجي حرام . »

پيرمرد كه كنترلش را از دست داده بود ، پس افتاد ، يكي از همشهريهاي تركش به مأمور سعودي تشر زد . مأمور سياه چرده درشت هيكل ، چيزهايي به عربي بلغور كرد كه من فقط كلمه « حرام » را فهميدم كه چند بار تكرار كرد . بي اختيار جلو مأمور ايستادم . بدجوري غيظم گرفته بود . رو به مأمور ايستادم . با دست قبر پيامبر را نشان دادم و گفتم : « قبر نبي لاحرام . »

چپ چپ نگاهم كرد . نگاهش واقعاً ترس داشت . چشمهايش انگار داشت از حدقه بيرون مي زد . گفت : « حرام . هذا حَجَر . حرام . »

معني جمله اش را فهميدم . داشت مي گفت كه اين سنگ حرام است . گفتم : « حَجَر ! لكن قبر نبي حلال . متبرك . »

هر دو دستهايش را جلو آورده ، جلو صورتم تكان داد و گفت : « حَجَر حرام حاجي . حرام . حرام . . . »

حرام را با غيظ مي گفت . كسي از بين جمعيّت چيزي به عربي گفت مأمور متوجّه او شد . از اين فرصت استفاده كردم . قرآني برداشتم و گفتم :


44


« هذا قرآن حرام ؟ لا متبرك ؟ »

برگشت و نگاهم كرد و گفت : « هذا قرآن الكريم . متبرك ! »

قبلا حرف را آماده داشتم . گفتم : « هذا اوراق . هذا اوراق متبرك ! »

منظورم را فهميد . امّا چيزي به عربي گفت و به سينه ام مشت زد . من هم كه عصباني شده بودم با صداي بلندي گفتم : « آخه تو چه كاره اي براي مردم تعيين تكليف مي كني ؟ »

شانه ام را گرفت و هولم داد عقب . كم مانده بود پرت شوم روي مردم . به سختي تعادلم را حفظ كردم . نگاه پرغيظي به او انداختم . آمدم عقب ، امّا طولي نكشيد كه توسط دو مأمور نظامي از داخل حرم پرت شدم به بيرون .

گيج و پكر و عصبي ، گوشه اي نشستم . حاج آقا طلوعي بارها تذكر داده بود كه با مأمورين سعودي درگير نشويم . بخصوص دور و بر حرم پيامبر و قبور ائمه در بقيع . امّا گاهي آدم برخوردهايي مي بيند كه كنترلش را از دست مي دهد .

هنوز يك ساعتي به شروع نماز باقي مانده بود . از جا برخاستم تا گشتي در بازارچه هاي اطراف بزنم . حال و هوايي عوض كنم و برگردم . جلو يكي از مغازه ها رضا را ديدم . داشت سر قيمت جنسي با مغازه دار چانه مي زد . مرا كه ديد دستم را گرفت و گفت : « خوب شد ديدمت . دو نفري بهتر مي شه خريد كرد . »

گفتم : « حال و حوصله اين كارها رو ندارم . » بعد قضيه برخوردم را با مأمور سعودي شرح دادم . خنديد و گفت : « اي بابا اين كه دلخوري نداره


45


بريم خريد ، حالت جا مي آد . »

گفتم : « قصد خريد ندارم . »

گفت : « بابا فقط يه امروز اينجاييم ها ؟ نمي خواهي يه مقدار هم توي مدينه خريد كني . »

با هم راه افتاديم . از اين مغازه به آن مغازه . رضا اهل جنس خريدن نبود . فقط چانه مي زد و بعد راهش را مي كشيد و مي رفت سراغ مغازه ديگر .

نگاهي به ساعتم انداختم و رو به رضا گفتم : « بسه ديگه رضا . بريم كه نزديك ظهره و تو حرم جا واسه نماز پيدا نمي شه . »

گفت : « باشه . بذار چند مغازه ديگه رو سر بزنيم . »

تنم خيس عرق بود . كلافه شده بودم . آن قدر از اين بازار به آن بازارچه رفتيم كه صداي اذان ظهر بلند شد . گفتم : « اگه تو نيايي من مي رم . نمي خوام نماز جماعتو از دست بدم . »

مقداري خرت و پرت خريده بود . يكي از نايلون ها را داد دستم و گفت : « بريم . »

راه افتاديم به طرف حرم . غلغله اي بود . داخل شبستان هاي مسجد جا براي ايستادن نبود . شرطه اي كه دم در ايستاده بود گفت كه جا نيست . و با دست اشاره كرد به محوطه جلو شبستان .

رضا گفت : « مگه مي شه توي اين آفتاب داغ ايستاد به نماز . »

گفتم : « چاره چيه ؟ تقصير خودت بود كه طولش دادي . »

گفت : چاره اش اينه كه راه بيفتيم به طرف هتل . »


46


گفتم : « آخه پس نمازمون چي مي شه ؟ »

گفت : « حالا يك دفعه كه هزار دفعه نمي شه . بريم . »

خودش راه افتاد من هم با دلخوري و دودلي راه افتادم به دنبالش . داشتيم از ضلع جنوبي بقيع مي گذشتيم كه حاج آقا طلوعي و جلال را ديديم . با سرعت و تقريباً با حالت دو داشتند به طرف مسجد مي رفتند . ما را كه ديدند لحظه اي ايستادند . با تعجب نگاهمان كردند . حاج آقا طلوعي گفت : « دست شما درد نكند آقا محسن . درست وقت نماز جماعت كه همه حاجي ها رو به مسجد مي رن ، شما پشت به مسجد پيامبر مي رين به طرف هتل . »

اين را گفت و راه افتاد . جلال هم نگاه معني داري به من انداخت و رفت .

با غيظ نگاهي به رضا انداختم و گفتم : « اين هم از دست گل تو ! »

رضا جوابي نداشت كه بدهد . سرش را به زير انداخت و راه افتاد . من هم به دنبالش . در حالي كه اين بار عرق شرم خيسم كرده بود .


47


* ( 9 ) *

شب از مدينه راه افتاديم ، به سوي ميقات . دلشوره عجيبي داشتم . يك اضطراب ناشناخته و يك حسّ غريب ، در جانم ريشه دوانده بود . هر چه به ميقات نزديكتر مي شديم ، خودم را تنهاتر مي يافتم . حاج آقا طلوعي گفته بود : ميقات مدخل است براي ورود به حرم امن خدا . بايد لبيك گفت . لباس احرام پوشيد و وارد شد . نيّت هايتان را پاك كنيد و قدم به بيت الله الحرام بگذاريد .

رسيديم به مسجد شجره . محلي كه بايد مُحرم شويم . غسل كرديم و لباس احرام پوشيديم . از اين پس 25 عمل بر ما حرام شده بود . زمزمه « لبيك اللّهم لبيك » با هق هق گريه در مي آميخت .

لحظات زيبايي بود . در لباس احرام حس مي كردي كه همه تعلقات دنيا را از خودت بريده اي . خدا را در كنار خود حس مي كردي .

صبح اول وقت رسيديم به مكه . يك راست رفتيم به مسجدالحرام . نگران بودم . بيمي ناخواسته رهايم نمي كرد . دلم مي خواست با كسي حرف


48


بزنم . جمع در سكوت غرق بود .

از « باب السّلام » وارد شديم . هر چه به كعبه نزديكتر مي شديم طپش قلبم بيشتر مي شد . به محض اينكه نگاهم به كعبه افتاد ، تنم سست شد . زانو زدم و بر زمين سجده كردم . گريه آرامم كرد . ديگر از آن دلهره و اضطراب خبري نبود . برخاستم و رو به قبله ايستادم .

خيلي خودماني با خدا حرف زدم . خدا را به خودم خيلي نزديك حس مي كردم . جلوتر رفتم . در طول طواف چشم از كعبه بر نداشتم . نماز طواف را كه خواندم در كنار چاه زمزم تن را به آب زمزم تبرّك كردم و بعد سعي بين صفا و مروه را با سبكبالي طي كردم .

در تمام طول اين مدت با خود و در خود نبودم . با اينكه شب بين راه نخوابيده بودم ؛ امّا خواب و خستگي را احساس نمي كردم . حال خوشي داشتم . بعد از عمل تقصير رفتيم به هتل . هتل كه چه عرض كنم . جايي شبيه مسافرخانه هاي ناصرخسرو خودمان . يك ساختمان كلنگي زهوار دررفته در يك محله دور از حرم . بعضي ها به حاج آقا اميري اعتراض كردند . توضيح داد كه اداره مسكن حج ، از ماهها قبل درصدد تهيه اماكن مناسب براي حجاج بود . امّا امسال دولت عربستان مشكلاتي براي عزيمت اين گروه به وجود آورد ، وقتي هم اجازه سفر داده شد كه جاهاي مناسب را كشورهاي ديگر گرفته بودند .

چاره اي نبود . بايد تحمّل مي كرديم . به قول حاج آقا طلوعي ، اصل خانه خداست . باقي همه بهانه است .

ساكها را داخل اتاقها گذاشتيم . گرفتن دوش و خارج شدن از احرام


49


ساعتي از وقت ما را گرفت . فشار آب كم بود . تعداد حمامها هم همين طور . رعايت نوبت ، منوط به ايستادن در صف بود . امّا تشكيل صف ، جلو در حمام صورت خوشي نداشت . با اين حال چند نفري كه كم تحمل تر بودند ، پشت در حمام ايستادند .

توي اتاق بودم كه جلال آمد . اول صحبت ها درباره حرم بود و احساسي كه در لحظه اول ورود به كعبه داشتيم ، بعد بحث كشيد به مسئله جا و مكان و شكل حمل و نقل حجاج از محل اقامت به حرم و اماكن ديدني مكه . جلال گفت كه چندان در جريان كارها نيست و مسائل رفاهي در اينجا با مدينه تفاوت دارد . بعد اشاره كرد به مسئله برائت از مشركين كه بايد به خاطر آن سختيها را تحمل كرد .

حرفهايش قانع كننده بود . بايد مشكلات مسئول كاروان را مشكل خودمان بدانيم . بخصوص آن مشكلاتي را كه دولت سعودي به وجود مي آورد . به قول جلال مشكلات ما در جهان اسلام بنيادي است و ما مجبوريم براي اينكه مراسم حج مناسبي داشته باشيم ، از برخي حق و حقوقهايمان بگذريم .

گفتم : « اين حرفهايي رو كه مي زني همه نمي دونن . خوب بود در جمع گفته مي شد تا بعضي ها فكر نكنن خداي نكرده سهل انگاري يا تعمّدي در بين بوده . »

گفت : « قراره امروز بعد از نماز حاج آقا اميري همه رو جمع كنه و توضيح بده تا سوءتفاهمي پيش نياد . »

صحبت ها كمي طول كشيد . جلال خواست برود كه ناگهان صداي


50


جيغ و فرياد از طبقه خانمها بلند شد . از اتاق زديم بيرون . حاج آقا طلوعي را توي راهرو و جلو راه پله ديديم . هراسان بود . گفت : « چي شده ؟ شماها خبر ندارين ؟ »

كسي باخبر نبود . چند بار گفت : « ياالله » و از پله ها بالا رفت . ما هم به دنبالش راه افتاديم . صداي جيغ و فرياد قطع شده بود . امّا همهمه و سروصداي زيادي از طبقه بالا به گوش مي رسيد .

صداها از تو راهرو مي آمد . قبل از ورود به راهرو ايستاديم . حاج آقا طلوعي ياالله بلندي گفت . يكي از خانمهاي خدمه جلو آمد . برخلاف ما كه نگران بوديم ، تبسّمي بر چهره داشت . حاج آقا طلوعي پرسيد : « چي شده حاج خانم ؟ اين سروصداها واسه چي بود ؟ »

گفت : « چيزي نبود حاج آقا . تو يكي از اتاقها يه موش ديده شده . من البته خودم نديدم . ميگن خيلي درشت بوده ! »

همه وارفتيم . آن هول و هراس و اين خبر ! امّا حاج آقا طلوعي برخلاف ما كه خنديديم ، لبش به خنده باز نشد . خيلي جدي بود . گفت : « مطمئنيد كه موش بوده ؟ »

قبل از اينكه جوابي بشنود ، يكي از خانمها جلو آمد . پيرزني بود كه چادرنمازش را به كمر بسته بود . جارو و خاك اندازي به دستش بود . گفت : « خودم با اين چشام ديدم حاج آقا . اول فكر كردم ، گربه است . حيووني چرخي دور اتاق زد . در بسته بود و راه فرار نداشت . شش نفر تو اتاق بوديم . خوب من خودم بچّه دهاتم . از اين چيزا نمي ترسم . پا شدم درو باز كردم تا بره بيرون . موشه كه زد بيرون نگو رفت تو اتاق بغل . چه


51


اَلَم شنگه اي به پا شد . . . »

حاج آقا طلوعي هم خنده اش گرفت . پيرزن خوش صحبتي بود . بعد از اينكه ماجرا را تعريف كرد از بوي بد اتاقها گفت و از اختلاف نظر هم اتاقيها در روشن يا خاموش بودن كولر .

حاج آقا طلوعي سفارشهايي به خدمه كرد . قرار شد خانمها توي راهرو جمع شوند تا خدمه مرد براي پيداكردن سوراخ هاي موش بيايند بالا .

در راه بازگشت گفتم : « حالا مي خوايين چه كنين حاج آقا ؟ »

تبسّمي كرد و گفت : « به اميد خدا مشكل رو حل مي كنيم . »

برگشتيم به اتاقهايمان . جلال هم رفت و قرار گذاشتيم براي نماز برويم حرم .

بعد از نماز كه برگشتيم ، نهار خورديم و بعد به دستور حاج آقا اميري همه در راهرو طبقه سوم جمع شديم . مردها جلو و خانمها عقب راهرو نشستند . حاج آقا اميري بلندگوي دستي را جلو دهانش گرفت . اول به همه زيارت قبول گفت و بعد مسائل مربوط به بازديدها و خريدها و حملونقل را شرح داد تا اينكه حرف را كشاند به مسئله هتل و مشكلاتي كه به وجود آمده و يا خواهد آمد . گفت كه چنين مسئله اي به ندرت اتفاق مي افتد و حاجي هاي ايراني از بهترين امكانات رفاهي نسبت به ساير كشورها برخوردار هستند . يكي از پيرمردهاي كاروان بلند شد و در اعتراض به حرفهاي ايشان گفت كه چند بار است به حج مشرف مي شود ، هيچوقت در جاي به اين بدي اسكان نداشته . به عنوان مثال مسأله موش داخل اتاق


52


خانمها را گفت كه همه زدند زير خنده .

حاج آقا اميري سعي كرد توضيح بيشتري بدهد ؛ امّا بحث بين اعضاي كاروان بالا گرفت . عده اي موافق و عده اي مخالف با هم بحث كردند . رشته كلام از دست حاج آقا اميري خارج شده بود . بنده خدا مستأصل و درمانده بلندگو به دست ايستاده بود و اهل كاروان را به سكوت دعوت مي كرد ، تا اينكه حاج آقا طلوعي بلند شد و جمع را آرام كرد .

وقتي همه ساكت شدند ، گفت : « من هم مثل شما زائر اين كاروانم . نمي خوام از كسي بي جهت دفاع كنم و يا روي مشكل سرپوش بذارم . مشكل حاج آقا اميري مشكل همه ماست . ما تا دست به دست هم نديم اين مشكلات حل نمي شه . و تا آخر سفر روي دوش خودمون سنگيني مي كنه . به قول معروف : آتشي است كه دودش به چشم خودمون مي ره . »

بعد صحبت را كشاند به اينكه خدمت به همسفر در سفر حج ثوابش خيلي زياد است و روايتي را هم از پيامبر اسلام نقل كرد و در پايان پيشنهاد كرد كه از هر اتاق يك نفر انتخاب شود و به عنوان نماينده اعضاي آن اتاق امورات كاروان را حل و فصل كنند . اين اعضاء مي توانند جلساتي هم با حضور مدير كاروان ، روحاني كاروان و بازرس داشته باشند . اين پيشنهاد حاج آقا طلوعي باعث همهمه بين جمع شد . انگار همه موافق بودند .

كسي از جمع پرسيد : « حاج آقا ، اين نماينده ها را چه جوري انتخاب كنيم ؟ »


53


حاج آقا طلوعي گفت : « با توافق خودتون افرادي را انتخاب كنيد . فقط از باب اينكه اين چند روزي كه اينجا ميهمان هستيم ، به خوبي و خوشي بگذرد . و الاّ نماينده مجلس كه نمي خواييم انتخاب كنيم . حقوق و مزايايي هم بابت اين كار به كسي تعلّق نمي گيره . فقط يك بار اضافه روي دوش نماينده گذاشته مي شه ! » بالاخره نمايندگان اتاقها تعيين شدند و جلسه با خنده و شادي زائرين به پايان رسيد .

*

بعد از شام همه نمايندگان در اتاق حاج آقاي اميري جمع شديم . جلسه تقريباً رسمي بود . حاج آقا طلوعي چند آيه از قرآن را خواند بعد صحبت كرد . گفت كه اينجا محل زندگي ماست و ما حداقل دو هفته اين جا و در كنار هم مي خواهيم زندگي كنيم . پس بايد در تصميماتي كه گرفته مي شود مشاركت داشته باشيم . بايد محيط زندگي مان را تميز و مرتب نگاه داريم .

ما صدوپنجاه نفريم . هركدام اگر يك پوست پرتقال را روي فرش بريزيم و جمع نكنيم ، ببينيد چه وضعي پيش مي آيد . انتظار نداشته باشيد كه همه كارها را خدمه كاروان انجام بدهند . البته آنها وظايفي دارند كه وظايفشان را انجام مي دهند ، ولي در يك زندگي جمعي ، همه بايد همكاري داشته باشند . . . .

بعد درباره نحوه انتخاب شهردار صحبت كرد . وظيفه اصلي شهردار كارهاي مربوط به بهداشت محيط بود كه به عنوان رابط بين زائرين و رئيس كاروان عمل مي كرد . قرار شد از بين نماينده اتاقها يكي از برادران


54


به عنوان شهردار انتخاب شود . ولي به خاطر عدم شناخت لازم زائران از يكديگر ، رأي گيري انجام نشد و همگي پيشنهاد دادند كه بازرس كاروان ، يعني جلال به عنوان شهردار انتخاب شود .

جلال با اين كار مخالف بود و مي گفت وظايف ديگري دارد كه آنها هم مهم هستند . بالاخره با اصرار حاج آقا طلوعي و حاج آقا اميري جلال به عنوان شهردار انتخاب شد . در پايان حاج آقا اميري پاكت شكلات را بين همه تقسيم كرد .

*

صبح با جلال رفتيم حرم . غلغله بود . طواف مستحبي را به سختي انجام داديم . هر چه كردم دستم به حَجَرالاسود نرسيد . با مكافات دو ركعت نماز در حِجْر اسماعيل خوانديم و برگشتيم عقب . كنار چاه زمزم ، بين چند سياه پوست نيجريه اي نشستيم . از قيافه هايمان حدس زدند كه ايراني هستيم . بغل دستي ام خواست مطمئن شود . با دست اشاره اي كرد و پرسيد : « ايران ؟ »

گفتم : « بله ! ايران . »

چهره اش به لبخند باز شد و گفت : « ايران ! آيت الله خميني . »

سرم را تكان دادم . دستش را جلو آورد و دستم را به گرمي فشرد . چند بار اسم امام را بر زبان آورد و به زبان محلي خودشان چيزهايي گفت . اين اولين تماس من با يك زائر خارجي بود . دلم مي خواست با او صحبت كنم . اما مشكل زبان اجازه نمي داد . خودم را سرزنش كردم كه چرا زبان عربي يا انگليسي نمي دانم . جلال با بغل دستي اش به عربي صحبت


55


مي كرد من با حسرت به آنها نگاه مي كردم .

بعد از نماز برگشتيم به هتل ، صبحانه را كه خورديم جلال بسيج عمومي داد . نمايندگان اتاقها را جمع كرد و گفت : « امروز جمعه است و وقت نظافت عموميه ! به غير از پيرمردها و پيرزنها همه بايد دست به دست هم بديم و اينجا رو تميز و مرتب كنيم . »

بعد رو به من گفت : « تو هم بعد از اين معاون شهردار هستي . »

يكّه خوردم . گفتم : « من ؟ »

گفت : « بله ، تو . مسئوليّت نظافت بيرون از هتل به عهده اكيپ توست . »

با تعجّب نگاهش كردم . بيرون از هتل چه ربطي به ما داشت . وقتي پرسيدم ، جواب داد : « محوطه باز جنب هتل ، محل جمع آوري زباله است . بعضي ها زباله هاشونو بيرون از بشكه هايي كه اونجاست مي ريزن . اين كار سبب جمع شدن مگس و حشرات مختلف شده ، بوي گندش هم زائرين اتاقهاي مجاور رو ناراحت مي كنه . ما بايد اين زباله ها رو جمع كنيم ، توي بشكه ها بريزيم و سرپوشي هم روش بذاريم . »

با نمايندگان تعدادي از اتاقها صبحت كردم . قرار شده از هر اتاق يك نفر انتخاب شود . جارو و خاك انداز را برداشتيم و كار را شروع كرديم . زباله ها بدجوري پخشوپلا بودند . بوي بدي هم مي داد . همين طور مشغول كار بوديم كه تعدادي از همسايه هاي عرب از خانه هايشان بيرون آمدند . برّوبرّ نگاهمان كردند . بعد چند نفري از مردم جارو به دست به ما نزديك شدند . جلو رفتم تا با زبان بين المللي با آنها حالي كنم كه احتياجي



| شناسه مطلب: 78232